19-05-2018، 14:35
(آخرین ویرایش در این ارسال: 19-05-2018، 14:55، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
توهان پیشونیم رو بوسید و گفت:
- حالا بگیر بخواب، دیشبم خوب نخوابیدی. منم می رم توی اتاقم. باید پرونده ی یکی از مریضام رو بخونم. خوب بخوابی!
سریع از اتاقم رفت بیرون. سرم رو گذاشتم روی بالش. خوشحال بودم! دیگه احساس تنهایی نمی کردم. توهان چه مهربون شده بود! سرم رو روی بالش فشار دادم، ته دلم ضعف می رفت. اگه توهان نمی شنید و آبروم نمی رفت بلند بلند می خندیدم! خیلی خوابم می اومد. چشمام رو بستم. توی دلم از خدا خواستم خوشبختم کنه. از خدا خواستم توهانم توی این خوشبختی سهیم باشه! با فکر کردن به آرزوهای دور و درازم خوابم برد.
***
آروم توی جام نشستم. به ساعت نگاه کردم، هشت صبح بود! اوه چه قدر خوابیده بودم! از جام بلند شدم، حال نداشتم دست و روم رو بشورم. با همون شکل و قیافه رفتم توی آشپزخونه. از چیزی که دیدم دهنم وا موند! توهان صبحونه درست کرده بود! هرچی که بخوای توی اون صبحونه پیدا می شد! ایول به توهان، نون تازه هم گرفته بود! ولی خودش کجاست؟به دور و برم نگاه کردم، نُچ! خبری از آقا نبود که نبود!
نشستم روی صندلی و شروع به خوردن کردم. مثل قحطی زده ها می خوردم. انگار تا به حال توی عمرم غذا نخوردم. از فکر خودم خنده ام گرفت.
یهو چشمم افتاد به یه تیکه کاغذ، سریع برداشتمش. دست خط توهان بود!
«صبح بخیر گلیا، صبحانه ات رو کامل بخور. من می رم شرکت! گلیا بهتره نیای شرکت چون اگه از اون جا حتی رد بشی، به خدا قسم می کشمت! خداحافظ.
توهان.»
با خوندن پیغامش اشتهام کور شد. مرتیکه ی عوضی یه دقیقه نمی ذاشت آروم باشم ها! منو تهدید می کنی؟ باشه نشونت می دم!
رفتم توی اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. نمی دونستم نرگس برام چه لباس هایی گذاشته. با دقت به لباس ها نگاه کردم. می خواستم توهان رو حرص بدم! اصلا مگه اون کی بود که به من می گفت چه کار کنم چه کار نکنم؟
یه کت اسپرت مشکی که تا بالای زانوم بود رو برداشتم، با یه شلوار برمودای قهوه ای، با بوت های مشکی که نرگس تازه برام خریده بود. لباس هام رو عوض کردم. واو! چی شدم! توهان منو این طوری ببینه دیوونه می شه!
رفتم سمت لوازم آرایش، می خواستم یه آرایشی بکنم که چشمای توهان از تعجب باز بمونه. تا دستم رفت سمت رژ قرمز مثل همیشه وجدان احمقم اومد سراغم.
«گلیا؟»
«ها، چته؟»
«خجالت نمی کشی؟»
«برای چی باید خجالت بکشم؟»
«خانوم امیدی با این لباس هایی که پوشیدی و آرایشی که می خوای بکنی، می دونی چی می شی؟»
«آره که می دونم، جیگـــر!»
«نه، از نظر توهان می دونی چی می شی؟»
«نه نمی دونم.»
«یه زن خیابونی!»
«ها؟»
«یه نگاه توی آینه بنداز!»
به خودم نگاه کردم، این من بودم؟ من که همیشه سعی می کردم ساده باشم الان چرا این طوری شده بودم؟ جدی جدی شده بودم مثل این زن های خیابونی!
دوباره رفتم سمت کمد، یه پاتوی کرم قهوه ای با شلوار لی مشکی و همون بوت ها پوشیدم. دوباره توی آینه نگاه کردم، این دفعه واقعا شده بودم گلیا! همون دختر خوشگل و ساده و شیک. همین طوری هم می تونستم توهان رو عصبانی کنم!
از خونه اومدم بیرون، سوار آژانس شدم و رفتم سمت شرکت. وقتی رسیدم، پیاده شدم و رفتم داخل. آقای مجیدی، سرایدار شرکت، اومد جلو با مهربونی گفت: - خوش اومدی دخترم! - ممنون آقای مجیدی! رفتم داخل شرکت. صدای پاشنه ی کفشم توی سالن می پیچید. دلشوره گرفته بودم. کاش نیامده بودم! اگه الان توهان سر برسه من سکته می کنم! خدایا چه غلطی کردما! رفتم سمت اتاق بهاره اینا. فرناز و بهاره و شهریار توی اتاق بودن. فرناز تا منو دید سریع اومد سمتم و گفت: - به به، ببین کی اینجاست! بابا دختر کجایی تو؟ پارسال دوست امسال برو بابا! خندیدم. بهاره و فرناز رو بغل کردم و بوسیدم. آروم برگشتم، شهریار داشت با یه لبخند عجیب نگاهم می کرد. آروم سرم رو تکون دادم و گفتم: - سلام شهریار خان! از جاش پاشد و یه ذره خم شد و گفت: - سلام. خوب هستین؟ دستشم آورده بود جلو. مونده بودم چه کار کنم. خدا رو شکر بچه های شرکت نمی دونستن من و توهان ازدواج کردیم! خیلی بی ادبی بود اگه باهاش دست نمی دادم. دستم رو بردم جلو، آروم باهاش دست دادم. صدای پای چند نفر می اومد، ترسیدم! مطمئن بودم یکی از اون آدما توهانه. می خواستم دستم رو از دست شهریار در بیارم، ولی مرتیکه ی بی شعور دستم رو محکم چسبیده بود، انگار می دونست از چی می ترسم! انگار فهمیده بود توهان الان میاد و دستم رو محکم تر فشار داد. اَه لامذهب ولم کن دیگه! در اتاق باز شد. یا خدا! بوی عطر توهان پیچید توی دماغم. از ترس نمی تونستم به توهان نگاه کنم. سرم رو آروم آوردم بالا و به توهان خیره شدم. رگ گردنش زده بود بیرون. لیوان قهوه ای که توی دستش بود رو محکم فشار می داد. چشماش دوباره قرمز شده بود! اهورا که کنارش ایستاده بود سریع اومد جلو و با نگرانی گفت: - خانوم امیدی سلام. خانوم صابری کارتون داره، می شه برید پیشش؟ با چشم و ابرو به توهان اشاره می کرد. با ترس سرم رو تکون دادم و رفتم. از بغل توهان که رد می شدم، صدای نفسای عصبانیش رو می شنیدم. رفتم توی اتاق توهان، از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم! یعد از ده دقیقه توهان اومد تو. در رو با یه قدرتی بست که فکر کنم نزدیک بود در فرو بریزه! از جام بلند شدم. با ترس گفتم: - تو... تو... تو... توهان! انگشتش رو گذاشت جلو دهنش و با صدای وحشتناکی که به زور کنترلش می کرد گفت: - هیش، هیچی نگو! رفتم نزدیکش و گفتم: - توهان ب... بذار... توضیح... حرفم توی دهنم ماسید. یه طرف صورتم می سوخت. توهان منو زده بود، باورم نمی شه! دستم رو گذاشتم روی صورتم. هق هقم هر لحظه بلندتر می شد.
«خفه خون بگیر گلیا! نباید گریه کنی، نباید جلوی این عوضی گریه کنی!» هق هقم رو توی گلوم خفه کردم. نمی ذاشتم غرورم رو له کنه! بهش نگاه کردم، تمام تنفری که ازش پیدا کره بودم رو ریختم توی چشمام. دستم رو بردم بالا، با تمام قدرتی که داشتم خوابوندم زیر گوشش. صدای پوزخندش رو شنیدم. صورتم زُق زُق می کرد. می دونستم فردا جای سیلیش حتما کبود می شه! کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. در رو باز کردم، آروم جوری که بشنوه گفتم: - ازت متنفرم. در رو محکم بستم و رفتم سمت محوطه. شهریار اون جا ایستاده بود، داشت تند تند سیگار می کشید. لعنتــی! همـش تقصیر اونه! تا منو دید سریع اومد طرفم. چند لحظه به صورتم که مطمئن بودم داره کبود می شه نگاه کرد و زیر لب گفت: - عوضی! بعد شرمنده به چشمام نگاه کرد و گفت: - من... من واقعا معذرت می خوام. باور کنین دست خودم نبود! یه جور حس انتقام داشتم، من واقعا شرمنده ام! ای خدا، چرا من به این بشر اعتماد داشتم؟ نمی دونم چرا دلم براش می سوخت! یه حسی بهم می گفت شهریار یه قربانیه! یکی درست عین توهان که آهو گند زده توی زندگیش. به چشمای عسلیش نگاه کردم، واقعا خوشتیپ و جذاب بود! چشمای عسلی درشت، دماغ کوچولو و باریک، موهای قهوه ای روشن، جذابیتش مثل توهان نبود ولی در حد خودش خوب تیکه ای بود! سرش رو انداخت پایین، با صدایی که بیشتر شبیه صدای پسر بچه ها بود گفت: - می شه ازتون یه خواهشی کنم؟ - بفرمایین! - می شه لطفا افتخار بدید با من بیاید کافی شاپ؟ - چی؟ - نه نه، خواهش می کنم اشتباه برداشت نکنین! من باید با شما حرف بزنم! یه سری چیزایی که نمی دونین رو من باید براتون بگم. - مثلا چه چیزایی؟ با غم بهم نگاه کرد. حاضرم قسم بخورم اگه تنها بود الان های های گریه می کرد. با صدایی که معلوم بود بغض داره گفت: - مثلا آهو! هیچ حرفی نزدم. دوباره با بغض گفت: - خانوم امیدی می دونم احتمالا چه قدر از من بدتون میاد، می دونم توهان و دیگران چه چیزایی درباره ی من بهتون گفتن، ولی گلیا خانوم! اون ها یه طرفه به قاضی رفتن. هیچوقت حرفای منو نشنیدن، هیچ وقت نفهمیدن منم گول آهو رو خوردم! حداقل شما به حرفام گوش بدین. لبخند تلخی زدم و گفتم: - انگار دلتون می خواد سیاه و کبود بشم، آره؟ صورتم رو که می بینید! دوباره به صورتم نگاه کرد و گفت: - ببخشید! - تقصیر شما نیست. - می شه به حرف هام گوش بدید؟ سرم رو تکون دادم. خدایا توی وجود این پسر چی بود که ناخودآگاه بهش اعتماد داشتم؟ چشماش چی داشت که منو یاد پسر بچه های پاک و معصوم مینداخت؟ خوشحال شد، لبخندی زد و گفت: - ممنون! پس، فردا بیاین سر چهار راه. یه وقت نیاین اینجا ها! توهان هم منو می کشه هم شما رو! - باشه. فعلا تا نیامده خداحافظ! - ممنون، خداحافظ.
روی مبل نشسته بودم. دو ساعت می شد که برگشته بودم خونه. صورتم ورم کرده بود و کبود شده بود. مرتیکه ی... صدای ماشینش اومد! سریع بلند شده و رفتم توی اتاقم. نمی خواستم ریخت نحسش رو ببینم. رو صندلیم نشستم و خودم رو مشغول کتاب خوندن نشون دادم. یهو در اتاق باز شد! بی تربیت خودش در نمی زنه به من می گه گاو. سرم رو از روی کتاب بلند کردم و با عصبانیت گفتم: - ها؟ چته؟ چرا رم کردی؟ ازش می ترسیدم. تا به حال هیچ کس منو نزده بود ولی توهان... - گلیا حرف آخرمه! به خدا، به پیر به پیغمبر قسم اگه فقط یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه از ده قدمی شرکت رد بشی یا با اون مرتیکه حرف زدی، کاری که نباید بکنم رو می کنم! صدام خود به خود رفت بالا: - تو غلط می کنی. اصلا به تو چه؟ تو چه کاره ی منی؟ مگه نگفتی من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم؟ پس این مسخره بازیا یعنی چی؟ کور خوندی آقای راد! من هر غلطی بخوام می کنم. هرجا بخوام می رم، با هر کسی که دوست داشته باشم حرف می زنم! دستش رفت بالا. ترسیدم! با اون هیکل منو فوت می کرد میفتادم، چه برسه این که بخواد منو بزنه! هنوز جای سیلی که بهم زد بود درد می کرد. سریع دستام رو گذاشتم جلو صورتم ولی نزد. چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم، دستش توی هوا خشک شده بود. دستش رو آروم آورد پایین. آروم از در اتاقم رفت بیرون. تو آخرین لحظه برگشت و گفت: - هر غلطی دلت می خواد بکن. منو باش که داشتم باور می کردم تو با بقیشون فرق داری! در رو کوبید و رفت. خشک شدم! زانوهام خم شد، روی زمین نشستم. یعنی چی؟ من با بقیه شون فرق می کنم؟ خدایا! من یادم رفته برای چی اینجام. مگه من به تارا قول ندادم به داداشش می فهمونم که همه ی زن ها مثل هم نیستن؟ من که با این کارهام بدترش کردم. ای خدا، من چه قدر احمقم! با ناراحتی خودم رو کشوندم روی تخت. سرم رو روی بالش فشار دادم. کاش می شد بر می گشتم به عقب، به اون موقع ای که هنوز مامان زنده بود. چه قدر دلم براش تنگ شده. هیچی ازش یادم نمیاد، هیچی! فقط یه صدا، یه لالایی، یه آهنگ! چه قدر دلم می خواست الان اینجا بود. سرم رو می ذاشتم روی پاهاش و اون برام همون لالایی رو می خوند. تنها چیزی که ازش یادمه، یه لالایی! با این فکرا خوابم برد.
داشتم از بیکاری می مردم، ساعت یک ظهر بود! از صبح که بیدار شده بودم هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. توهان که معلوم نبود روز جمعه ای کدوم گوری رفته. البته حق داشت! والا منم با یه خل و چلی مثل خودم توی یه خونه زندگی می کردم از دستش در می رفتم. واقعا مرض دارم! آخه دختره ی خر، بگو برای چی بلند شدی رفتی شرکت؟ مثلا می خواستی به توهان کمک کنیا، گند زدی به همه چیز! خودکاری که توی دستم بود و گاز گرفتم و بلند گفتم: - وایی! اگه فردا که می رم پیش شهریار، توهان بفهمه چی؟ - عیبی نداره، برو. به من ربطی نداره! خودکار از دهنم افتاد پایین. با ترس برگشتم عقب، توهان بود! همین طور که با سوییچ ماشینش بازی می کرد رفت سمت اتاقش. دم در اتاقش ایستاد و به آرومی گفت: - ببخشید که دیروز زدمت، دست خودم نبود. تو راست می گی! من و تو هیچی نسبتی باهم نداریم، به منم ربط نداره کجا می ری یا با کی می ری، فقط لطفا دیگه شرکت نیا. خوشم نمیاد کثافت کاریات رو توی شرکت من انجام بدی، همین! شب بخیر. در اتاقش رو باز کرد و رفت تو. هنوز در رو نبسته بود که برگشت و با پوزخند گفت: - آها راستی یادم رفت بگم، فردا بهت خوش بگذره! در اتاقش رو کوبید و رفت تو. سر جام خشک شده بودم! نمی تونستم تکون بخورم. باور نمی شد! اگه از خدا نمی ترسیدم همین الان یه گلدون توی سر خودم می شکستم. روی مبل ولو شدم. خدایا چرا من رو این قدر دیوونه آفریدی؟ آخه دختره ی خل برای چی بلند بلند حرف زدی؟ مگه دیوونه ای؟ آخه مگه آدم با خودشم بلند بلند حرف می زنه؟ داشت گریه ام می گرفت. خدایا من چرا این قدر بدشانسم؟ دقیقا وقتی دارم با خودم بلند بلند حرف می زنم این باید از راه برسه؟ گوشیم زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. گوشیم رو برداشتم: - الو؟ - سلام ناخواهر نامرد! خشایار بود، وایی! دلم براش یه ذره شده بود. - سلام داداشی جونم. خوبـی؟ - خجالت بکش دختر! سه روزه رفتی خونه ی شوهر، داداش ماداشم که نداری و... آره؟ - خشایار خیلی بدی. از اون خنده های مردونش کرد و گفت: - الهی داداش فدات بشه. خوبی عزیز دلم؟ توهان خوبه؟ - مرسی داداشی. آره توهانم خوبه. سلام می رسونه! ارواح عمه ام. توهان کجا بود که سلامم برسونه؟ دوباره ادامه دادم: - راستی خشایار نرگس خوبه؟ برادرزاده ی عزیز من خوبه؟ - والا برادر زاده ی عزیزت توی شکم من نیست که بدونم خوبه یا نه، ولی نرگس خوبه، خیلی هم سلام می رسونه. - سلامت باشه. - مرسی عزیزم. گلی خانوم من دیگه یاید برم. خواهری جونم، مواظب خودت باش. توهانم اذیت نکن که پس فردا برت گردونه همین جا. تازه از شرت راحت شدیم! - خشایـــار! - قربونت بشم ناراحت نشو، شوخی کردم، تو تاج سرمی! دیگه کاری نداری؟ - نه داداشی. راستی یه چیزی یادم رفت بهت بگم! - جانم؟ بگو! - دلم برات تنگ شده بود. خیلی دوستت دارم داداشی! - برو وروجک. این قدر منو اذیت نکن! الان گریه ام می گیره ها. منم دوستت دارم خواهر گلی. کاری نداری؟ - نه داداشی. مواظب خودت باش. - تو هم همین طور. خداحافظ. - خداحافظ. گوشی قطع شد. ناراحت بودم، هم بابت توهان، هم بابت این که دلم برای خشایار یه ذره شده بود. ای خدا، خودت کمکم کن
استرس داشتم، یعنی باید می رفتم؟ «شهریار منتظرته گلیا، باید بری!» «ولی من شوهر دارم. با این که توهان شوهر واقعیم نیست، ولی بازم من عذاب وجدان دارم!» «آخه احمق! توهان که دیروز شنید می خوای بری پیش شهریار، تازه گفت به من چه! دیگه چه عذاب وجدانی؟» رفتم جلوی کمدم. من باید می رفتم، به توهانم ربطی نداشت! خودشم این رو قبول کرده و گفته من که شوهرت نیستم. یه شلوار جین ساده پوشیدم با پالتوی قهوه ایم. نمی خواستم جلب توجه کنم. همین طوریش عذاب وجدان داشتم چه برسه به این که بخوام لباس ناجور بپوشم و هفتاد قلم آرایش کنم! شال قهوه ایم رو سرم کردم و از خونه زدم بیرون. سوار آژانس شدم و رفتم سر چهار راهی که با شهریار قرار داشتم. چند دقیقه ای بود که ایستاده بودم. یه GLX نقره ای جلوم نگه داشت، فکر کردم شهریاره. رفتم جلو و در ماشینش رو بازکردم و نشستم. سرم رو برگردوندم تا سلام کنم که یه صورت چندش آور، با یه لبخند وحشتناک دیدم! - سلام خانومی، حال شما؟ کجا تشریف می برید؟ - ببخشید آقا، اشتباه گرفتم. خواستم پیاده شم که یهو مچ دستم رو گرفت و کشید: - کجا خانوم خوشگله؟ من و تو باهم کار داریم! جیغ کشیدم: - ولم کن عوضی! - نچ نچ نچ! خانوم به این خوشگلی که نباید بی ادب باشه. بیا ناز نکن خانومی، قول می دم بهت خوش بگذره! داشت حالم بهم می خورد. از بوی گند ادکلنش داشتم خفه می شدم. چند تا ضربه خورد به شیشه ی ماشین، پسر مجبور شد ولم کنه. شیشه رو داد پایین و گفت: - بفرمایید؟ - بیا پایین تا بگم! صدا آشنا بود، سرم رو آوردم بالا. با دیدن شهریار نزدیک بود از خوشی غش کنم. با چشماش داشت از من سوال می کرد. حق داشت! من توی ماشین این کثافت چه کار می کردم؟ پسر رفت پایین. حاضرم قسم بخورم بیست سالشم نشده بود. اصلا فکر نمی کردم دعوا بشه. قیافه ی شهریار برعکس توهان اصلا خشن نبود.پسر با پر رویی تمام گفت: - ها؟ چته؟ چرا نگاه می کنی؟ گفتی بیام پایین که نگاهم کنی؟ - نه گفتم بیای پاین که این کار رو بکنم! با تمام قدرتش مشتش رو حواله ی پسر کرد. پسر بدبخت برای چند دقیقه نمی دونست چرا روی زمین افتاده. از دماغش خون می اومد. بلند شد و محکم مشتش رو کوبید توی صورت شهریار. شهریار چند قدم عقب رفت. پسر نصف هیکل شهریارم نداشت! شهریار کج خندید و با سرعت یقه ی پسر رو گرفت و کشید. یا خدا! دعوا داشت بالا می گرفت. دو تا شهریار می زد یکی پسر. داشتم از ترس خودم رو خیس می کردم. سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفشون. مردم دورشون رو گرفته بودن. به زور خودم رو رسوندم به شهریار. الان موقع فکر کردم به عذاب وجدان و توهان نبود! بازوی شهریار رو گرفتم و داد کشیدم: - بسه، شهریار ولش کن! بهت می گم بسه! از کتک کاری دست برداشتن. صورت هر دوشون زخمی بود ولی صورت پسر کلا داغون شده بود. سریع دست شهریار رو کشیدم و بردمش یه طرف دیگه. پسر سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد. بدترکیبِ احمق، حقش بود! به صورت شهریار نگاه کردم، لبم رو گاز گرفتم. بیچاره به خاطر من اینجوری شده بود! یه دستمال از توی کیفم در آوردم و دادم دستش. گوشه ی لبش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای پرسید: - توی ماشین اون مرتیکه چه کار می کردی؟ ها؟ انگار سریع پسر خاله شدن توی خانواده ی راد ارثی بود! اون از توهان، اینم از این که تا دیروز بهم می گفت شما، الان می گه تو! خوبه والا!
- فکر کردم ماشین شماست که سوار شدم، برگشتم سلام کنم یهو اون آقا رو دیدم.
- باشه، بفرمایید تو ماشین.
به سانتافه ی آبی رنگی اشاره کرد. واو کلا خانوادگی پول دارن. شهریار هم مثل توهان در رو برام باز کرد. باز هم کلا خانوادگی جنتلمنن! آروم نشستم، شهریارم کنارم نشست و سریع پاش رو روی گاز فشار داد. خیلی تند می روند، با ترس خودم رو به صندلی فشار دادم.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- ببخشید که این قدر تند می رونم. از شانس بد من توهان امروز همین جاها یه جلسه داره!
- لازم نیست نگران باشید. توهان می دونه من الان با شمام.
زد رو ترمز، خدا رو شکر تو یه خیابون خلوت ایستاده بود!
تقریبا داد زد:
- چی؟ می دونه؟
خدایا چه کار باید می کردم؟ عقلم می گفت باید جریان ازدواج مصلحتی من و توهان رو به شهریار بگم ولی عذاب وجدان لعنتیم می گفت این طوری بدتر به توهان خیانت می کنم! باید انتخاب می کردم، عقلم یا احساسم؟!
سرم رو برگردوندم طرف شهریار و گفتم:
- بله می دونه!
- ولی، ولی این امکان پذیر نیست. توهان اگه، اگه می دونست شما می خواین بیاین پیش من، هم من هم شما رو می کشت!
- شما قراره برای من سرگذشتتون رو تعریف کنید. درباره ی آهو، توهان، خودتون! منم عوضش یه چیزایی رو براتون تعریف می کنم، درباره ی خودم و توهان!
- باشه، مشتاق شنیدنم!
دوباره راه افتاد. ده دقیقه بعد رو به روی هم توی کافی شاپ نشسته بودیم. من نسکافه سفارش دادم و شهریار هم قهوه با کیک.
وقتی سفارشامون رو آوردن رو کردم به شهریار و گفتم:
-خب؟ چی می خواستین بگین؟
- می خوام از اول شروع کنم. از اول اولش، از وقتی من و توهان از هم بدمون اومد.
- سر و پا گوشم، بفرمایین!
یه ذره از قهوه اش رو مزه کرد و شروع کرد:
- از وقتی یادمه از توهان بیزار بودم. نمی دونم چرا، ولی از همون دقیقه ای که دیدمش ازش بدم اومد. اون هم همین طور بود از لحظه ی اول از من بدش می اومد. توهان دو سال از من بزرگ تره. من و اون توی یه مدرسه درس می خوندیم. من بچه ی خجالتی، خیلی گوشه گیر و آروم بودم. خیلی دوستای کمی داشتم، شاید یک یا دو نفر! برعکس توهان، همه اون رو می پرستیدن. مثل یه بت بود براشون. همیشه دور توهان پر از آدم بود و همه دوستش داشتن. توهان و دوستاش همیشه منو مسخره می کردن و اگه بگم اون روزی که توهان رفت آمریکا بهترین روز زندگیم بود، دروغ نگفتم. همه اون روز گریه می کردن ولی من از خوشحالی نمی دونستم چه کار کنم. چهار سال گذشت من هجده سالم شده بود. زن عمو یه مهمونی ترتیب داده بود و مثل همیشه می خواستم نرم، ولی بابا زورم کرد باهاشون برم. خلاصه رفتیم اون جا و واویلا! از اون به بعد بدبختی هام شروع شد. یه دختر رو اون جا دیدم، یه دختره فوق العاده که چشمای مظلومش دیوونه ام می کرد. رفتم جلو، اولین بار بود که می خواستم با دختری به جز شهرزاد صحبت کنم و به تته پته افتاد بودم.
آروم خندید و ادامه داد:
- اون قدر هول شده بودم که به جای این که به دختره بگم سلام گفتم، الو! دختره از خنده غش کرده بود و آروم گفت سلام. منم خندیدم و گفتم معذرت می خوام سلام. دستش رو آورد جلوم و گفت خوشبختم آهو هستم!
شهریار بعد از یک مکث دوباره ادامه داد:
- شروع کردیم به حرف زدن. یه سال از من کوچیک تر بود و می گفت تا به حال با هیچ پسری دوست نبوده. وقتی این رو شنیدم خوشحال شدم. کاش بهم دروغ نمی گفت! خلاصه مهمونی تموم شد و آشنایی من و آهو شروع شد. یه سال بود باهم بودیم، من نوزده سالم بود و اون هجده سالش. واقعا عاشقش بودم. اون هم می گفت عاشقمه و بعضی وقتا خیلی اذیتم می کرد. با کارهاش با رفتارش با گرم گرفتنش با پسرای دیگه و وقتی می دیدم با پسری حتی احوال پرسی می کرد دلم می خواست بمیرم! دلم می خواست گلوی اون پسر رو بگیرم و با تمام زورم فشار بدم. آهو اصلا مراعات من رو نمی کرد. روز به روز از من دورتر می شد و من تحمل این رو نداشتم. وقتی بهش گفتم چرا از من دور می شه، گفت من می خوام آزاد باشم و خوشم نمیاد مثل عزراییل بالای سرم بایستی و مواظب باشی که با پسری حرف نزنم. من دلم می خواد با تمام پسرا گرم بگیرم و راحت باشم. باور کن اگه اون قدر دوستش نداشتم همون جا حلق آویزش می کردم. ولی بازم این دل کوفتی طاقت نیاورد و قبول کردم. از اون به بعد شاهد کاراش با پسرای دیگه می شدم، ولی دم نمی زدم. بهم می گفت عاشقمه، بهم می گفت فقط برای تفریح اون پسرا رو می خواد؛ ولی من شوهرش می شم و من صاحبشم. من خرم باور می کردم. اذیت می شدم ولی بازم نمی تونستم جلوی عشقم رو بگیرم. خلاصه دو سال گذشته بود. من همچنان عاشق آهو بودم ولی اون بازم به کاراش ادامه می داد. شده بود بیست سالم و توی اون دو سال آهو رو مثل یه بت می پرستیدم، ولی هیچ وقت پام رو از گلیمم درازتر نکرده بودم؛ به غیر از این که دستش رو بگیرم، هیچ تماس جسمی دیگه ای باهاش نداشتم! یه شب دعوتم کرد خونشون، باورم نمی شد. می گفت بابا مامانش رفتن کانادا و خونه تنهام. من اون موقع فقط به فکر این بودم که صورت قشنگش رو ببینم و موهاش رو ناز کنم. قسم می خورم هیچ فکر دیگه ای نمی کردم. شب شده بود، نمی تونستم خوشحالی خودم رو پنهان کنم. ساعت حدود نه بود، راه افتادم. رفتم خونشون و در رو که برام باز کرد یه حس بدی گرفتم. احساس می کردم یه اتفاق بدی قراره بیفته. رفتم تو خونه و هرچی آهو رو صدا می زدم جواب نمی داد. رفتم تو اتاقش و آروم صداش کردم، صداش از پشت سرم اومد و سریع برگشتم. باور کن برای یک دقیقه نمی تونستم نفس بکشم. آب دهنم رو به زور قورت دادم. آهو شده بود یه... یه لباس خواب قرمز کوتاه پوشیده بود! آروم اومد طرفم و بغلم کرد. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. یعنی هرکس دیگه ای هم که بود نمی تونست.
همین طور به دهن شهریار زل زده بودم، منتظر بودم بقیه اش رو بگه.
به صورت کنجکاوم نگاه کرد و بلند خندید و گفت:
- چیه؟ نکنه انتظار داری بقیه اش رو هم تعریف کنم؟
- آره خب!
بلند خندید و گفت:
- نه بابا! انگار بدت نمیاد؟!
یه بار داستانش رو مرور کردم، وای خاک بر سر من! خدایا من مطمئن نیستم بیست و سه سالم باشه ها! بیشتر شبیه بچه پنج ساله ها می موندم. گونه هام ارغوانی شده بود!
سرم رو انداختم زیر، نمی دونستم چی بگم؟ آخه دختره ی خنگ یه ذره فکر کن، بعد حرف بزن!
شهریار همین طور می خندید.
بالاخره که خنده اش قطع شد، صداش رو صاف کرد و گفت:
- بی خیال! اگه می خوای تعریف کنم ها؟
سرم رو بیشتر فرو کردم تو گردنم. داشتم از خجالت می مردم.
دوباره بلند خندید و گفت:
- نه نه اون تیکه رو کلا بی خیال. از صبحش می خوام بگم، اجازه هست؟
این دفعه منم خنده ام گرفت، خدا وکیلی سوتی بدی داده بودم!
با صدایی که خجالت توش موج می زد گفتم:
- خب اگه دوست دارید ادامه بدید.
آروم خندید و دوباره شروع کرد:
- اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بوده و هست. درسته دیگه آهو رو دوست ندارم، ولی هنوز هم اون شب رو جزو بهترین خاطراتم می بینم. اولش نمی خواستم این کار رو بکنم، یعنی درسته تو یه خانواده ی آزاد بزرگ شده بودم ولی باز هم یه چیزایی برام مهم بود. من خودم رو شوهر آهو می دونستم و آهو هم می گفت وقتی تو شوهرمی خب جسمم مال توست دیگه! کم کم حرف هاش رو قبول کردم و صبح که از خواب بلند شدم یه دقیقه کپ کردم. نمی دونستم کجام و چرا؟ کم کم یادم اومد، تمام اتفاقات شب قبل رو. تو ده دقیقه ای که بیدار شده بودم صد هزارتا فحش به خودم دادم که چرا همچین غلطی کردم. وقتی آهو بیدار شد، همه ی این چیزا از یادم رفت. دیگه برام مهم نبود آهو مال من بود، پس مشکلی نداشت! وقتی آهو از خواب بیدار شد فقط سه تا چیز برام مهم بود. من، آهو و عشقی که بهش داشتم و فکر می کردم اون هم بهم داره. به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم. این خوشی من فقط یک هفته طول کشید و من احمق فکر می کردم حالا که آهو با من رابطه داشته دیگه سمت پسر دیگه ای نمی ره و فقط مال منه! ولی اشتباه می کردم، آهو فقط یک هفته مال من بود و بعدش دوباره همون آش و همون کاسه! یعنی بهتر که نشده بود هیچی، بدتر هم شده بود. من دیوانه این راه و براش باز کرده بودم. اون دیگه چیزی نداشت که به خاطر از دست دادنش نگران باشه، اون دیگه یه زن بود! حاضرم قسم بخورم جلو چشمای من مست می کرد و...
چند لحظه ساکت شد، یه سیگار از جیبش در آورد و گفت:
- اجازه هست یه سیگار بکشم؟
- آره من مشکلی ندارم.
چه دروغی گفتم. همیشه از سیگار متنفر بودم و حالا می گم هیچ مشکلی ندارم!
معلوم بود عصبیه و تند تند سیگار می کشید. چه باحال، وقتی ناراحت و عصبیه سیگار می کشه.
ظرف دو دقیقه سیگارش تموم شد. لبخند تلخی زد و گفت:
- سیگار هم یکی از یادگاری های آهوست. از وقتی مشکلاتم با اون شروع شد سیگار کشیدن منم شروع شد.
- اگه ناراحتتون می کنه یا براتون سخت می خواین ادامه ندید.
- نه نه، من عادت کردم به ناراحتی. هر روز این داستان رو توی ذهنم مرور می کنم. حالا زیاد فرقی نداره که بخوام تو ذهنم مرورش کنم یا پیش شما بلند تعریفش کنم. یه سال گذشت، یه سال پر از بدبختی، یه سال پر از عذاب و ناراحتی، یه سال پر از دعوا و جنجال و توی اون یک سال یک دقیقه هم نبود که من و آهو دعوا نکنیم. آهو خیلی عوض شده بود یا بهتر بگم عوضی شده بود. این آهو عشق من نبود! عشق من چشماش مظلوم بود نه پر از شرارت و کینه و تازه اول بدبختی هام بود. منفورترین آدم زندگیم قرار بود بیاد، توهان! وای اگه بگم اون شب بدترین شب زندگیم بوده و هست دروغ نگفتم. برگشت توهان، مثل همیشه جذاب! خیره شدن آهو بهش و رقصیدن آهو و توهان!
دستاش رو گذاشت روی صورتش و تازه می فهمیدم آهو از اونی که فکر می کردم بدتره. ولی هنوز یه چیزایی گنگ بود! پس برای چی تارا می گفت شهریار به توهان خیانت کرده؟ این طوری که من فهمیدم شهریار اون قدر آدم خوبی هست و وجدان داره که به یه زن متاهل به خصوص زن پسر عموش کاری نداشته باشه!
همین طور به شهریار خیره شده بودم و سوال های جور واجور دور سرم می چرخیدن.
شهریار دستاش رو از رو صورتش برداشت و گفت:
- معذرت می خوام، حالم خیلی بده.
- من معذرت می خوام، لازم نیست ادامه بدید!
با این که داشتم از فضولی می مردم، ولی نمی خواستم اذیتش کنم. نمی دونم چرا بهش اعتماد کرده بودم؟! نمی دونم چرا مطمئن بودم دروغ نمی گه؟! شاید به خاطر این که چشماش صداقت رو فریاد می زد. آره این چشما نمی تونستن دروغ بگن! حالا می فهمم آهو شهریار رو هم زجر داده.
شهریار دستش رو جلو صورتم تکون داد و گفت:
- الو؟
- سلام، شما؟
شهریار یهو پخش شد رو صندلی. دستش رو گذاشته بود رو شکمش و می خندید. این قدر خندید که اشک از چشماش اومد. کلا استاد گاف دادنم! آخه من به خودم چی بگم؟ واقعا نمی دونم؟!
شهریار همین طور که می خندید گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟ باورت می شه چهار ساله که این طوری نخندیده بودم؟! واقعا دمت گرم.
- ببخشید تو فکر بودم، نفهمیدم چی گفتم.
- بله فهمیدم سه ساعت بود داشتم صدات می کردم.
- بازم معذرت.
داشت می خندید که یهو چشماش پشت سر من قفل شد. خنده از رو لبش محو شد و به یه جایی خیره شده بود.
نمی تونستم برگردم و ببینم به چی نگاه می کنه. این دفعه من دستم رو جلوش تکون دادم.
با حرکت دست من گفت:
- وای!
- چی شده شهریار خان؟ مشکلی پیش اومده؟
یهو سرش رو آورد پایین و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- دیگه مطمئن شدم یه خبرایی هست. یه چیزایی این وسط هست که هیچ کس نمی دونه!
- در رابطه با چی حرف می زنید؟
- یه دقیقه برگرد پشت سرت رو نگاه کن!
آروم برگشتم، کپ کردم. یا پنج تن! این این جا چه کار می کنه؟
توهان با چشمای قرمز شده بهم خیره شده بود و چند تا آقای مسن هم کنارش بودن. همین طور که بهم خیره شده بود، صندلی رو کشید بیرون نشست روش. با خشم نگاهم می کرد، احساس می کردم اگه الان دستش بهم برسه تیکه پارم می کنه. سریع برگشتم سمت شهریار، خیلی آروم و ریلکس نشسته بود و قهوه اش رو می خورد.
با ترس نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت:
- نترس مطمئن باش کاریت نداره!
- مگه شما پیشگو هم هستین؟
بلند خندید. از اون خنده های چندش آور. فهمیدم دلش می خواد توهان رو اذیت کنه.
آروم گفت:
- نه پیشگو نیستم، ولی اگه توهان می خواست کاری بکنه همون اول که من و تو رو باهم دید می زد، هردومون رو می کشت. تو این یه مورد خوب می شناسمش! حالا دیگه مطمئن شدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه است، وگرنه توهان مردی نیست که زنش رو با بدترین دشمنش ببینه و فقط با عصبانیت بهشون زل بزنه!
ابروهاش رو داد بالا و ادامه داد:
- اصلا به درک! بذار این قدر نگاه کنه که بترکه، مگه نه عفت جون؟
این دفعه نوبت من بود که بلند بخندم. کلا آدم مریضی هستم من. با این که طعم کتکش رو چشیده بودم. باز هم دلم قیلی ویلی می رفت که اذیتش کنم.
شهریار خنده ی بدجنسی کرد و گفت:
- پایه ای؟
سرم رو تند تند تکون دادم.
شهریار از جاش بلند شد و دستش رو آورد جلوم و گفت:
- افتخار می دید مادموازل؟
سرم تند به علامت نه تکون دادم. نمی خواستم بهش دست بزنم. با این که شیطونیم گل کرده بود، ولی اگه این کار رو می کردم احساس خیانت کار بودن بهم دست می داد. به خصوص جلوی شوهرم!
شهریار سرش رو آورد پایین و گفت:
- دستم رو بگیر خواهش می کنم. اگه نگیری هردومون جلوی توهان ضایع می شیم. می دونم برات سخته، ولی فرض کن منم داداشتم!
چشماش رو آروم باز و بسته کرد، دستش رو آروم گرفتم. خدا رو شکر دستکش دستش بود، این طوری حس عذاب وجدانم کمتر می شد. از جلوی توهان گذشتیم.
شهریار بلند با خنده گفت:
- عزیزم پس قرار سه روز دیگه رو یادت نره، خونه ی من!
صدام رو پر از لوندی کردم و گفتم:
- باشه عزیزم، یادم می مونه!
لحظه ی آخر به توهان نگاه کردم، رگ گردنش زده بود بیرون و نبض پیشونیش تند تند می زد. این قدر بد نگاهم می کرد که نزدیک بود همون جا غش کنم. می دونستم کتک رو خوردم، ولی باز هم می ارزید به اذیت کردن این از خود راضی!
با شهریار سوار ماشین شدیم. شهریار آروم می خندید. با این که از اذیت کردن توهان لذت برده بودم، ولی عذاب وجدان بدی داشتم. شهریار راه افتاد، حرفی نمی زدیم و داشتم به کاری که کردم فکر می کردم، کل ماجرا رو یه بار دیگه مرور کردم و یهو قلبم ریخت پایین، خدایا من چه کار کردم؟ خدایا این من بودم؟ من گلیام؟ همون دختری که دستش به هیچ مردی جز طاها و خشایار نخورده بود؟ خدایا گند زدم! دیگه نمی خندیدم. چرا من همش یادم می رفت که باید به توهان کمک کنم، نه این که بیشتر گند بزنم؟
با دستام پیشونیم رو گرفتم، شهریار بلند خندید و گفت:
- چیه؟ پشیمون شدی نه؟ می دونستم!
با تعجب بهش نگاه کردم، این چی می گفت؟
دوباره خندید و گفت:
- می دونی چرا این کار رو کردم؟ چون باید می دیدم که پشیمون می شی!
- یعنی چی؟ منظورتون چیه؟
- ببینین من آدمی نیستم که به خاطر اذیت کردن پسر عموم رو زنش که می دونم از همه چی براش مهم تره، دست بذارم. توهان واقعا متعصبه و غیرتش هم خیلی براش مهمه. یه کاری کردم که دستم رو بگیری تا ببینم بعدش پشیمون می شی. اگه پشیمون نمی شدی یعنی این که به توهان هیچی علاقه ای نداری و وقتی دیدم توهان منو تو رو باهم دیده، ولی فقط با عصبانیت بهمون نگاه کرد، نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم! نمی دونم یه احساسی بهم می گه یه چیزی رو شما دوتا دارین مخفی می کنین و اگه دستت رو گرفتم فقط می خواستم بدونم به توهان احساسی داری یا نه، همین! البته هنوز هم مطمئنم یه چیزی رو قایم می کنین.
به شهریار خیره شده بودم.
«چی می گفت؟ یعنی چی؟ من که به توهان احساسی ندارم!»
«خب این رو که شهریار نمی دونه.»
«آره نمی دونه ولی اون می گه من توهان رو دوست دارم. این، این درست نیست!»
«مطمئنی درست نیست؟»
«آره، آره که مطمئنم. من کمترین احساسی به توهان ندارم!»
«پس چرا الان حس یه خیانت کار رو داری؟ چرا عذاب وجدان داری؟»
«نمی دونم!»
«گلیا، به خودت دروغ نگو. تو توهان رو دوست داری، دوست داری، دوست داری، دوست داری، دوست داری!»
«خفه شو، لطفا خفه شو!»
یهو ماشین ایستاد و شهریار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چیزی شده؟
- نه نه، می شه منو برسونین خونه؟
- البته. فقط یه چیزی یه فاتحه بخون.
- فاتحه؟ برای کی؟ چرا؟
بلند خندید و گفت:
- چون قراره برم شرکت. توهان منو نکشه خوبه!
ترسیدم، نکنه بلایی سر شهریار بیاره؟
شهریار با تعجب و خنده نگاه کرد و گفت:
- ترسیدی؟ بی خیال بابا من و توهان این قدر کتک کاری کردیم و توهان این قدر من و زده که دیگه عادت کردم.
داد کشیدم:
- کتک کاری کردین؟
- اوهوم! صد دفعه. چیز عادیه، به خاطر آهو!
- پـــــوف!
شهریار ساکت شد من هم همین طور!
سرم رو به شیشه تکیه دادم. شاید واقعا توهان رو دوست دارم، شاید!
ده دقیقه بعد رسیدیم. شهریار با مهربونی برگشت و گفت:
- باز هم به خاطر این که دستتون رو گرفتم معذرت می خوام. باور کنید قصد بدی نداشتم. راستی من هنوز همه چیز رو براتون تعریف نکردم، ولی ترجیح می دم فعلا تا همین جا بدونید. بقیه ی داستان رو به مرور زمان خودتون می فهمید. ممنون که وقت گذاشتید و به حرف هام گوش دادید. خیلی وقت بود که این حرف ها رو دلم مونده بود.
- منم از شما ممنونم که برام تعریف کردید.
آروم از ماشین پیاده شدم و سرم رو از پنجره بردم توی ماشین و گفتم:
- شهریار خان من هنوز خیلی سوال دارما!
- حتما بعدا پاسخ گوی همه ی سوالاتون هستم، الان بهتره برید خونه. فکر نکنم شب خیلی خوبی داشته باشید!
- منظورتون چیه؟
- توهان!
دوباره دلم ریخت. توهان رو چه کار می کردم؟ چه جوری از دلش در می آوردم؟ چه غلطی کردما!
سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
- بازم ممنون، خداحافظ!
- مواظب خودتون و اون کله خر باشید. درسته بدترین دشمنمه، ولی بازم پسر عمومه! خداحافظ.
لبخندی زدم و دستم رو به نشونه ی خداحافظ تکون دادم.
بوق آرومی زد و رفت.
در حیاط و باز کردم رو رفتم تو. خدا وکیلی حیاط خونه خیلی قشنگ بود و اگه توهان شوهر واقعیم بود و عاشق هم بودیم هر شب با هم می اومدیم این جا و روی تاب ته حیاط می شستیم و کلی لذت می بردیم.
اه بلندی کشیدم و رفتم سمت در خونه. وای، من چه احمقی ام؟ حالا چه کار کنم؟ کلید خونه رو جا گذاشته بودم. روی صندلی کنار دیوار نشستم و به در و دیوار نگاه کردم.
یک ساعت و خورده ای گذشته بود و من همین طوری نشسته بودم. هوا هم سرد شده بود و لباسم هم نازک بود. داشتم از از سرما می لرزیدم و صدای دندون هام رو می شنیدم. حوصلم هم بدجوری سر رفته بود و حالا هم از شانسم گوشیم هم شارژش تموم کرده بود. پاهام رو توی شکمم جمع کردم، خیلی سردم بود!
یهو در حیاط باز شد و پرادوی توهان داخل حیاط شد. به هیچی فکر نمی کردم و برام مهم نبود توهان الان از دستم ناراحته یا نه؟! فقط این رو می دونستم که داشتم از سرما قندیل می بستم.
توهان سریع ماشین رو خاموش کرد و اومد طرفم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- دختر این جا چه کار می کنی؟
توان جواب دادن نداشتم.
توهان جلوی پام نشست و گفت:
- چته؟ چرا می لرزی؟ مگه چه مدت این جایی؟
- تو... توها... توهان...
دستش رو گذاشت روی صورتم و با تعجب داد کشید:
- چرا این قدر یخی؟ برای چی این جا نشستی؟
بعد سریع بلند شد و کتش رو در آورد و انداخت رو شونه هام و در رو باز کرد.
حتی حال این که از جام پاشم رو هم نداشتم و هر لحظه نزدیک بود غش کنم. به زور از جام بلند شدم، هنوز کامل از صندلی جدا نشده بودم که یهو احساس سقوط کردم. تعادلم رو از دست دادم و داشتم میفتادم.
قبل از این که سرم بخوره به زمین از زمین کنده شدم و احساس بی وزنی کردم. برام مهم نبود الان تو بغل توهانم. فقط به این فکر می کردم که چه قدر آرامش بخشه. سرم رو چسبوندم به سینش و دیگه چیزی نفهمیدم!
***
آروم لای چشمام رو باز کردم. آفتاب بدجوری می خورد تو چشمم. به دور و برم نگاه کردم، این جا دیگه کجاست؟ چرا همه چی سفیده؟ شاید مردم؟! آره حتما این جا هم بهشته! اگه من تو بهشتم پس این شیطان این جا چه غلطی می کنه؟!
آروم از جام بلند شدم و به توهان که عین مجسمه بهم خیره شده بود، سلام کردم.
فقط سرش رو تکون داد.
- صبح بخیر.
باز هم سرش رو تکون داد.
دوباره به دور و برم نگاه کردم. مثل دفترش همه چیز سفید بود. کاغذ دیواری ها، تخت، مبل، همه سفید! به غیر از میز و صندلی که قهوه ای سوخته بودن با پارکت های چوبی قهوه ای بقیه چیزها از دم سفید بودن.
دوباره به توهان نگاه کردم، هنوز هم بهم خیره شده بود. احساس می کردم دلش می خواد بکشتم. منم بهش خیره شدم، بعد از یه مدت با لحن خیلی سردی گفت:
- دیشب تو حیاط چه غلطی می کردی؟
بی شعور. چرا فحش می داد؟
- با تو هستم، هوی!
- کلیدم رو جا گذاشته بودم.
- آها. خب می گفتی شهریار بیاد دنبالت و با هم می رفتین خونش تا سه روز دیگ هم همون جا می موندی!
سرم رو انداختم پایین، خجالت می کشیدم ازش. هر چی بگه حق داره، بد گند زده بودم!
- در هر صورت از این به بعد کلیدت رو جا نذار. حوصله ی نعش کشی ندارم.
فقط بهش نگاه کردم. سرم رو برگردوندم رو به دیوار رو به روم. یه قسمت از دیوار با یه پارچه ی ضخیم پنهان شده بود، با تعجب به قسمت پوشیده شده نگاه کردم.
توهان با پوزخند گفت:
- اگه خیلی دلت می خواد بدونی چی پشت پارچه است می تونی بری ببینی.
آروم از جام بلند شدم. شالم افتاده بود رو گردنم، رفتم سمت دیوار پارچه رو گرفتم و کشیدم و بدترین چیز ممکن رو دیدم، آهو!
لی کاش فقط آهو بود! عکس یه بوسه از آهو و... ولی اون توهان نبود. وای! باورم نمی شه، اون مرد شهریار بود. مردی توی عکس شهریار بود!
برگشتم و به توهان خیره شدم. با لبخند مسخره ای به عکس نگاه می کرد، سرش رو آروم تکون داد و گفت:
- می دونی چرا این عکس رو قاب کردم و گذاشتم جلوی تختخوابم؟ برای این که یادم بمونه به هیچ زنی اعتماد نکنم؛ برای این که یادم بمونه همتون مثل همین! می دونی وقتی دست شهریار رو گرفتی چه فکری کردم؟ فکر کردم چه قدر شبیه آهویی. در ظاهر فرشته، پاک و معصوم در باطن شیطان صفت و شرور!
سرم رو انداختم پایین، نمی دونستم چی بگم. توهان راست می گفت، اشتباه خیلی بزرگی کرده بودم!
پوزخندی زد و آروم گفت:
- تو هم مثل اونی!
بهش نگاه کردم و آروم گفتم:
- توهان!
- ساکت باش، فقط ساکت باش!
نمی تونستم بذارم این طوری درباره ام فکر کنه. آره درسته عاشقش نبودم، ولی ازش خوشم می اومد. این رو دیگه قبول کردم؛ باید کاری کنم که فکر نکنه منم مثل آهو خیانتکار و پستم.
قبل از این که دهنم رو باز کنم تا حرف بزنم گفت:
- لازم نیست چیزی بگی. بهتره بری لباس هات رو جمع کنی. از همین حالا بری خونه ی شهریار خیلی بیشتر بهت خوش می گذره.
دیگه زدم به سیم آخر، دلم نمی خواست همچین فکرایی بکنه. داد کشیدم:
- من هیچ جایی نمی رم!
برگشت و با صدایی بلندتر از صدای من گفت:
- تو غلط کردی! همون موقع که گفتی می ری. من به جهنم، اون مشتری های لعنتی می دونستن توی احمق زن منی! درسته شوهر واقعیت نیستم، ولی دلیل نمی شه هر غلطی دلت می خواد بکنی. فعلا اسمت تو شناسنامه منه. مطمئن باش عاشق چشم ابروت هم نیستم که روت تعصب داشته باشم. هر قبرستونی می خوای بری برو به سلامت؛ ولی یادت باشه وقتی رفتی دیگه برنگرد. حالا هم از جلو چشمام گمشو که حالم از خراب هایی مثل تو بهم می خوره!
چونه ام می لرزید. داشت به من می گفت خراب! حالم از خودم بهم می خورد. توهان راست می گفت، من واقعا غلط اضافی کرده بودم!
سریع از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم. رو تخت نشستم پاهام رو بغل کردم. صدام در نمی اومد، ولی گرمای اشکام رو روی صورتم حس می کردم.
خدایا من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ من که از همون اول آرزوم بود زودتر بزرگ بشم تا بتونم شوهر کنم و از اون جهنمی که بابام برامون ساخته بود فرار کنم. آخه منو چه به ازدواج صوری؟! من که الان دارم بیشتر از قبل عذاب می کشم. مامان، کاش این جا بودی. کاش می تونستم باهات حرف بزنم. کاش بغلم می کردی و می گفتی آروم باش دخترم، من پیشتم، من مواظبتم!
چه قدر دلم برای لالایی هات تنگ شده. همین طور که گریه می کردم با صدایی که بغض توش خود نمایی می کرد، زمزمه کردم:
لالالالا گل نازم
تويي سرو سرافرازم
تويي سرو و تويي كاجم
تويي افسر تويي تاجم
لالالالا گل نرگس
نباشم دور ز تو هرگز
هميشه در برم باشي
چو تاجي بر سرم باشي
لالالالا گل مريم
چه گويم از غم و دردم
غم من در دلم پنهان
بيا اين جا بشو مهمان
لالالالا گل مينا
بخواب آروم گل بابا
بابا رفته سفر كرده
الهي زودي برگرده
لالالالا گل شب بو
نگاهت مي كند جادو
ببينم چشم شهلايت
به زير آن كمان ابرو
لالالالا گل پونه
انار كردم واست دونه
انار سرخ ياقوتي
بخور اي گل نگير بونه
لالالالا گل صدپر
نشه هرگز گلم پرپر
بمون با من گل خندان
نبينم چشم تو گريان
لالالالا گل لاله
مي ريم فردا خونه خاله
نديدم خاله جانت را
الان چندين و چند ساله
لالالالا گلم خوابيد
به رويش نور مَه تابيد
لالالالا گلم زيباست
براي من همه دنياست
لالا لالا بخواب آروم
صدای هق هقم بلند شد. چه کار می کردم؟ خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار، خودت کاری کن که بتونم توهان رو راضی کنم که من مثل آهو نیستم! خدایا همیشه دستم رو گرفتی، همیشه بلندم کردی، همیشه یار غم و غصه هام بودی، پس این یه بار هم روم رو زمین ننداز و این یک بار هم دستم رو بگیر! خودت کمکم کن خدا جونم.
بلند شدم و تو آینه نگاه کردم، باید یه کاری بکنم.
«من گلیام، می تونم هر کاری بکنم!»
«آفرین سفید برفی، حرکت کن. تو باید دل شاهزاده رو نرم کنی هر چند که اون شاهزاده مال تو نباشه!»
«پس پیش به سوی موفقیت!»
احساس گشنگی می کردم و دلم بد ضعف می رفت. آروم از اتاقم اومدم بیرون و به دور و برم نگاه کردم. توهان رفته بود! لب و لوچه ام آویزون شد، برای چی رفته بود آخه؟ می خواستم برم براش توضیح بدم.
بی خیال، الان یه ناهار خوشمزه می پزم و ظهر از دلش در میارم. با این که دلم از گشنگی قار و قور می کرد، به یه لیوان چایی راضی شدم تا عوضش ظهر زیاد بخورم. همیشه همه می گفتن لازانیاهای من معرکه می شه، حالا امتحان می کنم ببینم توهان خوشش میاد یا نه؟!
مواد لازم رو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن لازانیا.
همه ی کارهام رو کرده بودم و سالاد هم درست کرده بودم. لازانیا آماده بود که بره تو فر، ژله ها رو هم گذاشته بودم تو یخچال که ببنده. هر کاری می تونستم کردم که سفره ای که می خواستم بندازم رنگین تر شه.
ساعت دوازده بود، تا لازانیا می پخت، یک بود و توهان هم بر می گشت. با همین فکر لازانیا رو گذاشتم توی فر و روی صندلی ولو شدم. آخ، چه قدر کار کرده بودم. یادم نمیاد تا به حال این قدر زحمت کشیده باشم!
ماشاالله نرگس آچار فرانسه بود، همه کار رو اون انجام می داد.
یک دفعه گوشیم زنگ خورد، فکر کردم نرگسه و زیر لب گفتم:
- چه حلال زاده!
گوشی رو برداشتم و با لحن با نمکی گفتم:
- الو، بفرمایید.
- سلام نارفیق. بابا صد رحمت به خشایار. باز یه حالی از ما می پرسه، تو که اصلا یادت نمیفته من زنده ام یا مرده!
جیغ کشیدم:
- وای طاها! آخ دیوونه چه قدر دلم برات تنگ شده بود.
- آره، اگه دلت تنگ شده بود که یه زنگ می زدی.
- طاها جونی به خدا من مقصر نیستم. باور کن این چند وقت این قدر سرم شلوغ بوده که...
- بله بله می دونم. خدایا از این زن ها نصیب ما هم بکن. بابا شوهر ذلیل خجالت بکش، شوهر کردی یادت رفت یه آقای خوش تیپی به اسم طاها وجود داره؟
- بچه پر رو! خوش تیپ؟ اوهو، دیگه چی؟ اعتماد به نفس کاذب داریا!
- اگه اعتماد به نفس کاذب بود که همه دخترا برام له له نمی زدن.
- ما که ندیدیم.
- پاشو یه روز بیا دانشگاه تا ببینی.
- خب بابا قبول! خب یکی از همین ها رو بگیر دیگه. داری می ترشی ها! سی سالته.
باز صداش غمگین شد. همیشه همین طور بود، هر وقت بحث عشق و عاشقی پیش می اومد طاها عوض می شد، و از اون پسر شیطون و بازیگوش یه طاهای آروم و ساکت درست می شد. به هیچ کس هم نمی گفت چشه، به خصوص به من و خشایار. همیشه هر وقت باهاش در رابطه با این موضوع حرف می زدم پا می شد می رفت یا بحث رو عوض می کرد. انگار می ترسید رازش برملا بشه!
آروم صداش کردم:
- طاها؟!
- جان طاها، بگو عزیزم.
- فردا صبح بیا مخفیگاه.
- چرا آخه؟ اون جا چه کار داری؟
- سوال نپرس فقط بیا.
- آخه توهان خان چی؟ به اون می خوای بگی کله سحر کجا می خوای بری؟
- حالا یه کاریش می کنم.
- گلیا حق نداری بهش دروغ بگی!
- اگه دروغ نگم چی بگم؟
- گلیا بار آخریه که می گم تو حق نداری به شوهرت دروغ بگی. این کار درست عین خیانته و منم نمی خوام به خاطر من رابطه ی شما بد بشه!
- طاها تو داداشم...
- آره عزیزم داداشتم، تو هم خواهر منی؛ ولی توهان ممکنه یه فکر دیگه بکنه! حالا هم برو شب بهت زنگ می زنم ببینم چی می شه. کاری نداری سفید برفی خانوم؟
خندیدم و گفتم:
- طاها خیلی دوستت دارم، اندازه ی خشایار.
- منم دوست دارم سفید برفی. حالا برو، خداحافظ.
- خداحافظ داداش طاها جونم!
نمی دونستم چه کار باید کنم! باید می رفتم پیش طاها ولی توهان رو چه کار کنم؟ امکان نداره بهش دروغ بگم، ولی اگه راستش رو هم بگم که کار رو بدتر می کنم.
ولی ترجیح می دم بهش راستش رو بگم این طوری اگه از من بدشم بیاد باز هم من عذاب وجدان ندارم که مخفی کاریم مثل خیانته! آره، راستش رو می گم.
بوی لازانیا کل آشپزخونه رو برداشته بود.
«خدا کنه توهان خوشش بیاد.»
«گلیا، خیلی خلی!»
«وا چرا؟ خب اگه نیاد چی؟ یعنی ممکنه توهان نیاد خونه؟»
«پ ن پ می خوای با اون شاهکارت پاشه بیاد قربون صدقه ات هم بره؟»
بلند داد کشیدم:
- نه، حتما میاد!
صدای توهان از پشت سرم باعث شد دو متر بپرم هوا:
- از تیمارستان در رفتی، آره؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
- چته؟ سکته کردم خب!
لبخند کجی زد و به فر نگاه کرد. بعد آروم رفت سمت اتاقش و گفت:
- من می رم بخوابم، عصر بخیر!
نه، نباید این فرصت رو از دست بدم، آروم صداش کردم:
- توهان؟
بدون این که برگرده گفت:
- بله؟
- ناهار خوردی؟
- نه.
- گشنت نیست؟
سرش رو برگردوند طرفم و گفت:
- دارم از گشنگی تلف می شم.
- لازانیا دوست داری؟
آروم پلک زد.
لبخندی زدم و گفتم:
- بیا ناهار بخوریم، مثل دوتا دوست!
برگشت و آروم اومد سمت آشپزخونه، صندلی رو کشید کنار و روش نشست.
منم نشستم و گفتم:
- می شه تا قبل از این که غذا حاضر بشه باهات حرف بزنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می شنوم!
- لطفا وسط حرفم جفتک ننداز، باشه؟
بلند خندید. از اون خنده های قشنگش، از اون هایی که دوست داشتم چال گونش رو ببوسم.
- خنده هات تموم شد؟ اجازه دارم حرف بزنم؟
- بفرمایید خانوم.
- من نه با شهریار خان دوستم نه باهاش رابطه ای دارم. اون روز هم...
- گلیا...
- توهان قول دادی وسط حرفم نپری. بذار حرفم رو بزنم بعد هرچی می خوای بگو.
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- بگو!
- اون روز می خواست راجع به خودش، آهو و تو حرف بزنه. اون آخر هم تقصیر خودم بود نه ایشون. من، من بهش اعتماد دارم. هر چه قدر هم تو و دیگران ازش بد بگین من باز هم به نظرم شهریار خان آدم خوبیه. درسته اشتباه کرده، ولی اون هم دقیقا اشتباه تو رو کرده. اون هم عاشق همونی شده بود که تو عاشقش شده بودی. پس گناه تو و شهریار درست مثل همه. آره درسته من اشتباه کردم و نباید دستش رو می گرفتم، کار واقعا بدی کردم ولی حالا پاش ایستادم. معذرت می خوام.
همین طور خیره نگاهم می کرد، دیگه نمی دونستم باید چی بگم.
توهان صورتش رو جمع کرد و گفت:
- حالا می شه ناهار بخوریم؟ خیلی گشنمه!
بهش خیره شدم. با لبخند کوچیکی نگاهم می کرد. سریع از جام بلند شدم و لازانیا رو از تو فر در آوردم.
توهان با اشتها می خورد. کاملا مشخص بود چه قدر گشنشه. وای خدا حتما خوشش اومده که این قدر قشنگ می خوره! با این که گشنش بود ولی بازم شیک غذا می خورد؛ آروم و آهسته. همین طور بهش نگاه می کردم که یه دفعه گفت:
- منو نخور غذات رو بخور!
غذا پرید توی گلوم. همین طور سرفه می کردم. برام یه لیوان آب ریخت و داد دستم. آب رو سر کشیدم. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- عادت داری لقمه های دیگران رو بشمری؟ آخه دختر خوب، این طوری که تو به آدم نگاه می کنی غذا از گلوم پایین نمی ره که!
سرم رو انداختم پایین. ای الهی بمیری گلیا! هی باید خودت رو جلو این ضایع کنی؟ خندید و دوباره مشغول خوردن شد. حالا وقتش بود! باید قضیه ی طاها رو بهش می گفتم.
- توهان؟
- بله؟
- من فردا صبح ساعت پنج یا شش می خوام برم یه جایی.
چنگالی که دستش بود رو گذاشت کنار بشقابش و بهم خیره شد. نمی فهمیدم چشه! ناراحته؟ عصبانیه؟ مثل یه مجسمه بهم خیره شده بود! دوباره گفتم:
- می رم پهلوی یکی از دوستام.
همین طور که بهم زل زده بود گفت:
- کله سحر می ری پیش یکی از دوستات؟
- آره!
- آها. می گم احتمالا اول اسم دوستت «ش» نیست؟
فهمیدم منظورش شهریاره! ای خدا این چرا این قدر شکاکه؟ با عصبانیت گفتم:
- نخیر نیست!
- چه جالب.
اَه فکر می کنه دروغ می گم. با صدایی عصبی گفتم:
- دوستم که می رم پیشش طاهاست!
چشماش رو ریز کرد. یهو شروع کرد به دست زدن. وا، خله ها! این چرا این طوری می کنه؟ خنده ای عصبی کرد و گفت:
- بابا ماشاالله، تو آخرشی دیگه. جلوی مثلا شوهرش داره می گه می خوام برم پهلوی دوست پسرم!
جیغ کشیدم:
- ها؟ دوست پسر؟
از جاش بلند شد و رفت سمت در بیرون. داد کشیدم:
- دِ آخه اگه من می خواستم برم پهلوی دوست پسرم که نمی اومدم به تو بگم! طاها همون پسرست که شب عروسی دیدیش، بهم می گفت سفید برفی! دوست من و خشایاره، مثل برادرم می مونه!
برگشت. نگاهش باز ترسناک شده بود. با قدمای بلند خودش رو رسوند بهم. تقریبا خودش رو چسبونده بود به من ولی از جا تکون نخوردم. همین طور توی چشماش نگاه می کردم. چشمای نقره ایش از عصبانیت برق می زد. گرمای نفساش می خورد به صورتم و باعث می شد مورمورم بشه. چونم رو گرفت توی دستش و محکم فشار داد و گفت:
- فکر می کنی من خرم؟ آره؟ چرا فکر کردی می تونی با یه ناهار خرم کنی؟ بچه جون با کی داری بازی می کنی؟ با کسی که یه زمانی عاشق بوده؟ من تمام این دروغات رو از حفظم! ها؟ چیه؟ فکر کردی این قدر خرم؟
همین طور بهش خیره شده بودم، داد کشیدم:
- آره خری، خری که راست و دروغ رو از هم تشخیص نمی دی! خری که منم مثل اون زن عوضیت می بینی. خری که فکر می کنی با داشتن این حلقه توی دستم می رم دنبال یه مرد دیگه! آره شوهرم نیستی، ولی به قول خودت اسمم توی شناسنامته. همون اسم حرمت داره. من اون قدر نفهم نیستم که این حرمت رو بشکنم! طاها همیشه مثل خشایار بوده برام. برام مهم نیست باور می کنی یا نه، من حقیقت رو گفتم. هرجور می خوای فکر کن!
سرم رو کشیدم کنار و از کنارش گذشتم. دم در اتاقم ایستادم و قبل از این که وارد اتاقم بشم گفتم:
- ناهارم نوش جانت. فقط می خواستم بهت حالی کنم من اون آدمی که فکر می کنی نیستم.
در اتاق رو کوبیدم و روی تختم نشستم.
به ساعتم نگاه کردم، دقیقا پنج و نیم بود. از بس عصبانی بودم فقط دو ساعت خوابیده بودم. نمی دونستم چه کار باید بکنم. می دونستم اگه توهان رو راضی نکنم که طاها فقط برادرمه، به شکی که داشت دامن می زنم. حالا موندم چه غلطی باید بکنم! دوباره جلوی آینه ایستادم. پالتوی شیری رنگی رو که نرگس برام خریده بود رو پوشیده بودم با یه شلوار جین یخی و چکمه های بلندم. حتی همون برق لب ساده ی همیشگی رو هم نزده بودم. اصلا دلم نمی خواست توهان رو عصبانی کنم. لباس هامم نه کوتاه بود نه تنگ. شال پشمی سفیدم رو سرم کردم و بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاق توهان. جلوی اتاقش ایستادم، دستم رو آوردم بالا که در بزنم ولی اگه خواب باشه چی؟ نه بابا، توهان سحر خیزه، سر ساعت پنج بیدار می شه! دلم آشوب بود. واقعا مونده بودم که چه کار کنم. دستم رو بردم بالا و در زدم. به ثانیه نکشید که صدای توهان اومد: - بیا تو. اَه. انگار داره با کلفتش حرف می زنه بچه پر رو! رفتم داخل اتاقش، با صدایی که هیجان توش مشخص بود گفتم: - صبح بخیر. بجای این که جوابم رو بده به سر تا پام نگاه کرد و با خونسردی بهم خیره شد. - می شه لطفا حاضر بشی؟ پرونده ای که دستش بود رو انداخت روی میز و گفت: - برای چی باید حاضر بشم؟ - برای این که منو برسونی! - بله؟ مگه من رانندتم؟ - نخیر، مثلا شوهرمی. خیر سرت وظیفته برسونیم! در ضمن می خوام بیای اون جا که بعدا بهم تهمت نزنی. - من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. شما هم بهتره برین به قرارتون برسین. یه وقت دیر می کنی طاها خان نگران می شن. این دیگه داره حال منو به هم می زنه، دیگه شورش رو در آورده. رفتم سمت کمد اتاقش و یه بلوز سفید با ژاکت قهوه ای و شلوار جین مشکی در آوردم و انداختم روی تخت و با عصبانیت گفتم: - همین الان این ها رو بپوش. من حال ندارم بهم تهمت بزنی. ترجیح می دم بهت بگم کدوم گوری می رم. حالا زود باش این ها رو بپوش. از اتاقش اومدم بیرون و روی مبل نشستم. آره، کار درست همینه. باید توی اون مخ نداشتش فرو کنم من با هیچ خری دوست نیستم. ده دقیقه بعد اومد بیرون. مثل همیشه خوشتیپ، ولی اون لباس هایی رو که من گذاشته بودم بیرون رو نپوشیده بود. یه بلوز بافتنی آبی پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی و کفشای اسپرت سفید. سوییچش دستش بود. کاملا مشخص بود دوست داره بره و ببینه من می خوام کجا برم! بدون هیچ حرفی رفتم سمت در. جلوی پرادو ایستادم و دستم رو دراز کردم. توهان با تعجب نگاهم کرد و گفت: - ها؟ چیه؟ چرا مثل گداها دستت رو دراز کردی؟ - سوییچ رو بده. - چی؟ می خوای رانندگی کنی؟ - اگه مشکلی نداره بله! - برو بابا من هنوز جوونم، نمی خوام به این زودیا بمیرم. - آخه تو که راه رو بلد نیستی، بده به من! سوییچ رو گذاشت توی دستم و گفت: - گلیا مرگ من مثل آدم رانندگی کنیا. حال و حوصله بیمارستان ندارم. - برو بابا. یک ساعت توی راه بودیم تا بالاخره رسیدیم. مخفیگاه من و خشایار و طاها که البته یه خرابه ی خیلی باحال بیرون از شهر بود! با کمک خشایار و طاها یه کوچولو درستش کرده بودیم ولی بازم خرابه به حساب می اومد. از وقتی بچه بودیم اینجا مخفیگاهمون بود. با توهان رفتیم سمت مخفیگاه که توهان پرسید: - اینجا دیگه کجاست؟ - فقط دنبالم بیا. آروم رفتیم توی خرابه. طاها رو بلند صدا زدم: - طاها، طاها کجایی؟ - سلام عرض شد! سریع برگشتم، طاها جلوی خرابه ایستاده بود و به توهان خیره شده بود. به آرومی گفت: - به به آقا توهان! خیلی خوش اومدین. فکر نمی کردم شما هم بیاین وگرنه براتون گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردم. خیلی عادی باهم دست دادن.
توهان رو کرد به من و با ناراحتی که نمی فهمیدم از چیه گفت: - گلیا من سرم خیلی درد می کنه، عصرم عمل دارم. می رم توی ماشین دراز بکشم. بعد رو طاها کرد و گفت: - از دیدنتون خوشحال شدم. ببخشید، حالم زیاد خوب نیست. طاها با مهربونی جواب داد: - خواهش می کنم. برید، راحت باشید. توهان با یه ببخشید از خرابه ها رفت بیرون. وا این که خوب بود! اصلا به من چه؟ شونه هام رو بالا انداختم و برگشتم سمت طاها. می خواستم برم بغلش کنم که یهو خودش رو کشید عقب و با اشاره بهم فهموند که نرم. با تعجب بهش نگاه کردم. بعد از ده دقیقه گفت: - عجب شوهر حسودی داریا! - وا، چرا؟ - واقعا نفهمیدی ده دقیقه پشت اون دیوار ایستاده بود که ببین منو بغل می کنی یا نه؟ - دروغ می گی؟ واقعا توهان... - آره بابا! چه قدرم از دیدنم خوشحال شده. - حتما خوشحال شده که گفته دیگه! - گلیا تو خری یا خودت رو زدی به خریت؟ اخمش رو ندیدی؟ فک منقبض شدش رو؟ رگ های گردنش رو؟ واقعا ندیدی؟ - نه والا! - خدایا غلط کردم گفتم یکی مثل این برای من پیدا بشه. آخه زن این قدر بی خیال؟ با مشت کوبیدم به بازوش و گفتم: - گمشو ببینم! - من واقعا شرمنده ام، ببخشید مزاحم شدم. من گم شدم می شه بگین پاسگاه پلیس کجاست؟ بلند خندیدم و گفتم: - دیوونه! باهم نشستیم روی زمین. به صورت قشنگش نگاه کردم، مردونه و جذاب! چشمای مشکی درشت و کشیده با مژه های بلند و پر، دماغ صاف و کشیده که بر اثر برخورد با توپ بسکتبال یه خورده کج شده بود، لب های نازک! - هوی! - چته؟ مگه داری با گاوت حرف می زنی که هوی می کنی؟ - بابا یه ذره حیا هم خوب چیزیه والا! پنچ روزم از ازدواجت نگذشته چشمت منو گرفته؟ آره؟ - طاها قرص توهم زدی؟ یا مثلا قرص اعتماد به نفس؟ خندید و گفت: - شوخی کردم! خب؟ - خب به جمالت! - نه منظورم اینه که برای چی گفتی بیام اینجا؟ یهو جدی شدم. باید می فهمیدم توی دل طاها چی می گذره. اون داداشم بود، همیشه همه چیزش رو بهم می گفت، پس الانم باید بگه! - طاها؟ - جان؟ - می خوام ازت یه سوالایی بپرسم. - من آمادم قربان. - طاها من خواهرتم، مگه نه؟ - آره عزیز دلم، تو خواهرمی. - طاها تا به حال عاشق شدی؟ یه دفعه لبخند روی لبش خشک شد. - برای چی همچین سوالی می پرسی؟ - چون خواهرتم، دلم می خواد داداشم این قدر بهم اعتماد داشته باشه که راز دلش رو بهم بگه! - داداشت به تو اعتماد داره، به خودش اعتماد نداره. داداشت یه خرِ به تمام معناست. یه خر عوضی که عاشق... عاشق یه زن... دیگه حرف نزد. صورتش رو گرفتم توی دستم. چشمای قشنگش خیس بود. - بگو طاها. بگو عاشق کی شدی؟ عاشق کی شدی که این طوریت کرده؟ عاشق کی شدی که دیوونت کرده؟
خودش رو کشید کنار و گفت: - بس کن گلیا، بس کن! من نباید بهش فکر کنم، نباید! - چرا؟ اون عاشقت نیست؟ - گلیا ازت خواهش می کنم بس کن! - بهم بگو. بگو اون زن عاشقت نیست؟ داد کشید: - اون زن لعنتی صاحب داره. اون... اون مال یه آدم دیگس! خشکم زد. باورم نمی شد! یعنی طاها عاشق یه زن متاهله؟ وای نه! دستاش رو گذاشت روی صورتش. به خودش بد و بیراه می گفت: - احمق بیشعور، کثافت عوضی، برای چی زر زر کردی؟ نمی تونستم تحمل کنم که ناراحت باشه. صداش کردم: - طاها؟ طاها جونی؟ داداشی؟ منو نگاه کن! برگشت طرفم. سرش رو انداخت پایین. انگار خجالت می کشید بهم نگاه کنه. دوباره صداش کردم: - طاها؟ داداش جونم نمی خوای خواهرت رو نگاه کنی؟ سرش رو گرفت بالا. باورم نمی شد! این طاها بود که داشت گریه می کرد؟ رفتم جلوش، دستم رو دراز کردم و اشکای روی گونه اش و پاک کردم. دستام رو گرفت و گفت: - خواهری جونم، گل گلی جونم، خانوم کوچولو، سفید برفی شیطون! قول بده به هیچ کس هیچی نگی! به هیچ کس! - حتی به خشایار؟ - حتی به خشایار. گلیا این یه رازه بین من و تو. - باشه داداشی. ولی... ولی طاها بهم بگو عاشق کی هستی؟ سرش رو تکون داد و گفتم: - نه نباید بگم! اگه بگم از من متنفر می شی. - چرا؟ چرا باید ازت متنفر شم؟ - گلیا برو. برو شوهرت منتظرته. برو فقط دعا کن. دعا کن فکرش از ذهن و قلبم بره بیرون. دعا کن بهش فکر نکنم. دعا کن به ناموس یکی دیگه نگاه نکنم! حالا هم برو، فقط برو! می دونستم می خواد تنها باشه. دستم رو براش تکون دادم و گفتم: - داداشی یادت باشه من همیشه هوات رو دارم. خداحافظ. لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین. رفتم توی ماشین، توهان خواب بود. چه قدر قشنگ می خوابید! عین بچه ها پاک و معصوم! چی می شد تو عاشقم بودی، منم عاشقت بودم؟ چی می شد یه زن و شوهر واقعی بودیم؟ ناخودآگاه سرم رفت جلو. دلم می خواست ببوسمش ولی هنوز اون قدر خل نشده بودم. سرم رو دوباره بردم عقب ولی داشتم دیوونه می شدم! دوباره روی صورتش خم شدم. سرم رو بردم نزدیک لباش، آروم و کوتاه و دوباره برگشتم سر جام. حس می کردم آروم شده! به توهان خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
رسیدیم در خونه. توی پارکینگ ماشین رو پارک کردم. می خواستم برم بیرون که یادم افتاد توهان خوابه. آروم صداش کردم: - توهان؟ سریع بیدار شد وا چه خوابش سبکه! همین طور بهش نگاه می کردم که یهو خم شد و بعد گرمای لذت بخشی رو گوشه ی لبم حس کردم. یه دقیقه کپ کردم! توهان خیلی شاد و سرحال از ماشین پیاده شد و رفت داخل خونه. همین طور به رو به روم خیره مونده بودم. یه دفعه به خودم اومدم و با عصبانیت گفتم: - عوضی! برای چی منو بوسید؟ با خشم رفتم توی خونه. به مبل تکیه داده بود و منو نگاه می کرد. رفتم جلوش و داد زدم: - به چه حقی منو بوسیدی؟ خیلی خونسرد و آروم گفت: - هرچی عوض داره گله نداره. منم به همون حقی که تو منو بوسیدی، بوسیدمت! خشک شدم این... این از کجا فهمید من... خنده ی بلندی کرد و رفت سمت اتاقش و گفت: - گلیا یادت باشه اگه یه وقت خواستی یه آقایی رو ببوسی، اول مطمئن شو کاملا خوابه. آها! در ضمن مطمئن شو خوابش سنگینه. دوباره بلند خندید و رفت توی اتاقش. یعنی دلم می خواست سرم رو بکوبم تو دیوار! نه نه اول سر توهان رو می گرفتم با گوشت کوب له می کردم، بعد سر خودم رو می زدم به دیوار! خدایا، یعنی بدبخت تر و احمق تر از من جایی پیدا می شه؟ دلم می خواست خودم رو دار بزنم. با حرص رفتم توی اتاقم و در با شدت کوبیدم به هم. روی تختم افتادم و سرم رو گرفتم بین دستام. یهو توهان یادم رفت، صورت مردونه ی طاها اومد جلوی چشمم. یه پسر خوشتیپ و خوشگل با وضع مالی متوسط. استاد دانشگاه بود! فوق لیسانس روانشناسی داشت. راست می گفت. دانشجوهای دخترش براش سر و دست می شکستن! یهو خم شدم. نکنه طاها عاشق... عاشق منه؟ نه، یا خدا نه!
نه، نباید این طوری باشه! نباید طاها عاشق من باشه! نه، یا خدا خودت کاری کن که فکر اون زن از سرش بره بیرون! چه من باشم چه هرکس دیگه ای. سرم رو گرفتم بین دستام. حالم بد بود، احتیاج به یه شادی داشتم، به یه خوشحالی، به یه خبر خوب! یهو صدای در اومد. از جام بلند شدم و رفتم توی سالن. ساعت هشت صبح بود. یعنی کی می تونست باشه؟ رفتم سمت آیفون. یه آقایی بود هم سن و سال توهان. تا می خواستم بگم کیه توهان اومد توی سالن و با دست بهم اشاره کرد که جواب ندم. گوشی رو آروم گذاشتم سر جاش و گفتم: - چرا جواب ندم؟ اومد طرف آیفون و گفت: - چون دوستِ منه. - خب باشه. منم میام ازش پذیرایی می کنم و می رم. چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت و بلند گفت: - پاشو برو توی اتاقت، تا نگفتمم بیرون نیا. - وا، برای چی؟ داد کشید: - پاشو برو دیگه! می فهمی چی می گم؟ از تعجب خشکم زده بود. این که تا دو دقیقه پیش حالش بد بود! بغض کردم. نه به یه ساعت پیشش که بوسیدتم، نه به الان که داره سرم داد می زنه! دوباره داد کشید: - دِ برو دیگه! نباید جلوش گریه می کردم. سریع رفتم سمت اتاقم و روی تختم افتادم. برای این که جیغ نزنم با مشت های محکم بالشم رو می زدم. داغی اشکام رو روی گونه هام حس می کردم. بالاخره که خسته شدم بالش رو بغل کردم و به هق هق افتادم. بی شعور برای چی سرم داد کشید؟ من که کاریش نداشتم! از خداشم باشه من از دوستش پذیرایی کنم! دوباره اون صدای لعنتی بلند شد. «تو؟ گلیا بس کن. خودت می دونی چرا توهان نمی خواست تو جلوی دوستش بیای!» «من از کجا باید بدونم؟» «گلیا؟ منو خر فرض کردی یا خودتو؟ تو خوب می دونی که توهان شرمش میاد تو رو به عنوان زنش معرفی کنه!» «خفه شو. مگه من چمه؟ از خداشم هست!» «گلیا یه نگاه به خودت بنداز، یه نگاه به توهان بنداز! فرقی نمی بینی؟» «یعنی چی؟» «گلیا تو انگار یادت رفته کی هستی؟ تو بچه ی یه معتاد الکلی که معلوم نیست...» «خفه شو! ازت خواهش می کنم خفه شو!» «مگه دروغ می گم. گلیا خونه ی توهان توی زعفرانیست، خونه ی تو کجاست؟ بابای اون یکی از دکترای معروف ایرانه، بابای تو کیه؟ لباس هایی که توهان می پوشه همه از بهترین مارکای دنیاست، لباس های تو چی؟ اون توی آمریکا درس خونده، تو کجا درس خوندی؟ اون توی یه خونه ی هزار متری زندگی کرده، تو کجا زندگی می کردی؟ اون هرشب صد نوع غذا جلوش بوده، تو به غیر از نون و پنیر چیز دیگه ای می خوردی؟» ناله کردم: «خفه شو، تو رو خدا ساکت شو!» «گلیا سر خودت رو شیره نمال. تو عکس آهو رو دیدی! تو کجا و اون کجا؟ لباس های اون کجا و تو کجا؟ عشوه های اون کجا و تو کجا؟ و از همه مهم تر، خوشگلیِ اون کجا و قیافه ی تو کجا؟ داری به چی دل می بندی گلیا؟ به مردی که می دونی مال تو نیست؟ نکنه واقعا فکر کردی سفید برفی هستی؟ یه سفید برفیِ خوشبخت که قراره شاهزاده بیاد دنبالش و ببوسدش؟ اون شاهزاده هم توهانه، آره؟» صدای خنده های بلندی تو سرم می پیچید. هق هقم بلند و بلندتر می شد. در اتاقم یه دفعه باز شد.
توهان بود. نمی خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم! سریع اومد جلوم. ترسیده بود، انگار فکر کرده بود اتفاقی برام افتاده! داد کشید: - چته؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ دادش باعث شد بیشتر گریم بگیره. می لرزیدم و گریه می کردم. این دفعه آروم تر گفت: - گلیا؟ گلیا جان چته؟ دِ لامذهب حرف بزن ببینم چه مرگته! صداش استرس داشت. می ترسید چیزیم شده باشه. تنها کلماتی که تونستم بگم چند تا حرف بی معنی بود. می خواستم بگم بغلم کن! می خواستم بگم بگو که اون صدای لعنتی چرت می گفت! می خواستم بهم بگه منم مثل آهو خوشگل و خوبم. می خواستم بگه که از بودن من خجالت نمی کشه! داد کشید: - حرف بزن لعنتی. چته؟ کسی اذیتت کرده؟ با کسی حرف زدی؟ - توه... توهان... توهان... - جانم؟ جان توهان؟ چی شده خانوم کوچولو؟ چت شده؟ یه نفس عمیق کشیدم. هق هقم رو خفه کردم. از جام بلند شدم و داد کشیدم: - از اتاق من برو بیرون! با تعجب نگاهم می کرد. دوباره داد زدم: - گمشو بیرون! اومد طرفم. خواست بازوم رو بگیره که جیغ کشیدم: - به من دست نزن. به خدا دستت بهم بخوره خودم رو می کشم! آروم گفت: - گلیا؟ گلیا چی شده؟ چرا این طوری شدی؟ - به تو هیچ ربطی نداره. گمشو برو به دوستت برس. نترس نمیام جلوش که آبروت رو ببرم! صورتش در هم رفت. دوباره با صدای آرومی گفت: - چی می گی گلیا؟ چرا باید آبروم رو ببری؟ من فقط... وسط حرفش پریدم و گفتم: - چیه؟ شرمت می شه بگی زنم دختر ممد تریاکیه؟ شرمت می شه بگی هر یه شب در میون گشنه می خوابیده؟ شرمت می شه بگی... داد کشید: - بس کن. این شر و ورا چیه می گی؟ - شر و ور نیست، عین حقیقته! شرمت می شه، مگه نه؟ خیلی بد می شه اگه دوستات بفهمن زنت توی پایین ترین نقطه ی شهر زندگی می کرده؟ برات افت داره بفهمن برای این که به داداشش کمک کنه سر کوچه آدامس می فروخته؟ شرمت می شه بفهمن به خاطر این که پول نداشتن براش عروسک بخرن خودش با گل و کاه برای خودش عروسک درست می کرده؟ همین طور بهم خیره شده بود. انگار سر در نمی آورد چی می گم. دوباره داد کشیدم: - چیه؟ تا به حال آدم بدبخت ندیدی؟ والا حق داری. حق داری چون همیشه توی سفرتون کباب بوقلمون، مرغ بریون و هزار کوفت و زهر ماردیگه بوده. حق داری چون شبا روی بالش پر قو می خوابیدی. حق داری چون تفریحتون کم کمش رفتن به دبی و ترکیه بوده. ولی من چی؟ من که توی کل بچگیم غیر از نون و پنیر هیچی نخوردم. من که بعضی شبا به خاطر این که خشایار یخ نکنه پتوم رو مینداختم روش و خودم تا صبح می لرزیدم. من که بزرگ ترین تفریحم این بوده که با بچه های کوچه مون یه قل دو قل بازی کنم. شرمت می شه مگه نه؟ شرمت می شه از دوستات پذیرایی کنم، آره؟
اومد جلوم، دستام رو گرفت. جیغ کشیدم:
- ولم کن. ولم کن عوضی. ازت بدم میاد، ازت بدم میاد!
با مشت محکم می کوبوندم به سینش. همین طور ایستاده بود. انگار منتظر بود خالی بشم!
دیگه نا نداشتم، کلی زده بودمش ولی آروم نشده بودم. دستام رو انداختم کنار ولی همچنان هق هق می کردم. محکم بغلم کرد. سرم یه تکیه پاه پیدا کرد، سینه اش! سرم رو محکم تر فشار دادم. دستش رو گذاشت روی سرم و موهام رو آروم نوازش کرد.
سرم رو آورد بالا. به چشماش نگاه کردم. با این که سرد و خشن بود ولی چشماش پر از مهربونی بود. پر از آرامش، پر از محبت! همین طور بهش نگاه می کردم. اون هم همین طور. نگاهش رو از روی چشمام برداشت و کل صورتم رو بر انداز کرد. به لبام که رسید آب دهنش رو قورت داد. نگاهش رفت روی چشمام و دوباره برگشت. نگاهش بین چشم ها و لب هام در نوسان بود! سرش رو آروم آورد نزدیک صورتم. ضربان قلبم تند شده بود! بازم بوی عطرش دیوونم کرده بود. صدای تپش قلبم باعث می شد آروم بلرزم. فاصله ها کم تر شد، بهم نزدیک تر شد، سرش رو آروم کج کرد، فاصله به صفر رسید! احساس کردم قلبم برای یه ثانیه ایستاد، دستای سردم رو توی دستای گرمش گرفت و آرامش وجودمو پر کرد
احساس می کردم قلبم داره از جاش کنده می شه. یه حس خاصی داشتم، یه حس خوب و بد! اگه خجالت نمی کشیدم دستام رو دور کمر توهان حلقه می کردم و منم همراهیش می کردم. صدای نفسای بلند خودم رو می شنیدم. توهان آروم عقب کشید. به چشمام نگاه کرد، انگار داشت می گفت معذرت می خوام! آروم سرش رو آورد دم گوشم و با صدای گرفته ای گفت: - من اگه گفتم نیا جلوی دوستم، برای این بود که کیان اختیار چشماش رو نداره. یهو دیدی زل زده بهت. منم که می دونی قاطی کنم هیچی نمی تونه جلوم رو بگیره. نمی خواستم باهاش دعوا کنم، همین! آروم لاله ی گوشم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون. صداش از پشت در اومد: - گلیا اگه کاری کردم که باعث شده ناراحت بشی معذرت می خوام. فهمیدم منظورش بوسه ایه که هنوزم جاش می سوخت. روی تخت نشستم. ولی مگه من ناراحت بود؟ نه اصلا! من از بوسه ی توهان لذت برده بودم! دستم رو کشیدم روی لبام. همیشه دوست داشتم اولین بوسه ام با عشقم باشه ولی... مگه توهان عشقمه؟ نه نیست! نه نه، هست! توی آینه یه خودم نگاه کردم. اگه توهان عشقم نیست برای چی وقتی اومد نزدیکم هلش ندادم؟ برای چی از بوسش لذت بردم؟ برای چی... سرم رو تکون دادم. توهان مال من نبود، هیچ وقتم مال من نمی شد! اون قلبش جایی برای من نداره. آره، منم عاشقش نیستم! یه وابستگیِ بچگانه ست. من نباید به خاطر کسی مثل توهان غرورم رو می شکستم. آره، این درسته! به خودم توی آینه لبخندی زدم و دوباره روی تختم خوابیدم.
***
به کمرم پیچ و تابی دادم و از جام بلند شدم. چشمام رو مالیدم و آروم از اتاق رفتم بیرون. هوا تاریک بود، فقط نور آباژور توی راهرو روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. سه نصفِ شب بود! خدا برای چی منو خرس قطبی نیافریده؟ من در تعجبم! از ساعت نه صبح تا همین الان یه کله خوابیدم، ماشالله! پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه. چراغ رو روشن کردم و رفتم سمت یخچال. یه بطری آب بیرون آوردم و یه نفس سر کشیدم. دلم از گشنگی ضعف می رفت! هوس کتلت کرده بودم. وای کتلتای نرگس عالی بودن! نرگس! چه قدر دلم برای نرگس و خشایار تنگ شده! فکر این که قراره عمه بشم لبخند گشادی آورد روی صورتم. دستم رو گذاشتم روی شکمم. چه قدر دلم می خواست این حس رو تجربه کنم، ولی... بی خیال بابا! یه بسته کیک از توی کابینت برداشتم و نشستم پشت میز. با ولع کیک رو می خوردم. چه قدر گشنم بود. آخ خدا شکرت! یه دفعه صدای در حیاط اومد؛ یه متر از جام پریدم. قلبم دیوانه وار می کوبید. نکنه دزد اومد؟
خودم رو چسبوندم به کابینت، واقعا داشتم از ترس سکته می کردم. به دور و برم نگاه کردم که یه وسیله ای برای دفاع از خودم گیر بیارم، ولی هیچی نبود. یهو یاد توهان افتادم، توهان مگه خونه نیست؟ خدا جون خودت کمکم کن، صدای در سالن رو شنیدم و صدای قدم های محکم یه آدم، احتمالا مرد بود!
یا خدا، نکنه بلایی سرم بیاره؟ اون وقت من بیچاره می شم! صدای قدم هاش هر لحظه بهم نزدیک تر می شد، خودم رو آماده کرده بودم که با تمام توانم جیغ بکشم. چشمام رو بستم، واقعا وحشت کرده بودم! یهو احساس کردم یکی صورتم رو لمس کرد. هرچی قدرت داشتم ریختم توی صدام و جیغ کشیدم.
یه دفعه برق روشن شد و توهان با چشمای نگران بهم نگاه می کرد. صورتم رو گرفت توی دستش و سعی می کرد آرومم کنه:
- هیش آروم باش گلیا! گلیا نترس، گلیا منم، توهانم! گلیا آروم باش.
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و همین طور جیغ می کشیدم. برای ساکت کردنم خم شد سمتم و برای دومین بار اون گرما رو حس کردم. آروم رفت عقب، نفس نفس می زدم و گلوم درد گرفته بود. دستم رو گذاشتم روی قلبم، احساس می کردم همین الانه که بایسته!
دستاش رو گذاشت دور سرم و موهام رو عقب داد و گفت:
- هیش، هیچی نیست. آروم باش، منم، توهانم!
سرم رو گذاشت روی سینه اش و فشارم داد.
از خدا خواسته رفتم توی بغلش، واقعا الان بهش احتیاج داشتم. غرورم برام مهم نبود و فقط این مهم بود که الان به توهان احتیاج دارم. گریم نگرفته بود، ولی هق هق می کردم و با صدای بلندی گفتم:
- برای چی این طوری اومدی خونه؟ نمی گی من سکته می کنم؟ نمی گی از ترس می میرم؟ اصلا این وقت شب کجا بودی؟
- ببخشید عزیزم، فکر کردم خوابی. صبح که تو خوابیدی بهت یه آرام بخش زدم. احتیاج به استراحت داشتی، فکر نمی کردم حالا حالاها بیدار شی! صبح که بهت گفتم، عمل داشتم! عملم هم خیلی طولانی بود و تا همین یک ساعت پیش تو بیمارستان بودم، حال مریض خیلی بد بود.
آروم ازش جدا شدم. سرم رو انداختم پایین، واقعا نمی تونستم بهش نگاه کنم و ازش خجالت می کشیدم. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا، لبخند مهربونی زد. خستگی از صورتش می بارید و معلوم بود که عمل خیلی سختی داشته.
با همون لبخند گفت:
- خوب گل گلی خانوم، یه چایی به ما می دی؟ به خدا دارم از خستگی می میرم.
با صدای خش دار و آرومی گفتم:
- آره، برو تو اتاقت برات میارم.
- مرسی جوجو کوچولو.
بهش لبخندی زدم.
آروم رفت سمت اتاقش، تازه به تیپش دقت کردم. یه کت و شلوار طوسی براق پوشیده بود با کراوات خاکستری، خیلی بهش می اومد. لبخند آرومی زدم و رفتم تا چایی دم کنم.
فنجون چایی رو توی سینی گذاشتم و رفتم سمت اتاق توهان. در زدم، جواب نداد. آروم در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش. روی تختش خوابیده بود، با همون لباس ها و یه پرونده رو سینه اش افتاده بود. معلوم بود که داشته پرونده رو می خونده! آروم برگ های لای پرونده رو برداشتم و لای پوشش گذاشتم و روی میز انداختمشون. کراوات توهان رو به سختی از گردنش باز کردم، آروم لحاف رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
روی مبل نشستم و چایی رو خوردم. به در اتاق توهان خیره شدم، خیلی دلم می خواست برم و یه بار دیگه توهان رو نگاه کنم. موقع خواب خیلی بانمک می شد، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. سریع پاشدم و آروم رفتم تو اتاقش و کنار تختش نشستم و به صورتش نگاه کردم.
آروم دستم رو بردم طرف صورتش و با پشت دست نوازشش کردم. سریع دستم رو کشیدم عقب، نمی خواستم بیدار بشه و به دور و بر اتاق نگاه کردم. اتاق خوشگلی داشت! آروم از جام بلند شدم. اگه به من فضول بود، کشوهاش رو هم می گشتم!
برای این که فضولیم گل نکنه، سریع از اتاق اومدم بیرون.
نیم ساعت بود نشسته بودم روی مبل، حوصله ام سر رفته بود. ای لعنت به این شانس، خوابم هم نمی اومد. توجه هم به ته راهرو جلب شد، تا به حال اون جا نرفته بودم. یعنی به نظرم اون جا یه محوطه ی ممنوعه بود. توهان با نگاهش بهم هشدار داده بود اون جا نرم! داشتم دیوونه می شدم، هرجوری شده باید می رفتم و می دیدم اون جا چه خبره.
آروم از جام بلند شدم، از دم اتاق توهان گذشتم. راهروی کوتاهی بود و آخر راهرو یه پلکان بود. از پله ها پایین رفتم، تهش می خورد به یه در، که آروم در رو باز کردم. تاریک تاریک بود. ترسیده بودم، مثل خونه ی ارواح بود!
آروم چراغ رو روشن کردم. وای، از چیزی که جلوی روم بود تعجب کردم. مثل یه انباری بود؛ یه انباری پر از عکس های بزرگ از آهو و روی تمام دیوارهای اتاق عکس آهو چسبیده بود. پوزخند تلخی زدم؛ خوش به حال آهو، چه قدر توهان دوستش داشته! احتمالا قبلا تمام اون عکس ها به در رو دیوار خونه وصل بوده. به یکی از عکس ها خیره شدم، جذابیت آهو واقعا نفس گیر بود و به قول تارا یه آهوی واقعی بود، مخصوصا چشماش! چشمای کشیده و خمار میشی. واقعا من که زن بودم ازش خوشم میومد، چه برسه به شهریار و توهان و...
نمی دونم چرا بغضم گرفته بود. من حتی انگشت کوچیکه ی آهو هم نمی شدم!
سریع از اتاق اومد بیرون و از پله ها اومدم بالا رفتم تو اتاقم، رو تختم دراز کشیدم. نباید گریه می کردم، نباید! اصلا آهو به من چه؟ من و سننه؟
جلوی آینه نشستم. دلم برای شعرای فروغ تنگ شده بود. سرم رو روی میز گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ای بی پناه می خنديد
شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت
سايه ای روی سايه ای خم شد
در نهانگاه راز پرور شب
نفسی روی گونه ای لغزيد
بوسه ای شعله زد ميان دو لب
چه قدر شعرش به حال الان می خورد، بوسه ی توهان! وای خدا دارم دیوونه می شم.
یه قطره اشک از چشمم ریخت. هر وقت به فروغ و شعراش فکر می کردم احساساتی می شدم. صدای موبایلم باعث شد از جام بلند شم و سریع گوشیم رو از روی تخت برداشتم، طاها بود.
نوشته بود:
- سلام سفید برفی، بیداری؟
جواب دادم:
- به به آقا طاهای گل، بله که بیدارم.
- چه طوری دختر؟
- خوب.
- از این خوبی که تو نوشتی معلومه امشب خیلی بهت خوش گذشته ها!
- طاها دستم بهت برسه خفت می کنم.
- برو بچه، برو بگو بزرگ ترت بیاد!
- طاها قهر می کنم ها!
می دونستم طاها رو قهر کردن من حساسه. یه بار وقتی بچه بودیم باهاش قهر کردم، بعد یه هفته به غلط کردن افتاده بود.
سریع جواب داد:
- نه نه ببخشید. اشتباه کردم، شما خودت سروری بانو!
لبخندی که روی لبم نشسته بود یه دفعه خشک شد و باز هم اون عذاب وجدان لعنتی اومد سراغم. قبلا مطمئن بودم طاها درست عین داداشمه ولی الان، الان حس می کنم اون من رو دوست داره. همین که باهاش حرف می زدم باعث می شد احساس خیانت بکنم، خیانت به توهان!
طاها نوشت:
- چی شد بانو؟ بنده رو عفو کردین؟
- طاها؟
- جان طاها عزیزم؟
- طاها زنی که عاشقشی کیه؟
ده دقیقه جواب نداد. فهمیدم عصبی شده.
بعد از یه ربع گفت:
- گلیا بس کن! من خرم، من نمی فهمم. تو هم هی می خوای یادم بیاری؟ بابا به خدا به پیر به پیغمبر قسم از خودم متنفرم. متنفرم که به یه زن صاحاب دار چشم دارم. به کسی که ادعا می کنم عین... بس کن گلیا! بس کن!
دیگه مطمئن شده بودم اون زن منم. یعنی طاها منو دوست داشت؟ وای خدا، نه! هیچ جوابی نداشتم که بدم.
دوباره طاها گفت:
- گلیا حالم بده. می رم بخوابم، شب بخیر.
- شب بخیر.
گوشیم رو انداختم کنارم. سرم رو بین دستام گرفتم، داشتم دیوونه می شدم. خدایا کاش فکرم اشتباه باشه. کاش...
***
چشمام رو باز کردم. ماشاالله خرس قطبی رو هم رد کردم. دوباره خوابیده بودم! از جام بلند شدم، حداقل خوبیش این بود که خیلی سرحال بودم.
دستم رو بردم لای موهام و مرتبشون کردم. از اتاق اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت آشپرخونه. داشتم از گشنگی می مردم. توهان پشت میز ناهارخوری نشسته بود. تا منو دید لبخندی زد و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
خمیازه ای کشیدم و با صدای خواب آلودی گفتم:
- صبح... بخیر.
- ببخشید که دیشب خوابم برد، خیلی خسته بودم.
دوباره یه خمیازه کشیدم و دستم رو به علامت باشه تکون دادم.
- چایی می خوری؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم.
- گلیا می دونستی شکل موش کور شدی؟
بدون این که بفهمم چی می گه سرم رو تکون دادم.
یه دفعه صدای قهقهه ی توهان بلند شد. تازه فهمیدم چی گفته! چشمام رو سریع باز کردم و عصبانیت گفتم:
- زهرمار! رو آب بخندی. سر تخته بشورنت الهی!
یه قلپ از چاییش رو خورد و گفت:
- حرص نخور گل گلی خانوم. پوستت چروک می شه!
- دیوونه!
- چاکری.
هردوتامون خندیدم. یه چایی برای خودم ریختم و نشستم پشت میز. بعد از ده دقیقه توهان گفت:
- راستی گلیا برای شب حاضر شو. قراره بریم خونه ی خشایار. آذی جون این ها هم میان.
- وا؟ برای چی؟
- برای این که پاگشامون کنن.
- آها.
خنده ی آرومی کرد و گفت:
- منم الان می رم مطب. تو تا ساعت پنج و شش حاضر باش.
- باشه، برو به سلامت.
کیف سامسونت چرمیش رو برداشت و اومد سمتم. روی صورتم خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت:
- خداحافظ سفید برفی!
برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم. یه کت و دامن سبز پوشیده بودم که کاملا به چشمام می اومد. صندل های پاشنه بلند سفیدم رو هم پام کردم. رژ صورتی خیلی کمرنگ زده بودم با ریمل و سایه ی سفید. واقعا خوشگل شده بودم.
صدای توهان دوباره بلند شد:
- دیر شد گلیا، بجنب!
- اومدم دیگه، اومدم.
مانتوم رو پوشیدم و رفتم سمت پارکینگ. توهان کنار پرادو ایستاده بود. خواستم یه ذره اذیتش کنم و آروم رفتم پشتش ایستادم و داد زدم:
- آخ مامان مردم!
سریع برگشت، تو چشماش استرس بود. سرم رو گرفته بودم عقب و قاه قاه می خندیدم. فکر کردم الان توهان هم می خنده، ولی صدای خنده اش نیامد. نکنه ناراحت شده بود؟ سرم رو آوردم پایین و بهش نگاه کردم. زل زده بود بهم و لبخند کوچیکی کنج لبش بود. ابروهام رو دادم بالا. تعجب کرده بودم، چرا این طوری نگاهم می کرد.
با تعجب گفتم:
- چیه؟ آدم ندیدی؟
- اتفاقا آدم دیدم، یه سفید برفی خوشگل ندیدم!
گونه هام داغ شد. برای دومین بار بود که بهم می گفت سفید برفی! همیشه از این که این طوری صدام کنن خوشم می اومد، ولی توهان یه جور خاص می گفت سفید برفی. یه جوری که قلبم تالاپ می افتاد توی شکمم!
آروم لبخند زدم؛ اومد طرفم و دستام رو گرفت تو دستاش رو گفت:
- می دونستی خیلی خوشگل شدی؟!
با صدای آرومی گفتم:
- ممنون.
آروم به سر تا پام نگاه کرد. برق تحسینی که تو چشماش بود از هر لذتی برام بیشتر بود. دوباره به اندامم نگاه کرد. چند لحظه روی ساق پاهام مکث کرد و دوباره بهم نگاه کرد. صورتش رو آورد جلو. رفت عقب و در رو برام باز کرد و گفت:
- بفرمایید خانوم.
آروم نشستم. سریع سوار ماشین شد و راه افتاد.
آروم صداش کردم:
- توهان؟
- بله؟
ای کوفت و بله، می مردی بگی جانم! ایش بی لیاقت.
- می شه یه آهنگ بذارم؟
- آره البته که می شه. هرچی می خوای بذار.
- ممنون.
سی دی رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی دستگاه و صدای خواننده بلند شد:
هنوزم واست سواله چرا خوب نمی شه دردم
خیلی مونده تا بفهمی من برات چی کار نکردم
خنده هات دووم ندارن حس یه آدم نابود
از کجا رفت خنده ای که وقت رفتن رو لبات بود
حالا برگشتی چه قدر دیر و چه قدر دیر
حالا که سفید شدن موهام دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق
تو بری خونه نفس گیر نفس گیر
حالا برگشتی چه قدر دیر و چه قدر دیر
حالا که سفید شدن موهام دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق
تو بری خونه نفس گیر نفس گیر
بعد گریه های اون شب من یه حال و روز دیگم
خیلی وقته غصه هام رو رو به روی آینه می گم
مگه من چه قدر صبورم بذار باورم شه تقدیر
چرا برگشتی دوباره توی این خونه ی دلگیر
حالا برگشتی چه قدر دیر و چه قدر دیر
حالا که سفید شدن موهام دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق
تو بری خونه نفس گیر نفس گیر
عاشق این آهنگ بودم و به حد مرگ دوستش داشتم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و آهنگ و زمزمه کردم.
به توهان نگاه کردم، خنده ی کجی روی لبش بود. چشمام رو بستم و دوباره شروع به زمزمه ی آهنگ کردم.
رسیدیم دم خونه. وای خدا چه قدر دلم برای این جا تنگ شده بود. یه سورنتوی بنفش که احتمال می دادم برای تارا باشه، دم در پارک بود. توهان ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. در رو برام باز کرد و با همدیگه رفتیم سمت خونه.
توهان زنگ در رو زد و صدای نرگس از پشت آیفون اومد:
- کیه؟
- مهمون نمی خوای صاحب خونه؟
نرگس بلند داد زد:
- خشایار آشغالیه بیا برو آشغال ها رو بهش بده!
من و توهان از خنده ریسه رفتیم و صدای خشایا رو شنیدم:
- نرگس اذیتشون نکن در رو باز کن. هوا سرده سرما می خورن.
نرگس بلند خندید و گفت:
- بیاین بالا.
در رو برامون باز کرد و رفتیم تو. یه دفعه یه گله آدم ریختن تو حیاط و شروع کردن به دست زدن. او انگار اومده بودن عروسی. خوبه بابا! سرم رو این ور و اون ور کردم، الان هیچ کس جز داداشم برام مهم نبود.
نرگس داد زد:
- گلیا اونی که دنبالش می گردی پشت سرمه!
به خشایار خیره شدم، چه قدر دلم براش تنگ شده بود. دویدم سمتش و خودم رو انداختم توی بغلش. بغضم گرفته بود، اگه یه روز خشایار نبود من می مردم! بعد از ده دقیقه از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود داداشی.
- منم همین طور کوچولو.
دوباره دست زدن شروع شد. به دور و برم نگاه کردم و تنها کسایی که به نظرم اون جا اضافه می اومدن، عمو و زن عموی توهان بودن با دخترشون. شهریار نیامده بود.
تارا اومد سمتم و با لحن دلخوری گفت:
- تحویل نمی گیری زن داداش؟!
با مشت زدم تو بازوش رو گفتم:
- برو بابا دیوونه!
بعد محکم بغلش کردم و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
- آره جون عمت! تو گفتی و منم باور کردم.
همین طور آذر جون، بابایی رو نرگس بغل کردم تا بالاخره به عموی توهان رسیدم. توهان با همه خوش و بش کرد و کنار من ایستاد. عموش مثل دفعه ی اول خیلی گرم باهام سلام علیک کرد، زن عموش که حتی حاضر نشد جواب سلامم رو بده و فقط یه سر تکون داد. مونده بود اون دختر... که مطمئن بودم قراره دوباره به توهان آویزون بشه! اول خیلی سرد با من سلام احوال پرسی کرد و بعد رفت سمت توهان و با لوندی بهش سلام کرد. توهان خیلی عادی جوابش رو داد و شهرزاد هم بد ضایع شد. می خواست یه جوری ماست مالیش کنه و بره تو بغل توهان که نتونستم تحمل کنم و خودم رو انداختم بینشون و با لحن بدی گفتم:
- خیلی ممنون که تشریف آوردین، خوشحالمون کردین.
بعد دست توهانم رو گرفتم و به سمت در خونه کشیدم.
ابروهای توهان بالا رفته بود و لبخند کجی کنار لبش بود. ته دلم گفتم:
- زهرمار!
***
یه ربع بودکه نشسته بودیم و حرف می زدیم، یهو زنگ در خورد.
با تعجب پرسیدم:
- مگه کس دیگه ای هم قراره بیاد؟
خشایار از جاش بلند شد و گفت:
- بله، قرار بود بیاد، که اومد!
در رو باز کرد و دوباره نشست.
بلند گفتم:
خشایار اخه کی مثلا قرار بود بیاد؟
صدای طاها از پشت سرم بلند شد:
خیلی بی معرفتی گلیا .مثلا منم داداشتما
خنده رو لبم خشکید
مثل همیشه از دیدن طاها خوشحال نشدم .خیلی دلم می خواست الان اینجا نبود .با اینکه واقعا مثل خشایار بود برام ولی دلم نمی خواست اینجا بود .مطمئن بودم اونم منو دوست داره ول نه مثل خواهرش
طاها با همه خوش و بش کرد و اومد سمت توهان
با توهان خیلی گرم و دوستانه دست داد.ولی نه به من دست داد نه بغلم کرد
اینطوری خودمم راحت تر بودم
رفت کنار خشایار نشست شروع کرد به حرف زدن
بعد از 10 دیقه نرگس چایی اورد و به همه تعارف کرد
اذر جون بلند گفت:
بچه ها باید حتما یه مهمونی بیگیرین
توهن اروم پرسید:
ما باید مهمونی بگیریم؟چرا؟
اذر جون پاشو انداخت رو پاش و گفت:
وا.ناسلامتی شما تازه ازدواج کردین .باید برای این ازدواج یه جشنی چیزی بگیرین دیگه .
اذر جون با یه لحن خاصی حرف می زد .انگار اگه ما جشن می گرفتیم یه اتفاق خیلی مهم می افتاد. انگار خیلی هم برای این جشن هیجان داشت
توهان با خنده گفت:
اذی جون باز چه نقشه ای کشیدی؟من که شمارو می شناسم.از مهمونی و جشن زیاد خوشتون نمیاد مگر اینکه دلیل مهمی داشته باشه .حالا این دلیل مهم چیه؟خدا داند
شهرزاد با کلی ژست و عشوه پرید وسط حرفمون و گفت:
واااااااااا.توهاااااااان خوب جشن بگیر دیگه .چی میشه مگه؟کلی ام خوش می گذره
توهان اروم زیره لب طوری که فقط من بشنوم گفت:
مطمئن باش مهمونی هم بگیرم تورو دعوت نمی کنم
پقی زدم زیره خنده .توهان دستشو گرفت جلو دهنش و اروم خندید
شهرزاد نگاه ترسناکیبه من که داشتم می خندیدم کرد و چسبید به مامانش
تارا سریع اومد کنارم نشست و گفت:
خوب چه خبرا؟
_هیچ خبری نیست.شهر در امن و امان است
خندید و گفت:
شنیدم کتک خوردی؟
_از کی می خوام کتک بخورم؟
_از شوهر جانت
کف کردم .این از کجا می دونست ؟
اروم گفتم:
از کجا می دونی؟
_کلاغ خبر رسونده.
بهش نگاه کردم .
اروم خندید و گفت :
من که بهت گفته بودم دورو بر شهریار نرو
_ول کن تارا .حال و حوصله ندارم
تارا ایش و گفت و پاشد رفت
خندیدم .واقعا از منم بچه تر بود
همینطور ساکت نشسته بودم و به طاها و خشایار که باهم حرف می زدن نگاه می کردم که یهو گوشی توهان زنگ خورد
بهش نگاه کردم
گوشیشو سریع جواب داد :
_سلام .چی شده ؟
...............................................
_اهورا مثل ادم حرف بزن ببینم چش شده ؟
...............................................
_یا خدا.سریع امادش کنید .الان خودم و می رسونم
...............................................
صورت توهان بدجور نگران بود .حتما اتفاق بدی افتاده بود
توهان گوشیو قطع کرد و رو کر به بابایی و گفت:
بابا دوباره حالش بد شده .انگار داره تشنج می کنه
بابایی سریع از جاش بلند شد و گفت:
پس توهان وقت و تلف نکن .حاضر شو بریم
بعد از همه خدافظی کرد و رفت تو حیاط
هرکی یه چیزی می پرسید .
توهان بلند گفت:
ببخشید که نگرانتون کردم .یکی از بیمارام حالش بد شده .باید سریع خودمو برسونم بیمارستان
بعد رو کرد به من و گفت:
گلیا امشب خونه نرو .نمی خوام اونجا تنها باشی .فردا صبح خودم میام دنبالت .
سرمو به علامت باشه تکون دادم
توهان تند رفت سمت در .قبل از اینکه در و باز کنه برگشت سمتمو گفت:
گلیا دورو بر این پسره نرو .خوب؟
_کی رو میگی؟
_داداش جون خیالیتو میگم
فهمیدم منظورش طاهاست
چشم غره ای بهش رفتم گفتم:
برو دیگه
_خدافظ
_خدافظ.
بعد از 10 دیقه اذر جونم بلند شد و رو کرد به تارا و گفت:
تارا جان عزیزم حاضر شو ماهم دیگه بریم
خشایار رفت جلو و گفت:
کجا اخه اذر خانوم ؟بمونین حالا .اصلا شب بمونین.
_نه خشایار جان .ممنون پسرم .تارا فردا باید بره دانشگاه .منم خونه کار دارم
دیگه باید بریم .
خشایار یه کمی خم شد و گفت :
هرجور خودتون صلاح می دونید
تارا اوم دجلو بغلم کرد و گفت:
گلیا بعدا بهت زنگ می زنم کاره واجب دارم باهات
_باشه عزیزم.به سلامت .خدافظ
_خداحافظ
اذر جونم بغلم کرد و اروم پرسید:
با توهان خوشبختی دخترم؟
با اطمینان جواب دادم :
البته اذر جون .
_اگه یه وقت اذیتت کرد بگو تا پدرش و در بیارم
خندیدم و گفتم:
چشم اذر جون .ممنون
اذر جون بوسیدتم و با بقیه خدافظی کرد و رفت پیش تارا .
بعد از اینکه اذر جون و تارا رفتن
سریع رفتم تو اتاق خودم .
واییییییی چقدر دلم برا اینجا تنگ شده بود
یه دفعه در اتاقم باز شد و طاها سرشو اورد تو و گفت:
اجازه ی ورود دارم سفید برفی خانوم؟
بی اختیار یه قدم رفتم عقب و با صدای ارومی گفتم :
اره بیا تو
سرمو انداخته بودم پایین و به زمین نگاه می کردم
شالمو انداخته بودم رو تخت .
قبلا جلوی طاها برام مهم نبود که شال داشته باشم یا نه ولی الان ...........
دستشو گذاشت زیره چونمو سرمو اورد بالا
یه قدم دیگه رفتم عقب
نمی دونم چرا می ترسیدم
طاها با ناراحتی گفت:
گلیا من کاری کردم ؟چیزی گفتم که ناراحت شدی؟
_نه نه اصلا فقط شما ..........
پرید وسط حرفم و گفت:
چی؟از کی تا حالا شدم شما؟
راست می گفتم .همیشه اسمشو صدا می کردم .این اولین باری بود که بهش می گفتم شما
دستمو گرفت و اروم گفت:
میشه بشینی؟می خوام باهات حرف بزنم
نشستم رو تختم
اروم کنارم نشست و گفت:
خوب؟
_خوب چی؟
_دلیل این کارات چیه؟دلیل این حرفات؟هوم؟
_اقا طاها.........
داد کشید:
من طاهام .همیشه هم باید طاها بمونم .اقایی نداره .
از ترس خودمو چسبوندم به لبه ی تختم
باره اول بود که طاها سرم داد می زد
همیشه وقتی با خشایار دعوا می کردم می رفتم پیش طاها
اون میومد و با خشایار بحث می کرد که چرا دعوام کرده
ولی الان خودش داشت سرم داد می زد.
دوباره داد زد:
ها ؟چیه ؟از من بدت میاد؟چون گفتم عاشقم ازم بدت میاد؟اره ؟
با بغض گفتم :
نه به خدا
_پس چی ؟ها؟
اروم صداش زدم :
طاها ؟
_چیه ؟
_طاها اون زنی ............زنی که دوسش داری .............من .........منم ؟
دهن طاها از تعجب باز مونده بود .
سرمو گرفت بین دستاشو گفت:
چی میگی ؟ گلیا؟من عاشق توام .ولی مثل خواهرم.همیشه برام خواهر بودی .به خدا قسم حتی یک بارم جوره دیگه ای بهت نگاه نکردم
حرفاش و باور می کردم .می دونستم طاها دروغ نمیگه
اروم گفتم :
مرسی داداشی .
بلند خندید و گفت :
خیلی خری گلی .مگه من دیوونه ام عاشق تو بشم؟
بلند خندیدم .از اون خنده های شادم .خیلی خوشحال بودم .
زیره لب گفتم :
خدایا شکرت که طاها هنوزم داداشمه .
طاها خندید و گفت :
گلیا بیا بریم پایین
این دختر عموی توهان یه جوریه .می ترسم بره بگه من و تو نیم ساعت تو اتاق تنهاییم .اوه اوه اونوقت توهان چه فکرایی که نمی کنه
با مشت زد تو بازوشو گفتم :
نترس .توهان به من اعتماد داره {ارواح عمه ام }ولی محض احتیاط تو برو منم 10 دیقه دیگه می یام
_باشه عزیزم . من رفتم
_برو
بعد از 10 دیقه پاشدم و رفتم توی پذیرایی
شهرزاد با لحن مسخره ای گفت:
خوش گذشت گلیا جون ؟
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم
رفتم کنار نرگس نشستم و شروع کردیم درباره ی بچه حرف زدن
همینطور حرف می زدیم که یهو عموی توهان بلند شد و گفت :
خوب خانوم پاشو بریم که ماهم دیگه کم کم رفع زحمت کنیم
خشایار از جاش پاشد و گفت:
اخه چرا داقای راد؟حداقل شام رو در خدمت بودیم
_نه خشایار خان .ممنون من الان بخاطر یکی از مشکلات کاریم باید برم شمال اول باید خانوم هارو برسونم خونه بعد خودم برم
خشایار دوباره گفت:
پس حداقل سمانه خانوم و شهرزاد خانوم و بذارین بمونن .
شهرزاد چشماش برق زد.مطمئن بودم نقشه ای داره .دختره ی ایکبیری .حالمو بهم می زد
بعد از کلی اصرار بالاخره قبول کردن که اینجا بمونن
یا خدا .خودت به دادم برس.
اقای راد رفت و اون دوتا مادر و دختر دوباره با افاده رو مبل نشستن
خدا امشب رو بخیر کنه
نرگس دوباره کنارم نشست و گفت:
عجب پروهایی هستن اینا دیگه .رو که رو نیست سنگ پای قزوین
_واقعا که رو دارن در حده بنز
نرگس بلند شد و رفت تو اشپزخونه
می خواستم برم کمکش که دلم بحال طاها سوخت
نیم خواستم با این دو تا خانوم مثلا محترم تنها باشه
خشایار رفته بود
یکی از پرونده هاشو مطالعه کن
رفتم کنار طاها نشستم
با لحن نگرانی گفت:
گلیا تا اونجایی که من فهمیدم توهان خیلی متعصب .درسته ؟
_اره درسته
_گلی اگه این دختره بره بهش بگه من و تو نیم ساعت تو یه اتاق تنها بودیم بدترین فکرا به ذهن توهان می رسه .
_میگی چیکار کنم؟
_من مطمئنم این دختره بالاخره زهر خودشو می ریزه .باید کاری کنی توهان باورش بشه من و تو مثل خواهر برادریم .بهتره قبل از اینکه اون بهش چرت و پرت بگه تو بهش بگی من و تو چیکار می کردیم.
_برم به توهان بگم من فکر می کردم تو من و دوست داری؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
کودن منظورم اینه که بهش بگی داشتیم فقط حرف می زدیم .قبل از اینکه این دختر بهش بگه.
_اها باش .فردا صب که اومد بهش می گم
طاها از جاش پاشد و گفت :
خوب گلیا من دیگه باید برم .می دونی که خالم تنهاست .باز ممکنه حالش بد بشه .من می رم از خشایار خدافظی می کنم تو از طرفه من از نرگس خدافظی کن
بعد از جاش بلند شد رمت سمت شهرزاد اینت و گفت:
خوب خانوم های محترم خیلی از اشنایی با شما خوشحال شدم .ببخشید ولی باید برم.بازم میگم خیلی خوشحال شدم دیدمتون
شهرزاد خیلی گرم باهاش خدافظی کرد .
نزدیک بود بره تو بغل طاها . سمانه خانومم خیلی معمولی باهاش دست داد
نه بابا .پس اینا انگار فقط با من پدر کشتگی دارن
سرمو تکون دادم و رو مبل نشستم
طاها رفت پیش خشایار و بعد از خدافظی با اون یه بار دیگه اروم باهام حرف زد و بعد رفت.
همینطور به رفتنش نگاه می کردم
زندگیش بهتر از من نبود وی حداقل سایه ی پدر مادر بالای سرش بوده
پدرش که من و خشایار عمو محمد صداش می زدیم مرده خیلی خوب و زحمت کشی بود .کارگر ساختمون بود .
روزو شب کار می کرد تا بتونه خرج خودشو زن و بچه شو بده.
بعد از چند سال
یه روز که حواسش نبوده از بالای ساختمون می افته پایین و جا در جا می میره
از اون به بعد هم طاها کار می کرد هم مامانش
طاها به هر زور و ضربی بود درس می خوند
دلش می خواست دکتر بشه
ولی با مرگ مادرش اونم تو سن 16 سالگی همه ی نقشه هاش نقش بر اب شد
از داره دنیا یه خاله داشت که فلج بود
اوردتش تو خونه ی خودشو از اون به بعد هم خرج خودشو می داد هم خرج خالشو
من و خشایار خاله ی طاها رو خاله سحر صدا می زنیم
زن خوب و مهربونی بود فقط به قوله طاها بعضی وقتا دلقک می شد
عاشق خالش بود .جونشو براش می داد
متوجه اومدن نرگس شدم
از فکر و خیال در اومدم و به نرگس لبخند زدم
خندید و گفت :
اوا پس طاها کجاست ؟
_رفت .گفت ممکنه خاله سحر نگرانش بشه
_اها .
بعد روشو کرد سمت سمانه خانوم و شهرزاد با مهربونی گفت:
دیگه کم کم شام امادست .امیدوارم بپسندین
شهرزاد با کلی عشوه غرور گفت:
فکر نمی کنم .غذا هایی که ما می خوریم همه جزو بهترین غذا ها هست.چون ما بهترین اشپزهارو داریم.فکر نمی کنم انگش کوچیکه ی اونا هم بشین
.
سرخ شدن گوش های نرگس و حس کردم
هروقت عصبانی م شد اینطوری می شد.
اگه زورم بهشون می رسید چشمای جفتشونو از کاشه در می اوردم
دلم می خواست بهشون بگم از خونه ی داداش من گم بشن
ولی بخاطر توهان و اذر جون کوتاه اومدم و گفتم:
به سلامتی
......................
رو تختم دراز کشده بودم
یه یه ساعتی مشد که شام خورده بودیم
غذا از گلوم پایین نرفت .یه دم سرفه ام می گرفت
از بس که این زنیکه و دخترش به ما متلک می گفتن .از خشایار خجالت می کشیدم
واقعا جاب تاسف داشت که مجبور بودم بگم این خانوم یکی از فاملامونه
دلم می خواست
فک خودشو دختر عزیزشو بیارم پایین .واییییییی هرچی اقای راد و شهریار مهربون و اقان این دوتا بی شعور و بدجنسن
یه جوری به غذا ها نگاه می کردن انگار جلوشون سنگ گذاشته بودن
دلم می خواست خرخره شونو بجوم
سرمو گذاشتم رو بالشت
سعی می کردم به موضوع شام فکر نکنم چون از شدت عصبانیت نزدیک بود خودمو لت و پار کنم
بیچاره کسی که داماد اینا میشه
دلم می خواست هرچه زودتر توهان برگرده
اگه بگم لم براش تنگ نشده بود دروغ گفتم
چون داشتم له له دمی زدم که ببینمش
کم کم داشتم قبول می کردم که دوسش دارم و نمی تونمم کاری بکنم
ولی حاضر نبودم غرورمو برای توهان از دست بدم
همیشه به غرورم افتخار می کردم .دلم نمی خواست پیش مرده مغروری مثل توهان اعتراف کنم که دوسش دام
اگه این کاروم بکنم داغون میشم
به ساعتم نگاه کردم 12 بود .
خیلی خوابم می اومد .
سرمو به بالش بیستر فشار دادم و گفتم :
خدایا بابات همه چیز شکرت
دیگه هیچی نفهمیدم...............
با دصای خوردن یه چیزی به شیشه بیدار شدم
به پنجره ی اتاقم نگاه کردم .
یکی داشت اروم سنگ پرت می کرد به پنجره ام
رفتم سمت پنجره که داد و هوار کنم
که توهان دیدم
سریع پنجره رو باز کردم و گفتم:
دیوونه مگه مرض داری سنگ می زنی؟مگه زنگ و نمی بینی؟
_گلیا بدو حاضر شو .
_کجا می خوای بریم این وقت صبحی؟هنوز هوا کامل روشن نشده
_تو کاریت نباشه .حاضر شو
_توهان ؟
_بله ؟
_می خوایم بریم کله پاچه بخوریم ؟
_اره ............
_دلم می خواست از خوشحالی جیغ بکشم .کله پاچه دوست داشتم
سرمو از تو پنجره بردم بیرون و گفتم:
صبر کن بقیه هم بیدار کنم
تند گفت:
نه نه .گلیا به کسی یزی نگو.می خوام دوتایی بریم
می خوام دوتایی بریم
می خوام دوتایی بریم
این جمله تو گوشم زنگ می خوزد
جزو قشنگترین لحظه های زندگیم بود
سرمو تکون دادم و گفتم :
الا میام
سریع رفتم سکت کمدم.اینجا چند دست لباس برام بیشتر نمونده بود
یه پلیور پشمی صورتی پوشیم با کت اسپرت مشکیم و یه شلوار لی ابی کمرنگ
از این لباسا خوشم نمی اومد بخاطر همین نرگس نیاورده بودتشون تو خونه توهان
لباسارو پوشیدم و شالمم سرم کردم و بی سر و صدا رفتم دم در
توهان خندید و در ماشین و برام باز کرد و گفت:
بفرمایید مادمازل
نشستم تو ماشین .درو بست و خودشم سوار شد
خستگی از صورتش می بارید .
با حالت بامزه ای گفتم:
اخه گنده بک مگه تو گوشی نداری؟مثل عهد قجر سنگ پرت می کنه
خندید و گفت:
خواستم مرض بریزم .گفتم شیشه رو بشکنم چه حالی بده .ولی از شانس بده من زود بیدار شدی
صورتش و با دستم عقب دادم و گفتم:
بچه پرو
بلند خندید
انگار خستگی یادش رفته بود.
حالم خیلی بهتر شده بود .بخاطر دیشب ناراحت بودم ولی توهان ناراحتیمو از بین برد .
توهان جدی شد و گفت:
از دیشب چه خبر؟
_هیچی.بعد از اینکه تو و بابایی رفتین بقیه هم رفتن
_همه دیگه ؟
اروم زیره لب گفتم :
حسود بدبخت
_چیزی گفتی؟
_نه نه .اگه منظورت از همه طاهاست .بله 1ساعت بعد از تو رفت.
چپ چپ نگام کرد .با یه لبخند بانمک صاف نشستم و ابروهامو بالا بردم
بعد 10 دیقه زیر چشمی بهش نگاه کردم
لبخند ارومی رو لبش بود .
اروم صداش زد:
گلی؟
بدون اینکه بفهمم از دهنم پرید:
جانم؟
سرشو برگردوند طرفم .
با تعجب نگام می کرد
سرمو انداختم زیر و لبمو گاز گرفتم
_دیشب زن عموم و شهرزاد اونجا موندن؟
با خجالت گفتم:
اره
_لابد مخ خشایار و خوردن مگه نه؟
اروم خندیدم
_برا خنده نگفتما.باید ازخشایار عذر خواهی کنم .من اون دوتارو می شناسم .می دونم چقدر حرف مفت می زنن .حتما نرگس خانوم و خشایار و خیلی ناراحت کردن
بهش نگاه کردم .چقدر با شعور و فهمیده بود
همینطور بهش خیره شده بودم که یهو گفت:
بسه دیگه تموم شدم .جا برای کله پاچه هم نگه دار
با خونسردی تمام گفتم:
به تو نگاه نمی کردم که .الکی خودت و دست بالا نگیر .به اون پسری که تو اون پرشیا نشسته نگاه می کنم .خیلی جیگره
پسره رو اتفاقی دیده بودم .برای اینکه حرص توهان و در بیارم گفتم به اون نگاه می کردم
می دونستم بد عصبی شده
تا اومدم بگم شوخی کردم یه طرف صورتم سوخت .
دستمو گذاشتم رو صورتم .باورم نمیشد
توهان برای دومین بار من و زده بود.
مرتیکه ی .......
بهش نگاه کردم
با عصبانیت نفسش و داد بیرون و داد کشید :
این و زدم تا یادت باشه جلوی شوهرت از مرده دیگه ای حرف نزنی
ببین خانوم تو صاحاب داری.هروقت این یه سال تموم شد هر غلطی دلت خواست بکن .
حرفی نزدم .چیزی نداشتم که بگم .دوباره ازش بدم اومده بود
پشت چراغ قرمز استاده بود .
کیفمو برداشتم و در ماشین و باز کردم و از ماشین پیاده شدم .
بین ماشینا راه می رفتم
تحمل فضای ماشین توهان و نداشتم .
می دویدم و گریه می کردم
صدای چندتا بوق از پشت سرم اومد
فکر کردم توهان اومده دنبالم.برگشتم تا بهش بگم بره گم بشه
تا سرمو برگردوندم یه مزدای مشکی برام بوق زد و یه پسر از اون فشن مشن ها سرشو از از شیشه اورد بیرون و گفت:
برسونمتون خانمی
_گمشو .مرتیکه ی عوضی
_ای ای دختر .بی ادب نباش.بیا بالا ناز نکن .بدو ببینم .باید بریم چندتا از دوستامم سوار کنیم .اونطوری بهمون بیشتر خوش می گذره .
_نکبت .برو بابا
سریع رفتم اونور خیابون تا سوار تاکسی بشم و برم خونه ی خشایار
پسره دوباره اومد اون سمت و گفت:
بیست تومن خوبه؟نفری بیست تومن .خوبه ها .4 نفریم
مرتیکه ی کثافت .
بهش توجه ای نکردم و رفتم اون ورتر .
دوباره اومد جلومو گفت :
بابا بسه دیگه .سی تومن .بیا بالا بهت خوش می گذره .نفری سی تومن و تو خواباتم نمی بینی ها .
صدای داد توهان باعث شد که با ترس برگردم:
اون سی تومن و به کی می خوای بدی؟بیا بگو تا حالیت کنم
پسره خنده ای کرد و گفت:
برو بابا بچه سوسول .خره کی باشی ؟
دره ماشین و باز کرد و پسره رو کشید بیرون
داد کشید:
- خب می گفتی، به کی می خوای پول بدی؟ بگو تا زبونت رو از حلقومت بیرون بکشم!
رفتم کنارشون و گفتم:
- توهان ولش کن، بیا بریم.
داد کشید:
- گمشو تو ماشین.
- توهان...
- بهت می گم برو تو ماشین.
پسر از حواس پرتی توهان استفاده کرد و محکم با مشت کوبید توی صورتش. جیغ کشیدم! خدا رو شکر صبح زود بود و خیابون تقریبا خلوت. ولی تک و توک مردم می اومدن طرفمون. توهان خون کنار لبش رو پاک کرد و به سمت پسر حمله کرد. یقه اش رو گرفت، چند بار مشتش رو روی صورت پسر خالی کرد. پسر افتاده بود روی زمین. سریع از جاش بلند شد و رفت سمت توهان. جیغ کشیدم:
- توهان تو رو خدا ولش کن!
هق هقم بلند شده بود. به توهان التماس می کردم ولش کنه ولی یکی اون می زد، یکی توهان. صورت هر دوشون زخمی شده بود. بالاخره مردم تونستن به زور از هم جداشون کنن. دویدم سمت توهان، گوشه ی لبش پاره شده بود، پایین چشمشم کبود شده بود. لبم رو گاز گرفتم و دستم رو روی صورتش کشیدم. اشکام می ریخت روی صورتم. داد کشید:
- گریه نکن.
- چشم. صبر کن صورتت رو تمیز کنم، خونی شده!
دستم رو کشید و با صدای بلندی گفت:
- برو تو ماشین.
- توهان نری دعوا کنیا!
- گفتم برو.
- توهان بیا بریم! غلط کردم، بیا بریم! تو رو خدا، جان من بیا بریم، ول کن.
با عصبانیت نگاهم کرد و دنبالم اومد و سوار ماشین شد. از توی کیفم دستمال در آوردم و گوشه ی لبش رو تمیز کردم. چه قدر صورت قشنگش زخمی شده بود!
به چشماش نگاه کردم، بهم خیره شده بود. دستمال رو روی لبش فشار دادم. اشکام بدون اختیار می ریخت روی صورتم. یهو روی صورتم خم شد و با حرص گفت:
- گریه نکن لامذهب.
- توها...
لباش اجازه ی حرف زدن رو ازم گرفت. خدا رو شکر خیابون شلوغ نبود و کسی نمی تونست ما رو ببینه. ازم جدا شد، سرم رو بین دستاش گرفت و فشار داد و گفت:
- لعنتی برای چی عصبانیم می کنی؟ برای چی کاری می کنی که سرت داد بزنم و بزنمت؟ آخه احمق اگه نرسیده بودم می دونی اون مرتیکه ممکن بود چه بلایی سرت بیاره؟ آخه برای چی یه ذره فکر نمی کنی؟ برای چی دیوونه ام می کنی؟
با صدای لرزونی گفتم:
- معذرت می خوام، ببخشید. فقط می خواستم باهات شوخی کنم، وگرنه من اصلا اون پسر رو ندیدم.
دستش رو کشید روی صورتم و گفت:
- اذیتم نکن گلیا. من داغونم، بیشتر داغونم نکن.
دوباره اشکام ریخت روی صورتم. کشیدم سمت خودش و گفت:
- ببخشید. قول می دم دیگه دست روت بلند نکنم، فقط عصبانیم نکن. من می خوام باهات مهربون باشم ولی تو نمی ذاری.
- ببخشید!
اشکام رو با دستش پاک کرد و با صدای آرومی گفت:
- دیگه هم جلو من گریه نکن. وقتی گریه می کنی شکل قورباغه می شی!
با مشت زدم روی سینش. هردومون خندیدیم. صاف نشست و ماشین رو روشن کرد. آروم پرسیدم:
- کجا می ری؟
- کجا قرار بود برم؟
- بی خیالِ کله پاچه!
- امکان نداره! خستم، گشنم هم هست می خوام یه دلی از عزا در بیارم!
- بیا بریم خونه، اون جا صبحونه می خوری.
- نه، من کله پاچه می خوام.
- اَه لجباز!
خندید و گفت:
- بفرمایید رسیدیم.
- به همین زودی؟
- آره، پیاده شو دیگه!
پیاده شدم و رفتم سمت توهان. دستم رو گرفت و راه افتاد. به صورتش نگاه کردم؛ بمیرم براش، زخمی شده بود! البته پسر دیگه براش صورتی باقی نمونده بود ولی حقش بود.
وارد مغازه شدیم. بوی کله پاچه پیچید توی دماغم. خیلی وقت بود کله پاچه نخورده بودم! پشت میز نشستم، توهان رفت تا سفارش بده. بعد از ده دقیقه برگشت و گفت:
- تا پنج دقیقه دیگه برامون میارن.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
با یه تیکه نون شروع کردم به بازی کردن. نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم.
- توهان؟
سرش رو آورد بالا و با مهربونی گفت:
- بله؟
- ببین من می خوام یه چیزی بهت بگم، اما باید قول بدی عصبانی نشی.
همون موقغ غذامون رو آوردن. توهان برام همه چیز سفارش داده بود. با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- ممنون.
سرش رو تکون داد و گفت:
- نوش جان. خب چی می خواستی بگی؟
- راستش ... راستش ببین توهان، طاها درست عین داداشمه. تو که رفتی منم رفتم توی اتاقم...
با صدای تقریبا بلند و عصبی گفت:
- خفه خون بگیر.
- توهان بذار من حرف...
- گلیا دهنت رو می بندی یا یه سیلی دیگه می خوای؟
- آخه...
- چیه؟ می خوای چی بگی؟ می خوای چی تعریف کنی؟ یه وقت نمی خوای تعریف کنی چه طوری می بوسیدت؟ یا مثلا...
- بس کن توهان، بذار منم حرف بزنم. می خواستم بگم که بعدا برات سو تفاهم نشه. فقط اومده بود باهام حرف بزنه.
پوزخندی زد و با حرص قاشقش رو گذاشت دهنش.
- توهان؟
- ها؟
- ایــش، بی ادب! می خواستم بگم می خوام یه مهمونی راه بندازم. می خوام به کاری که آذر جون گفت گوش بدم.
هیچی نگفت.
- هوی، توهان؟
بازم حرف نزد.
با عصبانیت گفتم:
- بس کن دیگه. لال مونی گرفتی؟ آخه احمق اگه من با طاها توی اتاق کاری می کردم که نمی اومدم به تو بگم!
با عصبانیت نگام کرد و گفت:
به من چه ؟ها؟مگه من شوهرتم ؟براچی به من توضیح میدی ؟
باورم نمی شد .انگار نه انگار که همین 10 دیقه پیش داشت بخاطر من دعوا می کرد.
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و شروع کردم به خوردن
تو ذهنم به خودم فحش می دادم که به این یالقوز توضیح می دادم
اصلا به این چه؟راست میگه دیگه
مگه واقعا شوهرم بود .براچی باید براش توضیح می دادم
خاک بر سره من .نکبت
بعد از 10 دیقه توهان پا شد و با حالت سردی گفت:
خوردی؟
با تعجب بهش نگاه کردم
چرا یهو اینطوری شده بود؟
انگار به یه بدبخت گدا گشنه غذا داده و الان می خواست تشکرش و بشنوه
دلم می خواست مخ نداشتش و منفجر کنم
مرتیکه ی بیشعور
هنوز غذامو نخورده بودم ولی از جام بلند شدم
نمی خواستم جلوش کم بیارم
سرمو بالا گرفتم و از در رفتم بیرون
سنگینی نگاه توهان و حس می کردم
ایول .دمم گرم
خوب حالش و گرفتم . لبخند گشادی رو صورتم بود و نمی تونستم جمعش کنم
رفتم سمت ماشین ولی یادم افتاد که می خوام حال توهان و بگیرم
تا اون باشه که الکی اذیتم نکنه.
راهمو کج کردم و رفتم سمت خیابون اصلی
دیگه خیابون شلوغ شده بود .
صدای توهان و از پشت سرم شنیدم
برگشتم .توی ماشین نشسته بود و دنبالم می اومد و صدام می کرد
صدام و متعجب کردم .و گفتم:
بفرمایید اقا ؟با من بودین؟
_گلیا این لوس بازی هارو در نیار حال و حوصله ندارم .بیا سوار شو
_اقا شما چی میگین؟لطفا مزاحم نشین
_گلیا اعصاب من و بهم نریز .گمشو بیا تو ماشین
_اقا مزاحم نشو .زنگ می زنم پلیس بیادا
قیافه ی متعجبش باعث می شد خنده ام بگیره
لبخندم و به زور جمع کردم و گفتم:
بفرمایین اقا .مزاحم نشین
_گلیا دیگه دای اون روی سگ من و بالا میاری ها .بهت میگم بیا بالا
همون دیقه سه تا پسر از کنارمون گذشتن
یکی از اون پسرا اومد جلو و گفت:
خانوم مزاحمه؟
به پسره نگاه کردم .
بدجوری دلم می خواست جواب حرفای توهان و پس بدم
اروم گفتم:
بله اقا .ایشون مزاحمم شدن
توهان از ماشین اومدپایین و گفت:
گلیا حرف مفت نزن .بیا برو سوار شو
پسره با عصبانیت رفت سمت توهان و یقه اش و گرفت و گفت:
چی میگی یارو؟چرا برا این خانوم مزاحمت ایجاد می کنی؟
توهان پسره رو هول داد و گفت:
اقا من شوهر این خانومم
داد کشیدم :
دروغ میگه اقا .مزاحمم شده
پسره به سمت توهان رفت و با مشت کوبید تو صورت توهان
توهان چند قدم عقب رفت و به پسره نگاه کرد و یه دفعه به سمتش رفت
محکم زد تو صورت پسره
دوستای پسره اومد جلو و ریختن رو سر توهان
یه نفر به سه نفر
واقعا نامردی بود .ولی داشتم از دعواشون لذت می بردم
زوره توهان به هر سه تای اونا اونم با این هیکلا نمی رسید
یکی توهان می زد سه تا اونا
صورتش داغون شده بود
دلم طاقت نیاورد .داشتم دیوونه می شدم
دویدم جلوشون و دادکشیدم:
اقا ولش کنین .ترو خدا ولش کنین
یکی شون دست از دعوا برداشت و گفت:
چی میگی خانوم ؟این اقا مزاحمت ایجاد کرده باید بکشیمش
_اقا ولش کنین .
همینطور کتک کاری می کردن
داد کشیدم:
اقا شوهرمه ولش کنین.ولش کنین تورو خدا .شوهرمه .التماستون میکنم .ولش کنین
یهو دست از کتک کاری کشیدن
پسرا با تعجب نگام می کردن
از دماغ توهان خون فواره می زد .تکیه اش و داد به ماشین
داد کشیدم :
اقا برین دیگه .شوهرمه
یکی شون داد کشید :
خانوم مچلمون کردی؟اون اول که مزاحمت بود؟
_اقا برو دیگه .غلط کردم دیگه .شوهرمه
پسرا یه نگاهی به توهان کردن و راهشونو کج مردن و رفتن
تند رفتم کنار توهان
از دهن و دماغش خون می اومد
یقه ی لباسش پاره شده بود
تند تند نفس می کشید
با گریه گفتم :
توهان.......تورو خدا .توهان غلط کردم .چت شده ؟
یه دفعه افتاد رو زمین
محکم زدم تو سرم و داد کشیدم :
توهان......مرگ من ؟چت شده ؟یا خدا .یا ابولفضل .توهان جان من .توهان جان غلط کردم چی شدی یهو؟
دستشو گذاشت رو صورتم و اروم گفت:
گل .....گلیا......ارو......باش .قرص......داشبورد ماشی.......گلی
سریع رفتم داخل ماشین .داشبورد و باز کردم .یه بسته قرص توش بود .
بدون اینکه بفهمم چه قرصی برداشتم و رفتم کنار توهان
با هق هق گفتم:
تو.......تو........توهان بیا .......قرص ها
یه قرص و از کاورش دراوردم و گذاشتم تو دهن توهان
اروم قورتش داد
هرکی از کنارمون می گذشت یه نگاه بهمون می کرد و با تعجب رد می شد
برام مهم نبود .گند زده بودم
من توهان و دوست داشتم ولی ............
خاک بر سره این عشق مسخره ام
نفس های توهان داشت عادی می شد
دستمو گذاشتم رو صورتش و با گریه گفتم:
توهانی .....خوبی ؟اره بهتری؟
_اره عزیزم .خوبم .میشه کمکم کنی برم تو ماشین
_اوهوم
پشت کمرش و گرفتم و اروم بلندش کردم .
داشتم له می شدم.
سعی می کرد خودش راه بره ولی نمی تونست
تمام سنگینیش افتاده بود رو من
به زور بردمش توی ماشین و درازش کردم
سریع پشت فرمون نشستم و رفتم سمت خیابون اصلی.
دغاشتم می مردم .خاک بر سره من کنن .
تو دلم هرچی فحش می تونستم به خودم دادم
هر دیقه یه نگاه به توهان می نداختم و دوباره به جلوم خیره می شدم
از استرس زیاد به نفس نفس افتاده بودم
نمی دونستم باید برم بیمارستان یا برم خونه
داشتم دیوونه می شدم
با صدای بلند گریه می کرد:
اهو.......اهو جان.........
پامو گذاشتم رو ترمز .برگشتم سمت توهان
به شدت عرق کرده بود .اهو گفتناش داشت دیوونم می کرد .
داد کشیدم :
توهان .اهو اینجا نیست .منم توهان .توهان منم گلیام
چشماشو یه کم باز کرد و زمزمه کرد:
گلیا......معذرت می خوام .......گلی ....دیگه ......
_اروم باش توهان الان میریم بیمارستان
_نه .........بیما .....نه .برو ........خونه ........برو
_ولی.......
_برو......
_باشه .باشه میرم خونه
سریع حرکت کردم سمت خونه
با سرعت 100 تا می رفتم .
داشتم می مردم از ترس
اگه توهان چیزیش می شد من می مردم
من دوسش داشتم .دیوونش بودم .من ........من .........عاشقش بودم
.کپ کردم .من اعتراف کرده بودم.
من عاشق توهان شده بودم .
صدای بوق یه ماشین باعث شد از توهم بیام بیرون
سریع ماشین و کشیدم کنار
صدای یارو تو گوشم می پیچید:
هوی خانوم عاشقی؟
عاشقم ؟
عاشقم؟
عاشقم؟
عاشقم ...........اره .....عاشق شدم
ناخوداگاه یه لبخند کوچیک رو لبم نشست
دوباره سرعتم و بیشتر کردم
بعد از 10 دیقه رسیدم دم در خونه
سریع در عقب ماشین و باز کردم و با صدای ارومی توهان و صدا کردم:
توهان .......توهان جونم پاشو .......پاشو کمکت کنم بریم تو خونه
نگاه کن خونه خودمون
پاشو ............پاشو عزیزم
دور شونه هاش و گرفتم و به زور بلندش کردم.
واقعا دیگه کمرم داشت می شکست
به زور بردمش تو خونه .
تا رسیدیم انداختمش رو مبل .
کمرم تقریبا له شده بود
کنارش نشستم، بدجوری عرق کرده بود. نمی فهمیدم چش شده. داشت توی تب می سوخت. کتش رو در آوردم و دکمه های بلوزش رو باز کردم. سرم رو خم کردم روی صورتش و پیشونیش رو آروم بوسیدم. داغ داغ بود! سرم روی گذاشتم رو سینه ی لختش. چه قدر دلم می خواست این تکیه گاه برای من بود! چه قدر دلم می خواست این دستا مال من بود! چه قدر دلم می خواست توی ماشین به جای آهو منو صدا کنه! می دونستم آهو رو دیگه دوست نداره، این از حرف هاش معلوم بود ولی داشتم از حسادت می ترکیدم! به گرد پای آهو نمی رسیدم؛ نه از نظر ظاهر، نه از نظر عشوه و لوندی، نه از نظر...
یه قطره اشک از چشمم ریخت روی شونه ی توهان. صدای توهان باعث شد که از جام بپرم:
- آخه خل و چل، آدم سرش رو می ذاره روی سینه ی یه کسی که مریضه؟ نمی گی سرما بخوری؟
- من... من... همین طور... آخه... من... اصلا...
- خب بابا نمی خواد ماست مالیش کنی. پاشو برو قرصای منو بیار. حالم خوب نیست!
- توهان؟
- بله؟
- معذرت می خوام. اون موقع عصبانی بودم. من نمی خواستم حالت بد بشه، ولی ببخشید.
هیچی نگفت. سرم رو بالا آوردم تا ببینم چرا جواب نمی ده، که قیافه ی مهربون توهان رو دیدم. لبخند آرومی روی لباش بود. سرم رو به نشونه ی چیه تکون دادم، بلند خندید و گفت:
- پاشو برو قرصام رو بیار، قلبم درد می کنه. بجنب دیگه دختر. داری خلم می کنی!
- قرصات کجاست؟
- توی کشوی تختم. گلیا بجنب الان ایست قلبی می کنما!
- اِ، بی شعور این چه حرفیه؟
- برو دیگه!
سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق توهان. رفتم سمت کشوش، سریع قرصاش رو برداشتم. می خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به قاب عکس روی میز افتاد. بی اختیار کشیده می شدم سمت میز. می خواستم ببینم عکس آهو توی اون قابه یا نه! جلوی میز ایستاده بودم و دستم رو بردم سمت قاب عکس. سریع دستم رو کشیدم عقب. می ترسیدم از چیزی که قرار بود ببینم، وحشت داشتم! به خودم اعتراف کرده بودم عاشق توهانم! اگه عکس آهو اون جا بود داغون می شدم.
دستم و بردم سمت عکس
یه نفس عمیق کشیدم
انگار قرار بود کوه بکنم
تما شجاعتم و ریختم تو دستمو به زور قاب عکس و گرفتم تو دستم
تا می خواستم برعکسش کنم که ببینم عکس کیه صدای توهان باعث شد قاب از دستم بی افته :
فضولی کار خوبی نیستا
دستمو گرفتم جلو دهنم تا جیغ نکشم
شیشه های قای عکس پخش شده بود
تا خواستم برم جلو توهان داد کشید:
نیا.نیا ببینم .رو زمین شیشه ریخته.صبر کن جمشون کنم
اومد کنارم و قاب عکس و از رو زمین برداشت .عکس از بین شیشه خورده ها برداشت و قاب عکس و گذاشت رو میز
بهم نگاه مهربونی کرد و گفت:
می خواستی ببینی عکس کیه؟
بیا نگاه کن
عکس جلو گرفت
به عکس خیره شده بودم.یه عکس قدیمی از یه زن بور و سفید با چشمای ابی
صفت خوشگل براش کم بود .
دیوانه کننده زیبا بود .
دماغ قلمی لبای غنچه مانند و کوچولو .چشمای شهلا و خمار ابی رنگ
ادم فکر می کرد تو دریاست
این کی بود ؟تابحال زن به این زیبایی ندیده بودم
به توهان نگاه کردم
انگار از چشمام خوند چی میگم.
با صدای غمگینی گفت:
مادرمه .عکسش همیشه پیشمه .تو مطبم تو بیمارستان تو شرکت همه جا
من عاشقشم .یادم نمیاد .هیچی ازش یادم نمیاد ولی یه حسی بهم میگه دیوانه وار دوسش دارم
عکس برگردوند طرف خودش و به چهره ی مادرش لبخند قشنگی زد
دستش و کشید رو عکس.
روش و کرد به من و گفت:
نمی خوای قرصای من و بدی.قلبم بد درد می کنه ها
_اها بیا
قرصارو دادم بهش و پرسیدم :
چه بیماری داری؟
_تنگی دریچه ی قلبی
_اهاااااا.
_توهان ؟
_بله؟
_یه چیزی بپرسم؟
_بپرس
_اون کسی که اهو باهاش بهت خیانت کرد همونی که تو باغ بود و می شناختی؟
جوابی نداد
بهش نگاه کردم
بدون هیچ عکس العملی بهم خیره شده بود
_اگه می خوای........
_اره می شناختمش .
_یعنی اون یکی از اشناهاتون بود؟
پوزخندی زد و گفت:
اشنا؟جوک بامزه ای بود .اون کثافت برادرم بود
_چی؟
_من و اهورا و سیامک
سه تا دوست بودیم.سه تا بردار.سه تا رفیق که هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم
من و اهورا امریکا به دنیا اومده بودیم .از اول باهم دوست بودیم .وقتی من اومدم ایران با سیامک اشنا شدم
یه پسر شر و شیطون که هیچ کس از دست کاراش ارامش نداشت
سه سال بعد اهورا اومد .اونم از سیامک خوشش اومده بود .از اون به بعد همیشه باهم بودیم .خیلی وجه اشتراکا داشتیم .اهورا از همون اول عاشق دختر خالش بود .از هممونم زودتر ازدواج کرد. تو سن 19 سالگی اومد امریکا و با دختر خالش عروسی کرد .
وقتی برگشتم اولین ادمی که رفتم پیشش سیامک بود.برا جشن دعوتش کردم ولی نیومد
بعد از 10 روز بهم نگ زد و گفت می خواد بره المان
گفت احتمالا دیگه بر نمی گرده
زیاد ناراحت نشدم .من المان خیلی می رفتم .اونجا کار داشتم
نشد برم فرودگاه .سامک رفت .من موندم و اهورا
با اهو ازدواج کردم .خوشبخت ترین مرد جهان بودم .هیچی کم نداشتم
برای کارم که رفتم المان می خواستم برم سیامک و ببینم
رفتم خونش.ولی کسی نبود .هرچی هم بهش زنگ می زدم بر نمی داشت
بیخیالش شدم
برگشتم ایران
بقیه ی ماجرا رو تارا برات تعریف کرده
فقط یه چیزو برات نگفته
اینکه اون مردی که تو باغ بود سیامک بود .
البته تارا نشناختتش .هیچ کس نفهمید اون کیه
چون قیافه اش خیلی عوض شده بود .فقط چشماش .منم از روی چشماش فهمیدم اون کیه.
یعنی دهنم اندازه ی غار باز مونده بود .ماشالله
دیگه اون اوج بدبختی بود .یه رفیق به ادم خیانت کنه؟وایییی
_گلی؟
_بله؟
_تو دوستی رفیقی چیزی نداری؟تو این مدت ندیدم به جز اون داداش جون خیالیت با کسی دوست باشی.
_نه از وقتی بچه بودم دوستی نداشتم .یعنی ادم اروم و گوشه گیری بودم .ترجیح می دادم تنها باشم
_توهان؟یه چیز دیگه بپرسم؟
_لطفا چرت و پرت نپرس اعصاب ندارم .
_تو از شهریار متنفری؟
_نه
_پس چرا این و میگی؟
_من ازش بدم میاد .به نظرم ادم بدیه .البته در مورد اهو ........خودم می دونم اهو مقصره همه ی این جریاناته ولی در کل من و شهریار از هم خوشمون نمیاد
_توهان؟
_باز چیه؟
_بیماری قلبیت ارثی؟
_اره .مامانمم همین بیماری رو داشت
_توهان میگم کی مهمونی بگیریم؟
_فرقی نداره هر موقع خواستی
_هفته ی دیگه ؟
_به نظرت کسی من و ب این صورت ببینه چی میگه ؟
اخ بمیرم الهی .لعنت به من .همش تقصیره من بود .راست می گفت
گوشه لبش زخم بود
پایین چشم چپش و رو پیشونیش کبود بود
سرم و انداختم پایین و گفتم:
من واقعا معذرت می خوام
_بیخیال
_ای وای خاک بر سرم
_چرا؟
_یادم رفت به خشایار خبر بدم .حتما الان کلی نگران شده
_خوب بدو برو زنگ بزن دیگه
_باشه .من رفتم
از اتاق اومدم بیرون از تلفن خونه شماره ی گوشی خشایارو گرفتم.
هنوز یه زنگ نخورده بود که صدای خشایار پیچید تو گوشم:
الو
_سلا داداشی
_خدا ذلیلت نکنه دختر مب دونی از صبحه چقدر نگرانت شدم ؟
_ببخشید داداش جونم .توهان اومد دنبالم اومدیم خونه دیگه .بعدشم یادم رفت
_خدا من و از دست تو بکشه
_خشی میام می زنم لت و پارت می کنم از این حرفا بزنی ها
_برو ببینم .برو می خوام برم پیش نرگس .
_باشه برو .خوششششش بگذره .خدافظ
_دیوونه ی کوچولو .خدافظ
همون موقع آذر جون زنگ زد. با شوق جواب دادم:
- سلام آذر جون. خوب هستین؟
- سلام دخترم، خیلی ممنون. تو خوبی؟
- ممنون آذر جون، ای بد نیستم.
- می دونی گلیا، از سر صبح به دل شوره گرفتم، هی فکر می کردم یه اتفاقی قراره بیفته. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زنگ زدم. حالا توهان خوبه؟
- آره آذر جون، معلومه که خوبه. الانم تو دراز کشیده، فکر کنم خوابیده!
- گلیا جان، عزیزم می گم عیبی نداره من بیام اون جا؟ نمی دونم چرا دلم این طوریه!
- البته، قدمتون روی چشم. بفرمایید!
- باشه عزیزم، پس من با تارا تا یه ساعت دیگه میایم اون جا. فعلا کاری نداری دخترم؟
- زود بیاین پس، خداحافظ!
- خداحافظ عزیزم.
گوشی رو گذاشتم سر جاش. توهان با صدای بلندی گفت:
- خاک بر سرت کنن گلیا!
- وا؟ چرا؟
- آخه من چی بگم به تو؟ این ها الان بیان منو با این صورت ببینن که سکته می کنن!
دستم رو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:
- وای راست می گی، اصلا حواسم نبود. حالا چه کار کنیم؟
- هیچی باید خیلی طبیعی رفتار کنیم!
- توهان یه دقیقه بیا توی آشپزخونه.
- چرا؟
- بیا تو!
خودم جلوتر رفتم توی آشپزخونه و پشت سرم توهان اومد. قدم بهش نمی رسید، مجبور شدم روی پنجه ی پام بلند بشم. چونه ی محکمش رو گرفتم توی دستم و خون خشک شده ی کنار لبش رو با دستمال پاک کردم. یه پنبه برداشتم و بتادینیش کردم و گذاشتم روی صورت توهان. یهو دستش مشت شد، فهمیدم دردش اومده. آروم گفتم:
- ببخشید، الان تموم می شه.
پنبه رو برداشتم و انداختم توی سطل آشغال. هنوز یه دستم روی صورتش بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
- الان صورتت یه کم بهتر می شه!
با مهربونی به چشمام نگاه کرد. دستم رو گرفت بین دستاش و بوسید. سرش رو آورد نزدیکم و گفت:
- خیلی خیلی ممنون!
سریع به حالت دو رفتم توی سالن و داد کشیدم:
- توهان، بیا یه ذره اینجا رو مرتب کنیم.
- بی خیال گلی. کی حال تمیز کاری داره!؟
- تنبل، پس حداقل بیا بریم لباس بپوش!
این رو به خاطر تارا و آذر جون نگفتم، خودم داشتم دیوونه می شدم. دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم! انگار فهمیده بود چه مرگمه.
با شیطنت نگام کرد و گفت :
لازم نیست .تارا و اذر جون عادت دارن من جلوشون اینطوری باشم . هیچ وقت جلو اونا بولیز نمی پوشم
بعد خودش و انداخت رو مبل و ادامه داد :
منم اینطوری راحت ترم
_توهان زشته .بیا بریم لباس بپوش
بلند خندید و گفت:
اااااااا؟زشته ؟مطمئنی؟
دیگه مونده بودم چیکار کنم .واقعا داشتم خل می شدم .چشمم که به عضله هاش می افتاد از خود بی خود می شدم .با صدای بلند و پر حرصی گفتم :
اصلا به درک .به من چه .ابروی تو میره.
دوباره بلند خندید ولی از جاش تکون نخورد
رو مبل نشستم .تمام سعی ام رو می کردم به بدنش نگاه نکنم ولی ناخوداگاه چشمم می رفت سمت شکمش
توهان صداش و نازک کرد و با عشوه گفت:
وایییییی چقدر شما هیز تشریف دارین .خوب خانوم محترم نباید چشم چرونی کنی .باید بیای با بابام صحبت کنی
از خنده غش کرده بودم .یه سیب از رو میز برداشتم و پرتاب کردم سمت توهان
سیب و رو هوا گرفت و ی گاز محکم زد .
همینطور بلند بلند می خندیدیم
که یهو از جاش بلند شود و گفت:
گلیا پاشو بیا تو اتاقم
_براچی بیام؟
_بیا کارت دارم
رفتم تو اتاقش . به میزش تکیه داده بود
_چرا گفتی بیام ؟
_بیا برا من لباس انتخاب کن .
_خوب برو خودت یه لباس بردار بپوش دیگه
_می خوام تو انتخاب کنی
با تعجب بهش نگاه می کردم .داشتم این کارش و تو ذهنم مرور می کردم .
_برو دیگه .
_با مکث رفتم سمت کمدش و شروع کردم به نگاه کردن لباساش
همه ی لباساش مارک دار بودن .فکر کنم قیمت هر بولیزش به اندازه ی کل لباسای من بود .
نمی دونستم کدوم و بر دارم
یکی از یکی باحال تر و شیک تر
_انتخاب کردی؟
_نه .من نمی دونم کدومش و باید .......
_گلی خانوم از هرکدوم خوشت میاد بر دارش بده به من
دوباره به لباساش نگاه کردم
یه بولیز سبز چمنی برداشتم و دادمش به توهان
با تعجب نگام کرد و گفت:
این و بپوشم ؟
_اره مگه عیبی داره ؟
خندید و گفت :
نه .راستش اون همیشه از این رنگ بدش می اومد
اون ؟اون کی بود ؟اها منظورش اهو بود .
پس یعنی اهو از رنگ چشمای من بدش می اومد
به جهنم .خلایق هرچه لایق
با عصبانیت گفتم :
خوب چیکار کنم ؟می خوای نپوشش به من چه؟
-من کی گفتم نمی پوشم ؟خیلی هم قشنگه .معلومه که می پوشمش
بولیز و پوشید
معرکه شده بود .هر لحظه بیشتر عاشقش می شدم
نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم .
من عاشقش بودم .عاشق همه چیزش
عاشق صورتش عاشق رفتارش عاشق هیکلش
کاش الان می تونستم برم تو بغلش
بهش بگم دوست دارم . کاش......
احساسم تازه جوونه زده بود یه عشق کوچیک ولی.......
باید جلوی رشدش و می گرفتم .این احساس نباید رشد می کرد .
توهان من و دوست نداره و این یعنی نابود شدن من
من نمی تونستم زن اون باشم .اون هیچ وقت عاشق من نمیشد
پس باید این احساس کوچیک و ریشه کن کنم .
فعلا غرورم از همه ی این ها مهم تره
صدای زنگ در باعث شد از اتاق بیام بیرون و در و برای اذر جون و تارا باز کنم
بعد از 5 دیقه اومدن تو
با من روبوسی می کردن که توهان اومد تو سالن
اذر جون تا صورتش و دید داد کشید :
اییییی وایییی.خاک بر سرم .
کیفش از دستش افتاد و به سمت توهان شیرجه رفت
تارا همینطور با تعجب به صورت توهان نگاه می کرد
اذر جون می زد تو صورتش و می گفت:
عزیز دلم پسرم چت شده .چرا اینطوری شده
توهان خنده اش گرفته بود .با همون خنده سعی میکرد اذر جون و اروم کنه :
اذی جون .ارو بابا .چیزیم نیست که .بابا مادره من اروم باشه .اذی جون الان فشارت میره بالا ها اروم .......
بالاخره با حرفای توهان و کارای من و تارا اذر جون نشست رو مبل و اروم شد
رفتم تو اشپزخونه که یه شربت برا اذر جون بیارم .تارا هم دنبالم اومد
داشتم شربت می ریختم که با تعجب پرسید:
گلیا توهان چرا این شکلی شده ؟
_دعوا کرده .
_با کی؟
_با یه پسر .مزاحمم شده بود .
دلم نمی خواست جریان اون سه تا پسره رو تعریف کنم .می دونستم تقصیره من .پس ترجیح دادم چیزی نگم
_دروغ نگو گلیا
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
چه دروغی دارم بگم ؟
_گلیا این کاره یه نفر نیست . توهان از پس یه نفر بر میاد . این کاره چند نفره.وگرنه توهان تو دعوا کردن استاده . این کاره یه نفر نمی تونه باشه
_ول کن تارا .بیا این شربت و بگیر............
_گلیا جواب من و بده .توهان چرا اینطوری شده ؟
_اهههه.بس کن دیگه .با سه تا پسر دعواش شد
_سه تا پسر مزاحم تو شدن ؟
_نخیر
_گلیا من دوستتم یا بهتر بگم خواهر شوهرت .......پوفففففف
خنده ام گرفت .
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با صدای بلند خندیدم
تارا هم خندید و گفت:
زقنبود .حالا اذیت نکن بگو چی شده دیگه
_هیچی بابا .صبح باهم رفتیم بیرون دعوامون شد منم بدون اون رفتم .دنبالم اومد .اون سه تا پسرم فکر کردن مزاحمه
_توام نشستی بر بر نگاه کردی .اره؟
_می دونی کلی ام کیف کردم
سریع دویدم سمت سالن و تارا هم دنبالم اومد
دوره خونه می دویدیم
اذر جون داد کشید:
بس کنین .این بچه بازی ها چیه ؟
به حرفش گوش ندادیم و همین طور می دویدیم که یهو توهان رفت جلوی تارا و جلوش ایستاد .نمی ذاشت تکون بخوره
نفسم بالا نمی اومد .توهان خدا خیرت بده
تارا با قهر گفت :
داداش اذیت نکن .برو بذار بگیرمش
_تو غلط می کنی زن من و بگیری .
_توهان برو کنار من باید این و بکشم .دارم از تو دفاع می کنم خره
توهان با یه حرکت تارا رو بلند کرد و گفت :
لازم نکرده
تارا جیغ می زد و می گفت :
داداشی .توهان من می ترسم بذارم زمین
من و اذر جون از خنده غش کرده بودیم
بالاخره تارا با لگدی که به پهلو ی توهان زد تونست بیاد پایین و کنار اذر جون نشست
رفتم تو اشپز خونه و این دفعه 4 تا لیوان شربت درست کردم و بردم برا بقیه و کنارشون نشستم
اذر جون گفت :
خوب بچه ها .تصمیم گرفتین؟
_درباره ی چی؟
_درباره ی اینکه کی مهمونی رو بگیرین
توهان با صدای ارومی گفت :
اخه خانوم محترم نه به داره نه به باره .
_همین که گفتم .باید یه مهمونی بگیرین
بلند گفتم :
اذر جون من کاملا موافقم .
توهان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
ولی اخه.......
_دیگه ولی و اما و اگر نداره .حرف درست و گلیا زد .
_باشه اذی جون . چشم مهمونی می گیریم
_کی؟
_دو هفته دیگه
_امکان نداره .
_اخه براچی؟
_باید تا سه روزه اینده این مهمونی برگذار بشه
توهان با صدای بلندی گفت :
یعنی چی اخه ؟تا سه روزه دیگه .......
_توهان جان همین گلیا .ازت خواهش می کنم .
توهان با حرص به اذر جون نگاه می کرد .دستش و برد لای موهاش و هیچی نگفت .
_توهان .پسرم قبوله باشه؟
_نمی دونم والا .هرچی شما بگین .
من و تارا دست زدیم .واقعا خوشحال شدم .خیلی نیاز داشتم به یه مهمونی که حال و هوام عوض بشه
توهان چشماش و ریز کرده بود و به اذر جون نگاه می کرد
اذر جون خندید و گفت :
چیه ؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟مگه جن دیدی؟
_نه ولی می دونم یه نقشه ای تو سره تونه .
_می دونی ؟تو راست میگی یه کاری می خوام بکنم که تو خوابم نمی بینی .
_خدا بخیر بگذرونه
در رو باز کردم و اومدم پایین. توهان دستم رو گرفت و گفت:
- بریم جوجو کوچولو؟
- آره بریم.
- فقط گلی من رو ورشکست نکنیا.
- حرف نزن، بریم.
با توهان اومده بودیم خرید، فردا شب قرار بود مهمونی بگیریم. شیرینی ها رو سفارش داده بودیم، میوه ها رو هم خریده بودیم و فقط مونده بود لباس برای من و توهان.
جلوی یه بوتیک ایستادم. یه بلوز سفید و طلایی با یقه ی قایقی چشمم رو گرفته بود، خیلی قشنگ بود. استیل قشنگی هم داشت.
رو به توهان کردم و گفتم:
- توهان می گم این بلوز خیلی قشنگه، مگه نه؟
جواب نداد. برگشتم تا ببینم چرا جواب نمی ده، که دیدم زل زده به بلوزه.
- آهای توهان؟
سرش رو به نشونه ی چیه تکون داد.
- می گم این بلوز قشنگه، مگه نه؟
- نه!
تعجب کردم. انگار ناراحت بود.
- توهان این خوشگل نیست؟
- نه، اصلا قشنگ نیست.
- چرا؟
- کلا خوشت میاد بدنت رو به همه نشون بدی؟
بعد راه افتاد رفت سمت مغازه ی بعدی. دهنم باز مونده بود. این چی می گفت؟ چرا یهو قاطی می کرد؟ دوباره به بلوز نگاه کردم و لبم رو گاز گرفتم، توهان راست می گفت و حق داشت. بلوز خیلی تنگی بود و اگه تنم می کردمش کل بدنم دیده می شد.
سریع رفتم کنار توهان و گفتم:
- خب بابا، حواسم به تنگیش نبود.
چشم غره ای بهم رفت و دستم رو گرفت تو دستش.
بلند خندیدم و گفتم:
- چرا تو این طوری هستی؟ چشم غره می ری بعد دستم رو می گیری؟!
آروم خندید و گفت:
- دیگه پر رو نشو!
دوباره خندیدم و به مغازه ها نگاه کردم.
از هیچی خوشم نمی اومد. اگه چیزی هم چشمم رو می گرفت، تنگ بود یا یقه اش باز بود یا کوتاه بود. داشتم دیوونه می شدم که صدای توهان باعث شد برگردم طرفش:
- گلی این قشنگه؟
با تعجب به لباس نگاه کردم. یه پیراهن دکلته ی قرمز که قدش تا رونم بود و یه کمربند مشکی کوچیک داشت. توهان به من می گفت اون بلوز رو نپوشم، اون وقت از این خوشش اومده بود؟!
با دهن باز به توهان نگاه می کردم. دستم رو کشید و بردم داخل مغازه. زن جوونی پشت میز نشسته بود، تا ما رو دید سریع از جاش بلند شد و با صدای پر از نازی گفت:
- بفرمایید؟ چیزی می خواین؟
توهان به ویترین اشاره کرد و گفت:
- اون پیراهن دکلته ای که پشت ویترین هست رو می خوام.
دختر با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
برای ایشون می خواین؟
- بله.
- والا فکر نکنم سایز ایشون داشته باشیم. سایزتون چنده؟
توهان بهم نگاه کرد. هنوز متعجب بودم و باورم نمی شد که...
- گلیا؟
- بله؟
- سایزت چنده؟
- سایزم؟ آها، سی و هشت.
فروشنده لباس رو آورد و داد دست توهان. اه اه نکبت! برای توهان یه عشوه هایی می اومد که حالم رو به هم می زد. دلم می خواست چشماش رو از کاسه در بیارم، دختر عوضی!
توهان لباس رو داد دستم که برم بپوشمش و گفت:
- گلیا بدو برو بپوشش.
- ولی...
- اذیت نکن برو.
رفتم داخل اتاق پرو. لباس هام رو در آوردم و پیراهن رو پوشیدم. فیکس تنم بود، اندازه ی اندازه. موهای بلندم رو ریختم دوره شونه هام، خیلی قشنگ شده بودم. رنگ سفید پوستم با قرمزی لباس ترکیب قشنگی رو به وجود آورده بود، ولی لباس خیلی باز بود، پاهام کاملا در معرض دید بود.
لباس رو از تنم در آوردم و لباس های خودم رو پوشیدم. از اتاق پرو اومدم بیرون و توهان تا من رو دید اومد طرفم و با شوق و ذوق بچگانه و با نمک گفت:
- اندازه بود؟
- آره، ولی...
لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز فروشنده و گفت:
- حساب کنید لطفا.
توهان به من نگاه کرد و گفت :
چیز دیگه ای نمی خوای ؟
_نه .ممنون
توهان پول لباس و حساب کرد و جعبه ی لباس و برداشت و رفت سمت در بیرونی مغازه
پشت سرش راه افتادم که یهو با صدای دختره فروشنده ایستادم :
خیلی بی لیاقتی .
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم :
ببخشید؟با من بودید؟
_اره با تو بودم .خیلی خیلی بی لیاقتی
چشمام از تعجب گرد شده بود .این چی می گفت ؟عجب پرویی بود .
_اونطوری نگاه نکن .دلیل داره که میگم بی لیاقتی.
صدای توهان بلند شد :
گلیا بیا دیگه .
_الان میام .یه دیقه صبر کن
دوباره به دختره نگاه کردم . چقدر پرو بود .انگار داره با دختر خالش حرف می زنه
با عصبانیت گفتم:
حرف دهنت و بفهم .
_دختره ی احمق وقتی ادم همچین شوهری داره انقدر بهش بی توجهی نمی کنه .
_اولا به تو چه ؟دوم از کجا معلوم شوهرمه ؟
_ببین من خودم تجربه کردم که دارم بهت میگم .در ضمن از اونجایی که حلقه دستش بود . اها برا این میگم بی لیاقتی که این بیچاره چشمش به دره اتاق پرو خشک شد که شاید در و باز کنی و یه لحظه ببینتت .
دهنم باز مونده بود .این دختره چی می گفت؟
دوباره ادامه داد :
حالا هم برو پیش شوهرت .ولی یادت باشه پسر به این خوبی رو ,رو هوا می زنن
اگه بخوای اینطوری رفتار کنی از دستت در میره .
_خدافظ .
لبخندی زد و گفت :
خدافظ
رفتم پیش توهان .هنوز تو فکره حرفای دختره بودم .
توهان دستش و جلوی صورتم تکون داد و گفت :
گلیا ؟کجایی؟
_ها ؟همین جا ؟
_دختره چی می گفت بهت؟
_راستش ..............می گفت که ...........اها در باره ی جنس لباس می گفت
ابرو های توهان بالا رفت . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
خوب بریم باید منم لباس بخرم
دلم می خواست بپرسم این لباس و تو مهمونی بپوشم یعنی؟اخه مگه میشه؟توهان که گفته بود ........... .خل شده بودم
داشتم کت هارو نگاه می کردم
توهان گفته بود من انتخاب کنم .انگار از سلیقه ام خوشش اومده بود
نمی دونم چرا دلم نمی خواست تو این مهمونی کت و شلوار رسمی بپوشه
می خواستم اسپرت بپوشه .به نظرم خیلی بهش می اومد
بالاخره بعد از کلی گشتن یه بولیز طوسی کمرنگ نظرم و جلب کرد
به توهان دادمش تا بپوشدش
وقتی پروش کرد عالی شده بود .بولیز دقیقا رنگ چشماش بود .یه جیگری شده بود لنگه نداشت .
همون بولیز و برداشت با یه شلوار جین طوسی .
یه تیپ اسپرت .عالی بود
خرید توهانم تموم شده بود ولی من هنوز نمی دونستم چیکار باید بکنم .
اون لباس و که امکان نداشت توی مهمونی بپوشم ولی انگار توهان یادش رفته بود .
باهم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
ساعت 6 بود .
هنوز ناهار نخورده بودیم
از ساعت 1 اومده بودیم بیرون تا همین الانم داشتیم خرید می کردیم
تازه وقتی رفتیم خونه باید کلی برای فردا هم اماده بشم
به خصوص در مورد غذا . توهان می خواست از بیرون غذا بگیره ولی بهش گفتم خودم درست می کنم
داشت می رفت سمت خونه
ای خدا .من لباس و چیکار می کردم ؟
_توهان ؟
_بله؟
_من برا فردا چی بپوشم؟
_خوب معلومه لباس.
_نه منظورم اینه که همین پرهن قرمزه رو بپوشم دیگه اره ؟
چنان ترمز کرد که نزدیک بود با کله برم تو شیشه
رگ گردنش زده بود بیرون
دوباره چشماش داشت قرمز می شد
داد کشید :
تو غلط می کنی بخوای جلوی صد نفر اون لباس و بپوشی
_اخه توهان تو که ..........
_گلیه به مرگ مادرم قسم یک باره دیگه از این زر زر ها بکنی یجوری می زنمت صدا سگ بدی شیرفهم شد؟
_بابا خوب بذار منم حرفم و بزنم
_ها؟؟؟؟؟
_خوب تو که فقط همون یه پیرهن و خریدی من مجبورم همون و بپو..........
چونم و گرفت چسبوندتم به شیشه ی ماشین و گفت :
گلیا می بندی یا خودم ببندمش؟اخه بی شعور وقتی من میگم اون بولیز چسبون رو نپوش پس امکان نداره بذارم این پیرهن و جلو صد تا نره غول بپوشی
دوباره داشت گریه ام می گرفت . چونم درد گرفته بود
با صدای بغض داری گفتم:
اخه ..........من که لباس مجلسی ندارم .....دیگه ام وقت نمیشه .........
یهو چونم و ول کرد و جعبه ی لباس و از صندلی عقب برداشت
درش و باز کرد با حرص گفت :
من احمق این و برات خریدم که غافلگیر بشی فکر نمی کردم خانم می خواد اون لباس و جلو 50 تا مرد بپوشه
به لباسا نگاه کردم
یه کت و شلوار یاسی بود با یه صندل پاشنه 10 سانتی سفید.
پوشیده و شیک بود .با بهت به لباسا خیره شده بودم .
سرمو اوردم بالا و به توهان نگاه کردم .با عصبانیت بهم خیره شده بود .
بدون اختیار یه لبخند اروم نشست رو لبم
توهان کی وقت کرده بود اینا رو بخره؟
_خیلی ممنون .خیلی قشنگن.
_چیه ؟می خواستی اون لباس قرمزه رو بپوشی که ؟من ابله از اون خوشم اومده بود گفتم برات کادو بگیرم
_من نمی خوام اون و بپوشم .یعنی توام می گفتی نمی پوشیدمش ولی اخه نمی دونستم باید چی بپوشم .
با خشم بسته رو انداخت پشت ماشین و راه افتاد
تو آینه به خودم نگاه کردم، واقعا خوشگل شده بودم. کت و شلوار یاسی رنگی که توهان برام خریده بود فوق العاده خوش دوخت بود و استیل خوبی هم داشت.
یه ذره چسبون بود، ولی جوری نبود که بدنم معلوم باشه. رژ گلبهی رو برداشتم و روی لبام مالیدم، سایه ی بنفش کمرنگی زدم و به مژه هام ریمل زدم. واقعا عالی شده بودم، همیشه از این کار بدم می اومد ولی این دفعه دیگه دست خودم نبود. برای خودم به بوس فرستادم و چشمک زدم!
از اتاق اومدم بیرون. توهان داشت به کارگرها می گفت چه کار کنن.
رفتم سمتش و گفتم:
- توهان؟ خوب شدم؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- باید برگردی تو اتاقت.
- وا؟ آخه چرا؟
- برای این که یه چیزی رو جا گذاشتی.
- چی رو؟
- مثلا شال روی سرت رو.
- چی؟ شال بندازم سرم؟
یک جوری بهم نگاه کرد که نزدیک بود خودم رو خیس کنم.
- چیه؟ نکنه می خوای جلوی اون شهریار عوضی و اون مردای چشم چرون فامیل و دوستای من بدون روسری بیای؟
باورم نمی شد. این همه موهام رو درست کرده بودم، ای خدا! من نمی فهمم مگه این ده سال تو آمریکا نبوده، پس چرا این طوریه؟!
هلم داد سمت اتاق. نشستم روی صندلی، بد خورده بود توی ذوقم. شال بنفش پر رنگم رو از توی کمد برداشت و انداخت رو سرم.
می خواستم شال رو روی سرم درست کنم که گفت:
- دست نزن، بذار درستش کنم.
- نه بابا؟ مگه بلدی؟
- بله خانوم کوچولو، معلومه که بلدم!
شال رو دور سرم پیچوند و لبنانی بستش.
خیلی بهم می اومد و صورتم رو بیشتر نشون می داد. آروم تشکر کردم، خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت:
- خیلی خوشگل شدی جوجو. امشب زن های توی مجلس از حسادت می ترکن!
سرم رو انداختم پایین و خندیدم. این حرف هاش و کارهاش باعث می شد مور مورم بشه و قلبم برای چند ثانیه ضربان نداشته باشه.
دوباره گفت:
- راستی ببینم یکی زیادی بهت خیره شده می زنم همون وسط نصفش می کنم، پس ناز کردن و شیطنت ممنوع!
سرش رو با دستم هل دادم عقب و گفتم:
- برو دیگه پر رو نشو!
- شرط داره که برم.
- چه شرطی؟
- خب، راستش شرطش اینه که...
خم شد روی صورتم و سریع فاصله گرفت.
خندم گرفته بود، دستم رو گذاشتم رو لبام. ای خدا نذار دیوونش بشم، بذار به اندازه ی یه وابستگی ساده بمونه.
دوباره رژ رو مالیدم و شال رو روی سرم مرتب کردم. صندل ها رو پام کردم و از اتاق بیرون رفتم. صدای در اومد، آذر جون، تارا و بابایی بودن، با خشایار و نرگس.
در رو باز کردم. همشون که اومدن داخل با من و توهان روبوسی کردن و رفتن روی مبل ها نشستن. نرگس و تارا رفتن توی آشپزخونه که کمک کنن. شاهکار کرده بودم، پنج نوع غذای مختلف، سوپ های متنوع و دسرهای جور واجور درست کرده بودم. میوه ها و شیرینی ها رو به بهترین شکل چیده بودم و همه چیز آماده بود.
دلم می خواست همه خوششون بیاد. تو چشمای توهان برق رضایت و تحسین دیده می شد و همین برای من کافی بود. طاها رو هم دعوت کرده بودم، ولی نمی تونست بیاد. باید یه سفر می رفت شیراز. تارا اومد کنارم و گفت:
- خسته ای؟
- نه بابا، خسته کجا بود؟ خیلی هم کیف داد.
- خاک تو سرت، از کار کردن لذت می بری؟
- بی خیال تارا. می گم تو درباره ی این سورپرایز آذر جون چیزی می دونی؟
- نه به خدا. از اون روز ما رو دیوانه کرده، هی می گه یه کاری می خوام بکنم خودتون تعجب کنید.
- به قول توهان خدا بخیر کنه!
- واقعا خدا بخیر کنه.
زنگ در باعث شد برم سمت در. اهورا خان و همسرش بود. در رو باز کردم و توهان گرم و صمیمی رفت استقبالشون و با خنده گفت:
- چه طوری نارفیق؟ خبری ازت نیست؟!
با هم مردونه دست دادن. رفت طرف خانومی که همراهش بود و باهاش دست داد و گفت:
- شما چه طورین دختر خاله ی دوست عزیزم؟
دختر خندید و گفت:
- مسخره بازی در نیار توهان. نمی خوای منو با این خانوم خوشگله آشنا کنی؟
- البته، سوگل این خانوم به قول تو زیبا همسر بنده هستن، گلیا. گلیا جان این دختر لوس ننر و غرغرو هم زن داداش من هستن.
با هم به توهان خندیدم. سوگل رو بغل کردم، دختر خیلی خوب و با نمکی بود. با اهورا هم احوال پرسی کردم و رفت کنار بابایی و خشایار نشست. سوگل هم رفت کنار تارا و آذر جون نشست. منم در رو برای مهمونا باز می کردم.
آخر آذر جون صداش در اومد:
- ای بابا گلیا در رو باز بذار هر کی خواست میاد تو، لازم نیست تو هم هی بلند شی و بشینی.
- چشم آذر جون.
در بیرونی خونه رو باز گذاشتم و خودم نشستم کنار تارا و سوگل. صدای شهریار باعث شد از جام بلند شم:
- سلام به همگی.
همه ی سرها برگشت طرف اون ها. توهان از جاش بلند شد و رفت سمت عموش و گرم سلام و علیک کرد. شهرزاد که مثل همیشه بود و زن عموش هم که کلا سلام کردن در فرهنگ لغتش معنی نمی داد! شهریار خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد و به چشم غره های توهانم آروم خندید.
دیگه همه اومده بودن، دوستای توهان، فامیلاشون؛ همه بودن!
تارا صدای آهنگ رو بلند کرد:
گلِ من عزیزم همه عشم و به پات می ریزم
حالا که پیشمی حتی یه لحظه غم ندارم من
دلِ دیوونه ام و داری می بری بگو نگاهِ منو تو می خری
حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
تو که قشنگ ترینی توی شهرِ قصه هامی
توی ترانه های من همیشه هم صدامی
گلِ قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
همه می دونن عزیزِ دلمی تو که شیطونی گلِ من یه کمی
همیشه دوست دارم سر روی شونه هات بذارم من
دلِ دیوونه ام و داری می بری بگو نگاهِ منو تو می خری
حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
تو که قشنگ ترینی توی شهرِ قصه هامی
توی ترانه های من همیشه هم صدامی
گلِ قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
یهو صدای آهنگ کم شد.
به تارا نگاه کردم که ببینم چه خبره. اون هم شونه هاش رو انداخت بالا، یهو یه صدای نازک و پر از ناز و عشوه از پشت سرم اومد:
- عصر بخیر امیر خان.
توهان و اهورا از جاشون بلند شدن
توهان با تعجب زل زده بود به صاحب اون صدا
از جام بلند شدم و برگشتم طرف زنه که یهو ..........
انگار برق گرفتتم. ای اهو بود
صورتش و نمی تونستم فراموش کنم .همون زن توی عکسا بود
لبخند کجی روی لبش بود و خیره شده بود به توهان
همه ساکت شده بودند .بعضی ها هم که اهو رو نمی شناختن با تعجب با ما نگاه می کردن
اذر جون رفت طرف اهو و بلند گفت :
خیلی خوش اومدی اهو جان .
بعد رو کرد به ما و ادامه داد:
اینم مهمون ویژه ی من .اهو .
به توهان نگاه کردم .سرش و انداخته بود پایین .
اهورا با ارنج زد تو پهلوش
یهو سرش و اورد بالا با لحن کاملا معمولی گفت :
خیلی خوش اومدین .بفرمایید بشینین
اهو با همون خنده گفت :
ببخشید کجا می تونم لباسم و عوض کنم ؟
توهان یکی از خدمتکارا رو صدا کرد و گفت :
به ایشون راه نشون بده
خدمتکاره و اهو رفتن سمت اتاق مهمون .
توهان با خشم به اذر جون نگاه کرد
ولی اذر جون انگار اصلا پشیمون نبود
من خشکم زده بود .باورم نمیشد .ای خدا .
بغض کرده بودم
تارا اومد کنارم و گفت:
گلیا ؟
بغضم و قورت دادم و گفتم :
جانم تارا جان ؟
_به خدا من نمی دونستم این دختره می خواد بیاد اینجا ..........من ......
_بیخیال تارا .اومده که اومده .به جهنم
_گلیا شهریار کجاست؟
_یه ابمیوه ریخت رو پاش رفت دستشویی
_گلیا یه دیقه با من بیا
رفتیم طرف توهان
سرش و انداخته بود پایین .فکش منقبض شده بود
اروم صداش کردم :
توهان؟
سرش و اورد بالا و با صدای دورگه ای گفت :
بله ؟
تارا ادامه داد :
داداشی میری با شهریار حرف بزنی؟
_تارا چی میگی؟من برم؟
_داداشی تو که می دونی .تورو خدا
_ من خودم اعصاب ندارم حالا برم ........
_توهان بخاطر من .جان تارا .
_تارا قسم نده .
_اگه من و دوست داری
نمی فهمیدم این همه اصرار تارا برای چیه .اخر که شهریار اهو رو می دید
توهان دست کرد تو موهاش و گفت :
باشه .کجاست ؟
_دستشویی
_اومد میرم پیشش.
_مرسی داداشی .
_تارا تو می دونستی این می خواد بیاد ؟
_نه به خدا .
توهان نیم نگاهی به من کرد و دستم و گرفت .
تارا رفت کنار اذر جون . با ناراحتی داشت باهاش حرف می زد
توهان دستم و محکم فشار می داد
شهریار از دسشویی اومد بیرون
توهان دستم و ول کرد و سریع رفت پیشش.
بهشون خیره شدم
توهان داشت باهاش حرف می زد و هر لحظه صورت شهریار عصبانی تر میشد
بالاخره توهان ساکت شد و شهریار سرش و تکون داد .
توهان اومد طرفم و کنارم نشست
همه با هم حرف می زدن .انگار داشتن درباره ی این اهو حرف می زدن .
شهریار رفته بود تو حیاط . تارا پاشد که بره پیشش . توهان با عصبانیت بهش نگاه کرد و مجبورش کرد بشینه سره جاش
بعد از یه ربع خانوم تشریف اوردن
بابا این کی بود دیگه ؟خجالت نمی کشید
این لباسی که پوشیده بود بیشتر شبیه لباس خواب بود .
یه پیراهن مانند که بیشتر شبیه بولیز بود پوشیده بود .همه ی لباس همین بود .جنسشم از تور بود .قد لباس تا رون هاشم نمی رسید
جایی از بدنش نمونده بود که دیده نشه .
به توهان نگاه کردم . می خواستم ببینم به اهو نگاه میکنه یا نه .
سرش پایین بود .پوزخند بانمکی هم روی لباش بود .
اهو با چنان عشوه ای راه می رفت که همه ی مردا رو مجبور می کرد بهش نگاه کنن ولی توهان حتی یه نگاه کوچولو هم به اهو نکرد
یه. در باز شد
شهریار اومد تو ........
دست تارا یهو مشت شد
اهو همونجایی که بود ایستاد و به شهریار نگاه کرد .
نگاهش یجوری بود . شهریار بدون هیچی عکس العمل خاصی سلام کرد کنار اهورا نشست
همه باهم پچ پچ می کردن
اهورا بلند گفت :
اهو خانوم شنیدم ازدواج کردین . پس سیامک کجاست ؟
اهو با چنان نفرتی به اهورا نگاه کرد که انگار ارث پدرش و ازش طلب داشت
با همون صدای نازک گفت :
سیامک تو هتل مونده .ترجیح داد نیاد
توهان پقی زد زیره خنده. انگار حرف اهو براش جوک بوده
اهو با خشم گفت :
چیزه خنده داری گفتم ؟
اهورا هم خندید و گفت :
نخیر ما به شما نخندیدیم .
توهان دستش و گرفته بود جلو دهنش و همینطور می خندید .
اهورا زیره لب گفت :
زهره مار .خفه شو
به شهریار نگاه کردم .
سرش و انداخته بود پایین . معلوم بود خیلی ناراحت .
تارا یه جوره خاصی بهش نگاه می کرد . انگار نگرانش بود . انگار هی می خواست پاشه بره کنارش ولی جلوی خودش و می گرفت
دوباره به اهو نگاه کردم . دقیقا روبروی توهان نشسته بود .
پاهاش و انداخته بود رو هم با لوندی به توهان نگاه می کرد .
اگه بخاطر ابروم نبود همون دیقه می رفتم جلو و خفه اش می کردم
شهرزاد جلوی این دختره کم می اورد
از اون موقع به صورتش نگاه نکرده بودم .
خیره شدم به قیافه اش . ارایش غلیظی داشت .
سایه ی قهوه ای زده بود با رژ مسی .
توهان به صورتش خیره شده بود .
به چشماش نگاه کردم .اثری از عشق و محبت ندیدم
تنها چیزی که توی چشمای توهان موج می خورد تنفر بود
دستش و چنان مشت کرده بود که نزدیک بود استخوناش خورد بشه .
یکی از دوستای توهان پرید وسط نگاه کردن توهان و گفت :
توهان میگم بیارم ؟
توهان یه نگاه به من کرد و گفت :
اره بیار .
بعد بلند شد و کنار من ایستاد و دستش و گذاشت دوره کمرم
حرصم گرفت دوست نداشتم از من برای عصبی کردن اهو استفاده کنه
با عصبانیت گفتم :
میشه دستت و برداری؟
_نچ.
_دوستت چی قراره بیاره ؟
_شراب
دهنم باز موند .با تعجب بهش نگاه کردم و با تته پته گفت :
تو ...........تو شراب می .......می خوری ؟
_بله می خورم .
_اخه .......
_نترس من حد خودم و می دونم .اونقدر نمی خورم که هیچی حالیم نشه .
_من از این جور چیزا بدم میاد .
_چیکار کنم خوب؟
با عصبانیت دستش و پس زدم و رفتم توی اشپز خونه
اههههههه.مشروب خوردنش کم بود که اینم اضافه شد .
یه سری به غذا ها زدم .کاملا پخته بودن . خوب بود .حداقل به خودم افتخار می کردم که مهمونی رو خوب جمع و جور کردم
صدای اهنگ دباره بلند شده بود
یه 10 دیقه ای بود که تو اشپزخونه بودم
حوصله ام سر رفته بود . نمی خواستم برم بیرون ولی داشتم دیوونه می شدم از بیکاری
از اشپزخونه اومدم بیرون.
دهنم باز موند .بیشتر مردای مجلس و چندتا از زنا یه گیلاس شراب دستشون بود .
من و باش فک ر می کردم این گیلاس ها دکورن
توهان کنار اهورا نشسته بود .
توی دستش یه گیلاس بود. آهو از جاش بلند شد و رفت طرف توهان و بلند گفت: - امیر خان، می شه یه لیوان به منم بدین؟ توهان نگاه نفرت انگیزی بهش کرد و یه گیلاس رو پر کرد و داد دستش. آهو خنده ای کرد و گفت: - به سلامتی! توهان خنده ی آرومی کرد و گفت: - به سلامتی! به شهریار نگاه کردم. یه سیگار دستش بود و تند تند پک می زد. رفتم کنار تارا ایستادم، به شهریار خیره شده بود. حتی متوجه نشد کنارش ایستاده بودم! با آرنج زدم توی پهلوش که یهو با ترس برگشت عقب و گفت: - وای دیوانه، سکتم دادی! با شیطنت بهش نگاه کردم. - ها؟ چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ - می گم تارا، بدجوری توی نخ بعضی ها هستیا! - گمشو خل و چل! - تارا چه خبره؟ - می خوای چه خبر باشه؟ - می خوام خبرهای خوب خوب باشه. - فعلا که خبرای خیلی بد هست. - چرا؟ - درباره ی بیماری قلبی توهان چیزی می دونی؟ - آره، خودش گفته. - اون چیزی که می خوره برای قلبش ضرر داره. - همش تقصیر این زنیکه ی عوضیه! اگه نیامده بود، توهان امکان نداشت بخوره.
- از دست این کارهای مامان! آخه بگو برای چی این بی شعور رو دعوت کردی؟ - تو نگران توهانی یا شهریار؟ - گلیا می شه بی خیال بشی؟ نمی بینی اعصابش داغون شده؟ گلیا برو لیوان رو از دستش بگیر. خدایی نکرده بلایی سرش میاد ها! - تارا چه حرف هایی می زنی ها! مگه داداش لجباز شما به حرف من گوش می ده؟ - گلیا برو مرگ من! این حالش بد می شه! سرم رو با حرص تکون دادم و رفتم سمت توهان. آروم صداش کردم: - توهان؟ سرش رو آورد بالا. چشماش داشت قرمز می شد. - می شه بس کنی؟ - چی رو؟ - خوردن این زهر ماری رو! - نچ! - توهان خواهش می کنم. - گلیا کاری نکن وسط این مجلس سرت داد بزنم. - به جهنم، این قدر بخور تا بمیری. با عصبانیت رفتم توی دستشویی. صورتم داغ شده بود. خجالتم نمی کشید عوضی! رو که نبود، سنگ پای قزوین بود! یهو یاد آهو افتادم. نکنه داشت برای توهان عشوه می اومد؟ اگه توهان بهش توجه می کرد چی؟ وای نه! اگه توهان دوباره عاشق آهو بشه من می میرم. نه نه، آهو شوهر داره! توهان به یه زن شوهر دار نگاهم نمی کنه، مطمئنم. از دستشویی اومدم بیرون. یه دقیقه کپ کردم! اشکم داشت سرازیر می شد. چونم می لرزید. آهو و توهان داشتن می رقصیدن! قطره های درشت اشک روی صورتم می ریخت. آذر جون سرش رو چرخوند و منو دید. سریع اومد کنارم و گفت: - گلیا جان از توهان ناراحت نشو. عزیزم اون الان هوشیار نیست، نمی فهمه چه کار داره می کنه. دست آذر جون رو پس زدم، رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم. روی تختم دراز کشیدم. داشتم می مردم! توهان خیلی کثافتی، توهان ازت بدم میاد، توهان خیلی نامردی! یکی در اتاقم رو زد، جواب ندادم. صدای خشایار رو تشخیص دادم: - گلی؟ گلیا خانوم؟ عزیزم در رو باز کن، منم. خواهر کوچولوی عزیزم، بذار بیام پیشت! بلند شدم و در رو باز کردم. سریع اومد تو و در رو بست. به هق هق افتاده بودم. خشایار اومد جلو و محکم بغلم کرد و گفت: - جانم، جانم عزیزکم! هیچی نیست. عزیز دلم توهان باز دوباره خورده و الان نمی فهمه چه کار می کنه، نباید ازش دلخور بشی! سرم رو روی سینه ی خشایار فشار دادم و هق هقم رو توی گلوم خفه کردم. - گلیا گوش کن، من آهو رو خوب می شناسم. اون آدم خوبی نیست. بیا، بیا توی سالن تا بهش ثابت کنی نمی تونه تو رو شکست بده. بیا اون جا و با شوهرت برقص. بذار بفهمه انگشت کوچیکه ی تو هم نمی شه! باشه عزیزم؟ گل گلی خانوم، جواب بده دیگه! باشه؟ - باشه داداشی. - آفرین. الان من می رم، تو هم سریع بیا. - چشم.
خشایار رفت، منم روی صندلی نشستم و شروع کردم به آرایش کردن. نشونت می دم توهان خان! اگه تو می تونی هرکاری خواستی بکنی، منم می تونم. حالا ببین! کاری می کنم به غلط کردن بیفتی. پا شدم و رفتم سمت کمدم. یه شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم با بلوز چسبون طلایی. نمی خواستم کاری کنم که خودم کوچک بشم. لباس هام تنگ و چسبون بود، ولی بدنم رو نشون نمی داد. با همین لباس ها توهان رو دیوونه می کردم! شال رو از روی سرم برداشتم و موهای بلند فرم رو دور شونه هام ریختم. رژ طلایی کمرنگی زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. برام مهم نبود توهان می خواد چه غلطی بکنه، من باید روی این آدم مغرور و لجباز رو کم می کردم! لبخندی مصنوعی زدم و از اتاق رفتم بیرون. توهان و آهو همچنان داشتن می رقصیدن. راه افتادم سمت تارا. یهو چشم توهان افتاد به من. برای یه لحظه مردمک چشمش تکون نخورد. پوزخندی زدم و کنار تارا نشستم. تارا با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود. - ها؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟ - گلیا خیلی بد تلافی کردی. - دلم خواست. - گلیا توهان عصبانی بشه هیچ کاری نمی تونی بکنیا. - به جهنم. مگه اون شوهر منه؟ ببین تارا، من و توهان قرار گذاشتیم! از همین لحظه توهان کوچکترین دخالتی توی زندگی من بکنه دیگه یک ثانیه هم اینجا رو تحمل نمی کنم. تارا با تعجب بهم خیره شده بود. آهو خنده ی مستانه ای کرد و از بغل توهان در اومد و رفت کنار یکی از دوستای توهان نشست. سرش رو برگردوند و یه نگاه پر از تمسخر بهم کرد. دوباره سرش رو برگردوند با لوندی با دوست توهان حرف زد. چند نفر اومدن جلو بهم پیشنهاد رقص دادن، ولی به خاطر نگاه های تارا ردشون کردم. یهو چشمم به خشایار خورد. با ناراحتی سرش رو تکون داد و زیر لب گفت: - کار خوبی نکردی! شونه هام رو انداختم بالا. سرم رو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم. سنگینی نگاه توهان رو حس می کردم. پوزخندی زدم. با صدای یه مرد سرم رو آوردم بالا: - سلام گلیا خانوم. به پسر نگاه کردم. موهای طلایی داشت با چشمای مشکی گیرا. جذاب بود! دوباره ادامه داد: - من کیان هستم، دوست توهان. شناختمش. همونی بود که اون روز اومده بود خونه پیش توهان. توهان راست می گفت، اختیار نگاهش رو نداشت! کل بدنم رو زیر و رو کرد! با خشم بهش چشم غره رفتم و گفت: - خوشبختم. خب؟ - اجازه ی یه دور رقص رو با شما می خوام! تا خواستم جواب رد بدم صدای توهان ساکتم کرد: - کیان جان اگه اجازه بدی می خوام با زنم برقصم. کیان رفت کنار و گفت: - خواهش می کنم. بفرمایید. توهان اومد جلو دستش رو دراز کرد. دلم می خواست با کله برم توی صورتش، ولی آبروی خودم رو می بردم. به اجبار دستش رو گرفتم. با خشم کمرم رو گرفت. - هوی وحشی، کمرم شکست! - دقیقا می خوام بشکونمش که دیگه به نمایش نذاریش! یه دستش رو گذاشت روی موهام و موهام رو محکم کشید. نتونستم تحمل کنم و زیر لب ناله کردم. - این ها رو هم قیچی می کنم که یادت باشه نریزیشون بیرون. - ولم کن عوضی، ازت متنفرم توهان! - چه جالب، منم از تو نفرت دارم!
سالن خالی شده بود. همه نشسته بودن و من و توهان رو نگاه می کردن. توهان با نفرت عمیقی بهم نگاه می کرد. هیچ عشقی بهش نداشتم. این اون توهانی که عاشقش شده بودم نبود. این یه مرد خشن بود که هیچ احساسی نداشت. من توهان خودم رو می خواستم، ولی قبلش باید از این آقای غیر محترم انتفام می گرفتم! توهان با عصبانیت به موهام چنگ می زد. تارا صدای آهنگ رو زیاد کرد. یه دفعه آروم شدم. بازم بدون اختیار نرم شدم. هر جمله ی آهنگ توی ذهنم می چرخید:
اگه بدونی من چقدر دلم تنگ شده همه ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده در نمیاری اشک من احساسی رو بغل نمی کنی اون که نمی شناسی رو اگه بدونی این روزا چقدر داغونم چقدر مراقب وسایل این خونم دعا کن اون روزای خوبمون برگرده ببین ندیدنت چقدر شکستم کرده خستم کرده اگه بدونی از این خونه می رم چی؟ اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟ اگه بدونی عکساتو بغل کردم، اگه بدونی من دارم می میرم چی؟ اگه بمونی مشکلاتمون حل می شه همه چی اینجا مثل روز اول می شه اگه تو مثل سابق عاشق من بودی برت می گردونم جایی که قبلا بودی اگه بدونی از این خونه می رم چی؟ اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟ اگه بدونی عکساتو بغل کردم، اگه بدونی من دارم می میرم چی؟
آهنگ خیلی قشنگی بود. یک جورایی انگار آهنگ رو درک نمی کردم، ولی دوستش داشتم! سرم رو آوردم بالا و به توهان نگاه کردم. چشماش دیگه اون نفرت قبل رو نداشت. دوباره داشتم رام می شدم! هیچی نمی فهمیدم. نمی فهمیدم الان صد نفر داشتن به ما نگاه می کردن. فقط چشمای توهان بود، فقط توهان رو می دیدم! بازم عطرش دیوونم کرد. سرم رو گذاشتم روی سینش و نفس عمیق کشیدم. به چشماش نگاه کردم. دوباره داشت می شد همون توهان؛ همونی که عاشقش شده بودم. نه نه! باید اول اذیتش می کردم بعد. دستش رو پس زدم و گفتم: - بسه، داری پر رو می شی. خورد توی ذوقش، کاملا متوجه شدم! خنده ی آرومی کنار لبم نشست. رفتم توی آشپزخونه. الان هرچی از توهان دورتر می شدم بهتر بود. کارگرا غذاها رو کشیده بودن توی ظرف و میز رو آماده کرده بودن. با خوشحالی به میز نگاه کردم. رفتم کنار مهمونا و بلند گفتم: - بفرمایید لطفا، شام آمادست.
همه پشت میز نشسته بودن .
اذر جون با مهربونی گفت :
دستت درد نکنه گلیا جان .عالی بود دخترم .
_ممنون اذر جون .نوش جان .
یکی از دوستای توهان با صدای بلندی گفت :
خیلی خیلی ممنون گلیا خانوم .دست شما رو باید طلا گرفت .عالی .....
_مرسی .ممنون .انقدرم که میگین تعریفی نبود
صدای زنگ در باعث شد سریع برم سمت در .
خاله انجلا بود . در و باز کردم
تارا با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت :
کیه این موقع؟
_خاله انجلا بود .
_واییییی .اخ جون .
توهان و تارا بلند شدن و اومدن کناره من تا از خاله استقبال کنن .
خاله اروم اروم اومد تو خونه .
توهان بغلش کرد و من و تارا باهاش احوال پرسی کردیم
خاله مثل اون روز مهربون ولی بداخلاق بود . می خندید ولی کلی به توهان تیکه می نداخت .
تا سرش و برگردوند چشمش افتاد به توهان .
لبخند رو لبش خشک شد .
شنیدم زیره لب گفت :
oh my god.این باورکردنی نیست.
بعد سرش و چرخوند و رو به تواهن گفت:
توهان این .......این اینجا چیکار می کنه ؟
_نمی دونم خاله جان .مامان دعوتش کرده .
_من این اذر و می کشم .
تارا پرید وسط حرفشون و گفت :
بیخیال خاله . به جهنم که اومده . بیاین بریم سره میز .
همه بلند شده بودن و یا خاله احوال پرسی می کردن .
تا اومدم برم و اشپزخونه دوباره زنگ در خورد .
از توی ایفون نگاه کردم . یه اقایی بود .نمی شناختمش . حتما از دوستای توهان بود دیگه . ولی چرا الان اومده بود ؟
شونه هام و انداختم بالا و جواب دادم :
کیه ؟
_سلام خانوم . ببخشید اگه میشه به اهو سینایی بگین بیاد . اومدم دنبالش
پس این با اهو کار داشت . حتما اژانسی چیزی بود .
تا اومدم اهو رو صدا کنم صدای توهان و شنیدم :
کیه گلیا ؟
سریع برگشتم . پشت سرم ایستاده بود
_با تو دارم حرف می زنماااا.
_ها ؟
_میگم کیه؟
_فکر کنم اژانس. گفت اهو رو صدا بزنم .
توهان به ایفون نگاه کرد .
یه دفعه خشکش زد . رگ گردنش زد بیرون . نفساش تند شده بود
_توهان می شناسیش ؟
_سیامک .
_شوخی می کنی؟این .........واقعا ........
_اره . گلیا بگو بیاد بالا
_چی؟
_بهش بگو بیاد تو خونه.
_توهان .......اخه ........ممکنه ....
_گلیا عصبانیم نکن .بهش بگو بیاد .
_باشه .
دوباره ایفون و برداشتم و گفتم :
سیامک خان بفرمایید تو .
_نخیر خیلی ممنون . فقط اگه میشه بگین اهو بیاد .
_نه .اصلا امکان نداره .باید بیاین .
_اخه ......
_بفرمایید دیگه . بفرمایید
گوشی و سریع گذاشتم .
توهان سرش و تکون داد گفت :
خوبه .ممنون
خواستم برم که یهو توهان دستم و کشید .
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
چیه؟
_برو لباساتو عوض کن .
_من هرکاری .........
_گلیا ازت خواهش می کنم . برو .اذیتم نکن . برو عوض کن لباساتو
به چشماش نگاه کردم
مهربون بود . تو چشماش خواهش بود .بهم دستور نمی داد ,ازم خواهش می کرد .
با حالت مهربونی گفت:
باشه؟
_نه.چطور تو هر غلطی بخوای می کنی اونوقت من حق ندارم درباره ی پوششم خودم تصمیم بگیرم؟
_گلیا ازت خواهش می کنم .به خدا دارم دیوونه میشم .برو عوض کن . من ازت معذرت می خوام . برو
_نه
_گلیا ......
اهههه.خاک بر سره من. تا ازم خواهش می کرد دیوونه می شدم .
نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم
_گلی خانوم ,میری؟
سرم و تکون دادم و رفتم تو اتاق
روی تختم نشسته بودم. می ترسیدم برم بیرون. اگه بین توهان و سیامک دعوا می شد چه کار می کردم؟ ای بمیری توهان که همه ی بدبختی های من به خاطره توئه! حالا توهان کم بود، این زنیکه هم جفت پا اومده بود وسط بدبختی من! خدایا نکنه توهان هنوز آهو رو دوست داره؟ «معلومه که دوست داره، چی فکر کردی گلیا؟ مثلا فکر کردی دیوونت شده؟ فکر کردی دوبار به خاطرت با چند تا یالقوز دعوا کرده عاشق شده؟» «مگه من چمه؟ چیم از این زنیکه کم تره؟» «گلیا به خودت نگاه کن. آره تو زشت نیستی، ولی آهو خوشگله. گلیا خانوم بین زشت نبودن و خوشگل بودن خیلی فاصله است.» «مگه همه چی ظاهره؟» «مردا عقلشون به چشمشونه خانوم. توهان می گه از آهو بدش میاد، ولی اگه تو یه ذره عقل داشته باشی می فهمی دروغ می گه! توی ماشین رو یادت رفته گلیا؟ اون موقع که حال توهان بد شده بود، اون آهو رو صدا زد نه تو رو. همین چند ساعت پیش، اون داشت با آهو می رقصید!» از جام بلند شدم. نمی خواستم به این اراجیف فکر کنم. لباس هام رو عوض کردم و رفتم توی سالن. عجیب این بود که سیامک هنوز نیامده بود تو. سنگینی نگاه توهان رو روی خودم حس می کردم. حتی نگاهشم کاری می کرد که وجودم گرم بشه! زیر چشمی بهش نگاه کردم، داشت با یه لبخند غمگین نگاهم می کرد. دوباره به دور و برم نگاه کردم. صدای در خونه باعث شد دلم بریزه پایین. داشتم سکته می کردم! سریع تر از همه رفتم دم در و از چشمی نگاه کردم. نمی تونستم درست ببینم، ولی تشخیص دادم که سیامک باشه. به توهان نگاه کردم. با جدیت به در خیره شده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و در رو باز کردم. تمام مهمونا برای یه لحظه ساکت شدند. به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم؛ چشمای مشکی گیراش هر آدمی رو به سمت خودش جذب می کرد. موهای بلند بهم ریخته ی مشکیش روی صورتش ریخته بود. به کت و شلوارش نگاه کردم، خط اتوی شلوارش هندونه رو قاچ می کرد!
دوباره به صورتش نگاه کردم .
یه اخم خاص رو صورتش بود که باعث می شد جذاب تر جلوه کنه .
خوش قیافه نبود ولی یه جذابیتی داشت که نمی تونستم انکارش کنم .
یه سکوت جالبی درست شده بود .
انگار همه فهمیده بودن این مرد کیه.
بالاخره توهان این سکوت و شکست :
خوش اومدی .
دوباره استرس اومد سراغم . نگاهم بین توهان و سیامک می چرخید .
سیامک اروم سرش و تکون داد .دوباره صدای حرف زدن شروع شد .
بعضی ها به سیامک سلام می کردن و بعضی ها فقط سرشون و تکون می دادن .
به تارا که یه گوشه ایستاده بود نگاه کردم .
داشت گریه می کرد .
ولی اخه چرا ؟تارا که تا همین چند لحظه پیش داشت می خندید .چرا یه دفعه
اینطوری شد ؟خدایا اینجا چه خبره؟
سیامک اروم اومد تو خونه و به همون ارومی رفت سمت اهو .
کنارش نشست و دستش و گرفت .
تکون خوردن لبای اهو رو حس می کردم .
هر لحظه که اهو حرف می زد اخمای سیامک بیشتر توهم می رفت .یه دفعه سرش و اورد بالا و به من نگاه کرد .
نگاهش خشن بود . پر از کینه و نفرت درست مثل کینه ای که تو چشمای توهان بود .
توهان اومد کنارم و دستش و گذاشت دوره کمرم .
تعجب کردم .کارش خیلی عجیب لود . به صورتش نگاه کردم .
با عصبانیت به سیامک خیره شده بود .
کمرم و محکم فشار می داد .حس می کردم استخونای کمرم داره خورد میشه .لبم و از درد گاز گرفتم
همینطور فشار دستش بیشتر می شد .دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و اروم ناله کردم :
ایییییییی توهان .
انگار به خودش اومد .بهم نگاه کرد و کمرم و ول کرد .یجورایی انگار گیج بود .
رفتم سمت تارا و کنارش نشستم .
اشکای رو صورتش و با پشت دست پاک کرد و لبخند مصنوعی زد .
اروم صداش کردم :
تارا ؟
با صدای لرزونی گفت :
جانم گلیا جان ؟
_تارا این جا چه خبره ؟می تونم ناراحتی توهان یا شهریار و درک کنم ولی ناراحتی تورو ...........اصلا نمی تونم بفهمم.
نگو که این اشکا بخاطر داداشت .
_نه گلیا . من انقدرم که فکر می کنی خوب نیستم . برای خودم گریه می کنم .
_خودت ربطی به سیامک داری؟
_می دونی گلیا توهان فکر می کنه من نمی دونم اون مردی که اون روز تو اون باغ اهو رو می بوسید سیامک بوده .ولی اشتباه می کنه .می دونم خیلی هم خوب می دونم .
دهنم از تعجب باز مونده بود .پس تارا می دونست .ولی از کجا ؟
_گلیا توهان همه چیز و گفته اره ؟
_نمی دونم والا ولی این قضیه ی سیامک و اره گفته .
_عجیبه .خیلی عجیبه . تواهن حتما سرش به جایی خورده وگرنه قبلا امکان نداشت یه کلمه از زیره زبونش در بیاد
_تارا تو همون روز فهمیدی اون مرد سیامک؟
_نه .اون روز انقدر حال توهان خراب شده بود که من درست مرده رو ندیدم .
_پس چطوری می دونی اون سیامک بوده ؟
_خوده سیامک خان برام تعریف کردن .
_یع...........یعنی چی؟مگه .........اخه مگه .........میشه؟
_باید از اول بهت بگم گلیا . طولانیه .الان نمیشه .بعدا از اول برات تعریف می کنم .
_هر جور راحتی.........
خدایا رازای این خانواده تموم شدنی نیست انگار
به اذر جون نگاه کردم .
داشت با خاله انجلا حرف می زد .معلوم بود دارن بحث می کنن مسلما هم که سره اهو بود دیگه .
به ساعت نگاه کردم .نزدیک 12 بود .
فکر کنم بالاخره این مهمونی نحس قرار بود تموم بشه .
من احمق مثلا می خواستم خوش بگذرونم
اینم از خوشگذرونی من .
ای خدا من چرا انقدر بدبختم؟
رفتم سمت اشپزخونه تا برای اذر جون و خاله قهوه بیارم .
هنوز پام به اشپزخونه نرسیده بود که یه صدای مردونه ی خش دار باعث شد برگردم :
خانوم ؟
سیامک بود .
به اطافم نگاه کردم .با من بود ؟
_خانوم ؟با شمام
_بله ؟بفرمایید ؟
_شما همسر توهان هستید؟
_خوب بله چطور مگه ؟
_هچی فقط خواستم تبریک بگم .
نگاه خیره ی توهان و رو خودم حس کردم . می تونستم چشمای عصبیش و تصور کنم
_ااااااااااا.........چیزه ..............خیلی ممنون
پوزخند کوچیکی کناره لبش بود .
انگار اونم نگاه توهان و حس می کرد.
دستش و طرقم دراز کرد .
با ترس به دستش خیره شده بودم .
می دونستم اگه بهش دست بدم گوره خودم و کندم .
هنوز موضوع شهریار یادم نرفته بود مسلما این خیلی بدتر از شهریار بود .
دستش همینطور جلوم بود .
به چشماش نگاه کردم .
چشماش شیطون شده بود .
معلوم بود از اذیت کردن توهان خیلی لذت می بره ولی نه.....................
اگه من از توهان خوشم نمیومد
اگه باهم دعوا داشتیم
اگه در حده یه همخونه ی ساده هم نبودیم
اگه توهان از من متنفر بود
بازم توهان شوهره من بود .من شوهر داشتم .متاهل بودم
با اینکه خیلی دوست داشتم توهان و اذیت کنم ولی حق نداشتم دست بذارم رو نقطه ضعفش .قبلا این اشتباه و کرده بودم پست دوباره ..............نه
با یه جمله لبخند مسخره ی سامک و از بین بردم :
ممنون
دوباره عقب گرد کردم و رفتم تو اشپزخونه .
لبخند کوچیکی کناره لبم بود .
گل کاشته بودم .دمم گرم
--------------------------------------------------------
اخرین ظرفارو هم گذاشتم توی ماشین ظرفشویی و رفتم توی سالن
به توهان که روی مبل خوابش برده بود نگاه کردم .
رفتم تو اتاقم و پتوی خودم و برداشتم و روی توهان انداختم .
چقدر خسته بودم .
کش و قوسی به بدنم دادم . کناره پایه توهان نشستم .
دستم و بدم لای موهاش و به صورتش نگاه کردم .
بمیرم براش .چقدر زجر کشیده بود .
چطور اهو نتونست قدر مردی مثل توهان و بدونه؟
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
رو تخت دراز کشیدم و چشماشمو بستم
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم .
10 دقیقه بود که همین جور ول می خوردم . هرکاری می کردم خوابم نمی برد
از جام بلند شدم و با بی حالی به دورو بر اتاق نگاه کردم .
حتی حوصله نداشتم برم توی بالکن .
رفتم سمت کمدم تا لباسام که روی زمین پخش بودن و جمع و جور کنم
لباسامو یکی یکی مرتب می کردم و اویزون می کردم .
یهو چشمم افتاد به پیراهن قرمزی که توهان برام خریده بود .
نمی دونم چرا انقدر وسوسه شده بودم که بپوشمش
از کمد آوردمش بیرون و انداختمش روی تخت. خیلی لباس قشنگی بود، خوش دوخت و خوش استیل. چرا دلم می خواست بپوشمش؟ خب چه ایرادی داره؟ دلم می خواد بپوشمش دیگه! توهان که خوابه کس دیگه ای هم که توی خونه نبود، پس عیبی نداشت.
آروم شروع کردم به پوشیدن لباس. هر دو دقیقه یک بار به در اتاق نگاه می کردم، می ترسیدم توهان یه دفعه بیاد داخل اتاق.
بعد از ده دقیقه وقت تلف کردن لباس رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. فکر کن توهان من رو با این لباس ببینه، چه شود؟! به پاهام نگاه کردم، چه هارمونی جالبی ایجاد می کرد. سفید و قرمز!
موهام رو از بالا جمع کردم و روی تخت نشستم. شاید در حد آهو زیبا و جذاب نبودم، ولی در حد خودم خوب بودم. حتی اگه زشت هم بودم اخلاق و رفتارم از آهو خیلی بهتر بود.
دیگه کافیه! من عاشق توهان نبودم، به این فرضیه اعتماد نداشتم ولی می خواستم به خودم حالی کنم که عاشقش نبودم.
شاید دوستش داشتم ولی سعی می کردم این رو انکار کنم، این احساس فقط یه وابستگی ساده بود. من نباید غروری رو که برای بدست آوردنش زجر کشیده بودم رو یه شبه به خاطر یه مرد از دست می دادم، اون هم برای یه مردی که هیچ احساسی به من نداشت؛ پس منم نباید ازش عشق گدایی می کردم!
آره، دیگه تمومه! این احساس همین الان باید ریشه کن بشه و برام مهم نبود توهان آهو رو دوست داره یا نداره! به من چه ربطی داشت؟ من فقط باید راجع به یه سال دیگه فکر می کردم و راجع به درسم، همین و بس!
روی تخت دراز کشیدم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. نه به توهان، نه به خودم، نه به آهو، نه به سیامک و نه به هیچی! فقط می خواستم آروم باشم. احتیاج داشتم که بخوابم و خودم رو از شر این فکرها خلاص کنم. کاش می شد خواب مادرم رو ببینم. دلم می خواست حداقل تو خواب آرامش داشته باشم و چشمام رو بستم و زیر لب آروم زمزمه کردم:
- شب بخیر مرد اخمو!
با حس گرما نزدیک صورتم کمی هوشیار شدم. حتما داشتم خواب می دیدم، سرمو تکون دادم و غلت زدم و دوباره خوابیدم. حس کردم یه نفر از پشت بغلم کرد و این قدر خوابم می اومد که برام مهم نبود داشتم خواب می دیدم یا واقعی بود، فقط مهم این بود که جام راحت بود.
خودم رو توی بغل اون خیال جمع کردم، مطمئن بودم دارم خواب می بینم وگرنه به جز من و توهان که...
چشمام یهو باز شد. توهان؟
چشمام رو روی هم فشار دادم، حتما توهم زده بودم. دستم رو با ترس گذاشتم روی دستی که فکر می کردم خیاله. یا خدا واقعی بود و با بلندترین حد ممکن جیغ کشیدم. یک دفعه ولم کرد و تونستم از تخت بیام پایین و با دیدن توهان دوباره جیغ کشیدم. توهان به نشونه ی تسلیم دستاش رو بالا آورد و داد زد:
- چه مرگته بابا؟ مگه جن دیدی؟ منم دیوانه!
سینه ام از ترس بالا و پایین می رفت، ضربان قلبم رفته بود روی دو هزار. اصلا حواسم به لباسم نبود و نمی فهمیدم که با چه وضعی جلوی توهان بودم.
جیغ زدم و گفتم:
- احمق بی شعور این جا چه غلطی می کنی؟ داشتم زهر ترک می شدم. تو اصلا تو اتاق من تو تخت من چه کار می کنی؟ می شه بدونم؟
توهان جوابی نداد و به یه نقطه خیره شده بود. رد نگاهش رو گرفتم؛ به لباسم خیره شده بود. آب دهنش رو قورت داد و به چشمام نگاه کرد.
یهو یادم افتاد با چه لباسی جلوشم. از خجالت داشتم آب می شدم. توهان حریص به صورتم نگاه می کرد. اومد سمتم و منو به خودش نزدیک کرد. داشتم دیوونه می شدم. من احمق داشتم چه کار می کردم؟ تمام قول و قرارهایی رو که با خودم گذاشته بودم رو فراموش کرده بودم. من توهان رو دوست داشتم!
سرش رو آورد بالا و دستام رو گرفت و گفت:
- خیلی خوشگل شدی!
دلم می خواست همراهیش کنم، ولی یه چیزی ته دلم اخطار می داد. این دفعه آروم و ملایم بود؛ حتی اگر هم می خواستم، نمی تونستم جلوش رو بگیرم و انکار کنم.
توهان سرش رو برد بالا و به چشمام نگاه کرد. از روی تخت بلند شد و دستاش رو گذاشت رو سرش؛ از فرصت استفاده کردم و ملحفه رو روی خودم کشیدم.
توهان با ناراحتی نگاهم می کرد. بعد از پنج دقیقه با صدای خش داری گفت:
- گلیا معذرت می خوام، ببخشید. دست خودم نبود، ببخشید گلیا!
و سریع از اتاق رفت بیرون.
قطره ی اشکم آروم روی گونه ام سر خورد. پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و آروم و بی صدا گریه می کردم. خدایا چه کار داری باهام می کنی؟ من که گناهی نکردم، پس چرا زجرم می دی؟ خدایا چه قدر امشب برام لذت بخش بود، خودت مراقبم باش خدا جونم! نذار دیوونه اش بشم. خدا اون از روی نیاز این کار رو کرد، ولی من از روی عشقم گذاشتم بهم دست بزنه. خدایا این احساس لعنتی رو از ریشه بسوزون! توهان از روی نیاز این کار رو کرد، باید می فهمیدم که اون دوستم نداشت!
سرم و روی بالشت گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- نکن توهان! دیوونه ام نکن!
و دیگه نفهمیدم چی شد.
***
از جام بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم، گیج بودم. به بدنم نگاه کردم و تازه یادم اومد. دیشب... من... توهان! وای خدا!
ملحفه رو محکم دور خودم پیچیدم و با ترس و لرز رفتم توی راهرو. صدایی نمی اومد، آروم آروم رفتم سمت حمام. انگار توهان خونه نبود. سریع رفتم تو حمام و رفتم زیر دوش آب سرد!
آخ خدا چه لذتی داشت. کاش دیشب رو می تونستم پاک کنم؛ حداقل از ذهن خودم، تا این قدر خجالت نکشم! حالا چه طوری با توهان چشم تو چشم بشم؟ من که از خجالت آب می شم.
حوله رو دوره خودم پیچیدم و سریع رفتم سمت اتاقم .
واییییی چقدر سرد بود .
گلیا خاک بر سرت .اینم از ارامش گرفتنت .
خوب دیوانه الان سرما می خوری که .
به جهنم . موهام و با حوله خشک کردم و سشوار کشیدم .
یه بولیز یقه اسکی ابی و شلوار جین ابی پوشیدم
می خواستم برم بیرون . احساس خفگی می کردم . دلم می خواست راه برم و به زندگی احمقانه ام فکر کنم .
ساعت تقریبا 6 صبح بود . یعنی این موقع توهان کجا بود ؟
نکنه .......................
نکنه رفته بود پیشه اهو ؟
نه نه نه , امکان نداره .حالا رفته باشه به من چه ؟
مگه من فضولم؟
نه عزیزم ,خدا اون روز و نیاره .تو ؟فضول؟ اصلا
از درگیری های ذهنی که با خودم داشتم خنده ام می گرفت . واقعا یک خل به تمام معنا بودم .
صدای شکمم و می شنیدم . چقدر گشنم بود
سریع پاشدم و راهی اشپزخونه شدم . خدایا با اینکه چشم دیدن خوشحالی من و نداری ولی بازم شکرت.
دو تا تخم مرغ از توی یخچال برداشتم و توی تابه انداختم .
به جلز و ولز تخم مرغ ها خیره شده بودم . بچه که بودم فکر می کرم بیچاره ها خیلی درد می کشن بخاطر همین جیغ می زنن .
یهو تصویر نرگس اومد جلو صورتم . چقدر دوسش داشتم
با اینکه هیچ وقت از ته دل اونطوری که من عاشقش بودم دوسم نداشت ولی همیشه خوشبختیم و می خواست .
به خشایار فکر کردم ,حتی برای یه لحظه به نبودش فکر می کردم دیوونه میشدم .اگه اون نبود من چیکار می کردم؟با اینکه همیشه پیشم نبود ولی از دور مواظب تمام کارا و رفتارام بود . خوب یادمه 13 سالم بود . دم مدرسه یه پسری ازم ادرس یه جایی رو پرسید از شانس گنده اون پسره خشایار دقیقا همون موقع رسید و واویلا .
پسره ی بدبخت هنوز صورت خونیش یادمه .
حالا می رسیدیم به بخشی که دیگه من دیوانه وار دوسش داشتم
داداشی گلم . طاها . اگه از خشایار بیشتر دوسش نداشتم کمتر از اونم عاشقش نبودم .کاش می تونستم کمکش کنم .
کاش می فهمیدم زن مورده علاقه اش کیه . اگه می فهمیدم خودم و به اب و اتیش می زدم که راحت باشه . می دونستم اونقدر شرف داره که به یه زن شوهر دار نگاهم نکنه ولی این دفعه ..............
تابه رو از روی گاز برداشتم و سریع گذاشتمش رو میز
جیغ زدم :
اییییییییییی سوختم .وای دستم مامان
به سمت شیره اب حمله کردم و دستم و بردم زیره اب سرد .
اخیش.........
_میگم تو مطمئنی تمام غذا های دیشب و خودت درست کرده بودی ؟
این دفعه برعکس همیشه از یهویی اومدن توهان شوکه نشدم .
انگار ترسمم نمی تونست روی خجالتم و کن کنه
_اره خودم درست کردم . چطور ؟
_اخه اینا سوختناااااااااا
به تخم مرغا نگاه کردم . خدایا من و بکش راحتم کن اههههههه .
اخه الان موقع فکر کردن بود ؟
تابه رو برداشتم و تو سینک ظرفشویی انداختم
توهان خندید و پشت میز نشست .
بدون اینکه نگاهش کنم دوباره مشغول درست کردن دو تا تخم مرغ دیگه شدم
نمی دونستم چجوری ی خوام سوال و بپرسم
فقط باید می پرسیدم
توهان ؟
_بله ؟
_دیشب...........دیشب براچی اون کارو کردی ؟
بالاخره به خودم جرات دادم و به چشماش نگاه کردم . پ
فقط نگام می کرد .انگار مونده بود بگه یا نه .
بالاخره با صدای ارومی گفت :
یه لحظه فکر کردم اهویی
صدای شکستن قلبم و شنیدم . شنیدم که تک تک اجزای بدنم داشتن له می شدن
غرورم .............
غرورم و له شده بود
حس می کردم دارم خرد می شم. باورم نمی شد همچین حرفی زده بود. می فهمیدم که از تو چشمام آتیش می زنه بیرون.
توهان با صدای آرومی گفت:
- لازم نیست این طوری نگاهم کنی. تو پرسیدی منم حقیقت رو گفتم.
خدایا چه قدر یه آدم می تونست پر رو و عوضی باشه!
- اصلا مگه کار بدی کردم؟ تو زنمی؛ حالیت می شه؟ تو زن منی، پس هرکاری هم بخوام می تونم بکنم. خیلی به خودت نناز که اومدم طرفت، اون لباست عین لباسی هست که آهو داشت. برای همین وقتی پوشیدیش یاد اون افتادم و زیاد هم به خودت امیدوار نشو!
چونه ام می لرزید. چه قدر یه آدم می تونست پست باشه؟ دلم می خواست تف می کردم توی صورتش.
دوباره صدای احمقانه اش بلند شد:
- چیه؟ الان می خوای مثل نی نی کوچولوها بری تو اتاقت و گریه کنی و مامان جونت رو صدا کنی؟
دیگه تحمل نداشتم. نمی ذاشتم با دهن کثیفش اسم مادر من رو بیاره.
داد کشیدم:
- خفه شو. اسم مادر من رو نیار کثافت!
نفرت از قلبم می زد بیرون.
پوزخندی زد و گفت:
- قضیه ی همون مورچه و لج و این هاست دیگه، نه؟
این دفعه منم خندیدم، مثل خودش.
- آخه مرتیکه، من از چی تو باید خوشم بیاد؟ از این اخلاق مسخرت که با خودت هم درگیری؟ از ظاهر جذابت که بهش می نازی؟ یا از ثروت زیادت؟ به چیت می نازی؟ تویی که بلد نیستی یه زن رو برای خودت نگه داری، توی که نمی تونی زن خودت رو کنترل کنی تا به سمت کسی دیگه نره، به چی دل خوش کردی احمق؟ لیاقت تو و امثال تو همون زن هایی مثل عشق عزیزت هستن! برو پیشش، برو دیگه. تو راست می گی من شاید یک صدم خوشگلی آهو رو نداشته باشم، ولی حداقل چیزایی رو دارم که تو و امثال آهو همیشه حسرتش رو می خوردین. زندگی فقیرانه ی من خیلی بهتر از زندگی پر تجملاتی شماهاست. حداقل تو زندگی من یه جو معرفت پیدا می شه، ولی شما... آقا توهان برو پیش همون آهو جونت، من اصلا حسی به شما ندارم که بخوام به خاطرتون گریه کنم! پس بفرمایید. خداحافظ شما.
تو ایینه به خودم خیره شدم بودم .
احساس می کردم دلم بد خنک شده . نمی ذاشتم هر دری وری که می خواد بگه .
لیاقتش اهو بود .
اره منم احمقم که عاشق همچین ادمی شدم ولی می تونستم ریشه ی این عشق و بسوزونم . هرکاری می کردم تا دیگه این عوضی رو دوست نداشته باشم .
من ادم بودم . برای خودم شخصیت داشتم . نمی ذاشتم هر بی سروپایی که از کنارم رد میشه یه غرورم جفتک بندازه و بره .
لبخند کوچیکی رو لبم جا خوش کرده بود که نمی تونستم به هیچ وجه از بین ببرم .
حسابی جیگرم حال اومده بود .
یعنی الان بیدار بود؟
نمی دونم . دلم می خواست با یکی حرف بزنم ولی .........
کجا می تونستم پیداش کنم؟من که ادرسی ازش نداشتم
گلیا خل شدی ؟با اون چیکار داری اخه ؟
برو با تارا حرف بزن برو پیش نرگس حتما باید بری پیش اون ؟
اره .می خوام باهاش حرف بزنم . اونم مثل منه .زخم خورده است . حالم و درک میکنه .
گلیا ساعت 7 صبح .از کجا می خوای پیداش کنی؟
نمی دونم .ولی می تونم . باید پیداش کنم . می خوام خودم و پیش یه نفر خالی کنم
مگه ادم قحطه ؟
اههههههه ولم کن دیگه . می خوام برم پیشش . اون حالم و درک میکنه
مانتومو پوشیدم و شالم و برداشتم . رفتم توی سالن .
توهان نبود . بهتر
ریخت نحسش و نمی دیدم راحت تر بودم .
شال و سرم کردم . رفتم تو حیاط .
این وقت روز که تاکسی پیدا نمی شد .
به جهنم .تا یه جایی رو پیاده می رفتم .
از در خونه رفتم بیرون و با سرعت رفتم سمت خیابون .
............................................
به اپارتمان سفیدی که روبروم بود نگاه کردم .
ادرسش به هزار زور و ضرب از منشی شرکت گرفته بودم .
زنگ چهارم بود دیگه ؟اره
دستم و بالا بردم , خدایا یعنی کاره درستی می کنم ؟
چشمام و بستم . زنگ و فشار دادم
چند لحظه بعد صدای خواب الودش و شنیدم :
کیه ؟
معلوم بود چشماش و بسته که نمی تونه من و ببینه
اروم خندیدم و گفتم :
سلام . گلیام.
_چی ؟ خانوم امیدی اینجا چیکار می کنید ؟
_میشه .............
_الان میام پایین
وا .یجور گفت انگار می خواستم بخورمش . دیوانه
چند ثانیه بعد در باز شد و شهریار با قیافه ی متعجبی بهم نگاه می کرد
_سلام .
_شما .......شما اینجا ...........اینجا اونم این وقت صبح چیکار می کنید ؟
_خوب اومدم پسرعموی شوهرم و ببینم .اشکالی داره ؟
_کاری دارین با من ؟
_بله . ببخشید مزاحم شدم ولی کار داشتم .
_خوب بفرمایید .
_اینجا ؟
_اینجا مگه چطوریه ؟
_شهریار خان میشه بریم بالا ؟
_بالا ؟تو خونه ؟
خندیدم. این چرا اینطوری می کرد ؟
_خوب اگه می خواین بریم رو پشت بوم . ها؟ چطوری؟
_ها ؟نه نه بفرمایید
اروم از دم در رفت کنار و گذاشت رد شم
رفتم تو و به پله ها نگاه کردم .
حال نداشتم این همه پله رو پیاده برم یرسع رفتم سمت اسانسور .
به شهریار که انگار مونده بود چیکار می خواد بکنه نگاه کردم و گفتم :
بیاین دیگه .
_ااااااااا چیزه . شما با اسانسور برو من خودم با پله میام .
من میگم این خانواده کلا یه تختشون کمه دروغ نمی گم .
اینم که مثل توهان خل و چل بود .
اروم گفتم :
هرجور راحتین . در اسانسور و بستم . کلید طبقه ی چهارم . زدم .
بعد از 10 ثانیه رسیدم و رفتم سمت واحد 5 .
در باز بود . پس به احتمال زیاد شهریار زودتر رسیده بود . بابا دمش گرم .
بدون اینکه در بزنم اروم رفتم تو .
شهریار داشت بشقابای رو میز و بر می داشت .
با صدای بلندی گفتم :
زحمت نکشید .
بهم نگاهی کرد و گفت :
بفرمایید بشینید من الان میام .
به دورو برم نگاه کردم . ماشالله بهم ریخته برای یه دیقه اش بود .
شلوار یه گوشه ,دمپایی رو میز ناهار خوری ,خاک گلدون ریخته بود رو زمین .
شتر با بارش گم می شد .
سعی می کردم پام رو وسایلی که رو زمین ریخته بود نره .
اروم رفتم سمت مبل خاکستری رنگ و روش نشستم .
یه دفعه چنان جیغی کشیدم که فکر کنم 10 تا کوچه اونورتر از خواب بیدار شدن .
شهریار با سرعت نور اومد سمتم و گفت :
چس شد ؟
سوزنی که رو مبل بود و برداشتم و گفتم :
_هیچی. فقط یه سوزن رفت تو پام
_من معذرت می خوام . اینجا خیلی نامرتبه .چند روزه خدمتکار مرخصی گرفته و اینجا اینطوری شده .
_عیبی نداره . بفرمایید بشینید . البته اگه پای خودتون سوراخ نمیشه .
خنده ی عصبی کرد . گفت :
من برم براتون یه قهوه بیارم .الان میام .
_نه لازم نیست
_الان میام .
دوباره سریع رفت تو اشپزخونه .
به خونه نگاه کردم . اگه این اشغالا رو جمع می کردن خونه ی قشنگی می شد .
صدای شکستن یه چیزی باعث شد دوباره از جام بپرم و سریع برم تو اشپرخونه
به شهریار که داشت سعی می کرد خورده شیشه هارو جمع کنه نگاه کردم .
با صدای بلندی گفتم :
من اومدم خواستگاری شما ؟
داد کشید :
چی ؟
_خوب اخه چرا انقدر استرس دارین . جدی انگار اومدم خواستگاریتون . به خدا من لولو نیستما همون گلیایی ام که تو کافه باهم حرف می زدیم
_ببخشید تورو خدا . نمی دونم چرا اینطوری شدم . یعنی تعجب کردم که این موقع روز اومدین اینجا .اونم با اخلاق توهان .
_اومدم حرف بزنیم .اگه اشکالی نداره .
_بذارین یه قهوه دیگه .........
_نه نه لازم نکرده . اگه اجازه بدین خودم درست می کنم به دونه هم به شما میدم .
_خیلی ممنون
پودر قهوه رو از رو کابینت برداشتم و شروع کردم به درست کردن دوتا فنجون قهوه .
شهریار با لحن عجیبی گفت :
حتما می خواین در رابطه با اهو سوال بپرسین دیگه .
_یه جورایی اره .
_خوب من در خدمتم .
_اون اول که با اهو دوست شده بودین ,اون پاک بود ؟نجیب بود ؟
_فکر نمی کنم . نمی خوام تهمت بزنم ولی یجورایی میگم نه .
_خوب یادمه یه دفعه رفتم دمه دانشگاه تا ببرمش بیرون باهم بگریدم
داشت با سه تا پسر حرف می زد .
ببینین من مثل توهان متعصب نیستم . برام مهم نبود که دوستایی داشته که پسر بودن فکر می کردم در حده دوست معمولی هستن ولی اونا هم دوست پسرای اهو بودن و همگی عاشق و شفته ی اون . همه فکر می کردن اهو بالاخره ماله خودشون میشه .
می دونی من این وسط اشتباهی رو کردم که از بقه بدتر بود .اگه اون شب به خواسته اش تن نمی دادم شاید الان توهان انقدر ازم نفرت نداشت
چند لحظه ساکت شد و یه دفعه گفت :
یه چیزی بپرسم ؟
_البته .
_توهان و دوست داری یا نه ؟
_برا چی همچین سوالی می پرسین ؟
_چون برام جالبه . می دونی از همون دوران بچگی دخترا برا توهان له له نمی زدن . اون همه چیز داشت . پول ,قیافه ,هیکل و خیلی چیزای دیگه . برام جالبه که دختری مثل تو نظرش و جلب کرده .
_مگه من چطوری ام؟
_ببین نمی خوام بهت توهین کنم یا شخصیتت و زیره سوال ببرم یا حتی صورتتو ولی می دونی همیشه توهان دخترایی رو دوست داشت که جذاب خیل خاص باشن .مثل اهو
تو خیلی خوشگلی ولی ..........
_خودم می دونم . در حده اهو نیستم
_ولی تو از اهو بهتری .
با تعجب به شهریار نگاه کردم . با مهربونی بهم خیره شده بود . چرا می گفت من بهترم؟
به نظرم دلیلی هم نداشت که دروغ بگه پس حتما از ته دل گفته بود دیگه .
_چرا من بهترم ؟
_همه چیز زیبایی نیست . خیلی ها خودشون و پشت زیبایی قایم می کنن .
توام خوشگلی .شاید در حده اهو نه ولی بازم خیلی خوش قیافه ای . در ضمن تو چیزایی داری که اهو یک صدمشم نداشته . مثل نجابت خانومی صداقت و......
_ممنون .اینقدرم که میگین خوب نیستم
_من یه نفرم خوب؟ اگه نمی خوای شهریار صدام کنی باشه بگو شهریار خان ولی لطفا جمع نبند .
_باشه .
قهوه هارو برداشتم و روی میز گذاشتم
اروم یه ذره قهوه ام و مزه مزه کردم و به شهریار خیره شدم .
_شهریار خان شما چیزی در رابطه با سیامک می دونید ؟
_می خوای معشوقه ی کسی که عاشقش بودم و نشناسم ؟
من قبل از توهان در رابطه با سیامک فهمیدم . یجورایی اومدن توهان چند روز زودتر تقصیره من بود .
نقشه کشیده بودم تا چهره ی واقعی اهو رو بهش نشون بدم .
_واقعا ؟
_پس فکر کردی براچی همون چند کلمه رو باهام حرف میزنه ؟
برای اینکه فکر می کنه بهش لطف کردم .
_یه سوال شخصی بپرسم ؟
_بله بفرمایید
_الا زنی تو زندگیتون هست ؟
_گفتم جمع نبند
_چشم . حالا جواب بده .
_وقتی می دونی هست چرا می پرسی ؟
_تارا رو خیلی دوست داری ؟
_اگه بگم خیلی شاید کم باشه . اون بود که بهم یه زندگیه دوباره داد
اگه تارا نبود شاید الان تو قبرستون بودم .
_فکر کنم تارا هم خیلی تورو دوست داشته باشه .
_نمی دونم .خدا کنه . اون از نظره من فرشته است . راستی یه سوال توهان می دونه الان اینجایی؟
_خودت چی فکر می کنی؟
_خوب مسلما نه .چون اگه می دونست احتمال 90 درصد هم من مرده بودم هم تو
باهم زدیم زیره خنده .
حالا دیگه کاملا به شهریار اعتماد داشتم . دوسش داشتم .مثل طاها . اون اصلا بد نبود . خیلی هم خوب بود .
یه دفعه از جاش بلند شد و گفت :
ببخشید الان برمی گردم .
_عیبی نداره .
صدای گوشیم باعث شد سریع کیفم و از رو میز بردارم وگوشیم و از توش در بیارم .
توهان بود . باید حدس می زدم .
به ساعت نگاه کردم . نه و نیم بود .
دو ساعت و نیم بود که بیرون بودم .
_پوففففففففففف.
حتما می خواست دوباره اذیتم کنه .
جواب دادم :
الو ؟
_کدوم قبرستونی هستی ؟
گوشی و از گوشم فاصله دادم . گفتم :
داد نزن دیوانه . پرده گوشم پاره شد خوب . احمق ؟
_گلیا من و عصبی تر از اینی که هستم نکنا . بگو کدوم جهنم دره ای هستی .
دقیقا همون دیقه شهریار اومد تو اشپرخونه و گفت :
راستی گلیا می دونستی ........
با تعجب به گوشیم نگاه کرد .
صدای داد توهان باعث شد چهار ستون بدنم بلرزه :
خونه ی اون کثافت چه غلطی می کنی؟
سریع تماس و قطع کردم و به شهریار نگاه کردم .
_یا خدا . زلزله در راه است .
_چیکار کنم من ؟
_بهتره تا عصبانی تر از اینی که هست نشده بری خونه .
سریع از جام بلند شدم . رفتم سمت در .
_گلیا نرو .
_چرا نرم ؟این الان من و می کشه خوب .
_صبر کن لباس بپوشم خودم می رسونمت .
_چی ؟می خوای خون به پا بشه ؟
_نخیر می خوام خوب به پا نشه . اگه نیام خونتو ریخته .من این روانی رو میشناسم صبر کن برم لباس بپوشم
از استرس ناخونام و به کف دستم فشار می دادم .
شهریار اروم خندید و گفت :
اروم باش بابا چته ؟نترس تا وقتی من باشم کاریت نداره . در ضمن تو که کاری نکردی .کردی؟پس الکی خودت و عذاب نده
می خواستم .می خواستم بهش فکر نکنم . می خواستم اروم باشم ولی جدا از توهان می ترسیدم از کتک هاش وحشت داشتم .می دونستم اگه دیوونه بشه کارم تمومه
هرچی به خونه نزدیک تر می شدیم دل شوره ام بیشتر می شد
مثلا می خواست چه غلطی کنه ؟
من کاری نکرده بودم
پس غلط می کرد بخواد اذیتم کنه . با این حرفا سعی می کردم به خودم دلداری بدم
ولی دریغ از یکم امیدواری .تنها امیدی که داشتم شهریار بود .
از ترس دستام می لرزید
بالاخره رسیدیم .
با ترس به شهریار نگاه کردم .
لبخندی زدو گفت :
اروم باش . نترس کارین داره . تو کاری نکردی . هیچی اشتباهی از تو سر نزده .قول میدم کاریت نداشته باشه .
اروم از ماشین اومدم پایین .حتی منتظر نموندم که شهریار در و برام باز کنه .
زانوام داشتن می لرزیدن نمی تونستم درست راه برم
پشت شهریار ایستاده بودم .
می دونستم کتک رو خوردم .
غلط می کنه به من دست بزنه مگه چیکاره ی من بود ؟ گلیا خودت و جمع کن
خجالت بکش . داری مثل بچه ها رفتار می کنی
غرورت کو ؟
همونی که باهاش توهان و زمین زدی ؟
اون هیچ کاریت نمی تونه داشته باشه . اون خودش گفته که هیچ کدوم نباید تو کارای اون یکی دخالت کنن
با این حرفا قلبم یه ذره اروم گرفت بود
شهریار زنگ در و زد
به ثانیه نکشید که توهان اومد و با چشمای سرخش بهم نگاه می کرد
حس می کردم هر لحظه امکان داره بهم حمله کنه
نگاهش و از روری صورت من برداشت و به شهریار که با خونسردی بهش خیره شده بود نگاه کرد
دستش مشت شده بود
شهریار همون لحظه گفت :
لازم نیست مثل دراکولا نگام کنی . ببین توهان می دونی تارا رو بیشتر از جونم دوست دارم پس الکی این بنده خدا رو اذیت نکن
فقط چندتا سوال ازم پرسید . تابحال یه بار بد به زنت نگاه نکردم .
حالاهم برو تو .
با ترس پشت شهریار قایم شده بودم
شهریار لبخندی بهم زد و گفت :
اگه سوالی موند در خدمتم
به توهان نگاه کردم با خشم گفت :
برو تو
_توها...........
_برو تو
سرم و برای شهریار تکون دادم . رفتم داخل خونه . خدا کنه دعوا نکنن .
سریع رفتم تو سالن و شالم و از رو سرم برداشتم .
صدای در باعث شد به توهان که با خشم بهم زل زده بود نگاه کنم .
با عصبانیت گفتم :
چته ؟چه مرگته ؟ مگه ادم ندیدی؟
_خیلی کثافتی مثل بقیه .
_اره منم کثافتم ولی به به گرده پای عشقت نمیرسم.
_خفه میشی یا خفت کنم ؟
_تو غلط می کنی. سگ کی باشی ؟
_گلیا دهنت و ببند .
_اگه نبندم ؟
یقه ی مانتوم و گرفت و چسبوندتم به دیوار .
ترسیده بودم ولی جیک نمی زدم
- چی زر زر کردی تو؟
- ولم کن عوضی!
- وقتی کاری کردم که حالیت بشه من شوهرتم، اون وقت می فهمی که نباید سر به سر من بذاری!
- مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟
- الان می فهمی خانوم کوچولو!
یه قدم اومد طرفم. نه، خدایا نه! می خواستم نشون بدم که نترسیدم، ولی می دونستم چشمام همه چیز رو لو می دن. سرم رو چسبوند به دیوار و خیره شد به چشمام. از چشماش آتیش بیرون می زد. دست و پا می زدم. نمی خواستم؛ این دفعه برام لذتی نداشت! حس می کردم قراره بهم تعرض بشه. برای یه لحظه لباش رو آورد جلوی صورتم اما سریع رفت عقب. دوباره اومد نزدیک و بعد از چند ثانیه رفت عقب. محکم با مشت می کوبیدم به سینش. پوزخندی زد و گفت:
- بزن، هر چقدر دلت می خواد بزن! می خوای جیغ بکش. هرکاری دلت می خواد بکن! امروز از دست من خلاص نمی شی، مطمئن باش!
دستش رو گذاشت روی صورتم. حس مرگ داشتم. بلند جیغ کشیدم. فقط خندید. دوباره لباش رو آورد جلو و شروع کرد. سعی می کردم ازش جدا شم ولی در مقابل هیکل گندش هیچ شانسی نداشتم! دیگه چاره ای نمونده بود، باید غرورم رو می شکستم:
- توهان تو رو خدا، التماس می کنم ولم کن. توهان تو قول دادی!
- حالا کی غلط می کنه؟
- من، من! توهان ولم کن، تو رو جان مادرت ولم کن!
یه دفعه افتادم روی زمین. ولم کرده بود! خدایا شکرت
بغض گلومو فشار می داد . نزدیک بود . نزدیک بود بدبخت بشم .
بولیز بالا رفته ام و پایین کشیدم . به توهان که با عصبانیت تو سالن راه می رفت نگاه کردم
داد کشید :
به خدا قسم به قران قسم به خاک مادرم قسم فقط یک باره دیگه طرف شهریار بری کاری می کنم زمین و زمان به حالت گریه کنن
گلیا من اعصاب ندارم .
دیوونم . قاطی دارم .
اعصاب من و بهم نریز . یهو دیدی ناکارت کردم بدبخت شدیا .
این کارامو به عشق تشبیه نکن چون بعدا خودت ضایه میشی ولی به جان تارا قسم طرف شهریار بری گردنت و می شکنم
مفهمومه ؟
فقط سرم . تکون دادم . اگه حرف می زدم بغضم سر باز می کرد
دلم می خواست از خدا گله کنم .
گله کنم که چرا همه ی بدبختی های عالم . رو سره من خراب می کنه
بابا منم ادمم . احساس دارم
دیگه بسمه . هرکی یه ظرفیتی داره . بابا والا به لا دیگه جا ندارم
تا خرخره تو بدبختی ام .
مگه من چیکار کردم ؟ ده لامصب کفر گفتم ؟ گناه کردم ؟ من که ازارم به یه مورچه ام نمیرسه
من که همیشه به همه کمک می کنم
من که پول شامه خودم و می دادم به بچه های بدبخت تر از خودم ؟
مامان کجایی که گلیات داره نابود میشه ؟
دیگه طاقت ندارم . دیگه بریدم
دیگه خسته ام .
به دیوار روبروم زل زده بودم . خدایا چی به دست میاری که من و زجر میدی ؟
می خوای بمیرم ؟
بابا خوب بکش راحتم کن دیگه .چرا عذاب میدی ؟
سرم رو بالشتم بود .
دو هفته گذشته بود . دو هفته از اون روزه کذایی گذشته بود
دوهفته که هیچ اتفاقی توش نیفتاد .
دیگه به ندرت توهان و می دیدم . به زور از تو اتاقم بیرون می اومدم
اگه توهان مجبورم نمی کرد برای غذا خوردنم بیرون نمی رفتم . به تلفنای نرگس و خشایارم جواب نمی دادم
از زندگی بریده بودم .
دیگه زندگی برام هیچ چیزه قشنگی نداشت . دوباره شده بود مثل دوران بچگیم
تنها تفاوتش این بود که اون موقع پول نداشتم الان انقدر دارم که حالم داره ازش بهم می خوره .
چند دفعه تارا اومده بود تا ببینتم اما به توهان گفتم که بگه خوابم .
دیگه همه فهمیده بودن یه مرگیم هست ولی چه مرگی ...........
خودمم نمی دونستم . نمی دونستم چمه . من که می خواستم از توهان دور بشم
حالا شدم .پس دیگه ناراحتیم برا چی بود
خرس عروسکی کوچیکی رو که داشتم و محکم بغل کرده بودم .
این روزا واقعا دیوونه شده بودم .
با این خرس حرف می زدم و درد و دل می کردم .
گاهی اوقات فکر می کردم توهان پشت در ایستاده و به حرفام گوش میکنه ولی بعدش یادم میفتاد که من اندازه ی ارزنم برای توهان ارزش ندارم
صدای در اومد .دوباره اومده بود .
اومده بود تا عذابم بده .
در و محکم کوبید و داد کشید :
گلیا گلیا باز کن . گلیا
_گمشو نمی خوام . حالم ازت بهم می خوره .
_گلیا باز کن .تورو خدا باید بیریم بیمارستان
_برا اهو اتفاقی افتاده ؟خوئب به جهنم .به من چه ؟
_گلیا خشایار.......
دیگه باقیه حرفاش و نشنیدم .
خشایار ؟
خشایار کی بود ؟
خشایار ؟داداشم ؟
اره داداشم بود .
داداشم چش شده بود .
سریع از جام بلند شدم و در اتاق و باز کردم
توهان به صورت گرفته جلوم ایستاده بود
_خشایار چی شده ؟
_گلیا ؟
صداش بغض داشت . ترسیدم . تمام بدنم لرزید . نه خدایا نه
داد کشیدم :
لال مونی گرفتی ؟حرف بزن .خشایار چی ؟
_گلیا برو حاضر شو . برو می خوایم بریم بیمارستان
کوبیدم تو سینش داد کشیدم تکون نخورد
گریه ام گرفته بود
داد کشیدم :
توهان بگو . بگو داداشم خوبه . بگو یه افتاق خوب افتاده . بگو .حرف بزن عوضی
_گلیا بیا حاضر شو . بیا فدات بشم . بیا عزیزه من . بیا بریم نرگس بهت احتیاج داره
_توهان بگو چی شده ؟التماس می کنم ؟تورو روح مادرت تورو به مقدساتت بگو
توهان مانتو رو به زور تنم کرد و شال و انداخت رو سرم . گفت :
بیا فدات شم . بیا خانوم من . بیا بریم . بیا
حتی حرف نمی زدم .فقط می خندیدم .
چیزی نشده بود که .
توهان می خواست باهام شوخی کنه .
اره داداشم الان تو خونه منتظره منه که برم اونجا و بهم بخنده
اره داداشی من خوب .من و تنها نمی ذاره بره
می دونم که نمیره
سواره ماشین شدم . به روبروم زل زدم .
با صدای پر از خنده گفتم :
شوخی باحالی بود توهان . کلی خندیدم
نمی فهمیدم دارم می خندم یا گریه می کنم
یه دفعه داد کشیدم :
داداشم چی شده ؟ حرف بزن ,حرف بزن توهان . بگو
فرمون ماشین و تکون می دادم و مثل دیوونه ها داد می زدم
یهو فرمون و ول کردم و دستام و گرفتم جلو صورتم و گریه کردم .
بلند بلند زجه می زدم .
خشایار و صدا می زدم . خشایار چیزیش نشده بود من می دونم
دوباره شروع کردم به خندیدم
حالم بد بود . نزدیک بود تشنج کنم .
توهان با صدای خش داری داد کشید :
گلیا ؟عزیزه دلم ؟چت شده ؟ نترس فدات بشم .من ابینحام الان می رسیم
ای خدا چه غلطی کردما .
گلیا اروم باش . نفس بکش گلیا
بیچاره یه چشمش به خیابون بود و یه چشمش به من .
نفسم بالا نمی اومد . نمی تونستم درست نفس بکشم .
دستم و گذاشتم رو گلوم .
با صدای خفه ای گفتم :
تو ...........توها
یه دفعه ماشین ایستاد .
توهان اومد سمت من و تند بلندم کرد . نفسم بالا نمی اومد .
مرگ و با چشمای خودم می دیدم
فقط اخرین لحظه داده توهان و شنیدم :
دکتر؟دکتره این خراب شده کجاست ؟ دکتر زنم .
گلیااااااا
................................
به دورو برم نگاه کردم .
چرا همه جا سفید بود ؟ اخ جون یعنی من مرده بودم ؟
خدایا بالاخره من و بردی پیش مامانم ؟
مامان ؟مامان کجایی ؟
حرکت یه ادمی رو حس کردم .
سرم و تکون دادم و به طاها که با لباس مشکی کنارم ایستاده بود نگاه کردم .
اگه من مردم .پس طاها اینجا چیکار می کرد ؟
_گلیا ؟گلیا خوبی ؟شکرت خدا . خدا نوکریت و می کنم . شکرت . یا فاطمه ی زهرا شکرت .
به ریشای بلندش نگاه کردم . چرا طاها این شکلی شذه بود ؟
سعی کردم صداش کنم .
_طا .......
_جان طاها . طاها بمیره الهی .بگو خواهری . بگو عزیزه دلم
_چی .................
_اروم باش گلیا . اروم باش عزیزه من .اروم باش . همه چی خوبه . همه چی درسته
چشمام و بستم و دوباره خوابیدم
چقدر خسته بودم .
_سلام
_سلام دختره گلم
_مامان ؟
_جان دلم ؟
_مامان منم بیام پیشت ؟
_نه مامان جان .تو باید بمونی . تو هنوز وقت داری تا خوشبخت شی
_مامان ؟
_مادر فدات بشه .جانم ؟
_چرا خشایار اومده پیشت ؟منم بیام دیگه
_حسودی نکن مامان .توام یه روزی میای
_مامان بذار بیام . مامان باهات قهرم که خشایار و بردی .
_گلیا .اسمت و من گذاشتم چون تو مثل گلی . مثل گل پاک لطیف نرم .
گلا باید زندگی کنن .توام گلی پس زندگی کن مامان . بجنگ برای خودت
_مامان ؟
_جانم ؟
_به خشایار بگو خیلی دوسش دارم
_ خودش می دونه مامان . اونم تورو دوست داره .
_مامان شمارم خیلی دوست دارم .
_برو دختر . برو که منتظرن . من و خشایار منتظرتیم .
ولی اول باید خوشبخت بشی .
به مامان قول میدی بجنگی ؟ قول میدی بخاطر عشقت شکست نخوری؟
_قول می دم مامان . قول قول قول
به دورو برم نگاه کردم .
طاها و توهان کناره هم ایستاده بودن و اروم باهم حرف می زدن .
هر دوشون غمگین بودن .
بغض گلوی هردوشون و فشار می داد
به نرگس نگاه کردم . جیغ می کشید .
خاک های روی زمین و به سرش می زد و خشایار و صدا می کرد .
به تارا و اذر جون نگاه کردم .اروم گریه می کردن .
من چیکار می کردم ؟
واقعا داشتم چیکار می کردم ؟
به لباسم نگاه کردم . چه رنگ مسخره ای مشکیه مشکی . سرتاپا مشکی .
چرا گریه نمی کردم ؟
چرا باید گریه می کردم ؟
مگه اینجا چه خبر بود ؟ خشایار کو ؟
چرا مردا صلوات می فرستادن و زنا گریه می کردن ؟
اینجا چه خبر بود ؟
داداشم چی شده بود ؟ تصادف کرده بود ؟
با چی ؟
ما ماشین ؟
بمیدم الهی الان تو بیمارستان اره ؟
می خوام برم پیشش . من چرا اینجام ؟
داداشم حالش بده . من برای چی اینجام ؟ داداشم کو ؟
چرا دوره عکس داداشم روبان سیاه کشیده بودن ؟
داداش من که اقا بود . براچی سیاه ؟
برا داداش من باید قرمز می زدن . شاگرد اول شده بود ؟
نه شاید فوق لیسانسشو گرفته بود ؟
نه نه عروسیش بود ؟
اگه عروسی بود چرا اینا همه گریه می کنن ؟
اینا دیوونن . ولشون کن .
رفتم سمت توهان .
استینش و گرفتم و گفتم :
من و ببر بیمارستان .
سریع برگشت طرفم و گفت :
حالت بده عزیزم ؟
_نه ببر بیمارستان پیش داداشم .
نگاهی به طاها کرد و گفت :
باشه عزیزه دلم می برمت . می برمت پیش خشایار
طاها با چشمای غمگینش بهم زل زده بودم .
رفتم کنارش و گفتم :
چیه چی شده ؟طاها چرا انقدر ناراحتی ؟تو نمیای بریم عیادت خشایار ؟
_چرا میام .میام باهم میریم پیشش .
_طاها؟
_جانم ؟
_میگم چرا همه دارن گریه می کنن ؟ چرا نرگس اینطوری جیغ میکشه ؟چی شده طاها؟
_هیچی عزیزم . هیچی نشده .
_طاها نرگس اینطوری گریه می کنه من ناراحت میشم . بهش بگو گریه نکنه .
طاها سرشو برد بالا و به توهان نگاه کرد .
توهان اومد طرفم و از پشت بغلم کرد و رو به طاها گفت:
برو پیش نرگس خانوم . حامله ام هستن ممکنه حالشون بد بشه من مراقب گلیا هستم .
طاها زیره لب ممنونی گفت و رفت سمت نرگس .
اروم از زیمن بلند کرد و بردتش طرف ماشین .
به توهان نگاه کردم و گفتم :
توهان ؟
_جان توهان ؟
_میگم بریم دیگه . دلم برا داداشم تنگ شده .
بی اختیار بغض کرده بودم . لبام می لرزید . داغی اشکام و رو صورتم حس می کردم
توهان لبخند ارومی زد و اشکام و با دستش پاک کرد و گفت :
چشم .می برمت ولی شرط داره .
با گریه گفتم :
هرکاری بگی می کنم . من و ببر پیش داداشم .
_باید اول بریم خونه یه غذای خوشمزه بخوری و یکم استراحت کنی بعد می برمت پیش خشایار .
_نه گشنم نیست خسته ام نیستم بریم پیشش.
_هروقت غذا خوردی و استراحت کردی میریم .
_باشه .هرچی تو بگی .
_افرین دختره خوب . پس برو تو ماشین تا منم بیام .
_چشم .
با کمک توهان رفتم تو ماشینش نشستم .
طاها بعد از دو دیقه اومد کنارم نشست و دستم و گرفت و گفت :
خوبی خواهری ؟
_من خوبم . نرگس خوبه ؟
_خوابید عزیزم .
_طاها نرگس نمیاد بریم پیش خشایار ؟
_نرگس خسته است . بهتره با خودمون نبریمش .
_طاها خیلی خوبه که من دارم عمه میشم نه ؟خشایارم خیلی خوشحاله داره بابا میشه
توام خوشحالی که قراره عمو بشی؟
_معلومه که خوشحالم . فعلا تو دراز بکش بخواب .نتا بعد بریم پیش داداشی خوبه ؟
_چشم .
_افرین عزیزم . بخواب خواهری
اروم پیشونیمو بوسید و از ماشین رفت بیرون .
سرم و تکیه دادم به پشتی ماشین و زیره لب گفتم :
میام پیشت داداشی . زود میام
صدای توهان تو گوشم پیچید :
گلیا خانوم ؟خانومی پاشو . پاشو رسیدیم
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
اومدیم پیش خشایار؟
خندید و گفت :
شرطمون یادت نرفته که اول غذا و استراحت بعد خشایار
لب و لوچه ام اویزون شد .می خواستم برم پیش خشایار
انگار نمی فهمیدم اون دیگه نیست . نمی فهمیدم یا نمی خواستم بفهمم ؟
مگه اصلا خشایار نیست؟خشایار تو بیمارستان منتظره من .
اره من باید می رفتم پیشش .
اروم از ماشین اومدم بیرون و رفتم داخل خونه .
یه راست رفتم تو اتاقم .
می دونستم هروقت غذا حاضر بشه توهان صدام می کنه
رو تختم نشستم و فکر کردم که یه سوپ خوشمزه برا خشایار درست کنم تا زود خوب بشه .
صدای در اومد حتما یکی اومده بود تو .
صدای تارا رو تشخیص دادم . داشت با توهان حرف می زد .
ای بابا اینا هم که ناراحت بودن . چرا امروز همه حالشون بد بود ؟
تا خواستم برم بیرون صدای توهان باعث شد سره جام خشکم بزنه :
اره دکتر گفته به علت فشار عصبی که روش هست یه قسمت از خاطره هایی که ازش نفرت داره رو فراموش کرده .
_یعنی مرگ خشایار و باور نداره ؟
_نه وفکر می کنه ............
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
چی میگن اینا ؟خشایار نمرده
خشایار داداش منه . اون زندست .پیش من می مونه .
در اتاق و باز کردم و به توهان خیره شدم .
با نگرانی بهم نگاه می کرد .
تارا با لحن مهربونی گفت :
گلیا جان خوبی؟
داد کشیدم :
خفه شو .داداش من نمرده . تو بیمارستان . فقط تصادف کرده
داداشه من زندست
توهان سریع اومد طرفم و دستام و گرفت و گفت :
اره عزیزم .تو راست میگی .
_پس این چی میگه ؟میگه داداش من مرده .
_نه گلیا جان .تارا درباره ی یه ادم دیگه حرف می زد .تو الکی خودت و ناراحت نکن .
_توهان ؟
_بله عزیزم ؟
_داداشیم حالش خوبه نه ؟
_اره عزیزم .اره .خوبه خوبه . توام الان برو تو اتاقت و استراحت کن تا برات یه غذای خوشمزه بیارم .
سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم .
صدای تارا رو شنیدم :
الهی بمیرم براش .ببین چجوری شده .
به من چه ؟اون که درباره ی من حرف نمی زد . بهتره برم دراز بکشم .خیلی خستم .
احساس می کردم همه ی بدنم کوفته است .انگار یه نفر با مشت افتاده بود به جونم . رو تخت دراز کشیدم و کش و قوسی به کمرم دادم .
چشمم خورد به لباسای سیاهی که تنم بود .
از رنگش بدم می اومد .
نمی خواستم بپوشمش.
رنگش داشت اذیتم می کرد .
یه دفعه زدم زیره گریه .بلند بلند گریه می کردم .
توهان با عجله اومد تو اتاق .
پایین تخت نشست و گفت :
چیه ؟چی شده عزیزم؟گلی خانوم بگو چت شده .
با هق هق داد کشیدم :
نمی خوام ...........این لباسارو نمی خوام ............ازشون متنفرم . نمی خوام ..........
توهان با صدای ارومی گفت :
باشه .باشه گزیه نداره که الان یه لباس قشنگ میدم بپوشی .
رفت سمت کمدم و یه بولیز ساده ی فیروزه ای و یه دامن بلند ابی رو برداشت و داد بهم و گفت :
خوبه ؟
به لباسا نگاه کردم .
چقدر دوسشون داشتم . اینا رو خشایار برام خریده بود .
بوی خشایار و می دادن .
توهان و تارا با تعجب به رفتارم نگاه می کردن .
بلند خندیدم و رو به تارا گفتم :
می بینی تارا؟می بینی چه خوشگلن؟داداشم برام خریده . حتی بوی داداشم و میده
یه دفعه بغض تارا ترکید و شروع به گریه کرد .
با تعجب بهش نگاه کردم .وا خل و چل .چرا اینطوری می کرد
به توهان نگاه کردم .
لب هاش می لرزید .سیب گلوش یه جور خاصی شده بود .
انگار می خواست گریه کنه ولی تحمل می کرد
چرا امروز همه گریه می کنن ؟
با غذام بازی می کردم .
اصلا گشنم نبود . اشتها نداشتم .می خواستم برم پیش خشایار
حتی بوی غذا حالم و بد می کرد
توهان با صدای عصبانی گفت :
با غذات بازی نکن .بخورش .
این سومین باری بود که بهم می گفت غذام و بخورم
_اهههههه توهان .گشنم نیست.نمی خوام بخورم . پاشو بریم .
با قیافه ی گیجی نگام کرد و گفت :
کجا بریم این وقت شب ؟
عجب ادمی بود ؟خودش بهم قول داده بود .
داد کشیدم :
پاشو بریم
با صدای بلند از خودم گفت :
کدوم قبرستونی بریم ؟
داشت گریم می گرفت . اون به من قول داده بود
_پاشو بریم بیمارستان
با چشمای عصبی بهم نگاه کرد و اه بلندی کشید .
_من نمی دونم تو قول دادی .پاشو بریم داداشم و می خوام .
سرشو گرفت بین دستاش .
از روس صندلیم بلند شدم و استینش و کشیدم و گفتم :
پاشو بریم .پاشو بریم .پاشو بریم .پاشو بریم.پاشو بریم.پاش.....
_خفه شو دیگه گلیا .
دوباره گریه ام گرفت . اشکام می ریخت رو صورتم
داداش.........
داداشی چرا من و اذیت می کرد ؟
چرا نمی ذاشت بیام پیشت ؟
ربا قدمای تند و کوتاه رفتم تو اتاقم و مانتومو از رو زمین برداشتم و تنم کردم
شال و انداختم رو سرم و از اتاق رفتم بیرون .
نگاه خیره ی توهان و رو خودم حس می کردم
به جهنم بذار انقدر نگاه کنه که کور بشه
رفتم سمت دره خونه و بازش کردم .
تا خواستم برم داخل حیاط دستم کشیده شد.
برگشتم و با خشم به توهان نگاه کردم .
داد زدم :
ولم کن عوضی .
_کجا سرتو عین گاو انداختی پایین داری میری؟
_القاب خودت و به من نسبت نده . حالاهم ولم کن .
_میگم کدوم جهنمی می خوای بری؟
_میرم بیمارستان .
_بری اونجا چه غلطی کنی؟
داشت مچ دستم و خورد می کرد .
داد کشیدم :
اییییییی ولم کن وحشی .
_مگه کری ؟براچی میری بیمارستان ؟
_می خوام برم داداشم و ببینم . دا دا ش.حالیته ؟داد......
دستم و گذاشتم رو صورتم .
یه طرف صورتم از درد ذوق ذوق می کرد
داد توهان باعض شد چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کنه :
کدوم داداش ؟
حرف بزن دیگه کدوم داداش؟
احمق خشایار مرده .
دیگه داداشی وجود نداره . بفهم .
دیگه داداش نیست . مرده . خشایار مرده . زیره خاکه .
7 روزه که مرده .
دیگه داداش نداری؟ کجا می خوای بری ؟
احمق اون مرده . مرده . بفهم
اشک از چشمام می اومد .
این چی می گفت ؟
نه نه داداشم زنده است .توهان دروغ می گفت . اره خشایار زنده است
داد کشیدم :
دروغگو .ازت متنفرم که بهم دروغ میگی . دروغگو حالم ازت بهم می خوره
دستش و گرفت جلو صورتش و اروم با صدای خش داری گفت :
مرده . مرده گلیا .خشایار مرده
روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. خدایا خیلی نامردی. خدایا من تنهام! تنها بودم و تنهاترم کردی؟ آخه مهربونیت کجا رفته؟ مگه نمی گن تو خوبی، تو مهربونی، تو بنده هات رو دوست داری؟ خدا من هم آدمم! خدایا چرا نگاهم نمی کنی؟ تنها کسی که داشتم رو بردی؟ چرا؟ داداشی، داداشی مهربونم، داداشیه خوبم، چرا رفتی؟
به توهان که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. حالا این مرد شده بود همه کسم. شده بود همدمم و حالا فقط اون برام مونده بود و نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام تنهاتر از اینی که هستم بشم.
می دونستم چه قدر تو چشمام بدبختی هست. می دونستم ناراحتیم دل سنگ رو آب می کنه، چه برسه به توهان. نمی خواستم بهم ترحم کنه، ولی الان نیاز داشتم یکی بهم مهربونی کنه و یه نفر رو داشته باشم که بفهمم می تونم بهش تکیه کنم.
توهان آروم نشست رو به روم و سرم رو به سینش تکیه داد. چه قدر بهش احتیاج داشتم. چه قدر احتیاج داشتم تکیه گاهم باشه. چه قدر به این سینه ی گرم محتاج بودم. شاید عاشقش نبودم، شاید حتی دوستش نداشتم، ولی بهش احتیاج داشتم و تکیه گاه خوبی بود. وقتی مهربون بود، واقعا خوب بود. خدایا این مرد رو از من نگیر. همین یه دونه رو بذار برای خودم باشه. خدایا تمام زندگیم رو بردی بذار یه چیز برام باقی بمونه. زیر لب کلمه ی ممنون رو تکرار می کردم. فهمیدم تعجب کرده و حتی چشمای متعجبش رو تصور می کردم. اشکام می ریخت روی پیراهن مشکیش.
آروم زیر لب زمزمه کردم:
- توهان؟
- بله؟
- ممنون که مراقبمی!
اروم از جاش پاشد و گفت:
پاشو بریم
_کجا؟
_مگه نمی خو.استی بری پیش خشایا؟
دوباره با اسم خشایار گریم گرفت .ای خدا کاش بجای اون من و می بردی
با صدای بغض داری گفتم :
حتما خشایار دیگه دوسم نداره .اگه دوسم داشت از پیشم نمی رفت
_پاشو دیوونه پاشو خشایار همیشه عاشقت بوده همیشه هم عاشقت می مونه .حالا هم بدو بریم
_کجا بیام ؟من که دیگه داداش ندارم .بیام پیش کدوم خشایار؟
دوباره اشکام ریخت رو صورتم .دوباره به هق هق افتاده بودم .دوباره ........
توهان کنارم نشست و گفت :
گلیا ببین من و خشایار دوستای خوبی برای هم بودیم . خیلی خوب می شناسمش .
یه بار یکی از دوستامون ازش پرسید تو دنیا تحمل چی رو نداری, می دونی جوابش چی بود ؟
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم
_گفت تحمل اینکه خواهرم گریه کنه از هرچیزی برام سخت تره .
با تعجب به توهان نگاه کردم .
یعنی راست می گفت ؟
انگار فهمید حرفش و باور نکرد.
دستشو اورد بالا و گفت :
به جان تارا قسم می خورم .حالا دیگه گریه نکن .
سریع اشکام و پاک کردم .
نه نه نه .خشایار نباید سختی می کشید .
بخاطره اون تا اخره عمرم سعی می کنم گریه نکنم.
توهان از جاش بلند شد و دستشو دراز کرد سمتم و گفت :
با خوشحالی گفتم :
حالا پاشو بریم سره خاکش.
واقعا بریم ؟
_اگه دوست نداری نمی ریم .
_نه نه تورو خدا بریم .خواهش می کنم
_باشه باشه .می ریم .پاشو لباسات و بپوش تا بریم .
چقدر مهربون شده بود .دوباره شده بود همون توهان مهربون . این توهان خیلی دوست داشتنی تر بود .
اولین لباسی رو که دم دستم بود برداشتم و پوشیدم و رفتم پیش توهان .
با تعجب بهم خیره شده بود
با صدای بلندی گفتم :
چیه ؟بریم دیگه
_با این وضع می خوای بیای؟
_اره بریم .
سرش و به علامت تاسف تکون داد و گفت :
یه دیقه همینجا صبر کن .
رفت تو اتاق من و بعد از چند دیقه با چندتا لباس برگشت .
با تعجب بهش نگاه کردم . وا این که لباسای من بودن .
لباسارو یکی یکی تنم کرد و گفت :
حالا سرما نمی خوری کوچولو.می تونیم بریم .
سرم و انداختم پایین .دوباره بغض کرده بودم .
خشایارم تو زمستون هروقت لباسم کم بود برا لباس می اورد و می گفت :
سرما می خوری کوچولو .
اروم توی ماشین نشستم و با ناخونام بازی کردم .
توهانم سوار شد و با صدای نگرانی گفت :
گلیا ؟
_بله ؟
_باز که گریه نمی کنی؟
چونم می لرزید.بغض داشت خفه ام می کرد ولی نه بخاطره داداشم نباید گریه می کردم .
حرفی نزدم چون اگه یه کلمه می گفتم بغضم می شکست
فقط سرم و به علامت نه تکون دادم .
توهان بخاری ماشین و روشن کرد .
با صدای خش داری گفتم:
ممنون .
اروم دستم و گرفت . پسش نزدم . نمی خواستم پسش بزنم . نمی خواستم از دستش بدم .
لهش خیلی احتیاج داشت .
نه احتیاج مالی و .......
قبلا با فقر زندگی کردم الانم می تونم مثل اون موقع گشنگی بکشم .
احتیاج داشتم روحمو اروم کنه .احتیاج داشتم یکی پشتم به ایسته .
اروم دستش و فشار دادم .
بهش نگاه کردم . لبخند کوچیکی رو لبش بود .
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم .
نرگس........
بمیرم براش .
اصلا یادش نبودم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود . بیمرم برا بچه اش .
داداشی کاش اول می موندی و نی نی کوچولوتو می دیدی بعد می رفتی .
فدای داداشم بشم الهی . توکه عاشق بچه بودی تو که همیشه می خواستی بچه ی خودت و بغل کنس .
پس چی شد ؟
حتما حال نرگسم بهتر از من نیست .
خیلی خشایار و دوست داشت .
به توهان نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
توهان ؟
_جان ؟
_میشه فردا من و ببری پیش نرگس؟ دلم براش تنگ شده . لطفا
_باشه عزیزم .می برمت .فردا میریم پیش نرگس خانوم .
_توهان ؟
_بله ؟
_چرا خدا من و اذیت میکنه ؟من که گناهی ندارم .من بدبخت .......
_بسه گلیا .خدا تورو دوست داره .شاید خیلی بیشتر از دیگران . می دونی چرا ؟
چون تو پاکی .معصومی .مهربونی .
می دونی خدا بنده های خوبش و امتحان میکنه .تو یکی از بهترین بنده هاشی
پس تورو هم امتحان می کنه .
سعی کن با بهترین نمره قبول بشی
دیگه حرفی نزدم . نمی خواستم حرف بزنم
شاید اگه هیچی نمی گفتم بهتر بود .
سرم و چسبوندم به شیشه ی ماشین و به خیابونا نگاه کردم .
ادم های مختلف.......
به چی می خندیدن ..........
به چی دلشون و خوش کرده بودن ...............
شاید اونا مثل من بدبخت نبودن ..........
شاید .............
چشمام و بستم و با دستم قطره اشکی که گوشه ی چشمم بود و پاک کردم
بعد از 20 دیقه صدای توهان باعث شد چشمام و باز کنم :
گلیا پاشو رسیدیم .
از پشت شیشه به اطراف نگاه کردم
چقدر همه چیز بی روح و مرده بود
چقدر دنیا سیاه بود .
به توهان نگاه کردم و گفتم :
میشه تنها برم ؟
برای چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت :
باشه ولی مواظب خودت باش .
لبخند تلخی زدم و از ماشین پیاده شدم .
درست نمی دونستم خشایار کجا خوابیده ولی .........
یه حسی بهم می گفت نزدیکه خاک مادرم بود .
پیش هم بودن .
رفتم سمت قبره مادرم .
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم .شاید بیشتر از 5 سال .
بالا سره خاک مادرم ایستادم .
اروم زمزمه کردم :
با اینکه باهات قهرم ولی بدون که دلم برات تنگ شده .
به دورو برم نگاه کردم .
درست حدس زده بودم دقیقا کناره مادرم خوابیده بود .
وسط دوتا سنگ نشستم و دستم و کشیدم رو سنگ سرده خشایار .
دوباره اروم زمزمه کردم :
داداشی یخ نکنی.
تو 7 شب اینجا خوابیدی؟گلیا برات بمیره .
خشایار چرا نامردی کردی؟
مگه قرار نذاشته بودیم همیشه پیش هم باشیم ؟
مگه قول نداده بودی همیشه مراقبم باشی؟
نامرد چرا زدی زیره قولت ؟
دیگه طاقت نداشتم .
به هق هق افتادم .
بلند بلند زار می زدم .
زیره لب اسم خشایار و می گفتم .
دستم و کشیدم رو عکسش .
چقدر خوش قیافه بود . برعکس من .
عکسش و برداشتم و محکم بغل کردم .
داداشی ..........
داداشی جونم .............
داداشی مهربونم ...................
سرم و گذاشتم رو سنگ قبره سردش و با هق هق گفتم :
خشایار .............چرا تنهام گذاشتی؟خشایار الان می دونی چه عهدی با توهان بستم اره ؟خشایار من و به توهان سپردی؟ اون که یه ساله دیگه ولم می کنه .خشایار با من بدبخت چیکار کردی؟
مگه چه هیزم تری بهت فروختم که اینکارو باهام کردی؟
سنگ و بوسیدم و گفتم :
داداشی برگرد پیشم . داداشی الان تو اینجا یخ میکنی ها .
بیا مثل بوقتی بچه بودیم همدیگرو بغل کنیم تا یخ نکنیم .
داداشی جونم ...........
ژاکتی که تنم بود و دراوردم و روی سنگ انداختم و گفتم :
داداشی اینطوری گرمت میشه نه ؟راحت بخوابی ها .
خشایار نی نی کوچولوت که به دنیا اومد من و نرگس باهم میام پیشت .
اونوقت نی نیتو می بینی.
با بغض زمزمه کردم :
خشایار
دست گرمی رو روی شونه ام حس کردم .
خواستم جیغ بکشم که صدای توهان ارومم کرد :
پاشو بریم گلیا.پاشو عزیزم .
پاشو بریم .
_ نه نه بذار بمونم می خوام شب پیش مامان و داداشم بخوابم .توهان تورو خدا بذار بمونم
کمرم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد و گفت :
بیا عزیزم .الان می برمت تو ماشین .
دادا کشیدم :
نه .نمی خوام بیام .
با صدای ارومی گفت \:
هیشششششششش هیچی نیست اروم باش .الان میریم .
دیگه حال نداشتم جیغ بکشم . سردم شده بود .
اشکام روی گونه ام می ریخت ولی .......
خدایا خودت بهم صبر بده .
چشمام بسته شد .
بوی عطر تند توهان تو دماغم پیچید .
سرمو رو سینش گذاشتم و گفتم :
توهان .........
حرکت ماشین رو حس کردم. نمی خواستم چشمام رو باز کنم. خسته بودم، داغون بودم، بدجوری شکسته بودم! ترجیح می دادم بخوابم و دیگه بلند نشم.
صدای زمزمه ی توهان رو شنیدم:
- خدا... آهو... من... آخه...
نمی فهمیدم چی می گه، فقط چندتا از کلماتش رو می شنیدم. به جهنم چه فرقی به حال من داره؟ بذار این قدر با خودش حرف بزنه که دیوونه بشه!
یهو ماشین ایستاد. نزدیک بود با سر برم توی شیشه که توهان نگهم داشت.
چشمام از تعجب باز شد. این چرا این طوری می کرد؟
تا می خواستم سرش جیغ بکشم، صداش باعث شد ساکت بشم:
- گلیا، بیداری؟
نمی خواستم حرف بزنم. یه نیرویی مجبورم می کرد که حرف نزنم و سریع چشمام رو بستم. توهان باید فکر می کرد خوابم.
کمرم رو گرفت و تکیه ام داد به صندلی. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم و دست سردش رو هم روی گونم احساس کردم. مور مورم شد، یه احساس جالب! انگار قلبم داشت از سینم می اومد بیرون.
صدای خش دار توهان توی گوشم پیچید:
- گلیا؟ داری چه کار می کنی باهام؟ گلیا دوباره بدبختم نکن. گلیا شش سال طول کشید تا خوب شدم. داغونم نکن دختر! لامذهب برای چی اومدی تو زندگیم؟ برای چی عذابم می دی؟ مگه چه کارت کردم؟ گلیا چرا اومدی تو زندگیم؟ می خوای دوباره داغون بشم؟ آخه لامذهب چرا داری دیوونم می کنی؟ چرا این قدر معصومی؟ گلیا برو، برو نذار دیوونه بشم!
بغض کرده بوم. یعنی من این قدر اذیتش می کردم؟ یعنی این قدر سربارش بودم؟ خشایار دیدی، اگه از پیش توهان برم دیگه حتی جای خواب ندارم!
ذهنم خیلی مشغول بود .
سعی می کردم با خط خطی کردن کاغذ اروم بشم ولی بی نتیجه بود
همش درگیره حرفای توهان بودم
یعنی انقدر عذاب اور بودم؟
به جهنم .باید تحمل می کرد . به من چه اصلا .اون می خواست یه سال با من زندگی کن پس باید روی حرفش به ایسته .
به پالتوی سیاهی که تنم بود نگاه کردم .
می خواستم تا ابد سیاه پوش بشم .
وقتی خشایار نیست دیگه چه امیدی می تونستم داشته باشم؟
منتظر توهان بودم تا بیاد دنبالم
از صبح باهاش سر سنگین شده بودم .
می دونستم از رفتارم تعجب کرده ولی ......
زنگ زده بود و گفته بود اماده شم تا بیاد دنبالم و بریم پیش نرگس.
سرم و بین دستام گرفتم .
داشتم دیوونه می شدم . دیگه به مرز جنون رسیده بودم .
خدایا مگه یه ادم چقدر ظرفیت داره ؟
صدای زنگ در اومد .
حتما توهان بود دیگه . کیفم و برداشتم و بدون اینکه از ایفون نگاه کنم رفتم تو حیاط و در و باز کردم .
برای چند ثانیه خشکم زد .
این اینجا چیکار می کرد .
چشمای میشی بمرموزش روی صورتم زوم شده بود .
اروم گفتم :
سلام اهو خانوم .این طرفا ؟
با صدای دخترونه و نازکش گفت :
اومدم باهات حرف بزنم البته اگه مشکلی نداره و اگه توهان خونه نیست .
شک داشتم بذارم بیاد تو یا نه .
می دونستم اگه توهان بیاد و ببینه این اینجاست عصبی میشه .
نمی تونستم دم در نگهش دارم که .
از جلوی در رفتم کنار و گفتم :
بفرمایید .خیلی خوش اومدید .
بدجوری بهش حسادت می کردم .
به زیباییش به لوندیش به ........
سره خودم داد کشیدم :
احمق .دوست داشتی توام جای اون باشی؟ دوست داشتی مثل یه زن هرزه با صد تا مرد دوست باشی؟
اره ؟
دوست داشتی به شوهرت خیانت کنی؟
نه ........من فقط ......
اگه اون زیبایی داره تو پاکی و معصومیت داری .
چیزی که تو داری می ارزه به هزار تا زیبایی اون
سرم و بالا گرفتم .
من از اهو سرتر بودم . خیلی سرتر
می دونستم خشایار بهم افتخار میکنه .
خوده این برام اعتماد به نفس خیلی زیادی داشت .
روبروی هم نشسته بودیم و به هم نگاه می کردیم .
لبخند ملیحی زد و گفت :
خوب بهتره برم سره اصل مطلب .چند تا سوال دارم .
_من چرا باید به سوالای شما جواب بدم ؟
دوباره لبخند زد و گفت :
جواب میدی
زنیکه ی عوضی .انگار داره با کلفتش حرف میزنه .
_اگه بتونم کمکی کنم جواب میدم .
_امیر و دوست داری؟
_خوب اگه دوست نداشتم که باهاش ازدواج نمی کردم .
بلند خندید
با تعجب بهش نگاه کردم
دستش و گرفت جلو دهنش و با تحقیری که قشنگ تو صداش معلوم بود گفت :
اخه می دونی فکر نکنم ادمی مثل تو تابحال خونه ای مثل این خونه دیده باشه یا این همه پول و یک جا داشته باشه یا .....
_ببین خانوم من کلا ادم مودبی هستم ولی اگه کسی بخواد باهام بد حرف بزنه کاری می کنم که به غلط کردن بیفته پس حرف دهنتو لطفا بفهم
پوزخندی زد و گفت :
امیرم تورو دوست داره ؟
_مرض نداره وقتی احساسی به من نداره بیاد خواستگاریم
_ولی امیر کمترین علاقه ای به تو نداره
_اینطوری فکر می کنین؟
_فکر نمی کنم مطمئنم .
سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
به چه دلیلی همچین فکری می کنید ؟
_به این دلیل که امیر همیشه عاشق من بوده همیشه هم عاشقم می مونه
_خجالت نمیکشی؟ تو شوهر داری.
_چیه ؟لجت گرفته ؟مگه دروغ میگم ؟تو خودتم می دونی که امیر امکان نداره زنی مثل من و ول کنه و به کسی مثل تو بچسبه .
_اره امکان نداره هرزه ای مثل تورو ول کنه .
به خشم نگام کرد .
حالا نوبت من بود اهو خانوم .
لبخندی زدم و گفتم :
اتفاقی افتاده عزیزم ؟
ابروهای نازکش و بالا برد و گفت:
گدا گشنه ی بدبخت
تا خواستم جوابش و بدم صدای توهان ساکتم کرد :
یه تاره موی گندیده ی این گدا گشنه می ارزه به هزار تا عوضی مثل تو
آهو از جاش بلند شد و گفت:
- سلام امیر.
با یه لحن صمیمی می گفت امیر که انگار با دوست پسرش حرف می زنه! توهان لبخندی زد و گفت:
- بهتر نیست یه آقا پشت امیر اضافه کنی؟ فکر نکنم سیامک این صمیمیت رو دوست داشته باشه!
قشنگ معلوم بود که حال آهو گرفته شده. یه قدم رفت سمت توهان و گفت:
- خب بهتره دیگه من برم.
- آره، واقعا کار خوبی می کنی. خوشحال می شم زحمت رو کم کنی!
- داری منو بیرون می کنی؟
- دقیقا همین قصد رو دارم. از خونه ی من برو بیرون!
دهن آهو از تعجب باز مونده بود. ناخوداگاه لبخند کوچکی روی لبم نشست. با صدایی که معلوم بود تعجب کرده گفت:
- ببخشید؟ چی گفتی؟
- کر شدی؟ یه دکتر برو! گفتم از خونه ی من گمشو بیرون، هری!
نفس تندی کشید و با صدای عصبی گفت:
- به چه حقی با من این طوری حرف می زنی؟
- اینجا خونه ی منه، با هرکسی هم خودم تصمیم می گیرم چه طوری برخورد کنم. لیاقتت بیشتر از این نیست! حالا از خونه ی من برو بیرون. در ضمن، یادت باشه هیچ وقت دور زن من نگردی.
- می بینم که این زنیکه ی دهاتی روت اثر گذاشته!
با سه تا قدم بلند خودش رو رسوند به آهو و گفت:
- اگه جرات داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
آهو یه قدم رفت عقب و گفت:
- خلایق هر چه لایق!
با قدم های تند رفت سمت در و داد کشید:
- خاک بر سر بی لیاقتت کنن.
هم زمان در رو کوبید و رفت. با تعجب به در خیره شدم. همگی قاطی داشتن! توهان با لبخند کج بهم نگاه می کرد. بهش نگاه کردم و گفتم:
- دمت گرم!
بلند خندید و گفت:
- حاضری؟
- آره، بریم.
در رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
رفتم توی حیاط. واو، خدایا کف کردم! عجب آدم پررویی بود. واقعا از توهان خوشم اومد، گل کاشت! دمش گرم.
باورم نمیشد و
این کی بود که جلوی من ایستاده بود؟
این نرگس بود ؟
نه امکان نداشت .
این زن داداش من نبود . این کی بود که جلوی من ایستاده ؟
چشمای مشکیش پف کرده بود .
زیره چشماش به حدی گود رفته بود که ......
استخون های گونش زده بود بیرون .
نصف اون چیزی که بود شده .
بقا صدای خش داری گفت:
دیدی گلیا؟دیدی بچه ام یتیم شد؟
دیدی سایه بالا سرم تنهام گذاشت؟گلیا دیدی داداشت نامردی کرد
اشکام ریخت رو صورتم.
نرگس اومد طرفم و بغلم کرد .
_گلیا ؟گلیا جونم .خواهری دیدی بدبخت شدیم ؟گلیا بچه ام بی پدر شد .
گلیا
محکم بغلش کردم و گفتم :
جانم نرگس . نرگسی منم بدبخت شدم . منم بی پناه شدم . دیگه به کی بگم داداشی؟سرم و رو شونه ی کی بذارم و گریه کنم ؟نرگس دیگه برای کی مسخره بازی دربیارم ؟
باهم گریه می کردیم و حرف می زدیم .
انگار تازه سره دلم باز شده بود .
تازه داشت غمم جون می گرفت .
تازه می فهمیدم خشایار رفت یعنی چی .
صدای طاها باعث شد از بغل نرگس بیام بیرون :
سلام .
برگشتم سمتش .
توهان به ماشین تکیه داده بود و بهم انگاه می کرد .
با گریه رفتم سمت طاها و بغلش کردم و گفتم :
طاها دیدی بی داداش شدم ؟طاها یادته قول داده بدیم همیشه پیش هم بمونیم ؟
خشایار نامردی کرد .زد زیره قولش .
طاها دیگه جز تو کی رو دارم . داداش طاها بدون خشایار چیکار کنم ؟
طاها بازوهام و گرفت و گفت :
هیشششش اروم باش خواهرم . اروم باش .
دستم و گرفت و گفت :
بیا .بیا کمک کن با نرگس بریم تو .
به توهان نگاه کردم .نمی اومد ؟
با صدای بندی گفت :
طاها مواظب گلیا باش . مم مریض دارم باید برم بیمارستان .
بعد رو کرد به من و ادامه داد :
شب میام دنبالت .
از همه خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت .
بازوی نرگس و گرفتم و کمکش کردم تا بریم تو خونه .
چقدر دلم برا اینجا تنگ شده بود .
برا خونه ای که با طاها و خشایار توش بازی می کردیم . برای حیاطی که توش کباب درست می کدریم.
برای شوخی های خشایار .برای خنده های نرگس
برای هیجان طاها .
خدایا کاش هنوز بچه بودم .
کاش بچه بودم و گرسنگی می کشیدم تا اینکه ببینم داداشم و بردی
کاش بچه بودم و از سرما یخ م یزدم تا اینکه نرگس و با این وضع می دیدم
کاش بچه بودم و بی پول ولی طاها رو انقدر اروم و ناراحت حس نمی کردم
خدایا کاش........
به عکس روی دیوار خیره شده بودم .
به داداشم که داشت می خندید .
چقدر اون روز خوشحال بود .
روزه تولدش.
یه عکس سه نفره از من و نرگس و خشایار .
چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده.
نرگس سرش و گذاشته بود رو شونم و اروم گریه می کرد .
می خواستم ارومش کنم ولی........
یه نفر باید من و اروم می کرد . خودم داشتم گریه می کردم .
طاها با سینی چایی اومد طرفم و رو به نرگس گفت :
نرگس؟خانومی پاشو .قرصات و نخوردیا.پاشو ببینم .
نرگس با هق هق گفت:
ولم کن طاها . نمی خوام بخورم . نمی خوام . می خوام بمیرم .
همزمان با گریه رو شکمش می کوبید .
سریع دستاش و گرفتم و گفتم :
چه غلطی می کنی روانی .نکن . نکن نرگس .به خدا خشایار راضی نیست که انقدر خودت و اذیت کنی . نکن .
صدای گریه ی نرگس بلند شد .
دستاش و دوره شونه هام حلقه کرد .
بلند بلند زار می زد .محکم بغلش کرده بودم و گریه می کردم .
ای خدا ببین باهامون چیکار کردی.
طاها اومد طرفمون و دستای نرگس و گرفت و گفت :
پاشو عزیزم .پاشو .بیا بریم قرصات و بخور بعد بخواب . بیا .
لبخند کوچیکی برای دلگرمی نرگس زدم و گفتم:
پاشو نرگس .پاشو استراحت کن .
_گلیا نرو .پیشم بمون .
_باشه .به شرطی که بری استراحت کنیا.
_باشه میرم.ولی قول بده نری.
_نمیرم .حالا برو استراحت کن .
نرگس از جاش بلند شد و با کمک طاها رفت تو اتاق.
پاهام و تو شکمم جمع کرد و سرم و به شونم تکیه دادم .
صدای طاها تو گوشم پیچید :
حالت خوبه گلیا ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
اره عالیم . بهتر از این نمیشم .اصلا دارم تو خوشبختی دست و پا می زنم .
داداشم مرده چیزی نیست که .نرگس اینجوری شده مهم نیست خوب میشه .خودم داغونم عیبی نداره بابا به جهنم و....
_بس کن گلیا .
_بس کن بس کن بس کن .ای خدا چرا من و نمیکشی راحتم نمی کنی؟
طاها داد زد :
خفه شو . احمق می دونی اگه تو نباشی چی میشه ؟
همین نرگسی که می بینی فقط به امید تو و بچه اش زنده مونده .
اصلا خوده من .اگه تو نباشی دیگه به کی بگم خواهری ؟دیگه با کی دردودل کنم ؟
توهان چی؟ می دونی چقدر عذاب میکشه ؟
توهان ؟اره ارواح عمه اش .اون از خداش من بمیرم و از شرم خلاص بشه .
طاها کنارم نشست و با بعض گفت :
گلیا؟
_جانم ؟
_حوصله داری باهات حرف بزنم ؟
_چی می خوای بگی؟
_یه قصه . قصه ی یه عشق .
_تو این موقعیت ؟
_اره .همین الان . چو.ن دیگه خسته شدم . چون دیگه طاقت ندارم تو خودم بریزم . چون دیگه بریدم .
_بگو زاها .شاید اینطوری یه دیقه از فکر خشایار دربیام .
_یه قولی بده .قول بده تا اخره قصه گوش کنی و بعد حرف بزنی .
_قول میدم .
سرش و انداخت پایین و شروع کرد
_ گلیا به نظرت یه بچه ی 14 ساله می تونه عاشق بشه ؟
_فکر نکنم .یعنی بچه ای به اون سن از عشق و دوست داشتن چی می فهمه ؟
_این داستانی که تعریف می کنم مربوط به یه بچه ی 14 سالت . یه عشق بچگانه ولی بزرگ .اماده ای تا بشنوی؟
_اره .می خوام بدونم این بچه چطوری عاشق شده .
_پس خوب گوش کن . یه پسر 14 ساله با دوستاش تو کوچه بازی می کرده . یه دفعه یه
وانت میاد تو کوچه .یه خانواده ای قرار بود تو یکی از خونه های اون کوچه زندگی کنن .
حتما همونا بودن دیگه .
یه دختر 10 ,11 ساله از پشت وانت می پره پایین .
بچه هایی که تو کوچه بودن به بازیشون ادامه میدن ولی چشم پسره رو دختره خیره می مونه .
قلبش پسره محکم میزنه .بلند بلند .
حس می کرد همین الان که قلبش از دهنش بزنه بیرون .
خدایا این چه حسی بود .پسره نمی فهمه . بچه ی 14 ساله چه می دونه عاشق شدن یعنی چی؟
این پسر یه رفیق فابریک داشت. یه رفیقی که از برادر بهش نزدیک تر بود .
یه رفیقی که حاضر بود جونش و برای اون یکی بده .
10 سال گذشت .
تو این 10 سال پسره فهمید این حس چیه .فهمید از همون نگاه اول دلش لرزیده .فهمید عاشق شده .
ولی جرئت نکرد به زبون بیاره .ترسید دختره هیچ حسی بهش نداشته باشه .ترسید مسخرش کنه .
حتی به دوستشم این راز و نگفت .یه روز بالاخره جرئتش و جمع کرد . با خودش گفت این که نمیشه من تا اخره عمرم به دختره نگم چه حسی بهش دارم .
یا قبول میکنه یا نه. هرچه بادا باد.
ته دلش به خودش امیدواری می داد که دختره صد در صد قبول میکنه .
حداقل امیدش و داشت .
ولی نمی خواست اول بره سراغ دختره . بهتر دید اول با دوستش مشورت کنه .
می خواست بعد از 10 سال رازش و فاش کنه .
وقتی رفت پیش دوستش قبلاز اینکه بتونه حرفی بزنه داغون شد .
دنیا رو سرش خراب شد .
می دونی چرا ؟
چون رفیقش بهش گفته بود که عاشق همون دختر شده .
گفت می خواد از دختره خواستگاری کنه .
گفت دختره رو خوشبخت میکنه .
پسره نابود شد . شکست ولی حرف نزد .نمی خواست خوشی دوستش و خراب کنه .
دوستش با دختره ازدواج کرد .
علی موند و حوضش.
پسره تنها شد .داغون تر از قبل شد .
ولی این که نمیشد باید زندگی می کرد .شکست خورده بود ولی باید ادامه می داد .
سعی کرد عشق دختر و تو قلبش بکشه .
سعی کرد نابودش کنه .
ولی نمی شد .
ریشه ی عشقش خیلی قوی بود .
تصمیم گرفت حالا که نمی تونه عشق رو ریشه کن کنه حداقل جلوی رشدش رو بگیره. به خاطر همین روی عشقش خاک ریخت تا خاموش بشه. عشقش هیچوقت خاموش نشد ولی شعله هاش کمتر شد. از اون به بعد دختر رو به چشم خواهرش نگاه کرد. براش سخت بود ولی سعی می کرد! خب تموم شد، نظرت چیه؟ به طاها نگاه می کردم. چی داشت می گفت؟ چرا این قصه برام این قدر آشنا بود؟ چرا حس می کردم می دونم دختره کیه؟ چرا دلم نمی خواست اون چیزی که فکر می کنم حقیقت داشته باشه؟ با صدای خش داری گفتم: - طاها؟ - جانم خواهری؟ - بگو این چیزی که توی فکرمه اشتباهه! بگو دارم اشتباه می کنم! - اون چیزی که داره تو ذهنت می چرخه حقیقت محضه. نه، نه، نه، نه! اشتباه بود. اون پسر طاها نبوده، می دونم که طاها نبوده. - گلیا سعی نکن خودت داستان رو بپیچونی. این داستان عشق منه. تو خوب می دونی عشقم کیه. از جام بلند شدم و آروم رفتم سمت طاها. این امکان نداشت، این غیر ممکن بود! داد کشیدم: - خیلی پستی طاها، خیلی عوضی هستی. فقط نگاهم کرد. دستای مشت شدم رو به سینش می زدم و داد می کشیدم: - کثافت، حالم ازت به هم می خوره! تو به زن خشایار چشم داشتی؟ تو عاشق نرگس بودی. ازت متنفرم طاها. محکم به سینش می زدم و گریه می کردم. خدا این دیگه چه بدبختیه؟ خدا چرا بهم رحم نمی کنی؟ ضجه می زدم و به سینه ی طاها می کوبیدم. دستام رو گرفت و داد کشید: - بس کن گلیا. - خفه شو، خفه شو کثافت. تو به زن داداش من... فریاد کشید: - لامذهب بفهم! می دونی چقدر برام سخت بود. می دونی شب عروسیشون حس مرگ داشتم؟ می دونی اون شب تا صبح به خونه ی خشایار زل زده بودم؟ می دونی چه حسی داشتم وقتی فکر می کردم زنی که عاشقشم الان زن بهترین دوستمه؟ می فهمی؟ اون روزی که بهم گفت عاشق نرگس شده تمام دنیا رو سرم خراب شد. حالیته چی می گم؟ فکر کردی شونزده سال ساکت موندن کم دردیه؟ من فقط چهارده سالم بود! الان سی سالمه و هنوزم همون عشق رو دارم. تو تمام این مدت یه دفعه به نرگس نگاه کردم. همیشه حس کردم خواهرمه. همیشه گفتم زن برادرمه. دستم رو بردم بالا و محکم کوبیدم به صورت طاها. با صدای آرومی گفتم: - حالم ازت بهم می خوره. هوای خونه داشت خفم می کرد. نمی تونستم درست نفس بکشم. سریع رفتم بیرون. بغضم شکست. با سرعت می دویدم سمت خیابون. باورم نمی شد! اشکام رو صورتم می ریخت. خشایار، داداشی، طاها داداشم بود! اون به زن تو چشم داشت! خدا!
دستم و برای اولین تاکسی که می یومد بلند کردم و داد زدم :
دربست ؟
سوار شدم .
بلند بلند هق هق می کردم و دماغم و بالا می کشیدم .
راننده بسته ی دستمال و جلوم گرفت و گفت :
بفرمایید ابجی
_ممنون .
چشمام و پاک کردم و با صدای خش داری گفتم:
کرایتون چقدر میشه ؟
_قابل شوما رو نداره .
_بفرمایید لطفا .
_ما خودتون و می خوایم چه نیازی به پول هست .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :
منظورتون چیه اقا ؟
_ یه چند تا از رفیقامم هستن .بریم خونه ؟
داد کشیدم :
نگه دار عوضی .اشغال کثافت .نگه دار .
_خوب خانوم چرا عصبی میشی؟یه پیشنهاد بود .
_خفه شو عوضی .نگه دار بهت میگم .
ماشین و نگه داشت .
سریع پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو .
مرده دنبال اومد و گفت :
هوی خانوم کرایت ؟
_عجب عوضی هستی تو دیگه .کرایه هم می خوای؟
داد زد :
ای مردم ببینین چطوری تو روزه روشن می خواد پولم و هاپولی کنه .
تا خواستم داد بکشم صدای توهان باعث شد سریع برگردم :
چه خبره اینجا .
با تعجب بهش نگاه می کردم .اینجا چیکار می کرد .
اومد سمتون و رو به یارو کرد و گفت :
چته ؟چرا هوار میکشی؟
_اقا می خواد پولم و بالا بکشه .
توهان با تعجب بهم نگاه کرد .
با صدای خش داری گفتم :
مرتیکه عوضی به من میگه بریم خونه ؟چند تا از دوستامم هستن .
رگ گردن توهان بیرون زد .
با عصبانیت به مرده که نصف خودشم نبود نگاه کرد و خواست به طرفش حمله کنه که سریع پریدم جلوش و داد کشیدم :
ول کن توهان .حالم بده .بیا بریم .
می خواست به زور پسم بزنه تا به مرده برسه .
دوباره گفتم :
توهان جان گلیا بیا بریم .حالم بده به خدا .
مرده از ترس پا به فرار گذاشت .
اشکام تند تند رو صورتم می ریخت .
با عصبانیت دستم و گرفت و گفت :
اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم دنبالت میام ؟
_توهان به خدا حال و حوصله ندارم اذیتم نکن .
در ماشینش و باز کرد و تقریبا هلم داد تو .
داد کشیدم :
چته روانی ؟
سوار ماشین شد و گفت :
تو خیابون چیکار می کردی ها ؟مگه من خر نگفتم میام دنبالت .
_نمی تونستم اونجا بمونم .
_به جهنم .باید حتما سوار ماشین این یابو می شدی؟
تازه به این نتیجه رسیده بودم که وقتی توهان عصبانی میشه از این چاله میدونی ها هم بی ادب تر میشه .
داد کشیدم :
بسه دیگه .هی هیچی نمی گم .مگه از قصد سوار شدم ؟
تاکسی بود سوار شدم .چیکار می کردم ؟
دهنش بسته شد .
والا .مگه تقصیره من بود .
دوبارهباده طاها افتادم .
عوضی.
همیشه جای داداشم بود نگو اقا .......
بلند بلند گریه می کردم. خدایا این چه بختیِ که من دارم؟ خدایا طاها... طاها داداشم بود! طاها از خشایار بهم نزدیک تر بود. خدایا!
توهان ماشین رو نگه داشت، دستم رو گرفت و گفت:
- گلیا چت شده؟ از اون وقتی که سوار ماشین شدی یه دم داری گریه می کنی! چیزی شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟ نرگس خانوم خوبه؟
نرگس؟ بیچاره نرگس! خدایا نکنه. اونا چند روزه باهم تنهان. نکنه... سرم رو تند تکون دادم. نه، نه! به پاکی طاها قسم می خوردم. من طاها رو می شناختم.
فریاد توهان باعث شد چهارستون بدنم بلرزه:
- می گم چه مرگته؟
به یه تکیه گاه احتیاج داشتم. حتی اگه توهان نمی خواست، من بهش احتیاج داشتم. نزدیکش شدم و سرم رو روی سینش گذاشتم. می تونستم بفهمم داره از تعجب شاخ در میاره. بوی عطرش رو می بلعیدم. خدایا کمکم کن!
همراهیم کرد و گفت:
- گلیا چی شده؟ بگو به من، بگو!
- توهان... طاها...
هق هق گریم نمی ذاشت بیشتر از این حرف بزنم. توهان بازوهام رو گرفت و با صدای بلندی گفت:
- چی؟ طاها چی؟ لامذهب حرف بزن! اون عوضی باهات چه کار کرده؟
وای نه! الان فکرش می رفت سمت...
- نه نه، توهان اشتباه فکر نکن. آروم باش تا برات تعریف کنم.
- بجنب بگو.
- طاها نرگس رو دوست داره.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- از اون موقع برای این گریه می کردی؟
- از نظر تو چیز عادیه؟
- از نظر من اصلا مهم نیست.
- یعنی چی؟ چی می گی توهان؟
- گلیا نرگس خانوم یه زن جوون و خوش قیافست. طاها از بچگی عاشقش بوده! تو نمی تونی مجبورش کنی دست از عشقش که حالا بعد از سال ها می تونه به دستش بیاره بکشه.
- تو... تو از کجا می دونی؟ از کجا می دونی طاها از بچگی...
- خشایار برام تعریف کرد.
- توهان چرا چرت می گی؟ تو می گی خشایار برات تعریف کرده؟
- آره. گلیا من و خشایار دوستای صمیمی بودیم! یه روز دیدم داره به یه عکس نگاه می کنه. فکر کردم عکس همسرشه. خواستم سر به سرش بذارم. گفتم اوو نگاهش کن، به چی این طوری زل زدی آقا خشایار؟ گفت به داداشم. به داداشی که در حقش نامردی کردم. تعجب کردم! خشایار که ته همه ی مردا بود می گفت در حق بهترین دوستش که طاها باشه نامردی کرده. خیلی تعجب داشت. گفت می خواد باهام درد و دل کنه. قبول کردم تا باهاش حرف بزنم. وقتی شروع کرد تعجبم بیشتر شد و هرچی ادامه می داد بیشتر و بیشتر تعجب می کردم. می گفت از بچگی می دونست طاها نرگس رو دوست داره. نگاه های عاشقانش رو روی نرگس می دیده. می گفت همیشه و همیشه می دونست طاها دیوانه وار عاشق نرگس بوده، از همون روز اول می دونست. ولی یه اتفاق بد افتاد. دل خودشم پیش اون دختر گیر کرد. نمی تونست کسی رو که دوست داره به راحتی به طاها ببخشه. اون روز فقط خشایار حرف زد و من گوش کردم. برای اولین بار دیدم که گریه کرد. می گفت اگه یه روز طاها از گناهش نگذره چه کار کنه! گلیا طاها خیلی عذاب کشیده. یه ذره بهش فکر کن. عشق تمام زندگیت با بهترین دوستت ازدواج کنه، وحشتناکه گلیا!
با چشمای گرد به توهان نگاه می کردم. چونم می لرزید. طاها؟ داداشی؟ خشایار چه طور تونستی؟ خشایار تو که همیشه عاشق طاها بودی. طاها ببخش!
تو دلم غوغایی بود .
من نمی فهمیدم باید طرف کی باشم .طرف داداشم یا طرف طاها .
داشتم به مرز جنون می رسیدم .
طاها یا خشایار؟
نباید براساس احساس عمل می کردم .
اره درسته نرگس زن خشایار بوده ولی طاها که بعد از ازدواج اون ها عاشقش نشده .
تو دلم حق به طاها دادم ولی .......
ای خدا هروقت طاها و نرگس و جلوی چشمام می اوردم تصویر خشایار ازارم می داد .
احساس می کردم دارم بهش خیانت می کنم .
ای بمیری گلیا که از دست تمام این احساسای مختلف راحت بشی
با کیلید توی دستم بازی می کردم و می رفتم سمت خونه .
چهار هفته از مرگ خشایار گذشته بود ولی هنوزم قلبم از نبودش درد می کرد .
نمی تونستم قبول کنم که دیگه نیست .
تنها کسی که داشتم دیگه نیست .
نفس عمیقی کشیدم و اروم زمزمه کردم :
خشایار کاش پیشم بودی.بهت خیلی احتیاج دارم .
رسیدم دم خونه .
داشتم از خستگی تلف می شدم .
در خونه رو باز کردم و تا خواستم برم تو صدای اشنایی باعث شد برگردم :
سلام خانوم.
ترسیدم .برای یه لحظه وحشت کردم .
نمی دونستم چرا انقدر از این بشر می ترسم .
یجوری بود .یجور که اصلا خوشم نمی یومد
با ترس و استرس جوا دادم:
سلام.اینجا چیکار می کنید ؟
_اومدم خانوم زیبایی مثل شما رو ببینم .
از تعریفش خوشم نیومد بیشتر مور مورم شد .
چشماش برق می زد .انگار نقشه ای تو کله اش بود .
_خوب فرمایش؟
_نمیشه اجازه بدین بیام تو ؟
این دفعه واقعا ترسیدم .
بذارم بیاد تو ؟اخه.........
توهان که خونه نبود . نمی خواستم باهاش تنها باشم .
همه چیز از مغزم رفته بود بیرون .
تنها چیزی که تو ذهنمه چشمای براقش بود .
خدایا به امید خودت .
_بفرمایید خواهش می کنم .
با لبخند کوچیکی وارد خونه شد و با قدمای اهسته رفت سمت در ورودی.
پشت سرش اروم می رفتم .
واقعا می ترسیدم .
نکنه ..............
دستام و تو هم می پیچیدم .
داشتم سکته می کردم .
باید به توهان خبر می دادم تا بیاد . بدون اون واقعا وحشت داشتم .
روی مبل چرمی نشست و با یه لبخند جذاب گفت :
می خوام باهاتون حرف بزنم البته با اجازه .
_صبر کنید من برم براتون چایی بیارم .
سریع قبل از اینکه حرفی بزنه رفتم تو اشپزخونه .
گوشیم و از کیفم دراوردم و سریع شماره ی توهان و گرفتم .
تا یه بوق خورد جواب داد .
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
توهان سیامک اینجاست بیا .
_چی؟
_بیا توهان .خداحافظ.
سریع گوشی و قطع کردم و چای ساز و روشن کردم .
با ترس رفتم پیش سیامک .
هنوز همون لبخند ترسناک ولی جذابش روی صورتش بود .
واقعا ترسناک بود .
می ترسیدم .
تاخونای بلندم و توی دستم فشار می دادم .
چند لحظه به دستم نگاه کرد و یه دفعه بلند خندید .
وا .دیونه .چرا اینطوری می کرد.
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت :
ببین من لولوخورخوره نیستم .کاری باهات ندارم فقط قراره حرف بزنیم .
حرف بزنیم و با یه لحن خاصی گفت .
صداش بدنم و مورمور می کرد .
تمام جرئتم و جمع کردم و گفتم :
همسر محترمتونم اومده بودن تا باهام حرف بزنن ولی هرچی از دهنشون دراومد باره من کردن.
_خوب پس خوشحال باش؟
_خوشحال باشم که بهم توهین کرده ؟
_خوشحال باش چون اهو بدجور بهت حسادت میکنه .هروقت کسی رو از خودش سرتر حس میکنه سعی میکنه غرورش رو خدشه دار کنه .
_خوب ؟شما هم اومدین همین کارو بکنید ؟
ازوم از جاش بلند شد و با قدمای کوتاه اومد سمتم .
دقیقا جلوم ایستاد و گفت :
نه .اومدم بگم اهو حق داره .تو خیلی ازش سرتری.
قلبم داشت از دهنم در می اومد ولی تمون نخوردم .
نمی خواستم بفهمه ترسیدم .
توهان بیا .تورو جدت بیا .
سرش و خم کرد و نزدیک صورتم اومد .
نه دیگه داشت خیلی پرو میشد .
یه قدم عقب رفتم و گفتم :
حد خودتون رو فراموش نکنید
یکی از دستاش رو توی جیبش کرد و گفت:
- اگه فراموش کنم چی؟
جوابی نداشتم که بهش بدم. حداقل دو برابر من هیکل داشت.
دستش رو گذاشت روی چونم و گفت:
- می دونستی خیلی زیبایی؟
صورتم رو کنار کشیدم و داد زدم:
- به من دست نزن کثافت.
- اگه دست بزنم؟
- بد می بینی.
- دلم می خواد دست بزنم.
و منو به سمت خودش کشید.
جیغ زدم:
- ولم کن پست فطرت! ولم کن! گمشو، گشمو بیرون!
بلند خندید و گفت:
- اگه این طوری جیغ بزنی خودت اذیت می شی، پس بهتره آروم باشی خانوم خانوما.
داد زدم:
- توهـــان! توهان بیــــا!
- دختر خوب شوهر جونت اینجا نیست، پس الکی خودت رو خسته نکن. بذار هم به من خوش بگذره هم به تو!
اشکم سرازیر شده بود. این قدر جیغ زده بودم که صدام در نمی اومد.
سرش رو پایین آورد و گفت:
- من از توهان قدرتمندترم، مطمئن باش!
حالم داشت بهم می خورد، حس می کردم می خوام بالا بیارم.
دستش رفت سمت شالم و از سرم کشیدش.
برای یه ثانیه از من جدا شد و گفت:
- دیدی داره بهت خوش می گذره؟
با صدای بغض داری گفتم:
- تو رو خدا اذیتم نکن، ولم کن. من که کاری به تو ندارم. تو رو خدا!
- می دونستی تو از آهو خیلی برام جذاب تری؟ تو یه حالت دخترونه و معصومی داری که بدجوری جذبم می کنه.
- ولم کن. جان مادرت ولم کن!
- تازه اولشه!
دیگه نفسم بالا نمی اومد.
توهان بیا! التماست می کنم بیا! تا آخر عمر کنیزیت رو می کنم، فقط بیا!
دیگه نا نداشتم تا دست و پا بزنم. حتی تلاشی هم برای فرار نمی کردم. چه قدر من احمقم که راهش دادم توی خونه. داداشی دارم میام پیشت، مامان دیگه امیدی ندارم! مطمئنم می میرم، من نمی تونستم زیر این حیوون دووم بیارم.
یه دفعه خوشحال شدم. حداقل می رفتم پیش مامانم و خشایار. نفس نمی کشیدم.
هلم داد روی مبل. نمی تونستم نفس بکشم. توی ریه هام هیچ هوایی نبود.
هیکل گندش رو بلند کرد و گفت:
- آفرین دختر خوب آروم باش. بهمون خوش می گذره!
قطره ی اشکم چکید رو گونم. حس می کردم آخرین لحظه های زندگیمه و دیگه چیزی برام باقی نمونده بود.
دستم رو برای بار آخر مشت کردم و ته دلم گفتم:
- اگه نجات پیدا می کردم برای توهان می جنگیدم، ولی...
یک دفعه سنگینی سیامک از روم برداشته شد، چشمام تار می دید.
صدای داد توهان توی گوشم زنگ می خورد:
- کثـــــافت!
صدای قهقهه ی سیامک رو شنیدم:
- دیدی آقای راد. این زنت هم من رو به تو ترجیح داد!
یه دفعه همه چیز آروم شد. هیچی نمی دیدم، هیچی نمی شنیدم، همه چی تموم شده بود!
نور آفتاب توی صورتم می خورد. چشمام رو جمع کردم و به دور و برم نگاه کردم. کجا بودم؟
یه دفعه همه چیز اومد توی ذهنم و مثل یه فیلم جلوی چشمم بود. یاد سیامک که میفتادم حالم بهم می خورد. چی شده بود؟ توهان کجاست؟
از جام بلند شدم و رفتم سمت در اتاق. دستگیره رو فشار دادم، ولی چرا قفل بود؟!
تند تند دستگیره رو تکون می دادم. لعنتی این چرا این طوری شده بود؟ سریع رفتم سمت در بالکن که اون هم باز نمی شد. چرا هر دوتا در قفل بودن؟
کم کم داشتم می ترسیدم. با تعجب به سینی غذایی که روی میز آرایشم بود، نگاه کردم. این جا چه خبره؟
محکم به در زدم و توهان رو صدا زدم، هیچ صدایی نمی اومد. ضربان قلبم بالا رفته بود. نکنه سیامک بلایی سر توهان آورده بود؟ وای نه!
داد زدم:
- توهان! توهان بیا در رو باز کن، توهان!
سرم رو گرفتم بین دست هام. سیامک خدا لعنتت کنه، امیدوارم به خاک سیاه بشینی. سریع به لباس هام نگاه کردم. همون بلوز قبلی تنم بود؛ پس حتما توهان تنم کرده و یک کمی خیالم راحت شد که توهان حالش خوبه.
نکنه توهان بلایی سر سیامک آورده باشه؟ وای نه! کلانتری، دادگاه، زندان! گلیا چرا چرت می گی؟
سرم رو گذاشتم روی زانوهام و گفتم:
- خدایا دستت درد نکنه. می گم خدا من که دارم تو خوشبختی غرق می زنم، پس لطف کن یه دقیقه این همه خوشبختی رو از من بگیر بده به یکی دیگه! بابا مگه من فقط تو این دنیا هستم. کاش حداقل نرگس پیشم بود یا طاها. یه نفر که باهاش حرف می زدم. یه نفر که...
صبر کن ببینم. سیامک قبل از این که بی هوش بشم یه چیزی گفت، چی گفت؟
دیدی این زنت هم من رو به تو ترجیح داد، دیدی این زنت هم من رو به تو ترجیح داد، دیدی این زنت هم من رو به تو ترجیح داد!
یه دفعه از جام بلند شدم. این جمله چه مفهومی داشت؟ یعنی ممکنه... ممکنه سیامک از همون اول از توهان بدش اومده باشه؟ ممکنه آهو رو هم مجبور کرده باشه؟ نه، اگه مجبورش کرده بود که...
این تیکه ها به هم نمی خورد. تارا باید می اومد پیشم. من باید از این راز سر درمی آوردم و باید می فهمیدم چرا سیامک دلش می خواست من رو آزار بده؛ من رو آزار بده، یا بهتر بگم توهان رو!
محکم به در کوبیدم و داد کشیدم:
- یکی این در رو باز کنه! باز کنید. توهان بیا در رو باز کن. توهان در قفل شده. توها...
در قفل شده یا قفلش کردن؟ به سوراخ کلید نگاه کردم، کلید روش نبود. کی قفلش کرده بود؟
- حالا بگیر بخواب، دیشبم خوب نخوابیدی. منم می رم توی اتاقم. باید پرونده ی یکی از مریضام رو بخونم. خوب بخوابی!
سریع از اتاقم رفت بیرون. سرم رو گذاشتم روی بالش. خوشحال بودم! دیگه احساس تنهایی نمی کردم. توهان چه مهربون شده بود! سرم رو روی بالش فشار دادم، ته دلم ضعف می رفت. اگه توهان نمی شنید و آبروم نمی رفت بلند بلند می خندیدم! خیلی خوابم می اومد. چشمام رو بستم. توی دلم از خدا خواستم خوشبختم کنه. از خدا خواستم توهانم توی این خوشبختی سهیم باشه! با فکر کردن به آرزوهای دور و درازم خوابم برد.
