یه سه شنبه نحس تو مدرسه !
نمیدونم چرا ولی انگار هیچ سه شنبه ای با من یار نیست !
اول از همه دوستام رو معرفی میکنم چون لازمه !
من و دوستام : فرناز و ونوس .
توی مدرسه به سه تفنگ دار معروفیم .. والا نمیدونم چرا !
شاید بخاطر اینکه ونوس و فرناز همیشه وکیل مدافع منن و چوب منو میخورن !
اون روزم یه روز خدا بود که من از خواب بلند شدم و بعد از اینکه حسابی به قول فرناز " عر " زدم از خونه اومدم بیرون گه خیر سرم گورم رو گم کنم برم مدرسه !
بابام رفته بود شرکت و مامانم هم بیمارستان بود " دکتره " ..
قرار هر زور ما این بود که فرناز میومد دنبال من . بعد من و فرناز دو تایی با هم دنبال ونوس .
در خونه رو که بستم اومدم کتونی های صاب مرده ام رو پام کنم که دیدم دست بر قضا کتونی های خوشگلم نیس !
بعله دیگه !
بدبختی واقعی اینه !
اومدم با کلید درو باز کنم که .. کلید تو جا کلیدی خونه توی سالن آویزونه !
یه نصیحت بهتون میکنم که همیشه خوب بخوابید که مثله من گور به گور شده گیج ویج نزنید صبح ها !
از اون طرف هم فرناز کل کوچه رو گذاشته رو سرش که گمشو که امینی " مدیر " کله امون رو کند !
خودم کردم که لعنت بر خودم باد !
هفت صبح چه خاکی تو سرم کنم ؟؟
رفتم پایین و قضیه رو به فرناز گفتم ..
اونم اول یه ذره با دهن باز نگام کرد .. بعد گفت : یعنی اینقدر خنگی ؟
منم که اون زبون درازم حالا لال شده بود ..
فرنازم دید خودم میدونم شکر قهوه ای خوردم راهی خونه شون شد برام کفش بیاره !
منم نشستم رو پله مون و تا کفشا رو بیاره گریه کردم ..
وقتی برگشت با سرعت دو زدیم بیرون و رفتیم دنبال ونوس و زدیم مدرسه ..
وای وای وای ! حالم از سه شنبه ها بهم می خوره !
از جایی که صبحونه نخورده بودم یه کیک و ساندیس خریدم که سر کلاس بخورم ..
از شانس زنگ اول دبیر تربیت بدنی عنق مون اومد سر کلاس اسمش : محسنی .
همه ازش متنفرن چون خیلی زور گو و چاقه و بد اخلاقه ..
اونم گفت آروم به صف برید حیاط سر تور والیبال .
مام رفتیم و من کیک و ساندیسم رو چپوندم بغل ونوس و گفتم برام نگهش داره که من یه سرو بزنم !
اون بدبختم نگاه برزخی محسنی رو به جون خرید تا من عرض اندام کنم ..
منم که ایشاا.. برق می گرفتم و جو نمی گرفت گرم بازی شدن و کیک ساندیس بی نوام یادم رفت !
سر بازی یهو محسنی سوت زد : فرامرزی " ونوس " تو چرا بازی نمی کنی ؟ چرا خوراکی آوردید سر والیبال؟ کار شکم واجبه یا آخر ترم ؟
اون بدبختم به تته پته افتاده بود ..
منم با پر رویی گفدم : کیک و ساندیس واسه منه !
محسنی یه نگا به من کرد : چشمم روشن فرهمند ! مگه نمیدونی من دوس ندارم سر ورزش خوراکی بخورید ؟
کاش لال می شدم و دهنم رو باز نمیکردم .. اما کردم !
من : زنگ تفریح خریدم !!!!!
یهو دیدم چشای بچه ها گرد شد .. تازه فهمیدم چه گهی خودم ! ما گه زنگ تفریح نداشتیم ! تازه زنگ اول بود !
فرناز از پشت نیشگونم گرفت : مرده شورت رو ببرن مسیحا ! این الان قبرتو میکنه ! گمشو ماست مالیش کن !
سریع دهن وا موندم رو باز کردم : منظورم زنگ قبل از کلاس بود !
اینبار دیگه چشمای بچه ها داشت از حدقه بیرون میزد .. آخه مدرسه ما کیک و ساندیس نمی فروشه !
محسنی یه نگاه ترسناک بهم کرد : دروغم اینقدر شاخ دار آخه ؟ فرهمند من از دست تو سر به کدوم بیابون بزارم ؟
بچه ها زدن زیر خنده ..
ونوس گفت : از بیرون از مدرسه خریده خانوم !
محسنی باز سگ شد : چرا نزاشته تو کلاس ؟
منم که دهن چاک ! یهو گند زدم به همه چی ! : آخه تا خواستم بازش کنم زنگ خورد !
این در حالی بود که تقریبا نصف کیک تو شکمم بود .
فرناز از پشت کبودم کرد با نیشگون هاش !
محسنی که انگار خنده اش گرفته بود پشتش رو کرد تا ما خنده اش رو نبینیم !
فقط آروم گفت : فرهمند ؟
من : بعله خانوم ؟
محسنی : ساندیست رو بخور دختر خوب دیگه هم دروغ نگو باشه ؟؟
و اینجا بود که من دریافتم سکوت خصلتی است پسندیده !
نمیدونم چرا ولی انگار هیچ سه شنبه ای با من یار نیست !
اول از همه دوستام رو معرفی میکنم چون لازمه !
من و دوستام : فرناز و ونوس .
توی مدرسه به سه تفنگ دار معروفیم .. والا نمیدونم چرا !
شاید بخاطر اینکه ونوس و فرناز همیشه وکیل مدافع منن و چوب منو میخورن !
اون روزم یه روز خدا بود که من از خواب بلند شدم و بعد از اینکه حسابی به قول فرناز " عر " زدم از خونه اومدم بیرون گه خیر سرم گورم رو گم کنم برم مدرسه !
بابام رفته بود شرکت و مامانم هم بیمارستان بود " دکتره " ..
قرار هر زور ما این بود که فرناز میومد دنبال من . بعد من و فرناز دو تایی با هم دنبال ونوس .
در خونه رو که بستم اومدم کتونی های صاب مرده ام رو پام کنم که دیدم دست بر قضا کتونی های خوشگلم نیس !
بعله دیگه !
بدبختی واقعی اینه !
اومدم با کلید درو باز کنم که .. کلید تو جا کلیدی خونه توی سالن آویزونه !
یه نصیحت بهتون میکنم که همیشه خوب بخوابید که مثله من گور به گور شده گیج ویج نزنید صبح ها !
از اون طرف هم فرناز کل کوچه رو گذاشته رو سرش که گمشو که امینی " مدیر " کله امون رو کند !
خودم کردم که لعنت بر خودم باد !
هفت صبح چه خاکی تو سرم کنم ؟؟
رفتم پایین و قضیه رو به فرناز گفتم ..
اونم اول یه ذره با دهن باز نگام کرد .. بعد گفت : یعنی اینقدر خنگی ؟
منم که اون زبون درازم حالا لال شده بود ..
فرنازم دید خودم میدونم شکر قهوه ای خوردم راهی خونه شون شد برام کفش بیاره !
منم نشستم رو پله مون و تا کفشا رو بیاره گریه کردم ..
وقتی برگشت با سرعت دو زدیم بیرون و رفتیم دنبال ونوس و زدیم مدرسه ..
وای وای وای ! حالم از سه شنبه ها بهم می خوره !
از جایی که صبحونه نخورده بودم یه کیک و ساندیس خریدم که سر کلاس بخورم ..
از شانس زنگ اول دبیر تربیت بدنی عنق مون اومد سر کلاس اسمش : محسنی .
همه ازش متنفرن چون خیلی زور گو و چاقه و بد اخلاقه ..
اونم گفت آروم به صف برید حیاط سر تور والیبال .
مام رفتیم و من کیک و ساندیسم رو چپوندم بغل ونوس و گفتم برام نگهش داره که من یه سرو بزنم !
اون بدبختم نگاه برزخی محسنی رو به جون خرید تا من عرض اندام کنم ..
منم که ایشاا.. برق می گرفتم و جو نمی گرفت گرم بازی شدن و کیک ساندیس بی نوام یادم رفت !
سر بازی یهو محسنی سوت زد : فرامرزی " ونوس " تو چرا بازی نمی کنی ؟ چرا خوراکی آوردید سر والیبال؟ کار شکم واجبه یا آخر ترم ؟
اون بدبختم به تته پته افتاده بود ..
منم با پر رویی گفدم : کیک و ساندیس واسه منه !
محسنی یه نگا به من کرد : چشمم روشن فرهمند ! مگه نمیدونی من دوس ندارم سر ورزش خوراکی بخورید ؟
کاش لال می شدم و دهنم رو باز نمیکردم .. اما کردم !
من : زنگ تفریح خریدم !!!!!
یهو دیدم چشای بچه ها گرد شد .. تازه فهمیدم چه گهی خودم ! ما گه زنگ تفریح نداشتیم ! تازه زنگ اول بود !
فرناز از پشت نیشگونم گرفت : مرده شورت رو ببرن مسیحا ! این الان قبرتو میکنه ! گمشو ماست مالیش کن !
سریع دهن وا موندم رو باز کردم : منظورم زنگ قبل از کلاس بود !
اینبار دیگه چشمای بچه ها داشت از حدقه بیرون میزد .. آخه مدرسه ما کیک و ساندیس نمی فروشه !
محسنی یه نگاه ترسناک بهم کرد : دروغم اینقدر شاخ دار آخه ؟ فرهمند من از دست تو سر به کدوم بیابون بزارم ؟
بچه ها زدن زیر خنده ..
ونوس گفت : از بیرون از مدرسه خریده خانوم !
محسنی باز سگ شد : چرا نزاشته تو کلاس ؟
منم که دهن چاک ! یهو گند زدم به همه چی ! : آخه تا خواستم بازش کنم زنگ خورد !
این در حالی بود که تقریبا نصف کیک تو شکمم بود .
فرناز از پشت کبودم کرد با نیشگون هاش !
محسنی که انگار خنده اش گرفته بود پشتش رو کرد تا ما خنده اش رو نبینیم !
فقط آروم گفت : فرهمند ؟
من : بعله خانوم ؟
محسنی : ساندیست رو بخور دختر خوب دیگه هم دروغ نگو باشه ؟؟
و اینجا بود که من دریافتم سکوت خصلتی است پسندیده !