امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

✘✘ - تلنگر -✘✘[ update ]

پیرمرد نجار برای ساخت تابوت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود...

هر روز شهید می آوردند.. پیرمرد دست تنها بود اما سخت کار می کرد ..

و کمتر وقتی برای استراحت داشت.. روزی همین که داشت از لابه لای

پیکر شهدا عبور می کرد.. شهیدی نظرش را جلب کرد .. کمی بالای سر
شهید نشست... و رو به شهید کرد و گفت: باریکلا ، باریکلا ...

و بلند شد و به کارش ادامه داد.. یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ
پیرمرد رفت و جویا شد.. پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت ..
همان یک نفر سماجت کرد تا ببینت قضیه ی باریکلا

گفتنهای پیرمرد چه بوده است.. پیرمرد با همان آرامش گفت:

پسرم بود...
✘✘ - تلنگر -✘✘[ update ]                       
 





دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✘✘ - تلنگر -✘✘[ update ]

                       
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، nanali ، L²evi ، MS.angel ، †cυяɪøυs† ، Faust ، omidkaqaz ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، mr.destiny ، هلی ، @پوریا@ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ✘✘✘... تلنگر ...✘✘✘(همه بیاید تو/به روز رسانی میشه) - ḲℑℳℐÅ - 26-12-2015، 15:42
RE: آقا اجازه... - sevda0 - 02-03-2015، 9:48
حاجي فيروز - ÆMÆշЇÑζ - 30-06-2016، 9:52


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان