30-05-2018، 14:11

مادر نالید:
نه.....!
داستان از این قرار بود که پدرم در کارخانه لبنیات در حاشیه شهر کار می کرد و مدت ها بود از هزینه
زیاد رفت و آمد به بیرون شهر می نالید.
بالاخره پس از مدت ها یک خانه قدیمی در چند کیلومتري کارخانه پیدا کرد و ما مجبور شدیم به آنجا
نقل مکان کنیم.
دلیل اینکه می گویم مجبور شدیم این است که هیچ راضی به این کار نبودیم.
حالا می فهمید چرا.
ما چهار نفر بودیم. من و خواهرم و مادر و پدرم. اسم من سهراب است.
دلیل اینکه من و مادرم و خواهرم راضی به این نقل مکان نبودیم این بود که آن خانه خیلی قدیمی بود
و به قول مادربزرگم(خدا بیامرزدش)همه ي خانه هاي قدیمی پر از جن و ارواح خبیث بودند.
ولی جرئت نداشتیم به پدر چیزي بگوییم چون عصبانی می شد و فکر می کردم ما ترسوییم و به من
می گفت:
تو خجالت نمی کشی پسر؟تو مثلا 16 سال داري! باید براي خواهرت که 14 سال داره الگو باشی!
ترسو!
خب ترس داشت دیگه! شما بودید نمی ترسیدید؟
پدرم یک موتوري قدیمی دارد و به هیچ دردي نمی خورد ولی از آنجا که یادگاري است به هیچ وجه
حاضر نشده با موتوري جدید عوضش کند.
یک کامیون براي بردن وسایلمان کرایه کردیم و آن را به خانه جدیدمان منتقل کردیم.خانه ي بزرگی
بود! حداقل 300 متر داشت ولی اجاره اش پایین بود. به همان دلیلی که مادربزرگم گفته بود.
مردم فکر می کردند آن خانه طلسم و نفرین دارد و اجنه در آن سرگردانند.
خوشبختانه خانه شبیه خانه هایی نبود که در فیلم هاي ترسناك می بینید.یعنی به رنگ قهوه اي و
خاکستري به همراه دودکش کج شده و چند پرده سفید تکه تکه شده آویزان از پنجره که با وزش باد
حرکت می کنند.
خانه قدیمی نبود و فکر نمی کردم بیشتر از ده دوازده سال از ساختش گذشته باشد ولی با این حال
بیرون شهر بود و البته خانه هاي دیگري نیز اطراف ما بودند و چند مغازه!
شب به آن جا رسیدیم.رعد و برق وحشتناکی می زد و باد به طرز مخوفی می وزید!
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
صداي کی بود؟
عوضی! خواهرم بود! این صداي موبایلش بود. اخیرا یک کلیپ صوتی تو موبایلش بارگذاري
کرده که اولش صداي موزیک ملایم می آید و وقتی چشات رو از لذت گوش دادن به موزیک
می بندي یه هو صداي وحشتانکی می گوید اوووووو!
یقه اش را می گیرم که کتکش بزنم ولی پدرم یقه خودم رو می گیرد و می گوید:
حالا یه شوخی کرد! تو اینقدر ترسو نباش!
باز هم پدرم گفت ترسو!
ولی متوجه شدم که او نیز بدجوري به خواهرم نگاه می کند و می گوید:
مهسا! دفعه ي آخرت باشه که سهرابو اذیت کنی!
بالاخره پشت در خانه می رسیم و در را باز می کنیم. خانه فضاي پارکینگ لازم براي پارك کردن
یک ماشین را دارد ولی ما ماشین نداریم ولی پدرم موتورش را آنجا می گذارد و با کمک هم
دیگر و راننده کامیون لوازم را خالی می کنیم و به صورت سرسري درون خانه می گذاریم!
یکی از همسایه هاي ما که یک پیرمرد مغازه دار است به من اشاره می کند و می گوید:
عموجان؟شما مستاجر جدید این خانه هستید؟
من مودبانه می گویم:
بله آقا.
پیرمرد با تاسف سر تکان می دهد و اشک از چشمانش جاري می شود و می رود.
به حدي ترسیدم که قلبم می خواهد از سینه ام بیرون بزند!
ساعت نزدیک هشت شب است و باران به صورت شدیدي شروع شده است و خوشبختانه ما
کاملا وسایل را داخل می بریم و از خیس شدن آنها جلوگیري می کنیم.
داخل خانه نیز نوساز است و همه ي ما ترس را می بوسیم و کنار می گذاریم.
شب اول حضور ما در آنجا…….کابوس محض!
خانه ي ما سه اتاق داشت. یک اتاق من و یکی خواهرم و اون یکی هم والدین!
البته شب اول فقط مادرم بود چون پدرم شیفت شب بود و باید نگهبانی می داد.
گفتم کابوس محض؟درست گفتم! شب اول باد به طرز شدیدي به پنجره می زد و دل هایمان
هري می ریخت!
بعداز مدتی صداي جیغ خواهرم را شنیدم و ترس را کنار گذاشتم و دویدم تا به اتاقش که جنب
اتاق من بود برسم و وقتی در را باز کردم او در آستانه در بود و من را گرفت و گفت:
کمک!
من او را تکان دادم تا به حال عادي برگرد و گفتم:
چی شده؟
او گفت:
کمک! جن! تو اتاقم بود!
او گریه را شروع کرد و گفت:
میخواست منو بزنه!
از لیوان آبی که بالاي تختم بود کمی به او دادم و گفتم:
نگران نباش! من هستم!
چند دقیقه بعد مادرم نیز که به دلیل صداي جیغ ترسیده بود وارد اتاق من شد.
شب هر سه ي ما در یک اتاق ماندیم و صبح که پدر آمد همه ي ماجرا را برایش تعریف کردیم
ولی او خندید و گفت:
چقدر بامزه! شما باید طناز می شدید!
هر چه قدر قسم و اینجور چیزا به کار بردیم باورش نشد!
او قرار بود 2 شب دیگر نیز شب کار باشد.
او تا نزدیک غروب خوابید و بعد از غروب دوباره خانه را ترك کرد.
مادرم در اتاق خودش خوابید ولی خواهرم پیش من آمد چون می ترسید.
شب هنگامی که خوابیدیم همه چیز در آرامش بود تا اینکه صداي مادرم ما را از جا پراند.
او فریاد می زد:
کمک!!!! کمک!!!
ما ترسیدیم و من چاقوي جیبی ام را برداشتم و به سمت اتاق مادرم رفتم(نمی دانستم اگر یک
جن یا روح آنجا باشد چاقوي جیبی به چه کار می آید؟)
وقتی وارد اتاق شدم لب پنجره یک گربه سیاه با چشمان زرد نه قرمز….ببخشید آبی…حالا که
دقت می کنم می بینم چشمانش رنگ ثابتی ندارند و مدام تغییر رنگ می دهند.
من چاقو را پرت می کنم و چاقو به گربه می خورد ولی هیچ زخمی روي او ایجاد نمی کند و
درست مانند اینکه چاقو را به دیوار بکوبیم پس از خوردن به او می افتد.
گربه که رنگ چشمش عوض می شد نگاهی به من کرد و غیب شد!
بله! غیب شد!
خواهرم که پشت سرم وارد اتاق شده بود با دیدن این صحنه از حال رفت!
مادرم نیز چشمانش گشاد شده بود و گفت:
واي پسرم!اینجا چه خبر شده! حسابتو می رسم مهرداد(اسم پدرم)
مادرم از من خواست کمک کنم خواهرم را به اتاقش برگردانیم و او به تختش بردیم و امشب هر
سه در اتاق خواهرم بودیم.
صبح که پدر آمد ما با او صحبت کردیم ولی به نظر نمی آمد حرف هایمان را شنیده باشد چون
دیشب خیلی خسته شده بود و بلافاصله خروپف او به هوا رفت!
دوباره موقع غروب پدرم رفت و شب موقع خواب هر سه در اتاق مادرم ماندیم و پنجره ها را
بستیم و خوابیدیم.
به نظر می آمد امشب شب بهتري باشد.
ولی اینطور نبود.
به محض اینکه خوابیدم پس از چند لحظه بیدار شدم و احساس گرماي شدیدي کردم و روي
زمین افتادم.مادر و خواهرم بیدار شدند و سعی کردند به من آب بدهند ولی اثر نداشت.
کم کم سوزش وحشتانک به سینه ام راه یافت و گلویم بدون وققه سوزناك بودنش ادامه داشت.
