امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

#17
رمان معشوقه 16 ساله

(قسمت دهم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg

دیبا:ها؟جای خاصی نمیرن....مهم نیست...

من:بهت میگم کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟

دیبا:میخوان...برن....دنبال کارای...چیز...چیز...تشییع جنازه...

سعی کردم مقابل بغضم مقاومت کنم و به هیچ عنوان گریه نکنم...

سپیده:ترانه یه سوال ازت میکنم تو رو خدا راستشو بگو!این دیبا میگه تو محمد رو دوست داری ولی من میخوام از زبون خودت بشنوم!دوسش داری؟

من:ببین سپیده!من در شرایطی نیستم که بدونم دوسش دارم یا نه!ببین من حتی با خودم کنار نیومدم!بعضی وقتا به خاطر دلواپسی هایی که نسبت به من داره خوشحال میشم و بعضی وقتا هم عصبانی!من تو این شرایط احتیاج به یه مرد دارم که تکیه گاهم باشه...تیرداد هم حالش بدتر از من نباشه بهتر نیست!من واقعا نمیدونم نسبت به محمد چه حسی دارم...تیرداد یه دفعه ای با محمد خوب شده در حدی که غیرتشو کنار گذاشته!من حتی نمیدونم بین تیرداد و محمد چه اتفاقی افتاده که اینطوری با هم خوب شدن!ولی تنها چیزی که میدونم اینه که تیرداد میدونه محمد حتی بعضی وقتا بغلم میکنه و یا مثلا کمکم میکنه اما نمیدونم چرا براش مهم نیست...و اینم مطمئنم که درمورد اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاده به بابام چیزی نمیگه!

سپیده:یعنی مطمئن باشم که با خودت کنار نیومدی؟

من:ما که تا حالا به هم دروغ نگفیتم سپیده!بعضی وقتا احساس میکنم به محمد خیلی نزدیکم!درحدی که "تو" صداش میکنم!اما بعضی وقتا ازش متنفر میشم و حتی از خودم هم بدم میاد که چرا انقدر باهاش صمیمی میشم...من واقعا شرایط روحیم خوب نیست!خیلی خستم خیلی!من فقط یه تکیه گاه میخوام!همین...تکیه گاهی که بدون اینکه حرفی باشه پیشم باشه و بهم کمک کنه!و متاسفانه بعضی وقتا کاملا به محمد اعتماد میکنم و بعضی وقتا هم دلم نمیخواد حتی بهم دست بزنه...

دیبا:خوددرگیری داری ترانه؟

از خنده ریسه رفتیم!

من:خوددرگیری چیه؟حرف دلمو گفتم!اینا رو گفتم که مطمئن بشین با خودم کنار نیومدم!

سپیده کنارم رو تخت نشست و لپمو کشید:نمیخوای لباساتو در بیاری؟

انقدر خسته بودم که با مانتو خوابیده بودم!

من:کمکم میکنی؟

در اتاق رو بستیم و کمکم کردن لباسام رو عوض کنم...

آخی راحت شدم!

دوباره کمکم کردن تا روی تخت دراز بکشم!

من:ایشالله واسه عروسیتون جبران کنم!خیلی زحمت کشیدین...

دیبا:الان این یعنی این که ما بریم؟

من:نه!منظورم اینه که جبران میکنم!همین!میتونم یه خواهشی بکنم ازتون؟

سپیده:بگو!

من:میشه چند شب پیشم بمونین؟

دیبا قیافه حق به جانبی گرفت:مثلا چند شب؟ببین ما کار داریم هااااااااااا...

بعدش قهقهه زد!دختره روانی....

من:نمیدونم!اصلا یه شب تو بمون یه شب سپیده!یه شب هر دوتاتون!فقط...فقط...تنهام نزارین...

سپیده لپمو بوس کرد:نمیــــــــــــزاریم!

من:بچه ها!تیرداد که جوابمو نداد!حد اقل شما بگین!تشییع جنازه کیه؟

سپیده و دیبا یه کم این پا و اون پا کردن!بعدش سپیده زمزمه کرد:فردا صبح...

دستمو رو پیشونیم گذاشتم!باید خونسردیم رو حفظ میکردم!با این که حالم خیلی بد بود اما مطمئن بودم بدتر از این هم میشه...مطمئن بودم زندگی بدون مادرم هر روز بیشتر از روز قبل تلخ تر میشه...

زهر خندی زدم:شاید باورتون نشه...ولی من...لباس مشکی ندارم!

دیبا و سپیده همزمان گفتن:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

اما بعدش دیبا گفت:خب اشکال نداره!منو سپیده میریم واست میخریم!سایزت هم که میدونیم!یه مانتو مشکی واست میخریم...خوبه؟

من:آره خوبه!اما به خدا شرمندتون میشم...

سپیده:لال شو بابا!

من:یعنی من فردا میام سر خاک مادرم؟من اصلا میتونم طاقت بیارم؟من فردا با چشمای خودم میبینم که مامانمو میزارن تو قبر و فقط و فقط نگاه میکنم؟

دیبا:نگران نباش قربونت برم!همه چی درست میشه...

من:چی درست میشه دیبا؟مادرم دوباره زنده میشه؟ها؟

بغض کردم:هیچی دیگه درست نمیشه!

بغضم شکست:درست نمیشه...

پتوم رو کشیدم رو خودمو گریه کردم...

فردا تشییع جنازه مادرم بود!مامانم داشت میرفت...من...من دیگه مامان ندارم...مامانم رفته...من فردا سر قبر برای مادری فاتحه میخونم که نبودنش داشت کل زندگیم رو آتیش میزد...

انقدر گریه کردم و با خودم کلنجار رفتم که بالاخره خوابم برد!

و فردا روز دیگریست


صبح با صدای دیبا از خواب پا شدم!

در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:سپیده کجاست? دیشب رفت خونه?

دیبا جلوی میز اینم نشسته بود و و موهاش شونه میکرد: نه بابا! دیشب اونم اینجا موند! الان دستشوییه! خوب خوابیدی?

من: خیلی خسته بودم! اصلا ساعت چند خوابم برد?

دیبا: 6 بعد از ظهر!

دیبا یه نگاه به ساعت کرد: ترانه تو خجالت نمیکشی? 16 ساعت خوابیدی!

من: به خدا خیلی خسته بودم!

دیبا با کلیپس موهاشو جمع کرد: میدونم عزیزم! دارم شوخی میکنم...

دوباره یاد مادرم افتادم! یادم افتاد امروز تشییع جنازس!

من: دیبا کمکم میکنی بلند شم!

دیبا اومد سمتم و کمکم کرد از روی تخت پا شم!

من: ایییییییییی وای دیبا!

دیبا: خاک برسرم چی شد? کمرت درد گرفت?

من: نه بابا! مانتوی من چی شد پس? مگه الان نمیخوایم بریم? شما ها که نرفتین بخرین که...

دیبا: صبح به خیر! دیروز که شما خوابیدی منو سپیده رفتیم پاساژ و برات مانتو خریدیم! حالا تو بیا برو یه ابی به دست و صورتت بزن بعد نشونت میدم!

من: وااااااااایی مرسی دیبا جونم!

همین موقع سپیده اومد تو اتاق! سپیده داشت با دستمال صورتش رو خشک میکرد: سلام!

من: سلام! سپیده واقعا مرسسسسسسی! دستتون درد نکنه!

سپیده: چرا?

من: بابت مانتو دیگه....

سپیده: آها! قابل آبجی گلمو نداره!

دیدم دیبا داره بدون روسری منو میبره سمت دستشویی!

من: دیبا حواست کجاست! روسری سرت نیست!

دیبا: هیشکی خونه نیست! قرار شده اونا زودتر برن تا کارا رو انجام بدن بعدشم میان دنبال ما!

رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم! امروز من باید خودمو کنترل میکردم! باید خونسردی مو حفظ میکردم! داشت بغضم میگرفت که سریع دوباره آب زدم به صورتم و نزاشتم اشکام سرازیر بشن... دوباره برگشتیم به سمت اتاقم! دیبا کمکم کرد بشینم رو تخت!

من: خب میشه مانتو رو ببینم?

سپیده یه کیسه قرمز که گوشه اتاقم بود رو اورد!

مانتو رو از توش درآورد: ببین خوشت میاد?

مانتو ساده اما در عین حال شیکی بود!کمر داشت و پایینش حالت دامن بود! هم از پشت و هم از جلو ساسون داشت! واقعا شیک بود!

من: وااااااااایی چه قدر قشنگه! واقعا عالیه! به خدا یه روزی جبران میکنم! من اگه شما ها رو نداشتم چی کار میکردم?

خلاصه بعد از تشکر مفصلی که ازشون کردم دیبا گفت: بهتره آماده شیم ترانه! کمکم کردن تا مانتو رو بپوشم! شلوار جین لوله تفنگی مشکیم رو هم پوشیدم! سپیده رفت در کمدمو باز کرد و یه شال مشکی از توش درآورد! چشمم که به کمد افتاد بغضم گرفت! چه قدر مرتب بود! مامان مرتبش کرده بود...بازم مقاومت کردم و سعی کردم نزارم اشکام بیان! دیبا کیف لوازم ارایشم رو برداشت و میخواست یه دستی به سر و روم بکشه که نزاشتم!

من: دیبا چی کار داری میکنی? خوبیت نداره همچین روزی آرایش کنم!

دیبا: خب فقط رز رژ لب میزنم برات!

بازم نزاشتم!

دیگه دیبا عصبانی شد و دیگه ایندفعه به زور لابلو رو روی لبام کشید!

دیبا: این یکی دیگه واقعا لازمه! همه ی لبت پوست پوست شده!

دیگه چیزی نگفتم! شالم رو روی سرم مرتب کردم! سپیده و دیبا سریع حاظر شدن! کمکم کردن کفشامو بپوشم! دکمه آسانسور رو زدیم! وقتی رسیدیم پایین تیرداد منتظرمون بود!

موهای تیرداد به هم ریخته بود! چهرش هم کلافه و خسته بود!

کمکم کرد تا تو ماشین بشینم! تیرداد هم نشست و راه افتاد!

من: از فامیل ها کیا میان?

تیرداد زمزمه کرد: همه!

وااااااااااااای نه! اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم! میخواستم با مامان تنها باشم اما نمیشد! وقتی رسیدیم تیرداد گفت: همین جا منتظر باش!

من و بچه ها تو ماشین موندیم تا تیرداد برگرده! تیرداد با یه ویلچر برگشت!

تیرداد: دستتو بده به من!

من: چرا?

تیرداد: چون میخوام کمکت کنم رو ویلچر بشینی!

من: اصلا!

تیرداد: چراااااااا?

من: نمیخوام جلوی بقیه با ویلچر برم این ور و اون ور!

تیرداد عصبی شد: ترانه لج نکن اصلا حوصله ندارم هاااااااا...

منم داد کشیدم: فکر کردی من دارم? تیرداد من روی ویلچر ن م ی ش ی ن م!!! تیرداد: یعنی ترانه یه دختر لوس و ننری شدی که هیچکس نمیتونه تحملت کنه!

از حرفش جا خودردم! سپیده اومد پیشم!

سپیده: آقا تیرداد چرا اینجوری برخورد میکنید? هممون هم میدونیم وضعیت روحی ترانه اصلا خوب نیست!

سپیده رو به من کرد: ترانه جان! قربونت برم من! اشکالی نداره که! تو رو خدا لج نکن! اینطوری که کمرت تا 1 سال هم خوب نمیشه!

با حرفش نرم شدم و روی ویلچر نشستم! تیرداد هم منو برد به سمتی که کل خاندان حمیدی و علوی( فامیلی مادرم) بودن!

همه ی عمو هام و عمه هام! خاله ها و دایی هام و بچه هاشون داشتن گریه میکردن!

خالم با دیدن من روی ویلچر تعجب کرد و دویید سمتم: ترانه جان! خاله! تو چرا رو این نشستی?

بی توجه به حرفش زل زدم به کپه ی خاکی که روش گل گذاشته بودن!

خالم هنوز داشت حرف میزد. و من یک کلمه از حرفش رو هم نمیفهمیدم!

زمزمه کردم: تیرداد منو ببر اونجا!

تیرداد منو برد سمت قبر مادرم! دهنم خشک شد! به اطراف نگاه کردم! همه داشتن گریه میکردن!

بین جمعیت محمد و دیدم که اونم خیلی داغون بود! اصلا محمد اینجا چی کار داشت؟

دهنم واقعا خشک شده بود!به مدت چند لحظه دهنم کف کرد! دیگه هیچی نمیشنیدم! حتی صدای روضه خون رو!

احساس خفگی کردم! فکر کردم دارم خفه میشم اما یه دفعه گریم گرفت! فهمیدم احساس خفگی به خاطر بغض بوده! از خود بی خود شدم! آره! این مامان من بود که زیر خروارها خاک خوابیده بود! این مامان من بود! با کمک دستام از روی ویلچر بلند شدم و خودمو پرت کردم روی قبر! وقتی با زمین برخورد کردم کمرم تیر کشید! انقدر دردش وحشتناک بود که فقط دهنمو باز کردم!

اما هیج صدایی از دهنم در نیومد!

***


دگه کم کم دارم باور میکنم که مامانم رفته!دیگه نیست!نیست!

40 روز از مرگ مادرم گذشته!

باید باور کنم!این یه حقیقته!باید باهاش کنار بیام!2 ساعته که مراسم تموم شده!از شدت گریه مژه هام به هم چسبیدن!چشام میسوزه!شدن کاسه خون!اما...بی خیالش...

کمرم بهتره!خودم دیگه میتونم تنهایی راه برم!دیگه به کمک احتیاجی ندارم!تو این 40 روز یا سپیده یا دیبا شبا پیشم خوابیدن!حتما باید یه روزی جبران کنم!

خستم!خیلی!چند روزه محمد رو ندیدم!نمیدونم کجاس!بی خیالش...

چراغ رو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم!سپیده و دیبا 1 ساعت پیش رفتن خونشون!من تنهام!تیرداد و بابا هنوز بیرونن!خوبه!خونه ساکته...

5 روز دیگه پرواز داریم!فردا باید زود پاشم و وسایلم رو جمع کنم!بعد از اون روز که غش کردم و کمرم ضربه خورد دیگه شاگردام رو ندیدم!دلم براشون تنگ شده!از اون روز سبزواری و احمدی و صالحی با بچه ها کار میکنن!امروز این 3 تا هم بودن!خدا خیرشون بده!چه قدر کمک کردن!

***

من:مامان!

مامان:ترانه جان!خوب به حرفام گوش کن دخترم!وقت زیادی ندارم!فقط اینکه آینده هرچی رو برات رقم زد اعتراض نکن!میتونی به آدم هایی که اطرافت هست اعتماد کنی!اعتماد کن!اون به یقین دوست داره!

من:کی؟مامان نرو!کی؟کی؟کی دوسم داره؟مامان تو رو خدا تنهام نزار!منو با خودت ببر!من این زندگی رو نمیخوام!بدون تو نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!

مامان!مامان!منو با خودت ببر!

***

تیرداد:ترانه!ترانه!

از خواب پریدم!گونه هام خیس بود!

تیرداد:خواب بد میدیدی؟چرا تو خواب گریه میکردی؟

گریم گرفت!پریدم بغلش!

بین گریم گفتم:خواب مامانو دیدم!تیرداد!من میخوام برم پیش مامان!من این زندگی رو نمیخوام!

تیرداد:ترانه ناراحت نباش!غصه نخور!همه چی درست میشه!به نبود مامان عادت میکنیم!

صدای تیرداد لرزید:غصه نخور ترانه!ما هنوز هم یه خانواده ایم!

گریم شدیدتر شد:یه خانواده 3 نفره!بدون مامان!

تیرداد موهام رو بوس کرد:مطمئنم همه چی درست میشه...

منو از خودش جدا کرد:حالا پاشو یه آبی به صورتت بزن و وسایلت رو جمع کن!من دارم میرم شرکت!

اصلا حوصله نداشتم!اما مجبور بودم!تیرداد دستمو گرفت و از روی تخت پا شدم!

اما بقیه راه رو خودم تنها رفتم!

تو آینه دستشویی به خودم خیره شدم!رنگم پریده بود!چهرم خیلی خسته بود!چشمام خمار بودن...

از دستشویی اومدم بیرون و دستم رو خشک کردم!تیرداد رفته بود!

هوفی کشیدم و رفتم سمت کمدم!6 تا مانتو برداشتم!آبی،زمردی،لیمویی،مشکی،قهوه ای،بادمجونی!برای هر کدوم شال مناسبشون رو از تو کشو برداشتم!

شلوار هم 3 تا جین برداشتم!آبی و سفید و مشکی!

هرچی باشه 2 هفته مکزیک بودیم دیگه!باید لباس به اندازه کافی میبردم!درسته که مادرم مرده بود و من باید تیره میپوشیدم!اما جز مانتو قهوه ای و مشکیم دیگه نداشتم!مجبور بودم رنگ های شاد بردارم!

لوازم آرایش، عطر و ... رو هم برداشتم!

خب دیگه همه چی آماده بود!فقط میموند چمدون که بالای کمد تیرداد بود!اشکال نداره!میزارم شب که خودش اومد بهش بگم واسم بیاره!

خب حالا چی کار کنم؟با اینکه میل نداشتم ولی رفتم یه نیمرو واسه خودم درست کردم!

بعد از اینکه خوردم رفتم دوباره روی تختم دراز کشیدم!حوصلم بدجوری سر رفته بود!

نمیدونم چرا ولی بازم خوابم میومد!چشام رو بستم و خیلی زود خوابم برد!

مامان:ترانه جان!چند روزه دیگه یه اتفاق میوفته برات!اعتماد کن بهش!خودت بعدا همه چی رو میفهمی!فقط اعتماد کن!اعتماد!

من:به کی؟به چی؟اینا مهم نیست مامان!من فقط تو رو میخوام!من به تو اعتماد میکنم!منو با خودت ببر!قسمت میدم!منو...

مامان:ترانه جان!خودت میگی به من اعتماد میکنی!پس به حرفم گوش بده!اعتماد کن!مطمئنم برات اتفاقی نمیوفته!

من:به کی اعتماد کنم؟

***

تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

ترانه!

سپیده بود!یه کشیده محکم زد تو صورتم!

من:چته روانــــــــــــــــی؟چرا اینجوری میکنید!تو رو خدا میزاشتی ببینم به کی باید اعتماد کنم!چرا ولم نمیکنید!

سپیده:یعنی چی؟کل خونه رو با صدای گریت گذاشتی رو سرت!هر چی هم صدات زدم بیدار نشدی!مجبور بودم!

دستمو گذاشتم رو پیشونیم!مثل همیشه داغ بود!نفس عمیقی کشیدم!

من:تو چه جوری اومدی تو؟

سپیده:زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی!زنگ زدم به آقا تیرداد گفت احتمالا خوابی به خاطر همین رفتم شرکت و کلید خونه رو از آقا تیرداد گرفتم که نکنه بیدار شی!چه خوش موقع رسیدم!حالا تعریف کن ببینم!چه خوابی میدیدی؟

من:مامانمو!

چهرشو تو هم کشید:خب؟

من:هیچی!به خدا کلافه شدم!2 باره که دارم خواب مامانو میبینم و هر دفعه هم میگه باید بهش اعتماد کنی!

سپیده:به کی؟
....
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط roya15 ، Maryam Farrokhy ، *yoksel* ، parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان معشوقه 16 ساله(قسمت7)بیا تو - امیر0012 - 01-09-2016، 10:09

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان