13-06-2017، 21:09
روز فوت پدر بزرگم فقط ۵ سالم بود .. با بچه ها قایم باشک بازی می کردیم .. یه شکلات دهنم بود ..
وقتی قایم شدم شکلات پرید تو گلوم ..
خفه شدم ..
دو ساعت و نیم نبض نداشتم ..
خواهرم می گرده و پیدام می کنه و همه رو خبر می کنه ...
من دو ساعت و نیم نبض نداشتم اصن .
ولی با معجزه بهوش میام .
وقتی قایم شدم شکلات پرید تو گلوم ..
خفه شدم ..
دو ساعت و نیم نبض نداشتم ..
خواهرم می گرده و پیدام می کنه و همه رو خبر می کنه ...
من دو ساعت و نیم نبض نداشتم اصن .
ولی با معجزه بهوش میام .