کم کم علاوه بر گلو و سینه ام سوزش به سر و سایر قسمت هاي بدنم حتی انگشت هاي پایم نیز
راه یافت. خواهرم که هول شده بود آب را برداشت(که خنک بود) و رویم ریخت و کمی از آب
به دهانم رفت ولی درست مانند اینکه آب روي آتش بریزید از دهانم بخار(یا دود؟)بیرون آمد
وشروع به مشت و لگد زدن به اطراف کردم.
این حس وحشتناك تا دقایقی ادامه داشت و کم کم فرو نشست.
مادرم که عصبانی بود گفت:
به من مربوط نیست مهرداد می خواد چه غلطی بکنه! همین الان وسایلمونو جمع می کنیم و می
ریم خونه قدیمی خودمون. فکر نکنم هنوز فروخته شده باشه.بریم عزیزم.
من هنوز در شوك بودم ولی با شنیدن حرف مادرم سریع بلند شدم.
نمیخواستم دیگر در این خانه شیطانی بمانم.
وسایل را جمع کردیم(فقط یک چمدان) وچند پتو نیز بردیم و به محض رسیدن به در خانه
متوجه گربه شدیم که چشمش تغییر رنگ می داد و با حالت ترسناکی میو میو کرد.
نمیدانم چقدر در حیاط بودیم ولی گربه بعد از مدتی آنجا را ترك و متوجه شدیم دلیلش طلوع
خورشید بوده که از بالاي سر ما نورافشانی اش در حال شروع شدن بود.
ما نفس راحتی کشیدیم و تصمیم گرفتیم در خانه منتظر پدرم بمانیم.
پدرم خسته از سرکار برگشت و با شنیدن حرفهاي ما عصبانی شد و گفت:
چرا خفه نمی شید؟چرا فکر کردید این حرفاتون بامزه است؟برید! برید ببینم!
امشب پدر در خانه بود و امیدوار بودم او نیز به این حقیقت پی ببرد.
فردا صبح پدرم بلافاصله اسباب خانه را سوار یک کامیون کرد تا از آن جا برویم.
پدرم آشفته بود و موهایش در هم ریخته بود و گاهی جواب ما را نیز نمی داد.او سریعا کارش را
عوض کرد و تا مدتی از راز این آشفتگی اش چیزي نمی گفت تا این که یک روز رازش را برملا
کرد و گفت:
اون روز که از دست شما عصبانی بودم رفتم بخوابم و وقتی آخراي شب شد متوجه یک گربه
شدم که چشماش تغییر رنگ می داد و به رنگ هاي مختلفی در میومد و بعد از مدتی رفت.
فکر کردم این یک جور خطاي دیده ولی ناگهان متوجه یک موجود سبزرنگ و سم دار شدم که
می خندید و حرف هاي ناجوري هم بهم زد و یک اشعه قرمز رنگ برام فرستاد و یه هو دماي
بدنم بالا رفت.
من ترسیدم و یک لیوان آب خوردم ولی یه هو افتادم روي زمین و سوزشی عجیب همه ي بدنم
رو فرا گرفت و هر چی آب می خورد بخار می شد!
تا چند ساعت همینجوري می سوختم ولی از حال نمی رفتم و بدنم سالم مونده بود و فقط
شکنجه محض بود! اون موجود سم دار هم یک بهم لگد می زد و گربه هه هم روي لبه ي پنجره
نشسته بود و با صداي بلند می خندید.
میو میو نمی کرد بلکه می خندید و صداش تو وجودم نفوذ می کرد و همه جام از ترس می
لرزید!
صبح که شد دیگه متوجه شدم که حماقت کردم و شما راست می گفتید و بلافاصله اسباب و
وسایل رو جمع کردم که برویم.
البته ماجراي آن خانه همین جا تمام نشد. ما که هیچ فرصت نکرده بودیم با همسایه هامون حرف
بزنیم رفتیم و باهاشون حرف زدیم و اونا بیشترشون یک چیز می گفتند.
اونا می گفتند:
راستش یه زوج جوان چند سال پیش اینجا زندگی می کردند.اونا اینجا مستاجر بودند.زنه عاشق
گربه بوده و هی جن احضار می کرده و آخر سر یکی از جن ها رو راضی می کنه که بهش یک
گربه بده! جن هم بهش یک گربه می ده که رنگ چشماش هی عوض می شد! مرده هم کفري
میشه و با این که خیلی زنش رو دوست داشت ولی فکر می کرد اون یک شیطانه و یک روز اونو
به تخت بست و یک لوله پلاستیکی دندان پزشکی در دهانش گذاشت تا آب دهانش را ببرد و
تشنه شود. وقتی زن تشنه شد مرد هم اینقدر آب جوش تو دهانش ریخت تا مرد. و همینطور که
می مرد هی با لگد کتکش می زد!
خب! پلیس هم وارد ماجرا شد و مرد رو دستگیر کرد و به دلیل این که دیوونه شده بود به
تیمارستان منتقل کرد ولی جنازه زنه پیدا نشد!
از اون موقع روح زنه هی تو خونه حضور داره و هی جن رو به جون اهالی خونه می اندازه که
اذیتشون کنه! اون جن رو وادار می کنه که اونا رو کتک بزنه ....گرما بده....بسوزونه و گربه اش
رو آزاد می گذاره تا میو میو کنه و اعصاب اهالی خونه رو خورد کنه!
پدرم پرسید:
اون موقع زنه طلا و النگو و اینجور چیزا داشت؟
مردم هم تایید کردند که بله! داشت!
پدرم بلافاصله یک فلزیاب خرید و همه ي کف خانه و دیوار ها را چک کرد و آخر در گوشه اي
از زیرزمین که ترك برداشته بود فلزیاب اخطار داد و پدرم و چند تن از اهالی محل با بیل و
کلنگ آنجا را کندند و جنازه اي آش و لاش و سوخته پیدا شد.
اهالی محل جنازه را با احترام دفن کردند.
پدرم بعد از چند ماه به ما گفت:
کسایی که تازه اونجا مستاجر شدند مشکلی ندارند! بیچاره اون زن! این همه مدت روحش اونجا
در عذاب بوده!
مادرم گفت:
دیدید بچه ها؟اینم نتیجه این که با عالم غیب سرکار داشته باشید! هیچ وقت مزاحم روح و جن
نشوید و بگذارید همه چی عادي بمونه!
پدرم گفت:
آره! همه چی عادیه! گربه هه هم رفته! ولی شب ها تو قبرستونی که اون زنه دفن شده اوضاع
زیاد عادي نیست!
همین دیروز گورکن قسم می خورد که یک گربه با رنگ چشم متغیر روي قبر زنه دیده!

و در قسمت شرقی روستای هفت دغنان که به محض ورود متوجه میشید که تنفس مقداری سخت میشه و هوا سنگین میشه حالا چرا این اتفاق روی میدهد؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در قسمت بیرونی این روستا خونه ای متروکه وجود داره که میگن هر کس 1 شب رو تا صبح توش بتونه طاقت بیاره ارواح اون شخص رو ثروتمند میکنن. مردم اونجا جرات نزدیک شدن به این محل رو ندارند.
اولین بار سال1365یعنی24 سال پیش 4 پسر دانشجو سعی میکنن شهامتشون رو محک بزنن ویک شب اونجا بمونن 2نفر همون سر شب فرار میکنن واما 2نفر دیگه 1نفر دیوانه شد ودیگری سکته و در جا میمیره البته 2نفری که فرار کردن هم حال خوشی ندارن با این مرگ و با این داستان تلخ در اون خونه پلمپ شد
ولی این پایان نیست
4سال بعد این بار 3 دختر دانشجو که سعی داشتن به بقیه ثابت کنن از هیچ چیز نمی ترسن تصمیم گرفتن از پشت خونه و مخفیانه وارد خونه بشن که این بار حادثه ای وحشتناک در انتظار بود 2روز بعد دختری رو در300 متری اون خونه تو جنگل پیدا میکنن که داخل درخت پنهان شده بود و از ترس میلرزید اونهم بعد از 2روز اون دختر با انگشت خونرو نشون میداد پلمب شکسته شد و در کمال تاثر جسد 2 دختر بیچاره پیدا شد و علت مرگ هر دو سکته انی ومرگ انی بود چشمانه هر 2 باز و به یک نقطه خیره شده بودودختر سوم که زنده مونده بود 4 روز بعد خودکشی کرد تا این غصه تلخ پایان تلخ تری داشته باشه بعد از این ماجرا اطراف اون خونه تخلیه وتوسط پلیس اونهم از راه دور بشدت کنترل میشه و هیچ کس حق نزدیک شدن به این خونه رو نداره.