***
آروم توی جام نشستم. به ساعت نگاه کردم، هشت صبح بود! اوه چه قدر خوابیده بودم! از جام بلند شدم، حال نداشتم دست و روم رو بشورم. با همون شکل و قیافه رفتم توی آشپزخونه. از چیزی که دیدم دهنم وا موند! توهان صبحونه درست کرده بود! هرچی که بخوای توی اون صبحونه پیدا می شد! ایول به توهان، نون تازه هم گرفته بود! ولی خودش کجاست؟به دور و برم نگاه کردم، نُچ! خبری از آقا نبود که نبود!
نشستم روی صندلی و شروع به خوردن کردم. مثل قحطی زده ها می خوردم. انگار تا به حال توی عمرم غذا نخوردم. از فکر خودم خنده ام گرفت.
یهو چشمم افتاد به یه تیکه کاغذ، سریع برداشتمش. دست خط توهان بود!
«صبح بخیر گلیا، صبحانه ات رو کامل بخور. من می رم شرکت! گلیا بهتره نیای شرکت چون اگه از اون جا حتی رد بشی، به خدا قسم می کشمت! خداحافظ.
توهان.»
با خوندن پیغامش اشتهام کور شد. مرتیکه ی عوضی یه دقیقه نمی ذاشت آروم باشم ها! منو تهدید می کنی؟ باشه نشونت می دم!
رفتم توی اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. نمی دونستم نرگس برام چه لباس هایی گذاشته. با دقت به لباس ها نگاه کردم. می خواستم توهان رو حرص بدم! اصلا مگه اون کی بود که به من می گفت چه کار کنم چه کار نکنم؟
یه کت اسپرت مشکی که تا بالای زانوم بود رو برداشتم، با یه شلوار برمودای قهوه ای، با بوت های مشکی که نرگس تازه برام خریده بود. لباس هام رو عوض کردم. واو! چی شدم! توهان منو این طوری ببینه دیوونه می شه!
رفتم سمت لوازم آرایش، می خواستم یه آرایشی بکنم که چشمای توهان از تعجب باز بمونه. تا دستم رفت سمت رژ قرمز مثل همیشه وجدان احمقم اومد سراغم.
«گلیا؟»
«ها، چته؟»
«خجالت نمی کشی؟»
«برای چی باید خجالت بکشم؟»
«خانوم امیدی با این لباس هایی که پوشیدی و آرایشی که می خوای بکنی، می دونی چی می شی؟»
«آره که می دونم، جیگـــر!»
«نه، از نظر توهان می دونی چی می شی؟»
«نه نمی دونم.»
«یه زن خیابونی!»
«ها؟»
«یه نگاه توی آینه بنداز!»
به خودم نگاه کردم، این من بودم؟ من که همیشه سعی می کردم ساده باشم الان چرا این طوری شده بودم؟ جدی جدی شده بودم مثل این زن های خیابونی!
دوباره رفتم سمت کمد، یه پاتوی کرم قهوه ای با شلوار لی مشکی و همون بوت ها پوشیدم. دوباره توی آینه نگاه کردم، این دفعه واقعا شده بودم گلیا! همون دختر خوشگل و ساده و شیک. همین طوری هم می تونستم توهان رو عصبانی کنم!
از خونه اومدم بیرون، سوار آژانس شدم و رفتم سمت شرکت. وقتی رسیدم، پیاده شدم و رفتم داخل. آقای مجیدی، سرایدار شرکت، اومد جلو با مهربونی گفت: - خوش اومدی دخترم! - ممنون آقای مجیدی! رفتم داخل شرکت. صدای پاشنه ی کفشم توی سالن می پیچید. دلشوره گرفته بودم. کاش نیامده بودم! اگه الان توهان سر برسه من سکته می کنم! خدایا چه غلطی کردما! رفتم سمت اتاق بهاره اینا. فرناز و بهاره و شهریار توی اتاق بودن. فرناز تا منو دید سریع اومد سمتم و گفت: - به به، ببین کی اینجاست! بابا دختر کجایی تو؟ پارسال دوست امسال برو بابا! خندیدم. بهاره و فرناز رو بغل کردم و بوسیدم. آروم برگشتم، شهریار داشت با یه لبخند عجیب نگاهم می کرد. آروم سرم رو تکون دادم و گفتم: - سلام شهریار خان! از جاش پاشد و یه ذره خم شد و گفت: - سلام. خوب هستین؟ دستشم آورده بود جلو. مونده بودم چه کار کنم. خدا رو شکر بچه های شرکت نمی دونستن من و توهان ازدواج کردیم! خیلی بی ادبی بود اگه باهاش دست نمی دادم. دستم رو بردم جلو، آروم باهاش دست دادم. صدای پای چند نفر می اومد، ترسیدم! مطمئن بودم یکی از اون آدما توهانه. می خواستم دستم رو از دست شهریار در بیارم، ولی مرتیکه ی بی شعور دستم رو محکم چسبیده بود، انگار می دونست از چی می ترسم! انگار فهمیده بود توهان الان میاد و دستم رو محکم تر فشار داد. اَه لامذهب ولم کن دیگه! در اتاق باز شد. یا خدا! بوی عطر توهان پیچید توی دماغم. از ترس نمی تونستم به توهان نگاه کنم. سرم رو آروم آوردم بالا و به توهان خیره شدم. رگ گردنش زده بود بیرون. لیوان قهوه ای که توی دستش بود رو محکم فشار می داد. چشماش دوباره قرمز شده بود! اهورا که کنارش ایستاده بود سریع اومد جلو و با نگرانی گفت: - خانوم امیدی سلام. خانوم صابری کارتون داره، می شه برید پیشش؟ با چشم و ابرو به توهان اشاره می کرد. با ترس سرم رو تکون دادم و رفتم. از بغل توهان که رد می شدم، صدای نفسای عصبانیش رو می شنیدم. رفتم توی اتاق توهان، از ترس نزدیک بود خودم رو خیس کنم! یعد از ده دقیقه توهان اومد تو. در رو با یه قدرتی بست که فکر کنم نزدیک بود در فرو بریزه! از جام بلند شدم. با ترس گفتم: - تو... تو... تو... توهان! انگشتش رو گذاشت جلو دهنش و با صدای وحشتناکی که به زور کنترلش می کرد گفت: - هیش، هیچی نگو! رفتم نزدیکش و گفتم: - توهان ب... بذار... توضیح... حرفم توی دهنم ماسید. یه طرف صورتم می سوخت. توهان منو زده بود، باورم نمی شه! دستم رو گذاشتم روی صورتم. هق هقم هر لحظه بلندتر می شد.
«خفه خون بگیر گلیا! نباید گریه کنی، نباید جلوی این عوضی گریه کنی!» هق هقم رو توی گلوم خفه کردم. نمی ذاشتم غرورم رو له کنه! بهش نگاه کردم، تمام تنفری که ازش پیدا کره بودم رو ریختم توی چشمام. دستم رو بردم بالا، با تمام قدرتی که داشتم خوابوندم زیر گوشش. صدای پوزخندش رو شنیدم. صورتم زُق زُق می کرد. می دونستم فردا جای سیلیش حتما کبود می شه! کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. در رو باز کردم، آروم جوری که بشنوه گفتم: - ازت متنفرم. در رو محکم بستم و رفتم سمت محوطه. شهریار اون جا ایستاده بود، داشت تند تند سیگار می کشید. لعنتــی! همـش تقصیر اونه! تا منو دید سریع اومد طرفم. چند لحظه به صورتم که مطمئن بودم داره کبود می شه نگاه کرد و زیر لب گفت: - عوضی! بعد شرمنده به چشمام نگاه کرد و گفت: - من... من واقعا معذرت می خوام. باور کنین دست خودم نبود! یه جور حس انتقام داشتم، من واقعا شرمنده ام! ای خدا، چرا من به این بشر اعتماد داشتم؟ نمی دونم چرا دلم براش می سوخت! یه حسی بهم می گفت شهریار یه قربانیه! یکی درست عین توهان که آهو گند زده توی زندگیش. به چشمای عسلیش نگاه کردم، واقعا خوشتیپ و جذاب بود! چشمای عسلی درشت، دماغ کوچولو و باریک، موهای قهوه ای روشن، جذابیتش مثل توهان نبود ولی در حد خودش خوب تیکه ای بود! سرش رو انداخت پایین، با صدایی که بیشتر شبیه صدای پسر بچه ها بود گفت: - می شه ازتون یه خواهشی کنم؟ - بفرمایین! - می شه لطفا افتخار بدید با من بیاید کافی شاپ؟ - چی؟ - نه نه، خواهش می کنم اشتباه برداشت نکنین! من باید با شما حرف بزنم! یه سری چیزایی که نمی دونین رو من باید براتون بگم. - مثلا چه چیزایی؟ با غم بهم نگاه کرد. حاضرم قسم بخورم اگه تنها بود الان های های گریه می کرد. با صدایی که معلوم بود بغض داره گفت: - مثلا آهو! هیچ حرفی نزدم. دوباره با بغض گفت: - خانوم امیدی می دونم احتمالا چه قدر از من بدتون میاد، می دونم توهان و دیگران چه چیزایی درباره ی من بهتون گفتن، ولی گلیا خانوم! اون ها یه طرفه به قاضی رفتن. هیچوقت حرفای منو نشنیدن، هیچ وقت نفهمیدن منم گول آهو رو خوردم! حداقل شما به حرفام گوش بدین. لبخند تلخی زدم و گفتم: - انگار دلتون می خواد سیاه و کبود بشم، آره؟ صورتم رو که می بینید! دوباره به صورتم نگاه کرد و گفت: - ببخشید! - تقصیر شما نیست. - می شه به حرف هام گوش بدید؟ سرم رو تکون دادم. خدایا توی وجود این پسر چی بود که ناخودآگاه بهش اعتماد داشتم؟ چشماش چی داشت که منو یاد پسر بچه های پاک و معصوم مینداخت؟ خوشحال شد، لبخندی زد و گفت: - ممنون! پس، فردا بیاین سر چهار راه. یه وقت نیاین اینجا ها! توهان هم منو می کشه هم شما رو! - باشه. فعلا تا نیامده خداحافظ! - ممنون، خداحافظ.
روی مبل نشسته بودم. دو ساعت می شد که برگشته بودم خونه. صورتم ورم کرده بود و کبود شده بود. مرتیکه ی... صدای ماشینش اومد! سریع بلند شده و رفتم توی اتاقم. نمی خواستم ریخت نحسش رو ببینم. رو صندلیم نشستم و خودم رو مشغول کتاب خوندن نشون دادم. یهو در اتاق باز شد! بی تربیت خودش در نمی زنه به من می گه گاو. سرم رو از روی کتاب بلند کردم و با عصبانیت گفتم: - ها؟ چته؟ چرا رم کردی؟ ازش می ترسیدم. تا به حال هیچ کس منو نزده بود ولی توهان... - گلیا حرف آخرمه! به خدا، به پیر به پیغمبر قسم اگه فقط یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه از ده قدمی شرکت رد بشی یا با اون مرتیکه حرف زدی، کاری که نباید بکنم رو می کنم! صدام خود به خود رفت بالا: - تو غلط می کنی. اصلا به تو چه؟ تو چه کاره ی منی؟ مگه نگفتی من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم؟ پس این مسخره بازیا یعنی چی؟ کور خوندی آقای راد! من هر غلطی بخوام می کنم. هرجا بخوام می رم، با هر کسی که دوست داشته باشم حرف می زنم! دستش رفت بالا. ترسیدم! با اون هیکل منو فوت می کرد میفتادم، چه برسه این که بخواد منو بزنه! هنوز جای سیلی که بهم زد بود درد می کرد. سریع دستام رو گذاشتم جلو صورتم ولی نزد. چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم، دستش توی هوا خشک شده بود. دستش رو آروم آورد پایین. آروم از در اتاقم رفت بیرون. تو آخرین لحظه برگشت و گفت: - هر غلطی دلت می خواد بکن. منو باش که داشتم باور می کردم تو با بقیشون فرق داری! در رو کوبید و رفت. خشک شدم! زانوهام خم شد، روی زمین نشستم. یعنی چی؟ من با بقیه شون فرق می کنم؟ خدایا! من یادم رفته برای چی اینجام. مگه من به تارا قول ندادم به داداشش می فهمونم که همه ی زن ها مثل هم نیستن؟ من که با این کارهام بدترش کردم. ای خدا، من چه قدر احمقم! با ناراحتی خودم رو کشوندم روی تخت. سرم رو روی بالش فشار دادم. کاش می شد بر می گشتم به عقب، به اون موقع ای که هنوز مامان زنده بود. چه قدر دلم براش تنگ شده. هیچی ازش یادم نمیاد، هیچی! فقط یه صدا، یه لالایی، یه آهنگ! چه قدر دلم می خواست الان اینجا بود. سرم رو می ذاشتم روی پاهاش و اون برام همون لالایی رو می خوند. تنها چیزی که ازش یادمه، یه لالایی! با این فکرا خوابم برد.
داشتم از بیکاری می مردم، ساعت یک ظهر بود! از صبح که بیدار شده بودم هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. توهان که معلوم نبود روز جمعه ای کدوم گوری رفته. البته حق داشت! والا منم با یه خل و چلی مثل خودم توی یه خونه زندگی می کردم از دستش در می رفتم. واقعا مرض دارم! آخه دختره ی خر، بگو برای چی بلند شدی رفتی شرکت؟ مثلا می خواستی به توهان کمک کنیا، گند زدی به همه چیز! خودکاری که توی دستم بود و گاز گرفتم و بلند گفتم: - وایی! اگه فردا که می رم پیش شهریار، توهان بفهمه چی؟ - عیبی نداره، برو. به من ربطی نداره! خودکار از دهنم افتاد پایین. با ترس برگشتم عقب، توهان بود! همین طور که با سوییچ ماشینش بازی می کرد رفت سمت اتاقش. دم در اتاقش ایستاد و به آرومی گفت: - ببخشید که دیروز زدمت، دست خودم نبود. تو راست می گی! من و تو هیچی نسبتی باهم نداریم، به منم ربط نداره کجا می ری یا با کی می ری، فقط لطفا دیگه شرکت نیا. خوشم نمیاد کثافت کاریات رو توی شرکت من انجام بدی، همین! شب بخیر. در اتاقش رو باز کرد و رفت تو. هنوز در رو نبسته بود که برگشت و با پوزخند گفت: - آها راستی یادم رفت بگم، فردا بهت خوش بگذره! در اتاقش رو کوبید و رفت تو. سر جام خشک شده بودم! نمی تونستم تکون بخورم. باور نمی شد! اگه از خدا نمی ترسیدم همین الان یه گلدون توی سر خودم می شکستم. روی مبل ولو شدم. خدایا چرا من رو این قدر دیوونه آفریدی؟ آخه دختره ی خل برای چی بلند بلند حرف زدی؟ مگه دیوونه ای؟ آخه مگه آدم با خودشم بلند بلند حرف می زنه؟ داشت گریه ام می گرفت. خدایا من چرا این قدر بدشانسم؟ دقیقا وقتی دارم با خودم بلند بلند حرف می زنم این باید از راه برسه؟ گوشیم زنگ خورد. با بی حالی بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. گوشیم رو برداشتم: - الو؟ - سلام ناخواهر نامرد! خشایار بود، وایی! دلم براش یه ذره شده بود. - سلام داداشی جونم. خوبـی؟ - خجالت بکش دختر! سه روزه رفتی خونه ی شوهر، داداش ماداشم که نداری و... آره؟ - خشایار خیلی بدی. از اون خنده های مردونش کرد و گفت: - الهی داداش فدات بشه. خوبی عزیز دلم؟ توهان خوبه؟ - مرسی داداشی. آره توهانم خوبه. سلام می رسونه! ارواح عمه ام. توهان کجا بود که سلامم برسونه؟ دوباره ادامه دادم: - راستی خشایار نرگس خوبه؟ برادرزاده ی عزیز من خوبه؟ - والا برادر زاده ی عزیزت توی شکم من نیست که بدونم خوبه یا نه، ولی نرگس خوبه، خیلی هم سلام می رسونه. - سلامت باشه. - مرسی عزیزم. گلی خانوم من دیگه یاید برم. خواهری جونم، مواظب خودت باش. توهانم اذیت نکن که پس فردا برت گردونه همین جا. تازه از شرت راحت شدیم! - خشایـــار! - قربونت بشم ناراحت نشو، شوخی کردم، تو تاج سرمی! دیگه کاری نداری؟ - نه داداشی. راستی یه چیزی یادم رفت بهت بگم! - جانم؟ بگو! - دلم برات تنگ شده بود. خیلی دوستت دارم داداشی! - برو وروجک. این قدر منو اذیت نکن! الان گریه ام می گیره ها. منم دوستت دارم خواهر گلی. کاری نداری؟ - نه داداشی. مواظب خودت باش. - تو هم همین طور. خداحافظ. - خداحافظ. گوشی قطع شد. ناراحت بودم، هم بابت توهان، هم بابت این که دلم برای خشایار یه ذره شده بود. ای خدا، خودت کمکم کن
استرس داشتم، یعنی باید می رفتم؟ «شهریار منتظرته گلیا، باید بری!» «ولی من شوهر دارم. با این که توهان شوهر واقعیم نیست، ولی بازم من عذاب وجدان دارم!» «آخه احمق! توهان که دیروز شنید می خوای بری پیش شهریار، تازه گفت به من چه! دیگه چه عذاب وجدانی؟» رفتم جلوی کمدم. من باید می رفتم، به توهانم ربطی نداشت! خودشم این رو قبول کرده و گفته من که شوهرت نیستم. یه شلوار جین ساده پوشیدم با پالتوی قهوه ایم. نمی خواستم جلب توجه کنم. همین طوریش عذاب وجدان داشتم چه برسه به این که بخوام لباس ناجور بپوشم و هفتاد قلم آرایش کنم! شال قهوه ایم رو سرم کردم و از خونه زدم بیرون. سوار آژانس شدم و رفتم سر چهار راهی که با شهریار قرار داشتم. چند دقیقه ای بود که ایستاده بودم. یه GLX نقره ای جلوم نگه داشت، فکر کردم شهریاره. رفتم جلو و در ماشینش رو بازکردم و نشستم. سرم رو برگردوندم تا سلام کنم که یه صورت چندش آور، با یه لبخند وحشتناک دیدم! - سلام خانومی، حال شما؟ کجا تشریف می برید؟ - ببخشید آقا، اشتباه گرفتم. خواستم پیاده شم که یهو مچ دستم رو گرفت و کشید: - کجا خانوم خوشگله؟ من و تو باهم کار داریم! جیغ کشیدم: - ولم کن عوضی! - نچ نچ نچ! خانوم به این خوشگلی که نباید بی ادب باشه. بیا ناز نکن خانومی، قول می دم بهت خوش بگذره! داشت حالم بهم می خورد. از بوی گند ادکلنش داشتم خفه می شدم. چند تا ضربه خورد به شیشه ی ماشین، پسر مجبور شد ولم کنه. شیشه رو داد پایین و گفت: - بفرمایید؟ - بیا پایین تا بگم! صدا آشنا بود، سرم رو آوردم بالا. با دیدن شهریار نزدیک بود از خوشی غش کنم. با چشماش داشت از من سوال می کرد. حق داشت! من توی ماشین این کثافت چه کار می کردم؟ پسر رفت پایین. حاضرم قسم بخورم بیست سالشم نشده بود. اصلا فکر نمی کردم دعوا بشه. قیافه ی شهریار برعکس توهان اصلا خشن نبود.پسر با پر رویی تمام گفت: - ها؟ چته؟ چرا نگاه می کنی؟ گفتی بیام پایین که نگاهم کنی؟ - نه گفتم بیای پاین که این کار رو بکنم! با تمام قدرتش مشتش رو حواله ی پسر کرد. پسر بدبخت برای چند دقیقه نمی دونست چرا روی زمین افتاده. از دماغش خون می اومد. بلند شد و محکم مشتش رو کوبید توی صورت شهریار. شهریار چند قدم عقب رفت. پسر نصف هیکل شهریارم نداشت! شهریار کج خندید و با سرعت یقه ی پسر رو گرفت و کشید. یا خدا! دعوا داشت بالا می گرفت. دو تا شهریار می زد یکی پسر. داشتم از ترس خودم رو خیس می کردم. سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم طرفشون. مردم دورشون رو گرفته بودن. به زور خودم رو رسوندم به شهریار. الان موقع فکر کردم به عذاب وجدان و توهان نبود! بازوی شهریار رو گرفتم و داد کشیدم: - بسه، شهریار ولش کن! بهت می گم بسه! از کتک کاری دست برداشتن. صورت هر دوشون زخمی بود ولی صورت پسر کلا داغون شده بود. سریع دست شهریار رو کشیدم و بردمش یه طرف دیگه. پسر سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد. بدترکیبِ احمق، حقش بود! به صورت شهریار نگاه کردم، لبم رو گاز گرفتم. بیچاره به خاطر من اینجوری شده بود! یه دستمال از توی کیفم در آوردم و دادم دستش. گوشه ی لبش رو پاک کرد و با صدای گرفته ای پرسید: - توی ماشین اون مرتیکه چه کار می کردی؟ ها؟ انگار سریع پسر خاله شدن توی خانواده ی راد ارثی بود! اون از توهان، اینم از این که تا دیروز بهم می گفت شما، الان می گه تو! خوبه والا!
- فکر کردم ماشین شماست که سوار شدم، برگشتم سلام کنم یهو اون آقا رو دیدم.
- باشه، بفرمایید تو ماشین.
به سانتافه ی آبی رنگی اشاره کرد. واو کلا خانوادگی پول دارن. شهریار هم مثل توهان در رو برام باز کرد. باز هم کلا خانوادگی جنتلمنن! آروم نشستم، شهریارم کنارم نشست و سریع پاش رو روی گاز فشار داد. خیلی تند می روند، با ترس خودم رو به صندلی فشار دادم.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- ببخشید که این قدر تند می رونم. از شانس بد من توهان امروز همین جاها یه جلسه داره!
- لازم نیست نگران باشید. توهان می دونه من الان با شمام.
زد رو ترمز، خدا رو شکر تو یه خیابون خلوت ایستاده بود!
تقریبا داد زد:
- چی؟ می دونه؟
خدایا چه کار باید می کردم؟ عقلم می گفت باید جریان ازدواج مصلحتی من و توهان رو به شهریار بگم ولی عذاب وجدان لعنتیم می گفت این طوری بدتر به توهان خیانت می کنم! باید انتخاب می کردم، عقلم یا احساسم؟!
سرم رو برگردوندم طرف شهریار و گفتم:
- بله می دونه!
- ولی، ولی این امکان پذیر نیست. توهان اگه، اگه می دونست شما می خواین بیاین پیش من، هم من هم شما رو می کشت!
- شما قراره برای من سرگذشتتون رو تعریف کنید. درباره ی آهو، توهان، خودتون! منم عوضش یه چیزایی رو براتون تعریف می کنم، درباره ی خودم و توهان!
- باشه، مشتاق شنیدنم!
دوباره راه افتاد. ده دقیقه بعد رو به روی هم توی کافی شاپ نشسته بودیم. من نسکافه سفارش دادم و شهریار هم قهوه با کیک.
وقتی سفارشامون رو آوردن رو کردم به شهریار و گفتم:
-خب؟ چی می خواستین بگین؟
- می خوام از اول شروع کنم. از اول اولش، از وقتی من و توهان از هم بدمون اومد.
- سر و پا گوشم، بفرمایین!
یه ذره از قهوه اش رو مزه کرد و شروع کرد:
- از وقتی یادمه از توهان بیزار بودم. نمی دونم چرا، ولی از همون دقیقه ای که دیدمش ازش بدم اومد. اون هم همین طور بود از لحظه ی اول از من بدش می اومد. توهان دو سال از من بزرگ تره. من و اون توی یه مدرسه درس می خوندیم. من بچه ی خجالتی، خیلی گوشه گیر و آروم بودم. خیلی دوستای کمی داشتم، شاید یک یا دو نفر! برعکس توهان، همه اون رو می پرستیدن. مثل یه بت بود براشون. همیشه دور توهان پر از آدم بود و همه دوستش داشتن. توهان و دوستاش همیشه منو مسخره می کردن و اگه بگم اون روزی که توهان رفت آمریکا بهترین روز زندگیم بود، دروغ نگفتم. همه اون روز گریه می کردن ولی من از خوشحالی نمی دونستم چه کار کنم. چهار سال گذشت من هجده سالم شده بود. زن عمو یه مهمونی ترتیب داده بود و مثل همیشه می خواستم نرم، ولی بابا زورم کرد باهاشون برم. خلاصه رفتیم اون جا و واویلا! از اون به بعد بدبختی هام شروع شد. یه دختر رو اون جا دیدم، یه دختره فوق العاده که چشمای مظلومش دیوونه ام می کرد. رفتم جلو، اولین بار بود که می خواستم با دختری به جز شهرزاد صحبت کنم و به تته پته افتاد بودم.
آروم خندید و ادامه داد:
- اون قدر هول شده بودم که به جای این که به دختره بگم سلام گفتم، الو! دختره از خنده غش کرده بود و آروم گفت سلام. منم خندیدم و گفتم معذرت می خوام سلام. دستش رو آورد جلوم و گفت خوشبختم آهو هستم!
شهریار بعد از یک مکث دوباره ادامه داد:
- شروع کردیم به حرف زدن. یه سال از من کوچیک تر بود و می گفت تا به حال با هیچ پسری دوست نبوده. وقتی این رو شنیدم خوشحال شدم. کاش بهم دروغ نمی گفت! خلاصه مهمونی تموم شد و آشنایی من و آهو شروع شد. یه سال بود باهم بودیم، من نوزده سالم بود و اون هجده سالش. واقعا عاشقش بودم. اون هم می گفت عاشقمه و بعضی وقتا خیلی اذیتم می کرد. با کارهاش با رفتارش با گرم گرفتنش با پسرای دیگه و وقتی می دیدم با پسری حتی احوال پرسی می کرد دلم می خواست بمیرم! دلم می خواست گلوی اون پسر رو بگیرم و با تمام زورم فشار بدم. آهو اصلا مراعات من رو نمی کرد. روز به روز از من دورتر می شد و من تحمل این رو نداشتم. وقتی بهش گفتم چرا از من دور می شه، گفت من می خوام آزاد باشم و خوشم نمیاد مثل عزراییل بالای سرم بایستی و مواظب باشی که با پسری حرف نزنم. من دلم می خواد با تمام پسرا گرم بگیرم و راحت باشم. باور کن اگه اون قدر دوستش نداشتم همون جا حلق آویزش می کردم. ولی بازم این دل کوفتی طاقت نیاورد و قبول کردم. از اون به بعد شاهد کاراش با پسرای دیگه می شدم، ولی دم نمی زدم. بهم می گفت عاشقمه، بهم می گفت فقط برای تفریح اون پسرا رو می خواد؛ ولی من شوهرش می شم و من صاحبشم. من خرم باور می کردم. اذیت می شدم ولی بازم نمی تونستم جلوی عشقم رو بگیرم. خلاصه دو سال گذشته بود. من همچنان عاشق آهو بودم ولی اون بازم به کاراش ادامه می داد. شده بود بیست سالم و توی اون دو سال آهو رو مثل یه بت می پرستیدم، ولی هیچ وقت پام رو از گلیمم درازتر نکرده بودم؛ به غیر از این که دستش رو بگیرم، هیچ تماس جسمی دیگه ای باهاش نداشتم! یه شب دعوتم کرد خونشون، باورم نمی شد. می گفت بابا مامانش رفتن کانادا و خونه تنهام. من اون موقع فقط به فکر این بودم که صورت قشنگش رو ببینم و موهاش رو ناز کنم. قسم می خورم هیچ فکر دیگه ای نمی کردم. شب شده بود، نمی تونستم خوشحالی خودم رو پنهان کنم. ساعت حدود نه بود، راه افتادم. رفتم خونشون و در رو که برام باز کرد یه حس بدی گرفتم. احساس می کردم یه اتفاق بدی قراره بیفته. رفتم تو خونه و هرچی آهو رو صدا می زدم جواب نمی داد. رفتم تو اتاقش و آروم صداش کردم، صداش از پشت سرم اومد و سریع برگشتم. باور کن برای یک دقیقه نمی تونستم نفس بکشم. آب دهنم رو به زور قورت دادم. آهو شده بود یه... یه لباس خواب قرمز کوتاه پوشیده بود! آروم اومد طرفم و بغلم کرد. نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. یعنی هرکس دیگه ای هم که بود نمی تونست.
همین طور به دهن شهریار زل زده بودم، منتظر بودم بقیه اش رو بگه.
به صورت کنجکاوم نگاه کرد و بلند خندید و گفت:
- چیه؟ نکنه انتظار داری بقیه اش رو هم تعریف کنم؟
- آره خب!
بلند خندید و گفت:
- نه بابا! انگار بدت نمیاد؟!
یه بار داستانش رو مرور کردم، وای خاک بر سر من! خدایا من مطمئن نیستم بیست و سه سالم باشه ها! بیشتر شبیه بچه پنج ساله ها می موندم. گونه هام ارغوانی شده بود!
سرم رو انداختم زیر، نمی دونستم چی بگم؟ آخه دختره ی خنگ یه ذره فکر کن، بعد حرف بزن!
شهریار همین طور می خندید.
بالاخره که خنده اش قطع شد، صداش رو صاف کرد و گفت:
- بی خیال! اگه می خوای تعریف کنم ها؟
سرم رو بیشتر فرو کردم تو گردنم. داشتم از خجالت می مردم.
دوباره بلند خندید و گفت:
- نه نه اون تیکه رو کلا بی خیال. از صبحش می خوام بگم، اجازه هست؟
این دفعه منم خنده ام گرفت، خدا وکیلی سوتی بدی داده بودم!
با صدایی که خجالت توش موج می زد گفتم:
- خب اگه دوست دارید ادامه بدید.
آروم خندید و دوباره شروع کرد:
- اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بوده و هست. درسته دیگه آهو رو دوست ندارم، ولی هنوز هم اون شب رو جزو بهترین خاطراتم می بینم. اولش نمی خواستم این کار رو بکنم، یعنی درسته تو یه خانواده ی آزاد بزرگ شده بودم ولی باز هم یه چیزایی برام مهم بود. من خودم رو شوهر آهو می دونستم و آهو هم می گفت وقتی تو شوهرمی خب جسمم مال توست دیگه! کم کم حرف هاش رو قبول کردم و صبح که از خواب بلند شدم یه دقیقه کپ کردم. نمی دونستم کجام و چرا؟ کم کم یادم اومد، تمام اتفاقات شب قبل رو. تو ده دقیقه ای که بیدار شده بودم صد هزارتا فحش به خودم دادم که چرا همچین غلطی کردم. وقتی آهو بیدار شد، همه ی این چیزا از یادم رفت. دیگه برام مهم نبود آهو مال من بود، پس مشکلی نداشت! وقتی آهو از خواب بیدار شد فقط سه تا چیز برام مهم بود. من، آهو و عشقی که بهش داشتم و فکر می کردم اون هم بهم داره. به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردم. این خوشی من فقط یک هفته طول کشید و من احمق فکر می کردم حالا که آهو با من رابطه داشته دیگه سمت پسر دیگه ای نمی ره و فقط مال منه! ولی اشتباه می کردم، آهو فقط یک هفته مال من بود و بعدش دوباره همون آش و همون کاسه! یعنی بهتر که نشده بود هیچی، بدتر هم شده بود. من دیوانه این راه و براش باز کرده بودم. اون دیگه چیزی نداشت که به خاطر از دست دادنش نگران باشه، اون دیگه یه زن بود! حاضرم قسم بخورم جلو چشمای من مست می کرد و...
چند لحظه ساکت شد، یه سیگار از جیبش در آورد و گفت:
- اجازه هست یه سیگار بکشم؟
- آره من مشکلی ندارم.
چه دروغی گفتم. همیشه از سیگار متنفر بودم و حالا می گم هیچ مشکلی ندارم!
معلوم بود عصبیه و تند تند سیگار می کشید. چه باحال، وقتی ناراحت و عصبیه سیگار می کشه.
ظرف دو دقیقه سیگارش تموم شد. لبخند تلخی زد و گفت:
- سیگار هم یکی از یادگاری های آهوست. از وقتی مشکلاتم با اون شروع شد سیگار کشیدن منم شروع شد.
- اگه ناراحتتون می کنه یا براتون سخت می خواین ادامه ندید.
- نه نه، من عادت کردم به ناراحتی. هر روز این داستان رو توی ذهنم مرور می کنم. حالا زیاد فرقی نداره که بخوام تو ذهنم مرورش کنم یا پیش شما بلند تعریفش کنم. یه سال گذشت، یه سال پر از بدبختی، یه سال پر از عذاب و ناراحتی، یه سال پر از دعوا و جنجال و توی اون یک سال یک دقیقه هم نبود که من و آهو دعوا نکنیم. آهو خیلی عوض شده بود یا بهتر بگم عوضی شده بود. این آهو عشق من نبود! عشق من چشماش مظلوم بود نه پر از شرارت و کینه و تازه اول بدبختی هام بود. منفورترین آدم زندگیم قرار بود بیاد، توهان! وای اگه بگم اون شب بدترین شب زندگیم بوده و هست دروغ نگفتم. برگشت توهان، مثل همیشه جذاب! خیره شدن آهو بهش و رقصیدن آهو و توهان!
دستاش رو گذاشت روی صورتش و تازه می فهمیدم آهو از اونی که فکر می کردم بدتره. ولی هنوز یه چیزایی گنگ بود! پس برای چی تارا می گفت شهریار به توهان خیانت کرده؟ این طوری که من فهمیدم شهریار اون قدر آدم خوبی هست و وجدان داره که به یه زن متاهل به خصوص زن پسر عموش کاری نداشته باشه!
همین طور به شهریار خیره شده بودم و سوال های جور واجور دور سرم می چرخیدن.
شهریار دستاش رو از رو صورتش برداشت و گفت:
- معذرت می خوام، حالم خیلی بده.
- من معذرت می خوام، لازم نیست ادامه بدید!
با این که داشتم از فضولی می مردم، ولی نمی خواستم اذیتش کنم. نمی دونم چرا بهش اعتماد کرده بودم؟! نمی دونم چرا مطمئن بودم دروغ نمی گه؟! شاید به خاطر این که چشماش صداقت رو فریاد می زد. آره این چشما نمی تونستن دروغ بگن! حالا می فهمم آهو شهریار رو هم زجر داده.
شهریار دستش رو جلو صورتم تکون داد و گفت:
- الو؟
- سلام، شما؟
شهریار یهو پخش شد رو صندلی. دستش رو گذاشته بود رو شکمش و می خندید. این قدر خندید که اشک از چشماش اومد. کلا استاد گاف دادنم! آخه من به خودم چی بگم؟ واقعا نمی دونم؟!
شهریار همین طور که می خندید گفت:
- بابا تو دیگه کی هستی؟ باورت می شه چهار ساله که این طوری نخندیده بودم؟! واقعا دمت گرم.
- ببخشید تو فکر بودم، نفهمیدم چی گفتم.
- بله فهمیدم سه ساعت بود داشتم صدات می کردم.
- بازم معذرت.
داشت می خندید که یهو چشماش پشت سر من قفل شد. خنده از رو لبش محو شد و به یه جایی خیره شده بود.
نمی تونستم برگردم و ببینم به چی نگاه می کنه. این دفعه من دستم رو جلوش تکون دادم.
با حرکت دست من گفت:
- وای!
- چی شده شهریار خان؟ مشکلی پیش اومده؟
یهو سرش رو آورد پایین و تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- دیگه مطمئن شدم یه خبرایی هست. یه چیزایی این وسط هست که هیچ کس نمی دونه!
- در رابطه با چی حرف می زنید؟
- یه دقیقه برگرد پشت سرت رو نگاه کن!
آروم برگشتم، کپ کردم. یا پنج تن! این این جا چه کار می کنه؟
توهان با چشمای قرمز شده بهم خیره شده بود و چند تا آقای مسن هم کنارش بودن. همین طور که بهم خیره شده بود، صندلی رو کشید بیرون نشست روش. با خشم نگاهم می کرد، احساس می کردم اگه الان دستش بهم برسه تیکه پارم می کنه. سریع برگشتم سمت شهریار، خیلی آروم و ریلکس نشسته بود و قهوه اش رو می خورد.
با ترس نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت:
- نترس مطمئن باش کاریت نداره!
- مگه شما پیشگو هم هستین؟
بلند خندید. از اون خنده های چندش آور. فهمیدم دلش می خواد توهان رو اذیت کنه.
آروم گفت:
- نه پیشگو نیستم، ولی اگه توهان می خواست کاری بکنه همون اول که من و تو رو باهم دید می زد، هردومون رو می کشت. تو این یه مورد خوب می شناسمش! حالا دیگه مطمئن شدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه است، وگرنه توهان مردی نیست که زنش رو با بدترین دشمنش ببینه و فقط با عصبانیت بهشون زل بزنه!
ابروهاش رو داد بالا و ادامه داد:
- اصلا به درک! بذار این قدر نگاه کنه که بترکه، مگه نه عفت جون؟
این دفعه نوبت من بود که بلند بخندم. کلا آدم مریضی هستم من. با این که طعم کتکش رو چشیده بودم. باز هم دلم قیلی ویلی می رفت که اذیتش کنم.
شهریار خنده ی بدجنسی کرد و گفت:
- پایه ای؟
سرم رو تند تند تکون دادم.
شهریار از جاش بلند شد و دستش رو آورد جلوم و گفت:
- افتخار می دید مادموازل؟
سرم تند به علامت نه تکون دادم. نمی خواستم بهش دست بزنم. با این که شیطونیم گل کرده بود، ولی اگه این کار رو می کردم احساس خیانت کار بودن بهم دست می داد. به خصوص جلوی شوهرم!
شهریار سرش رو آورد پایین و گفت:
- دستم رو بگیر خواهش می کنم. اگه نگیری هردومون جلوی توهان ضایع می شیم. می دونم برات سخته، ولی فرض کن منم داداشتم!
چشماش رو آروم باز و بسته کرد، دستش رو آروم گرفتم. خدا رو شکر دستکش دستش بود، این طوری حس عذاب وجدانم کمتر می شد. از جلوی توهان گذشتیم.
شهریار بلند با خنده گفت:
- عزیزم پس قرار سه روز دیگه رو یادت نره، خونه ی من!
صدام رو پر از لوندی کردم و گفتم:
- باشه عزیزم، یادم می مونه!
لحظه ی آخر به توهان نگاه کردم، رگ گردنش زده بود بیرون و نبض پیشونیش تند تند می زد. این قدر بد نگاهم می کرد که نزدیک بود همون جا غش کنم. می دونستم کتک رو خوردم، ولی باز هم می ارزید به اذیت کردن این از خود راضی!
با شهریار سوار ماشین شدیم. شهریار آروم می خندید. با این که از اذیت کردن توهان لذت برده بودم، ولی عذاب وجدان بدی داشتم. شهریار راه افتاد، حرفی نمی زدیم و داشتم به کاری که کردم فکر می کردم، کل ماجرا رو یه بار دیگه مرور کردم و یهو قلبم ریخت پایین، خدایا من چه کار کردم؟ خدایا این من بودم؟ من گلیام؟ همون دختری که دستش به هیچ مردی جز طاها و خشایار نخورده بود؟ خدایا گند زدم! دیگه نمی خندیدم. چرا من همش یادم می رفت که باید به توهان کمک کنم، نه این که بیشتر گند بزنم؟
با دستام پیشونیم رو گرفتم، شهریار بلند خندید و گفت:
- چیه؟ پشیمون شدی نه؟ می دونستم!
با تعجب بهش نگاه کردم، این چی می گفت؟
دوباره خندید و گفت:
- می دونی چرا این کار رو کردم؟ چون باید می دیدم که پشیمون می شی!
- یعنی چی؟ منظورتون چیه؟
- ببینین من آدمی نیستم که به خاطر اذیت کردن پسر عموم رو زنش که می دونم از همه چی براش مهم تره، دست بذارم. توهان واقعا متعصبه و غیرتش هم خیلی براش مهمه. یه کاری کردم که دستم رو بگیری تا ببینم بعدش پشیمون می شی. اگه پشیمون نمی شدی یعنی این که به توهان هیچی علاقه ای نداری و وقتی دیدم توهان منو تو رو باهم دیده، ولی فقط با عصبانیت بهمون نگاه کرد، نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم! نمی دونم یه احساسی بهم می گه یه چیزی رو شما دوتا دارین مخفی می کنین و اگه دستت رو گرفتم فقط می خواستم بدونم به توهان احساسی داری یا نه، همین! البته هنوز هم مطمئنم یه چیزی رو قایم می کنین.
به شهریار خیره شده بودم.
«چی می گفت؟ یعنی چی؟ من که به توهان احساسی ندارم!»
«خب این رو که شهریار نمی دونه.»
«آره نمی دونه ولی اون می گه من توهان رو دوست دارم. این، این درست نیست!»
«مطمئنی درست نیست؟»
«آره، آره که مطمئنم. من کمترین احساسی به توهان ندارم!»
«پس چرا الان حس یه خیانت کار رو داری؟ چرا عذاب وجدان داری؟»
«نمی دونم!»
«گلیا، به خودت دروغ نگو. تو توهان رو دوست داری، دوست داری، دوست داری، دوست داری، دوست داری!»
«خفه شو، لطفا خفه شو!»
یهو ماشین ایستاد و شهریار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چیزی شده؟
- نه نه، می شه منو برسونین خونه؟
- البته. فقط یه چیزی یه فاتحه بخون.
- فاتحه؟ برای کی؟ چرا؟
بلند خندید و گفت:
- چون قراره برم شرکت. توهان منو نکشه خوبه!
ترسیدم، نکنه بلایی سر شهریار بیاره؟
شهریار با تعجب و خنده نگاه کرد و گفت:
- ترسیدی؟ بی خیال بابا من و توهان این قدر کتک کاری کردیم و توهان این قدر من و زده که دیگه عادت کردم.
داد کشیدم:
- کتک کاری کردین؟
- اوهوم! صد دفعه. چیز عادیه، به خاطر آهو!
- پـــــوف!
شهریار ساکت شد من هم همین طور!
سرم رو به شیشه تکیه دادم. شاید واقعا توهان رو دوست دارم، شاید!
ده دقیقه بعد رسیدیم. شهریار با مهربونی برگشت و گفت:
- باز هم به خاطر این که دستتون رو گرفتم معذرت می خوام. باور کنید قصد بدی نداشتم. راستی من هنوز همه چیز رو براتون تعریف نکردم، ولی ترجیح می دم فعلا تا همین جا بدونید. بقیه ی داستان رو به مرور زمان خودتون می فهمید. ممنون که وقت گذاشتید و به حرف هام گوش دادید. خیلی وقت بود که این حرف ها رو دلم مونده بود.
- منم از شما ممنونم که برام تعریف کردید.
آروم از ماشین پیاده شدم و سرم رو از پنجره بردم توی ماشین و گفتم:
- شهریار خان من هنوز خیلی سوال دارما!
- حتما بعدا پاسخ گوی همه ی سوالاتون هستم، الان بهتره برید خونه. فکر نکنم شب خیلی خوبی داشته باشید!
- منظورتون چیه؟
- توهان!
دوباره دلم ریخت. توهان رو چه کار می کردم؟ چه جوری از دلش در می آوردم؟ چه غلطی کردما!
سرم رو آروم تکون دادم و گفتم:
- بازم ممنون، خداحافظ!
- مواظب خودتون و اون کله خر باشید. درسته بدترین دشمنمه، ولی بازم پسر عمومه! خداحافظ.
لبخندی زدم و دستم رو به نشونه ی خداحافظ تکون دادم.
بوق آرومی زد و رفت.
در حیاط و باز کردم رو رفتم تو. خدا وکیلی حیاط خونه خیلی قشنگ بود و اگه توهان شوهر واقعیم بود و عاشق هم بودیم هر شب با هم می اومدیم این جا و روی تاب ته حیاط می شستیم و کلی لذت می بردیم.
اه بلندی کشیدم و رفتم سمت در خونه. وای، من چه احمقی ام؟ حالا چه کار کنم؟ کلید خونه رو جا گذاشته بودم. روی صندلی کنار دیوار نشستم و به در و دیوار نگاه کردم.
یک ساعت و خورده ای گذشته بود و من همین طوری نشسته بودم. هوا هم سرد شده بود و لباسم هم نازک بود. داشتم از از سرما می لرزیدم و صدای دندون هام رو می شنیدم. حوصلم هم بدجوری سر رفته بود و حالا هم از شانسم گوشیم هم شارژش تموم کرده بود. پاهام رو توی شکمم جمع کردم، خیلی سردم بود!
یهو در حیاط باز شد و پرادوی توهان داخل حیاط شد. به هیچی فکر نمی کردم و برام مهم نبود توهان الان از دستم ناراحته یا نه؟! فقط این رو می دونستم که داشتم از سرما قندیل می بستم.
توهان سریع ماشین رو خاموش کرد و اومد طرفم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- دختر این جا چه کار می کنی؟
توان جواب دادن نداشتم.
توهان جلوی پام نشست و گفت:
- چته؟ چرا می لرزی؟ مگه چه مدت این جایی؟
- تو... توها... توهان...
دستش رو گذاشت روی صورتم و با تعجب داد کشید:
- چرا این قدر یخی؟ برای چی این جا نشستی؟
بعد سریع بلند شد و کتش رو در آورد و انداخت رو شونه هام و در رو باز کرد.
حتی حال این که از جام پاشم رو هم نداشتم و هر لحظه نزدیک بود غش کنم. به زور از جام بلند شدم، هنوز کامل از صندلی جدا نشده بودم که یهو احساس سقوط کردم. تعادلم رو از دست دادم و داشتم میفتادم.
قبل از این که سرم بخوره به زمین از زمین کنده شدم و احساس بی وزنی کردم. برام مهم نبود الان تو بغل توهانم. فقط به این فکر می کردم که چه قدر آرامش بخشه. سرم رو چسبوندم به سینش و دیگه چیزی نفهمیدم!
***
آروم لای چشمام رو باز کردم. آفتاب بدجوری می خورد تو چشمم. به دور و برم نگاه کردم، این جا دیگه کجاست؟ چرا همه چی سفیده؟ شاید مردم؟! آره حتما این جا هم بهشته! اگه من تو بهشتم پس این شیطان این جا چه غلطی می کنه؟!
آروم از جام بلند شدم و به توهان که عین مجسمه بهم خیره شده بود، سلام کردم.
فقط سرش رو تکون داد.
- صبح بخیر.
باز هم سرش رو تکون داد.
دوباره به دور و برم نگاه کردم. مثل دفترش همه چیز سفید بود. کاغذ دیواری ها، تخت، مبل، همه سفید! به غیر از میز و صندلی که قهوه ای سوخته بودن با پارکت های چوبی قهوه ای بقیه چیزها از دم سفید بودن.
دوباره به توهان نگاه کردم، هنوز هم بهم خیره شده بود. احساس می کردم دلش می خواد بکشتم. منم بهش خیره شدم، بعد از یه مدت با لحن خیلی سردی گفت:
- دیشب تو حیاط چه غلطی می کردی؟
بی شعور. چرا فحش می داد؟
- با تو هستم، هوی!
- کلیدم رو جا گذاشته بودم.
- آها. خب می گفتی شهریار بیاد دنبالت و با هم می رفتین خونش تا سه روز دیگ هم همون جا می موندی!
سرم رو انداختم پایین، خجالت می کشیدم ازش. هر چی بگه حق داره، بد گند زده بودم!
- در هر صورت از این به بعد کلیدت رو جا نذار. حوصله ی نعش کشی ندارم.
فقط بهش نگاه کردم. سرم رو برگردوندم رو به دیوار رو به روم. یه قسمت از دیوار با یه پارچه ی ضخیم پنهان شده بود، با تعجب به قسمت پوشیده شده نگاه کردم.
توهان با پوزخند گفت:
- اگه خیلی دلت می خواد بدونی چی پشت پارچه است می تونی بری ببینی.
آروم از جام بلند شدم. شالم افتاده بود رو گردنم، رفتم سمت دیوار پارچه رو گرفتم و کشیدم و بدترین چیز ممکن رو دیدم، آهو!
لی کاش فقط آهو بود! عکس یه بوسه از آهو و... ولی اون توهان نبود. وای! باورم نمی شه، اون مرد شهریار بود. مردی توی عکس شهریار بود!
برگشتم و به توهان خیره شدم. با لبخند مسخره ای به عکس نگاه می کرد، سرش رو آروم تکون داد و گفت:
- می دونی چرا این عکس رو قاب کردم و گذاشتم جلوی تختخوابم؟ برای این که یادم بمونه به هیچ زنی اعتماد نکنم؛ برای این که یادم بمونه همتون مثل همین! می دونی وقتی دست شهریار رو گرفتی چه فکری کردم؟ فکر کردم چه قدر شبیه آهویی. در ظاهر فرشته، پاک و معصوم در باطن شیطان صفت و شرور!
سرم رو انداختم پایین، نمی دونستم چی بگم. توهان راست می گفت، اشتباه خیلی بزرگی کرده بودم!
پوزخندی زد و آروم گفت:
- تو هم مثل اونی!
بهش نگاه کردم و آروم گفتم:
- توهان!
- ساکت باش، فقط ساکت باش!
نمی تونستم بذارم این طوری درباره ام فکر کنه. آره درسته عاشقش نبودم، ولی ازش خوشم می اومد. این رو دیگه قبول کردم؛ باید کاری کنم که فکر نکنه منم مثل آهو خیانتکار و پستم.
قبل از این که دهنم رو باز کنم تا حرف بزنم گفت:
- لازم نیست چیزی بگی. بهتره بری لباس هات رو جمع کنی. از همین حالا بری خونه ی شهریار خیلی بیشتر بهت خوش می گذره.
دیگه زدم به سیم آخر، دلم نمی خواست همچین فکرایی بکنه. داد کشیدم:
- من هیچ جایی نمی رم!
برگشت و با صدایی بلندتر از صدای من گفت:
- تو غلط کردی! همون موقع که گفتی می ری. من به جهنم، اون مشتری های لعنتی می دونستن توی احمق زن منی! درسته شوهر واقعیت نیستم، ولی دلیل نمی شه هر غلطی دلت می خواد بکنی. فعلا اسمت تو شناسنامه منه. مطمئن باش عاشق چشم ابروت هم نیستم که روت تعصب داشته باشم. هر قبرستونی می خوای بری برو به سلامت؛ ولی یادت باشه وقتی رفتی دیگه برنگرد. حالا هم از جلو چشمام گمشو که حالم از خراب هایی مثل تو بهم می خوره!
چونه ام می لرزید. داشت به من می گفت خراب! حالم از خودم بهم می خورد. توهان راست می گفت، من واقعا غلط اضافی کرده بودم!
سریع از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم. رو تخت نشستم پاهام رو بغل کردم. صدام در نمی اومد، ولی گرمای اشکام رو روی صورتم حس می کردم.
خدایا من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ من که از همون اول آرزوم بود زودتر بزرگ بشم تا بتونم شوهر کنم و از اون جهنمی که بابام برامون ساخته بود فرار کنم. آخه منو چه به ازدواج صوری؟! من که الان دارم بیشتر از قبل عذاب می کشم. مامان، کاش این جا بودی. کاش می تونستم باهات حرف بزنم. کاش بغلم می کردی و می گفتی آروم باش دخترم، من پیشتم، من مواظبتم!
چه قدر دلم برای لالایی هات تنگ شده. همین طور که گریه می کردم با صدایی که بغض توش خود نمایی می کرد، زمزمه کردم:
لالالالا گل نازم
تويي سرو سرافرازم
تويي سرو و تويي كاجم
تويي افسر تويي تاجم
لالالالا گل نرگس
نباشم دور ز تو هرگز
هميشه در برم باشي
چو تاجي بر سرم باشي
لالالالا گل مريم
چه گويم از غم و دردم
غم من در دلم پنهان
بيا اين جا بشو مهمان
لالالالا گل مينا
بخواب آروم گل بابا
بابا رفته سفر كرده
الهي زودي برگرده
لالالالا گل شب بو
نگاهت مي كند جادو
ببينم چشم شهلايت
به زير آن كمان ابرو
لالالالا گل پونه
انار كردم واست دونه
انار سرخ ياقوتي
بخور اي گل نگير بونه
لالالالا گل صدپر
نشه هرگز گلم پرپر
بمون با من گل خندان
نبينم چشم تو گريان
لالالالا گل لاله
مي ريم فردا خونه خاله
نديدم خاله جانت را
الان چندين و چند ساله
لالالالا گلم خوابيد
به رويش نور مَه تابيد
لالالالا گلم زيباست
براي من همه دنياست
لالا لالا بخواب آروم
صدای هق هقم بلند شد. چه کار می کردم؟ خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار، خودت کاری کن که بتونم توهان رو راضی کنم که من مثل آهو نیستم! خدایا همیشه دستم رو گرفتی، همیشه بلندم کردی، همیشه یار غم و غصه هام بودی، پس این یه بار هم روم رو زمین ننداز و این یک بار هم دستم رو بگیر! خودت کمکم کن خدا جونم.
بلند شدم و تو آینه نگاه کردم، باید یه کاری بکنم.
«من گلیام، می تونم هر کاری بکنم!»
«آفرین سفید برفی، حرکت کن. تو باید دل شاهزاده رو نرم کنی هر چند که اون شاهزاده مال تو نباشه!»
«پس پیش به سوی موفقیت!»
احساس گشنگی می کردم و دلم بد ضعف می رفت. آروم از اتاقم اومدم بیرون و به دور و برم نگاه کردم. توهان رفته بود! لب و لوچه ام آویزون شد، برای چی رفته بود آخه؟ می خواستم برم براش توضیح بدم.
بی خیال، الان یه ناهار خوشمزه می پزم و ظهر از دلش در میارم. با این که دلم از گشنگی قار و قور می کرد، به یه لیوان چایی راضی شدم تا عوضش ظهر زیاد بخورم. همیشه همه می گفتن لازانیاهای من معرکه می شه، حالا امتحان می کنم ببینم توهان خوشش میاد یا نه؟!
مواد لازم رو آماده کردم و شروع کردم به درست کردن لازانیا.
همه ی کارهام رو کرده بودم و سالاد هم درست کرده بودم. لازانیا آماده بود که بره تو فر، ژله ها رو هم گذاشته بودم تو یخچال که ببنده. هر کاری می تونستم کردم که سفره ای که می خواستم بندازم رنگین تر شه.
ساعت دوازده بود، تا لازانیا می پخت، یک بود و توهان هم بر می گشت. با همین فکر لازانیا رو گذاشتم توی فر و روی صندلی ولو شدم. آخ، چه قدر کار کرده بودم. یادم نمیاد تا به حال این قدر زحمت کشیده باشم!
ماشاالله نرگس آچار فرانسه بود، همه کار رو اون انجام می داد.
یک دفعه گوشیم زنگ خورد، فکر کردم نرگسه و زیر لب گفتم:
- چه حلال زاده!
گوشی رو برداشتم و با لحن با نمکی گفتم:
- الو، بفرمایید.
- سلام نارفیق. بابا صد رحمت به خشایار. باز یه حالی از ما می پرسه، تو که اصلا یادت نمیفته من زنده ام یا مرده!
جیغ کشیدم:
- وای طاها! آخ دیوونه چه قدر دلم برات تنگ شده بود.
- آره، اگه دلت تنگ شده بود که یه زنگ می زدی.
- طاها جونی به خدا من مقصر نیستم. باور کن این چند وقت این قدر سرم شلوغ بوده که...
- بله بله می دونم. خدایا از این زن ها نصیب ما هم بکن. بابا شوهر ذلیل خجالت بکش، شوهر کردی یادت رفت یه آقای خوش تیپی به اسم طاها وجود داره؟
- بچه پر رو! خوش تیپ؟ اوهو، دیگه چی؟ اعتماد به نفس کاذب داریا!
- اگه اعتماد به نفس کاذب بود که همه دخترا برام له له نمی زدن.
- ما که ندیدیم.
- پاشو یه روز بیا دانشگاه تا ببینی.
- خب بابا قبول! خب یکی از همین ها رو بگیر دیگه. داری می ترشی ها! سی سالته.
باز صداش غمگین شد. همیشه همین طور بود، هر وقت بحث عشق و عاشقی پیش می اومد طاها عوض می شد، و از اون پسر شیطون و بازیگوش یه طاهای آروم و ساکت درست می شد. به هیچ کس هم نمی گفت چشه، به خصوص به من و خشایار. همیشه هر وقت باهاش در رابطه با این موضوع حرف می زدم پا می شد می رفت یا بحث رو عوض می کرد. انگار می ترسید رازش برملا بشه!
آروم صداش کردم:
- طاها؟!
- جان طاها، بگو عزیزم.
- فردا صبح بیا مخفیگاه.
- چرا آخه؟ اون جا چه کار داری؟
- سوال نپرس فقط بیا.
- آخه توهان خان چی؟ به اون می خوای بگی کله سحر کجا می خوای بری؟
- حالا یه کاریش می کنم.
- گلیا حق نداری بهش دروغ بگی!
- اگه دروغ نگم چی بگم؟
- گلیا بار آخریه که می گم تو حق نداری به شوهرت دروغ بگی. این کار درست عین خیانته و منم نمی خوام به خاطر من رابطه ی شما بد بشه!
- طاها تو داداشم...
- آره عزیزم داداشتم، تو هم خواهر منی؛ ولی توهان ممکنه یه فکر دیگه بکنه! حالا هم برو شب بهت زنگ می زنم ببینم چی می شه. کاری نداری سفید برفی خانوم؟
خندیدم و گفتم:
- طاها خیلی دوستت دارم، اندازه ی خشایار.
- منم دوست دارم سفید برفی. حالا برو، خداحافظ.
- خداحافظ داداش طاها جونم!
نمی دونستم چه کار باید کنم! باید می رفتم پیش طاها ولی توهان رو چه کار کنم؟ امکان نداره بهش دروغ بگم، ولی اگه راستش رو هم بگم که کار رو بدتر می کنم.
ولی ترجیح می دم بهش راستش رو بگم این طوری اگه از من بدشم بیاد باز هم من عذاب وجدان ندارم که مخفی کاریم مثل خیانته! آره، راستش رو می گم.
بوی لازانیا کل آشپزخونه رو برداشته بود.
«خدا کنه توهان خوشش بیاد.»
«گلیا، خیلی خلی!»
«وا چرا؟ خب اگه نیاد چی؟ یعنی ممکنه توهان نیاد خونه؟»
«پ ن پ می خوای با اون شاهکارت پاشه بیاد قربون صدقه ات هم بره؟»
بلند داد کشیدم:
- نه، حتما میاد!
صدای توهان از پشت سرم باعث شد دو متر بپرم هوا:
- از تیمارستان در رفتی، آره؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
- چته؟ سکته کردم خب!
لبخند کجی زد و به فر نگاه کرد. بعد آروم رفت سمت اتاقش و گفت:
- من می رم بخوابم، عصر بخیر!
نه، نباید این فرصت رو از دست بدم، آروم صداش کردم:
- توهان؟
بدون این که برگرده گفت:
- بله؟
- ناهار خوردی؟
- نه.
- گشنت نیست؟
سرش رو برگردوند طرفم و گفت:
- دارم از گشنگی تلف می شم.
- لازانیا دوست داری؟
آروم پلک زد.
لبخندی زدم و گفتم:
- بیا ناهار بخوریم، مثل دوتا دوست!
برگشت و آروم اومد سمت آشپزخونه، صندلی رو کشید کنار و روش نشست.
منم نشستم و گفتم:
- می شه تا قبل از این که غذا حاضر بشه باهات حرف بزنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می شنوم!
- لطفا وسط حرفم جفتک ننداز، باشه؟
بلند خندید. از اون خنده های قشنگش، از اون هایی که دوست داشتم چال گونش رو ببوسم.
- خنده هات تموم شد؟ اجازه دارم حرف بزنم؟
- بفرمایید خانوم.
- من نه با شهریار خان دوستم نه باهاش رابطه ای دارم. اون روز هم...
- گلیا...
- توهان قول دادی وسط حرفم نپری. بذار حرفم رو بزنم بعد هرچی می خوای بگو.
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- بگو!
- اون روز می خواست راجع به خودش، آهو و تو حرف بزنه. اون آخر هم تقصیر خودم بود نه ایشون. من، من بهش اعتماد دارم. هر چه قدر هم تو و دیگران ازش بد بگین من باز هم به نظرم شهریار خان آدم خوبیه. درسته اشتباه کرده، ولی اون هم دقیقا اشتباه تو رو کرده. اون هم عاشق همونی شده بود که تو عاشقش شده بودی. پس گناه تو و شهریار درست مثل همه. آره درسته من اشتباه کردم و نباید دستش رو می گرفتم، کار واقعا بدی کردم ولی حالا پاش ایستادم. معذرت می خوام.
همین طور خیره نگاهم می کرد، دیگه نمی دونستم باید چی بگم.
توهان صورتش رو جمع کرد و گفت:
- حالا می شه ناهار بخوریم؟ خیلی گشنمه!
بهش خیره شدم. با لبخند کوچیکی نگاهم می کرد. سریع از جام بلند شدم و لازانیا رو از تو فر در آوردم.
توهان با اشتها می خورد. کاملا مشخص بود چه قدر گشنشه. وای خدا حتما خوشش اومده که این قدر قشنگ می خوره! با این که گشنش بود ولی بازم شیک غذا می خورد؛ آروم و آهسته. همین طور بهش نگاه می کردم که یه دفعه گفت:
- منو نخور غذات رو بخور!
غذا پرید توی گلوم. همین طور سرفه می کردم. برام یه لیوان آب ریخت و داد دستم. آب رو سر کشیدم. با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- عادت داری لقمه های دیگران رو بشمری؟ آخه دختر خوب، این طوری که تو به آدم نگاه می کنی غذا از گلوم پایین نمی ره که!
سرم رو انداختم پایین. ای الهی بمیری گلیا! هی باید خودت رو جلو این ضایع کنی؟ خندید و دوباره مشغول خوردن شد. حالا وقتش بود! باید قضیه ی طاها رو بهش می گفتم.
- توهان؟
- بله؟
- من فردا صبح ساعت پنج یا شش می خوام برم یه جایی.
چنگالی که دستش بود رو گذاشت کنار بشقابش و بهم خیره شد. نمی فهمیدم چشه! ناراحته؟ عصبانیه؟ مثل یه مجسمه بهم خیره شده بود! دوباره گفتم:
- می رم پهلوی یکی از دوستام.
همین طور که بهم زل زده بود گفت:
- کله سحر می ری پیش یکی از دوستات؟
- آره!
- آها. می گم احتمالا اول اسم دوستت «ش» نیست؟
فهمیدم منظورش شهریاره! ای خدا این چرا این قدر شکاکه؟ با عصبانیت گفتم:
- نخیر نیست!
- چه جالب.
اَه فکر می کنه دروغ می گم. با صدایی عصبی گفتم:
- دوستم که می رم پیشش طاهاست!
چشماش رو ریز کرد. یهو شروع کرد به دست زدن. وا، خله ها! این چرا این طوری می کنه؟ خنده ای عصبی کرد و گفت:
- بابا ماشاالله، تو آخرشی دیگه. جلوی مثلا شوهرش داره می گه می خوام برم پهلوی دوست پسرم!
جیغ کشیدم:
- ها؟ دوست پسر؟
از جاش بلند شد و رفت سمت در بیرون. داد کشیدم:
- دِ آخه اگه من می خواستم برم پهلوی دوست پسرم که نمی اومدم به تو بگم! طاها همون پسرست که شب عروسی دیدیش، بهم می گفت سفید برفی! دوست من و خشایاره، مثل برادرم می مونه!
برگشت. نگاهش باز ترسناک شده بود. با قدمای بلند خودش رو رسوند بهم. تقریبا خودش رو چسبونده بود به من ولی از جا تکون نخوردم. همین طور توی چشماش نگاه می کردم. چشمای نقره ایش از عصبانیت برق می زد. گرمای نفساش می خورد به صورتم و باعث می شد مورمورم بشه. چونم رو گرفت توی دستش و محکم فشار داد و گفت:
- فکر می کنی من خرم؟ آره؟ چرا فکر کردی می تونی با یه ناهار خرم کنی؟ بچه جون با کی داری بازی می کنی؟ با کسی که یه زمانی عاشق بوده؟ من تمام این دروغات رو از حفظم! ها؟ چیه؟ فکر کردی این قدر خرم؟
همین طور بهش خیره شده بودم، داد کشیدم:
- آره خری، خری که راست و دروغ رو از هم تشخیص نمی دی! خری که منم مثل اون زن عوضیت می بینی. خری که فکر می کنی با داشتن این حلقه توی دستم می رم دنبال یه مرد دیگه! آره شوهرم نیستی، ولی به قول خودت اسمم توی شناسنامته. همون اسم حرمت داره. من اون قدر نفهم نیستم که این حرمت رو بشکنم! طاها همیشه مثل خشایار بوده برام. برام مهم نیست باور می کنی یا نه، من حقیقت رو گفتم. هرجور می خوای فکر کن!
سرم رو کشیدم کنار و از کنارش گذشتم. دم در اتاقم ایستادم و قبل از این که وارد اتاقم بشم گفتم:
- ناهارم نوش جانت. فقط می خواستم بهت حالی کنم من اون آدمی که فکر می کنی نیستم.
در اتاق رو کوبیدم و روی تختم نشستم.
به ساعتم نگاه کردم، دقیقا پنج و نیم بود. از بس عصبانی بودم فقط دو ساعت خوابیده بودم. نمی دونستم چه کار باید بکنم. می دونستم اگه توهان رو راضی نکنم که طاها فقط برادرمه، به شکی که داشت دامن می زنم. حالا موندم چه غلطی باید بکنم! دوباره جلوی آینه ایستادم. پالتوی شیری رنگی رو که نرگس برام خریده بود رو پوشیده بودم با یه شلوار جین یخی و چکمه های بلندم. حتی همون برق لب ساده ی همیشگی رو هم نزده بودم. اصلا دلم نمی خواست توهان رو عصبانی کنم. لباس هامم نه کوتاه بود نه تنگ. شال پشمی سفیدم رو سرم کردم و بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاق توهان. جلوی اتاقش ایستادم، دستم رو آوردم بالا که در بزنم ولی اگه خواب باشه چی؟ نه بابا، توهان سحر خیزه، سر ساعت پنج بیدار می شه! دلم آشوب بود. واقعا مونده بودم که چه کار کنم. دستم رو بردم بالا و در زدم. به ثانیه نکشید که صدای توهان اومد: - بیا تو. اَه. انگار داره با کلفتش حرف می زنه بچه پر رو! رفتم داخل اتاقش، با صدایی که هیجان توش مشخص بود گفتم: - صبح بخیر. بجای این که جوابم رو بده به سر تا پام نگاه کرد و با خونسردی بهم خیره شد. - می شه لطفا حاضر بشی؟ پرونده ای که دستش بود رو انداخت روی میز و گفت: - برای چی باید حاضر بشم؟ - برای این که منو برسونی! - بله؟ مگه من رانندتم؟ - نخیر، مثلا شوهرمی. خیر سرت وظیفته برسونیم! در ضمن می خوام بیای اون جا که بعدا بهم تهمت نزنی. - من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم. شما هم بهتره برین به قرارتون برسین. یه وقت دیر می کنی طاها خان نگران می شن. این دیگه داره حال منو به هم می زنه، دیگه شورش رو در آورده. رفتم سمت کمد اتاقش و یه بلوز سفید با ژاکت قهوه ای و شلوار جین مشکی در آوردم و انداختم روی تخت و با عصبانیت گفتم: - همین الان این ها رو بپوش. من حال ندارم بهم تهمت بزنی. ترجیح می دم بهت بگم کدوم گوری می رم. حالا زود باش این ها رو بپوش. از اتاقش اومدم بیرون و روی مبل نشستم. آره، کار درست همینه. باید توی اون مخ نداشتش فرو کنم من با هیچ خری دوست نیستم. ده دقیقه بعد اومد بیرون. مثل همیشه خوشتیپ، ولی اون لباس هایی رو که من گذاشته بودم بیرون رو نپوشیده بود. یه بلوز بافتنی آبی پوشیده بود با شلوار پارچه ای مشکی و کفشای اسپرت سفید. سوییچش دستش بود. کاملا مشخص بود دوست داره بره و ببینه من می خوام کجا برم! بدون هیچ حرفی رفتم سمت در. جلوی پرادو ایستادم و دستم رو دراز کردم. توهان با تعجب نگاهم کرد و گفت: - ها؟ چیه؟ چرا مثل گداها دستت رو دراز کردی؟ - سوییچ رو بده. - چی؟ می خوای رانندگی کنی؟ - اگه مشکلی نداره بله! - برو بابا من هنوز جوونم، نمی خوام به این زودیا بمیرم. - آخه تو که راه رو بلد نیستی، بده به من! سوییچ رو گذاشت توی دستم و گفت: - گلیا مرگ من مثل آدم رانندگی کنیا. حال و حوصله بیمارستان ندارم. - برو بابا. یک ساعت توی راه بودیم تا بالاخره رسیدیم. مخفیگاه من و خشایار و طاها که البته یه خرابه ی خیلی باحال بیرون از شهر بود! با کمک خشایار و طاها یه کوچولو درستش کرده بودیم ولی بازم خرابه به حساب می اومد. از وقتی بچه بودیم اینجا مخفیگاهمون بود. با توهان رفتیم سمت مخفیگاه که توهان پرسید: - اینجا دیگه کجاست؟ - فقط دنبالم بیا. آروم رفتیم توی خرابه. طاها رو بلند صدا زدم: - طاها، طاها کجایی؟ - سلام عرض شد! سریع برگشتم، طاها جلوی خرابه ایستاده بود و به توهان خیره شده بود. به آرومی گفت: - به به آقا توهان! خیلی خوش اومدین. فکر نمی کردم شما هم بیاین وگرنه براتون گاوی گوسفندی چیزی قربونی می کردم. خیلی عادی باهم دست دادن.
توهان رو کرد به من و با ناراحتی که نمی فهمیدم از چیه گفت: - گلیا من سرم خیلی درد می کنه، عصرم عمل دارم. می رم توی ماشین دراز بکشم. بعد رو طاها کرد و گفت: - از دیدنتون خوشحال شدم. ببخشید، حالم زیاد خوب نیست. طاها با مهربونی جواب داد: - خواهش می کنم. برید، راحت باشید. توهان با یه ببخشید از خرابه ها رفت بیرون. وا این که خوب بود! اصلا به من چه؟ شونه هام رو بالا انداختم و برگشتم سمت طاها. می خواستم برم بغلش کنم که یهو خودش رو کشید عقب و با اشاره بهم فهموند که نرم. با تعجب بهش نگاه کردم. بعد از ده دقیقه گفت: - عجب شوهر حسودی داریا! - وا، چرا؟ - واقعا نفهمیدی ده دقیقه پشت اون دیوار ایستاده بود که ببین منو بغل می کنی یا نه؟ - دروغ می گی؟ واقعا توهان... - آره بابا! چه قدرم از دیدنم خوشحال شده. - حتما خوشحال شده که گفته دیگه! - گلیا تو خری یا خودت رو زدی به خریت؟ اخمش رو ندیدی؟ فک منقبض شدش رو؟ رگ های گردنش رو؟ واقعا ندیدی؟ - نه والا! - خدایا غلط کردم گفتم یکی مثل این برای من پیدا بشه. آخه زن این قدر بی خیال؟ با مشت کوبیدم به بازوش و گفتم: - گمشو ببینم! - من واقعا شرمنده ام، ببخشید مزاحم شدم. من گم شدم می شه بگین پاسگاه پلیس کجاست؟ بلند خندیدم و گفتم: - دیوونه! باهم نشستیم روی زمین. به صورت قشنگش نگاه کردم، مردونه و جذاب! چشمای مشکی درشت و کشیده با مژه های بلند و پر، دماغ صاف و کشیده که بر اثر برخورد با توپ بسکتبال یه خورده کج شده بود، لب های نازک! - هوی! - چته؟ مگه داری با گاوت حرف می زنی که هوی می کنی؟ - بابا یه ذره حیا هم خوب چیزیه والا! پنچ روزم از ازدواجت نگذشته چشمت منو گرفته؟ آره؟ - طاها قرص توهم زدی؟ یا مثلا قرص اعتماد به نفس؟ خندید و گفت: - شوخی کردم! خب؟ - خب به جمالت! - نه منظورم اینه که برای چی گفتی بیام اینجا؟ یهو جدی شدم. باید می فهمیدم توی دل طاها چی می گذره. اون داداشم بود، همیشه همه چیزش رو بهم می گفت، پس الانم باید بگه! - طاها؟ - جان؟ - می خوام ازت یه سوالایی بپرسم. - من آمادم قربان. - طاها من خواهرتم، مگه نه؟ - آره عزیز دلم، تو خواهرمی. - طاها تا به حال عاشق شدی؟ یه دفعه لبخند روی لبش خشک شد. - برای چی همچین سوالی می پرسی؟ - چون خواهرتم، دلم می خواد داداشم این قدر بهم اعتماد داشته باشه که راز دلش رو بهم بگه! - داداشت به تو اعتماد داره، به خودش اعتماد نداره. داداشت یه خرِ به تمام معناست. یه خر عوضی که عاشق... عاشق یه زن... دیگه حرف نزد. صورتش رو گرفتم توی دستم. چشمای قشنگش خیس بود. - بگو طاها. بگو عاشق کی شدی؟ عاشق کی شدی که این طوریت کرده؟ عاشق کی شدی که دیوونت کرده؟
خودش رو کشید کنار و گفت: - بس کن گلیا، بس کن! من نباید بهش فکر کنم، نباید! - چرا؟ اون عاشقت نیست؟ - گلیا ازت خواهش می کنم بس کن! - بهم بگو. بگو اون زن عاشقت نیست؟ داد کشید: - اون زن لعنتی صاحب داره. اون... اون مال یه آدم دیگس! خشکم زد. باورم نمی شد! یعنی طاها عاشق یه زن متاهله؟ وای نه! دستاش رو گذاشت روی صورتش. به خودش بد و بیراه می گفت: - احمق بیشعور، کثافت عوضی، برای چی زر زر کردی؟ نمی تونستم تحمل کنم که ناراحت باشه. صداش کردم: - طاها؟ طاها جونی؟ داداشی؟ منو نگاه کن! برگشت طرفم. سرش رو انداخت پایین. انگار خجالت می کشید بهم نگاه کنه. دوباره صداش کردم: - طاها؟ داداش جونم نمی خوای خواهرت رو نگاه کنی؟ سرش رو گرفت بالا. باورم نمی شد! این طاها بود که داشت گریه می کرد؟ رفتم جلوش، دستم رو دراز کردم و اشکای روی گونه اش و پاک کردم. دستام رو گرفت و گفت: - خواهری جونم، گل گلی جونم، خانوم کوچولو، سفید برفی شیطون! قول بده به هیچ کس هیچی نگی! به هیچ کس! - حتی به خشایار؟ - حتی به خشایار. گلیا این یه رازه بین من و تو. - باشه داداشی. ولی... ولی طاها بهم بگو عاشق کی هستی؟ سرش رو تکون داد و گفتم: - نه نباید بگم! اگه بگم از من متنفر می شی. - چرا؟ چرا باید ازت متنفر شم؟ - گلیا برو. برو شوهرت منتظرته. برو فقط دعا کن. دعا کن فکرش از ذهن و قلبم بره بیرون. دعا کن بهش فکر نکنم. دعا کن به ناموس یکی دیگه نگاه نکنم! حالا هم برو، فقط برو! می دونستم می خواد تنها باشه. دستم رو براش تکون دادم و گفتم: - داداشی یادت باشه من همیشه هوات رو دارم. خداحافظ. لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین. رفتم توی ماشین، توهان خواب بود. چه قدر قشنگ می خوابید! عین بچه ها پاک و معصوم! چی می شد تو عاشقم بودی، منم عاشقت بودم؟ چی می شد یه زن و شوهر واقعی بودیم؟ ناخودآگاه سرم رفت جلو. دلم می خواست ببوسمش ولی هنوز اون قدر خل نشده بودم. سرم رو دوباره بردم عقب ولی داشتم دیوونه می شدم! دوباره روی صورتش خم شدم. سرم رو بردم نزدیک لباش، آروم و کوتاه و دوباره برگشتم سر جام. حس می کردم آروم شده! به توهان خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
رسیدیم در خونه. توی پارکینگ ماشین رو پارک کردم. می خواستم برم بیرون که یادم افتاد توهان خوابه. آروم صداش کردم: - توهان؟ سریع بیدار شد وا چه خوابش سبکه! همین طور بهش نگاه می کردم که یهو خم شد و بعد گرمای لذت بخشی رو گوشه ی لبم حس کردم. یه دقیقه کپ کردم! توهان خیلی شاد و سرحال از ماشین پیاده شد و رفت داخل خونه. همین طور به رو به روم خیره مونده بودم. یه دفعه به خودم اومدم و با عصبانیت گفتم: - عوضی! برای چی منو بوسید؟ با خشم رفتم توی خونه. به مبل تکیه داده بود و منو نگاه می کرد. رفتم جلوش و داد زدم: - به چه حقی منو بوسیدی؟ خیلی خونسرد و آروم گفت: - هرچی عوض داره گله نداره. منم به همون حقی که تو منو بوسیدی، بوسیدمت! خشک شدم این... این از کجا فهمید من... خنده ی بلندی کرد و رفت سمت اتاقش و گفت: - گلیا یادت باشه اگه یه وقت خواستی یه آقایی رو ببوسی، اول مطمئن شو کاملا خوابه. آها! در ضمن مطمئن شو خوابش سنگینه. دوباره بلند خندید و رفت توی اتاقش. یعنی دلم می خواست سرم رو بکوبم تو دیوار! نه نه اول سر توهان رو می گرفتم با گوشت کوب له می کردم، بعد سر خودم رو می زدم به دیوار! خدایا، یعنی بدبخت تر و احمق تر از من جایی پیدا می شه؟ دلم می خواست خودم رو دار بزنم. با حرص رفتم توی اتاقم و در با شدت کوبیدم به هم. روی تختم افتادم و سرم رو گرفتم بین دستام. یهو توهان یادم رفت، صورت مردونه ی طاها اومد جلوی چشمم. یه پسر خوشتیپ و خوشگل با وضع مالی متوسط. استاد دانشگاه بود! فوق لیسانس روانشناسی داشت. راست می گفت. دانشجوهای دخترش براش سر و دست می شکستن! یهو خم شدم. نکنه طاها عاشق... عاشق منه؟ نه، یا خدا نه!
نه، نباید این طوری باشه! نباید طاها عاشق من باشه! نه، یا خدا خودت کاری کن که فکر اون زن از سرش بره بیرون! چه من باشم چه هرکس دیگه ای. سرم رو گرفتم بین دستام. حالم بد بود، احتیاج به یه شادی داشتم، به یه خوشحالی، به یه خبر خوب! یهو صدای در اومد. از جام بلند شدم و رفتم توی سالن. ساعت هشت صبح بود. یعنی کی می تونست باشه؟ رفتم سمت آیفون. یه آقایی بود هم سن و سال توهان. تا می خواستم بگم کیه توهان اومد توی سالن و با دست بهم اشاره کرد که جواب ندم. گوشی رو آروم گذاشتم سر جاش و گفتم: - چرا جواب ندم؟ اومد طرف آیفون و گفت: - چون دوستِ منه. - خب باشه. منم میام ازش پذیرایی می کنم و می رم. چشم غره ی وحشتناکی بهم رفت و بلند گفت: - پاشو برو توی اتاقت، تا نگفتمم بیرون نیا. - وا، برای چی؟ داد کشید: - پاشو برو دیگه! می فهمی چی می گم؟ از تعجب خشکم زده بود. این که تا دو دقیقه پیش حالش بد بود! بغض کردم. نه به یه ساعت پیشش که بوسیدتم، نه به الان که داره سرم داد می زنه! دوباره داد کشید: - دِ برو دیگه! نباید جلوش گریه می کردم. سریع رفتم سمت اتاقم و روی تختم افتادم. برای این که جیغ نزنم با مشت های محکم بالشم رو می زدم. داغی اشکام رو روی گونه هام حس می کردم. بالاخره که خسته شدم بالش رو بغل کردم و به هق هق افتادم. بی شعور برای چی سرم داد کشید؟ من که کاریش نداشتم! از خداشم باشه من از دوستش پذیرایی کنم! دوباره اون صدای لعنتی بلند شد. «تو؟ گلیا بس کن. خودت می دونی چرا توهان نمی خواست تو جلوی دوستش بیای!» «من از کجا باید بدونم؟» «گلیا؟ منو خر فرض کردی یا خودتو؟ تو خوب می دونی که توهان شرمش میاد تو رو به عنوان زنش معرفی کنه!» «خفه شو. مگه من چمه؟ از خداشم هست!» «گلیا یه نگاه به خودت بنداز، یه نگاه به توهان بنداز! فرقی نمی بینی؟» «یعنی چی؟» «گلیا تو انگار یادت رفته کی هستی؟ تو بچه ی یه معتاد الکلی که معلوم نیست...» «خفه شو! ازت خواهش می کنم خفه شو!» «مگه دروغ می گم. گلیا خونه ی توهان توی زعفرانیست، خونه ی تو کجاست؟ بابای اون یکی از دکترای معروف ایرانه، بابای تو کیه؟ لباس هایی که توهان می پوشه همه از بهترین مارکای دنیاست، لباس های تو چی؟ اون توی آمریکا درس خونده، تو کجا درس خوندی؟ اون توی یه خونه ی هزار متری زندگی کرده، تو کجا زندگی می کردی؟ اون هرشب صد نوع غذا جلوش بوده، تو به غیر از نون و پنیر چیز دیگه ای می خوردی؟» ناله کردم: «خفه شو، تو رو خدا ساکت شو!» «گلیا سر خودت رو شیره نمال. تو عکس آهو رو دیدی! تو کجا و اون کجا؟ لباس های اون کجا و تو کجا؟ عشوه های اون کجا و تو کجا؟ و از همه مهم تر، خوشگلیِ اون کجا و قیافه ی تو کجا؟ داری به چی دل می بندی گلیا؟ به مردی که می دونی مال تو نیست؟ نکنه واقعا فکر کردی سفید برفی هستی؟ یه سفید برفیِ خوشبخت که قراره شاهزاده بیاد دنبالش و ببوسدش؟ اون شاهزاده هم توهانه، آره؟» صدای خنده های بلندی تو سرم می پیچید. هق هقم بلند و بلندتر می شد. در اتاقم یه دفعه باز شد.
توهان بود. نمی خواستم گریه کنم ولی نمی تونستم! سریع اومد جلوم. ترسیده بود، انگار فکر کرده بود اتفاقی برام افتاده! داد کشید: - چته؟ چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ دادش باعث شد بیشتر گریم بگیره. می لرزیدم و گریه می کردم. این دفعه آروم تر گفت: - گلیا؟ گلیا جان چته؟ دِ لامذهب حرف بزن ببینم چه مرگته! صداش استرس داشت. می ترسید چیزیم شده باشه. تنها کلماتی که تونستم بگم چند تا حرف بی معنی بود. می خواستم بگم بغلم کن! می خواستم بگم بگو که اون صدای لعنتی چرت می گفت! می خواستم بهم بگه منم مثل آهو خوشگل و خوبم. می خواستم بگه که از بودن من خجالت نمی کشه! داد کشید: - حرف بزن لعنتی. چته؟ کسی اذیتت کرده؟ با کسی حرف زدی؟ - توه... توهان... توهان... - جانم؟ جان توهان؟ چی شده خانوم کوچولو؟ چت شده؟ یه نفس عمیق کشیدم. هق هقم رو خفه کردم. از جام بلند شدم و داد کشیدم: - از اتاق من برو بیرون! با تعجب نگاهم می کرد. دوباره داد زدم: - گمشو بیرون! اومد طرفم. خواست بازوم رو بگیره که جیغ کشیدم: - به من دست نزن. به خدا دستت بهم بخوره خودم رو می کشم! آروم گفت: - گلیا؟ گلیا چی شده؟ چرا این طوری شدی؟ - به تو هیچ ربطی نداره. گمشو برو به دوستت برس. نترس نمیام جلوش که آبروت رو ببرم! صورتش در هم رفت. دوباره با صدای آرومی گفت: - چی می گی گلیا؟ چرا باید آبروم رو ببری؟ من فقط... وسط حرفش پریدم و گفتم: - چیه؟ شرمت می شه بگی زنم دختر ممد تریاکیه؟ شرمت می شه بگی هر یه شب در میون گشنه می خوابیده؟ شرمت می شه بگی... داد کشید: - بس کن. این شر و ورا چیه می گی؟ - شر و ور نیست، عین حقیقته! شرمت می شه، مگه نه؟ خیلی بد می شه اگه دوستات بفهمن زنت توی پایین ترین نقطه ی شهر زندگی می کرده؟ برات افت داره بفهمن برای این که به داداشش کمک کنه سر کوچه آدامس می فروخته؟ شرمت می شه بفهمن به خاطر این که پول نداشتن براش عروسک بخرن خودش با گل و کاه برای خودش عروسک درست می کرده؟ همین طور بهم خیره شده بود. انگار سر در نمی آورد چی می گم. دوباره داد کشیدم: - چیه؟ تا به حال آدم بدبخت ندیدی؟ والا حق داری. حق داری چون همیشه توی سفرتون کباب بوقلمون، مرغ بریون و هزار کوفت و زهر ماردیگه بوده. حق داری چون شبا روی بالش پر قو می خوابیدی. حق داری چون تفریحتون کم کمش رفتن به دبی و ترکیه بوده. ولی من چی؟ من که توی کل بچگیم غیر از نون و پنیر هیچی نخوردم. من که بعضی شبا به خاطر این که خشایار یخ نکنه پتوم رو مینداختم روش و خودم تا صبح می لرزیدم. من که بزرگ ترین تفریحم این بوده که با بچه های کوچه مون یه قل دو قل بازی کنم. شرمت می شه مگه نه؟ شرمت می شه از دوستات پذیرایی کنم، آره؟
اومد جلوم، دستام رو گرفت. جیغ کشیدم:
- ولم کن. ولم کن عوضی. ازت بدم میاد، ازت بدم میاد!
با مشت محکم می کوبوندم به سینش. همین طور ایستاده بود. انگار منتظر بود خالی بشم!
دیگه نا نداشتم، کلی زده بودمش ولی آروم نشده بودم. دستام رو انداختم کنار ولی همچنان هق هق می کردم. محکم بغلم کرد. سرم یه تکیه پاه پیدا کرد، سینه اش! سرم رو محکم تر فشار دادم. دستش رو گذاشت روی سرم و موهام رو آروم نوازش کرد.
سرم رو آورد بالا. به چشماش نگاه کردم. با این که سرد و خشن بود ولی چشماش پر از مهربونی بود. پر از آرامش، پر از محبت! همین طور بهش نگاه می کردم. اون هم همین طور. نگاهش رو از روی چشمام برداشت و کل صورتم رو بر انداز کرد. به لبام که رسید آب دهنش رو قورت داد. نگاهش رفت روی چشمام و دوباره برگشت. نگاهش بین چشم ها و لب هام در نوسان بود! سرش رو آروم آورد نزدیک صورتم. ضربان قلبم تند شده بود! بازم بوی عطرش دیوونم کرده بود. صدای تپش قلبم باعث می شد آروم بلرزم. فاصله ها کم تر شد، بهم نزدیک تر شد، سرش رو آروم کج کرد، فاصله به صفر رسید! احساس کردم قلبم برای یه ثانیه ایستاد، دستای سردم رو توی دستای گرمش گرفت و آرامش وجودمو پر کرد
احساس می کردم قلبم داره از جاش کنده می شه. یه حس خاصی داشتم، یه حس خوب و بد! اگه خجالت نمی کشیدم دستام رو دور کمر توهان حلقه می کردم و منم همراهیش می کردم. صدای نفسای بلند خودم رو می شنیدم. توهان آروم عقب کشید. به چشمام نگاه کرد، انگار داشت می گفت معذرت می خوام! آروم سرش رو آورد دم گوشم و با صدای گرفته ای گفت: - من اگه گفتم نیا جلوی دوستم، برای این بود که کیان اختیار چشماش رو نداره. یهو دیدی زل زده بهت. منم که می دونی قاطی کنم هیچی نمی تونه جلوم رو بگیره. نمی خواستم باهاش دعوا کنم، همین! آروم لاله ی گوشم رو بوسید و از اتاق رفت بیرون. صداش از پشت در اومد: - گلیا اگه کاری کردم که باعث شده ناراحت بشی معذرت می خوام. فهمیدم منظورش بوسه ایه که هنوزم جاش می سوخت. روی تخت نشستم. ولی مگه من ناراحت بود؟ نه اصلا! من از بوسه ی توهان لذت برده بودم! دستم رو کشیدم روی لبام. همیشه دوست داشتم اولین بوسه ام با عشقم باشه ولی... مگه توهان عشقمه؟ نه نیست! نه نه، هست! توی آینه یه خودم نگاه کردم. اگه توهان عشقم نیست برای چی وقتی اومد نزدیکم هلش ندادم؟ برای چی از بوسش لذت بردم؟ برای چی... سرم رو تکون دادم. توهان مال من نبود، هیچ وقتم مال من نمی شد! اون قلبش جایی برای من نداره. آره، منم عاشقش نیستم! یه وابستگیِ بچگانه ست. من نباید به خاطر کسی مثل توهان غرورم رو می شکستم. آره، این درسته! به خودم توی آینه لبخندی زدم و دوباره روی تختم خوابیدم.
***
به کمرم پیچ و تابی دادم و از جام بلند شدم. چشمام رو مالیدم و آروم از اتاق رفتم بیرون. هوا تاریک بود، فقط نور آباژور توی راهرو روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. سه نصفِ شب بود! خدا برای چی منو خرس قطبی نیافریده؟ من در تعجبم! از ساعت نه صبح تا همین الان یه کله خوابیدم، ماشالله! پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه. چراغ رو روشن کردم و رفتم سمت یخچال. یه بطری آب بیرون آوردم و یه نفس سر کشیدم. دلم از گشنگی ضعف می رفت! هوس کتلت کرده بودم. وای کتلتای نرگس عالی بودن! نرگس! چه قدر دلم برای نرگس و خشایار تنگ شده! فکر این که قراره عمه بشم لبخند گشادی آورد روی صورتم. دستم رو گذاشتم روی شکمم. چه قدر دلم می خواست این حس رو تجربه کنم، ولی... بی خیال بابا! یه بسته کیک از توی کابینت برداشتم و نشستم پشت میز. با ولع کیک رو می خوردم. چه قدر گشنم بود. آخ خدا شکرت! یه دفعه صدای در حیاط اومد؛ یه متر از جام پریدم. قلبم دیوانه وار می کوبید. نکنه دزد اومد؟
خودم رو چسبوندم به کابینت، واقعا داشتم از ترس سکته می کردم. به دور و برم نگاه کردم که یه وسیله ای برای دفاع از خودم گیر بیارم، ولی هیچی نبود. یهو یاد توهان افتادم، توهان مگه خونه نیست؟ خدا جون خودت کمکم کن، صدای در سالن رو شنیدم و صدای قدم های محکم یه آدم، احتمالا مرد بود!
یا خدا، نکنه بلایی سرم بیاره؟ اون وقت من بیچاره می شم! صدای قدم هاش هر لحظه بهم نزدیک تر می شد، خودم رو آماده کرده بودم که با تمام توانم جیغ بکشم. چشمام رو بستم، واقعا وحشت کرده بودم! یهو احساس کردم یکی صورتم رو لمس کرد. هرچی قدرت داشتم ریختم توی صدام و جیغ کشیدم.
یه دفعه برق روشن شد و توهان با چشمای نگران بهم نگاه می کرد. صورتم رو گرفت توی دستش و سعی می کرد آرومم کنه:
- هیش آروم باش گلیا! گلیا نترس، گلیا منم، توهانم! گلیا آروم باش.
نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و همین طور جیغ می کشیدم. برای ساکت کردنم خم شد سمتم و برای دومین بار اون گرما رو حس کردم. آروم رفت عقب، نفس نفس می زدم و گلوم درد گرفته بود. دستم رو گذاشتم روی قلبم، احساس می کردم همین الانه که بایسته!
دستاش رو گذاشت دور سرم و موهام رو عقب داد و گفت:
- هیش، هیچی نیست. آروم باش، منم، توهانم!
سرم رو گذاشت روی سینه اش و فشارم داد.
از خدا خواسته رفتم توی بغلش، واقعا الان بهش احتیاج داشتم. غرورم برام مهم نبود و فقط این مهم بود که الان به توهان احتیاج دارم. گریم نگرفته بود، ولی هق هق می کردم و با صدای بلندی گفتم:
- برای چی این طوری اومدی خونه؟ نمی گی من سکته می کنم؟ نمی گی از ترس می میرم؟ اصلا این وقت شب کجا بودی؟
- ببخشید عزیزم، فکر کردم خوابی. صبح که تو خوابیدی بهت یه آرام بخش زدم. احتیاج به استراحت داشتی، فکر نمی کردم حالا حالاها بیدار شی! صبح که بهت گفتم، عمل داشتم! عملم هم خیلی طولانی بود و تا همین یک ساعت پیش تو بیمارستان بودم، حال مریض خیلی بد بود.
آروم ازش جدا شدم. سرم رو انداختم پایین، واقعا نمی تونستم بهش نگاه کنم و ازش خجالت می کشیدم. دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو آورد بالا، لبخند مهربونی زد. خستگی از صورتش می بارید و معلوم بود که عمل خیلی سختی داشته.
با همون لبخند گفت:
- خوب گل گلی خانوم، یه چایی به ما می دی؟ به خدا دارم از خستگی می میرم.
با صدای خش دار و آرومی گفتم:
- آره، برو تو اتاقت برات میارم.
- مرسی جوجو کوچولو.
بهش لبخندی زدم.
آروم رفت سمت اتاقش، تازه به تیپش دقت کردم. یه کت و شلوار طوسی براق پوشیده بود با کراوات خاکستری، خیلی بهش می اومد. لبخند آرومی زدم و رفتم تا چایی دم کنم.
فنجون چایی رو توی سینی گذاشتم و رفتم سمت اتاق توهان. در زدم، جواب نداد. آروم در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش. روی تختش خوابیده بود، با همون لباس ها و یه پرونده رو سینه اش افتاده بود. معلوم بود که داشته پرونده رو می خونده! آروم برگ های لای پرونده رو برداشتم و لای پوشش گذاشتم و روی میز انداختمشون. کراوات توهان رو به سختی از گردنش باز کردم، آروم لحاف رو روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
روی مبل نشستم و چایی رو خوردم. به در اتاق توهان خیره شدم، خیلی دلم می خواست برم و یه بار دیگه توهان رو نگاه کنم. موقع خواب خیلی بانمک می شد، نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. سریع پاشدم و آروم رفتم تو اتاقش و کنار تختش نشستم و به صورتش نگاه کردم.
آروم دستم رو بردم طرف صورتش و با پشت دست نوازشش کردم. سریع دستم رو کشیدم عقب، نمی خواستم بیدار بشه و به دور و بر اتاق نگاه کردم. اتاق خوشگلی داشت! آروم از جام بلند شدم. اگه به من فضول بود، کشوهاش رو هم می گشتم!
برای این که فضولیم گل نکنه، سریع از اتاق اومدم بیرون.
نیم ساعت بود نشسته بودم روی مبل، حوصله ام سر رفته بود. ای لعنت به این شانس، خوابم هم نمی اومد. توجه هم به ته راهرو جلب شد، تا به حال اون جا نرفته بودم. یعنی به نظرم اون جا یه محوطه ی ممنوعه بود. توهان با نگاهش بهم هشدار داده بود اون جا نرم! داشتم دیوونه می شدم، هرجوری شده باید می رفتم و می دیدم اون جا چه خبره.
آروم از جام بلند شدم، از دم اتاق توهان گذشتم. راهروی کوتاهی بود و آخر راهرو یه پلکان بود. از پله ها پایین رفتم، تهش می خورد به یه در، که آروم در رو باز کردم. تاریک تاریک بود. ترسیده بودم، مثل خونه ی ارواح بود!
آروم چراغ رو روشن کردم. وای، از چیزی که جلوی روم بود تعجب کردم. مثل یه انباری بود؛ یه انباری پر از عکس های بزرگ از آهو و روی تمام دیوارهای اتاق عکس آهو چسبیده بود. پوزخند تلخی زدم؛ خوش به حال آهو، چه قدر توهان دوستش داشته! احتمالا قبلا تمام اون عکس ها به در رو دیوار خونه وصل بوده. به یکی از عکس ها خیره شدم، جذابیت آهو واقعا نفس گیر بود و به قول تارا یه آهوی واقعی بود، مخصوصا چشماش! چشمای کشیده و خمار میشی. واقعا من که زن بودم ازش خوشم میومد، چه برسه به شهریار و توهان و...
نمی دونم چرا بغضم گرفته بود. من حتی انگشت کوچیکه ی آهو هم نمی شدم!
سریع از اتاق اومد بیرون و از پله ها اومدم بالا رفتم تو اتاقم، رو تختم دراز کشیدم. نباید گریه می کردم، نباید! اصلا آهو به من چه؟ من و سننه؟
جلوی آینه نشستم. دلم برای شعرای فروغ تنگ شده بود. سرم رو روی میز گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ای بی پناه می خنديد
شرمناك و پر از نيازی گنگ
با نگاهی كه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت:
بايد از عشق حاصلی برداشت
سايه ای روی سايه ای خم شد
در نهانگاه راز پرور شب
نفسی روی گونه ای لغزيد
بوسه ای شعله زد ميان دو لب
چه قدر شعرش به حال الان می خورد، بوسه ی توهان! وای خدا دارم دیوونه می شم.
یه قطره اشک از چشمم ریخت. هر وقت به فروغ و شعراش فکر می کردم احساساتی می شدم. صدای موبایلم باعث شد از جام بلند شم و سریع گوشیم رو از روی تخت برداشتم، طاها بود.
نوشته بود:
- سلام سفید برفی، بیداری؟
جواب دادم:
- به به آقا طاهای گل، بله که بیدارم.
- چه طوری دختر؟
- خوب.
- از این خوبی که تو نوشتی معلومه امشب خیلی بهت خوش گذشته ها!
- طاها دستم بهت برسه خفت می کنم.
- برو بچه، برو بگو بزرگ ترت بیاد!
- طاها قهر می کنم ها!
می دونستم طاها رو قهر کردن من حساسه. یه بار وقتی بچه بودیم باهاش قهر کردم، بعد یه هفته به غلط کردن افتاده بود.
سریع جواب داد:
- نه نه ببخشید. اشتباه کردم، شما خودت سروری بانو!
لبخندی که روی لبم نشسته بود یه دفعه خشک شد و باز هم اون عذاب وجدان لعنتی اومد سراغم. قبلا مطمئن بودم طاها درست عین داداشمه ولی الان، الان حس می کنم اون من رو دوست داره. همین که باهاش حرف می زدم باعث می شد احساس خیانت بکنم، خیانت به توهان!
طاها نوشت:
- چی شد بانو؟ بنده رو عفو کردین؟
- طاها؟
- جان طاها عزیزم؟
- طاها زنی که عاشقشی کیه؟
ده دقیقه جواب نداد. فهمیدم عصبی شده.
بعد از یه ربع گفت:
- گلیا بس کن! من خرم، من نمی فهمم. تو هم هی می خوای یادم بیاری؟ بابا به خدا به پیر به پیغمبر قسم از خودم متنفرم. متنفرم که به یه زن صاحاب دار چشم دارم. به کسی که ادعا می کنم عین... بس کن گلیا! بس کن!
دیگه مطمئن شده بودم اون زن منم. یعنی طاها منو دوست داشت؟ وای خدا، نه! هیچ جوابی نداشتم که بدم.
دوباره طاها گفت:
- گلیا حالم بده. می رم بخوابم، شب بخیر.
- شب بخیر.
گوشیم رو انداختم کنارم. سرم رو بین دستام گرفتم، داشتم دیوونه می شدم. خدایا کاش فکرم اشتباه باشه. کاش...
***
چشمام رو باز کردم. ماشاالله خرس قطبی رو هم رد کردم. دوباره خوابیده بودم! از جام بلند شدم، حداقل خوبیش این بود که خیلی سرحال بودم.
دستم رو بردم لای موهام و مرتبشون کردم. از اتاق اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت آشپرخونه. داشتم از گشنگی می مردم. توهان پشت میز ناهارخوری نشسته بود. تا منو دید لبخندی زد و گفت:
- سلام، صبح بخیر.
خمیازه ای کشیدم و با صدای خواب آلودی گفتم:
- صبح... بخیر.
- ببخشید که دیشب خوابم برد، خیلی خسته بودم.
دوباره یه خمیازه کشیدم و دستم رو به علامت باشه تکون دادم.
- چایی می خوری؟
سرم رو به علامت آره تکون دادم.
- گلیا می دونستی شکل موش کور شدی؟
بدون این که بفهمم چی می گه سرم رو تکون دادم.
یه دفعه صدای قهقهه ی توهان بلند شد. تازه فهمیدم چی گفته! چشمام رو سریع باز کردم و عصبانیت گفتم:
- زهرمار! رو آب بخندی. سر تخته بشورنت الهی!
یه قلپ از چاییش رو خورد و گفت:
- حرص نخور گل گلی خانوم. پوستت چروک می شه!
- دیوونه!
- چاکری.
هردوتامون خندیدم. یه چایی برای خودم ریختم و نشستم پشت میز. بعد از ده دقیقه توهان گفت:
- راستی گلیا برای شب حاضر شو. قراره بریم خونه ی خشایار. آذی جون این ها هم میان.
- وا؟ برای چی؟
- برای این که پاگشامون کنن.
- آها.
خنده ی آرومی کرد و گفت:
- منم الان می رم مطب. تو تا ساعت پنج و شش حاضر باش.
- باشه، برو به سلامت.
کیف سامسونت چرمیش رو برداشت و اومد سمتم. روی صورتم خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت:
- خداحافظ سفید برفی!
برای آخرین بار به خودم توی آینه نگاه کردم. یه کت و دامن سبز پوشیده بودم که کاملا به چشمام می اومد. صندل های پاشنه بلند سفیدم رو هم پام کردم. رژ صورتی خیلی کمرنگ زده بودم با ریمل و سایه ی سفید. واقعا خوشگل شده بودم.
صدای توهان دوباره بلند شد:
- دیر شد گلیا، بجنب!
- اومدم دیگه، اومدم.
مانتوم رو پوشیدم و رفتم سمت پارکینگ. توهان کنار پرادو ایستاده بود. خواستم یه ذره اذیتش کنم و آروم رفتم پشتش ایستادم و داد زدم:
- آخ مامان مردم!
سریع برگشت، تو چشماش استرس بود. سرم رو گرفته بودم عقب و قاه قاه می خندیدم. فکر کردم الان توهان هم می خنده، ولی صدای خنده اش نیامد. نکنه ناراحت شده بود؟ سرم رو آوردم پایین و بهش نگاه کردم. زل زده بود بهم و لبخند کوچیکی کنج لبش بود. ابروهام رو دادم بالا. تعجب کرده بودم، چرا این طوری نگاهم می کرد.
با تعجب گفتم:
- چیه؟ آدم ندیدی؟
- اتفاقا آدم دیدم، یه سفید برفی خوشگل ندیدم!
گونه هام داغ شد. برای دومین بار بود که بهم می گفت سفید برفی! همیشه از این که این طوری صدام کنن خوشم می اومد، ولی توهان یه جور خاص می گفت سفید برفی. یه جوری که قلبم تالاپ می افتاد توی شکمم!
آروم لبخند زدم؛ اومد طرفم و دستام رو گرفت تو دستاش رو گفت:
- می دونستی خیلی خوشگل شدی؟!
با صدای آرومی گفتم:
- ممنون.
آروم به سر تا پام نگاه کرد. برق تحسینی که تو چشماش بود از هر لذتی برام بیشتر بود. دوباره به اندامم نگاه کرد. چند لحظه روی ساق پاهام مکث کرد و دوباره بهم نگاه کرد. صورتش رو آورد جلو. رفت عقب و در رو برام باز کرد و گفت:
- بفرمایید خانوم.
آروم نشستم. سریع سوار ماشین شد و راه افتاد.
آروم صداش کردم:
- توهان؟
- بله؟
ای کوفت و بله، می مردی بگی جانم! ایش بی لیاقت.
- می شه یه آهنگ بذارم؟
- آره البته که می شه. هرچی می خوای بذار.
- ممنون.
سی دی رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی دستگاه و صدای خواننده بلند شد:
هنوزم واست سواله چرا خوب نمی شه دردم
خیلی مونده تا بفهمی من برات چی کار نکردم
خنده هات دووم ندارن حس یه آدم نابود
از کجا رفت خنده ای که وقت رفتن رو لبات بود
حالا برگشتی چه قدر دیر و چه قدر دیر
حالا که سفید شدن موهام دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق
تو بری خونه نفس گیر نفس گیر
حالا برگشتی چه قدر دیر و چه قدر دیر
حالا که سفید شدن موهام دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق
تو بری خونه نفس گیر نفس گیر
بعد گریه های اون شب من یه حال و روز دیگم
خیلی وقته غصه هام رو رو به روی آینه می گم
مگه من چه قدر صبورم بذار باورم شه تقدیر
چرا برگشتی دوباره توی این خونه ی دلگیر
حالا برگشتی چه قدر دیر و چه قدر دیر
حالا که سفید شدن موهام دلم پیر
نمی دونستی بری می میره این عشق
تو بری خونه نفس گیر نفس گیر
عاشق این آهنگ بودم و به حد مرگ دوستش داشتم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و آهنگ و زمزمه کردم.
به توهان نگاه کردم، خنده ی کجی روی لبش بود. چشمام رو بستم و دوباره شروع به زمزمه ی آهنگ کردم.
رسیدیم دم خونه. وای خدا چه قدر دلم برای این جا تنگ شده بود. یه سورنتوی بنفش که احتمال می دادم برای تارا باشه، دم در پارک بود. توهان ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. در رو برام باز کرد و با همدیگه رفتیم سمت خونه.
توهان زنگ در رو زد و صدای نرگس از پشت آیفون اومد:
- کیه؟
- مهمون نمی خوای صاحب خونه؟
نرگس بلند داد زد:
- خشایار آشغالیه بیا برو آشغال ها رو بهش بده!
من و توهان از خنده ریسه رفتیم و صدای خشایا رو شنیدم:
- نرگس اذیتشون نکن در رو باز کن. هوا سرده سرما می خورن.
نرگس بلند خندید و گفت:
- بیاین بالا.
در رو برامون باز کرد و رفتیم تو. یه دفعه یه گله آدم ریختن تو حیاط و شروع کردن به دست زدن. او انگار اومده بودن عروسی. خوبه بابا! سرم رو این ور و اون ور کردم، الان هیچ کس جز داداشم برام مهم نبود.
نرگس داد زد:
- گلیا اونی که دنبالش می گردی پشت سرمه!
به خشایار خیره شدم، چه قدر دلم براش تنگ شده بود. دویدم سمتش و خودم رو انداختم توی بغلش. بغضم گرفته بود، اگه یه روز خشایار نبود من می مردم! بعد از ده دقیقه از بغلش اومدم بیرون و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود داداشی.
- منم همین طور کوچولو.
دوباره دست زدن شروع شد. به دور و برم نگاه کردم و تنها کسایی که به نظرم اون جا اضافه می اومدن، عمو و زن عموی توهان بودن با دخترشون. شهریار نیامده بود.
تارا اومد سمتم و با لحن دلخوری گفت:
- تحویل نمی گیری زن داداش؟!
با مشت زدم تو بازوش رو گفتم:
- برو بابا دیوونه!
بعد محکم بغلش کردم و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
- آره جون عمت! تو گفتی و منم باور کردم.
همین طور آذر جون، بابایی رو نرگس بغل کردم تا بالاخره به عموی توهان رسیدم. توهان با همه خوش و بش کرد و کنار من ایستاد. عموش مثل دفعه ی اول خیلی گرم باهام سلام علیک کرد، زن عموش که حتی حاضر نشد جواب سلامم رو بده و فقط یه سر تکون داد. مونده بود اون دختر... که مطمئن بودم قراره دوباره به توهان آویزون بشه! اول خیلی سرد با من سلام احوال پرسی کرد و بعد رفت سمت توهان و با لوندی بهش سلام کرد. توهان خیلی عادی جوابش رو داد و شهرزاد هم بد ضایع شد. می خواست یه جوری ماست مالیش کنه و بره تو بغل توهان که نتونستم تحمل کنم و خودم رو انداختم بینشون و با لحن بدی گفتم:
- خیلی ممنون که تشریف آوردین، خوشحالمون کردین.
بعد دست توهانم رو گرفتم و به سمت در خونه کشیدم.
ابروهای توهان بالا رفته بود و لبخند کجی کنار لبش بود. ته دلم گفتم:
- زهرمار!
***
یه ربع بودکه نشسته بودیم و حرف می زدیم، یهو زنگ در خورد.
با تعجب پرسیدم:
- مگه کس دیگه ای هم قراره بیاد؟
خشایار از جاش بلند شد و گفت:
- بله، قرار بود بیاد، که اومد!
در رو باز کرد و دوباره نشست.
بلند گفتم:
خشایار اخه کی مثلا قرار بود بیاد؟
صدای طاها از پشت سرم بلند شد:
خیلی بی معرفتی گلیا .مثلا منم داداشتما
خنده رو لبم خشکید
مثل همیشه از دیدن طاها خوشحال نشدم .خیلی دلم می خواست الان اینجا نبود .با اینکه واقعا مثل خشایار بود برام ولی دلم نمی خواست اینجا بود .مطمئن بودم اونم منو دوست داره ول نه مثل خواهرش
طاها با همه خوش و بش کرد و اومد سمت توهان
با توهان خیلی گرم و دوستانه دست داد.ولی نه به من دست داد نه بغلم کرد
اینطوری خودمم راحت تر بودم
رفت کنار خشایار نشست شروع کرد به حرف زدن
بعد از 10 دیقه نرگس چایی اورد و به همه تعارف کرد
اذر جون بلند گفت:
بچه ها باید حتما یه مهمونی بیگیرین
توهن اروم پرسید:
ما باید مهمونی بگیریم؟چرا؟
اذر جون پاشو انداخت رو پاش و گفت:
وا.ناسلامتی شما تازه ازدواج کردین .باید برای این ازدواج یه جشنی چیزی بگیرین دیگه .
اذر جون با یه لحن خاصی حرف می زد .انگار اگه ما جشن می گرفتیم یه اتفاق خیلی مهم می افتاد. انگار خیلی هم برای این جشن هیجان داشت
توهان با خنده گفت:
اذی جون باز چه نقشه ای کشیدی؟من که شمارو می شناسم.از مهمونی و جشن زیاد خوشتون نمیاد مگر اینکه دلیل مهمی داشته باشه .حالا این دلیل مهم چیه؟خدا داند
شهرزاد با کلی ژست و عشوه پرید وسط حرفمون و گفت:
واااااااااا.توهاااااااان خوب جشن بگیر دیگه .چی میشه مگه؟کلی ام خوش می گذره
توهان اروم زیره لب طوری که فقط من بشنوم گفت:
مطمئن باش مهمونی هم بگیرم تورو دعوت نمی کنم
پقی زدم زیره خنده .توهان دستشو گرفت جلو دهنش و اروم خندید
شهرزاد نگاه ترسناکیبه من که داشتم می خندیدم کرد و چسبید به مامانش
تارا سریع اومد کنارم نشست و گفت:
خوب چه خبرا؟
_هیچ خبری نیست.شهر در امن و امان است
خندید و گفت:
شنیدم کتک خوردی؟
_از کی می خوام کتک بخورم؟
_از شوهر جانت
کف کردم .این از کجا می دونست ؟
اروم گفتم:
از کجا می دونی؟
_کلاغ خبر رسونده.
بهش نگاه کردم .
اروم خندید و گفت :
من که بهت گفته بودم دورو بر شهریار نرو
_ول کن تارا .حال و حوصله ندارم
تارا ایش و گفت و پاشد رفت
خندیدم .واقعا از منم بچه تر بود
همینطور ساکت نشسته بودم و به طاها و خشایار که باهم حرف می زدن نگاه می کردم که یهو گوشی توهان زنگ خورد
بهش نگاه کردم
گوشیشو سریع جواب داد :
_سلام .چی شده ؟
...............................................
_اهورا مثل ادم حرف بزن ببینم چش شده ؟
...............................................
_یا خدا.سریع امادش کنید .الان خودم و می رسونم
...............................................
صورت توهان بدجور نگران بود .حتما اتفاق بدی افتاده بود
توهان گوشیو قطع کرد و رو کر به بابایی و گفت:
بابا دوباره حالش بد شده .انگار داره تشنج می کنه
بابایی سریع از جاش بلند شد و گفت:
پس توهان وقت و تلف نکن .حاضر شو بریم
بعد از همه خدافظی کرد و رفت تو حیاط
هرکی یه چیزی می پرسید .
توهان بلند گفت:
ببخشید که نگرانتون کردم .یکی از بیمارام حالش بد شده .باید سریع خودمو برسونم بیمارستان
بعد رو کرد به من و گفت:
گلیا امشب خونه نرو .نمی خوام اونجا تنها باشی .فردا صبح خودم میام دنبالت .
سرمو به علامت باشه تکون دادم
توهان تند رفت سمت در .قبل از اینکه در و باز کنه برگشت سمتمو گفت:
گلیا دورو بر این پسره نرو .خوب؟
_کی رو میگی؟
_داداش جون خیالیتو میگم
فهمیدم منظورش طاهاست
چشم غره ای بهش رفتم گفتم:
برو دیگه
_خدافظ
_خدافظ.
بعد از 10 دیقه اذر جونم بلند شد و رو کرد به تارا و گفت:
تارا جان عزیزم حاضر شو ماهم دیگه بریم
خشایار رفت جلو و گفت:
کجا اخه اذر خانوم ؟بمونین حالا .اصلا شب بمونین.
_نه خشایار جان .ممنون پسرم .تارا فردا باید بره دانشگاه .منم خونه کار دارم
دیگه باید بریم .
خشایار یه کمی خم شد و گفت :
هرجور خودتون صلاح می دونید
تارا اوم دجلو بغلم کرد و گفت:
گلیا بعدا بهت زنگ می زنم کاره واجب دارم باهات
_باشه عزیزم.به سلامت .خدافظ
_خداحافظ
اذر جونم بغلم کرد و اروم پرسید:
با توهان خوشبختی دخترم؟
با اطمینان جواب دادم :
البته اذر جون .
_اگه یه وقت اذیتت کرد بگو تا پدرش و در بیارم
خندیدم و گفتم:
چشم اذر جون .ممنون
اذر جون بوسیدتم و با بقیه خدافظی کرد و رفت پیش تارا .
بعد از اینکه اذر جون و تارا رفتن
سریع رفتم تو اتاق خودم .
واییییییی چقدر دلم برا اینجا تنگ شده بود
یه دفعه در اتاقم باز شد و طاها سرشو اورد تو و گفت:
اجازه ی ورود دارم سفید برفی خانوم؟
بی اختیار یه قدم رفتم عقب و با صدای ارومی گفتم :
اره بیا تو
سرمو انداخته بودم پایین و به زمین نگاه می کردم
شالمو انداخته بودم رو تخت .
قبلا جلوی طاها برام مهم نبود که شال داشته باشم یا نه ولی الان ...........
دستشو گذاشت زیره چونمو سرمو اورد بالا
یه قدم دیگه رفتم عقب
نمی دونم چرا می ترسیدم
طاها با ناراحتی گفت:
گلیا من کاری کردم ؟چیزی گفتم که ناراحت شدی؟
_نه نه اصلا فقط شما ..........
پرید وسط حرفم و گفت:
چی؟از کی تا حالا شدم شما؟
راست می گفتم .همیشه اسمشو صدا می کردم .این اولین باری بود که بهش می گفتم شما
دستمو گرفت و اروم گفت:
میشه بشینی؟می خوام باهات حرف بزنم
نشستم رو تختم
اروم کنارم نشست و گفت:
خوب؟
_خوب چی؟
_دلیل این کارات چیه؟دلیل این حرفات؟هوم؟
_اقا طاها.........
داد کشید:
من طاهام .همیشه هم باید طاها بمونم .اقایی نداره .
از ترس خودمو چسبوندم به لبه ی تختم
باره اول بود که طاها سرم داد می زد
همیشه وقتی با خشایار دعوا می کردم می رفتم پیش طاها
اون میومد و با خشایار بحث می کرد که چرا دعوام کرده
ولی الان خودش داشت سرم داد می زد.
دوباره داد زد:
ها ؟چیه ؟از من بدت میاد؟چون گفتم عاشقم ازم بدت میاد؟اره ؟
با بغض گفتم :
نه به خدا
_پس چی ؟ها؟
اروم صداش زدم :
طاها ؟
_چیه ؟
_طاها اون زنی ............زنی که دوسش داری .............من .........منم ؟
دهن طاها از تعجب باز مونده بود .
سرمو گرفت بین دستاشو گفت:
چی میگی ؟ گلیا؟من عاشق توام .ولی مثل خواهرم.همیشه برام خواهر بودی .به خدا قسم حتی یک بارم جوره دیگه ای بهت نگاه نکردم
حرفاش و باور می کردم .می دونستم طاها دروغ نمیگه
اروم گفتم :
مرسی داداشی .
بلند خندید و گفت :
خیلی خری گلی .مگه من دیوونه ام عاشق تو بشم؟
بلند خندیدم .از اون خنده های شادم .خیلی خوشحال بودم .
زیره لب گفتم :
خدایا شکرت که طاها هنوزم داداشمه .
طاها خندید و گفت :
گلیا بیا بریم پایین
این دختر عموی توهان یه جوریه .می ترسم بره بگه من و تو نیم ساعت تو اتاق تنهاییم .اوه اوه اونوقت توهان چه فکرایی که نمی کنه
با مشت زد تو بازوشو گفتم :
نترس .توهان به من اعتماد داره {ارواح عمه ام }ولی محض احتیاط تو برو منم 10 دیقه دیگه می یام
_باشه عزیزم . من رفتم
_برو
بعد از 10 دیقه پاشدم و رفتم توی پذیرایی
شهرزاد با لحن مسخره ای گفت:
خوش گذشت گلیا جون ؟
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و هیچی نگفتم
رفتم کنار نرگس نشستم و شروع کردیم درباره ی بچه حرف زدن
همینطور حرف می زدیم که یهو عموی توهان بلند شد و گفت :
خوب خانوم پاشو بریم که ماهم دیگه کم کم رفع زحمت کنیم
خشایار از جاش پاشد و گفت:
اخه چرا داقای راد؟حداقل شام رو در خدمت بودیم
_نه خشایار خان .ممنون من الان بخاطر یکی از مشکلات کاریم باید برم شمال اول باید خانوم هارو برسونم خونه بعد خودم برم
خشایار دوباره گفت:
پس حداقل سمانه خانوم و شهرزاد خانوم و بذارین بمونن .
شهرزاد چشماش برق زد.مطمئن بودم نقشه ای داره .دختره ی ایکبیری .حالمو بهم می زد
بعد از کلی اصرار بالاخره قبول کردن که اینجا بمونن
یا خدا .خودت به دادم برس.
اقای راد رفت و اون دوتا مادر و دختر دوباره با افاده رو مبل نشستن
خدا امشب رو بخیر کنه
نرگس دوباره کنارم نشست و گفت:
عجب پروهایی هستن اینا دیگه .رو که رو نیست سنگ پای قزوین
_واقعا که رو دارن در حده بنز
نرگس بلند شد و رفت تو اشپزخونه
می خواستم برم کمکش که دلم بحال طاها سوخت
نیم خواستم با این دو تا خانوم مثلا محترم تنها باشه
خشایار رفته بود
یکی از پرونده هاشو مطالعه کن
رفتم کنار طاها نشستم
با لحن نگرانی گفت:
گلیا تا اونجایی که من فهمیدم توهان خیلی متعصب .درسته ؟
_اره درسته
_گلی اگه این دختره بره بهش بگه من و تو نیم ساعت تو یه اتاق تنها بودیم بدترین فکرا به ذهن توهان می رسه .
_میگی چیکار کنم؟
_من مطمئنم این دختره بالاخره زهر خودشو می ریزه .باید کاری کنی توهان باورش بشه من و تو مثل خواهر برادریم .بهتره قبل از اینکه اون بهش چرت و پرت بگه تو بهش بگی من و تو چیکار می کردیم.
_برم به توهان بگم من فکر می کردم تو من و دوست داری؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
کودن منظورم اینه که بهش بگی داشتیم فقط حرف می زدیم .قبل از اینکه این دختر بهش بگه.
_اها باش .فردا صب که اومد بهش می گم
طاها از جاش پاشد و گفت :
خوب گلیا من دیگه باید برم .می دونی که خالم تنهاست .باز ممکنه حالش بد بشه .من می رم از خشایار خدافظی می کنم تو از طرفه من از نرگس خدافظی کن
بعد از جاش بلند شد رمت سمت شهرزاد اینت و گفت:
خوب خانوم های محترم خیلی از اشنایی با شما خوشحال شدم .ببخشید ولی باید برم.بازم میگم خیلی خوشحال شدم دیدمتون
شهرزاد خیلی گرم باهاش خدافظی کرد .
نزدیک بود بره تو بغل طاها . سمانه خانومم خیلی معمولی باهاش دست داد
نه بابا .پس اینا انگار فقط با من پدر کشتگی دارن
سرمو تکون دادم و رو مبل نشستم
طاها رفت پیش خشایار و بعد از خدافظی با اون یه بار دیگه اروم باهام حرف زد و بعد رفت.
همینطور به رفتنش نگاه می کردم
زندگیش بهتر از من نبود وی حداقل سایه ی پدر مادر بالای سرش بوده
پدرش که من و خشایار عمو محمد صداش می زدیم مرده خیلی خوب و زحمت کشی بود .کارگر ساختمون بود .
روزو شب کار می کرد تا بتونه خرج خودشو زن و بچه شو بده.
بعد از چند سال
یه روز که حواسش نبوده از بالای ساختمون می افته پایین و جا در جا می میره
از اون به بعد هم طاها کار می کرد هم مامانش
طاها به هر زور و ضربی بود درس می خوند
دلش می خواست دکتر بشه
ولی با مرگ مادرش اونم تو سن 16 سالگی همه ی نقشه هاش نقش بر اب شد
از داره دنیا یه خاله داشت که فلج بود
اوردتش تو خونه ی خودشو از اون به بعد هم خرج خودشو می داد هم خرج خالشو
من و خشایار خاله ی طاها رو خاله سحر صدا می زنیم
زن خوب و مهربونی بود فقط به قوله طاها بعضی وقتا دلقک می شد
عاشق خالش بود .جونشو براش می داد
متوجه اومدن نرگس شدم
از فکر و خیال در اومدم و به نرگس لبخند زدم
خندید و گفت :
اوا پس طاها کجاست ؟
_رفت .گفت ممکنه خاله سحر نگرانش بشه
_اها .
بعد روشو کرد سمت سمانه خانوم و شهرزاد با مهربونی گفت:
دیگه کم کم شام امادست .امیدوارم بپسندین
شهرزاد با کلی عشوه غرور گفت:
فکر نمی کنم .غذا هایی که ما می خوریم همه جزو بهترین غذا ها هست.چون ما بهترین اشپزهارو داریم.فکر نمی کنم انگش کوچیکه ی اونا هم بشین
.
سرخ شدن گوش های نرگس و حس کردم
هروقت عصبانی م شد اینطوری می شد.
اگه زورم بهشون می رسید چشمای جفتشونو از کاشه در می اوردم
دلم می خواست بهشون بگم از خونه ی داداش من گم بشن
ولی بخاطر توهان و اذر جون کوتاه اومدم و گفتم:
به سلامتی
......................
رو تختم دراز کشده بودم
یه یه ساعتی مشد که شام خورده بودیم
غذا از گلوم پایین نرفت .یه دم سرفه ام می گرفت
از بس که این زنیکه و دخترش به ما متلک می گفتن .از خشایار خجالت می کشیدم
واقعا جاب تاسف داشت که مجبور بودم بگم این خانوم یکی از فاملامونه
دلم می خواست
فک خودشو دختر عزیزشو بیارم پایین .واییییییی هرچی اقای راد و شهریار مهربون و اقان این دوتا بی شعور و بدجنسن
یه جوری به غذا ها نگاه می کردن انگار جلوشون سنگ گذاشته بودن
دلم می خواست خرخره شونو بجوم
سرمو گذاشتم رو بالشت
سعی می کردم به موضوع شام فکر نکنم چون از شدت عصبانیت نزدیک بود خودمو لت و پار کنم
بیچاره کسی که داماد اینا میشه
دلم می خواست هرچه زودتر توهان برگرده
اگه بگم لم براش تنگ نشده بود دروغ گفتم
چون داشتم له له دمی زدم که ببینمش
کم کم داشتم قبول می کردم که دوسش دارم و نمی تونمم کاری بکنم
ولی حاضر نبودم غرورمو برای توهان از دست بدم
همیشه به غرورم افتخار می کردم .دلم نمی خواست پیش مرده مغروری مثل توهان اعتراف کنم که دوسش دام
اگه این کاروم بکنم داغون میشم
به ساعتم نگاه کردم 12 بود .
خیلی خوابم می اومد .
سرمو به بالش بیستر فشار دادم و گفتم :
خدایا بابات همه چیز شکرت
دیگه هیچی نفهمیدم...............
با دصای خوردن یه چیزی به شیشه بیدار شدم
به پنجره ی اتاقم نگاه کردم .
یکی داشت اروم سنگ پرت می کرد به پنجره ام
رفتم سمت پنجره که داد و هوار کنم
که توهان دیدم
سریع پنجره رو باز کردم و گفتم:
دیوونه مگه مرض داری سنگ می زنی؟مگه زنگ و نمی بینی؟
_گلیا بدو حاضر شو .
_کجا می خوای بریم این وقت صبحی؟هنوز هوا کامل روشن نشده
_تو کاریت نباشه .حاضر شو
_توهان ؟
_بله ؟
_می خوایم بریم کله پاچه بخوریم ؟
_اره ............
_دلم می خواست از خوشحالی جیغ بکشم .کله پاچه دوست داشتم
سرمو از تو پنجره بردم بیرون و گفتم:
صبر کن بقیه هم بیدار کنم
تند گفت:
نه نه .گلیا به کسی یزی نگو.می خوام دوتایی بریم
می خوام دوتایی بریم
می خوام دوتایی بریم
این جمله تو گوشم زنگ می خوزد
جزو قشنگترین لحظه های زندگیم بود
سرمو تکون دادم و گفتم :
الا میام
سریع رفتم سکت کمدم.اینجا چند دست لباس برام بیشتر نمونده بود
یه پلیور پشمی صورتی پوشیم با کت اسپرت مشکیم و یه شلوار لی ابی کمرنگ
از این لباسا خوشم نمی اومد بخاطر همین نرگس نیاورده بودتشون تو خونه توهان
لباسارو پوشیدم و شالمم سرم کردم و بی سر و صدا رفتم دم در
توهان خندید و در ماشین و برام باز کرد و گفت:
بفرمایید مادمازل
نشستم تو ماشین .درو بست و خودشم سوار شد
خستگی از صورتش می بارید .
با حالت بامزه ای گفتم:
اخه گنده بک مگه تو گوشی نداری؟مثل عهد قجر سنگ پرت می کنه
خندید و گفت:
خواستم مرض بریزم .گفتم شیشه رو بشکنم چه حالی بده .ولی از شانس بده من زود بیدار شدی
صورتش و با دستم عقب دادم و گفتم:
بچه پرو
بلند خندید
انگار خستگی یادش رفته بود.
حالم خیلی بهتر شده بود .بخاطر دیشب ناراحت بودم ولی توهان ناراحتیمو از بین برد .
توهان جدی شد و گفت:
از دیشب چه خبر؟
_هیچی.بعد از اینکه تو و بابایی رفتین بقیه هم رفتن
_همه دیگه ؟
اروم زیره لب گفتم :
حسود بدبخت
_چیزی گفتی؟
_نه نه .اگه منظورت از همه طاهاست .بله 1ساعت بعد از تو رفت.
چپ چپ نگام کرد .با یه لبخند بانمک صاف نشستم و ابروهامو بالا بردم
بعد 10 دیقه زیر چشمی بهش نگاه کردم
لبخند ارومی رو لبش بود .
اروم صداش زد:
گلی؟
بدون اینکه بفهمم از دهنم پرید:
جانم؟
سرشو برگردوند طرفم .
با تعجب نگام می کرد
سرمو انداختم زیر و لبمو گاز گرفتم
_دیشب زن عموم و شهرزاد اونجا موندن؟
با خجالت گفتم:
اره
_لابد مخ خشایار و خوردن مگه نه؟
اروم خندیدم
_برا خنده نگفتما.باید ازخشایار عذر خواهی کنم .من اون دوتارو می شناسم .می دونم چقدر حرف مفت می زنن .حتما نرگس خانوم و خشایار و خیلی ناراحت کردن
بهش نگاه کردم .چقدر با شعور و فهمیده بود
همینطور بهش خیره شده بودم که یهو گفت:
بسه دیگه تموم شدم .جا برای کله پاچه هم نگه دار
با خونسردی تمام گفتم:
به تو نگاه نمی کردم که .الکی خودت و دست بالا نگیر .به اون پسری که تو اون پرشیا نشسته نگاه می کنم .خیلی جیگره
پسره رو اتفاقی دیده بودم .برای اینکه حرص توهان و در بیارم گفتم به اون نگاه می کردم
می دونستم بد عصبی شده
تا اومدم بگم شوخی کردم یه طرف صورتم سوخت .
دستمو گذاشتم رو صورتم .باورم نمیشد
توهان برای دومین بار من و زده بود.
مرتیکه ی .......
بهش نگاه کردم
با عصبانیت نفسش و داد بیرون و داد کشید :
این و زدم تا یادت باشه جلوی شوهرت از مرده دیگه ای حرف نزنی
ببین خانوم تو صاحاب داری.هروقت این یه سال تموم شد هر غلطی دلت خواست بکن .
حرفی نزدم .چیزی نداشتم که بگم .دوباره ازش بدم اومده بود
پشت چراغ قرمز استاده بود .
کیفمو برداشتم و در ماشین و باز کردم و از ماشین پیاده شدم .
بین ماشینا راه می رفتم
تحمل فضای ماشین توهان و نداشتم .
می دویدم و گریه می کردم
صدای چندتا بوق از پشت سرم اومد
فکر کردم توهان اومده دنبالم.برگشتم تا بهش بگم بره گم بشه
تا سرمو برگردوندم یه مزدای مشکی برام بوق زد و یه پسر از اون فشن مشن ها سرشو از از شیشه اورد بیرون و گفت:
برسونمتون خانمی
_گمشو .مرتیکه ی عوضی
_ای ای دختر .بی ادب نباش.بیا بالا ناز نکن .بدو ببینم .باید بریم چندتا از دوستامم سوار کنیم .اونطوری بهمون بیشتر خوش می گذره .
_نکبت .برو بابا
سریع رفتم اونور خیابون تا سوار تاکسی بشم و برم خونه ی خشایار
پسره دوباره اومد اون سمت و گفت:
بیست تومن خوبه؟نفری بیست تومن .خوبه ها .4 نفریم
مرتیکه ی کثافت .
بهش توجه ای نکردم و رفتم اون ورتر .
دوباره اومد جلومو گفت :
بابا بسه دیگه .سی تومن .بیا بالا بهت خوش می گذره .نفری سی تومن و تو خواباتم نمی بینی ها .
صدای داد توهان باعث شد که با ترس برگردم:
اون سی تومن و به کی می خوای بدی؟بیا بگو تا حالیت کنم
پسره خنده ای کرد و گفت:
برو بابا بچه سوسول .خره کی باشی ؟
دره ماشین و باز کرد و پسره رو کشید بیرون
داد کشید:
- خب می گفتی، به کی می خوای پول بدی؟ بگو تا زبونت رو از حلقومت بیرون بکشم!
رفتم کنارشون و گفتم:
- توهان ولش کن، بیا بریم.
داد کشید:
- گمشو تو ماشین.
- توهان...
- بهت می گم برو تو ماشین.
پسر از حواس پرتی توهان استفاده کرد و محکم با مشت کوبید توی صورتش. جیغ کشیدم! خدا رو شکر صبح زود بود و خیابون تقریبا خلوت. ولی تک و توک مردم می اومدن طرفمون. توهان خون کنار لبش رو پاک کرد و به سمت پسر حمله کرد. یقه اش رو گرفت، چند بار مشتش رو روی صورت پسر خالی کرد. پسر افتاده بود روی زمین. سریع از جاش بلند شد و رفت سمت توهان. جیغ کشیدم:
- توهان تو رو خدا ولش کن!
هق هقم بلند شده بود. به توهان التماس می کردم ولش کنه ولی یکی اون می زد، یکی توهان. صورت هر دوشون زخمی شده بود. بالاخره مردم تونستن به زور از هم جداشون کنن. دویدم سمت توهان، گوشه ی لبش پاره شده بود، پایین چشمشم کبود شده بود. لبم رو گاز گرفتم و دستم رو روی صورتش کشیدم. اشکام می ریخت روی صورتم. داد کشید:
- گریه نکن.
- چشم. صبر کن صورتت رو تمیز کنم، خونی شده!
دستم رو کشید و با صدای بلندی گفت:
- برو تو ماشین.
- توهان نری دعوا کنیا!
- گفتم برو.
- توهان بیا بریم! غلط کردم، بیا بریم! تو رو خدا، جان من بیا بریم، ول کن.
با عصبانیت نگاهم کرد و دنبالم اومد و سوار ماشین شد. از توی کیفم دستمال در آوردم و گوشه ی لبش رو تمیز کردم. چه قدر صورت قشنگش زخمی شده بود!
به چشماش نگاه کردم، بهم خیره شده بود. دستمال رو روی لبش فشار دادم. اشکام بدون اختیار می ریخت روی صورتم. یهو روی صورتم خم شد و با حرص گفت:
- گریه نکن لامذهب.
- توها...
لباش اجازه ی حرف زدن رو ازم گرفت. خدا رو شکر خیابون شلوغ نبود و کسی نمی تونست ما رو ببینه. ازم جدا شد، سرم رو بین دستاش گرفت و فشار داد و گفت:
- لعنتی برای چی عصبانیم می کنی؟ برای چی کاری می کنی که سرت داد بزنم و بزنمت؟ آخه احمق اگه نرسیده بودم می دونی اون مرتیکه ممکن بود چه بلایی سرت بیاره؟ آخه برای چی یه ذره فکر نمی کنی؟ برای چی دیوونه ام می کنی؟
با صدای لرزونی گفتم:
- معذرت می خوام، ببخشید. فقط می خواستم باهات شوخی کنم، وگرنه من اصلا اون پسر رو ندیدم.
دستش رو کشید روی صورتم و گفت:
- اذیتم نکن گلیا. من داغونم، بیشتر داغونم نکن.
دوباره اشکام ریخت روی صورتم. کشیدم سمت خودش و گفت:
- ببخشید. قول می دم دیگه دست روت بلند نکنم، فقط عصبانیم نکن. من می خوام باهات مهربون باشم ولی تو نمی ذاری.
- ببخشید!
اشکام رو با دستش پاک کرد و با صدای آرومی گفت:
- دیگه هم جلو من گریه نکن. وقتی گریه می کنی شکل قورباغه می شی!
با مشت زدم روی سینش. هردومون خندیدیم. صاف نشست و ماشین رو روشن کرد. آروم پرسیدم:
- کجا می ری؟
- کجا قرار بود برم؟
- بی خیالِ کله پاچه!
- امکان نداره! خستم، گشنم هم هست می خوام یه دلی از عزا در بیارم!
- بیا بریم خونه، اون جا صبحونه می خوری.
- نه، من کله پاچه می خوام.
- اَه لجباز!
خندید و گفت:
- بفرمایید رسیدیم.
- به همین زودی؟
- آره، پیاده شو دیگه!
پیاده شدم و رفتم سمت توهان. دستم رو گرفت و راه افتاد. به صورتش نگاه کردم؛ بمیرم براش، زخمی شده بود! البته پسر دیگه براش صورتی باقی نمونده بود ولی حقش بود.
وارد مغازه شدیم. بوی کله پاچه پیچید توی دماغم. خیلی وقت بود کله پاچه نخورده بودم! پشت میز نشستم، توهان رفت تا سفارش بده. بعد از ده دقیقه برگشت و گفت:
- تا پنج دقیقه دیگه برامون میارن.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
با یه تیکه نون شروع کردم به بازی کردن. نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم.
- توهان؟
سرش رو آورد بالا و با مهربونی گفت:
- بله؟
- ببین من می خوام یه چیزی بهت بگم، اما باید قول بدی عصبانی نشی.
همون موقغ غذامون رو آوردن. توهان برام همه چیز سفارش داده بود. با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
- ممنون.
سرش رو تکون داد و گفت:
- نوش جان. خب چی می خواستی بگی؟
- راستش ... راستش ببین توهان، طاها درست عین داداشمه. تو که رفتی منم رفتم توی اتاقم...
با صدای تقریبا بلند و عصبی گفت:
- خفه خون بگیر.
- توهان بذار من حرف...
- گلیا دهنت رو می بندی یا یه سیلی دیگه می خوای؟
- آخه...
- چیه؟ می خوای چی بگی؟ می خوای چی تعریف کنی؟ یه وقت نمی خوای تعریف کنی چه طوری می بوسیدت؟ یا مثلا...
- بس کن توهان، بذار منم حرف بزنم. می خواستم بگم که بعدا برات سو تفاهم نشه. فقط اومده بود باهام حرف بزنه.
پوزخندی زد و با حرص قاشقش رو گذاشت دهنش.
- توهان؟
- ها؟
- ایــش، بی ادب! می خواستم بگم می خوام یه مهمونی راه بندازم. می خوام به کاری که آذر جون گفت گوش بدم.
هیچی نگفت.
- هوی، توهان؟
بازم حرف نزد.
با عصبانیت گفتم:
- بس کن دیگه. لال مونی گرفتی؟ آخه احمق اگه من با طاها توی اتاق کاری می کردم که نمی اومدم به تو بگم!
با عصبانیت نگام کرد و گفت:
به من چه ؟ها؟مگه من شوهرتم ؟براچی به من توضیح میدی ؟
باورم نمی شد .انگار نه انگار که همین 10 دیقه پیش داشت بخاطر من دعوا می کرد.
سرمو به نشونه ی تاسف تکون دادم و شروع کردم به خوردن
تو ذهنم به خودم فحش می دادم که به این یالقوز توضیح می دادم
اصلا به این چه؟راست میگه دیگه
مگه واقعا شوهرم بود .براچی باید براش توضیح می دادم
خاک بر سره من .نکبت
بعد از 10 دیقه توهان پا شد و با حالت سردی گفت:
خوردی؟
با تعجب بهش نگاه کردم
چرا یهو اینطوری شده بود؟
انگار به یه بدبخت گدا گشنه غذا داده و الان می خواست تشکرش و بشنوه
دلم می خواست مخ نداشتش و منفجر کنم
مرتیکه ی بیشعور
هنوز غذامو نخورده بودم ولی از جام بلند شدم
نمی خواستم جلوش کم بیارم
سرمو بالا گرفتم و از در رفتم بیرون
سنگینی نگاه توهان و حس می کردم
ایول .دمم گرم
خوب حالش و گرفتم . لبخند گشادی رو صورتم بود و نمی تونستم جمعش کنم
رفتم سمت ماشین ولی یادم افتاد که می خوام حال توهان و بگیرم
تا اون باشه که الکی اذیتم نکنه.
راهمو کج کردم و رفتم سمت خیابون اصلی
دیگه خیابون شلوغ شده بود .
صدای توهان و از پشت سرم شنیدم
برگشتم .توی ماشین نشسته بود و دنبالم می اومد و صدام می کرد
صدام و متعجب کردم .و گفتم:
بفرمایید اقا ؟با من بودین؟
_گلیا این لوس بازی هارو در نیار حال و حوصله ندارم .بیا سوار شو
_اقا شما چی میگین؟لطفا مزاحم نشین
_گلیا اعصاب من و بهم نریز .گمشو بیا تو ماشین
_اقا مزاحم نشو .زنگ می زنم پلیس بیادا
قیافه ی متعجبش باعث می شد خنده ام بگیره
لبخندم و به زور جمع کردم و گفتم:
بفرمایین اقا .مزاحم نشین
_گلیا دیگه دای اون روی سگ من و بالا میاری ها .بهت میگم بیا بالا
همون دیقه سه تا پسر از کنارمون گذشتن
یکی از اون پسرا اومد جلو و گفت:
خانوم مزاحمه؟
به پسره نگاه کردم .
بدجوری دلم می خواست جواب حرفای توهان و پس بدم
اروم گفتم:
بله اقا .ایشون مزاحمم شدن
توهان از ماشین اومدپایین و گفت:
گلیا حرف مفت نزن .بیا برو سوار شو
پسره با عصبانیت رفت سمت توهان و یقه اش و گرفت و گفت:
چی میگی یارو؟چرا برا این خانوم مزاحمت ایجاد می کنی؟
توهان پسره رو هول داد و گفت:
اقا من شوهر این خانومم
داد کشیدم :
دروغ میگه اقا .مزاحمم شده
پسره به سمت توهان رفت و با مشت کوبید تو صورت توهان
توهان چند قدم عقب رفت و به پسره نگاه کرد و یه دفعه به سمتش رفت
محکم زد تو صورت پسره
دوستای پسره اومد جلو و ریختن رو سر توهان
یه نفر به سه نفر
واقعا نامردی بود .ولی داشتم از دعواشون لذت می بردم
زوره توهان به هر سه تای اونا اونم با این هیکلا نمی رسید
یکی توهان می زد سه تا اونا
صورتش داغون شده بود
دلم طاقت نیاورد .داشتم دیوونه می شدم
دویدم جلوشون و دادکشیدم:
اقا ولش کنین .ترو خدا ولش کنین
یکی شون دست از دعوا برداشت و گفت:
چی میگی خانوم ؟این اقا مزاحمت ایجاد کرده باید بکشیمش
_اقا ولش کنین .
همینطور کتک کاری می کردن
داد کشیدم:
اقا شوهرمه ولش کنین.ولش کنین تورو خدا .شوهرمه .التماستون میکنم .ولش کنین
یهو دست از کتک کاری کشیدن
پسرا با تعجب نگام می کردن
از دماغ توهان خون فواره می زد .تکیه اش و داد به ماشین
داد کشیدم :
اقا برین دیگه .شوهرمه
یکی شون داد کشید :
خانوم مچلمون کردی؟اون اول که مزاحمت بود؟
_اقا برو دیگه .غلط کردم دیگه .شوهرمه
پسرا یه نگاهی به توهان کردن و راهشونو کج مردن و رفتن
تند رفتم کنار توهان
از دهن و دماغش خون می اومد
یقه ی لباسش پاره شده بود
تند تند نفس می کشید
با گریه گفتم :
توهان.......تورو خدا .توهان غلط کردم .چت شده ؟
یه دفعه افتاد رو زمین
محکم زدم تو سرم و داد کشیدم :
توهان......مرگ من ؟چت شده ؟یا خدا .یا ابولفضل .توهان جان من .توهان جان غلط کردم چی شدی یهو؟
دستشو گذاشت رو صورتم و اروم گفت:
گل .....گلیا......ارو......باش .قرص......داشبورد ماشی.......گلی
سریع رفتم داخل ماشین .داشبورد و باز کردم .یه بسته قرص توش بود .
بدون اینکه بفهمم چه قرصی برداشتم و رفتم کنار توهان
با هق هق گفتم:
تو.......تو........توهان بیا .......قرص ها
یه قرص و از کاورش دراوردم و گذاشتم تو دهن توهان
اروم قورتش داد
هرکی از کنارمون می گذشت یه نگاه بهمون می کرد و با تعجب رد می شد
برام مهم نبود .گند زده بودم
من توهان و دوست داشتم ولی ............
خاک بر سره این عشق مسخره ام
نفس های توهان داشت عادی می شد
دستمو گذاشتم رو صورتش و با گریه گفتم:
توهانی .....خوبی ؟اره بهتری؟
_اره عزیزم .خوبم .میشه کمکم کنی برم تو ماشین
_اوهوم
پشت کمرش و گرفتم و اروم بلندش کردم .
داشتم له می شدم.
سعی می کرد خودش راه بره ولی نمی تونست
تمام سنگینیش افتاده بود رو من
به زور بردمش توی ماشین و درازش کردم
سریع پشت فرمون نشستم و رفتم سمت خیابون اصلی.
دغاشتم می مردم .خاک بر سره من کنن .
تو دلم هرچی فحش می تونستم به خودم دادم
هر دیقه یه نگاه به توهان می نداختم و دوباره به جلوم خیره می شدم
از استرس زیاد به نفس نفس افتاده بودم
نمی دونستم باید برم بیمارستان یا برم خونه
داشتم دیوونه می شدم
با صدای بلند گریه می کرد:
اهو.......اهو جان.........
پامو گذاشتم رو ترمز .برگشتم سمت توهان
به شدت عرق کرده بود .اهو گفتناش داشت دیوونم می کرد .
داد کشیدم :
توهان .اهو اینجا نیست .منم توهان .توهان منم گلیام
چشماشو یه کم باز کرد و زمزمه کرد:
گلیا......معذرت می خوام .......گلی ....دیگه ......
_اروم باش توهان الان میریم بیمارستان
_نه .........بیما .....نه .برو ........خونه ........برو
_ولی.......
_برو......
_باشه .باشه میرم خونه
سریع حرکت کردم سمت خونه
با سرعت 100 تا می رفتم .
داشتم می مردم از ترس
اگه توهان چیزیش می شد من می مردم
من دوسش داشتم .دیوونش بودم .من ........من .........عاشقش بودم
.کپ کردم .من اعتراف کرده بودم.
من عاشق توهان شده بودم .
صدای بوق یه ماشین باعث شد از توهم بیام بیرون
سریع ماشین و کشیدم کنار
صدای یارو تو گوشم می پیچید:
هوی خانوم عاشقی؟
عاشقم ؟
عاشقم؟
عاشقم؟
عاشقم ...........اره .....عاشق شدم
ناخوداگاه یه لبخند کوچیک رو لبم نشست
دوباره سرعتم و بیشتر کردم
بعد از 10 دیقه رسیدم دم در خونه
سریع در عقب ماشین و باز کردم و با صدای ارومی توهان و صدا کردم:
توهان .......توهان جونم پاشو .......پاشو کمکت کنم بریم تو خونه
نگاه کن خونه خودمون
پاشو ............پاشو عزیزم
دور شونه هاش و گرفتم و به زور بلندش کردم.
واقعا دیگه کمرم داشت می شکست
به زور بردمش تو خونه .
تا رسیدیم انداختمش رو مبل .
کمرم تقریبا له شده بود
کنارش نشستم، بدجوری عرق کرده بود. نمی فهمیدم چش شده. داشت توی تب می سوخت. کتش رو در آوردم و دکمه های بلوزش رو باز کردم. سرم رو خم کردم روی صورتش و پیشونیش رو آروم بوسیدم. داغ داغ بود! سرم روی گذاشتم رو سینه ی لختش. چه قدر دلم می خواست این تکیه گاه برای من بود! چه قدر دلم می خواست این دستا مال من بود! چه قدر دلم می خواست توی ماشین به جای آهو منو صدا کنه! می دونستم آهو رو دیگه دوست نداره، این از حرف هاش معلوم بود ولی داشتم از حسادت می ترکیدم! به گرد پای آهو نمی رسیدم؛ نه از نظر ظاهر، نه از نظر عشوه و لوندی، نه از نظر...
یه قطره اشک از چشمم ریخت روی شونه ی توهان. صدای توهان باعث شد که از جام بپرم:
- آخه خل و چل، آدم سرش رو می ذاره روی سینه ی یه کسی که مریضه؟ نمی گی سرما بخوری؟
- من... من... همین طور... آخه... من... اصلا...
- خب بابا نمی خواد ماست مالیش کنی. پاشو برو قرصای منو بیار. حالم خوب نیست!
- توهان؟
- بله؟
- معذرت می خوام. اون موقع عصبانی بودم. من نمی خواستم حالت بد بشه، ولی ببخشید.
هیچی نگفت. سرم رو بالا آوردم تا ببینم چرا جواب نمی ده، که قیافه ی مهربون توهان رو دیدم. لبخند آرومی روی لباش بود. سرم رو به نشونه ی چیه تکون دادم، بلند خندید و گفت:
- پاشو برو قرصام رو بیار، قلبم درد می کنه. بجنب دیگه دختر. داری خلم می کنی!
- قرصات کجاست؟
- توی کشوی تختم. گلیا بجنب الان ایست قلبی می کنما!
- اِ، بی شعور این چه حرفیه؟
- برو دیگه!
سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق توهان. رفتم سمت کشوش، سریع قرصاش رو برداشتم. می خواستم از اتاق برم بیرون که چشمم به قاب عکس روی میز افتاد. بی اختیار کشیده می شدم سمت میز. می خواستم ببینم عکس آهو توی اون قابه یا نه! جلوی میز ایستاده بودم و دستم رو بردم سمت قاب عکس. سریع دستم رو کشیدم عقب. می ترسیدم از چیزی که قرار بود ببینم، وحشت داشتم! به خودم اعتراف کرده بودم عاشق توهانم! اگه عکس آهو اون جا بود داغون می شدم.
دستم و بردم سمت عکس
یه نفس عمیق کشیدم
انگار قرار بود کوه بکنم
تما شجاعتم و ریختم تو دستمو به زور قاب عکس و گرفتم تو دستم
تا می خواستم برعکسش کنم که ببینم عکس کیه صدای توهان باعث شد قاب از دستم بی افته :
فضولی کار خوبی نیستا
دستمو گرفتم جلو دهنم تا جیغ نکشم
شیشه های قای عکس پخش شده بود
تا خواستم برم جلو توهان داد کشید:
نیا.نیا ببینم .رو زمین شیشه ریخته.صبر کن جمشون کنم
اومد کنارم و قاب عکس و از رو زمین برداشت .عکس از بین شیشه خورده ها برداشت و قاب عکس و گذاشت رو میز
بهم نگاه مهربونی کرد و گفت:
می خواستی ببینی عکس کیه؟
بیا نگاه کن
عکس جلو گرفت
به عکس خیره شده بودم.یه عکس قدیمی از یه زن بور و سفید با چشمای ابی
صفت خوشگل براش کم بود .
دیوانه کننده زیبا بود .
دماغ قلمی لبای غنچه مانند و کوچولو .چشمای شهلا و خمار ابی رنگ
ادم فکر می کرد تو دریاست
این کی بود ؟تابحال زن به این زیبایی ندیده بودم
به توهان نگاه کردم
انگار از چشمام خوند چی میگم.
با صدای غمگینی گفت:
مادرمه .عکسش همیشه پیشمه .تو مطبم تو بیمارستان تو شرکت همه جا
من عاشقشم .یادم نمیاد .هیچی ازش یادم نمیاد ولی یه حسی بهم میگه دیوانه وار دوسش دارم
عکس برگردوند طرف خودش و به چهره ی مادرش لبخند قشنگی زد
دستش و کشید رو عکس.
روش و کرد به من و گفت:
نمی خوای قرصای من و بدی.قلبم بد درد می کنه ها
_اها بیا
قرصارو دادم بهش و پرسیدم :
چه بیماری داری؟
_تنگی دریچه ی قلبی
_اهاااااا.
_توهان ؟
_بله؟
_یه چیزی بپرسم؟
_بپرس
_اون کسی که اهو باهاش بهت خیانت کرد همونی که تو باغ بود و می شناختی؟
جوابی نداد
بهش نگاه کردم
بدون هیچ عکس العملی بهم خیره شده بود
_اگه می خوای........
_اره می شناختمش .
_یعنی اون یکی از اشناهاتون بود؟
پوزخندی زد و گفت:
اشنا؟جوک بامزه ای بود .اون کثافت برادرم بود
_چی؟
_من و اهورا و سیامک
سه تا دوست بودیم.سه تا بردار.سه تا رفیق که هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم
من و اهورا امریکا به دنیا اومده بودیم .از اول باهم دوست بودیم .وقتی من اومدم ایران با سیامک اشنا شدم
یه پسر شر و شیطون که هیچ کس از دست کاراش ارامش نداشت
سه سال بعد اهورا اومد .اونم از سیامک خوشش اومده بود .از اون به بعد همیشه باهم بودیم .خیلی وجه اشتراکا داشتیم .اهورا از همون اول عاشق دختر خالش بود .از هممونم زودتر ازدواج کرد. تو سن 19 سالگی اومد امریکا و با دختر خالش عروسی کرد .
وقتی برگشتم اولین ادمی که رفتم پیشش سیامک بود.برا جشن دعوتش کردم ولی نیومد
بعد از 10 روز بهم نگ زد و گفت می خواد بره المان
گفت احتمالا دیگه بر نمی گرده
زیاد ناراحت نشدم .من المان خیلی می رفتم .اونجا کار داشتم
نشد برم فرودگاه .سامک رفت .من موندم و اهورا
با اهو ازدواج کردم .خوشبخت ترین مرد جهان بودم .هیچی کم نداشتم
برای کارم که رفتم المان می خواستم برم سیامک و ببینم
رفتم خونش.ولی کسی نبود .هرچی هم بهش زنگ می زدم بر نمی داشت
بیخیالش شدم
برگشتم ایران
بقیه ی ماجرا رو تارا برات تعریف کرده
فقط یه چیزو برات نگفته
اینکه اون مردی که تو باغ بود سیامک بود .
البته تارا نشناختتش .هیچ کس نفهمید اون کیه
چون قیافه اش خیلی عوض شده بود .فقط چشماش .منم از روی چشماش فهمیدم اون کیه.
یعنی دهنم اندازه ی غار باز مونده بود .ماشالله
دیگه اون اوج بدبختی بود .یه رفیق به ادم خیانت کنه؟وایییی
_گلی؟
_بله؟
_تو دوستی رفیقی چیزی نداری؟تو این مدت ندیدم به جز اون داداش جون خیالیت با کسی دوست باشی.
_نه از وقتی بچه بودم دوستی نداشتم .یعنی ادم اروم و گوشه گیری بودم .ترجیح می دادم تنها باشم
_توهان؟یه چیز دیگه بپرسم؟
_لطفا چرت و پرت نپرس اعصاب ندارم .
_تو از شهریار متنفری؟
_نه
_پس چرا این و میگی؟
_من ازش بدم میاد .به نظرم ادم بدیه .البته در مورد اهو ........خودم می دونم اهو مقصره همه ی این جریاناته ولی در کل من و شهریار از هم خوشمون نمیاد
_توهان؟
_باز چیه؟
_بیماری قلبیت ارثی؟
_اره .مامانمم همین بیماری رو داشت
_توهان میگم کی مهمونی بگیریم؟
_فرقی نداره هر موقع خواستی
_هفته ی دیگه ؟
_به نظرت کسی من و ب این صورت ببینه چی میگه ؟
اخ بمیرم الهی .لعنت به من .همش تقصیره من بود .راست می گفت
گوشه لبش زخم بود
پایین چشم چپش و رو پیشونیش کبود بود
سرم و انداختم پایین و گفتم:
من واقعا معذرت می خوام
_بیخیال
_ای وای خاک بر سرم
_چرا؟
_یادم رفت به خشایار خبر بدم .حتما الان کلی نگران شده
_خوب بدو برو زنگ بزن دیگه
_باشه .من رفتم
از اتاق اومدم بیرون از تلفن خونه شماره ی گوشی خشایارو گرفتم.
هنوز یه زنگ نخورده بود که صدای خشایار پیچید تو گوشم:
الو
_سلا داداشی
_خدا ذلیلت نکنه دختر مب دونی از صبحه چقدر نگرانت شدم ؟
_ببخشید داداش جونم .توهان اومد دنبالم اومدیم خونه دیگه .بعدشم یادم رفت
_خدا من و از دست تو بکشه
_خشی میام می زنم لت و پارت می کنم از این حرفا بزنی ها
_برو ببینم .برو می خوام برم پیش نرگس .
_باشه برو .خوششششش بگذره .خدافظ
_دیوونه ی کوچولو .خدافظ
همون موقع آذر جون زنگ زد. با شوق جواب دادم:
- سلام آذر جون. خوب هستین؟
- سلام دخترم، خیلی ممنون. تو خوبی؟
- ممنون آذر جون، ای بد نیستم.
- می دونی گلیا، از سر صبح به دل شوره گرفتم، هی فکر می کردم یه اتفاقی قراره بیفته. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زنگ زدم. حالا توهان خوبه؟
- آره آذر جون، معلومه که خوبه. الانم تو دراز کشیده، فکر کنم خوابیده!
- گلیا جان، عزیزم می گم عیبی نداره من بیام اون جا؟ نمی دونم چرا دلم این طوریه!
- البته، قدمتون روی چشم. بفرمایید!
- باشه عزیزم، پس من با تارا تا یه ساعت دیگه میایم اون جا. فعلا کاری نداری دخترم؟
- زود بیاین پس، خداحافظ!
- خداحافظ عزیزم.
گوشی رو گذاشتم سر جاش. توهان با صدای بلندی گفت:
- خاک بر سرت کنن گلیا!
- وا؟ چرا؟
- آخه من چی بگم به تو؟ این ها الان بیان منو با این صورت ببینن که سکته می کنن!
دستم رو گرفتم جلوی دهنم و گفتم:
- وای راست می گی، اصلا حواسم نبود. حالا چه کار کنیم؟
- هیچی باید خیلی طبیعی رفتار کنیم!
- توهان یه دقیقه بیا توی آشپزخونه.
- چرا؟
- بیا تو!
خودم جلوتر رفتم توی آشپزخونه و پشت سرم توهان اومد. قدم بهش نمی رسید، مجبور شدم روی پنجه ی پام بلند بشم. چونه ی محکمش رو گرفتم توی دستم و خون خشک شده ی کنار لبش رو با دستمال پاک کردم. یه پنبه برداشتم و بتادینیش کردم و گذاشتم روی صورت توهان. یهو دستش مشت شد، فهمیدم دردش اومده. آروم گفتم:
- ببخشید، الان تموم می شه.
پنبه رو برداشتم و انداختم توی سطل آشغال. هنوز یه دستم روی صورتش بود. بهش نگاه کردم و گفتم:
- الان صورتت یه کم بهتر می شه!
با مهربونی به چشمام نگاه کرد. دستم رو گرفت بین دستاش و بوسید. سرش رو آورد نزدیکم و گفت:
- خیلی خیلی ممنون!
سریع به حالت دو رفتم توی سالن و داد کشیدم:
- توهان، بیا یه ذره اینجا رو مرتب کنیم.
- بی خیال گلی. کی حال تمیز کاری داره!؟
- تنبل، پس حداقل بیا بریم لباس بپوش!
این رو به خاطر تارا و آذر جون نگفتم، خودم داشتم دیوونه می شدم. دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم! انگار فهمیده بود چه مرگمه.
با شیطنت نگام کرد و گفت :
لازم نیست .تارا و اذر جون عادت دارن من جلوشون اینطوری باشم . هیچ وقت جلو اونا بولیز نمی پوشم
بعد خودش و انداخت رو مبل و ادامه داد :
منم اینطوری راحت ترم
_توهان زشته .بیا بریم لباس بپوش
بلند خندید و گفت:
اااااااا؟زشته ؟مطمئنی؟
دیگه مونده بودم چیکار کنم .واقعا داشتم خل می شدم .چشمم که به عضله هاش می افتاد از خود بی خود می شدم .با صدای بلند و پر حرصی گفتم :
اصلا به درک .به من چه .ابروی تو میره.
دوباره بلند خندید ولی از جاش تکون نخورد
رو مبل نشستم .تمام سعی ام رو می کردم به بدنش نگاه نکنم ولی ناخوداگاه چشمم می رفت سمت شکمش
توهان صداش و نازک کرد و با عشوه گفت:
وایییییی چقدر شما هیز تشریف دارین .خوب خانوم محترم نباید چشم چرونی کنی .باید بیای با بابام صحبت کنی
از خنده غش کرده بودم .یه سیب از رو میز برداشتم و پرتاب کردم سمت توهان
سیب و رو هوا گرفت و ی گاز محکم زد .
همینطور بلند بلند می خندیدیم
که یهو از جاش بلند شود و گفت:
گلیا پاشو بیا تو اتاقم
_براچی بیام؟
_بیا کارت دارم
رفتم تو اتاقش . به میزش تکیه داده بود
_چرا گفتی بیام ؟
_بیا برا من لباس انتخاب کن .
_خوب برو خودت یه لباس بردار بپوش دیگه
_می خوام تو انتخاب کنی
با تعجب بهش نگاه می کردم .داشتم این کارش و تو ذهنم مرور می کردم .
_برو دیگه .
_با مکث رفتم سمت کمدش و شروع کردم به نگاه کردن لباساش
همه ی لباساش مارک دار بودن .فکر کنم قیمت هر بولیزش به اندازه ی کل لباسای من بود .
نمی دونستم کدوم و بر دارم
یکی از یکی باحال تر و شیک تر
_انتخاب کردی؟
_نه .من نمی دونم کدومش و باید .......
_گلی خانوم از هرکدوم خوشت میاد بر دارش بده به من
دوباره به لباساش نگاه کردم
یه بولیز سبز چمنی برداشتم و دادمش به توهان
با تعجب نگام کرد و گفت:
این و بپوشم ؟
_اره مگه عیبی داره ؟
خندید و گفت :
نه .راستش اون همیشه از این رنگ بدش می اومد
اون ؟اون کی بود ؟اها منظورش اهو بود .
پس یعنی اهو از رنگ چشمای من بدش می اومد
به جهنم .خلایق هرچه لایق
با عصبانیت گفتم :
خوب چیکار کنم ؟می خوای نپوشش به من چه؟
-من کی گفتم نمی پوشم ؟خیلی هم قشنگه .معلومه که می پوشمش
بولیز و پوشید
معرکه شده بود .هر لحظه بیشتر عاشقش می شدم
نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم .
من عاشقش بودم .عاشق همه چیزش
عاشق صورتش عاشق رفتارش عاشق هیکلش
کاش الان می تونستم برم تو بغلش
بهش بگم دوست دارم . کاش......
احساسم تازه جوونه زده بود یه عشق کوچیک ولی.......
باید جلوی رشدش و می گرفتم .این احساس نباید رشد می کرد .
توهان من و دوست نداره و این یعنی نابود شدن من
من نمی تونستم زن اون باشم .اون هیچ وقت عاشق من نمیشد
پس باید این احساس کوچیک و ریشه کن کنم .
فعلا غرورم از همه ی این ها مهم تره
صدای زنگ در باعث شد از اتاق بیام بیرون و در و برای اذر جون و تارا باز کنم
بعد از 5 دیقه اومدن تو
با من روبوسی می کردن که توهان اومد تو سالن
اذر جون تا صورتش و دید داد کشید :
اییییی وایییی.خاک بر سرم .
کیفش از دستش افتاد و به سمت توهان شیرجه رفت
تارا همینطور با تعجب به صورت توهان نگاه می کرد
اذر جون می زد تو صورتش و می گفت:
عزیز دلم پسرم چت شده .چرا اینطوری شده
توهان خنده اش گرفته بود .با همون خنده سعی میکرد اذر جون و اروم کنه :
اذی جون .ارو بابا .چیزیم نیست که .بابا مادره من اروم باشه .اذی جون الان فشارت میره بالا ها اروم .......
بالاخره با حرفای توهان و کارای من و تارا اذر جون نشست رو مبل و اروم شد
رفتم تو اشپزخونه که یه شربت برا اذر جون بیارم .تارا هم دنبالم اومد
داشتم شربت می ریختم که با تعجب پرسید:
گلیا توهان چرا این شکلی شده ؟
_دعوا کرده .
_با کی؟
_با یه پسر .مزاحمم شده بود .
دلم نمی خواست جریان اون سه تا پسره رو تعریف کنم .می دونستم تقصیره من .پس ترجیح دادم چیزی نگم
_دروغ نگو گلیا
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
چه دروغی دارم بگم ؟
_گلیا این کاره یه نفر نیست . توهان از پس یه نفر بر میاد . این کاره چند نفره.وگرنه توهان تو دعوا کردن استاده . این کاره یه نفر نمی تونه باشه
_ول کن تارا .بیا این شربت و بگیر............
_گلیا جواب من و بده .توهان چرا اینطوری شده ؟
_اهههه.بس کن دیگه .با سه تا پسر دعواش شد
_سه تا پسر مزاحم تو شدن ؟
_نخیر
_گلیا من دوستتم یا بهتر بگم خواهر شوهرت .......پوفففففف
خنده ام گرفت .
نتونستم جلوی خودم و بگیرم و با صدای بلند خندیدم
تارا هم خندید و گفت:
زقنبود .حالا اذیت نکن بگو چی شده دیگه
_هیچی بابا .صبح باهم رفتیم بیرون دعوامون شد منم بدون اون رفتم .دنبالم اومد .اون سه تا پسرم فکر کردن مزاحمه
_توام نشستی بر بر نگاه کردی .اره؟
_می دونی کلی ام کیف کردم
سریع دویدم سمت سالن و تارا هم دنبالم اومد
دوره خونه می دویدیم
اذر جون داد کشید:
بس کنین .این بچه بازی ها چیه ؟
به حرفش گوش ندادیم و همین طور می دویدیم که یهو توهان رفت جلوی تارا و جلوش ایستاد .نمی ذاشت تکون بخوره
نفسم بالا نمی اومد .توهان خدا خیرت بده
تارا با قهر گفت :
داداش اذیت نکن .برو بذار بگیرمش
_تو غلط می کنی زن من و بگیری .
_توهان برو کنار من باید این و بکشم .دارم از تو دفاع می کنم خره
توهان با یه حرکت تارا رو بلند کرد و گفت :
لازم نکرده
تارا جیغ می زد و می گفت :
داداشی .توهان من می ترسم بذارم زمین
من و اذر جون از خنده غش کرده بودیم
بالاخره تارا با لگدی که به پهلو ی توهان زد تونست بیاد پایین و کنار اذر جون نشست
رفتم تو اشپز خونه و این دفعه 4 تا لیوان شربت درست کردم و بردم برا بقیه و کنارشون نشستم
اذر جون گفت :
خوب بچه ها .تصمیم گرفتین؟
_درباره ی چی؟
_درباره ی اینکه کی مهمونی رو بگیرین
توهان با صدای ارومی گفت :
اخه خانوم محترم نه به داره نه به باره .
_همین که گفتم .باید یه مهمونی بگیرین
بلند گفتم :
اذر جون من کاملا موافقم .
توهان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
ولی اخه.......
_دیگه ولی و اما و اگر نداره .حرف درست و گلیا زد .
_باشه اذی جون . چشم مهمونی می گیریم
_کی؟
_دو هفته دیگه
_امکان نداره .
_اخه براچی؟
_باید تا سه روزه اینده این مهمونی برگذار بشه
توهان با صدای بلندی گفت :
یعنی چی اخه ؟تا سه روزه دیگه .......
_توهان جان همین گلیا .ازت خواهش می کنم .
توهان با حرص به اذر جون نگاه می کرد .دستش و برد لای موهاش و هیچی نگفت .
_توهان .پسرم قبوله باشه؟
_نمی دونم والا .هرچی شما بگین .
من و تارا دست زدیم .واقعا خوشحال شدم .خیلی نیاز داشتم به یه مهمونی که حال و هوام عوض بشه
توهان چشماش و ریز کرده بود و به اذر جون نگاه می کرد
اذر جون خندید و گفت :
چیه ؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟مگه جن دیدی؟
_نه ولی می دونم یه نقشه ای تو سره تونه .
_می دونی ؟تو راست میگی یه کاری می خوام بکنم که تو خوابم نمی بینی .
_خدا بخیر بگذرونه
در رو باز کردم و اومدم پایین. توهان دستم رو گرفت و گفت:
- بریم جوجو کوچولو؟
- آره بریم.
- فقط گلی من رو ورشکست نکنیا.
- حرف نزن، بریم.
با توهان اومده بودیم خرید، فردا شب قرار بود مهمونی بگیریم. شیرینی ها رو سفارش داده بودیم، میوه ها رو هم خریده بودیم و فقط مونده بود لباس برای من و توهان.
جلوی یه بوتیک ایستادم. یه بلوز سفید و طلایی با یقه ی قایقی چشمم رو گرفته بود، خیلی قشنگ بود. استیل قشنگی هم داشت.
رو به توهان کردم و گفتم:
- توهان می گم این بلوز خیلی قشنگه، مگه نه؟
جواب نداد. برگشتم تا ببینم چرا جواب نمی ده، که دیدم زل زده به بلوزه.
- آهای توهان؟
سرش رو به نشونه ی چیه تکون داد.
- می گم این بلوز قشنگه، مگه نه؟
- نه!
تعجب کردم. انگار ناراحت بود.
- توهان این خوشگل نیست؟
- نه، اصلا قشنگ نیست.
- چرا؟
- کلا خوشت میاد بدنت رو به همه نشون بدی؟
بعد راه افتاد رفت سمت مغازه ی بعدی. دهنم باز مونده بود. این چی می گفت؟ چرا یهو قاطی می کرد؟ دوباره به بلوز نگاه کردم و لبم رو گاز گرفتم، توهان راست می گفت و حق داشت. بلوز خیلی تنگی بود و اگه تنم می کردمش کل بدنم دیده می شد.
سریع رفتم کنار توهان و گفتم:
- خب بابا، حواسم به تنگیش نبود.
چشم غره ای بهم رفت و دستم رو گرفت تو دستش.
بلند خندیدم و گفتم:
- چرا تو این طوری هستی؟ چشم غره می ری بعد دستم رو می گیری؟!
آروم خندید و گفت:
- دیگه پر رو نشو!
دوباره خندیدم و به مغازه ها نگاه کردم.
از هیچی خوشم نمی اومد. اگه چیزی هم چشمم رو می گرفت، تنگ بود یا یقه اش باز بود یا کوتاه بود. داشتم دیوونه می شدم که صدای توهان باعث شد برگردم طرفش:
- گلی این قشنگه؟
با تعجب به لباس نگاه کردم. یه پیراهن دکلته ی قرمز که قدش تا رونم بود و یه کمربند مشکی کوچیک داشت. توهان به من می گفت اون بلوز رو نپوشم، اون وقت از این خوشش اومده بود؟!
با دهن باز به توهان نگاه می کردم. دستم رو کشید و بردم داخل مغازه. زن جوونی پشت میز نشسته بود، تا ما رو دید سریع از جاش بلند شد و با صدای پر از نازی گفت:
- بفرمایید؟ چیزی می خواین؟
توهان به ویترین اشاره کرد و گفت:
- اون پیراهن دکلته ای که پشت ویترین هست رو می خوام.
دختر با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
برای ایشون می خواین؟
- بله.
- والا فکر نکنم سایز ایشون داشته باشیم. سایزتون چنده؟
توهان بهم نگاه کرد. هنوز متعجب بودم و باورم نمی شد که...
- گلیا؟
- بله؟
- سایزت چنده؟
- سایزم؟ آها، سی و هشت.
فروشنده لباس رو آورد و داد دست توهان. اه اه نکبت! برای توهان یه عشوه هایی می اومد که حالم رو به هم می زد. دلم می خواست چشماش رو از کاسه در بیارم، دختر عوضی!
توهان لباس رو داد دستم که برم بپوشمش و گفت:
- گلیا بدو برو بپوشش.
- ولی...
- اذیت نکن برو.
رفتم داخل اتاق پرو. لباس هام رو در آوردم و پیراهن رو پوشیدم. فیکس تنم بود، اندازه ی اندازه. موهای بلندم رو ریختم دوره شونه هام، خیلی قشنگ شده بودم. رنگ سفید پوستم با قرمزی لباس ترکیب قشنگی رو به وجود آورده بود، ولی لباس خیلی باز بود، پاهام کاملا در معرض دید بود.
لباس رو از تنم در آوردم و لباس های خودم رو پوشیدم. از اتاق پرو اومدم بیرون و توهان تا من رو دید اومد طرفم و با شوق و ذوق بچگانه و با نمک گفت:
- اندازه بود؟
- آره، ولی...
لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز فروشنده و گفت:
- حساب کنید لطفا.
توهان به من نگاه کرد و گفت :
چیز دیگه ای نمی خوای ؟
_نه .ممنون
توهان پول لباس و حساب کرد و جعبه ی لباس و برداشت و رفت سمت در بیرونی مغازه
پشت سرش راه افتادم که یهو با صدای دختره فروشنده ایستادم :
خیلی بی لیاقتی .
برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم :
ببخشید؟با من بودید؟
_اره با تو بودم .خیلی خیلی بی لیاقتی
چشمام از تعجب گرد شده بود .این چی می گفت ؟عجب پرویی بود .
_اونطوری نگاه نکن .دلیل داره که میگم بی لیاقتی.
صدای توهان بلند شد :
گلیا بیا دیگه .
_الان میام .یه دیقه صبر کن
دوباره به دختره نگاه کردم . چقدر پرو بود .انگار داره با دختر خالش حرف می زنه
با عصبانیت گفتم:
حرف دهنت و بفهم .
_دختره ی احمق وقتی ادم همچین شوهری داره انقدر بهش بی توجهی نمی کنه .
_اولا به تو چه ؟دوم از کجا معلوم شوهرمه ؟
_ببین من خودم تجربه کردم که دارم بهت میگم .در ضمن از اونجایی که حلقه دستش بود . اها برا این میگم بی لیاقتی که این بیچاره چشمش به دره اتاق پرو خشک شد که شاید در و باز کنی و یه لحظه ببینتت .
دهنم باز مونده بود .این دختره چی می گفت؟
دوباره ادامه داد :
حالا هم برو پیش شوهرت .ولی یادت باشه پسر به این خوبی رو ,رو هوا می زنن
اگه بخوای اینطوری رفتار کنی از دستت در میره .
_خدافظ .
لبخندی زد و گفت :
خدافظ
رفتم پیش توهان .هنوز تو فکره حرفای دختره بودم .
توهان دستش و جلوی صورتم تکون داد و گفت :
گلیا ؟کجایی؟
_ها ؟همین جا ؟
_دختره چی می گفت بهت؟
_راستش ..............می گفت که ...........اها در باره ی جنس لباس می گفت
ابرو های توهان بالا رفت . با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
خوب بریم باید منم لباس بخرم
دلم می خواست بپرسم این لباس و تو مهمونی بپوشم یعنی؟اخه مگه میشه؟توهان که گفته بود ........... .خل شده بودم
داشتم کت هارو نگاه می کردم
توهان گفته بود من انتخاب کنم .انگار از سلیقه ام خوشش اومده بود
نمی دونم چرا دلم نمی خواست تو این مهمونی کت و شلوار رسمی بپوشه
می خواستم اسپرت بپوشه .به نظرم خیلی بهش می اومد
بالاخره بعد از کلی گشتن یه بولیز طوسی کمرنگ نظرم و جلب کرد
به توهان دادمش تا بپوشدش
وقتی پروش کرد عالی شده بود .بولیز دقیقا رنگ چشماش بود .یه جیگری شده بود لنگه نداشت .
همون بولیز و برداشت با یه شلوار جین طوسی .
یه تیپ اسپرت .عالی بود
خرید توهانم تموم شده بود ولی من هنوز نمی دونستم چیکار باید بکنم .
اون لباس و که امکان نداشت توی مهمونی بپوشم ولی انگار توهان یادش رفته بود .
باهم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه
ساعت 6 بود .
هنوز ناهار نخورده بودیم
از ساعت 1 اومده بودیم بیرون تا همین الانم داشتیم خرید می کردیم
تازه وقتی رفتیم خونه باید کلی برای فردا هم اماده بشم
به خصوص در مورد غذا . توهان می خواست از بیرون غذا بگیره ولی بهش گفتم خودم درست می کنم
داشت می رفت سمت خونه
ای خدا .من لباس و چیکار می کردم ؟
_توهان ؟
_بله؟
_من برا فردا چی بپوشم؟
_خوب معلومه لباس.
_نه منظورم اینه که همین پرهن قرمزه رو بپوشم دیگه اره ؟
چنان ترمز کرد که نزدیک بود با کله برم تو شیشه
رگ گردنش زده بود بیرون
دوباره چشماش داشت قرمز می شد
داد کشید :
تو غلط می کنی بخوای جلوی صد نفر اون لباس و بپوشی
_اخه توهان تو که ..........
_گلیه به مرگ مادرم قسم یک باره دیگه از این زر زر ها بکنی یجوری می زنمت صدا سگ بدی شیرفهم شد؟
_بابا خوب بذار منم حرفم و بزنم
_ها؟؟؟؟؟
_خوب تو که فقط همون یه پیرهن و خریدی من مجبورم همون و بپو..........
چونم و گرفت چسبوندتم به شیشه ی ماشین و گفت :
گلیا می بندی یا خودم ببندمش؟اخه بی شعور وقتی من میگم اون بولیز چسبون رو نپوش پس امکان نداره بذارم این پیرهن و جلو صد تا نره غول بپوشی
دوباره داشت گریه ام می گرفت . چونم درد گرفته بود
با صدای بغض داری گفتم:
اخه ..........من که لباس مجلسی ندارم .....دیگه ام وقت نمیشه .........
یهو چونم و ول کرد و جعبه ی لباس و از صندلی عقب برداشت
درش و باز کرد با حرص گفت :
من احمق این و برات خریدم که غافلگیر بشی فکر نمی کردم خانم می خواد اون لباس و جلو 50 تا مرد بپوشه
به لباسا نگاه کردم
یه کت و شلوار یاسی بود با یه صندل پاشنه 10 سانتی سفید.
پوشیده و شیک بود .با بهت به لباسا خیره شده بودم .
سرمو اوردم بالا و به توهان نگاه کردم .با عصبانیت بهم خیره شده بود .
بدون اختیار یه لبخند اروم نشست رو لبم
توهان کی وقت کرده بود اینا رو بخره؟
_خیلی ممنون .خیلی قشنگن.
_چیه ؟می خواستی اون لباس قرمزه رو بپوشی که ؟من ابله از اون خوشم اومده بود گفتم برات کادو بگیرم
_من نمی خوام اون و بپوشم .یعنی توام می گفتی نمی پوشیدمش ولی اخه نمی دونستم باید چی بپوشم .
با خشم بسته رو انداخت پشت ماشین و راه افتاد
تو آینه به خودم نگاه کردم، واقعا خوشگل شده بودم. کت و شلوار یاسی رنگی که توهان برام خریده بود فوق العاده خوش دوخت بود و استیل خوبی هم داشت.
یه ذره چسبون بود، ولی جوری نبود که بدنم معلوم باشه. رژ گلبهی رو برداشتم و روی لبام مالیدم، سایه ی بنفش کمرنگی زدم و به مژه هام ریمل زدم. واقعا عالی شده بودم، همیشه از این کار بدم می اومد ولی این دفعه دیگه دست خودم نبود. برای خودم به بوس فرستادم و چشمک زدم!
از اتاق اومدم بیرون. توهان داشت به کارگرها می گفت چه کار کنن.
رفتم سمتش و گفتم:
- توهان؟ خوب شدم؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- باید برگردی تو اتاقت.
- وا؟ آخه چرا؟
- برای این که یه چیزی رو جا گذاشتی.
- چی رو؟
- مثلا شال روی سرت رو.
- چی؟ شال بندازم سرم؟
یک جوری بهم نگاه کرد که نزدیک بود خودم رو خیس کنم.
- چیه؟ نکنه می خوای جلوی اون شهریار عوضی و اون مردای چشم چرون فامیل و دوستای من بدون روسری بیای؟
باورم نمی شد. این همه موهام رو درست کرده بودم، ای خدا! من نمی فهمم مگه این ده سال تو آمریکا نبوده، پس چرا این طوریه؟!
هلم داد سمت اتاق. نشستم روی صندلی، بد خورده بود توی ذوقم. شال بنفش پر رنگم رو از توی کمد برداشت و انداخت رو سرم.
می خواستم شال رو روی سرم درست کنم که گفت:
- دست نزن، بذار درستش کنم.
- نه بابا؟ مگه بلدی؟
- بله خانوم کوچولو، معلومه که بلدم!
شال رو دور سرم پیچوند و لبنانی بستش.
خیلی بهم می اومد و صورتم رو بیشتر نشون می داد. آروم تشکر کردم، خم شد و گونه ام رو بوسید و گفت:
- خیلی خوشگل شدی جوجو. امشب زن های توی مجلس از حسادت می ترکن!
سرم رو انداختم پایین و خندیدم. این حرف هاش و کارهاش باعث می شد مور مورم بشه و قلبم برای چند ثانیه ضربان نداشته باشه.
دوباره گفت:
- راستی ببینم یکی زیادی بهت خیره شده می زنم همون وسط نصفش می کنم، پس ناز کردن و شیطنت ممنوع!
سرش رو با دستم هل دادم عقب و گفتم:
- برو دیگه پر رو نشو!
- شرط داره که برم.
- چه شرطی؟
- خب، راستش شرطش اینه که...
خم شد روی صورتم و سریع فاصله گرفت.
خندم گرفته بود، دستم رو گذاشتم رو لبام. ای خدا نذار دیوونش بشم، بذار به اندازه ی یه وابستگی ساده بمونه.
دوباره رژ رو مالیدم و شال رو روی سرم مرتب کردم. صندل ها رو پام کردم و از اتاق بیرون رفتم. صدای در اومد، آذر جون، تارا و بابایی بودن، با خشایار و نرگس.
در رو باز کردم. همشون که اومدن داخل با من و توهان روبوسی کردن و رفتن روی مبل ها نشستن. نرگس و تارا رفتن توی آشپزخونه که کمک کنن. شاهکار کرده بودم، پنج نوع غذای مختلف، سوپ های متنوع و دسرهای جور واجور درست کرده بودم. میوه ها و شیرینی ها رو به بهترین شکل چیده بودم و همه چیز آماده بود.
دلم می خواست همه خوششون بیاد. تو چشمای توهان برق رضایت و تحسین دیده می شد و همین برای من کافی بود. طاها رو هم دعوت کرده بودم، ولی نمی تونست بیاد. باید یه سفر می رفت شیراز. تارا اومد کنارم و گفت:
- خسته ای؟
- نه بابا، خسته کجا بود؟ خیلی هم کیف داد.
- خاک تو سرت، از کار کردن لذت می بری؟
- بی خیال تارا. می گم تو درباره ی این سورپرایز آذر جون چیزی می دونی؟
- نه به خدا. از اون روز ما رو دیوانه کرده، هی می گه یه کاری می خوام بکنم خودتون تعجب کنید.
- به قول توهان خدا بخیر کنه!
- واقعا خدا بخیر کنه.
زنگ در باعث شد برم سمت در. اهورا خان و همسرش بود. در رو باز کردم و توهان گرم و صمیمی رفت استقبالشون و با خنده گفت:
- چه طوری نارفیق؟ خبری ازت نیست؟!
با هم مردونه دست دادن. رفت طرف خانومی که همراهش بود و باهاش دست داد و گفت:
- شما چه طورین دختر خاله ی دوست عزیزم؟
دختر خندید و گفت:
- مسخره بازی در نیار توهان. نمی خوای منو با این خانوم خوشگله آشنا کنی؟
- البته، سوگل این خانوم به قول تو زیبا همسر بنده هستن، گلیا. گلیا جان این دختر لوس ننر و غرغرو هم زن داداش من هستن.
با هم به توهان خندیدم. سوگل رو بغل کردم، دختر خیلی خوب و با نمکی بود. با اهورا هم احوال پرسی کردم و رفت کنار بابایی و خشایار نشست. سوگل هم رفت کنار تارا و آذر جون نشست. منم در رو برای مهمونا باز می کردم.
آخر آذر جون صداش در اومد:
- ای بابا گلیا در رو باز بذار هر کی خواست میاد تو، لازم نیست تو هم هی بلند شی و بشینی.
- چشم آذر جون.
در بیرونی خونه رو باز گذاشتم و خودم نشستم کنار تارا و سوگل. صدای شهریار باعث شد از جام بلند شم:
- سلام به همگی.
همه ی سرها برگشت طرف اون ها. توهان از جاش بلند شد و رفت سمت عموش و گرم سلام و علیک کرد. شهرزاد که مثل همیشه بود و زن عموش هم که کلا سلام کردن در فرهنگ لغتش معنی نمی داد! شهریار خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد و به چشم غره های توهانم آروم خندید.
دیگه همه اومده بودن، دوستای توهان، فامیلاشون؛ همه بودن!
تارا صدای آهنگ رو بلند کرد:
گلِ من عزیزم همه عشم و به پات می ریزم
حالا که پیشمی حتی یه لحظه غم ندارم من
دلِ دیوونه ام و داری می بری بگو نگاهِ منو تو می خری
حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
تو که قشنگ ترینی توی شهرِ قصه هامی
توی ترانه های من همیشه هم صدامی
گلِ قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
همه می دونن عزیزِ دلمی تو که شیطونی گلِ من یه کمی
همیشه دوست دارم سر روی شونه هات بذارم من
دلِ دیوونه ام و داری می بری بگو نگاهِ منو تو می خری
حالا که پیشمی هیچی تو دنیا کم ندارم من
تو که قشنگ ترینی توی شهرِ قصه هامی
توی ترانه های من همیشه هم صدامی
گلِ قشنگ من بخند که خنده هات قشنگه
بذار فدای اون دلت بشم که آبی رنگه
یهو صدای آهنگ کم شد.
به تارا نگاه کردم که ببینم چه خبره. اون هم شونه هاش رو انداخت بالا، یهو یه صدای نازک و پر از ناز و عشوه از پشت سرم اومد:
- عصر بخیر امیر خان.
توهان و اهورا از جاشون بلند شدن
توهان با تعجب زل زده بود به صاحب اون صدا
از جام بلند شدم و برگشتم طرف زنه که یهو ..........
انگار برق گرفتتم. ای اهو بود
صورتش و نمی تونستم فراموش کنم .همون زن توی عکسا بود
لبخند کجی روی لبش بود و خیره شده بود به توهان
همه ساکت شده بودند .بعضی ها هم که اهو رو نمی شناختن با تعجب با ما نگاه می کردن
اذر جون رفت طرف اهو و بلند گفت :
خیلی خوش اومدی اهو جان .
بعد رو کرد به ما و ادامه داد:
اینم مهمون ویژه ی من .اهو .
به توهان نگاه کردم .سرش و انداخته بود پایین .
اهورا با ارنج زد تو پهلوش
یهو سرش و اورد بالا با لحن کاملا معمولی گفت :
خیلی خوش اومدین .بفرمایید بشینین
اهو با همون خنده گفت :
ببخشید کجا می تونم لباسم و عوض کنم ؟
توهان یکی از خدمتکارا رو صدا کرد و گفت :
به ایشون راه نشون بده
خدمتکاره و اهو رفتن سمت اتاق مهمون .
توهان با خشم به اذر جون نگاه کرد
ولی اذر جون انگار اصلا پشیمون نبود
من خشکم زده بود .باورم نمیشد .ای خدا .
بغض کرده بودم
تارا اومد کنارم و گفت:
گلیا ؟
بغضم و قورت دادم و گفتم :
جانم تارا جان ؟
_به خدا من نمی دونستم این دختره می خواد بیاد اینجا ..........من ......
_بیخیال تارا .اومده که اومده .به جهنم
_گلیا شهریار کجاست؟
_یه ابمیوه ریخت رو پاش رفت دستشویی
_گلیا یه دیقه با من بیا
رفتیم طرف توهان
سرش و انداخته بود پایین .فکش منقبض شده بود
اروم صداش کردم :
توهان؟
سرش و اورد بالا و با صدای دورگه ای گفت :
بله ؟
تارا ادامه داد :
داداشی میری با شهریار حرف بزنی؟
_تارا چی میگی؟من برم؟
_داداشی تو که می دونی .تورو خدا
_ من خودم اعصاب ندارم حالا برم ........
_توهان بخاطر من .جان تارا .
_تارا قسم نده .
_اگه من و دوست داری
نمی فهمیدم این همه اصرار تارا برای چیه .اخر که شهریار اهو رو می دید
توهان دست کرد تو موهاش و گفت :
باشه .کجاست ؟
_دستشویی
_اومد میرم پیشش.
_مرسی داداشی .
_تارا تو می دونستی این می خواد بیاد ؟
_نه به خدا .
توهان نیم نگاهی به من کرد و دستم و گرفت .
تارا رفت کنار اذر جون . با ناراحتی داشت باهاش حرف می زد
توهان دستم و محکم فشار می داد
شهریار از دسشویی اومد بیرون
توهان دستم و ول کرد و سریع رفت پیشش.
بهشون خیره شدم
توهان داشت باهاش حرف می زد و هر لحظه صورت شهریار عصبانی تر میشد
بالاخره توهان ساکت شد و شهریار سرش و تکون داد .
توهان اومد طرفم و کنارم نشست
همه با هم حرف می زدن .انگار داشتن درباره ی این اهو حرف می زدن .
شهریار رفته بود تو حیاط . تارا پاشد که بره پیشش . توهان با عصبانیت بهش نگاه کرد و مجبورش کرد بشینه سره جاش
بعد از یه ربع خانوم تشریف اوردن
بابا این کی بود دیگه ؟خجالت نمی کشید
این لباسی که پوشیده بود بیشتر شبیه لباس خواب بود .
یه پیراهن مانند که بیشتر شبیه بولیز بود پوشیده بود .همه ی لباس همین بود .جنسشم از تور بود .قد لباس تا رون هاشم نمی رسید
جایی از بدنش نمونده بود که دیده نشه .
به توهان نگاه کردم . می خواستم ببینم به اهو نگاه میکنه یا نه .
سرش پایین بود .پوزخند بانمکی هم روی لباش بود .
اهو با چنان عشوه ای راه می رفت که همه ی مردا رو مجبور می کرد بهش نگاه کنن ولی توهان حتی یه نگاه کوچولو هم به اهو نکرد
یه. در باز شد
شهریار اومد تو ........
دست تارا یهو مشت شد
اهو همونجایی که بود ایستاد و به شهریار نگاه کرد .
نگاهش یجوری بود . شهریار بدون هیچی عکس العمل خاصی سلام کرد کنار اهورا نشست
همه باهم پچ پچ می کردن
اهورا بلند گفت :
اهو خانوم شنیدم ازدواج کردین . پس سیامک کجاست ؟
اهو با چنان نفرتی به اهورا نگاه کرد که انگار ارث پدرش و ازش طلب داشت
با همون صدای نازک گفت :
سیامک تو هتل مونده .ترجیح داد نیاد
توهان پقی زد زیره خنده. انگار حرف اهو براش جوک بوده
اهو با خشم گفت :
چیزه خنده داری گفتم ؟
اهورا هم خندید و گفت :
نخیر ما به شما نخندیدیم .
توهان دستش و گرفته بود جلو دهنش و همینطور می خندید .
اهورا زیره لب گفت :
زهره مار .خفه شو
به شهریار نگاه کردم .
سرش و انداخته بود پایین . معلوم بود خیلی ناراحت .
تارا یه جوره خاصی بهش نگاه می کرد . انگار نگرانش بود . انگار هی می خواست پاشه بره کنارش ولی جلوی خودش و می گرفت
دوباره به اهو نگاه کردم . دقیقا روبروی توهان نشسته بود .
پاهاش و انداخته بود رو هم با لوندی به توهان نگاه می کرد .
اگه بخاطر ابروم نبود همون دیقه می رفتم جلو و خفه اش می کردم
شهرزاد جلوی این دختره کم می اورد
از اون موقع به صورتش نگاه نکرده بودم .
خیره شدم به قیافه اش . ارایش غلیظی داشت .
سایه ی قهوه ای زده بود با رژ مسی .
توهان به صورتش خیره شده بود .
به چشماش نگاه کردم .اثری از عشق و محبت ندیدم
تنها چیزی که توی چشمای توهان موج می خورد تنفر بود
دستش و چنان مشت کرده بود که نزدیک بود استخوناش خورد بشه .
یکی از دوستای توهان پرید وسط نگاه کردن توهان و گفت :
توهان میگم بیارم ؟
توهان یه نگاه به من کرد و گفت :
اره بیار .
بعد بلند شد و کنار من ایستاد و دستش و گذاشت دوره کمرم
حرصم گرفت دوست نداشتم از من برای عصبی کردن اهو استفاده کنه
با عصبانیت گفتم :
میشه دستت و برداری؟
_نچ.
_دوستت چی قراره بیاره ؟
_شراب
دهنم باز موند .با تعجب بهش نگاه کردم و با تته پته گفت :
تو ...........تو شراب می .......می خوری ؟
_بله می خورم .
_اخه .......
_نترس من حد خودم و می دونم .اونقدر نمی خورم که هیچی حالیم نشه .
_من از این جور چیزا بدم میاد .
_چیکار کنم خوب؟
با عصبانیت دستش و پس زدم و رفتم توی اشپز خونه
اههههههه.مشروب خوردنش کم بود که اینم اضافه شد .
یه سری به غذا ها زدم .کاملا پخته بودن . خوب بود .حداقل به خودم افتخار می کردم که مهمونی رو خوب جمع و جور کردم
صدای اهنگ دباره بلند شده بود
یه 10 دیقه ای بود که تو اشپزخونه بودم
حوصله ام سر رفته بود . نمی خواستم برم بیرون ولی داشتم دیوونه می شدم از بیکاری
از اشپزخونه اومدم بیرون.
دهنم باز موند .بیشتر مردای مجلس و چندتا از زنا یه گیلاس شراب دستشون بود .
من و باش فک ر می کردم این گیلاس ها دکورن
توهان کنار اهورا نشسته بود .
توی دستش یه گیلاس بود. آهو از جاش بلند شد و رفت طرف توهان و بلند گفت: - امیر خان، می شه یه لیوان به منم بدین؟ توهان نگاه نفرت انگیزی بهش کرد و یه گیلاس رو پر کرد و داد دستش. آهو خنده ای کرد و گفت: - به سلامتی! توهان خنده ی آرومی کرد و گفت: - به سلامتی! به شهریار نگاه کردم. یه سیگار دستش بود و تند تند پک می زد. رفتم کنار تارا ایستادم، به شهریار خیره شده بود. حتی متوجه نشد کنارش ایستاده بودم! با آرنج زدم توی پهلوش که یهو با ترس برگشت عقب و گفت: - وای دیوانه، سکتم دادی! با شیطنت بهش نگاه کردم. - ها؟ چیه؟ چرا این طوری نگاه می کنی؟ - می گم تارا، بدجوری توی نخ بعضی ها هستیا! - گمشو خل و چل! - تارا چه خبره؟ - می خوای چه خبر باشه؟ - می خوام خبرهای خوب خوب باشه. - فعلا که خبرای خیلی بد هست. - چرا؟ - درباره ی بیماری قلبی توهان چیزی می دونی؟ - آره، خودش گفته. - اون چیزی که می خوره برای قلبش ضرر داره. - همش تقصیر این زنیکه ی عوضیه! اگه نیامده بود، توهان امکان نداشت بخوره.
- از دست این کارهای مامان! آخه بگو برای چی این بی شعور رو دعوت کردی؟ - تو نگران توهانی یا شهریار؟ - گلیا می شه بی خیال بشی؟ نمی بینی اعصابش داغون شده؟ گلیا برو لیوان رو از دستش بگیر. خدایی نکرده بلایی سرش میاد ها! - تارا چه حرف هایی می زنی ها! مگه داداش لجباز شما به حرف من گوش می ده؟ - گلیا برو مرگ من! این حالش بد می شه! سرم رو با حرص تکون دادم و رفتم سمت توهان. آروم صداش کردم: - توهان؟ سرش رو آورد بالا. چشماش داشت قرمز می شد. - می شه بس کنی؟ - چی رو؟ - خوردن این زهر ماری رو! - نچ! - توهان خواهش می کنم. - گلیا کاری نکن وسط این مجلس سرت داد بزنم. - به جهنم، این قدر بخور تا بمیری. با عصبانیت رفتم توی دستشویی. صورتم داغ شده بود. خجالتم نمی کشید عوضی! رو که نبود، سنگ پای قزوین بود! یهو یاد آهو افتادم. نکنه داشت برای توهان عشوه می اومد؟ اگه توهان بهش توجه می کرد چی؟ وای نه! اگه توهان دوباره عاشق آهو بشه من می میرم. نه نه، آهو شوهر داره! توهان به یه زن شوهر دار نگاهم نمی کنه، مطمئنم. از دستشویی اومدم بیرون. یه دقیقه کپ کردم! اشکم داشت سرازیر می شد. چونم می لرزید. آهو و توهان داشتن می رقصیدن! قطره های درشت اشک روی صورتم می ریخت. آذر جون سرش رو چرخوند و منو دید. سریع اومد کنارم و گفت: - گلیا جان از توهان ناراحت نشو. عزیزم اون الان هوشیار نیست، نمی فهمه چه کار داره می کنه. دست آذر جون رو پس زدم، رفتم توی اتاقم و در رو قفل کردم. روی تختم دراز کشیدم. داشتم می مردم! توهان خیلی کثافتی، توهان ازت بدم میاد، توهان خیلی نامردی! یکی در اتاقم رو زد، جواب ندادم. صدای خشایار رو تشخیص دادم: - گلی؟ گلیا خانوم؟ عزیزم در رو باز کن، منم. خواهر کوچولوی عزیزم، بذار بیام پیشت! بلند شدم و در رو باز کردم. سریع اومد تو و در رو بست. به هق هق افتاده بودم. خشایار اومد جلو و محکم بغلم کرد و گفت: - جانم، جانم عزیزکم! هیچی نیست. عزیز دلم توهان باز دوباره خورده و الان نمی فهمه چه کار می کنه، نباید ازش دلخور بشی! سرم رو روی سینه ی خشایار فشار دادم و هق هقم رو توی گلوم خفه کردم. - گلیا گوش کن، من آهو رو خوب می شناسم. اون آدم خوبی نیست. بیا، بیا توی سالن تا بهش ثابت کنی نمی تونه تو رو شکست بده. بیا اون جا و با شوهرت برقص. بذار بفهمه انگشت کوچیکه ی تو هم نمی شه! باشه عزیزم؟ گل گلی خانوم، جواب بده دیگه! باشه؟ - باشه داداشی. - آفرین. الان من می رم، تو هم سریع بیا. - چشم.
خشایار رفت، منم روی صندلی نشستم و شروع کردم به آرایش کردن. نشونت می دم توهان خان! اگه تو می تونی هرکاری خواستی بکنی، منم می تونم. حالا ببین! کاری می کنم به غلط کردن بیفتی. پا شدم و رفتم سمت کمدم. یه شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم با بلوز چسبون طلایی. نمی خواستم کاری کنم که خودم کوچک بشم. لباس هام تنگ و چسبون بود، ولی بدنم رو نشون نمی داد. با همین لباس ها توهان رو دیوونه می کردم! شال رو از روی سرم برداشتم و موهای بلند فرم رو دور شونه هام ریختم. رژ طلایی کمرنگی زدم و توی آینه به خودم نگاه کردم. برام مهم نبود توهان می خواد چه غلطی بکنه، من باید روی این آدم مغرور و لجباز رو کم می کردم! لبخندی مصنوعی زدم و از اتاق رفتم بیرون. توهان و آهو همچنان داشتن می رقصیدن. راه افتادم سمت تارا. یهو چشم توهان افتاد به من. برای یه لحظه مردمک چشمش تکون نخورد. پوزخندی زدم و کنار تارا نشستم. تارا با چشمای گرد شده بهم خیره شده بود. - ها؟ چیه؟ خوشگل ندیدی؟ - گلیا خیلی بد تلافی کردی. - دلم خواست. - گلیا توهان عصبانی بشه هیچ کاری نمی تونی بکنیا. - به جهنم. مگه اون شوهر منه؟ ببین تارا، من و توهان قرار گذاشتیم! از همین لحظه توهان کوچکترین دخالتی توی زندگی من بکنه دیگه یک ثانیه هم اینجا رو تحمل نمی کنم. تارا با تعجب بهم خیره شده بود. آهو خنده ی مستانه ای کرد و از بغل توهان در اومد و رفت کنار یکی از دوستای توهان نشست. سرش رو برگردوند و یه نگاه پر از تمسخر بهم کرد. دوباره سرش رو برگردوند با لوندی با دوست توهان حرف زد. چند نفر اومدن جلو بهم پیشنهاد رقص دادن، ولی به خاطر نگاه های تارا ردشون کردم. یهو چشمم به خشایار خورد. با ناراحتی سرش رو تکون داد و زیر لب گفت: - کار خوبی نکردی! شونه هام رو انداختم بالا. سرم رو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم. سنگینی نگاه توهان رو حس می کردم. پوزخندی زدم. با صدای یه مرد سرم رو آوردم بالا: - سلام گلیا خانوم. به پسر نگاه کردم. موهای طلایی داشت با چشمای مشکی گیرا. جذاب بود! دوباره ادامه داد: - من کیان هستم، دوست توهان. شناختمش. همونی بود که اون روز اومده بود خونه پیش توهان. توهان راست می گفت، اختیار نگاهش رو نداشت! کل بدنم رو زیر و رو کرد! با خشم بهش چشم غره رفتم و گفت: - خوشبختم. خب؟ - اجازه ی یه دور رقص رو با شما می خوام! تا خواستم جواب رد بدم صدای توهان ساکتم کرد: - کیان جان اگه اجازه بدی می خوام با زنم برقصم. کیان رفت کنار و گفت: - خواهش می کنم. بفرمایید. توهان اومد جلو دستش رو دراز کرد. دلم می خواست با کله برم توی صورتش، ولی آبروی خودم رو می بردم. به اجبار دستش رو گرفتم. با خشم کمرم رو گرفت. - هوی وحشی، کمرم شکست! - دقیقا می خوام بشکونمش که دیگه به نمایش نذاریش! یه دستش رو گذاشت روی موهام و موهام رو محکم کشید. نتونستم تحمل کنم و زیر لب ناله کردم. - این ها رو هم قیچی می کنم که یادت باشه نریزیشون بیرون. - ولم کن عوضی، ازت متنفرم توهان! - چه جالب، منم از تو نفرت دارم!
سالن خالی شده بود. همه نشسته بودن و من و توهان رو نگاه می کردن. توهان با نفرت عمیقی بهم نگاه می کرد. هیچ عشقی بهش نداشتم. این اون توهانی که عاشقش شده بودم نبود. این یه مرد خشن بود که هیچ احساسی نداشت. من توهان خودم رو می خواستم، ولی قبلش باید از این آقای غیر محترم انتفام می گرفتم! توهان با عصبانیت به موهام چنگ می زد. تارا صدای آهنگ رو زیاد کرد. یه دفعه آروم شدم. بازم بدون اختیار نرم شدم. هر جمله ی آهنگ توی ذهنم می چرخید:
اگه بدونی من چقدر دلم تنگ شده همه ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده در نمیاری اشک من احساسی رو بغل نمی کنی اون که نمی شناسی رو اگه بدونی این روزا چقدر داغونم چقدر مراقب وسایل این خونم دعا کن اون روزای خوبمون برگرده ببین ندیدنت چقدر شکستم کرده خستم کرده اگه بدونی از این خونه می رم چی؟ اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟ اگه بدونی عکساتو بغل کردم، اگه بدونی من دارم می میرم چی؟ اگه بمونی مشکلاتمون حل می شه همه چی اینجا مثل روز اول می شه اگه تو مثل سابق عاشق من بودی برت می گردونم جایی که قبلا بودی اگه بدونی از این خونه می رم چی؟ اگه بدونی من از غصه پیرم چی؟ اگه بدونی عکساتو بغل کردم، اگه بدونی من دارم می میرم چی؟
آهنگ خیلی قشنگی بود. یک جورایی انگار آهنگ رو درک نمی کردم، ولی دوستش داشتم! سرم رو آوردم بالا و به توهان نگاه کردم. چشماش دیگه اون نفرت قبل رو نداشت. دوباره داشتم رام می شدم! هیچی نمی فهمیدم. نمی فهمیدم الان صد نفر داشتن به ما نگاه می کردن. فقط چشمای توهان بود، فقط توهان رو می دیدم! بازم عطرش دیوونم کرد. سرم رو گذاشتم روی سینش و نفس عمیق کشیدم. به چشماش نگاه کردم. دوباره داشت می شد همون توهان؛ همونی که عاشقش شده بودم. نه نه! باید اول اذیتش می کردم بعد. دستش رو پس زدم و گفتم: - بسه، داری پر رو می شی. خورد توی ذوقش، کاملا متوجه شدم! خنده ی آرومی کنار لبم نشست. رفتم توی آشپزخونه. الان هرچی از توهان دورتر می شدم بهتر بود. کارگرا غذاها رو کشیده بودن توی ظرف و میز رو آماده کرده بودن. با خوشحالی به میز نگاه کردم. رفتم کنار مهمونا و بلند گفتم: - بفرمایید لطفا، شام آمادست.
همه پشت میز نشسته بودن .
اذر جون با مهربونی گفت :
دستت درد نکنه گلیا جان .عالی بود دخترم .
_ممنون اذر جون .نوش جان .
یکی از دوستای توهان با صدای بلندی گفت :
خیلی خیلی ممنون گلیا خانوم .دست شما رو باید طلا گرفت .عالی .....
_مرسی .ممنون .انقدرم که میگین تعریفی نبود
صدای زنگ در باعث شد سریع برم سمت در .
خاله انجلا بود . در و باز کردم
تارا با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت :
کیه این موقع؟
_خاله انجلا بود .
_واییییی .اخ جون .
توهان و تارا بلند شدن و اومدن کناره من تا از خاله استقبال کنن .
خاله اروم اروم اومد تو خونه .
توهان بغلش کرد و من و تارا باهاش احوال پرسی کردیم
خاله مثل اون روز مهربون ولی بداخلاق بود . می خندید ولی کلی به توهان تیکه می نداخت .
تا سرش و برگردوند چشمش افتاد به توهان .
لبخند رو لبش خشک شد .
شنیدم زیره لب گفت :
oh my god.این باورکردنی نیست.
بعد سرش و چرخوند و رو به تواهن گفت:
توهان این .......این اینجا چیکار می کنه ؟
_نمی دونم خاله جان .مامان دعوتش کرده .
_من این اذر و می کشم .
تارا پرید وسط حرفشون و گفت :
بیخیال خاله . به جهنم که اومده . بیاین بریم سره میز .
همه بلند شده بودن و یا خاله احوال پرسی می کردن .
تا اومدم برم و اشپزخونه دوباره زنگ در خورد .
از توی ایفون نگاه کردم . یه اقایی بود .نمی شناختمش . حتما از دوستای توهان بود دیگه . ولی چرا الان اومده بود ؟
شونه هام و انداختم بالا و جواب دادم :
کیه ؟
_سلام خانوم . ببخشید اگه میشه به اهو سینایی بگین بیاد . اومدم دنبالش
پس این با اهو کار داشت . حتما اژانسی چیزی بود .
تا اومدم اهو رو صدا کنم صدای توهان و شنیدم :
کیه گلیا ؟
سریع برگشتم . پشت سرم ایستاده بود
_با تو دارم حرف می زنماااا.
_ها ؟
_میگم کیه؟
_فکر کنم اژانس. گفت اهو رو صدا بزنم .
توهان به ایفون نگاه کرد .
یه دفعه خشکش زد . رگ گردنش زد بیرون . نفساش تند شده بود
_توهان می شناسیش ؟
_سیامک .
_شوخی می کنی؟این .........واقعا ........
_اره . گلیا بگو بیاد بالا
_چی؟
_بهش بگو بیاد تو خونه.
_توهان .......اخه ........ممکنه ....
_گلیا عصبانیم نکن .بهش بگو بیاد .
_باشه .
دوباره ایفون و برداشتم و گفتم :
سیامک خان بفرمایید تو .
_نخیر خیلی ممنون . فقط اگه میشه بگین اهو بیاد .
_نه .اصلا امکان نداره .باید بیاین .
_اخه ......
_بفرمایید دیگه . بفرمایید
گوشی و سریع گذاشتم .
توهان سرش و تکون داد گفت :
خوبه .ممنون
خواستم برم که یهو توهان دستم و کشید .
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
چیه؟
_برو لباساتو عوض کن .
_من هرکاری .........
_گلیا ازت خواهش می کنم . برو .اذیتم نکن . برو عوض کن لباساتو
به چشماش نگاه کردم
مهربون بود . تو چشماش خواهش بود .بهم دستور نمی داد ,ازم خواهش می کرد .
با حالت مهربونی گفت:
باشه؟
_نه.چطور تو هر غلطی بخوای می کنی اونوقت من حق ندارم درباره ی پوششم خودم تصمیم بگیرم؟
_گلیا ازت خواهش می کنم .به خدا دارم دیوونه میشم .برو عوض کن . من ازت معذرت می خوام . برو
_نه
_گلیا ......
اهههه.خاک بر سره من. تا ازم خواهش می کرد دیوونه می شدم .
نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم
_گلی خانوم ,میری؟
سرم و تکون دادم و رفتم تو اتاق
روی تختم نشسته بودم. می ترسیدم برم بیرون. اگه بین توهان و سیامک دعوا می شد چه کار می کردم؟ ای بمیری توهان که همه ی بدبختی های من به خاطره توئه! حالا توهان کم بود، این زنیکه هم جفت پا اومده بود وسط بدبختی من! خدایا نکنه توهان هنوز آهو رو دوست داره؟ «معلومه که دوست داره، چی فکر کردی گلیا؟ مثلا فکر کردی دیوونت شده؟ فکر کردی دوبار به خاطرت با چند تا یالقوز دعوا کرده عاشق شده؟» «مگه من چمه؟ چیم از این زنیکه کم تره؟» «گلیا به خودت نگاه کن. آره تو زشت نیستی، ولی آهو خوشگله. گلیا خانوم بین زشت نبودن و خوشگل بودن خیلی فاصله است.» «مگه همه چی ظاهره؟» «مردا عقلشون به چشمشونه خانوم. توهان می گه از آهو بدش میاد، ولی اگه تو یه ذره عقل داشته باشی می فهمی دروغ می گه! توی ماشین رو یادت رفته گلیا؟ اون موقع که حال توهان بد شده بود، اون آهو رو صدا زد نه تو رو. همین چند ساعت پیش، اون داشت با آهو می رقصید!» از جام بلند شدم. نمی خواستم به این اراجیف فکر کنم. لباس هام رو عوض کردم و رفتم توی سالن. عجیب این بود که سیامک هنوز نیامده بود تو. سنگینی نگاه توهان رو روی خودم حس می کردم. حتی نگاهشم کاری می کرد که وجودم گرم بشه! زیر چشمی بهش نگاه کردم، داشت با یه لبخند غمگین نگاهم می کرد. دوباره به دور و برم نگاه کردم. صدای در خونه باعث شد دلم بریزه پایین. داشتم سکته می کردم! سریع تر از همه رفتم دم در و از چشمی نگاه کردم. نمی تونستم درست ببینم، ولی تشخیص دادم که سیامک باشه. به توهان نگاه کردم. با جدیت به در خیره شده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و در رو باز کردم. تمام مهمونا برای یه لحظه ساکت شدند. به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم؛ چشمای مشکی گیراش هر آدمی رو به سمت خودش جذب می کرد. موهای بلند بهم ریخته ی مشکیش روی صورتش ریخته بود. به کت و شلوارش نگاه کردم، خط اتوی شلوارش هندونه رو قاچ می کرد!
دوباره به صورتش نگاه کردم .
یه اخم خاص رو صورتش بود که باعث می شد جذاب تر جلوه کنه .
خوش قیافه نبود ولی یه جذابیتی داشت که نمی تونستم انکارش کنم .
یه سکوت جالبی درست شده بود .
انگار همه فهمیده بودن این مرد کیه.
بالاخره توهان این سکوت و شکست :
خوش اومدی .
دوباره استرس اومد سراغم . نگاهم بین توهان و سیامک می چرخید .
سیامک اروم سرش و تکون داد .دوباره صدای حرف زدن شروع شد .
بعضی ها به سیامک سلام می کردن و بعضی ها فقط سرشون و تکون می دادن .
به تارا که یه گوشه ایستاده بود نگاه کردم .
داشت گریه می کرد .
ولی اخه چرا ؟تارا که تا همین چند لحظه پیش داشت می خندید .چرا یه دفعه
اینطوری شد ؟خدایا اینجا چه خبره؟
سیامک اروم اومد تو خونه و به همون ارومی رفت سمت اهو .
کنارش نشست و دستش و گرفت .
تکون خوردن لبای اهو رو حس می کردم .
هر لحظه که اهو حرف می زد اخمای سیامک بیشتر توهم می رفت .یه دفعه سرش و اورد بالا و به من نگاه کرد .
نگاهش خشن بود . پر از کینه و نفرت درست مثل کینه ای که تو چشمای توهان بود .
توهان اومد کنارم و دستش و گذاشت دوره کمرم .
تعجب کردم .کارش خیلی عجیب لود . به صورتش نگاه کردم .
با عصبانیت به سیامک خیره شده بود .
کمرم و محکم فشار می داد .حس می کردم استخونای کمرم داره خورد میشه .لبم و از درد گاز گرفتم
همینطور فشار دستش بیشتر می شد .دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و اروم ناله کردم :
ایییییییی توهان .
انگار به خودش اومد .بهم نگاه کرد و کمرم و ول کرد .یجورایی انگار گیج بود .
رفتم سمت تارا و کنارش نشستم .
اشکای رو صورتش و با پشت دست پاک کرد و لبخند مصنوعی زد .
اروم صداش کردم :
تارا ؟
با صدای لرزونی گفت :
جانم گلیا جان ؟
_تارا این جا چه خبره ؟می تونم ناراحتی توهان یا شهریار و درک کنم ولی ناراحتی تورو ...........اصلا نمی تونم بفهمم.
نگو که این اشکا بخاطر داداشت .
_نه گلیا . من انقدرم که فکر می کنی خوب نیستم . برای خودم گریه می کنم .
_خودت ربطی به سیامک داری؟
_می دونی گلیا توهان فکر می کنه من نمی دونم اون مردی که اون روز تو اون باغ اهو رو می بوسید سیامک بوده .ولی اشتباه می کنه .می دونم خیلی هم خوب می دونم .
دهنم از تعجب باز مونده بود .پس تارا می دونست .ولی از کجا ؟
_گلیا توهان همه چیز و گفته اره ؟
_نمی دونم والا ولی این قضیه ی سیامک و اره گفته .
_عجیبه .خیلی عجیبه . تواهن حتما سرش به جایی خورده وگرنه قبلا امکان نداشت یه کلمه از زیره زبونش در بیاد
_تارا تو همون روز فهمیدی اون مرد سیامک؟
_نه .اون روز انقدر حال توهان خراب شده بود که من درست مرده رو ندیدم .
_پس چطوری می دونی اون سیامک بوده ؟
_خوده سیامک خان برام تعریف کردن .
_یع...........یعنی چی؟مگه .........اخه مگه .........میشه؟
_باید از اول بهت بگم گلیا . طولانیه .الان نمیشه .بعدا از اول برات تعریف می کنم .
_هر جور راحتی.........
خدایا رازای این خانواده تموم شدنی نیست انگار
به اذر جون نگاه کردم .
داشت با خاله انجلا حرف می زد .معلوم بود دارن بحث می کنن مسلما هم که سره اهو بود دیگه .
به ساعت نگاه کردم .نزدیک 12 بود .
فکر کنم بالاخره این مهمونی نحس قرار بود تموم بشه .
من احمق مثلا می خواستم خوش بگذرونم
اینم از خوشگذرونی من .
ای خدا من چرا انقدر بدبختم؟
رفتم سمت اشپزخونه تا برای اذر جون و خاله قهوه بیارم .
هنوز پام به اشپزخونه نرسیده بود که یه صدای مردونه ی خش دار باعث شد برگردم :
خانوم ؟
سیامک بود .
به اطافم نگاه کردم .با من بود ؟
_خانوم ؟با شمام
_بله ؟بفرمایید ؟
_شما همسر توهان هستید؟
_خوب بله چطور مگه ؟
_هچی فقط خواستم تبریک بگم .
نگاه خیره ی توهان و رو خودم حس کردم . می تونستم چشمای عصبیش و تصور کنم
_ااااااااااا.........چیزه ..............خیلی ممنون
پوزخند کوچیکی کناره لبش بود .
انگار اونم نگاه توهان و حس می کرد.
دستش و طرقم دراز کرد .
با ترس به دستش خیره شده بودم .
می دونستم اگه بهش دست بدم گوره خودم و کندم .
هنوز موضوع شهریار یادم نرفته بود مسلما این خیلی بدتر از شهریار بود .
دستش همینطور جلوم بود .
به چشماش نگاه کردم .
چشماش شیطون شده بود .
معلوم بود از اذیت کردن توهان خیلی لذت می بره ولی نه.....................
اگه من از توهان خوشم نمیومد
اگه باهم دعوا داشتیم
اگه در حده یه همخونه ی ساده هم نبودیم
اگه توهان از من متنفر بود
بازم توهان شوهره من بود .من شوهر داشتم .متاهل بودم
با اینکه خیلی دوست داشتم توهان و اذیت کنم ولی حق نداشتم دست بذارم رو نقطه ضعفش .قبلا این اشتباه و کرده بودم پست دوباره ..............نه
با یه جمله لبخند مسخره ی سامک و از بین بردم :
ممنون
دوباره عقب گرد کردم و رفتم تو اشپزخونه .
لبخند کوچیکی کناره لبم بود .
گل کاشته بودم .دمم گرم
--------------------------------------------------------
اخرین ظرفارو هم گذاشتم توی ماشین ظرفشویی و رفتم توی سالن
به توهان که روی مبل خوابش برده بود نگاه کردم .
رفتم تو اتاقم و پتوی خودم و برداشتم و روی توهان انداختم .
چقدر خسته بودم .
کش و قوسی به بدنم دادم . کناره پایه توهان نشستم .
دستم و بدم لای موهاش و به صورتش نگاه کردم .
بمیرم براش .چقدر زجر کشیده بود .
چطور اهو نتونست قدر مردی مثل توهان و بدونه؟
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم
رو تخت دراز کشیدم و چشماشمو بستم
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم .
10 دقیقه بود که همین جور ول می خوردم . هرکاری می کردم خوابم نمی برد
از جام بلند شدم و با بی حالی به دورو بر اتاق نگاه کردم .
حتی حوصله نداشتم برم توی بالکن .
رفتم سمت کمدم تا لباسام که روی زمین پخش بودن و جمع و جور کنم
لباسامو یکی یکی مرتب می کردم و اویزون می کردم .
یهو چشمم افتاد به پیراهن قرمزی که توهان برام خریده بود .
نمی دونم چرا انقدر وسوسه شده بودم که بپوشمش
از کمد آوردمش بیرون و انداختمش روی تخت. خیلی لباس قشنگی بود، خوش دوخت و خوش استیل. چرا دلم می خواست بپوشمش؟ خب چه ایرادی داره؟ دلم می خواد بپوشمش دیگه! توهان که خوابه کس دیگه ای هم که توی خونه نبود، پس عیبی نداشت.
آروم شروع کردم به پوشیدن لباس. هر دو دقیقه یک بار به در اتاق نگاه می کردم، می ترسیدم توهان یه دفعه بیاد داخل اتاق.
بعد از ده دقیقه وقت تلف کردن لباس رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. فکر کن توهان من رو با این لباس ببینه، چه شود؟! به پاهام نگاه کردم، چه هارمونی جالبی ایجاد می کرد. سفید و قرمز!
موهام رو از بالا جمع کردم و روی تخت نشستم. شاید در حد آهو زیبا و جذاب نبودم، ولی در حد خودم خوب بودم. حتی اگه زشت هم بودم اخلاق و رفتارم از آهو خیلی بهتر بود.
دیگه کافیه! من عاشق توهان نبودم، به این فرضیه اعتماد نداشتم ولی می خواستم به خودم حالی کنم که عاشقش نبودم.
شاید دوستش داشتم ولی سعی می کردم این رو انکار کنم، این احساس فقط یه وابستگی ساده بود. من نباید غروری رو که برای بدست آوردنش زجر کشیده بودم رو یه شبه به خاطر یه مرد از دست می دادم، اون هم برای یه مردی که هیچ احساسی به من نداشت؛ پس منم نباید ازش عشق گدایی می کردم!
آره، دیگه تمومه! این احساس همین الان باید ریشه کن بشه و برام مهم نبود توهان آهو رو دوست داره یا نداره! به من چه ربطی داشت؟ من فقط باید راجع به یه سال دیگه فکر می کردم و راجع به درسم، همین و بس!
روی تخت دراز کشیدم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. نه به توهان، نه به خودم، نه به آهو، نه به سیامک و نه به هیچی! فقط می خواستم آروم باشم. احتیاج داشتم که بخوابم و خودم رو از شر این فکرها خلاص کنم. کاش می شد خواب مادرم رو ببینم. دلم می خواست حداقل تو خواب آرامش داشته باشم و چشمام رو بستم و زیر لب آروم زمزمه کردم:
- شب بخیر مرد اخمو!
با حس گرما نزدیک صورتم کمی هوشیار شدم. حتما داشتم خواب می دیدم، سرمو تکون دادم و غلت زدم و دوباره خوابیدم. حس کردم یه نفر از پشت بغلم کرد و این قدر خوابم می اومد که برام مهم نبود داشتم خواب می دیدم یا واقعی بود، فقط مهم این بود که جام راحت بود.
خودم رو توی بغل اون خیال جمع کردم، مطمئن بودم دارم خواب می بینم وگرنه به جز من و توهان که...
چشمام یهو باز شد. توهان؟
چشمام رو روی هم فشار دادم، حتما توهم زده بودم. دستم رو با ترس گذاشتم روی دستی که فکر می کردم خیاله. یا خدا واقعی بود و با بلندترین حد ممکن جیغ کشیدم. یک دفعه ولم کرد و تونستم از تخت بیام پایین و با دیدن توهان دوباره جیغ کشیدم. توهان به نشونه ی تسلیم دستاش رو بالا آورد و داد زد:
- چه مرگته بابا؟ مگه جن دیدی؟ منم دیوانه!
سینه ام از ترس بالا و پایین می رفت، ضربان قلبم رفته بود روی دو هزار. اصلا حواسم به لباسم نبود و نمی فهمیدم که با چه وضعی جلوی توهان بودم.
جیغ زدم و گفتم:
- احمق بی شعور این جا چه غلطی می کنی؟ داشتم زهر ترک می شدم. تو اصلا تو اتاق من تو تخت من چه کار می کنی؟ می شه بدونم؟
توهان جوابی نداد و به یه نقطه خیره شده بود. رد نگاهش رو گرفتم؛ به لباسم خیره شده بود. آب دهنش رو قورت داد و به چشمام نگاه کرد.
یهو یادم افتاد با چه لباسی جلوشم. از خجالت داشتم آب می شدم. توهان حریص به صورتم نگاه می کرد. اومد سمتم و منو به خودش نزدیک کرد. داشتم دیوونه می شدم. من احمق داشتم چه کار می کردم؟ تمام قول و قرارهایی رو که با خودم گذاشته بودم رو فراموش کرده بودم. من توهان رو دوست داشتم!
سرش رو آورد بالا و دستام رو گرفت و گفت:
- خیلی خوشگل شدی!
دلم می خواست همراهیش کنم، ولی یه چیزی ته دلم اخطار می داد. این دفعه آروم و ملایم بود؛ حتی اگر هم می خواستم، نمی تونستم جلوش رو بگیرم و انکار کنم.
توهان سرش رو برد بالا و به چشمام نگاه کرد. از روی تخت بلند شد و دستاش رو گذاشت رو سرش؛ از فرصت استفاده کردم و ملحفه رو روی خودم کشیدم.
توهان با ناراحتی نگاهم می کرد. بعد از پنج دقیقه با صدای خش داری گفت:
- گلیا معذرت می خوام، ببخشید. دست خودم نبود، ببخشید گلیا!
و سریع از اتاق رفت بیرون.
قطره ی اشکم آروم روی گونه ام سر خورد. پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم و آروم و بی صدا گریه می کردم. خدایا چه کار داری باهام می کنی؟ من که گناهی نکردم، پس چرا زجرم می دی؟ خدایا چه قدر امشب برام لذت بخش بود، خودت مراقبم باش خدا جونم! نذار دیوونه اش بشم. خدا اون از روی نیاز این کار رو کرد، ولی من از روی عشقم گذاشتم بهم دست بزنه. خدایا این احساس لعنتی رو از ریشه بسوزون! توهان از روی نیاز این کار رو کرد، باید می فهمیدم که اون دوستم نداشت!
سرم و روی بالشت گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- نکن توهان! دیوونه ام نکن!
و دیگه نفهمیدم چی شد.
***
از جام بلند شدم و به دور و برم نگاه کردم، گیج بودم. به بدنم نگاه کردم و تازه یادم اومد. دیشب... من... توهان! وای خدا!
ملحفه رو محکم دور خودم پیچیدم و با ترس و لرز رفتم توی راهرو. صدایی نمی اومد، آروم آروم رفتم سمت حمام. انگار توهان خونه نبود. سریع رفتم تو حمام و رفتم زیر دوش آب سرد!
آخ خدا چه لذتی داشت. کاش دیشب رو می تونستم پاک کنم؛ حداقل از ذهن خودم، تا این قدر خجالت نکشم! حالا چه طوری با توهان چشم تو چشم بشم؟ من که از خجالت آب می شم.
حوله رو دوره خودم پیچیدم و سریع رفتم سمت اتاقم .
واییییی چقدر سرد بود .
گلیا خاک بر سرت .اینم از ارامش گرفتنت .
خوب دیوانه الان سرما می خوری که .
به جهنم . موهام و با حوله خشک کردم و سشوار کشیدم .
یه بولیز یقه اسکی ابی و شلوار جین ابی پوشیدم
می خواستم برم بیرون . احساس خفگی می کردم . دلم می خواست راه برم و به زندگی احمقانه ام فکر کنم .
ساعت تقریبا 6 صبح بود . یعنی این موقع توهان کجا بود ؟
نکنه .......................
نکنه رفته بود پیشه اهو ؟
نه نه نه , امکان نداره .حالا رفته باشه به من چه ؟
مگه من فضولم؟
نه عزیزم ,خدا اون روز و نیاره .تو ؟فضول؟ اصلا
از درگیری های ذهنی که با خودم داشتم خنده ام می گرفت . واقعا یک خل به تمام معنا بودم .
صدای شکمم و می شنیدم . چقدر گشنم بود
سریع پاشدم و راهی اشپزخونه شدم . خدایا با اینکه چشم دیدن خوشحالی من و نداری ولی بازم شکرت.
دو تا تخم مرغ از توی یخچال برداشتم و توی تابه انداختم .
به جلز و ولز تخم مرغ ها خیره شده بودم . بچه که بودم فکر می کرم بیچاره ها خیلی درد می کشن بخاطر همین جیغ می زنن .
یهو تصویر نرگس اومد جلو صورتم . چقدر دوسش داشتم
با اینکه هیچ وقت از ته دل اونطوری که من عاشقش بودم دوسم نداشت ولی همیشه خوشبختیم و می خواست .
به خشایار فکر کردم ,حتی برای یه لحظه به نبودش فکر می کردم دیوونه میشدم .اگه اون نبود من چیکار می کردم؟با اینکه همیشه پیشم نبود ولی از دور مواظب تمام کارا و رفتارام بود . خوب یادمه 13 سالم بود . دم مدرسه یه پسری ازم ادرس یه جایی رو پرسید از شانس گنده اون پسره خشایار دقیقا همون موقع رسید و واویلا .
پسره ی بدبخت هنوز صورت خونیش یادمه .
حالا می رسیدیم به بخشی که دیگه من دیوانه وار دوسش داشتم
داداشی گلم . طاها . اگه از خشایار بیشتر دوسش نداشتم کمتر از اونم عاشقش نبودم .کاش می تونستم کمکش کنم .
کاش می فهمیدم زن مورده علاقه اش کیه . اگه می فهمیدم خودم و به اب و اتیش می زدم که راحت باشه . می دونستم اونقدر شرف داره که به یه زن شوهر دار نگاهم نکنه ولی این دفعه ..............
تابه رو از روی گاز برداشتم و سریع گذاشتمش رو میز
جیغ زدم :
اییییییییییی سوختم .وای دستم مامان
به سمت شیره اب حمله کردم و دستم و بردم زیره اب سرد .
اخیش.........
_میگم تو مطمئنی تمام غذا های دیشب و خودت درست کرده بودی ؟
این دفعه برعکس همیشه از یهویی اومدن توهان شوکه نشدم .
انگار ترسمم نمی تونست روی خجالتم و کن کنه
_اره خودم درست کردم . چطور ؟
_اخه اینا سوختناااااااااا
به تخم مرغا نگاه کردم . خدایا من و بکش راحتم کن اههههههه .
اخه الان موقع فکر کردن بود ؟
تابه رو برداشتم و تو سینک ظرفشویی انداختم
توهان خندید و پشت میز نشست .
بدون اینکه نگاهش کنم دوباره مشغول درست کردن دو تا تخم مرغ دیگه شدم
نمی دونستم چجوری ی خوام سوال و بپرسم
فقط باید می پرسیدم
توهان ؟
_بله ؟
_دیشب...........دیشب براچی اون کارو کردی ؟
بالاخره به خودم جرات دادم و به چشماش نگاه کردم . پ
فقط نگام می کرد .انگار مونده بود بگه یا نه .
بالاخره با صدای ارومی گفت :
یه لحظه فکر کردم اهویی
صدای شکستن قلبم و شنیدم . شنیدم که تک تک اجزای بدنم داشتن له می شدن
غرورم .............
غرورم و له شده بود
حس می کردم دارم خرد می شم. باورم نمی شد همچین حرفی زده بود. می فهمیدم که از تو چشمام آتیش می زنه بیرون.
توهان با صدای آرومی گفت:
- لازم نیست این طوری نگاهم کنی. تو پرسیدی منم حقیقت رو گفتم.
خدایا چه قدر یه آدم می تونست پر رو و عوضی باشه!
- اصلا مگه کار بدی کردم؟ تو زنمی؛ حالیت می شه؟ تو زن منی، پس هرکاری هم بخوام می تونم بکنم. خیلی به خودت نناز که اومدم طرفت، اون لباست عین لباسی هست که آهو داشت. برای همین وقتی پوشیدیش یاد اون افتادم و زیاد هم به خودت امیدوار نشو!
چونه ام می لرزید. چه قدر یه آدم می تونست پست باشه؟ دلم می خواست تف می کردم توی صورتش.
دوباره صدای احمقانه اش بلند شد:
- چیه؟ الان می خوای مثل نی نی کوچولوها بری تو اتاقت و گریه کنی و مامان جونت رو صدا کنی؟
دیگه تحمل نداشتم. نمی ذاشتم با دهن کثیفش اسم مادر من رو بیاره.
داد کشیدم:
- خفه شو. اسم مادر من رو نیار کثافت!
نفرت از قلبم می زد بیرون.
پوزخندی زد و گفت:
- قضیه ی همون مورچه و لج و این هاست دیگه، نه؟
این دفعه منم خندیدم، مثل خودش.
- آخه مرتیکه، من از چی تو باید خوشم بیاد؟ از این اخلاق مسخرت که با خودت هم درگیری؟ از ظاهر جذابت که بهش می نازی؟ یا از ثروت زیادت؟ به چیت می نازی؟ تویی که بلد نیستی یه زن رو برای خودت نگه داری، توی که نمی تونی زن خودت رو کنترل کنی تا به سمت کسی دیگه نره، به چی دل خوش کردی احمق؟ لیاقت تو و امثال تو همون زن هایی مثل عشق عزیزت هستن! برو پیشش، برو دیگه. تو راست می گی من شاید یک صدم خوشگلی آهو رو نداشته باشم، ولی حداقل چیزایی رو دارم که تو و امثال آهو همیشه حسرتش رو می خوردین. زندگی فقیرانه ی من خیلی بهتر از زندگی پر تجملاتی شماهاست. حداقل تو زندگی من یه جو معرفت پیدا می شه، ولی شما... آقا توهان برو پیش همون آهو جونت، من اصلا حسی به شما ندارم که بخوام به خاطرتون گریه کنم! پس بفرمایید. خداحافظ شما.
تو ایینه به خودم خیره شدم بودم .
احساس می کردم دلم بد خنک شده . نمی ذاشتم هر دری وری که می خواد بگه .
لیاقتش اهو بود .
اره منم احمقم که عاشق همچین ادمی شدم ولی می تونستم ریشه ی این عشق و بسوزونم . هرکاری می کردم تا دیگه این عوضی رو دوست نداشته باشم .
من ادم بودم . برای خودم شخصیت داشتم . نمی ذاشتم هر بی سروپایی که از کنارم رد میشه یه غرورم جفتک بندازه و بره .
لبخند کوچیکی رو لبم جا خوش کرده بود که نمی تونستم به هیچ وجه از بین ببرم .
حسابی جیگرم حال اومده بود .
یعنی الان بیدار بود؟
نمی دونم . دلم می خواست با یکی حرف بزنم ولی .........
کجا می تونستم پیداش کنم؟من که ادرسی ازش نداشتم
گلیا خل شدی ؟با اون چیکار داری اخه ؟
برو با تارا حرف بزن برو پیش نرگس حتما باید بری پیش اون ؟
اره .می خوام باهاش حرف بزنم . اونم مثل منه .زخم خورده است . حالم و درک میکنه .
گلیا ساعت 7 صبح .از کجا می خوای پیداش کنی؟
نمی دونم .ولی می تونم . باید پیداش کنم . می خوام خودم و پیش یه نفر خالی کنم
مگه ادم قحطه ؟
اههههههه ولم کن دیگه . می خوام برم پیشش . اون حالم و درک میکنه
مانتومو پوشیدم و شالم و برداشتم . رفتم توی سالن .
توهان نبود . بهتر
ریخت نحسش و نمی دیدم راحت تر بودم .
شال و سرم کردم . رفتم تو حیاط .
این وقت روز که تاکسی پیدا نمی شد .
به جهنم .تا یه جایی رو پیاده می رفتم .
از در خونه رفتم بیرون و با سرعت رفتم سمت خیابون .
............................................
به اپارتمان سفیدی که روبروم بود نگاه کردم .
ادرسش به هزار زور و ضرب از منشی شرکت گرفته بودم .
زنگ چهارم بود دیگه ؟اره
دستم و بالا بردم , خدایا یعنی کاره درستی می کنم ؟
چشمام و بستم . زنگ و فشار دادم
چند لحظه بعد صدای خواب الودش و شنیدم :
کیه ؟
معلوم بود چشماش و بسته که نمی تونه من و ببینه
اروم خندیدم و گفتم :
سلام . گلیام.
_چی ؟ خانوم امیدی اینجا چیکار می کنید ؟
_میشه .............
_الان میام پایین
وا .یجور گفت انگار می خواستم بخورمش . دیوانه
چند ثانیه بعد در باز شد و شهریار با قیافه ی متعجبی بهم نگاه می کرد
_سلام .
_شما .......شما اینجا ...........اینجا اونم این وقت صبح چیکار می کنید ؟
_خوب اومدم پسرعموی شوهرم و ببینم .اشکالی داره ؟
_کاری دارین با من ؟
_بله . ببخشید مزاحم شدم ولی کار داشتم .
_خوب بفرمایید .
_اینجا ؟
_اینجا مگه چطوریه ؟
_شهریار خان میشه بریم بالا ؟
_بالا ؟تو خونه ؟
خندیدم. این چرا اینطوری می کرد ؟
_خوب اگه می خواین بریم رو پشت بوم . ها؟ چطوری؟
_ها ؟نه نه بفرمایید
اروم از دم در رفت کنار و گذاشت رد شم
رفتم تو و به پله ها نگاه کردم .
حال نداشتم این همه پله رو پیاده برم یرسع رفتم سمت اسانسور .
به شهریار که انگار مونده بود چیکار می خواد بکنه نگاه کردم و گفتم :
بیاین دیگه .
_ااااااااا چیزه . شما با اسانسور برو من خودم با پله میام .
من میگم این خانواده کلا یه تختشون کمه دروغ نمی گم .
اینم که مثل توهان خل و چل بود .
اروم گفتم :
هرجور راحتین . در اسانسور و بستم . کلید طبقه ی چهارم . زدم .
بعد از 10 ثانیه رسیدم و رفتم سمت واحد 5 .
در باز بود . پس به احتمال زیاد شهریار زودتر رسیده بود . بابا دمش گرم .
بدون اینکه در بزنم اروم رفتم تو .
شهریار داشت بشقابای رو میز و بر می داشت .
با صدای بلندی گفتم :
زحمت نکشید .
بهم نگاهی کرد و گفت :
بفرمایید بشینید من الان میام .
به دورو برم نگاه کردم . ماشالله بهم ریخته برای یه دیقه اش بود .
شلوار یه گوشه ,دمپایی رو میز ناهار خوری ,خاک گلدون ریخته بود رو زمین .
شتر با بارش گم می شد .
سعی می کردم پام رو وسایلی که رو زمین ریخته بود نره .
اروم رفتم سمت مبل خاکستری رنگ و روش نشستم .
یه دفعه چنان جیغی کشیدم که فکر کنم 10 تا کوچه اونورتر از خواب بیدار شدن .
شهریار با سرعت نور اومد سمتم و گفت :
چس شد ؟
سوزنی که رو مبل بود و برداشتم و گفتم :
_هیچی. فقط یه سوزن رفت تو پام
_من معذرت می خوام . اینجا خیلی نامرتبه .چند روزه خدمتکار مرخصی گرفته و اینجا اینطوری شده .
_عیبی نداره . بفرمایید بشینید . البته اگه پای خودتون سوراخ نمیشه .
خنده ی عصبی کرد . گفت :
من برم براتون یه قهوه بیارم .الان میام .
_نه لازم نیست
_الان میام .
دوباره سریع رفت تو اشپزخونه .
به خونه نگاه کردم . اگه این اشغالا رو جمع می کردن خونه ی قشنگی می شد .
صدای شکستن یه چیزی باعث شد دوباره از جام بپرم و سریع برم تو اشپرخونه
به شهریار که داشت سعی می کرد خورده شیشه هارو جمع کنه نگاه کردم .
با صدای بلندی گفتم :
من اومدم خواستگاری شما ؟
داد کشید :
چی ؟
_خوب اخه چرا انقدر استرس دارین . جدی انگار اومدم خواستگاریتون . به خدا من لولو نیستما همون گلیایی ام که تو کافه باهم حرف می زدیم
_ببخشید تورو خدا . نمی دونم چرا اینطوری شدم . یعنی تعجب کردم که این موقع روز اومدین اینجا .اونم با اخلاق توهان .
_اومدم حرف بزنیم .اگه اشکالی نداره .
_بذارین یه قهوه دیگه .........
_نه نه لازم نکرده . اگه اجازه بدین خودم درست می کنم به دونه هم به شما میدم .
_خیلی ممنون
پودر قهوه رو از رو کابینت برداشتم و شروع کردم به درست کردن دوتا فنجون قهوه .
شهریار با لحن عجیبی گفت :
حتما می خواین در رابطه با اهو سوال بپرسین دیگه .
_یه جورایی اره .
_خوب من در خدمتم .
_اون اول که با اهو دوست شده بودین ,اون پاک بود ؟نجیب بود ؟
_فکر نمی کنم . نمی خوام تهمت بزنم ولی یجورایی میگم نه .
_خوب یادمه یه دفعه رفتم دمه دانشگاه تا ببرمش بیرون باهم بگریدم
داشت با سه تا پسر حرف می زد .
ببینین من مثل توهان متعصب نیستم . برام مهم نبود که دوستایی داشته که پسر بودن فکر می کردم در حده دوست معمولی هستن ولی اونا هم دوست پسرای اهو بودن و همگی عاشق و شفته ی اون . همه فکر می کردن اهو بالاخره ماله خودشون میشه .
می دونی من این وسط اشتباهی رو کردم که از بقه بدتر بود .اگه اون شب به خواسته اش تن نمی دادم شاید الان توهان انقدر ازم نفرت نداشت
چند لحظه ساکت شد و یه دفعه گفت :
یه چیزی بپرسم ؟
_البته .
_توهان و دوست داری یا نه ؟
_برا چی همچین سوالی می پرسین ؟
_چون برام جالبه . می دونی از همون دوران بچگی دخترا برا توهان له له نمی زدن . اون همه چیز داشت . پول ,قیافه ,هیکل و خیلی چیزای دیگه . برام جالبه که دختری مثل تو نظرش و جلب کرده .
_مگه من چطوری ام؟
_ببین نمی خوام بهت توهین کنم یا شخصیتت و زیره سوال ببرم یا حتی صورتتو ولی می دونی همیشه توهان دخترایی رو دوست داشت که جذاب خیل خاص باشن .مثل اهو
تو خیلی خوشگلی ولی ..........
_خودم می دونم . در حده اهو نیستم
_ولی تو از اهو بهتری .
با تعجب به شهریار نگاه کردم . با مهربونی بهم خیره شده بود . چرا می گفت من بهترم؟
به نظرم دلیلی هم نداشت که دروغ بگه پس حتما از ته دل گفته بود دیگه .
_چرا من بهترم ؟
_همه چیز زیبایی نیست . خیلی ها خودشون و پشت زیبایی قایم می کنن .
توام خوشگلی .شاید در حده اهو نه ولی بازم خیلی خوش قیافه ای . در ضمن تو چیزایی داری که اهو یک صدمشم نداشته . مثل نجابت خانومی صداقت و......
_ممنون .اینقدرم که میگین خوب نیستم
_من یه نفرم خوب؟ اگه نمی خوای شهریار صدام کنی باشه بگو شهریار خان ولی لطفا جمع نبند .
_باشه .
قهوه هارو برداشتم و روی میز گذاشتم
اروم یه ذره قهوه ام و مزه مزه کردم و به شهریار خیره شدم .
_شهریار خان شما چیزی در رابطه با سیامک می دونید ؟
_می خوای معشوقه ی کسی که عاشقش بودم و نشناسم ؟
من قبل از توهان در رابطه با سیامک فهمیدم . یجورایی اومدن توهان چند روز زودتر تقصیره من بود .
نقشه کشیده بودم تا چهره ی واقعی اهو رو بهش نشون بدم .
