18-05-2016، 10:01
(آخرین ویرایش در این ارسال: 18-05-2016، 10:11، توسط Magical Girl.)
لبخندی زد و مـرا نگاه کـرد ..
احساس امنـی در وجودش موج میزد .
روحـش به بلوغ رسـیده ..
برایم از عشق گفت و اینـدفعه من بـه تمـاشایـش محـو شدم .
تمام وجـودم دل شـد که درونـش جایـی بگیرد
با صدای آرام و موزون آرزوهایش را میگـفت :
با نگاهت به مِهمانی من بـیا .
ولی من عاجز از دعوت او ... اورا نمیفـهمم .. گاهی بـرایم غـریبـه است !
دور را نگاه کرد .. قلبم در تکاپوی حسی زیباست ..
چه دور فکر میکنم سالیان سال را که گـذشت !! ..
احساس امنـی در وجودش موج میزد .
روحـش به بلوغ رسـیده ..
برایم از عشق گفت و اینـدفعه من بـه تمـاشایـش محـو شدم .
تمام وجـودم دل شـد که درونـش جایـی بگیرد
با صدای آرام و موزون آرزوهایش را میگـفت :
با نگاهت به مِهمانی من بـیا .
ولی من عاجز از دعوت او ... اورا نمیفـهمم .. گاهی بـرایم غـریبـه است !
دور را نگاه کرد .. قلبم در تکاپوی حسی زیباست ..
چه دور فکر میکنم سالیان سال را که گـذشت !! ..