این داستان کاملا واقعی است بهتون پیشنهاد میکنم برید این روستای زیبارو ببینید ولی نزدیک این خونه نشید اما برای کسانی که به ارواح اعتقاد ندارن پیشنهاد میکنم این روستارو از نزدیک ببینن نظرشون حتما عوض میشه.

*از کی با این موجودات در ارتباطی :
**تقریبا از سه ماه پیش
*آیا دوران کودکی جن ها را دیده بودی یا از چیزی می ترسیدی ؟
**من در کودکی نه جن دیدم و نه از چیزی می ترسیدم ، من حتی در تاریکی برای گربه قبلی ام غذا می بردم حتی از تاریکی هم نمی ترسیدم .
*نظر پدر و مادرت در مورد جن ها چیست ؟
**من پدر ندارم و مادرم هم از آنها نمی ترسد ، بلکه از آنها بدش می آید و مدام به آنها نفرین می کند که در آن موقع آنها من را اذیت می کنند .
*گربه را از کجا پیدا کردی و چند سال آن را داری ؟
**یک گربه ماده 3 سال پیش آمد در بالکن خونه ما و گربه ام را به دنیا آورد . جالب این جا بود که گربه ها همیشه 5 الی 6 بچه به دنیا می آورند ، ولی این گربه مادر همین یک گربه را به دنیا آورد . و بعد از دو روز دیگه مادر بچه گربه ام نیامد .
*چه جوری به این گربه انس گرفتی ؟
**چون مادر گربه نیامد من به مراقبت از او پرداختم . او تا حدی به من انس گرفته بود که بعضی مواقع احساس می کردم به من می گوید ، مامان! تمام رفتارهایش مانند یک انسان بود . گربه ام حتی من را می بوسید .
*گربه نر بود یا ماده ؟
**من اسمش را نیلو گذاشته بودم ولی بعد از مردنش دامپزشکی که برده بودیم ، جنسیت او را نر اعلام کرد .
از کی جن ها رو زیاد می بینی ؟
آن شب خوابم نمی برد ، ساعت نزدیک 4:30 صبح بود به خاطر همین با گربه ام رفتم دم در خانه مان و نیلو (گربه ام) رفت تو کوچه که یکدفعه دیدم با یک گربه سیاه که پدر نیلو (گربه ام) بود و بارها دیده بودمش ، داشت دعوا می کرد . اول به خیالم یک دعوای ساده بود ، ولی گربه سیاه در تاریکی کوچه تبدیل به یک آدم سیاهپوش شد که عینک دودی زده بود و موهایش عین پلاستیک می ماند و وقتی داشت می آمد طرف خانه ما ، من در را بستم و او غیب شد از این ماجرا به بعد و بعد از مردن گربه ام آنها را زیاد می دیدم .
*چگونه آنهارا می بینی ؟
**آنها با من کاری نداشتن ولی هر زمان مادرم با من یا بدون من میرفت پیش جن گیر و دعا نویس آنها مرا کتک می زدند ( با اشاره به در آشپزخانه ) می گوید : حتی یک دفعه از همین در تا انتهای آشپزخانه پای من را گرفتند و کشیدند .
*گربه ات چه طوری مرد ؟
**یک روز وقتی من و مادرم از بیرون آمدیم خانه دیدیم که نیلو وسط حیاط افتاده ، طوری که انگار سرش زیر پای یک نفر له شده بود وقتی او را به دامپزشکی پیش دکتر خیرخواه بردیم او هم نتوانست چگونگی مرگش را تشخیص دهد و فقط گفت خفگی است .
*از کجا فهمیدی کسانی که با آنها در ارتباطی جن هستند ؟ آیا قبلا جن دیده بودی ؟
**نه من جن ندیده بودم از آنجاییکه آنها غیب می شدند و شکل واقعی خود را در خواب به من نشان می دادند . آنها در بیداری به شکل انسانهایی عجیب با پوششی عجیب خودشان را به من نشان می دادند ولی در خوابم به شکل واقعی می آمدند ، آنها دارای شاخهای خاکستری – چشمان قرمز و پوستی کلفت و براق هستند و در سر و بازویشان خارهایی دارند .
*درس هم می خوانی ؟
**نه من در دوران ابتدایی چون خونریزی بینی داشتم به حدی که بی هوش می شدم مدیر مدرسه گفت : که دیگر نمی تواند من را در مدرسه قبول کند ، سال دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم ، اما دوباره در سال 79 شروع به درس خواندن کردم . شبانه می خواندم و غیر حضوری واحدهایم را پاس می کردم .
طوری که در طول 3 سال ، ده بار معدل قبولی در کارنامه ام بود . ده سال را در سه سال خواندم .
*با وجود جن ها چه طور درس می خواندی ؟
**با وجود آنها من آن قدر انرژی داشتم که با نمرات عالی قبول می شدم .
*آیا تو تخیلی هستی؟
**تخیلی نبودم ونیستم .
*به ارتباط با جن ها علاقه نشان می دادی یعنی قبل از این جریان دوست داشتی با آنها ارتباط برقرار کنی ؟
**من اصلا به آنها فکر نمی کردم حتی مطالعه هم در این زمینه نداشتم .
*قبل از دیدن جن ها چیز غیر عادی در خانه تان رخ نداده بود ؟
**تنها اتفاق غیر عادی و جالب این بود که بعضی چیزهایی که در جایشان بود از جای دیگری سر در می آوردند ، یک بار دسته کلیدم را روی میز در اتاقم گذاشته بودم آن قدر دنبالش گشتم تا وسط کتابهایم پیدا کردم .
*رابطه تو با آنها چه طور بود ؟
**دوست داشتم پیش من بمانند ، من خیلی به آنها عادت کردم وقتی آنها نیستند من هیچ انرژی ندارم .
*دوست داشتی مثل جن ها باشی ؟
**آنها به من می گفتند : سیستم عصبی تو مشکل داره و زیاد عمر نمی کنی ، اگر تا یک مدت با ما باشی جزئی از ما می شوی آنها می گفتند ما تو را قوی و بعد ضعیف کردیم تا بفهمی هیچ انسانی به کمک تو نمی آید ، آنها از انسانها متنفرند .
*الان چه احساسی نسبت به آنها داری ؟
**دوست دارم دوباره بیایند آخه چند وقتی است که آنها را زیاد نمی بینم . می خواهم دوباره انرژی بگیرم .
*با این انرژی که به تو می دادند چه کار می کردی ؟
**من می توانستم در تاریکی مطلق در آینه به چشمهایم خیرع شوم و رنگ آنها را از قهوه ای تیره به کهربائی برسانم و اینکه شبها در آیینه کسانی را که فردا صبح با آن برخورد داشتم می دیدم . دو برابر یک مرد قدرت داشتم ، جسور وشجاع بودم .
*تو نماز هم می خوانی ؟
**قبل از دوستی با آنها می خواندم ، ولی بعد از دوستی با آنها نمیخوانم چون آنها دوست ندارند.
*وقتی با آنها دوست شدید و رابطه پیدا کردید در مورد خود چه فکر میکردید ؟
**فکر میکردم از آدمهای دیگه جدا هستم و از همه آدمها بزرگترم جن ها به من می گفتند، چشمانت را ببند و من این کار را میکردم و با خودم می گفتم، یک جن بکش – یک جم شرور ویا خوب بکش بعد وقت چشمانم را باز میکردم یکی از اونها را به صورت تصویری مبهم روی کاغذ می کشیدم .
*چند سال هست در این خانه زندگی می کنی ؟
**از موقعی که به دنیا آمدم 19 سال .
*پدرت چندساله فوت شده ؟
**او فروردین ماه 1377 فوت شده است .
*جن هایی که با آنها ارتباط داری چند نفرنند ؟
**اول 4 نفر بودند اما الان بیشترند .
*از کدومشون بیشتر خوشت میاد ؟
**از بچه یکی از جن ها
مادر زینب می گوید :
یک روز داشتم چای می خوردم که دیدم یک زنی دارد از حیاط به طرف در اتاق می اید . رفتم در را بستم چون احساس می کردم برای اذیت کردن زینب می اید وقتی که در را بستم برای این که تلافی کند هر چی آشغال بود ، دیدم از بالا به داخل چایی من می ریزد .
زینب به من گفت : من یک دختر باردار سیاه می بینم که تو خانه خواهرم از این اتاق به آن اتاق می رود .
و حالا خود زینب در ادامه گفته های مادرش می گوید :
جالب اینجاست که وقتی مامانم با آنها لج می کند و به روی زمین آب جوش می ریزد ، کف پای من می سوزد و حالت تشنج به من دست می دهد .

