امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2*

#18
قسمت دوم :


بخش 1 :
از زبان مهتاب :


با خوشحالی و شادی وارد اتاق شدم و در حالی که یه اویز گل مانند توی گردنم بود با خوشحالی فریاد زدم : من بردمممم !!!!
سپس توی جام چرخیدم ..
و در همین لحظه بود که چشمم به جناب اقای کله پوک افتاد !
با تعجب پرسیدم : تو اینجا چیکار میکنی؟
مهرزاد روی مبل راحتی کنار تختم لم داده بود .. با این حرف پوزخندی زد و گفت : منتظرت بودم !قرار بود شام رو کنار اتیش بخوریم نه ؟
به کلی یادم رفته بود .. سرم رو خاروندم و گفتم : خب میدونی .. من با تیتان ..
مهرزاد از روی مبل راحتی بلند شد و نزدیکم اومد با دیدن هیکل درشت و ورزیدش ادامه حرفم رو یادم رفت ..
مهرزاد با همون پوزخند مسخرش ادامه داد : توجه کردی از وقتی اومدیم اینجا تمام وقتت رو داری با این پسره میگذرونی؟
چشمام رو چرخوندم و لبم رو غنچه کردم و گفتم : اصلا هم اینطور نیست ..
-خب بزار برات بگم! شام با تیتان .. والیبال با تیتان .. رقص با تیتان!! این چی رو میرسونه مهتاب؟
به پاهام خیره شده بودم و به چشماش نگاه نمیکردم .. جواب دادم : هیچی ..
مهرزاد چونم رو گرفت و گفت : وقتی باهات حرف میزنم به منم نگاه کن !
دستش رو پس زدم و دوباره همون مهتاب قبلی شدم و گفتم : به من دست نزن ! کارای من به تو مربوط نیست !
-چرا مربوطه !!!! من تو این جزیره لعنتی با تو هستم پس کارات بهم مربوطه
پوزخندی زدم و گفتم : انگار اینجا دماغ یکی سوخته نه مهرزاد؟
دستی توی موهاش کشید و گفت : چرند نگو ..
ادامه دادم : پس چرا از وقتی اومدیم اینجا داری زاغ سیاه منو چوب میزنی ؟ هان ؟ 
سپس به در اتاق اشاره کردم و گفتم : اون بیرون کلی دختر خوشگل ریخته .. چرا داری منو تعقیب میکنی ..
مهرزاد بهم خیره شد .. انگار جوابی نداشت! خودش هم دلیل کاراش رو نمیدونست ..
موذیانه ادامه دادم : نکنه قضیه نور ماه و رمان عشقی رو جدی گرفتی؟؟؟
مهرزاد با جدیت گفت : من هیچوقت عاشق تو نمیشم .. از ادمایی مثل تو متنفرم ! ولی من باید ازت مراقبت کنم .. نمیخوام به استاد ایمان جواب پس بدم 
سپس به در اتاق نزدیک شد و گفت : مراقب کارات باش مهتاب! نمیخوام تعطیلاتم رو با دردسرای تو خراب کنم
سپس از در بیرون رفت ..
من روی تختم افتادم و زیر لب گفتم : خیلی مغروری لعنتی ...
از زبان مهرزاد :
از در اتاق بیرون اومدم .. نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خودم که دقیقا کنار اتاق مهتاب بود رفتم
روی تختم نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم و گفتم : چه بلایی داره سرم میاد ! الان باید حواسم رو روی کارم متمرکز کنم ..
روی اهداف ارباب ولی با وجود مهتاب ..
بلند شدم و پنجره اتاق رو باز کردم !  تیتان رو روی ساحل دیدم که کنار جمعی از دوستاش نشسته بود و با موبایلش کار میکرد
واقعا از این پسر متنفر بودم و هیچ حس خوبی بهش نداشتم .. 
از دید خوناشامیم استفاده کردم تا بتونم اتاق مهتاب رو ببینم .. !
پای لپ تاپ نشسته بود و نوشیدنی میخورد .. گاهی میخندید و گاهی جدی میشد ! انگار داشت با کسی چت میکرد
منم لپ تاپ رو روشن کردم .. با دیدن صفحه دسکتاپم خندم گرفت ! مهتاب عکس خودشو در حالی که داشت زبون درازی میکرد روی صفحم گذاشته بود ! لعنتی چجوری رمزم رو پیدا کرده بود؟
ذهنم رو از فکرش خالی کردم و به سمت ایمیلام رفتم ..
حدودا 30 تا پیام از استاد الی داشتم ! ..
چجوری باید میگفتم که نمیتونم ماموریتم رو ادامه بدم؟ دلیلی نداشتم ! برای یه دختر ؟؟
اخرین پیام رو باز کردم و لحظه ای درجا خشک شدم !
به تاریخ پیام نگاه کردم .. همین دوساعت پیش بود ! استاد الی بهم اخطار داده بود که اگه از ماموریتم پا پس بکشم دیگه نمیتونم مهتاب رو ببینم !
چرا مهتاب؟ استاد الی هیچی از ما نمیدونست .. از من خبر نداشت ! چرا میخواست از مهتاب استفاده کنه ؟
سریع جواب دادم : به مهتاب کاری نداشته باش
چند دقیقه بعد جواب اومد : اگه بخوای با ما همکاری کنی اتفاقی براش پیش نمیاد ..
جواب دادم : دستتون بهش نمیرسه ..
-اینقدر مطمن نباش مهرزاد! اون همین الانم دست ماست و کافیه اراده کنیم تا به درک فرستاده بشه
-منظورت چیه؟
حدودا ده دقیقه بعد جواب اومد : از پنجره اتاقت ساحل رو چک کن
با تردید از جا بلند شدم و به سمت ساحل نگاه کردم.. مهتاب کنار تیتان نشسته بودند و با هم میخندیدند
وقتی مهتاب حواسش نبود تیتان به من موذیانه خندید .. شکه شدم ! به سمت لپ تاپ برگشتم و گفتم : راحتش بزار .. با مهتاب چیکار دارید؟
-خودمم نمیخوام مهتاب اسیب ببینه ! ولی به شرط اینکه با ما همکاری کنی مهرزاد
-باید چیکار کنم؟
- در دسترس باش (:
سریع لپ تاپ رو بستم و به سمت ساحل رفتم ولی توی لابی هتل تیتان و مهتاب رو دیدم که دست توی دست داشتند می اومدند ..
بهشون نزدیک شدم .. مهتاب متوجه عصبانیتم شد و سریع دستش رو از دست تیتان جدا کرد..
بهشون نزدیک شدم و با اخم به مهتاب نگاه کرد ! لحظه ای چشمام قرمز شد و مهتاب لبش رو گاز گرفت
تیتان متوجه ما شده بود پس گفت : نمیخوای دوستتو بهم معرفی کنی مهتاب؟
مهتاب در حالی که از رفتار من ترسیده بود بریده بریده گفت : خب .. خب این .. 
تیتان دستش رو جلو اورد و گفت : من تیتانم و شما؟
چند لحظه مکث کردم و به چشمهای مشکوک و براقش نگاه کردم .. حرفی نزدم و با عصبانیت دست مهتاب رو گرفتم و گفتم : بیا بریم ..
مهتاب دستش رو بیرون کشید و با خشم گفت : داری چیکار میکنی؟
فریاد زدم : دارم از دست این روانی نجاتت میدم !
همه نگاها به سمت ما برگشت .. مهتاب خجالت کشید و غرید  گفت : مهرزاد تو تنها روانی اینجایی !
چشمای براق و قرمزش لحظه ای پدیدار شد تا بهم نشون بده تا چه حد ازم متنفره و نمیخواد نزدیکش باشم
سپس به تیتان اشاره کرد و گفت : بیا بریم تیتان ..
خودش به سمت پله ها حرکت کرد و حتی لحظه ای به عقب نگاه نکرد
تیتان با لخند مرموزانه ای گفت : تلاش چشم گیری بود مهرزاد ولی تو نمیتونی با من مبارزه کنی !
یقش رو گرفتم و گفتم : گورتو گم کن لعنتی .. 
-اگه با ما همکاری کنی چیزی پیش نمیاد..
یقش رو ول کردم و غریدم : لعنت به همتون ..
تیتان دست هاش رو توی جیبش فرو برد و گفت : بهتره امشب خودت رو سرگرم کنی مهرزاد.. نمیخوام مزاحم من و مهتاب بشی
با خشم بهش نگاه کردم .. لبخندی زد و گفت : سعی نکن امشبو خراب کنی .. تو یه اصیل زاده ای !
سپس با لبخندی تحقیر امیز به سمت پله ها حرکت کرد .. نمیدونستم باید چیکار کنم 
نمیتونستم به مهتاب حقیقت رو بگم .. اینقدری ازم متنفر بود که حرفام رو باور نکنه! 
باید به فکری میکردم .. نمیخواستم تیتان بهش نزدیک بشه!
از زبان مهتاب :
یکم نوشیدنی برای تیتان ریختم و گفتم : بیا بزن تو رگ پسر ! 
تیتان لبخند زد و به فضا اتاق نگاه کرد و گفت : فکر میکردم تو و دوستت یه اتاق مشترک دارید
هوفی کشیدم و گفتم : من از اون متنفرم ولی یه جورایی از طرف دانشگاه تنبیه شدیم تا تعطیلات رو با هم باشیم
و سپس ادامه دادم : راستی برای رفتار چند لحظه پیشش هم عذر میخوام اون واقعا بی ادب ترین پسریه که میشناسم
تیتان روی تختم نشست و محتوای لیوان رو چرخوند و گفت : به نظرم از تو خوشش میاد
هول شدم و گفتم : چی؟ من ؟ نه ! اون خیلی مغرور و ..حرفم رو ادامه ندادم! و کنارش نشستم و گفتم : خب تو از خودت بگو.. فقط اسمتو بلدم ! اخه خیلی کم حرفی!
-فقط اسم کافی نیست؟ من زندگی پر ماجرایی نداشتم !
با تعجب گفتم : به نظر نمیاد ادم ارومی باشی..
-حالا هستم ..
حس کردم جو سنگینی توی فضا حاکمه.. چندتا خمیازه کشیدم و گفتم : هی انگار من خیلی خوابم میاد؟ تو چی؟
تیتان از جا بلند شد و گفت : همیشه اینکارو میکنی؟
-چ کاری؟
تیتان لیوانش رو روی میز گذاشت و گفت : تظاهر
منم از جا بلند شدم و بریده بریده گفتم : خب .. خب ..
تیتان قدن به قدم بهم نزدیکتر میشد و من عقب تر میرفتم .. در حالی که داشت نزدیک میشد گفت : من فکر میکنم بهتره یکم نرم تر بشی
-چی؟ نرم تر؟ اره حتما ! ولی الان ..
دیگه تقریبا به دیوار چسبیده بودم .. تیتانم رو به روم قرار داشت .. لبخندی زد و دستاش روی دیوار قرار داد و گفت : الان بهترین فرصته؟
زورکی لبخند زدم و گفتم : خب چیزه ....
از زیر دستاش فرار کردم و به سمت در رفتم و گفتم : شاید بهتر باشه بری اتاقت!
تیتان نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ولی هنوز خیلی زوده عزیزم ..
بریده بریده گفتم : تینان .. من .. من .. واقعا
در این لحظه برقا خاموش شد و تاریکی همه جا رو فرا گرفت !
من با استفاده از دید خوناشامیم میتونستم همه جا رو ببینم ولی تیتان داشت با دست دنبال من میگشت ..
یهو در باز شد و مهرزاد با چراغ قوه داخل اتاق شد! برای اولین بار با دیدنش خوشحال شدم
مهرزاد گفت : ببخشید .. برق مرکزی جزیره قطع شده و با نیش باز به ما خیره شد
سپس به تیتان اشاره کرد و گفت : بهتره برگردید به اتاقتون! تیتان پوزخندی زد و از کنارم رد شد و با خشم به مهرزاد نگاه کرد و از اتاق خارج شد
مهرزاد چراغ قوه رو کنار گذاشت و یک ان بغلم کرد و گفت : تو خوبی؟ سالمی؟ 
با تعجب گفتم : اره .. 
سپس از تو اغوشش بیرون اومدم و گفتم : مگه قرار بود چیزیم بشه؟
مهرزاد که متوجه رفتار نگرانش شده بود خودش رو جمع و جور کرد و با غرور گفت : به هر حال تو یه خوناشامی و با ی انسان نباید تنها باشی ..
با تعجب گفتم: مهرزاد نمیخوای بگی که تو برق مرکزی رو قطع کردی تا از تیتان مراقبت کنی؟
خندید و گفت : شاید .. 
در حالی که از اتاق خارج میشد گفت : مراقب خودت باش ..
با رفتنش از خوشحالی روی تختم ولو شدم و با ذوق گفتم : میدونستم میدونستم نمیزاری ...


----


بخش 2:
از زبان امیر :


وارد اتاق خواهر کوچیکم شدم ..
به شیشه خورده های زمین و پرده سوخته نگاه کردم ! هنوز تصویر خواهرم جلوی چشمم بود .. خواهر کوچولوم که وقتی داشتم میرفتم اکادمی برام از پشت سر دست تکون داد
مادرم که نگرانم بود و ازم میخواست تا مدام بهش زنگ بزنم و نیکی خواهر بزرگم که ته قلبش از رفتن ناراحت بود!
رو تخت خواهر کوچیکم نشستم و به روی پتو دست کشیدم ..
خاطراتش برام یاداوری میشد :
بعد از مدرسه دنبال تارا خواهر کوچیکم رفته بودم !
زنگ خورد و بچه ها تعطیل شدند .. تارا رو از دور دیدم که با صورتی گرفته و ناراحت گوشه ای ایستاده بود
با خنده نزدیکش شدم و گفتم : مثل اینکه اینجا یه دخترکوچولو ناراحت داریم
تارا اخم کرد و زبونش رو دراورد و گفت : من کوچولو نیستم!
خم شدم تا قدم نزدیکش بشه پس گفتم : اوه اوه .. خب من میتونم این دخترخانوم بزرگ رو به یه بستنی قیفی لخته خونی دعوت کنم؟
تارا با نیش گشاد بهم خیره شد و گفت : دخترخانوم موافقه !!!!
-پس بزن قدش !
توی راه تارا روی جدول پیاده رو راه میرفت و من پایین جدول حرکت میکردم ..
تارا پرسید : امیر به نظر تو من خیلی زشتم؟
-این چه سوالیه؟ مگه میشه ابجی کوچیکم زشت باشه؟
تارا از روی جدول پایین پرید و گفت : ولی همه توی مدرسه بهم میگن زشت و ننر !
دستش رو گرفتم و گفتم : حرف اون دخترای از خود راضی برات مهمه؟ تو یه خوناشامی! ازشون خیلی بهتری
تارا خندید و گفت : یه خوناشام کوچولو ! هنوز دندونامم مثه مال تو و نیکی نشده
-تو فقط 10 سالته شیطون ..
نفس عمیقی کشیدم از جا بلند شدم و به سمت اتاق نیکی خواهر بزرگم رفتم
جای ناخوناش روی در و دیوار پیدا بود! کمدش روی زمین برعکس شده بود.. چراغ اتاقش خورد شده بود و تیکه هاش روی زمین بود
از روی تختش لباسش رو برداشتم و بو کردم ! بوی نیکی بود ..
یاد خاطراتش افتادم:
نیکی با عصبانیت داد : مامان امیر با مسواک من دسشویی رو تمیز کرده
سرو صداش رو از طبقه پایین میشنیدم که با مامانم بحث میکرد و توی اتاقم میخندیدم..
روی صندلی جلوی پی سی نشسته بودم و ادای نیکی رو درمیاوردم
ناگهان در اتاقم باز شد و نیکی با عصبانیت داخل شد و گفت : پسره کله پوک .. منو اذیت میکنی؟ اینو داشته باش!
سپس یه بشقاب کیک سمت من پرت کرد ! بشقای صاف توی صورتم خورد و روی زمین افتاد .. نیکی برام زبون درازی میکرد و میخندید
از جا بلند شدم و گفتم : دختره احمق ! سپس به سمتش رفتم و نیکی به طبقه پایین دوید ..
منم به دنبالش دویدم ! اونقدر سریع بودیم که کل خونه رو به دنیال هم میدویدم تا اینکه بالاخره توی حیاط خلوت دستگیرش کردم و شروع کردم به قلقلک دادنش..
نیکی بلند میخندید و میخواست فرار کنه
هنوز صدای خنده هاش توی ذهنم بود!
امیرعلی وارد اتاق نیکی شد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت : داییت پایینه ! بالاخره میفهمیم چه بلایی سر خانوادت اومده امیر
با خشم به امیرعلی نگاه کردم و گفتم : ارزو میکنم اون حرومزاده حقیقتو بهمون بگه
با عصبانیت به سمت طبقه پایین حرکت کردم و با دیدن داییم سر جام خشک شدم ..
دایی با دیدن من از روی مبل بلند شد و با خنده گفت : امیر ! خواهرزاده عزیزم
کلتم رو از توی جیبم در اوردم و به سمت اون لعنتی گرفتم و زیر لب غریدم : اشغال!
امیر علی گفت : امیر ..
داییم دستاش رو بالا برد و پوزخندی زد 
فریاد زدم : لعنتی میدونی تو این کلت چیه؟ توش گلوله نقره ایه ! فقط یکی از گلوله ها تو رو به درک میفرسته! اون پوزخند مسخره رو از چهرت محو میکنم اشغال
داییم با خونسردی گفت: بزن مرد ..
از خشم رنگ چشمام عوض شده بود و دندونای تیزم رو حس میکردم که هر لحظه بزرگتر میشد و میخواست گلوی داییم رو بدره
امیرعلی که متوجه من شده بود گفت : امیر دست نگه دار !
با خشم گفتم : من با دندونای خودم به درک میفرستمت لعنتی .. این گلوله ها کارساز نیست
سپس به سمت داییم حمله ور شدم .. اینقدر مقدار هیجان و خشمم زیاد شده بود که فراموش کرده بودم این مرد برادر مادرمه !
داییم با سه حرکت دستم رو گرفت و پیچوند و روی زمین انداخت سپس با خونسردی گفت : امیر تو نمیتونی با من مبارزه کنی! پس بیا مثه دوتا مرد حرف بزنیم
امیرعلی نزدیک من شد و دستش رو به سمتم دراز کرد.. دستش رو پس زدم و از جا بلند شدم
به حالت عادی برگشته بودم و خشمم فروکش کرده بود! پس گفتم : من حرفی با تو ندارم
هنگامی که میخواستم از در خونه خارج بشم داییم فریاد زد : من میدونم چه بلایی سر مادرت و خواهرزاده هام اومده
به سمتش برگشتم و توی چشمای خونسرد و بی احساسش خیره شدم
چند دقیقه بعد همگی روی مبل نشسته بودیم ..
داییم رو به روی من و امیر علی قرار داشت و با ناراحتی به میز بینمون چشم دوخته بود .. بعد از مدتی مکث شروع کرد :
بعد از رفتن تو به اکادمی اوضاع بهم ریخت! نیکی خیلی پرخاشگر شده بود و مدام با مادرت دعوا میکرد
تارا به عنوان یه خوناشام خردسال توی بحران روحی بدی قرار داشت و من ..
پووفی کشید و ادامه داد : من کلی بدهی بالا اورده بودم ! پنج شرط یه میلیونی رو باخته بودم و پولی نداشتم تا پرداختش کنم
دایی به چشم هام خیره شد و گفت : اونا بهم سه روز وقت دادن اما من نتونستم .. نتونستم 5 میلیون رو بهشون برسونم و اونا ..
داییم سرش رو توی دستاش گرفت و زیر لب گفت : اونا به خونه حمله کردند و و میخواستند اینجا اشوب به پا کنند ولی نیکی جلوشون ایستاد و ..
نفس عمیقی کشید و گفت : اونا نیکی رو به قتل رسوندند
با چشم های متعجب به داییم نگاه کردم .. ادامه داد : مادرت سعی کرد اونا رو بیرون کنه اما اونا به مادرتم رحم نکردند و تارا ... اونا تارا رو با خودشون بردند
امیرعلی پرسید : چجوری چندتا انسان اصیل زاده ها رو به قتل رسوندند؟ مگه ..
داییم جواب داد : اونا انسانای معمولی نیستن امیرعلی ! سالهاست که از وجود ما با خبرن و با ابزارای خاصشون ما رو از بین میبرن!
امیر علی پوزخندی زد و گفت : شکارچیا و گرگینه ها و موجودات خوناشام خوار و حالا هم این انسانای لعنتی! ما قرار نیست تو امنیت باشیم؟
زیر لب گفتم : خطر همیشه کنار ماست ..
داییم سر تکون داد ..
بعد از چند دقیقه سکوت لب باز کردو و پرسیدم : این انسانا کجان؟رییسشون کیه؟ از چه چیزایی استفاده میکنن؟میخوام همه چیزو راجبعشون بدونم !
امیر علی پرسید : میخوای چیکار کنی امیر؟
پوزخندی زدم و گفتم : انتقام !
یک ساعت بعد من و امیرعلی توی گاراج خونه ایستاده بودیم .. به محیط گاراج نگاه کردم و خاطرات بچگیم برام زنده شد ..
من و خواهرم همیشه اینجا بازی میکردیم و پدر بهمون یاد میداد چجوری قدرتامون رو کنترل کنیم .. با یاداوری این خاطرات نفس عمیقی کشیدم
امیرعلی گفت : همه چیز درست میشه پسر ! ما اون لعنتیا رو پیدا میکنیم ..
لبخند تلخی زدم .. در گاراج باز شد و داییم با جیپ رانگلر داخل شد
از ماشین پیاده شد و دوتا ام16 به طرفمون پرتاب کرد .. من و امیرعلی اسلحه ها رو توی هوا گرفتیم
امیرعلی پرسید : فقط این کافیه؟
داییم پوزخندی زد و گفت : تنها چیزی ب درد بخوری بود که توی انبار داشتم
-عالی شد ! حالا باید چیکار کنیم؟
داییم در حالی ک سوار جیپ میشد گفت :میریم به مکزیک !  
با تعجب پرسیدم:مکزیک ؟؟؟ جدی؟؟؟
 داییم جواب داد : هنوزم چندتا رفیق خوب توی مکزیک دارم که میتونن بهمون کمک کنند!
من و امیرعلی به سرعت سوار جیپ شدیم ..


Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم
I'll be the one, if you want me to
اگه بخوای من مال تو میشم


Anywhere, I would've followed you
هرجا، دنبالت میومدم
Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم
And I am feeling so small
و دارم خیلی کوچک میافتم
It was over my head
بیشتر از حد من بود
I know nothing at all
من هیچی نمیدونم


And I will stumble and fall
و سکندی میخورم و میافتم
I'm still learning to love
هنوز دارم یاد میگیرم عاشق شم
Just starting to crawl
تازه شروع به خزیدن کردم


Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم
I'm sorry that I couldn't get to you
متاسفم که نتونستم بهت برسم
Anywhere, I would've followed you
هرجا، دنبالت میومدم
Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم


And I will swallow my pride
غرورم رو قورت میدم
You're the one that I love
تو کسی هستی که دوستش دارم
And I'm saying goodbye
و دارم خداحافظی میکنم


Say Something از A Great Big World ft Christina Aguilera


صدای رادیو رو کم کردم و به نور ماه خیره شدم .. چند ساعتی بود که توی راه بودیم .. امیرعلی روی صندلی عقب به خواب رفته بود
داییم پرسید : به چی فکر میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم : به تارا .. اینکه هنوز زندست یا نه ! اینکه من میتونم پیداش کنم ..
-پیداش میکنیم ..
-زنده؟؟؟
داییم جوابی نداشت
چند دقیقه سکوت کردم و بعد دوباره لب باز کردم و پرسیدم : چرا دایی؟چرا ؟ چرا با خواهرت و خواهر زاده هات اینکارو کردی؟؟اونا خانوادت بودن!
داییم گفت : من نمیخواستم اونا اسیب ببینن ! من نمیخواستم اینجوری بشن .. من ..
دیگه نتونست حرفی بزنه! دوباره به سمت ماه خیره شدم و گفتم : هیچوقت نمیبخشمت .. هیچوقت


---


بخش 3 :
از زبان مرضیه :
فرید دمای بدن دختر کوچولو رو گرفت و زیر لب گفت : واقعا بالاست !
دخترکوچولو جیغ و فریاد میکشید و کمک میخواست ! انگار چیزی توی وجودش ازارش میداد و میخواست از درون خفش کنه
مارگاریتا دست دختر بچه رو سفت گرفته بود .. هر آن امکان داشت از روی تخت بلند بشه و همه چیزو بهم بریزه فرید فریاد زد : مرضیه برو دکتر سالواتورو  رو پیدا کن ..
تند تند سرمو تکون دادم ولی همین که خواستم از اتاق خارج بشم دکتر سالواتورو  رو جلو در دیدم ..
دکتر به خونسردی و اروم اروم به دختربچه نزدیک شد .. سپس به فرید و مارگاریتا گفت که رهاش کنند! مارگاریتا با لهجه اسپانیایی خاصش گفت : ولی دکتر اون ..
-ولش کن مارگاریتا ..
مارگاریتا دستای دخترک رو رها کرد و دخترک فریاد بلندی کشید! دکتر دستش رو به روی پیشونی دختر قرار داد و زیرلب گفت : نیمه شیطانی !
مادر دختر سراسیمه به اتاق اومد و به اسپانیایی فریاد زد : دخترم ! کمکش کنید ..
دکتر سالواتور نفس عمیقی کشید و به اسپانیایی جواب داد : روح شیطانی اون رو تسخیر کرده !
مادر با التماس جلوی پای دکتر افتاد و گفت : نه دکتر! اون دخترمه ..
من شونه های مادر رو گرفتم و گفتم : اروم باش عزیزم !
مادر در حالی که گریه میکرد رو به من گفت : کشیش رو خبر کنید ! کشیش کمک میکنه.. 
دکتر سالواتور زرلب گفت : هیچ کشیشی کمک نمیکنه .. مارگارت ببرش بیرون
مادر دست و پا میزد و جیغ میکشید .. من سعی میکردم کنترلش کنم ! فرید دستای دخترک رو گرفته بود و دکتر مشغول خوندن وردی بود ..
مارگارت مادر رو به بیرون از اتاق برد و در رو بست!دکتر چاقویی رو برداشت ..
فرید با تعجب گفت : میخواید چیکار کنید؟
-میخوام شیطان رو از بین ببرم!
صدای جیغ و فریاد مادر هنوز از پشت در به گوش میرسید .. دختر کمی ارومتر شده بود و ریز ریز اشک میریخت
دکتر مشغول تیز کردن چاقو شد .. من و فرید با تعجب به هم نگاه کردیم ! دکتر میخواست یه دختربچه رو بکشه؟ 
پس گفتم : این نمیتونه اخرین راه باشه ! نباید اونو بکشیم ! اون فقط یه بچست ..
دکتر سالواتورو  پوزخندی زد و گفت : سالهاست که این اخرین راهه ! سپس به دخترک نزدیک شد و به فرید گفت : دستای دختر رو ول کن!
فرید دستور دکتر رو اجرا نکرد و به من خیره شد..دختر بیچاره زبون باز کرد و گفت : نه من نمیخوام بمیرم به من کمک کنید! سپس به بازوی فرید چسبید و در حالی که گریه میکرد گفت : خواهش میکنم من نمیخوام بمیرم !
دکتر سالواتور از همیشه بی رحم تر شده بود چاقو رو بالا برد تا با ضربه ای دختر بیچاره رو از پا دربیاره .. ولی فرید دست دکتر رو توی هوا گرفت و گفت : نمیتونی اینکارو با یه بچه بکنی ... سپس چاقو رو به گوشه ای انداخت
دکتر سالواتور با تعجب به من وفرید نگاه کرد و گفت : شما دوتا کاراموز میخواید از یه شیطان دفاع کنید؟ ایا اهریمن هستید؟
سالهاست که روح شیطان مردم رو تسخیر میکنه ! و تنها در صورتی نجات پیدا میکنند که از بین برن ! شما میخواید شیطان رو رها کنید؟
من با صلابت گفتم : دکتر ! ما اینجا اومدیم تا روی گیاها تحقیق کنیم ! نه اینکه قاتل کسی باشیم .. هر چند که روح شیطانی تسخیرش کرده باشه .. ما میتونیم براش یه راهی پیدا کنیم 
فرید تایید کرد و گفت : اره ! ما یه راهی براش پیدا میکنیم .. هر راهی به جز مرگ
دختربچه با قدردانی به من و فرید نگاه کرد ولی همچنان به بازوی فرید چسبیده بود انگار که پناه دیگه ای نداشت! اگه میدونست ما خوناشامیم باز هم ما رو منجی خودش تصور میکرد؟
دکتر سالواتور پوزخندی زد و گفت : هیچکس حاضر نشده خطرش رو به جون بخره ..! باید منشا رو پیدا کنید
فرید پرسید : منشا کجاست؟
دکتر در حالی که توی اتاق راه میرفت گفت : مشکل همینجاست .. منشا در حال حرکته .. هر جایی که میرسه چند نفرو تسخیر میکنه ! اگه منشا رو از بین ببرید روح بقیه ازاد میشه
من با تعجب پرسیدم : منظورتون چیه که منشا در حرکته؟ یعنی منشا یه انسانه؟
دکتر با ناامیدی گفت : نمیشه اسمشو انسان گذاشت ! اون یه قاتل بی رحمه .. اون خود شیطانه! فریبکار و زیباست
فرید پرسید : شما اونو دیدید؟ 
دکتر سالواتور نزدیک پنجره شد و بعد از چند لحظه گفت : نه من ندیدم اما یه داستانی هست که میگفت در سال  1765 دوک چالرز بانز ساحره مخصوصش رو جلوی چشم مردم به قتل رسوند اما هشت سال بعد توسط خود ساحره به قتل رسید ..
فرید رسید : این چی رو میرسونه؟
دکتر سالواتورو  گفت : ساحره نیمه شیطانی وجودش رو رها کرده بود ! بدون اینکه اون نیمه رو از بین ببره .. بعد از اینکه به قتل رسید نیمه شیطانیش دوک رو نابود کرد ..
من پرسیدم : اگه نیمه شیطانی میتونه برای خودش ازاد باشه و هرکاری که میخواد بکنه پس به نیمه مثبت چه احتیاجی داره؟
دکتر جواب داد : موضوع همینه .. نیمه شیطانی بدون نیمه اصلیش ضعیفه ! برای همین میخواد کامل باشه .. بدون نیمه اصلیش راحت از بین میره .. بدون نیمه اصلیش همیشه مخفی میشه
فرید گفت : پس ما باید اول خودشو پیدا کنیم ! یعنی هردوتا نیمه رو .. بعد نیمه شیطانی رو از وجودش بیرون بکشیم و از بین ببریم !
سالواتورو  گفت : هنوز یه مشکلی هست ! ما نمیدونیم چجوری باید نیمه خوب و بد رو جدا کنیم .. 
من گفتم : همونجوری که ساحره تونست جدا کنه ..
-درسته ولی ساحره خودش خواست .. از کجا معلوم منشا ما بخواد از نیمه شیطانیش خارج بشه؟
من و فرید حرفی نداشتیم .. ناگهان دختر کوچولو گفت : اون پلیده .. 
فرید دختر رو از بازوش رها کرد و پرسید : منظورت چیه؟
دختر گفت : من دیدمش ! اون بهم گفت اگه با من کامل بشه میتونیم کلی تفریح کنیم .. میتونیم بازی کنیم !
دکتر سالواتورو  گفت : به حرفاش گوش ندید ! اون هنوز یه نیمه شیطان تو وجودشه که ممکنه دوباره بیدار بشه !
فرید توجهی نکرد و گفت : چه بازی ای؟
دختر با چشمای معصومش گفت : اینجوری نمیتونم حرف بزنم میشه دست و پام رو باز کنید؟
دکتر سالواتورو  گفت : نه نه !
اما من و فرید توجهی نکردیم و دست و پای دختر رو باز کردیم .. دکتر سالواتور با عصباینیت نزدیک ما شد و گفت : مگه نگفتم باز نکنید؟
فرید فریاد زد : اون فقط یه بچست !
دختر در حالی که داشت مچ دستاشو میمالید گفت : راست میگه .. من فقط یه بچم !
سپس از جا بلند شد و به طرف دکتر اومد و در حالی که لبخندی به لب داشت رو به فرید گفت : میدونی اون  چه بازی ای بود؟ 
پوزخندی زد و رو به دکتر گفت : بازی با جون ! سس با گفتن از حرف ضربه ای به گلوی دکتر سالواتورو  زد و پنجره رو شکست و از اتاق خارج شد !!!
سرعتش به قدری زیاد بود که من و فرید نتونستیم جلوشو بگیریم ..
مارگاریتا با شنیدن سر و صدا داخل اتاق شد و با دیدن تن بی جون دکتر سالواتور که غرق خون بود پرسید گفت : چی شده؟؟؟ دختره کجاست؟؟؟
من با نگرانی و در حالی که وحشت زده بودم و تن دکتر رو بغل کرده بودم گفتم : فرار کرد !!!!!!
چند ساعت بعد من و فرید توی اتاق دکتر نشسته بودیم ... فرید گفت : لعنت به من! من واقعا احمقم .. نباید ازادش میکردم
-منم همینکارو کردم فرید .. ما اشتباه کردیم و نزدیک بود دکتر سالواتورو  از دست بدیم!
فرید با عصبانیت گفت : شاید بهتر بود میزاشتیم دکتر اونو از بین ببره .. از اون از ما بهتر میدونه مرضیه ..
-نه فرید .. خود دختربچه هم نمیدونه داره چیکار میکنه ! مگه معصومیت نگاهش رو ندیدی؟
فرید از جا بلند شد و گفت : اونا همش نقشه بود .. مگه ندیدی دکتر سالواتورو گفت نیمه شیطانی فریبکاره ؟
با ناراحتی به زمین چشم دوختم در این لحظه مارگاریتا داخل اتاق شد و گفت : حال دکتر خوبه ! ولی هنوز بهوش نیومده .. نگران نباشید
نفس عمیقی کشیدم ولی فرید هنوز اروم نشده بود ! پس گفت : باید منشا رو پیدا کنیم مرضیه .. 
با تعجب گفتم : چجوری؟ منشا در حال حرکته !
-باید یه جوری پیداش کنیم .. این تنها راهه
مارگاریتا گفت : شاید من بتونم کمکتون کنم ! 
با تعجب بهش نگاه کردیم .. مارگاریتا تیکه پارچه ای رو به سمت من گرف و گفت : این تیکه پارچه توی دستای دختربچه بود .. وختی اوردنش اینجا! شاید به دردتون بخوره
سپس گفت : من باید برم به دکتر برسم .. شما دنبال سرنخ باشید !
فرید پارچه رو ازم گرفت و بو کشید و گفت : این بو خیلی برام اشناست .. در حالی که خوشکم زده بود گفتم : این بو .. بوی استاد ملیکاست !
فرید با تعجب گفت : استاد ملیکا؟ من فکر میکردم اون مرده ! بعد از اتفاقی که توی زیرزمین افتاد .. تو مطمنی؟
سرم رو اروم اروم تکون دادم ..
فرید زیرلب گفت : پیچیده شد !
 سپاس شده توسط # αпGεʟ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Faust ، L²evi ، ÆҐÆŠĦ ، †cυяɪøυs† ، sober ، Berserk ، omidkaqaz ، esiesi ، The Darkest Light ، ✘Nina✘ ، Tɪɢʜᴛ ، Apathetic ، tyjtfhdhr ، || Mιѕѕ α.η.т || ، Silver Sun ، *VENUS* ، funny girl... ، Titiw ، Interstellar ، هانی* ، eli khanoom ، -Demoniac- ، ρяіηcεss~Αιοηε ، ρѕуcнσραтн ، ຖēŞค๑໓


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy ( قسمت 1 فصل 2 ) - Δ.н.ο.υ.я.Δ - 08-01-2016، 15:31


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان