09-06-2018، 19:53
بیخبر که میروی
آینه، دکمههای پیراهنش را جابهجا میاندازد
کفشهایم بیرون میروند
از خانه که میروم
یادم میرود خودم را ببرم
نخِ تسبیحِ لحظههایم پاره میشود
دانههای بغضم روی زمین میریزد
وقتی برمیگردی
دکمههایم را سرِ جایش میبندی
کفشهایم پیشِ پای تو به خانه برمیگردند
بغض به بغض لحظههایم را از روی زمین جمع میکنی
نخ میکنی و من کنار تو
نه به آینه نیاز دارم، نه کفش
نه پیراهن، نه بغض، نه لحظه
(افشین یداللهی)
آینه، دکمههای پیراهنش را جابهجا میاندازد
کفشهایم بیرون میروند
از خانه که میروم
یادم میرود خودم را ببرم
نخِ تسبیحِ لحظههایم پاره میشود
دانههای بغضم روی زمین میریزد
وقتی برمیگردی
دکمههایم را سرِ جایش میبندی
کفشهایم پیشِ پای تو به خانه برمیگردند
بغض به بغض لحظههایم را از روی زمین جمع میکنی
نخ میکنی و من کنار تو
نه به آینه نیاز دارم، نه کفش
نه پیراهن، نه بغض، نه لحظه
(افشین یداللهی)