_واقعا ؟
_پس فکر کردی براچی همون چند کلمه رو باهام حرف میزنه ؟
برای اینکه فکر می کنه بهش لطف کردم .
_یه سوال شخصی بپرسم ؟
_بله بفرمایید
_الا زنی تو زندگیتون هست ؟
_گفتم جمع نبند
_چشم . حالا جواب بده .
_وقتی می دونی هست چرا می پرسی ؟
_تارا رو خیلی دوست داری ؟
_اگه بگم خیلی شاید کم باشه . اون بود که بهم یه زندگیه دوباره داد
اگه تارا نبود شاید الان تو قبرستون بودم .
_فکر کنم تارا هم خیلی تورو دوست داشته باشه .
_نمی دونم .خدا کنه . اون از نظره من فرشته است . راستی یه سوال توهان می دونه الان اینجایی؟
_خودت چی فکر می کنی؟
_خوب مسلما نه .چون اگه می دونست احتمال 90 درصد هم من مرده بودم هم تو
باهم زدیم زیره خنده .
حالا دیگه کاملا به شهریار اعتماد داشتم . دوسش داشتم .مثل طاها . اون اصلا بد نبود . خیلی هم خوب بود .
یه دفعه از جاش بلند شد و گفت :
ببخشید الان برمی گردم .
_عیبی نداره .
صدای گوشیم باعث شد سریع کیفم و از رو میز بردارم وگوشیم و از توش در بیارم .
توهان بود . باید حدس می زدم .
به ساعت نگاه کردم . نه و نیم بود .
دو ساعت و نیم بود که بیرون بودم .
_پوففففففففففف.
حتما می خواست دوباره اذیتم کنه .
جواب دادم :
الو ؟
_کدوم قبرستونی هستی ؟
گوشی و از گوشم فاصله دادم . گفتم :
داد نزن دیوانه . پرده گوشم پاره شد خوب . احمق ؟
_گلیا من و عصبی تر از اینی که هستم نکنا . بگو کدوم جهنم دره ای هستی .
دقیقا همون دیقه شهریار اومد تو اشپرخونه و گفت :
راستی گلیا می دونستی ........
با تعجب به گوشیم نگاه کرد .
صدای داد توهان باعث شد چهار ستون بدنم بلرزه :
خونه ی اون کثافت چه غلطی می کنی؟
سریع تماس و قطع کردم و به شهریار نگاه کردم .
_یا خدا . زلزله در راه است .
_چیکار کنم من ؟
_بهتره تا عصبانی تر از اینی که هست نشده بری خونه .
سریع از جام بلند شدم . رفتم سمت در .
_گلیا نرو .
_چرا نرم ؟این الان من و می کشه خوب .
_صبر کن لباس بپوشم خودم می رسونمت .
_چی ؟می خوای خون به پا بشه ؟
_نخیر می خوام خوب به پا نشه . اگه نیام خونتو ریخته .من این روانی رو میشناسم صبر کن برم لباس بپوشم
از استرس ناخونام و به کف دستم فشار می دادم .
شهریار اروم خندید و گفت :
اروم باش بابا چته ؟نترس تا وقتی من باشم کاریت نداره . در ضمن تو که کاری نکردی .کردی؟پس الکی خودت و عذاب نده
می خواستم .می خواستم بهش فکر نکنم . می خواستم اروم باشم ولی جدا از توهان می ترسیدم از کتک هاش وحشت داشتم .می دونستم اگه دیوونه بشه کارم تمومه
هرچی به خونه نزدیک تر می شدیم دل شوره ام بیشتر می شد
مثلا می خواست چه غلطی کنه ؟
من کاری نکرده بودم
پس غلط می کرد بخواد اذیتم کنه . با این حرفا سعی می کردم به خودم دلداری بدم
ولی دریغ از یکم امیدواری .تنها امیدی که داشتم شهریار بود .
از ترس دستام می لرزید
بالاخره رسیدیم .
با ترس به شهریار نگاه کردم .
لبخندی زدو گفت :
اروم باش . نترس کارین داره . تو کاری نکردی . هیچی اشتباهی از تو سر نزده .قول میدم کاریت نداشته باشه .
اروم از ماشین اومدم پایین .حتی منتظر نموندم که شهریار در و برام باز کنه .
زانوام داشتن می لرزیدن نمی تونستم درست راه برم
پشت شهریار ایستاده بودم .
می دونستم کتک رو خوردم .
غلط می کنه به من دست بزنه مگه چیکاره ی من بود ؟ گلیا خودت و جمع کن
خجالت بکش . داری مثل بچه ها رفتار می کنی
غرورت کو ؟
همونی که باهاش توهان و زمین زدی ؟
اون هیچ کاریت نمی تونه داشته باشه . اون خودش گفته که هیچ کدوم نباید تو کارای اون یکی دخالت کنن
با این حرفا قلبم یه ذره اروم گرفت بود
شهریار زنگ در و زد
به ثانیه نکشید که توهان اومد و با چشمای سرخش بهم نگاه می کرد
حس می کردم هر لحظه امکان داره بهم حمله کنه
نگاهش و از روری صورت من برداشت و به شهریار که با خونسردی بهش خیره شده بود نگاه کرد
دستش مشت شده بود
شهریار همون لحظه گفت :
لازم نیست مثل دراکولا نگام کنی . ببین توهان می دونی تارا رو بیشتر از جونم دوست دارم پس الکی این بنده خدا رو اذیت نکن
فقط چندتا سوال ازم پرسید . تابحال یه بار بد به زنت نگاه نکردم .
حالاهم برو تو .
با ترس پشت شهریار قایم شده بودم
شهریار لبخندی بهم زد و گفت :
اگه سوالی موند در خدمتم
به توهان نگاه کردم با خشم گفت :
برو تو
_توها...........
_برو تو
سرم و برای شهریار تکون دادم . رفتم داخل خونه . خدا کنه دعوا نکنن .
سریع رفتم تو سالن و شالم و از رو سرم برداشتم .
صدای در باعث شد به توهان که با خشم بهم زل زده بود نگاه کنم .
با عصبانیت گفتم :
چته ؟چه مرگته ؟ مگه ادم ندیدی؟
_خیلی کثافتی مثل بقیه .
_اره منم کثافتم ولی به به گرده پای عشقت نمیرسم.
_خفه میشی یا خفت کنم ؟
_تو غلط می کنی. سگ کی باشی ؟
_گلیا دهنت و ببند .
_اگه نبندم ؟
یقه ی مانتوم و گرفت و چسبوندتم به دیوار .
ترسیده بودم ولی جیک نمی زدم
- چی زر زر کردی تو؟
- ولم کن عوضی!
- وقتی کاری کردم که حالیت بشه من شوهرتم، اون وقت می فهمی که نباید سر به سر من بذاری!
- مثلا می خوای چه غلطی بکنی؟
- الان می فهمی خانوم کوچولو!
یه قدم اومد طرفم. نه، خدایا نه! می خواستم نشون بدم که نترسیدم، ولی می دونستم چشمام همه چیز رو لو می دن. سرم رو چسبوند به دیوار و خیره شد به چشمام. از چشماش آتیش بیرون می زد. دست و پا می زدم. نمی خواستم؛ این دفعه برام لذتی نداشت! حس می کردم قراره بهم تعرض بشه. برای یه لحظه لباش رو آورد جلوی صورتم اما سریع رفت عقب. دوباره اومد نزدیک و بعد از چند ثانیه رفت عقب. محکم با مشت می کوبیدم به سینش. پوزخندی زد و گفت:
- بزن، هر چقدر دلت می خواد بزن! می خوای جیغ بکش. هرکاری دلت می خواد بکن! امروز از دست من خلاص نمی شی، مطمئن باش!
دستش رو گذاشت روی صورتم. حس مرگ داشتم. بلند جیغ کشیدم. فقط خندید. دوباره لباش رو آورد جلو و شروع کرد. سعی می کردم ازش جدا شم ولی در مقابل هیکل گندش هیچ شانسی نداشتم! دیگه چاره ای نمونده بود، باید غرورم رو می شکستم:
- توهان تو رو خدا، التماس می کنم ولم کن. توهان تو قول دادی!
- حالا کی غلط می کنه؟
- من، من! توهان ولم کن، تو رو جان مادرت ولم کن!
یه دفعه افتادم روی زمین. ولم کرده بود! خدایا شکرت
بغض گلومو فشار می داد . نزدیک بود . نزدیک بود بدبخت بشم .
بولیز بالا رفته ام و پایین کشیدم . به توهان که با عصبانیت تو سالن راه می رفت نگاه کردم
داد کشید :
به خدا قسم به قران قسم به خاک مادرم قسم فقط یک باره دیگه طرف شهریار بری کاری می کنم زمین و زمان به حالت گریه کنن
گلیا من اعصاب ندارم .
دیوونم . قاطی دارم .
اعصاب من و بهم نریز . یهو دیدی ناکارت کردم بدبخت شدیا .
این کارامو به عشق تشبیه نکن چون بعدا خودت ضایه میشی ولی به جان تارا قسم طرف شهریار بری گردنت و می شکنم
مفهمومه ؟
فقط سرم . تکون دادم . اگه حرف می زدم بغضم سر باز می کرد
دلم می خواست از خدا گله کنم .
گله کنم که چرا همه ی بدبختی های عالم . رو سره من خراب می کنه
بابا منم ادمم . احساس دارم
دیگه بسمه . هرکی یه ظرفیتی داره . بابا والا به لا دیگه جا ندارم
تا خرخره تو بدبختی ام .
مگه من چیکار کردم ؟ ده لامصب کفر گفتم ؟ گناه کردم ؟ من که ازارم به یه مورچه ام نمیرسه
من که همیشه به همه کمک می کنم
من که پول شامه خودم و می دادم به بچه های بدبخت تر از خودم ؟
مامان کجایی که گلیات داره نابود میشه ؟
دیگه طاقت ندارم . دیگه بریدم
دیگه خسته ام .
به دیوار روبروم زل زده بودم . خدایا چی به دست میاری که من و زجر میدی ؟
می خوای بمیرم ؟
بابا خوب بکش راحتم کن دیگه .چرا عذاب میدی ؟
سرم رو بالشتم بود .
دو هفته گذشته بود . دو هفته از اون روزه کذایی گذشته بود
دوهفته که هیچ اتفاقی توش نیفتاد .
دیگه به ندرت توهان و می دیدم . به زور از تو اتاقم بیرون می اومدم
اگه توهان مجبورم نمی کرد برای غذا خوردنم بیرون نمی رفتم . به تلفنای نرگس و خشایارم جواب نمی دادم
از زندگی بریده بودم .
دیگه زندگی برام هیچ چیزه قشنگی نداشت . دوباره شده بود مثل دوران بچگیم
تنها تفاوتش این بود که اون موقع پول نداشتم الان انقدر دارم که حالم داره ازش بهم می خوره .
چند دفعه تارا اومده بود تا ببینتم اما به توهان گفتم که بگه خوابم .
دیگه همه فهمیده بودن یه مرگیم هست ولی چه مرگی ...........
خودمم نمی دونستم . نمی دونستم چمه . من که می خواستم از توهان دور بشم
حالا شدم .پس دیگه ناراحتیم برا چی بود
خرس عروسکی کوچیکی رو که داشتم و محکم بغل کرده بودم .
این روزا واقعا دیوونه شده بودم .
با این خرس حرف می زدم و درد و دل می کردم .
گاهی اوقات فکر می کردم توهان پشت در ایستاده و به حرفام گوش میکنه ولی بعدش یادم میفتاد که من اندازه ی ارزنم برای توهان ارزش ندارم
صدای در اومد .دوباره اومده بود .
اومده بود تا عذابم بده .
در و محکم کوبید و داد کشید :
گلیا گلیا باز کن . گلیا
_گمشو نمی خوام . حالم ازت بهم می خوره .
_گلیا باز کن .تورو خدا باید بیریم بیمارستان
_برا اهو اتفاقی افتاده ؟خوئب به جهنم .به من چه ؟
_گلیا خشایار.......
دیگه باقیه حرفاش و نشنیدم .
خشایار ؟
خشایار کی بود ؟
خشایار ؟داداشم ؟
اره داداشم بود .
داداشم چش شده بود .
سریع از جام بلند شدم و در اتاق و باز کردم
توهان به صورت گرفته جلوم ایستاده بود
_خشایار چی شده ؟
_گلیا ؟
صداش بغض داشت . ترسیدم . تمام بدنم لرزید . نه خدایا نه
داد کشیدم :
لال مونی گرفتی ؟حرف بزن .خشایار چی ؟
_گلیا برو حاضر شو . برو می خوایم بریم بیمارستان
کوبیدم تو سینش داد کشیدم تکون نخورد
گریه ام گرفته بود
داد کشیدم :
توهان بگو . بگو داداشم خوبه . بگو یه افتاق خوب افتاده . بگو .حرف بزن عوضی
_گلیا بیا حاضر شو . بیا فدات بشم . بیا عزیزه من . بیا بریم نرگس بهت احتیاج داره
_توهان بگو چی شده ؟التماس می کنم ؟تورو روح مادرت تورو به مقدساتت بگو
توهان مانتو رو به زور تنم کرد و شال و انداخت رو سرم . گفت :
بیا فدات شم . بیا خانوم من . بیا بریم . بیا
حتی حرف نمی زدم .فقط می خندیدم .
چیزی نشده بود که .
توهان می خواست باهام شوخی کنه .
اره داداشم الان تو خونه منتظره منه که برم اونجا و بهم بخنده
اره داداشی من خوب .من و تنها نمی ذاره بره
می دونم که نمیره
سواره ماشین شدم . به روبروم زل زدم .
با صدای پر از خنده گفتم :
شوخی باحالی بود توهان . کلی خندیدم
نمی فهمیدم دارم می خندم یا گریه می کنم
یه دفعه داد کشیدم :
داداشم چی شده ؟ حرف بزن ,حرف بزن توهان . بگو
فرمون ماشین و تکون می دادم و مثل دیوونه ها داد می زدم
یهو فرمون و ول کردم و دستام و گرفتم جلو صورتم و گریه کردم .
بلند بلند زجه می زدم .
خشایار و صدا می زدم . خشایار چیزیش نشده بود من می دونم
دوباره شروع کردم به خندیدم
حالم بد بود . نزدیک بود تشنج کنم .
توهان با صدای خش داری داد کشید :
گلیا ؟عزیزه دلم ؟چت شده ؟ نترس فدات بشم .من ابینحام الان می رسیم
ای خدا چه غلطی کردما .
گلیا اروم باش . نفس بکش گلیا
بیچاره یه چشمش به خیابون بود و یه چشمش به من .
نفسم بالا نمی اومد . نمی تونستم درست نفس بکشم .
دستم و گذاشتم رو گلوم .
با صدای خفه ای گفتم :
تو ...........توها
یه دفعه ماشین ایستاد .
توهان اومد سمت من و تند بلندم کرد . نفسم بالا نمی اومد .
مرگ و با چشمای خودم می دیدم
فقط اخرین لحظه داده توهان و شنیدم :
دکتر؟دکتره این خراب شده کجاست ؟ دکتر زنم .
گلیااااااا
................................
به دورو برم نگاه کردم .
چرا همه جا سفید بود ؟ اخ جون یعنی من مرده بودم ؟
خدایا بالاخره من و بردی پیش مامانم ؟
مامان ؟مامان کجایی ؟
حرکت یه ادمی رو حس کردم .
سرم و تکون دادم و به طاها که با لباس مشکی کنارم ایستاده بود نگاه کردم .
اگه من مردم .پس طاها اینجا چیکار می کرد ؟
_گلیا ؟گلیا خوبی ؟شکرت خدا . خدا نوکریت و می کنم . شکرت . یا فاطمه ی زهرا شکرت .
به ریشای بلندش نگاه کردم . چرا طاها این شکلی شذه بود ؟
سعی کردم صداش کنم .
_طا .......
_جان طاها . طاها بمیره الهی .بگو خواهری . بگو عزیزه دلم
_چی .................
_اروم باش گلیا . اروم باش عزیزه من .اروم باش . همه چی خوبه . همه چی درسته
چشمام و بستم و دوباره خوابیدم
چقدر خسته بودم .
_سلام
_سلام دختره گلم
_مامان ؟
_جان دلم ؟
_مامان منم بیام پیشت ؟
_نه مامان جان .تو باید بمونی . تو هنوز وقت داری تا خوشبخت شی
_مامان ؟
_مادر فدات بشه .جانم ؟
_چرا خشایار اومده پیشت ؟منم بیام دیگه
_حسودی نکن مامان .توام یه روزی میای
_مامان بذار بیام . مامان باهات قهرم که خشایار و بردی .
_گلیا .اسمت و من گذاشتم چون تو مثل گلی . مثل گل پاک لطیف نرم .
گلا باید زندگی کنن .توام گلی پس زندگی کن مامان . بجنگ برای خودت
_مامان ؟
_جانم ؟
_به خشایار بگو خیلی دوسش دارم
_ خودش می دونه مامان . اونم تورو دوست داره .
_مامان شمارم خیلی دوست دارم .
_برو دختر . برو که منتظرن . من و خشایار منتظرتیم .
ولی اول باید خوشبخت بشی .
به مامان قول میدی بجنگی ؟ قول میدی بخاطر عشقت شکست نخوری؟
_قول می دم مامان . قول قول قول
به دورو برم نگاه کردم .
طاها و توهان کناره هم ایستاده بودن و اروم باهم حرف می زدن .
هر دوشون غمگین بودن .
بغض گلوی هردوشون و فشار می داد
به نرگس نگاه کردم . جیغ می کشید .
خاک های روی زمین و به سرش می زد و خشایار و صدا می کرد .
به تارا و اذر جون نگاه کردم .اروم گریه می کردن .
من چیکار می کردم ؟
واقعا داشتم چیکار می کردم ؟
به لباسم نگاه کردم . چه رنگ مسخره ای مشکیه مشکی . سرتاپا مشکی .
چرا گریه نمی کردم ؟
چرا باید گریه می کردم ؟
مگه اینجا چه خبر بود ؟ خشایار کو ؟
چرا مردا صلوات می فرستادن و زنا گریه می کردن ؟
اینجا چه خبر بود ؟
داداشم چی شده بود ؟ تصادف کرده بود ؟
با چی ؟
ما ماشین ؟
بمیدم الهی الان تو بیمارستان اره ؟
می خوام برم پیشش . من چرا اینجام ؟
داداشم حالش بده . من برای چی اینجام ؟ داداشم کو ؟
چرا دوره عکس داداشم روبان سیاه کشیده بودن ؟
داداش من که اقا بود . براچی سیاه ؟
برا داداش من باید قرمز می زدن . شاگرد اول شده بود ؟
نه شاید فوق لیسانسشو گرفته بود ؟
نه نه عروسیش بود ؟
اگه عروسی بود چرا اینا همه گریه می کنن ؟
اینا دیوونن . ولشون کن .
رفتم سمت توهان .
استینش و گرفتم و گفتم :
من و ببر بیمارستان .
سریع برگشت طرفم و گفت :
حالت بده عزیزم ؟
_نه ببر بیمارستان پیش داداشم .
نگاهی به طاها کرد و گفت :
باشه عزیزه دلم می برمت . می برمت پیش خشایار
طاها با چشمای غمگینش بهم زل زده بودم .
رفتم کنارش و گفتم :
چیه چی شده ؟طاها چرا انقدر ناراحتی ؟تو نمیای بریم عیادت خشایار ؟
_چرا میام .میام باهم میریم پیشش .
_طاها؟
_جانم ؟
_میگم چرا همه دارن گریه می کنن ؟ چرا نرگس اینطوری جیغ میکشه ؟چی شده طاها؟
_هیچی عزیزم . هیچی نشده .
_طاها نرگس اینطوری گریه می کنه من ناراحت میشم . بهش بگو گریه نکنه .
طاها سرشو برد بالا و به توهان نگاه کرد .
توهان اومد طرفم و از پشت بغلم کرد و رو به طاها گفت:
برو پیش نرگس خانوم . حامله ام هستن ممکنه حالشون بد بشه من مراقب گلیا هستم .
طاها زیره لب ممنونی گفت و رفت سمت نرگس .
اروم از زیمن بلند کرد و بردتش طرف ماشین .
به توهان نگاه کردم و گفتم :
توهان ؟
_جان توهان ؟
_میگم بریم دیگه . دلم برا داداشم تنگ شده .
بی اختیار بغض کرده بودم . لبام می لرزید . داغی اشکام و رو صورتم حس می کردم
توهان لبخند ارومی زد و اشکام و با دستش پاک کرد و گفت :
چشم .می برمت ولی شرط داره .
با گریه گفتم :
هرکاری بگی می کنم . من و ببر پیش داداشم .
_باید اول بریم خونه یه غذای خوشمزه بخوری و یکم استراحت کنی بعد می برمت پیش خشایار .
_نه گشنم نیست خسته ام نیستم بریم پیشش.
_هروقت غذا خوردی و استراحت کردی میریم .
_باشه .هرچی تو بگی .
_افرین دختره خوب . پس برو تو ماشین تا منم بیام .
_چشم .
با کمک توهان رفتم تو ماشینش نشستم .
طاها بعد از دو دیقه اومد کنارم نشست و دستم و گرفت و گفت :
خوبی خواهری ؟
_من خوبم . نرگس خوبه ؟
_خوابید عزیزم .
_طاها نرگس نمیاد بریم پیش خشایار ؟
_نرگس خسته است . بهتره با خودمون نبریمش .
_طاها خیلی خوبه که من دارم عمه میشم نه ؟خشایارم خیلی خوشحاله داره بابا میشه
توام خوشحالی که قراره عمو بشی؟
_معلومه که خوشحالم . فعلا تو دراز بکش بخواب .نتا بعد بریم پیش داداشی خوبه ؟
_چشم .
_افرین عزیزم . بخواب خواهری
اروم پیشونیمو بوسید و از ماشین رفت بیرون .
سرم و تکیه دادم به پشتی ماشین و زیره لب گفتم :
میام پیشت داداشی . زود میام
صدای توهان تو گوشم پیچید :
گلیا خانوم ؟خانومی پاشو . پاشو رسیدیم
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
اومدیم پیش خشایار؟
خندید و گفت :
شرطمون یادت نرفته که اول غذا و استراحت بعد خشایار
لب و لوچه ام اویزون شد .می خواستم برم پیش خشایار
انگار نمی فهمیدم اون دیگه نیست . نمی فهمیدم یا نمی خواستم بفهمم ؟
مگه اصلا خشایار نیست؟خشایار تو بیمارستان منتظره من .
اره من باید می رفتم پیشش .
اروم از ماشین اومدم بیرون و رفتم داخل خونه .
یه راست رفتم تو اتاقم .
می دونستم هروقت غذا حاضر بشه توهان صدام می کنه
رو تختم نشستم و فکر کردم که یه سوپ خوشمزه برا خشایار درست کنم تا زود خوب بشه .
صدای در اومد حتما یکی اومده بود تو .
صدای تارا رو تشخیص دادم . داشت با توهان حرف می زد .
ای بابا اینا هم که ناراحت بودن . چرا امروز همه حالشون بد بود ؟
تا خواستم برم بیرون صدای توهان باعث شد سره جام خشکم بزنه :
اره دکتر گفته به علت فشار عصبی که روش هست یه قسمت از خاطره هایی که ازش نفرت داره رو فراموش کرده .
_یعنی مرگ خشایار و باور نداره ؟
_نه وفکر می کنه ............
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
مرگ خشایار ؟
چی میگن اینا ؟خشایار نمرده
خشایار داداش منه . اون زندست .پیش من می مونه .
در اتاق و باز کردم و به توهان خیره شدم .
با نگرانی بهم نگاه می کرد .
تارا با لحن مهربونی گفت :
گلیا جان خوبی؟
داد کشیدم :
خفه شو .داداش من نمرده . تو بیمارستان . فقط تصادف کرده
داداشه من زندست
توهان سریع اومد طرفم و دستام و گرفت و گفت :
اره عزیزم .تو راست میگی .
_پس این چی میگه ؟میگه داداش من مرده .
_نه گلیا جان .تارا درباره ی یه ادم دیگه حرف می زد .تو الکی خودت و ناراحت نکن .
_توهان ؟
_بله عزیزم ؟
_داداشیم حالش خوبه نه ؟
_اره عزیزم .اره .خوبه خوبه . توام الان برو تو اتاقت و استراحت کن تا برات یه غذای خوشمزه بیارم .
سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم .
صدای تارا رو شنیدم :
الهی بمیرم براش .ببین چجوری شده .
به من چه ؟اون که درباره ی من حرف نمی زد . بهتره برم دراز بکشم .خیلی خستم .
احساس می کردم همه ی بدنم کوفته است .انگار یه نفر با مشت افتاده بود به جونم . رو تخت دراز کشیدم و کش و قوسی به کمرم دادم .
چشمم خورد به لباسای سیاهی که تنم بود .
از رنگش بدم می اومد .
نمی خواستم بپوشمش.
رنگش داشت اذیتم می کرد .
یه دفعه زدم زیره گریه .بلند بلند گریه می کردم .
توهان با عجله اومد تو اتاق .
پایین تخت نشست و گفت :
چیه ؟چی شده عزیزم؟گلی خانوم بگو چت شده .
با هق هق داد کشیدم :
نمی خوام ...........این لباسارو نمی خوام ............ازشون متنفرم . نمی خوام ..........
توهان با صدای ارومی گفت :
باشه .باشه گزیه نداره که الان یه لباس قشنگ میدم بپوشی .
رفت سمت کمدم و یه بولیز ساده ی فیروزه ای و یه دامن بلند ابی رو برداشت و داد بهم و گفت :
خوبه ؟
به لباسا نگاه کردم .
چقدر دوسشون داشتم . اینا رو خشایار برام خریده بود .
بوی خشایار و می دادن .
توهان و تارا با تعجب به رفتارم نگاه می کردن .
بلند خندیدم و رو به تارا گفتم :
می بینی تارا؟می بینی چه خوشگلن؟داداشم برام خریده . حتی بوی داداشم و میده
یه دفعه بغض تارا ترکید و شروع به گریه کرد .
با تعجب بهش نگاه کردم .وا خل و چل .چرا اینطوری می کرد
به توهان نگاه کردم .
لب هاش می لرزید .سیب گلوش یه جور خاصی شده بود .
انگار می خواست گریه کنه ولی تحمل می کرد
چرا امروز همه گریه می کنن ؟
با غذام بازی می کردم .
اصلا گشنم نبود . اشتها نداشتم .می خواستم برم پیش خشایار
حتی بوی غذا حالم و بد می کرد
توهان با صدای عصبانی گفت :
با غذات بازی نکن .بخورش .
این سومین باری بود که بهم می گفت غذام و بخورم
_اهههههه توهان .گشنم نیست.نمی خوام بخورم . پاشو بریم .
با قیافه ی گیجی نگام کرد و گفت :
کجا بریم این وقت شب ؟
عجب ادمی بود ؟خودش بهم قول داده بود .
داد کشیدم :
پاشو بریم
با صدای بلند از خودم گفت :
کدوم قبرستونی بریم ؟
داشت گریم می گرفت . اون به من قول داده بود
_پاشو بریم بیمارستان
با چشمای عصبی بهم نگاه کرد و اه بلندی کشید .
_من نمی دونم تو قول دادی .پاشو بریم داداشم و می خوام .
سرشو گرفت بین دستاش .
از روس صندلیم بلند شدم و استینش و کشیدم و گفتم :
پاشو بریم .پاشو بریم .پاشو بریم .پاشو بریم.پاشو بریم.پاش.....
_خفه شو دیگه گلیا .
دوباره گریه ام گرفت . اشکام می ریخت رو صورتم
داداش.........
داداشی چرا من و اذیت می کرد ؟
چرا نمی ذاشت بیام پیشت ؟
ربا قدمای تند و کوتاه رفتم تو اتاقم و مانتومو از رو زمین برداشتم و تنم کردم
شال و انداختم رو سرم و از اتاق رفتم بیرون .
نگاه خیره ی توهان و رو خودم حس می کردم
به جهنم بذار انقدر نگاه کنه که کور بشه
رفتم سمت دره خونه و بازش کردم .
تا خواستم برم داخل حیاط دستم کشیده شد.
برگشتم و با خشم به توهان نگاه کردم .
داد زدم :
ولم کن عوضی .
_کجا سرتو عین گاو انداختی پایین داری میری؟
_القاب خودت و به من نسبت نده . حالاهم ولم کن .
_میگم کدوم جهنمی می خوای بری؟
_میرم بیمارستان .
_بری اونجا چه غلطی کنی؟
داشت مچ دستم و خورد می کرد .
داد کشیدم :
اییییییی ولم کن وحشی .
_مگه کری ؟براچی میری بیمارستان ؟
_می خوام برم داداشم و ببینم . دا دا ش.حالیته ؟داد......
دستم و گذاشتم رو صورتم .
یه طرف صورتم از درد ذوق ذوق می کرد
داد توهان باعض شد چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کنه :
کدوم داداش ؟
حرف بزن دیگه کدوم داداش؟
احمق خشایار مرده .
دیگه داداشی وجود نداره . بفهم .
دیگه داداش نیست . مرده . خشایار مرده . زیره خاکه .
7 روزه که مرده .
دیگه داداش نداری؟ کجا می خوای بری ؟
احمق اون مرده . مرده . بفهم
اشک از چشمام می اومد .
این چی می گفت ؟
نه نه داداشم زنده است .توهان دروغ می گفت . اره خشایار زنده است
داد کشیدم :
دروغگو .ازت متنفرم که بهم دروغ میگی . دروغگو حالم ازت بهم می خوره
دستش و گرفت جلو صورتش و اروم با صدای خش داری گفت :
مرده . مرده گلیا .خشایار مرده
روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم. خدایا خیلی نامردی. خدایا من تنهام! تنها بودم و تنهاترم کردی؟ آخه مهربونیت کجا رفته؟ مگه نمی گن تو خوبی، تو مهربونی، تو بنده هات رو دوست داری؟ خدا من هم آدمم! خدایا چرا نگاهم نمی کنی؟ تنها کسی که داشتم رو بردی؟ چرا؟ داداشی، داداشی مهربونم، داداشیه خوبم، چرا رفتی؟
به توهان که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. حالا این مرد شده بود همه کسم. شده بود همدمم و حالا فقط اون برام مونده بود و نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام تنهاتر از اینی که هستم بشم.
می دونستم چه قدر تو چشمام بدبختی هست. می دونستم ناراحتیم دل سنگ رو آب می کنه، چه برسه به توهان. نمی خواستم بهم ترحم کنه، ولی الان نیاز داشتم یکی بهم مهربونی کنه و یه نفر رو داشته باشم که بفهمم می تونم بهش تکیه کنم.
توهان آروم نشست رو به روم و سرم رو به سینش تکیه داد. چه قدر بهش احتیاج داشتم. چه قدر احتیاج داشتم تکیه گاهم باشه. چه قدر به این سینه ی گرم محتاج بودم. شاید عاشقش نبودم، شاید حتی دوستش نداشتم، ولی بهش احتیاج داشتم و تکیه گاه خوبی بود. وقتی مهربون بود، واقعا خوب بود. خدایا این مرد رو از من نگیر. همین یه دونه رو بذار برای خودم باشه. خدایا تمام زندگیم رو بردی بذار یه چیز برام باقی بمونه. زیر لب کلمه ی ممنون رو تکرار می کردم. فهمیدم تعجب کرده و حتی چشمای متعجبش رو تصور می کردم. اشکام می ریخت روی پیراهن مشکیش.
آروم زیر لب زمزمه کردم:
- توهان؟
- بله؟
- ممنون که مراقبمی!
اروم از جاش پاشد و گفت:
پاشو بریم
_کجا؟
_مگه نمی خو.استی بری پیش خشایا؟
دوباره با اسم خشایار گریم گرفت .ای خدا کاش بجای اون من و می بردی
با صدای بغض داری گفتم :
حتما خشایار دیگه دوسم نداره .اگه دوسم داشت از پیشم نمی رفت
_پاشو دیوونه پاشو خشایار همیشه عاشقت بوده همیشه هم عاشقت می مونه .حالا هم بدو بریم
_کجا بیام ؟من که دیگه داداش ندارم .بیام پیش کدوم خشایار؟
دوباره اشکام ریخت رو صورتم .دوباره به هق هق افتاده بودم .دوباره ........
توهان کنارم نشست و گفت :
گلیا ببین من و خشایار دوستای خوبی برای هم بودیم . خیلی خوب می شناسمش .
یه بار یکی از دوستامون ازش پرسید تو دنیا تحمل چی رو نداری, می دونی جوابش چی بود ؟
سرم و به نشونه ی نه تکون دادم
_گفت تحمل اینکه خواهرم گریه کنه از هرچیزی برام سخت تره .
با تعجب به توهان نگاه کردم .
یعنی راست می گفت ؟
انگار فهمید حرفش و باور نکرد.
دستشو اورد بالا و گفت :
به جان تارا قسم می خورم .حالا دیگه گریه نکن .
سریع اشکام و پاک کردم .
نه نه نه .خشایار نباید سختی می کشید .
بخاطره اون تا اخره عمرم سعی می کنم گریه نکنم.
توهان از جاش بلند شد و دستشو دراز کرد سمتم و گفت :
با خوشحالی گفتم :
حالا پاشو بریم سره خاکش.
واقعا بریم ؟
_اگه دوست نداری نمی ریم .
_نه نه تورو خدا بریم .خواهش می کنم
_باشه باشه .می ریم .پاشو لباسات و بپوش تا بریم .
چقدر مهربون شده بود .دوباره شده بود همون توهان مهربون . این توهان خیلی دوست داشتنی تر بود .
اولین لباسی رو که دم دستم بود برداشتم و پوشیدم و رفتم پیش توهان .
با تعجب بهم خیره شده بود
با صدای بلندی گفتم :
چیه ؟بریم دیگه
_با این وضع می خوای بیای؟
_اره بریم .
سرش و به علامت تاسف تکون داد و گفت :
یه دیقه همینجا صبر کن .
رفت تو اتاق من و بعد از چند دیقه با چندتا لباس برگشت .
با تعجب بهش نگاه کردم . وا این که لباسای من بودن .
لباسارو یکی یکی تنم کرد و گفت :
حالا سرما نمی خوری کوچولو.می تونیم بریم .
سرم و انداختم پایین .دوباره بغض کرده بودم .
خشایارم تو زمستون هروقت لباسم کم بود برا لباس می اورد و می گفت :
سرما می خوری کوچولو .
اروم توی ماشین نشستم و با ناخونام بازی کردم .
توهانم سوار شد و با صدای نگرانی گفت :
گلیا ؟
_بله ؟
_باز که گریه نمی کنی؟
چونم می لرزید.بغض داشت خفه ام می کرد ولی نه بخاطره داداشم نباید گریه می کردم .
حرفی نزدم چون اگه یه کلمه می گفتم بغضم می شکست
فقط سرم و به علامت نه تکون دادم .
توهان بخاری ماشین و روشن کرد .
با صدای خش داری گفتم:
ممنون .
اروم دستم و گرفت . پسش نزدم . نمی خواستم پسش بزنم . نمی خواستم از دستش بدم .
لهش خیلی احتیاج داشت .
نه احتیاج مالی و .......
قبلا با فقر زندگی کردم الانم می تونم مثل اون موقع گشنگی بکشم .
احتیاج داشتم روحمو اروم کنه .احتیاج داشتم یکی پشتم به ایسته .
اروم دستش و فشار دادم .
بهش نگاه کردم . لبخند کوچیکی رو لبش بود .
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم .
نرگس........
بمیرم براش .
اصلا یادش نبودم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود . بیمرم برا بچه اش .
داداشی کاش اول می موندی و نی نی کوچولوتو می دیدی بعد می رفتی .
فدای داداشم بشم الهی . توکه عاشق بچه بودی تو که همیشه می خواستی بچه ی خودت و بغل کنس .
پس چی شد ؟
حتما حال نرگسم بهتر از من نیست .
خیلی خشایار و دوست داشت .
به توهان نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
توهان ؟
_جان ؟
_میشه فردا من و ببری پیش نرگس؟ دلم براش تنگ شده . لطفا
_باشه عزیزم .می برمت .فردا میریم پیش نرگس خانوم .
_توهان ؟
_بله ؟
_چرا خدا من و اذیت میکنه ؟من که گناهی ندارم .من بدبخت .......
_بسه گلیا .خدا تورو دوست داره .شاید خیلی بیشتر از دیگران . می دونی چرا ؟
چون تو پاکی .معصومی .مهربونی .
می دونی خدا بنده های خوبش و امتحان میکنه .تو یکی از بهترین بنده هاشی
پس تورو هم امتحان می کنه .
سعی کن با بهترین نمره قبول بشی
دیگه حرفی نزدم . نمی خواستم حرف بزنم
شاید اگه هیچی نمی گفتم بهتر بود .
سرم و چسبوندم به شیشه ی ماشین و به خیابونا نگاه کردم .
ادم های مختلف.......
به چی می خندیدن ..........
به چی دلشون و خوش کرده بودن ...............
شاید اونا مثل من بدبخت نبودن ..........
شاید .............
چشمام و بستم و با دستم قطره اشکی که گوشه ی چشمم بود و پاک کردم
بعد از 20 دیقه صدای توهان باعث شد چشمام و باز کنم :
گلیا پاشو رسیدیم .
از پشت شیشه به اطراف نگاه کردم
چقدر همه چیز بی روح و مرده بود
چقدر دنیا سیاه بود .
به توهان نگاه کردم و گفتم :
میشه تنها برم ؟
برای چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت :
باشه ولی مواظب خودت باش .
لبخند تلخی زدم و از ماشین پیاده شدم .
درست نمی دونستم خشایار کجا خوابیده ولی .........
یه حسی بهم می گفت نزدیکه خاک مادرم بود .
پیش هم بودن .
رفتم سمت قبره مادرم .
خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم .شاید بیشتر از 5 سال .
بالا سره خاک مادرم ایستادم .
اروم زمزمه کردم :
با اینکه باهات قهرم ولی بدون که دلم برات تنگ شده .
به دورو برم نگاه کردم .
درست حدس زده بودم دقیقا کناره مادرم خوابیده بود .
وسط دوتا سنگ نشستم و دستم و کشیدم رو سنگ سرده خشایار .
دوباره اروم زمزمه کردم :
داداشی یخ نکنی.
تو 7 شب اینجا خوابیدی؟گلیا برات بمیره .
خشایار چرا نامردی کردی؟
مگه قرار نذاشته بودیم همیشه پیش هم باشیم ؟
مگه قول نداده بودی همیشه مراقبم باشی؟
نامرد چرا زدی زیره قولت ؟
دیگه طاقت نداشتم .
به هق هق افتادم .
بلند بلند زار می زدم .
زیره لب اسم خشایار و می گفتم .
دستم و کشیدم رو عکسش .
چقدر خوش قیافه بود . برعکس من .
عکسش و برداشتم و محکم بغل کردم .
داداشی ..........
داداشی جونم .............
داداشی مهربونم ...................
سرم و گذاشتم رو سنگ قبره سردش و با هق هق گفتم :
خشایار .............چرا تنهام گذاشتی؟خشایار الان می دونی چه عهدی با توهان بستم اره ؟خشایار من و به توهان سپردی؟ اون که یه ساله دیگه ولم می کنه .خشایار با من بدبخت چیکار کردی؟
مگه چه هیزم تری بهت فروختم که اینکارو باهام کردی؟
سنگ و بوسیدم و گفتم :
داداشی برگرد پیشم . داداشی الان تو اینجا یخ میکنی ها .
بیا مثل بوقتی بچه بودیم همدیگرو بغل کنیم تا یخ نکنیم .
داداشی جونم ...........
ژاکتی که تنم بود و دراوردم و روی سنگ انداختم و گفتم :
داداشی اینطوری گرمت میشه نه ؟راحت بخوابی ها .
خشایار نی نی کوچولوت که به دنیا اومد من و نرگس باهم میام پیشت .
اونوقت نی نیتو می بینی.
با بغض زمزمه کردم :
خشایار
دست گرمی رو روی شونه ام حس کردم .
خواستم جیغ بکشم که صدای توهان ارومم کرد :
پاشو بریم گلیا.پاشو عزیزم .
پاشو بریم .
_ نه نه بذار بمونم می خوام شب پیش مامان و داداشم بخوابم .توهان تورو خدا بذار بمونم
کمرم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد و گفت :
بیا عزیزم .الان می برمت تو ماشین .
دادا کشیدم :
نه .نمی خوام بیام .
با صدای ارومی گفت \:
هیشششششششش هیچی نیست اروم باش .الان میریم .
دیگه حال نداشتم جیغ بکشم . سردم شده بود .
اشکام روی گونه ام می ریخت ولی .......
خدایا خودت بهم صبر بده .
چشمام بسته شد .
بوی عطر تند توهان تو دماغم پیچید .
سرمو رو سینش گذاشتم و گفتم :
توهان .........
حرکت ماشین رو حس کردم. نمی خواستم چشمام رو باز کنم. خسته بودم، داغون بودم، بدجوری شکسته بودم! ترجیح می دادم بخوابم و دیگه بلند نشم.
صدای زمزمه ی توهان رو شنیدم:
- خدا... آهو... من... آخه...
نمی فهمیدم چی می گه، فقط چندتا از کلماتش رو می شنیدم. به جهنم چه فرقی به حال من داره؟ بذار این قدر با خودش حرف بزنه که دیوونه بشه!
یهو ماشین ایستاد. نزدیک بود با سر برم توی شیشه که توهان نگهم داشت.
چشمام از تعجب باز شد. این چرا این طوری می کرد؟
تا می خواستم سرش جیغ بکشم، صداش باعث شد ساکت بشم:
- گلیا، بیداری؟
نمی خواستم حرف بزنم. یه نیرویی مجبورم می کرد که حرف نزنم و سریع چشمام رو بستم. توهان باید فکر می کرد خوابم.
کمرم رو گرفت و تکیه ام داد به صندلی. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم و دست سردش رو هم روی گونم احساس کردم. مور مورم شد، یه احساس جالب! انگار قلبم داشت از سینم می اومد بیرون.
صدای خش دار توهان توی گوشم پیچید:
- گلیا؟ داری چه کار می کنی باهام؟ گلیا دوباره بدبختم نکن. گلیا شش سال طول کشید تا خوب شدم. داغونم نکن دختر! لامذهب برای چی اومدی تو زندگیم؟ برای چی عذابم می دی؟ مگه چه کارت کردم؟ گلیا چرا اومدی تو زندگیم؟ می خوای دوباره داغون بشم؟ آخه لامذهب چرا داری دیوونم می کنی؟ چرا این قدر معصومی؟ گلیا برو، برو نذار دیوونه بشم!
بغض کرده بوم. یعنی من این قدر اذیتش می کردم؟ یعنی این قدر سربارش بودم؟ خشایار دیدی، اگه از پیش توهان برم دیگه حتی جای خواب ندارم!
ذهنم خیلی مشغول بود .
سعی می کردم با خط خطی کردن کاغذ اروم بشم ولی بی نتیجه بود
همش درگیره حرفای توهان بودم
یعنی انقدر عذاب اور بودم؟
به جهنم .باید تحمل می کرد . به من چه اصلا .اون می خواست یه سال با من زندگی کن پس باید روی حرفش به ایسته .
به پالتوی سیاهی که تنم بود نگاه کردم .
می خواستم تا ابد سیاه پوش بشم .
وقتی خشایار نیست دیگه چه امیدی می تونستم داشته باشم؟
منتظر توهان بودم تا بیاد دنبالم
از صبح باهاش سر سنگین شده بودم .
می دونستم از رفتارم تعجب کرده ولی ......
زنگ زده بود و گفته بود اماده شم تا بیاد دنبالم و بریم پیش نرگس.
سرم و بین دستام گرفتم .
داشتم دیوونه می شدم . دیگه به مرز جنون رسیده بودم .
خدایا مگه یه ادم چقدر ظرفیت داره ؟
صدای زنگ در اومد .
حتما توهان بود دیگه . کیفم و برداشتم و بدون اینکه از ایفون نگاه کنم رفتم تو حیاط و در و باز کردم .
برای چند ثانیه خشکم زد .
این اینجا چیکار می کرد .
چشمای میشی بمرموزش روی صورتم زوم شده بود .
اروم گفتم :
سلام اهو خانوم .این طرفا ؟
با صدای دخترونه و نازکش گفت :
اومدم باهات حرف بزنم البته اگه مشکلی نداره و اگه توهان خونه نیست .
شک داشتم بذارم بیاد تو یا نه .
می دونستم اگه توهان بیاد و ببینه این اینجاست عصبی میشه .
نمی تونستم دم در نگهش دارم که .
از جلوی در رفتم کنار و گفتم :
بفرمایید .خیلی خوش اومدید .
بدجوری بهش حسادت می کردم .
به زیباییش به لوندیش به ........
سره خودم داد کشیدم :
احمق .دوست داشتی توام جای اون باشی؟ دوست داشتی مثل یه زن هرزه با صد تا مرد دوست باشی؟
اره ؟
دوست داشتی به شوهرت خیانت کنی؟
نه ........من فقط ......
اگه اون زیبایی داره تو پاکی و معصومیت داری .
چیزی که تو داری می ارزه به هزار تا زیبایی اون
سرم و بالا گرفتم .
من از اهو سرتر بودم . خیلی سرتر
می دونستم خشایار بهم افتخار میکنه .
خوده این برام اعتماد به نفس خیلی زیادی داشت .
روبروی هم نشسته بودیم و به هم نگاه می کردیم .
لبخند ملیحی زد و گفت :
خوب بهتره برم سره اصل مطلب .چند تا سوال دارم .
_من چرا باید به سوالای شما جواب بدم ؟
دوباره لبخند زد و گفت :
جواب میدی
زنیکه ی عوضی .انگار داره با کلفتش حرف میزنه .
_اگه بتونم کمکی کنم جواب میدم .
_امیر و دوست داری؟
_خوب اگه دوست نداشتم که باهاش ازدواج نمی کردم .
بلند خندید
با تعجب بهش نگاه کردم
دستش و گرفت جلو دهنش و با تحقیری که قشنگ تو صداش معلوم بود گفت :
اخه می دونی فکر نکنم ادمی مثل تو تابحال خونه ای مثل این خونه دیده باشه یا این همه پول و یک جا داشته باشه یا .....
_ببین خانوم من کلا ادم مودبی هستم ولی اگه کسی بخواد باهام بد حرف بزنه کاری می کنم که به غلط کردن بیفته پس حرف دهنتو لطفا بفهم
پوزخندی زد و گفت :
امیرم تورو دوست داره ؟
_مرض نداره وقتی احساسی به من نداره بیاد خواستگاریم
_ولی امیر کمترین علاقه ای به تو نداره
_اینطوری فکر می کنین؟
_فکر نمی کنم مطمئنم .
سرم و به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
به چه دلیلی همچین فکری می کنید ؟
_به این دلیل که امیر همیشه عاشق من بوده همیشه هم عاشقم می مونه
_خجالت نمیکشی؟ تو شوهر داری.
_چیه ؟لجت گرفته ؟مگه دروغ میگم ؟تو خودتم می دونی که امیر امکان نداره زنی مثل من و ول کنه و به کسی مثل تو بچسبه .
_اره امکان نداره هرزه ای مثل تورو ول کنه .
به خشم نگام کرد .
حالا نوبت من بود اهو خانوم .
لبخندی زدم و گفتم :
اتفاقی افتاده عزیزم ؟
ابروهای نازکش و بالا برد و گفت:
گدا گشنه ی بدبخت
تا خواستم جوابش و بدم صدای توهان ساکتم کرد :
یه تاره موی گندیده ی این گدا گشنه می ارزه به هزار تا عوضی مثل تو
آهو از جاش بلند شد و گفت:
- سلام امیر.
با یه لحن صمیمی می گفت امیر که انگار با دوست پسرش حرف می زنه! توهان لبخندی زد و گفت:
- بهتر نیست یه آقا پشت امیر اضافه کنی؟ فکر نکنم سیامک این صمیمیت رو دوست داشته باشه!
قشنگ معلوم بود که حال آهو گرفته شده. یه قدم رفت سمت توهان و گفت:
- خب بهتره دیگه من برم.
- آره، واقعا کار خوبی می کنی. خوشحال می شم زحمت رو کم کنی!
- داری منو بیرون می کنی؟
- دقیقا همین قصد رو دارم. از خونه ی من برو بیرون!
دهن آهو از تعجب باز مونده بود. ناخوداگاه لبخند کوچکی روی لبم نشست. با صدایی که معلوم بود تعجب کرده گفت:
- ببخشید؟ چی گفتی؟
- کر شدی؟ یه دکتر برو! گفتم از خونه ی من گمشو بیرون، هری!
نفس تندی کشید و با صدای عصبی گفت:
- به چه حقی با من این طوری حرف می زنی؟
- اینجا خونه ی منه، با هرکسی هم خودم تصمیم می گیرم چه طوری برخورد کنم. لیاقتت بیشتر از این نیست! حالا از خونه ی من برو بیرون. در ضمن، یادت باشه هیچ وقت دور زن من نگردی.
- می بینم که این زنیکه ی دهاتی روت اثر گذاشته!
با سه تا قدم بلند خودش رو رسوند به آهو و گفت:
- اگه جرات داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
آهو یه قدم رفت عقب و گفت:
- خلایق هر چه لایق!
با قدم های تند رفت سمت در و داد کشید:
- خاک بر سر بی لیاقتت کنن.
هم زمان در رو کوبید و رفت. با تعجب به در خیره شدم. همگی قاطی داشتن! توهان با لبخند کج بهم نگاه می کرد. بهش نگاه کردم و گفتم:
- دمت گرم!
بلند خندید و گفت:
- حاضری؟
- آره، بریم.
در رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید.
رفتم توی حیاط. واو، خدایا کف کردم! عجب آدم پررویی بود. واقعا از توهان خوشم اومد، گل کاشت! دمش گرم.
باورم نمیشد و
این کی بود که جلوی من ایستاده بود؟
این نرگس بود ؟
نه امکان نداشت .
این زن داداش من نبود . این کی بود که جلوی من ایستاده ؟
چشمای مشکیش پف کرده بود .
زیره چشماش به حدی گود رفته بود که ......
استخون های گونش زده بود بیرون .
نصف اون چیزی که بود شده .
بقا صدای خش داری گفت:
دیدی گلیا؟دیدی بچه ام یتیم شد؟
دیدی سایه بالا سرم تنهام گذاشت؟گلیا دیدی داداشت نامردی کرد
اشکام ریخت رو صورتم.
نرگس اومد طرفم و بغلم کرد .
_گلیا ؟گلیا جونم .خواهری دیدی بدبخت شدیم ؟گلیا بچه ام بی پدر شد .
گلیا
محکم بغلش کردم و گفتم :
جانم نرگس . نرگسی منم بدبخت شدم . منم بی پناه شدم . دیگه به کی بگم داداشی؟سرم و رو شونه ی کی بذارم و گریه کنم ؟نرگس دیگه برای کی مسخره بازی دربیارم ؟
باهم گریه می کردیم و حرف می زدیم .
انگار تازه سره دلم باز شده بود .
تازه داشت غمم جون می گرفت .
تازه می فهمیدم خشایار رفت یعنی چی .
صدای طاها باعث شد از بغل نرگس بیام بیرون :
سلام .
برگشتم سمتش .
توهان به ماشین تکیه داده بود و بهم انگاه می کرد .
با گریه رفتم سمت طاها و بغلش کردم و گفتم :
طاها دیدی بی داداش شدم ؟طاها یادته قول داده بدیم همیشه پیش هم بمونیم ؟
خشایار نامردی کرد .زد زیره قولش .
طاها دیگه جز تو کی رو دارم . داداش طاها بدون خشایار چیکار کنم ؟
طاها بازوهام و گرفت و گفت :
هیشششش اروم باش خواهرم . اروم باش .
دستم و گرفت و گفت :
بیا .بیا کمک کن با نرگس بریم تو .
به توهان نگاه کردم .نمی اومد ؟
با صدای بندی گفت :
طاها مواظب گلیا باش . مم مریض دارم باید برم بیمارستان .
بعد رو کرد به من و ادامه داد :
شب میام دنبالت .
از همه خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت .
بازوی نرگس و گرفتم و کمکش کردم تا بریم تو خونه .
چقدر دلم برا اینجا تنگ شده بود .
برا خونه ای که با طاها و خشایار توش بازی می کردیم . برای حیاطی که توش کباب درست می کدریم.
برای شوخی های خشایار .برای خنده های نرگس
برای هیجان طاها .
خدایا کاش هنوز بچه بودم .
کاش بچه بودم و گرسنگی می کشیدم تا اینکه ببینم داداشم و بردی
کاش بچه بودم و از سرما یخ م یزدم تا اینکه نرگس و با این وضع می دیدم
کاش بچه بودم و بی پول ولی طاها رو انقدر اروم و ناراحت حس نمی کردم
خدایا کاش........
به عکس روی دیوار خیره شده بودم .
به داداشم که داشت می خندید .
چقدر اون روز خوشحال بود .
روزه تولدش.
یه عکس سه نفره از من و نرگس و خشایار .
چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده.
نرگس سرش و گذاشته بود رو شونم و اروم گریه می کرد .
می خواستم ارومش کنم ولی........
یه نفر باید من و اروم می کرد . خودم داشتم گریه می کردم .
طاها با سینی چایی اومد طرفم و رو به نرگس گفت :
نرگس؟خانومی پاشو .قرصات و نخوردیا.پاشو ببینم .
نرگس با هق هق گفت:
ولم کن طاها . نمی خوام بخورم . نمی خوام . می خوام بمیرم .
همزمان با گریه رو شکمش می کوبید .
سریع دستاش و گرفتم و گفتم :
چه غلطی می کنی روانی .نکن . نکن نرگس .به خدا خشایار راضی نیست که انقدر خودت و اذیت کنی . نکن .
صدای گریه ی نرگس بلند شد .
دستاش و دوره شونه هام حلقه کرد .
بلند بلند زار می زد .محکم بغلش کرده بودم و گریه می کردم .
ای خدا ببین باهامون چیکار کردی.
طاها اومد طرفمون و دستای نرگس و گرفت و گفت :
پاشو عزیزم .پاشو .بیا بریم قرصات و بخور بعد بخواب . بیا .
لبخند کوچیکی برای دلگرمی نرگس زدم و گفتم:
پاشو نرگس .پاشو استراحت کن .
_گلیا نرو .پیشم بمون .
_باشه .به شرطی که بری استراحت کنیا.
_باشه میرم.ولی قول بده نری.
_نمیرم .حالا برو استراحت کن .
نرگس از جاش بلند شد و با کمک طاها رفت تو اتاق.
پاهام و تو شکمم جمع کرد و سرم و به شونم تکیه دادم .
صدای طاها تو گوشم پیچید :
حالت خوبه گلیا ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
اره عالیم . بهتر از این نمیشم .اصلا دارم تو خوشبختی دست و پا می زنم .
داداشم مرده چیزی نیست که .نرگس اینجوری شده مهم نیست خوب میشه .خودم داغونم عیبی نداره بابا به جهنم و....
_بس کن گلیا .
_بس کن بس کن بس کن .ای خدا چرا من و نمیکشی راحتم نمی کنی؟
طاها داد زد :
خفه شو . احمق می دونی اگه تو نباشی چی میشه ؟
همین نرگسی که می بینی فقط به امید تو و بچه اش زنده مونده .
اصلا خوده من .اگه تو نباشی دیگه به کی بگم خواهری ؟دیگه با کی دردودل کنم ؟
توهان چی؟ می دونی چقدر عذاب میکشه ؟
توهان ؟اره ارواح عمه اش .اون از خداش من بمیرم و از شرم خلاص بشه .
طاها کنارم نشست و با بعض گفت :
گلیا؟
_جانم ؟
_حوصله داری باهات حرف بزنم ؟
_چی می خوای بگی؟
_یه قصه . قصه ی یه عشق .
_تو این موقعیت ؟
_اره .همین الان . چو.ن دیگه خسته شدم . چون دیگه طاقت ندارم تو خودم بریزم . چون دیگه بریدم .
_بگو زاها .شاید اینطوری یه دیقه از فکر خشایار دربیام .
_یه قولی بده .قول بده تا اخره قصه گوش کنی و بعد حرف بزنی .
_قول میدم .
سرش و انداخت پایین و شروع کرد
_ گلیا به نظرت یه بچه ی 14 ساله می تونه عاشق بشه ؟
_فکر نکنم .یعنی بچه ای به اون سن از عشق و دوست داشتن چی می فهمه ؟
_این داستانی که تعریف می کنم مربوط به یه بچه ی 14 سالت . یه عشق بچگانه ولی بزرگ .اماده ای تا بشنوی؟
_اره .می خوام بدونم این بچه چطوری عاشق شده .
_پس خوب گوش کن . یه پسر 14 ساله با دوستاش تو کوچه بازی می کرده . یه دفعه یه
وانت میاد تو کوچه .یه خانواده ای قرار بود تو یکی از خونه های اون کوچه زندگی کنن .
حتما همونا بودن دیگه .
یه دختر 10 ,11 ساله از پشت وانت می پره پایین .
بچه هایی که تو کوچه بودن به بازیشون ادامه میدن ولی چشم پسره رو دختره خیره می مونه .
قلبش پسره محکم میزنه .بلند بلند .
حس می کرد همین الان که قلبش از دهنش بزنه بیرون .
خدایا این چه حسی بود .پسره نمی فهمه . بچه ی 14 ساله چه می دونه عاشق شدن یعنی چی؟
این پسر یه رفیق فابریک داشت. یه رفیقی که از برادر بهش نزدیک تر بود .
یه رفیقی که حاضر بود جونش و برای اون یکی بده .
10 سال گذشت .
تو این 10 سال پسره فهمید این حس چیه .فهمید از همون نگاه اول دلش لرزیده .فهمید عاشق شده .
ولی جرئت نکرد به زبون بیاره .ترسید دختره هیچ حسی بهش نداشته باشه .ترسید مسخرش کنه .
حتی به دوستشم این راز و نگفت .یه روز بالاخره جرئتش و جمع کرد . با خودش گفت این که نمیشه من تا اخره عمرم به دختره نگم چه حسی بهش دارم .
یا قبول میکنه یا نه. هرچه بادا باد.
ته دلش به خودش امیدواری می داد که دختره صد در صد قبول میکنه .
حداقل امیدش و داشت .
ولی نمی خواست اول بره سراغ دختره . بهتر دید اول با دوستش مشورت کنه .
می خواست بعد از 10 سال رازش و فاش کنه .
وقتی رفت پیش دوستش قبلاز اینکه بتونه حرفی بزنه داغون شد .
دنیا رو سرش خراب شد .
می دونی چرا ؟
چون رفیقش بهش گفته بود که عاشق همون دختر شده .
گفت می خواد از دختره خواستگاری کنه .
گفت دختره رو خوشبخت میکنه .
پسره نابود شد . شکست ولی حرف نزد .نمی خواست خوشی دوستش و خراب کنه .
دوستش با دختره ازدواج کرد .
علی موند و حوضش.
پسره تنها شد .داغون تر از قبل شد .
ولی این که نمیشد باید زندگی می کرد .شکست خورده بود ولی باید ادامه می داد .
سعی کرد عشق دختر و تو قلبش بکشه .
سعی کرد نابودش کنه .
ولی نمی شد .
ریشه ی عشقش خیلی قوی بود .
تصمیم گرفت حالا که نمی تونه عشق رو ریشه کن کنه حداقل جلوی رشدش رو بگیره. به خاطر همین روی عشقش خاک ریخت تا خاموش بشه. عشقش هیچوقت خاموش نشد ولی شعله هاش کمتر شد. از اون به بعد دختر رو به چشم خواهرش نگاه کرد. براش سخت بود ولی سعی می کرد! خب تموم شد، نظرت چیه؟ به طاها نگاه می کردم. چی داشت می گفت؟ چرا این قصه برام این قدر آشنا بود؟ چرا حس می کردم می دونم دختره کیه؟ چرا دلم نمی خواست اون چیزی که فکر می کنم حقیقت داشته باشه؟ با صدای خش داری گفتم: - طاها؟ - جانم خواهری؟ - بگو این چیزی که توی فکرمه اشتباهه! بگو دارم اشتباه می کنم! - اون چیزی که داره تو ذهنت می چرخه حقیقت محضه. نه، نه، نه، نه! اشتباه بود. اون پسر طاها نبوده، می دونم که طاها نبوده. - گلیا سعی نکن خودت داستان رو بپیچونی. این داستان عشق منه. تو خوب می دونی عشقم کیه. از جام بلند شدم و آروم رفتم سمت طاها. این امکان نداشت، این غیر ممکن بود! داد کشیدم: - خیلی پستی طاها، خیلی عوضی هستی. فقط نگاهم کرد. دستای مشت شدم رو به سینش می زدم و داد می کشیدم: - کثافت، حالم ازت به هم می خوره! تو به زن خشایار چشم داشتی؟ تو عاشق نرگس بودی. ازت متنفرم طاها. محکم به سینش می زدم و گریه می کردم. خدا این دیگه چه بدبختیه؟ خدا چرا بهم رحم نمی کنی؟ ضجه می زدم و به سینه ی طاها می کوبیدم. دستام رو گرفت و داد کشید: - بس کن گلیا. - خفه شو، خفه شو کثافت. تو به زن داداش من... فریاد کشید: - لامذهب بفهم! می دونی چقدر برام سخت بود. می دونی شب عروسیشون حس مرگ داشتم؟ می دونی اون شب تا صبح به خونه ی خشایار زل زده بودم؟ می دونی چه حسی داشتم وقتی فکر می کردم زنی که عاشقشم الان زن بهترین دوستمه؟ می فهمی؟ اون روزی که بهم گفت عاشق نرگس شده تمام دنیا رو سرم خراب شد. حالیته چی می گم؟ فکر کردی شونزده سال ساکت موندن کم دردیه؟ من فقط چهارده سالم بود! الان سی سالمه و هنوزم همون عشق رو دارم. تو تمام این مدت یه دفعه به نرگس نگاه کردم. همیشه حس کردم خواهرمه. همیشه گفتم زن برادرمه. دستم رو بردم بالا و محکم کوبیدم به صورت طاها. با صدای آرومی گفتم: - حالم ازت بهم می خوره. هوای خونه داشت خفم می کرد. نمی تونستم درست نفس بکشم. سریع رفتم بیرون. بغضم شکست. با سرعت می دویدم سمت خیابون. باورم نمی شد! اشکام رو صورتم می ریخت. خشایار، داداشی، طاها داداشم بود! اون به زن تو چشم داشت! خدا!
دستم و برای اولین تاکسی که می یومد بلند کردم و داد زدم :
دربست ؟
سوار شدم .
بلند بلند هق هق می کردم و دماغم و بالا می کشیدم .
راننده بسته ی دستمال و جلوم گرفت و گفت :
بفرمایید ابجی
_ممنون .
چشمام و پاک کردم و با صدای خش داری گفتم:
کرایتون چقدر میشه ؟
_قابل شوما رو نداره .
_بفرمایید لطفا .
_ما خودتون و می خوایم چه نیازی به پول هست .
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :
منظورتون چیه اقا ؟
_ یه چند تا از رفیقامم هستن .بریم خونه ؟
داد کشیدم :
نگه دار عوضی .اشغال کثافت .نگه دار .
_خوب خانوم چرا عصبی میشی؟یه پیشنهاد بود .
_خفه شو عوضی .نگه دار بهت میگم .
ماشین و نگه داشت .
سریع پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو .
مرده دنبال اومد و گفت :
هوی خانوم کرایت ؟
_عجب عوضی هستی تو دیگه .کرایه هم می خوای؟
داد زد :
ای مردم ببینین چطوری تو روزه روشن می خواد پولم و هاپولی کنه .
تا خواستم داد بکشم صدای توهان باعث شد سریع برگردم :
چه خبره اینجا .
با تعجب بهش نگاه می کردم .اینجا چیکار می کرد .
اومد سمتون و رو به یارو کرد و گفت :
چته ؟چرا هوار میکشی؟
_اقا می خواد پولم و بالا بکشه .
توهان با تعجب بهم نگاه کرد .
با صدای خش داری گفتم :
مرتیکه عوضی به من میگه بریم خونه ؟چند تا از دوستامم هستن .
رگ گردن توهان بیرون زد .
با عصبانیت به مرده که نصف خودشم نبود نگاه کرد و خواست به طرفش حمله کنه که سریع پریدم جلوش و داد کشیدم :
ول کن توهان .حالم بده .بیا بریم .
می خواست به زور پسم بزنه تا به مرده برسه .
دوباره گفتم :
توهان جان گلیا بیا بریم .حالم بده به خدا .
مرده از ترس پا به فرار گذاشت .
اشکام تند تند رو صورتم می ریخت .
با عصبانیت دستم و گرفت و گفت :
اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه نگفتم دنبالت میام ؟
_توهان به خدا حال و حوصله ندارم اذیتم نکن .
در ماشینش و باز کرد و تقریبا هلم داد تو .
داد کشیدم :
چته روانی ؟
سوار ماشین شد و گفت :
تو خیابون چیکار می کردی ها ؟مگه من خر نگفتم میام دنبالت .
_نمی تونستم اونجا بمونم .
_به جهنم .باید حتما سوار ماشین این یابو می شدی؟
تازه به این نتیجه رسیده بودم که وقتی توهان عصبانی میشه از این چاله میدونی ها هم بی ادب تر میشه .
داد کشیدم :
بسه دیگه .هی هیچی نمی گم .مگه از قصد سوار شدم ؟
تاکسی بود سوار شدم .چیکار می کردم ؟
دهنش بسته شد .
والا .مگه تقصیره من بود .
دوبارهباده طاها افتادم .
عوضی.
همیشه جای داداشم بود نگو اقا .......
بلند بلند گریه می کردم. خدایا این چه بختیِ که من دارم؟ خدایا طاها... طاها داداشم بود! طاها از خشایار بهم نزدیک تر بود. خدایا!
توهان ماشین رو نگه داشت، دستم رو گرفت و گفت:
- گلیا چت شده؟ از اون وقتی که سوار ماشین شدی یه دم داری گریه می کنی! چیزی شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟ نرگس خانوم خوبه؟
نرگس؟ بیچاره نرگس! خدایا نکنه. اونا چند روزه باهم تنهان. نکنه... سرم رو تند تکون دادم. نه، نه! به پاکی طاها قسم می خوردم. من طاها رو می شناختم.
فریاد توهان باعث شد چهارستون بدنم بلرزه:
- می گم چه مرگته؟
به یه تکیه گاه احتیاج داشتم. حتی اگه توهان نمی خواست، من بهش احتیاج داشتم. نزدیکش شدم و سرم رو روی سینش گذاشتم. می تونستم بفهمم داره از تعجب شاخ در میاره. بوی عطرش رو می بلعیدم. خدایا کمکم کن!
همراهیم کرد و گفت:
- گلیا چی شده؟ بگو به من، بگو!
- توهان... طاها...
هق هق گریم نمی ذاشت بیشتر از این حرف بزنم. توهان بازوهام رو گرفت و با صدای بلندی گفت:
- چی؟ طاها چی؟ لامذهب حرف بزن! اون عوضی باهات چه کار کرده؟
وای نه! الان فکرش می رفت سمت...
- نه نه، توهان اشتباه فکر نکن. آروم باش تا برات تعریف کنم.
- بجنب بگو.
- طاها نرگس رو دوست داره.
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
- از اون موقع برای این گریه می کردی؟
- از نظر تو چیز عادیه؟
- از نظر من اصلا مهم نیست.
- یعنی چی؟ چی می گی توهان؟
- گلیا نرگس خانوم یه زن جوون و خوش قیافست. طاها از بچگی عاشقش بوده! تو نمی تونی مجبورش کنی دست از عشقش که حالا بعد از سال ها می تونه به دستش بیاره بکشه.
- تو... تو از کجا می دونی؟ از کجا می دونی طاها از بچگی...
- خشایار برام تعریف کرد.
- توهان چرا چرت می گی؟ تو می گی خشایار برات تعریف کرده؟
- آره. گلیا من و خشایار دوستای صمیمی بودیم! یه روز دیدم داره به یه عکس نگاه می کنه. فکر کردم عکس همسرشه. خواستم سر به سرش بذارم. گفتم اوو نگاهش کن، به چی این طوری زل زدی آقا خشایار؟ گفت به داداشم. به داداشی که در حقش نامردی کردم. تعجب کردم! خشایار که ته همه ی مردا بود می گفت در حق بهترین دوستش که طاها باشه نامردی کرده. خیلی تعجب داشت. گفت می خواد باهام درد و دل کنه. قبول کردم تا باهاش حرف بزنم. وقتی شروع کرد تعجبم بیشتر شد و هرچی ادامه می داد بیشتر و بیشتر تعجب می کردم. می گفت از بچگی می دونست طاها نرگس رو دوست داره. نگاه های عاشقانش رو روی نرگس می دیده. می گفت همیشه و همیشه می دونست طاها دیوانه وار عاشق نرگس بوده، از همون روز اول می دونست. ولی یه اتفاق بد افتاد. دل خودشم پیش اون دختر گیر کرد. نمی تونست کسی رو که دوست داره به راحتی به طاها ببخشه. اون روز فقط خشایار حرف زد و من گوش کردم. برای اولین بار دیدم که گریه کرد. می گفت اگه یه روز طاها از گناهش نگذره چه کار کنه! گلیا طاها خیلی عذاب کشیده. یه ذره بهش فکر کن. عشق تمام زندگیت با بهترین دوستت ازدواج کنه، وحشتناکه گلیا!
با چشمای گرد به توهان نگاه می کردم. چونم می لرزید. طاها؟ داداشی؟ خشایار چه طور تونستی؟ خشایار تو که همیشه عاشق طاها بودی. طاها ببخش!
تو دلم غوغایی بود .
من نمی فهمیدم باید طرف کی باشم .طرف داداشم یا طرف طاها .
داشتم به مرز جنون می رسیدم .
طاها یا خشایار؟
نباید براساس احساس عمل می کردم .
اره درسته نرگس زن خشایار بوده ولی طاها که بعد از ازدواج اون ها عاشقش نشده .
تو دلم حق به طاها دادم ولی .......
ای خدا هروقت طاها و نرگس و جلوی چشمام می اوردم تصویر خشایار ازارم می داد .
احساس می کردم دارم بهش خیانت می کنم .
ای بمیری گلیا که از دست تمام این احساسای مختلف راحت بشی
با کیلید توی دستم بازی می کردم و می رفتم سمت خونه .
چهار هفته از مرگ خشایار گذشته بود ولی هنوزم قلبم از نبودش درد می کرد .
نمی تونستم قبول کنم که دیگه نیست .
تنها کسی که داشتم دیگه نیست .
نفس عمیقی کشیدم و اروم زمزمه کردم :
خشایار کاش پیشم بودی.بهت خیلی احتیاج دارم .
رسیدم دم خونه .
داشتم از خستگی تلف می شدم .
در خونه رو باز کردم و تا خواستم برم تو صدای اشنایی باعث شد برگردم :
سلام خانوم.
ترسیدم .برای یه لحظه وحشت کردم .
نمی دونستم چرا انقدر از این بشر می ترسم .
یجوری بود .یجور که اصلا خوشم نمی یومد
با ترس و استرس جوا دادم:
سلام.اینجا چیکار می کنید ؟
_اومدم خانوم زیبایی مثل شما رو ببینم .
از تعریفش خوشم نیومد بیشتر مور مورم شد .
چشماش برق می زد .انگار نقشه ای تو کله اش بود .
_خوب فرمایش؟
_نمیشه اجازه بدین بیام تو ؟
این دفعه واقعا ترسیدم .
بذارم بیاد تو ؟اخه.........
توهان که خونه نبود . نمی خواستم باهاش تنها باشم .
همه چیز از مغزم رفته بود بیرون .
تنها چیزی که تو ذهنمه چشمای براقش بود .
خدایا به امید خودت .
_بفرمایید خواهش می کنم .
با لبخند کوچیکی وارد خونه شد و با قدمای اهسته رفت سمت در ورودی.
پشت سرش اروم می رفتم .
واقعا می ترسیدم .
نکنه ..............
دستام و تو هم می پیچیدم .
داشتم سکته می کردم .
باید به توهان خبر می دادم تا بیاد . بدون اون واقعا وحشت داشتم .
روی مبل چرمی نشست و با یه لبخند جذاب گفت :
می خوام باهاتون حرف بزنم البته با اجازه .
_صبر کنید من برم براتون چایی بیارم .
سریع قبل از اینکه حرفی بزنه رفتم تو اشپزخونه .
گوشیم و از کیفم دراوردم و سریع شماره ی توهان و گرفتم .
تا یه بوق خورد جواب داد .
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم :
توهان سیامک اینجاست بیا .
_چی؟
_بیا توهان .خداحافظ.
سریع گوشی و قطع کردم و چای ساز و روشن کردم .
با ترس رفتم پیش سیامک .
هنوز همون لبخند ترسناک ولی جذابش روی صورتش بود .
واقعا ترسناک بود .
می ترسیدم .
تاخونای بلندم و توی دستم فشار می دادم .
چند لحظه به دستم نگاه کرد و یه دفعه بلند خندید .
وا .دیونه .چرا اینطوری می کرد.
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت :
ببین من لولوخورخوره نیستم .کاری باهات ندارم فقط قراره حرف بزنیم .
حرف بزنیم و با یه لحن خاصی گفت .
صداش بدنم و مورمور می کرد .
تمام جرئتم و جمع کردم و گفتم :
همسر محترمتونم اومده بودن تا باهام حرف بزنن ولی هرچی از دهنشون دراومد باره من کردن.
_خوب پس خوشحال باش؟
_خوشحال باشم که بهم توهین کرده ؟
_خوشحال باش چون اهو بدجور بهت حسادت میکنه .هروقت کسی رو از خودش سرتر حس میکنه سعی میکنه غرورش رو خدشه دار کنه .
_خوب ؟شما هم اومدین همین کارو بکنید ؟
ازوم از جاش بلند شد و با قدمای کوتاه اومد سمتم .
دقیقا جلوم ایستاد و گفت :
نه .اومدم بگم اهو حق داره .تو خیلی ازش سرتری.
قلبم داشت از دهنم در می اومد ولی تمون نخوردم .
نمی خواستم بفهمه ترسیدم .
توهان بیا .تورو جدت بیا .
سرش و خم کرد و نزدیک صورتم اومد .
نه دیگه داشت خیلی پرو میشد .
یه قدم عقب رفتم و گفتم :
حد خودتون رو فراموش نکنید
یکی از دستاش رو توی جیبش کرد و گفت:
- اگه فراموش کنم چی؟
جوابی نداشتم که بهش بدم. حداقل دو برابر من هیکل داشت.
دستش رو گذاشت روی چونم و گفت:
- می دونستی خیلی زیبایی؟
صورتم رو کنار کشیدم و داد زدم:
- به من دست نزن کثافت.
- اگه دست بزنم؟
- بد می بینی.
- دلم می خواد دست بزنم.
و منو به سمت خودش کشید.
جیغ زدم:
- ولم کن پست فطرت! ولم کن! گمشو، گشمو بیرون!
بلند خندید و گفت:
- اگه این طوری جیغ بزنی خودت اذیت می شی، پس بهتره آروم باشی خانوم خانوما.
داد زدم:
- توهـــان! توهان بیــــا!
- دختر خوب شوهر جونت اینجا نیست، پس الکی خودت رو خسته نکن. بذار هم به من خوش بگذره هم به تو!
اشکم سرازیر شده بود. این قدر جیغ زده بودم که صدام در نمی اومد.
سرش رو پایین آورد و گفت:
- من از توهان قدرتمندترم، مطمئن باش!
حالم داشت بهم می خورد، حس می کردم می خوام بالا بیارم.
دستش رفت سمت شالم و از سرم کشیدش.
برای یه ثانیه از من جدا شد و گفت:
- دیدی داره بهت خوش می گذره؟
با صدای بغض داری گفتم:
- تو رو خدا اذیتم نکن، ولم کن. من که کاری به تو ندارم. تو رو خدا!
- می دونستی تو از آهو خیلی برام جذاب تری؟ تو یه حالت دخترونه و معصومی داری که بدجوری جذبم می کنه.
- ولم کن. جان مادرت ولم کن!
- تازه اولشه!
دیگه نفسم بالا نمی اومد.
توهان بیا! التماست می کنم بیا! تا آخر عمر کنیزیت رو می کنم، فقط بیا!
دیگه نا نداشتم تا دست و پا بزنم. حتی تلاشی هم برای فرار نمی کردم. چه قدر من احمقم که راهش دادم توی خونه. داداشی دارم میام پیشت، مامان دیگه امیدی ندارم! مطمئنم می میرم، من نمی تونستم زیر این حیوون دووم بیارم.
یه دفعه خوشحال شدم. حداقل می رفتم پیش مامانم و خشایار. نفس نمی کشیدم.
هلم داد روی مبل. نمی تونستم نفس بکشم. توی ریه هام هیچ هوایی نبود.
هیکل گندش رو بلند کرد و گفت:
- آفرین دختر خوب آروم باش. بهمون خوش می گذره!
قطره ی اشکم چکید رو گونم. حس می کردم آخرین لحظه های زندگیمه و دیگه چیزی برام باقی نمونده بود.
دستم رو برای بار آخر مشت کردم و ته دلم گفتم:
- اگه نجات پیدا می کردم برای توهان می جنگیدم، ولی...
یک دفعه سنگینی سیامک از روم برداشته شد، چشمام تار می دید.
صدای داد توهان توی گوشم زنگ می خورد:
- کثـــــافت!
صدای قهقهه ی سیامک رو شنیدم:
- دیدی آقای راد. این زنت هم من رو به تو ترجیح داد!
یه دفعه همه چیز آروم شد. هیچی نمی دیدم، هیچی نمی شنیدم، همه چی تموم شده بود!
نور آفتاب توی صورتم می خورد. چشمام رو جمع کردم و به دور و برم نگاه کردم. کجا بودم؟
یه دفعه همه چیز اومد توی ذهنم و مثل یه فیلم جلوی چشمم بود. یاد سیامک که میفتادم حالم بهم می خورد. چی شده بود؟ توهان کجاست؟
از جام بلند شدم و رفتم سمت در اتاق. دستگیره رو فشار دادم، ولی چرا قفل بود؟!
تند تند دستگیره رو تکون می دادم. لعنتی این چرا این طوری شده بود؟ سریع رفتم سمت در بالکن که اون هم باز نمی شد. چرا هر دوتا در قفل بودن؟
کم کم داشتم می ترسیدم. با تعجب به سینی غذایی که روی میز آرایشم بود، نگاه کردم. این جا چه خبره؟
محکم به در زدم و توهان رو صدا زدم، هیچ صدایی نمی اومد. ضربان قلبم بالا رفته بود. نکنه سیامک بلایی سر توهان آورده بود؟ وای نه!
داد زدم:
- توهان! توهان بیا در رو باز کن، توهان!
سرم رو گرفتم بین دست هام. سیامک خدا لعنتت کنه، امیدوارم به خاک سیاه بشینی. سریع به لباس هام نگاه کردم. همون بلوز قبلی تنم بود؛ پس حتما توهان تنم کرده و یک کمی خیالم راحت شد که توهان حالش خوبه.
نکنه توهان بلایی سر سیامک آورده باشه؟ وای نه! کلانتری، دادگاه، زندان! گلیا چرا چرت می گی؟
سرم رو گذاشتم روی زانوهام و گفتم:
- خدایا دستت درد نکنه. می گم خدا من که دارم تو خوشبختی غرق می زنم، پس لطف کن یه دقیقه این همه خوشبختی رو از من بگیر بده به یکی دیگه! بابا مگه من فقط تو این دنیا هستم. کاش حداقل نرگس پیشم بود یا طاها. یه نفر که باهاش حرف می زدم. یه نفر که...
صبر کن ببینم. سیامک قبل از این که بی هوش بشم یه چیزی گفت، چی گفت؟
دیدی این زنت هم من رو به تو ترجیح داد، دیدی این زنت هم من رو به تو ترجیح داد، دیدی این زنت هم من رو به تو ترجیح داد!
یه دفعه از جام بلند شدم. این جمله چه مفهومی داشت؟ یعنی ممکنه... ممکنه سیامک از همون اول از توهان بدش اومده باشه؟ ممکنه آهو رو هم مجبور کرده باشه؟ نه، اگه مجبورش کرده بود که...
این تیکه ها به هم نمی خورد. تارا باید می اومد پیشم. من باید از این راز سر درمی آوردم و باید می فهمیدم چرا سیامک دلش می خواست من رو آزار بده؛ من رو آزار بده، یا بهتر بگم توهان رو!
محکم به در کوبیدم و داد کشیدم:
- یکی این در رو باز کنه! باز کنید. توهان بیا در رو باز کن. توهان در قفل شده. توها...
در قفل شده یا قفلش کردن؟ به سوراخ کلید نگاه کردم، کلید روش نبود. کی قفلش کرده بود؟