26-12-2015، 15:42
پیرمرد نجار برای ساخت تابوت شهدا به معراج شهدای اهواز آمده بود...
هر روز شهید می آوردند.. پیرمرد دست تنها بود اما سخت کار می کرد ..
و کمتر وقتی برای استراحت داشت.. روزی همین که داشت از لابه لای
پیکر شهدا عبور می کرد.. شهیدی نظرش را جلب کرد .. کمی بالای سر
شهید نشست... و رو به شهید کرد و گفت: باریکلا ، باریکلا ...
و بلند شد و به کارش ادامه داد.. یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ
پیرمرد رفت و جویا شد.. پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت ..
همان یک نفر سماجت کرد تا ببینت قضیه ی باریکلا
گفتنهای پیرمرد چه بوده است.. پیرمرد با همان آرامش گفت:
پسرم بود...
هر روز شهید می آوردند.. پیرمرد دست تنها بود اما سخت کار می کرد ..
و کمتر وقتی برای استراحت داشت.. روزی همین که داشت از لابه لای
پیکر شهدا عبور می کرد.. شهیدی نظرش را جلب کرد .. کمی بالای سر
شهید نشست... و رو به شهید کرد و گفت: باریکلا ، باریکلا ...
و بلند شد و به کارش ادامه داد.. یک نفر که شاهد این قضیه بود، سراغ
پیرمرد رفت و جویا شد.. پیرمرد نجار تمایلی به صحبت کردن نداشت ..
همان یک نفر سماجت کرد تا ببینت قضیه ی باریکلا
گفتنهای پیرمرد چه بوده است.. پیرمرد با همان آرامش گفت:
پسرم بود...
![✘✘ - تلنگر -✘✘[ update ]](http://images.persianblog.ir/476255_VDVSAFcv.jpg)