ی روز یه پسری به نام.......اومدگفت عاشقتم ودوستت دارم ومنم قبول نکردم اون پسره یه سال بودهی دنبالم بود ولی من بی محلی میکردم یه روز اومد دره خونمون راستی 17 سالش بود زانوزد گفت دیوونه خیلی دوست دارم وگریه کرد منم خیلی ناراحت شدم وقبول کردم بعداز سه ماه بیشتر عاشقش میشدم طی پنج ماه باهام رابطه خیلی عاشقانه داشتیم بعد از پنج ماه که گذشت باهم قرار گذاشتیم بهم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم گفتم بگو چشماش پراز اشک شده بو گفت مانمیتونیم باهم باشیم منم بی اختیار گریه کردم وگفتم چرا گفت چون من سرطان دارم........بعد که دیگه همدیگرونمیدیدیم یه روز توپارک بادوست دخترش دیدم هیچی نگفتم وآروم ازجلوشون ردشدم ورفتم.....................
1ساله ازهم جداشدیم
خیلی خوشحالم چون عاشقه یه پسره بامرام به نام (امید)هستم
1ساله ازهم جداشدیم
خیلی خوشحالم چون عاشقه یه پسره بامرام به نام (امید)هستم