امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#4
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 49


بارون به شدت می بارید. پارسا نور گوشیش رو جلوی پامون گرفت گفت:

-کنتور زیرزمینه، حتماً باز فیوز پریده!

با هم سمت طبقه ی پایین رفتیم. پارسا گوشی رو گرفت سمتم گفت:

-اینو توی دستت بگیر تا من فیوز رو پیدا کنم.

گوشی رو از دستش گرفتم. دلم شور می زد. اگر احمدرضا می اومد چی؟؟ حتی فکرشم وحشتناک بود!

بعد از چند دقیقه همه جا روشن شد. پارسا چرخید و رو به روم قرار گرفت.

-دیدی گفتم فیوز پریده! باید وقتی احمدرضا اومد یه فکری به حال فیوز بکنه.

-دستتون درد نکنه.

لبخندی زد و بهارک رو از بغلم گرفت. از زیرزمین بیرون اومدیم.

هر دو روی پله های ورودی سالن ایستادیم. نمیدونم چی شد که گفتم:

-دستتون درد نکنه، چائیم آماده است.

پارسا لبخندی زد.

-یعنی افتخار یه چائی در خدمت شما رو داریم؟

لبخند پر استرسی زدم.

-بله.

-با کمال میل.

وارد سالن شدیم. پارسا بهارک رو زمین گذاشت.

لحظه ای احساس کردم نگاهش از نوک پاهام بالا اومد و روی صورتم ثابت موند.

سر خم کردم و با دیدن پاهای برهنه ام خجالت زده و هول، سریع سمت پله های بالا رفتم.

-تا شما بشینید، منم میام.

-راحت باش.

وارد اتاق شدم. قلبم تند به سینه ام می کوبید. نگاهم تو آینه به خودم افتاد.


موهام پریشون از شال روی سرم دورم ریخته بود. مانتوی کوتاهم باعث شده بود تا پاهای لختم کاملاً پیدا باشه.

از اینکه پارسا من و اینطوری دیده گونه هام از خجالت گر گرفت. سریع لباسهای مناسبی پوشیدم.

شالی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. پارسا داشت با بهارک بازی می کرد.

صدای خنده ی بهارک کل سالن رو برداشته بود.

سمت آشپزخونه رفتم و کیک و چائی توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سینی رو جلوی پارسا گرفتم. نگاهی به سینی انداخت گفت:

-خوش به حال احمدرضا ... یعنی هر روز از این چائی های خوش عطر و کیک خوشمزه می خوره؟!

حرفی نزدم. پارسا چائیش رو خورد و کلی از کیک تعریف کرد. دلم شور می زد.

تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم و یه مرد ناشناس رو به خونه راه دادم!

اگر احمدرضا می فهمید حتماً می کشتم. پارسا بلند شد. سریع بلند شدم. متعجب نگاهم کرد.

-من میرم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. خنده ای کرد گفت:

-انقدر نامرد نیستم که به یه دختر بی پناه تعرض کنم!

خجالت کشیدم و سرم و پایین انداختم.

-اگر کمکی تو درسهات خواستی، من هستم.

-دستتون درد نکنه.

-خواستی بخوابی در سالن رو قفل کن. نمیدونم احمدرضا با چه وجدانی تو رو با یه بچه تنها گذاشته رفته!! کاری داشتی زنگ بزن.


-دستتون درد نکنه.

پارسا لبخندی زد و رفت. با رفتن پارسا نفسم رو بیرون دادم.

در سالن رو قفل کردم. دیگه اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.

سالن رو جمع کردم و با بهارک به اتاق رفتم. سمت تراس رفتم و پرده رو کنار زدم.

نگاهم سمت تراس خونه ی پارسا کشیده شد. احساس کردم پشت پرده بود.

سریع پرده رو انداختم. لباس عوض کردم. پیراهن کوتاهی پوشیدم و زیر لحاف خزیدم.

تند تند شروع به خوندن دعا کردم. شب خواب کنار تخت رو روشن کردم.

نگاهم رو به بهارک که غرق خواب بود دوختم.

یعنی این مدت احمدرضا با المیرا کجا رفته بودن؟ نفسم رو مثل آه بیرون دادم.

چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با حس چیزی روی رونم نفسم گرفت. جرأت باز کردن چشم رو نداشتم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

همین که دستش اومد بالا با چشم بسته چرخیدم و تو جام نشستم.

متکا رو محکم بغل کردم و با هق هق نالیدم:

-تو رو خدا به من کاری نداشته باش ... تو چطوری وارد خونه شدی؟ من که درا رو قفل کرده بودم ...

گرمی نفس هاش رو کنار گوش و گردنم احساس می کردم. چشمهام و بسته بودم و متکا رو توی دستم فشار می دادم.

اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود. صدای هق هق خفه ام تبدیل به سکسکه شده بود.

همه اش توی ذهنم دنبال این بودم که این آدم چطور وارد خونه شده!؟


دیگه داشتم سکته می کردم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-هیسس، آروم باش. چرا انقدر کولی بازی درمیاری؟ منم!

با شنیدن صداش سریع چشم باز کردم و چرخیدم. نگاهم به نگاهش گره خورد.

چند روز بود رفته بود، چرا از بوی عطرش نفهمیدم احمدرضاس؟ابرویی بالا داد و از روی تخت بلند شد.

-شما کی اومدین آقا؟

-چند دقیقه ای میشه ... خسته ام، میرم استراحت کنم.

از اتاق بیرون رفت. هنوز باورم نمی شد اومده باشه. بالاخره بعد از چند روز بی خبری اومده بود.

دستی به صورت اشکیم کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. روی تخت ولو شدم. نگاهم رو به سقف دوختم.

جای دستش و هنوز روی پاهای برهنه ام احساس می کردم. به پهلو شدم و چشم هام رو بستم.

بعد از کلی کلنجار رفتن چشمهام گرم خواب شدن. ساعت رو کوک کرده بودم تا زود بیدار بشم.

صبح با زنگ ساعت چشم باز کردم و بلند شدم. دلم می خواست آراسته دیده بشم.

دوشی گرفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم. در اتاق احمدرضا بسته بود.

در سالن رو باز کردم. هوای سرد به صورتم خورد. دستم و تو جیب پالتوم فرو کردم و در حیاط رو باز کردم.

سمت نونوائی رفتم. نگاهم به صف طولانی نونوائی افتاد.

پوفی کشیدم و خواستم برم تو صف وایستم که پارسا با دو تا نون از صف بیرون اومد.

با دیدنم ...


لبخندی زد و اومد سمتم.

-صبح بخیر بانو.

-سلام. صبح شمام بخیر.

-اومدی نونوائی، بهارک تنها نیست؟

-نه، آقا برگشته.

پارسا ابرویی بالا داد.

-پس بالاخره اومد؟

-بله ... چقدر نونوائی شلوغه!!

-آره، بیا یکی از این نون ها مال تو.

-نه دستتون درد نکنه.

یهو بازوم رو گرفت و از توی صف بیرون آوردم. دستم و ول کرد.

-معذرت می خوام، مجبورم کردی. تعارف نداریم، یکیشم برای ما بسه.

به ناچار نون رو ازش گرفتم. با هم همقدم شدیم.

-شما تنها زندگی می کنید؟

-نه، همراه مادرم و پارمیس، خواهرم.

سری تکون دادم. جلوی در از هم جدا شدیم. نگاهی به در خونتون انداختم.

پارسا وارد خونه شد. در و باز کردم و وارد حیاط شدم.

چائی دم کردم. میز صبحانه رو چیدم و بالا رفتم. بهارک هنوز خواب بود.

لباسم رو عوض کردم. تونیک کوتاهی همراه با ساپورت پوشیدم.

موهام رو با دقت برس کشیدم و یک طرف شونه ام جمع کردم. از اتاق بیرون اومدم.

کتاب به دست توی سالن نشستم. با صدای پایی سر بلند کردم.

احمدرضا داشت از پله ها پایین می اومد. بلند شدم ایستادم. نگاهی بهم انداخت.

-سلام. صبح بخیر آقا.

-سلام.

-صبحانه آماده است.

و زودتر به سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا پشت میز نشست.

چائی ریختم و کنارش گذاشتم. از کیک دیشب مونده بود.

سر میز گذاشتم. نگاهی به کیک انداخت.

-این مدت که نبودم کسی نیومده؟

با این حرفش دلم هری ریخت و


چرخیدم و پشت بهش کردم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم:

-نه کسی نیومد.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. قلبم محکم می کوبید. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از آشپزخونه بیرون رفت.

دستم و روی قلبم گذاشتم. صدای پیانو کل خونه رو برداشت.

نمیدونستم میره رستوران یا خونه میمونه!

صبحانه ی بهارک رو دادم. از آشپزخونه بیرون اومدم. احمدرضا پشت پیانو بود.

-آقا!

احمدرضا دست از پیانو زدن برداشت.

-بچه ها ظهر میان اینجا ... می خوایم دور هم کباب درست کنیم.

پس دوستهاش می خواستن بیان. آشپزخونه رو جمع کردم و وسایل مورد نیاز رو روی میز آشپزخونه چیدم.

دست بهارک رو گرفتم و طبقه بالا رفتیم. یکی از کتابهام رو برداشتم.

هوا آفتابی بود. پرده رو کنار زدم. نور کامل وارد اتاق شد.

در تراس رو باز کردم. هوای سرد هجوم آورد توی اتاق. روی صندلی نشستم و کتابم رو باز کردم.

ساعتی نگذشته بود که در حیاط باز شد. هامون همراه نینا و ترلان وارد حیاط شدن و سمت در ورودی سالن اومدن.

کتابم رو بستم و نگاهم رو به درخت های پائیز زده دوختم.

چقدر دلم یه پشتوانه می خواست؛ کسی که تمام حواسش برای من بود.

آهی کشیدم و بلند شدم. باید می رفتم پایین. لباسهای بهارک رو عوض کردم.

دستی به صورتم کشیدم. لباسم خوب بود. شالی سرم انداختم.


از اتاق بیرون اومدم. صدای بگو بخندشون از توی سالن می اومد. هامون گفت:

-دیانه نیست؟

-به اون چیکار داری؟

هامون نگاهش بهم افتاد.

-هیچی، خودش اومد.

لبخندی زدم و سلامی زیر لب گفتم. نینا و ترلان سر تکون دادن.

سمت آشپزخونه رفتم. چائی ریختم و به سالن برگشتم.

داشتن حرف می زدن. با آوردن اسم پارسا گوشهام تیز شد. احمدرضا گفت:

-سایه ی نحس این مرد همیشه روی زندگیم بوده.

هامون نگاهش کرد.

-ما نباید بذاریم اون مزایده رو پارسا ببره.

نینا بلند شد.

-تو رو خدا یه امروز و ول کنید بریم دنبال خوشیمون.

و رفت سمت سیستم. هامون گفت:

-احمدرضا، المیرات کجاست؟

نگاهی به احمدرضا انداختم. گذرا نگاهی بهم انداخت. بی میل گفت:

-خوبه.

هامون پوزخندی زد.

-مواظب باش یه بچه تو دامنت نذاره!

-خفه شو هامون.

با صدای زنگ آیفون متعجب شدم. ترلان گفت:

-منتظر کسی هستی؟

احمدرضا بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-نه!

سمت آیفون رفتم. نگاهم به مونا افتاد. تعجب کردم. این اینجا چیکار می کرد؟ آیفون رو برداشتم.

-مونا!

مونا نیشش باز شد.

-در و باز کن یخ کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-مرض، دختره ی دیوونه! در و باز کن.

دو دل بودم. با صدای احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 50


با اخم اشاره ای به مانیتور آیفون کرد.

-باز کن.

-دوستمه، میره.

-گفتم باز کن.

به ناچار آیفون رو زدم. خدا لعنتت نکنه مونا؛ آخه چه وقت اومدنه؟

در سالن رو باز کردم. مونا پر سر و صدا اومد. گفت:

-بی شعور، نگفته بودی انقدر پولداری! خونه رو باباااا ...

چشم و ابرو براش اومدم اما انگار نه انگار! با دیدن احمدرضا پشت سرم نیشش بسته شد. گفت:

-سلام آقا ... شما باید همسر دیانه باشی!

لبم رو گاز گرفتم. جرأت نداشتم برگردم احمدرضا رو ببینم. صدای جدی احمدرضا از پشت سرم بلند شد:

-خیر، ایشون خدمتکار اینجا هستن.

مونا با تعجب نگاهم کرد. لبخند تصنعی زد.

-بله، دیانه جون گفته بود شوهر نداره. آخه دیدم به هم میاین گفتم لابد به من الکی گفته.

-خانم محترم، چشمهات حتماً مشکل داره!

مونا متعجب گفت:

-نه، من چشمهام سالمه.

-اما من اینطور فکر نمی کنم. حتماًیه چشم پزشک برو!

و ازمون دور شد. با رفتن احمدرضا مونا یهو بازوم رو چسبید.

-وای خدا، این کی بود؟ مردک قوزمیت، یکی نیست بگه از خدات باشه. ولی دیانه، خدائی تو اینجا خدمتکاری؟

سرم و پایین انداختم. یهو دستش رو دورم حلقه کرد.

-تو کارت آبرومندانه است.


اصلاً خجالت نداره! ولی باید قول بدی یه بار کل زندگیت رو برام تعریف کنی.

-بیا تو.

مونا وارد سالن شد. صدای بگو بخندشون بلند بود. مونا سوت آرومی زد.

-به اینا میگن پولدارای بی غم!

-هیسس، الان میشنون.

-فدای سرم.

با مونا سمت آشپزخونه رفتیم. مونا بعد از نیم ساعت رفت.

احمدرضا و دوستهاش تو حیاط شروع به درست کردن کباب کردن.

کتاب توی دستم بود اما فکرم جای دیگه ای بود. بی پناهی چقدر دردناکه؛ اینکه کسی رو نداشته باشی.

دلم می خواست کاری پیدا می کردم اما میدونستم نمیشه. از تو سری خور بودن خسته شده ام.

غروب بود که احمدرضا و دوستهاش بعد از کلی بریز بپاش رفتن.

با رفتنشون خونه رو جمع کردم و شب زودتر به تخت رفتم تا صبح دیر بیدار نشم.

صبح مثل همیشه بیدار شدم. نمیدونم احمدرضا کی اومده بود؟!

صبحانه اش رو آماده کردم و از خونه زدم بیرون. مونا کنار در دانشگاه منتظرم بود. با دیدنم به سمتم اومد.

-به به خانوم، امروز زود اومدیا!

-سلام.

-علیک سلام.

بهارک و به مهد بردم و همراه مونا سمت کلاس خودمون رفتیم.

-دیانه، از دیروز دارم به زندگیت فکر می کنم. تو رو خدا خل شدم، خودت بگو.

خنده ای کردم. روی صندلی نشستم. مونام کنارم نشست. نسبت به این دختر حس خوبی داشتم.

نمیدونستم چی شد که شروع به تعریف کردن از روز اول تا به امروز کردم!


بعد از تموم شدن حرفام مونا دستش و روی دستم گذاشت.

-الهی بمیرم، چقدر سختی کشیدی!

-اینا رو نگفتم تا ترحم کنی.

-میدونم. از اینکه انقدر دختر قوی ای هستی بهت حسودی می کنم. راستی تو هیچ خانواده ی پدری نداری؟

-نه متأسفانه.

-خیلی حیف شد! اما دیانه، اگر به حرف من گوش کنی یه کاری می کنم این احمدرضای خودخواه خودش دنبالت راه بیوفته.

-من فقط بهارک برام مهمه، همین!

-یعنی تو هیچ علاقه ای به احمدرضا نداری؟

-نه، مگه دیوونه ام؟ من از اون مرد می ترسم، می فهمی؟

مونا سری تکون داد. با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم اما ذهنم مشغول بود.

بعد از تموم شدن کلاس رو کردم به مونا:

-کاش یه درآمدی داشتم.

-مگه الان نداری؟

-نه!

-ولی تو باید ازش ماهیانه بگیری.

-اما مونا اون خرج دانشگاهم رو میده، زشته.

مونا نفسش رو کلافه بیرون داد.

-ولش کن فعلاً باید مثل بقیه قالتاق بشی ... بسه هر چی مظلوم بودی! برای کارم یه فکری می کنیم، نگران نباش.

اون روز با مونا خیلی حرف زدیم. روزها بدون هیچ اتفاقی از پس هم می اومدن و می رفتن.

احمدرضا درگیر رستورانش بود و شعبه ای که توی شمال قرار بود افتتاح کنه.

روز به روز طرز پوششم عوض می شد. سعی می کردم با داشتن همون لباسها تیپ های درست و هماهنگ بزنم.

بعضی روزها که احمدرضا نبود مونا می اومد خونه و کلی مسخره بازی می کردیم.

وجود شاد و شیطون مونا باعث شده بود تا روحیه ی منم شاد باشه.


دلم می خواست تیپ های جدیدتر بزنم.

با اینکه توی خونه به کامپیوتر و گوشی لمسی دسترسی نداشتم، اما با کمک مونا کم کم داشتم کار با لب تاپ رو یاد می گرفتم.

پاییز داشت تموم می شد و چیزی تا شب یلدا نمونده بود.

توی اتاقم داشتم کتاب می خوندم که احمدرضا بدون در زدن وارد اتاق شد.

سریع لحاف رو روی پاهای لختم کشیدم. سرم رو بلند کردم.

طره ای از موهام که روی صورتم ریخته بود رو کنار زدم. نگاهش به موهام کشیده شد.

-کاری داشتید آقا؟

احمدرضا نگاهش رو از موهام گرفت. چند تا تراول گذاشت روی میز آرایش.

-من وقت ندارم، برو برای خودت و بهارک لباس زمستونی بخر.

-ممنون، خودم میخواستم بهتون بگم.

احمدرضا اول تعجب کرد اما سریع به خودش اومد.

-چیز دیگه ای لازم نداری؟

-نه، دستتون درد نکنه.

احمدرضا از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع سمت تراول ها رفتم. شمردمشون.

از اینکه خودم هیچ درآمدی نداشتم کمی ناراحت شدم. اما به خودم تلقین کردم که این پول بابت کار کردن توی خونه اش هست.

به مونا پیام دادم تا فردا با هم برای خرید بریم و اونم قبول کرد.

صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم. گوشی خونه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم.


صدای پر از مهر خاله توی گوشی پیچید.

-سلام دیانه عزیزم.

-سلام خاله جان، خوبین؟

احساس کردم خاله از این طرز صحبتم کمی تعجب کرد. بعد از مکثی گفت:

-فدات بشم خوبیم. تو و بهارک خوبین؟

-بله، عالی! خدا رو شکر.

-خاله جون زنگ زدم برای پس فردا شب که شب یلدا هست دعوتتون کنم. امسال قراره شب یلدا خونه ی ما باشه به مناسبت نامزدی امیر حافظ و نوشین. حتماً به احمدرضا بگو بیاد.

-چشم خاله، حتماً میایم.

خاله خداحافظی کرد. دلم می خواست خوب بدرخشم. مونا اومد.

بهارک رو خوب پوشوندم. همراه مونا رفتیم بازارگردی.

اول لباسهای بهارک رو خریدیم. بعد از خرید برای بهارک رفتیم تا برای خودم لباس بخریم.

مونا همون اول چند دست لباس تو خونه ای خرید.

-مونا، پس فردا شب مهمونی دعوتم.

-نگران نباش.

نگاهم به شومیز زیبایی افتاد که زیرش مشکی بود و سرآستیناش کیپ بود اما خود آستینش کمی کلوش بود با کت قرمز خوش رنگ.

مونا نگاهم رو دنبال کرد.

-خودشه ... عالیه!

با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس و خریدش، ست کیف و کفش قرمز رنگی هم گرفتیم و در آخر پالتویی از جنس مخمل و یه نیم بوت برداشتم.

توی فست فودی خسته نشستیم. مونا خندید گفت:

-دست این آقاتون درد نکنه،خوب پول داده بودا !!!!!


خندیدم.

-کوفت و آقاتون.

-چیه؟ والا آقاتونه دیگه!

و هر دو زدیم زیر خنده. از مونا بابت اومدنش تشکر کردم.

شب که احمدرضا اومد قضیه مهمونی خاله رو گفتم. نگاهم کرد.

-امروز خرید رفته بودی؟

-بله.

-خوبه.

و دیگه چیزی نگفت. فردا کلاس داشتم. شب زودتر خوابیدم تا صبح دیر نکنم.

صبح آماده بهارک رو برداشتم و به دانشگاه رفتم.

وارد کلاس شدم. مونا اومده بود. کنارش نشستم.

-دیانه؟

-بله؟

-میدونی ابروهات پاچه بزی شده؟

-زهر مار ... ابروهای به این قشنگی!

-جمع کن بابا کجاش قشنگه؟

پشت چشمی براش اومدم. نیشگونی از بازوم گرفت.

-امروز باید ببرمت سرویس بهداشتی.

-برای چی؟

-معلومه، باید تمیزشون کنم.

-نمی خواد.

-تو حرف نزن! سؤالی نبود، دستوری بود!

خنده ام گرفته بود. وجود بعضی از آدم ها چقدر توی زندگی آدم خوب بود.

خدا رو بابت دوست خوبی مثل مونا داشتن شکر کردم.

مونا کارش رو عملی کرد و یکی از زنگ ها بردم سرویس بهداشتی. مونده بودم چطور مجهز اومده بود!

ابروهام رو تمیز کرد. نگاهی تو آینه انداختم. خیلی خوب شده بود.

-یاد بگیر خودت تند تند زیرشونو تمیز کنی.

-چشم بانو.

بعد از تموم شدن کلاس بهارک رو برداشتم و به خونه برگشتم.

بالاخره شب مهمونی رسید. قبلش یه دوش گرفتم.

لباس های بهارک رو تنش کردم و لباس های خودم رو پوشیدم. کمی آرایش کردم.

تکه ای از موهام رو یه وری روی شونه ام ریختم و ...

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 51


نگاهی تو آینه به خودم انداختم. از دیدن ظاهرم کلی ذوق کردم.

از دیدن لاک هایی که خریده بودم چشمهام برقی زد.

سریع روی صندلی نشستم و لاک قرمز و مشکی رو برداشتم. با دقت شروع به لاک زدن کردم.

انگشتهام و جلوی صورتم گرفتم و شروع به فوت کردن کردم. وقتی مطمئن شدم خشک شده، کیفم رو برداشتم.

دست بهارک رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. دلم می خواست تغییر کنم.

تربیت بی بی درست بود اما از من یه دختر گوشه گیر درست کرده بود. شاید هم تو سری خور!

همزمان با من احمدرضا هم آماده از اتاق بیرون اومد.

نگاهم به قامت بلندش و کت و شلوار اسپرتی که پوشیده بود افتاد.

این مرد عجیب جذاب و پر از جذبه بود. نگاهم کرد، نه یکبار! بلکه خیره از بالا تا پایین و از پایین تا بالا!

ابرویی بالا داد. لبخندی زدم گفتم:

-میدونم خوشگل شدم آقا!

با این حرفم ابروهاش پرید بالا. تعجب رو می شد توی صورتش دید.

خنده ام گرفته بود و همزمان قلبم پر تلاطم به سینه ام می کوبید. سوئیچش رو تو هوا چرخوند.

-همچین مالی نیستی!

و از پله ها پایین رفت. حالم گرفته شد اما یاد حرف مونا افتادم که گفته بود “ما قرار نیست برای دیگران زندگی کنیم، ما قراره برای خودمون زندگی کنیم“

نفسم رو بیرون دادم و آروم زمزمه کردم:

-من قراره برای دل خودم زندگی کنم پس موفق می شم.


پله ها رو آروم پایین اومدم. احمدرضا توی ماشین نشسته بود. در عقب رو باز کردم.

بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشتم و روی صندلی جلو نشستم.

خیلی شیک کمربندم رو بستم. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

دستهای لاک زده ام رو روی کیفم که روی پاهام بود گذاشتم.

گرمی دستش روی دستم نشست. ته دلم خالی شد. با ناخن شصتش روی ناخن های لاک زدم رو لمس کرد.

-نه خوبه، راه افتادی! توی اون خراب شده درس می خونی یا برای قرتی بازی میری؟

سر بلند کردم.

-مگه قراره اونایی که درس می خونن شلخته باشن؟

نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه، مثل اینکه یه مدت ولت کردم هار شدی!

-اما من ...

دستم رو توی دستش فشرد.

-هیسسس ...

لبم رو به دندون گرفتم تا صدام درنیاد. تا رسیدن به خونه ی خاله دستم توی مشتش بود.

همین که ماشین رو پارک کرد دستم و رها کرد. نفسم رو آسوده بیرون دادم.

چرخید تا چیزی بگه که چند ضربه به پنجره خورد. سر چرخوندم. تو نگاه اول شناختم.

امیر حافظ بود. خیلی وقت می شد ندیده بودمش.

خاکستر دوست داشتنش هنوز ته قلبم بود. از ماشین پیاده شدیم.

امیر حافظ با همون لبخند آشناش گفت:

-این تویی دیانه؟!

سعی کردم تا توی صدام ناز داشته باشه؛ مثل تمام زنهای اطرافم!


-سلام امیر حافظ، خوبی؟ نوشین جون خوبه؟

امیر حافظ خندید. دست هاشو از هم باز کرد.

-وااو دختر، تو چقدر تغییر کردی! احمدرضا مطمئنی این دیانه است؟

احمدرضا شونه ای بالا داد.

-به نظر تو تغییر کرده ولی به نظر من همون دختر دهاتیه.

-چرت نگو پسر، خودتم میدونی تغییر کرده.

احمدرضا چیزی نگفت که خندیدم.

-آقا احمدرضا به من لطف داره.

امیر حافظ دست زد.

-نه، زبونتم باز شده!

احمدرضا کلافه گفت:

-سرما زدیم، نمیخوای تعارف کنی؟

-چرا، بریم داخل.

با هم سمت در حیاط رفتیم. امیر حافظ بهارک رو بغل کرد و باهام همگام شد. با صدای آرومی گفت:

-چی باعث شده انقدر تغییر کنی؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-خودم، دلم میخواد از این به بعد برای خودم و دلم زندگی کنم. دیگه مهم نیست مادرم منو نمی خواد، خمتکار یه مرد و دخترشم؛ از یه زاویه ی دیگه زندگی رو نگاه می کنم. مگه چند بار به دنیا میام که بخوام برای خودم تلخش کنم؟

امیر حافظ لبخندش جمع شده بود و با دقت مثل کسی که توی چهره ام دنبال چیزی باشه نگاهش رو به صورتم دوخت.

لبخندی زدم.

-چیه؟ حرفهام بد بود؟

لبخندی زد.

-نه، خوش به حالت که دیدگاهت به زندگی اینطوریه.

احمدرضا گفت:

-دیانه، نمیخوای کمی تندتر بیای؟


دستی به روسری سرم کشیدم و گامهام رو کمی بلندتر برداشتم.

احمدرضا کنار در سالن ایستاده بود. کنارش ایستادم. پوزخندی زد گفت:

-چیه؟ عشق قدیمیتون رو دیدین گونه هاتون گل انداخته؟

لبخندم رو حفظ کردم.

-امیر حافظ پسر خاله ام هست و فکر نمی کنم صحبت باهاش مشکلی داشته باشه. سرم و کمی جلو بردم و تن صدام رو پایین آوردم.

-مشکلی داره؟

نفسش رو توی صورتم فوت کرد.

-نه، واقعاً دور برت داشته!

و در سالن رو باز کرد. پشت سرش وارد سالن شدم.

همه اومده بودن و سالن بزرگ خاله حسابی شلوغ بود.

چند تا دختر بچه و پسربچه در حال بازی بودن. آقاجون و خانوم جون مثل همیشه تو صدر مجلس نشسته بودن.

خاله با دیدنمون اومد سمتمون و با احمدرضا احوالپرسی کرد.

با دیدنم چشمهاش برقی زد.

-خاله دورت بگرده، چقدر ماه شدی!

خندیدم و گونه اش رو نرم بوسیدم. سمت بقیه رفتیم. جوون ها سمت دیگه ی سالن نشسته بودن.

سمت آقاجون و خانوم جون رفتم و باهاشون سلام احوالپرسی کردم. با تمام بی میلیم حالشون رو پرسیدم.

هرچند هر دو تعجب کرده بودن. حالا که فکر می کردم آقاجون اصلاً مرد بدی نیست.

تمام این سالها خرجم رو داده و از دور مراقبم بوده. نگاه سنگینشون رو احساس می کردم.

سمت جوون ها رفتیم. هانیه بغلم کرد. با بقیه احوالپرسی کردم. صدرا بلند شد.


اومد سمتم. با لبخندی براندازم کرد. آروم، طوری که بقیه نشنون گفت:

-چقدر زیبا شدی!

-ممنون.

کنار هانیه نشستم. همه در حال بگو بخند بودن. احمدرضا کنار بزرگ ترها نشسته بود. بهارک با بچه ها بازی می کرد.

امیر حافظ کنار نوشین نشسته بود و دستهاشون تو دست هم قفل بود.

هانیه زد به پهلوم و گفت:

-شیطون چقدر عوض شدی! توام از این کارا بلدی؟

دستی به گوشه ی روسریم کشیدم.

-پس چی؟ حالا نظرت چیه؟

-خیلی خوشگل شدی.

خندیدم که نگاهم به در موند. المیرا! اون اینجا چیکار می کرد؟ نوشین بلند شد.

-عه، المیرا هم اومد.

و سمت در سالن رفت. نگاهم به سمتی که احمدرضا نشسته بود افتاد. نمیدونم چرا احساس کردم کلافه است!

المیرا با لبخند سمتشون رفت و با همه احوالپرسی کرد.

اومد سمت ما و با صدرا و امیر علی به راحتی دست داد.

نیم نگاهی بهم انداخت و خیلی سرد حالم رو پرسید. متقابلاً همون کار و کردم.

هانیه آروم گفت:

-ایشش، این دختره ی ترشیده رو کی دعوت کرده؟

-نمیدونم والا!

نوشین با خنده گفت:

-المیرا جون تنها بود ما ازش خواستیم تا امشب رو با ما همراه باشه.

حمید سری تکون داد. بعد از شام آقاجون حافظ باز کرد و شروع به خوندن کرد.

گوشی آقاجون زنگ خورد. از جمع فاصله گرفت. نمیدونم طرف مقابل کی بود اما احساس کردم رنگ آقاجون عوض شد.


با افتادن گوشی روی سرامیک ها همه هراسون از روی مبل ها بلند شدن.

دائی حامد زودتر خودش رو به آقا جون رسوند.

-آقا جون حالتون خوبه؟

اما رنگ آقا جون از قرمزی داشت به کبودی می زد. حامد داد زد:

-ماشین و روشن کنین.

خانوم جون گریه می کرد. همه به تکاپو افتاده بودن. ساعتی نگذشت که خونه خالی از بزرگ تر ها شد.

همه بیمارستان رفتن. هدی و هانیه و نسترن و نوشین تو سالن نشسته بودیم.

بهارک رو خوابونده بودم. استرس داشتم. هدی گفت:

-نکنه برای آقا جون اتفاقی بیوفته!

هانیه سریع گفت:

-بگو زبونم لال، خدا نکنه!

ساعت پاسی از شب گذشته بود. نوشین شماره ی امیر حافظ رو گرفت.

-سلام امیر، چی شد؟ ... خوب، باشه ... مراقب خودت باش.

با تموم شدن تماس نوشین نگاهمون رو بهش دوختم. امیر گفت:

-خطر رفع شده. مثل اینکه یه سکته ی خفیف رو رد کردن.

نسترن گفت:

-چی؟ سکته؟ آخه چرا؟ آقا جون که حالش خوب بود!

نوشین شونه ای بالا داد. خیالم راحت شد که حالش خوب بود. اما هرچی بود مربوط به اون تماس می شد.

بالاخره احمدرضا اومد و به خونه برگشتیم. فرداش آقا جون از بیمارستان مرخص شد. همه رفتیم دیدنش.

رنگ پریده تر به نظر می رسید اما بازم اقتدار خودش رو داشت. با دیدنم با دست اشاره کرد تا برم جلو.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 52


با قدم های لرزون سمتش رفتم. دستش رو به طرفم دراز کرد. مردد بودم اما آروم دستم رو توی دستش گذاشتم.

برای اولین بار احساس کردم دستهاش چقدر امنه. سایه ی سالهای بچگیم حالا واضح شده بود.

با صدای ضعیفی گفت:

-بزرگ شدی ... خیلی زود بزرگ شدی.

سرم رو پایین انداختم.

-رسم دنیا همینه.

آروم زد پشت دستم.

-مراقب خودت باش.

-چشم!

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. تمام وقت مشغول درس بودم.

کمتر تو دید احمدرضا بودم. شب آقا جون همه رو دعوت کرده بود و خواسته بود تا منم باشم.

لباس پوشیده آماده منتظر احمدرضا بودم. در سالن باز شد.

-بریم.

بلند شدم و دست بهارک رو گرفتم. کنار در سالن ایستاده بود. خواستم از در برم بیرون که گفت:

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم.

-این چیه کشیدی به لبت؟

دستم متعجب سمت لبم رفت.

-چیزی نکشیدم.

ابرویی بالا داد.

-چیزی نکشیدی؟ پس این چیه من دارم می بینم؟

-هیچی!

سرش رو آورد جلو و نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-چرا ازم فرار می کنی؟

کمی خودم رو عقب کشیدم.

-اشتباه می کنید.

دستش رو بالای سرم رو در گذاشت. حالا کامل تو حصار دستهاش بودم.

بوی ادکلنش پیچید توی دماغم. ضربان قلبم بالا رفت. هر دو خیره ی هم بودیم.



-چطور از اون لعنتی ها نمی ترسی اما من برات هیولام؟

نگاهم رو ازش گرفتم. دستش زیر چونه ام نشست و مجبورم کرد سرم و بالا بیارم.

سرم رو آروم بالا آوردم. کلافه ازم فاصله گرفت.

-لعنتی!

و سمت ماشینش رفت. نفسم رو بیرون دادم. یاد حرف مونا افتادم:

“مردهایی مثل احمدرضا عادت کردن به همه ی زنها یه ناخونک بزنن بعد ولشون کنن”

نباید میذاشتم اینطوری بشه. سمت ماشین رفتم و سوار شدم. احمدرضا توی سکوت رانندگی می کرد.

تا رسیدن به خونه ی آقا جون حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و پارک کرد.

از ماشین پیاده شدیم. در حیاط باز بود. وارد حیاط شدم. احمدرضا در سالن رو باز کرد.

با ورود به سالن نگاه همه سمت ما چرخید. سلامی دادم که آقا جون گفت:

-بیا پیش بقیه بشین!

کمی تعجب کردم اما رفتم جلو و پیش بقیه نشستم. آقا جون نگاهی به همه انداخت گفت:

-این یه سکته ی خفیف باعث شد تا کمی به خودم بیام و بدونم تا ابد زنده نیستم. دلم میخواد تا خودم هستم ارثیه ی شماها رو بدم. اینطوری با خیال راحت از دنیا میرم.

با این حرف آقا جون همه به حرف اومدن. خاله با گریه گفت:

-چه حرفیه آقا جون؟ خدا نکنه!

-نه دخترم، این حرف و نزن. من دیگه عمرم رو کردم. هرچی خواست و صلاح خدا باشه. بذارین حرفم رو کامل بزنم.

همه سکوت کردن. آقا جون پوشه ی جلوش رو باز کرد.


عینکش رو به چشمش زد و شروع به خوندن کرد.

همه سکوت کرده بودن و آقا جون ارثیه ای رو که به هر کدوم تعلق داشت می خوند.

زمینی رو به اسم مرجان کرده بود. حتی یکی از ملکهاش رو به نام احمدرضا.

سرش رو از پوشه ی جلوی روش برداشت. نگاهش رو به تک تک اعضای خانواده دوخت.

-اما یه چیزی که هست، اینه که خونه ی ته کوچه میرسه به دیانه.

نسترن سریع گفت:

-اما آقا جون، اون ملک که خیلی ارزش داره!

-اون ملک متعلق به پدر بزرگ پدری دیانه است و تنها وارث اون ملک دیانه است. تمام این سالها دست کسی بوده و ماهانه اجاره اش توی بانک گذاشته می شده. هر وقت بخوای به نامت می کنم و اینم کارت به اسم خودت با رمزش.

کیف کوچیک چرمی رو روی میز گذاشت. همه شوکه شده بودن.

نمی تونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم. باورم نمی شد که ارثی به من رسیده باشه.

آقا جون سکوت رو شکست و گفت:

-این همه سال اگر سکوت کردم دلیل داشته اما حالا می خوام بدونید که اون ملک مال دیانه است.
شام حاضره، بریم شام بخوریم.

همه بلند شدن.

بعد از شام جو کمی آروم تر شد اما احساس می کردم احمدرضا بیقراره ولی دلیلی برای این بیقراریش پیدا نمی کردم!



احمدرضا بلند شد.

-ما بریم. دیانه بلند شو.

بلند شدم که آقا جون گفت:

-این کارت هم همراه خودت ببر.

سمتش رفتم و کارت رو از دستش گرفتم. بعد از خداحافظی از بقیه از خونه بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم. همین که احمدرضا ماشین و روشن کرد با تمسخر گفت:

-از امروز دیگه پولدار شدی! حتماً دیگه به کسی هم محل نمیدی!!

حرفی نزدم اما ته دلم از اینکه پشتوانه ای داشتم خوشحال شدم.

خدا رو بابت محبتش شکر کردم. احمدرضا ماشین رو توی حیاط پارک کرد.

بهارک رو بغل کردم و سمت خونه راه افتادم. وارد اتاق شدم. بهارک رو خوابوندم.

خواستم لباسهام رو دربیارم که در اتاق باز شد. سؤالی سر برگردوندم.

-هوس چائی کردم، برام چائی دم کن.

-بله الان میام.

احمدرضا رفت. بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم از اتاق بیرون اومدم. احمدرضا تو سالن نشسته بود و سیگار می کشید.

چائی دم کردم. توی سینی گذاشتم و به سالن برگشتم. سینی رو روی میز گذاشتم.

خواستم برم بالا که گفت:

-فردا بیدارم کن خودم می برمت دانشگاه.

-ممنون، خودم میرم.

-فردا بیدارم کن!

چنان با تحکم گفت که سکوت کردم و سمت اتاقم رفتم. کنار بهارک دراز کشیدم. ذهنم خیلی مشغول بود.

چرخیدم. نگاهم به چهره ی معصوم بهارک افتاد.



دلم برای این بچه می سوخت. آینده ای که معلوم نبود چی می خواست بشه!

کم کم چشمهام گرم خواب شد و به خواب رفتم. صبح مثل همیشه زود بیدار شدم.

بعد از چیدن میز برخلاف میلم بهارک رو برداشتم و بدون بیدار کردن احمدرضا از خونه بیرون اومدم.

ماشین پارسا از خونه اش بیرون اومد. با دیدنم جلوی پام نگهداشت. شیشه رو پایین داد.

-سلام بانو، صبحت بخیر.

-سلام جناب پارسا، صبح شمام بخیر.

-برسونمت؟

-نه ممنون، خودم میرم.

-هر جور میلته.

دستی تکون داد و رفت. با مترو خودم رو به دانشکده رسوندم.

مونا نیومده بود. هیجان داشتم تا همه چیز رو بهش بگم. با دیدن مونا رفتم سمتش.

-به به دیانه خانوم. می بینم شنگول میزنی، چیزی شده؟

دستش رو گرفتم.

-بریم تو کلاس تعریف می کنم.

-داری نگرانم می کنیا ... الان بگو.

-بیا، بدو.

روی صندلی هامون نشستیم. همه ی اتفاقات دیشب رو برای مونا تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفم مونا بشکنی زد.

-ایول بابا، چه یهو یه شبه پولدار شدیا!!!

هر دو خندیدیم. بعد از تموم شدن کلاس ها با بهارک و مونا از دانشکده بیرون اومدیم اما با دیدن احمدرضا ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

-اومده دنبالت.

-آره می ترسم.

-ترس نداره، مراقب خودت باش. من میرم.



با رفتن مونا ترسیده سمت ماشین احمدرضا راه افتادم. به ماشین رسیدم.

احمدرضا تکیه اش رو از ماشین گرفت. عینک آفتابیش رو برداشت.

پوزخندی زد گفت:

-مثل اینکه دانشگاه هارت کرده ... دیگه برای حرف من تره هم خورد نمی کنی!!

-اینطور نیست آقا!

-خفه شو، سوار شو.

در ماشین و باز کردم و سوار شدم. احمدرضا با سرعت از کنار در دانشکده رد شد.

قلبم تند می زد. میدونستم این سکوت طوفان بدی به همراه داره.

ماشین و تو حیاط پارک کرد و پیاده شدیم. در سالن رو باز کرد و کنار ایستاد. ترسیده وارد سالن شدم.

بهارک و گذاشتم زمین که از پشت گردنم رو گرفت.

چنان فشاری به گردنم آورد که آخ آرومی گفتم. صداش کنار گوشم بلند شد:

-که من و آدم حساب نمی کنی؟ فکر کردی دوزار پول گیرت اومده می تونی هر کاری بکنی؟ ... نکنه یادت رفته تو صیغه ی ۹۹ ساله ی منی... می فهمی من هر کاری بخوام می تونم بکنم؟

-من فقط پرستار دخترتونم.

سرم رو آورد بالا. سرش رو روی صورتم خم کرد. هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-حواست و جمع کن، تو مادرت نیستی ... پس قرار نیست شبیه اون بشی!

-اون مادر من نیست! من مادری ندارم!

-خوبه.

ولم کرد و رفت سمت پله ها که نمی دونم چی شد از دهنم دراومد و گفتم:

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 53


-شما بهتره مراقب المیرا جونتون باشید تا خیانت نکنه، اونوقت زنتونم نیست که به قتل برسونیدش!

یهو چرخید و اومد سمتم. نفهمیدم چی شد فقط صدای سیلیش انگار توی گوشم اکو شد و پرت شدم زمین.

سرم به چیزی برخورد کرد. گرمی خون رو زیر سرم احساس کردم.

چشمهام تار شد. روی دو زانو کنارم نشست. سینه اش از خشم بالا و پایین می شد. فقط لب زدم:

-منظوری نداشتم!

و چشمهام بسته شد. با درد چشم باز کردم. نگاهم چرخید و به سقف خیره موند.

-بالاخره به هوش اومدی؟

چشم چرخوندم. نگاهم به امیر علی افتاد که کنارم ایستاده بود.

نگاهش کردم. لبخندی زد.

-خدا رو شکر خوبی. باز چی به این وحشی گفتی که رم کرده؟

اشک توی چشمهام حلقه زد و از گوشه ی چشمم سر خورد و لای موهای پشت گوشم محو شد.

سرم توی دستم رو تنظیم کرد.

-البته چیز خاصی نیست، زود خوب میشی.

لبهای خشکم رو از هم باز کردم.

-ممنون.

-کاری نکردم ... بیشتر مراقب خودت باش.

چشم روی هم گذاشتم.

-سرمتم تموم شد. فقط برای باندت که عوض بشه فردا یا خودم میام یا میگم احمدرضا عوض کنه.

تا اسم احمدرضا رو آورد رعشه ای به تنم افتاد. دستم و دراز کردم و گوشه ی پیراهنش رو گرفتم.

نگاهش روی لباسش چرخید و اومد بالا به چشمهام نگاه کرد.



نمیدونم از نگاهم خوند یا نه که گفت:

-خودم میام، نگران نباش.

لبخند بی جونی زدم. امیر علی از اتاق خارج شد. با رفتن امیر علی دستم و روی پیشونیم گذاشتم.

فقط لحظه ای که سیلی به صورتم خورد و گرمی خون رو احساس کردم یادم بود. دیگه هیچی یادم نمی اومد.

چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. بغض توی گلوم بالا و پایین می شد.

با حس سنگینی چیزی روی پاهام چشم باز کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد که بهم چشم دوخته بود.

دست دراز کردم. از خدا خواسته اومد سمتم. توی بغلم خزید.

دستم و دورش حلقه کردم. چقدر این دختر دوست داشتنی بود.

احساس ضعف شدیدی کردم اما می ترسیدم از اتاق بیرون برم.

بهارک با اون لهجه ی ناز بچه گانه اش گفت:

-ماما گشنمه.

باید بلند می شدم و چیزی به بهارک می دادم. به سختی توی تخت نشستم.

سرم کمی گیج رفت. کمی صبر کردم تا حالم بهتر بشه. از تخت پایین اومدم.

دستم و به دیوار گرفتم و سمت در رفتم اما وسط راه نگاهم به آینه افتاد. باند سفیدی دور سرم پیچیده شده بود.

موهای بلندم روی شونه هام رها بودن. کبودی یک طرف صورتم بد تو ذوق می زد.

با درد دستی روی گونه ی کبود و متورمم کشیدم. از اتاق بیرون اومدم.

به هر مکافاتی بود پله ها رو طی کردم. بوی سیگار سالن پایین رو برداشته بود و موسیقی از گرامافون در حال پخش بود.



نگاهم سمت احمدرضا کشیده شد که روی کاناپه ی نزدیک پنجره دراز کشیده بود و دورش رو ته سیگار گرفته بود.

سرم درد می کرد اما باید چیزی درست می کردم. تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.

آب گذاشتم و مایه اش رو آماده کردم. در قابلمه رو گذاشتم و دستی به آشپزخونه کشیدم.

خسته روی صندلی میز آشپزخونه نشستم. غذای بهارک رو گذاشتم سرد بشه.

سرم روی میز بود که چیزی به پام چسبید. ترسیده سر بلند کردم.

نگاهم به نگاه معصوم بهارک افتاد. لبخند بی جونی زدم.

-عروسک، تو چطور پایین اومدی؟ نگفتی می افتی؟

گذاشتمش روی صندلیش و غذاش رو جلوش گذاشتم. با ولع شروع به خوردن کرد.

با وجودی که فردا باید دانشگاه می رفتم، اما نمیدونستم چطور با این قیافه برم؟!

میز شام رو با دقت چیدم. اشتهایی برای خوردن نداشتم.

بهارک غذاش رو خورده بود و مثل همیشه داشت با اسباب بازیهاش بازی می کرد.

از آشپزخونه بیرون اومدم. نمیدونستم چطور بگم که شام آاده است!

انگار تازه متوجه ی من شده بود. سریع از روی کاناپه بلند شد. ترسیدم.

قلبم شروع به تند زدن کرد. اومد سمتم. با ترس دستهام رو مشت کردم.

کی گفته یه دختر تنها و بی دفاع می تونه شجاع باشه و از پس مردی بربیاد؟!


توی دو قدمیم ایستاد. سرم و پایین انداختم. دلم می خواست سر بلند کنم و نگاهش کنم.

-شامتون آماده است!

حرفی نزد. تکونی به خودم دادم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

ته دلم خالی شد. احساس کردم پشت سرم قرار گرفت. صدای بمش توی گوشم نشست.

-خودت شام خوردی؟

نفسم رو بیرون دادم. این مرد انگار هزار شخصیت داشت.

-اشتها ندارم، شما بخورید.

اما دستم کشیده شد.

-شامت رو میخوری بعد میری!

حوصله ی بحث نداشتم. وارد آشپزخونه شدم. احساس کردم از دیدن میز شام تعجب کرد اما حرفی نزد و نشست.

صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. کمی برای خودم غذا کشیدم.

هر دو توی سکوت غذامون رو خوردیم. خواستم میز و جمع کنم که اجازه نداد.

-تو برو خودم جمع می کنم!

طاقت نیاوردم و سرم و بلند کردم. نگاهمون به هم گره خورد.

ته ریش داشت و موهای شقیقه اش انگار از هر وقت دیگه ای بیشتر سفیدیشون رو نشون می دادن.

سنگینی نگاهش رو روی گونه ام احساس می کردم اما هیچ حسی نداشتم.

چرخیدم از آشپزخونه بیرون اومدم. سرم دوباره داشت درد می گرفت.

دست بهارک رو گرفتم و سمت طبقه ی بالا رفتم.



صبح مثل همیشه بیدار شدم. با کش موهام رو شل بستم. مانتو شلوار پوشیدم و بهارک رو آماده کردم.

آروم از اتاق بیرون اومدم. بدون نگاه کردن به اتاق احمدرضا پله ها رو پایین اومدم. گونه و سرم هنوز درد می کرد.

با اینکه کرم پودر زده بودم اما هنوز کبودی صورتم مشخص بود.

خواستم در سالن رو باز کنم که هیکل احمدرضا جلوی در نمایان شد.

ترسیده هینی کشیدم و قدمی به عقب گذاشتم. سوئیچش رو توی دستش چرخوند.

این کی آماده شده بود که من نفهمیدم؟!در سالن رو باز کرد.

-میرسونمت.

از سالن بیرون رفت. کوله ام رو روی دوشم جا به جا کردم و دنبالش راه افتادم. توی سکوت رانندگی می کرد.

نگاهم رو به خیابون ها دوختم. کنار در دانشکده نگهداشت.

-چه ساعتی تعطیل میشی؟

-ممنون، خودم میام. شما به کارتون برسید.

-ازت اجازه نخواستم برای اومدن؛ پرسیدم چه ساعتی بیام؟

-یک تمومه.

-یک میام دنبالت.

پیاده شدم و دست بهارک رو گرفتم. مونا داشت به ماشین ما نگاه می کرد.

رفتم سمتش. با دیدنم مثل همیشه با خنده اومد جلو اما یهو چهره اش تو هم رفت.

-صورتت چی شده؟

-چیزی نیست!

-به من دروغ نگو.


-بعد بهت میگم مونا.

-باشه بریم.

با هم سمت دانشگاه رفتیم. بهارک رو کذاشتم مهد و وارد کلاسمون شدیم. با نشستنمون مونا گفت:

-خوب، منتظرم.

تمام چیزهایی که شده بود رو برای مونا تعریف کردم. دستم و توی دستش گرفت.

-تو الان خودت پول داری، چرا مستقل نمی شی؟ اصلاً بردار از همشون شکایت کن! تا کی باید تو سری خور باشی؟ غلط کرده دست روت بلند کرده!

-هیسس مونا ...

-خاک تو سرت دیانه، نشستی مردک احمق رو نگاه کردی؟؟!

-چیکار می کردم؟

-باید از پیشش بری، می فهمی؟

سکوت کردم. زنگ اول با صدرا کلاس داشتیم. وارد کلاس شد. نگاهی تو کل کلاس انداخت.

لحظه ای بهم خیره شد.

نگاهم رو ازش گرفتم. شروع به تدریس کرد اما چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم.

تمام فکرم پیش حرفهای مونا بود. چرا تا حالا خودم به این موضوع فکر نکرده بودم؟

اینکه می تونم مستقل بشم. کلاس تموم شد اما من هنوز نرفته بودم.

با صدای مونا به خودم اومدم.

-دیانه!

-بله، چی شده؟

-ای درد و چی شده. حواست کجاست؟ کلاس تموم شد.

نگاهی به صندلی های خالی انداختم اما صدرا هنوز تو کلاس بود. وسایلم رو برداشتم که صدرا گفت:

-خانم فروغی شما باشید.

مونا نگاه معناداری بهم انداخت و از کلاس بیرون رفت. سمت میز صدرا رفتم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 54



کنار میز ایستادم و سرم رو پایین انداختم.

-کارم داشتین؟

-سرتو بلند کن.

متعجب سرم رو بالا آوردم. نگاهش روی گونه ام بود. هول کردم و مقنعه ام رو کمی جلو کشیدم.

-اتفاقی برات افتاده؟

-نه، چطور؟

-اما صورتت یه چیز دیگه میگه!

-صورتم چیزی نیست، از پله افتادم.

-پله هاش چه بد کبود می کنه، مثل جای سیلی!

اخم کردم.

-باید جواب پس بدم؟

-آره.

-اون وقت چرا؟

-چون ...

چرخید و پشت بهم کرد. دستی به گردنش کشید. عصبی برگشت سمتم و دو تا دستهاش و روی میز گذاشت.

-چطور جرأت کرده دست روت بلند کنه؟ اصلاً اون چیکاره است؟ تو برای چی باید خونه ی اون باشی؟

-تند نرید! زندگی من به خودم مربوطه!

آروم زد روی میز.

-لعنتی ... لعنتی ...

موندنم بی فایده بود. پشت بهش کردم و از کلاس بیرون اومدم. مونا پشت در منتظرم بود.

-چی می گفت؟

-هیچی، اینم یکی مثل بقیه شون.

-میگم دیانه، نکنه این عاشقته!

-چی؟

-هیس، آروم باش. الان همه می فهمن.

-چرت نگو مونا.

-ببین کی بهت گفتم! اما دیانه تو که صیغه ی احمدرضایی!!

-خوب من فقط بخاطر دخترش اونجام.

-میدونم بابا اون سن باباتو داره! مردک ابوالهول ببین با صورتت چیکار کرده!

نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-ولش کن مونا.


-ببخشید، نمی خواستم ناراحتت کنم.

-عیب نداره.

سرم دوباره درد گرفته بود. تا تموم شدن کلاس ها فکرم همه اش به سمت صحبت های مونا می رفت.

با تموم شدن آخرین کلاس بهارک رو گرفتم.

-راستی مونا!

-جانم؟

-هفته ی آینده تولد بهارکه.

-خیلی خوبه که ... میام کمکت.

-یعنی تو میگی براش تولد بگیرم؟

-آره. میایم کلی می رقصیم.

-فکر بدیم نیست ها!

-من برم.

-برو عزیزم.

خم شد و گونه ی بهارک رو محکم کشید.

-نکن بچه دردش میاد.

-به تو چه ...

و زبونش رو برام درآورد. خندیدم و از روی تأسف سری براش تکون دادم.

از در دانشکده بیرون اومدم. بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود.

کنار خیابون ایستادم تا ماشینی بگیرم که چشمم به ماشین آشنائی اقتاد. چقدر این ماشین برام آشنا بود!

تا اومدم برگردم کنار پام ترمز کرد. دست بهارک و توی دستم فشردم. صدای آشناش نشست توی گوشم.

-دیانه ...

چرخیدم. نگاهم به امیر حافظ و نوشین افتاد.

-سلام.

-سلام، خوبی؟

-بله ممنون.

-سوار شو می رسونیمت.

-نه خودم میرم.

نوشین گفت:

-تعارف که نداریم، سوار شو عزیزم.

در عقب و باز کردم و نشستم. امیر حافظ از آینه جلو نگاهی بهم انداخت.

نگاهم رو ازش گرفتم اما خیرگی نگاهش رو احساس می کردم.

ماشین و روشن کرد. نوشین شروع به صحبت کرد.

-من با صدرا کار داشتم، چه خوب شد تو رو هم دیدیم.

زیر لب ممنونی گفتم و نگاهم رو به شهر بارون زده دوختم.


صدای موسیقی ملایمی فضای ماشین رو پر کرد.

یاد محبت هایی که امیر حافظ برام خرج می کرد افتادم و بغض نشست توی گلوم.

هوای ماشین برام سنگین بود. دعا دعا می کردم هر چی زودتر برسم. ماشین و کنار در نگهداشت.

مثل کسی که از زندان آزاد شده سریع پیاده شدم.

-دستتون درد نکنه. بفرمائید چائی!

نوشین: ممنون عزیزم، دفعه ی بعد.

از خدا خواسته دیگه تعارف نکردم. خداحافظی کردن. رفتم سمت در و کلید انداختم که ماشینی با صدای بدی پشت سرم ترمز کرد.

ترسیده به در چسبیدم. قلبم تند می زد. چرخیدم.

نگاهم به ماشین احمدرضا افتاد. با دیدنش یاد صبح افتادم که گفته بود میاد دنبالم.

با خونسردی از ماشین پیاده شد. با هر گامی که بر می داشت انگار قلاده به گردنم بسته بودن و داشتن می کشیدنم.

چرا فراموش کرده بودم؟ قفسه ی سینه ام سنگین بالا و پایین می شد. توی دو قدمیم ایستاد.

به لکنت افتادم.

-آ آ آ آقا ...

-هیسس نمیخوام صدات رو بشنوم. من و قال میذاری و با عشقت قرار میذاری؟

-نه به ...

انگشت اشاره اش رو توی هوا تکون داد.

-هیسس فقط خفه شو!

گریه ام گرفته بود. هیچ راه فراری نداشتم. چقدر از این مرد می ترسیدم.

با صدای امیر علی انگار دنیا رو بهم دادن. زیر لب خدایا شکری گفتم.

-شانس آوردی!

و چرخید پشت بهم کرد.


امیر علی نگاهی به احمدرضا و نگاهی به من انداخت.

-چیزی شده؟

احمدرضا دست تو اورکتش کرد.

-نه، مگه باید چیزی شده باشه؟

امیر علی شونه ای بالا داد.

-نه، مهم نیست. اومدم سر دیانه رو ببینم.

-می بینی که خوبه، لازم نبود بیای!

امیر علی ماشین و دور زد اومد سمتمون.

-اگه من دکترم پس اون منم که تشخیص میده باید معاینه بشه یا نه. نمی خواین در و باز کنین؟

احمدرضا اومد سمتم. ترسیده کنار کشیدم که از چشم تیزبین امیر علی دور نموند.

کلید انداخت و در و باز کرد. سریع بدون هیچ تعارفی وارد حیاط شدم.

امیر علی پشت سرم وارد حیاط شد اما احمدرضا سمت ماشینش رفت تا پارکش کنه.

امیر علی کنارم قرار گرفت. با صدای آرومی گفت:

-باز کی پا رو دم این گذاشته که شده شمر؟

-شما دیگه بیشتر باهاش آشنا هستین و فکر کنم اخلاقش دستتون اومده.

امیر علی تک خنده ای کرد.

-توام خوب بلا شدیا ... برو لباساتو عوض کن بیا باندتو عوض کنم.

-باشه.

بالا رفتم و لباسهام رو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم. سینه به سینه ی کسی شدم. سر بلند کردم.

احمدرضا جلوی در ایستاده بود. قدمی عقب گذاشتم. پوزخندی زد.

-اون داداش و نتونستی تور کنی، چسبیدی به این یکی؟ ... یا شایدم چند تا چند تا داری من خبر ندارم؟!

هاج و واج مونده بودم. نگاهم رو به نگاهش دوختم و


با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-من مثل شما نیستم هر روز با یکی باشم!

یهو چونه ام رو محکم توی دستش گرفت و فشار داد. از بین دندونهای کلید شده اش گفت:

-نمیدونستم دانشگاه رفتن انقدر ها ت می کنه! کاری نکن دیگه اجازه ندم بری!!

با این حرفش ته دلم خالی شد. اگر نمیذاشت برم دانشگاه چی؟ اون وقت چیکار می کردم؟

انگار ترس و دلهره رو توی چشمهام دید که پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.

بدون هیچ حرفی سمت پله ها رفتم. امیر علی روی مبل نشسته بود. با دیدنم لبخندی زد.

-چه عجب خانوم اومدن!

لبخند کم جونی زدم.

-بیا اینجا بشین ببینم زخمت تو چه وضعیتیه.

رفتم جلو و روی مبل نشستم. احمدرضا اومد پایین و روی مبل رو به روم نشست.

مجبور شدم روسریم رو از سرم دربیارم. امیر علی پشت سرم ایستاد و باند رو باز کرد.

احمدرضا نگاهش رو به امیر علی دوخته بود. اخمی میان ابروهاش نشست.

امیر علی دستی روی زخمم کشید. کمی درد می کرد.

-خوب، زخمت خیلی بهتره اما یه باند کوچیک می بندم.

وقتی کارش تموم شد سمت آشپزخونه رفت. از روی مبل بلند شدم که احمدرضا گفت:

-اون روسری بی صاحابتم بنداز روی سرت!

متعجب برگشتم سمتش.

-چیه؟ به چی نگاه می کنی؟ نشنیدی چی گفتم؟!

نفسم رو بیرون دادم و روسری رو روی سرم انداختم.


چیزی تا تولد بهارک نمونده بود و بعضی روزها با مونا برای خرید می رفتیم. کلی وسائل تزئینی خریدم و کادویی برای بهارک.

کت و شلوار خوش دوختی هم برای خودم خریدم تا توی تولدش بپوشم.

هنوز چیزی به احمدرضا نگفته بودم. نمیدونستم واکنشش چیه. از صبح استرس عجیبی داشتم.

احمدرضا صبحونه اش رو خورد و بلند شد.

-آقا ...

احمدرضا سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

-بله؟

-امشب میشه کمی زودتر بیاین؟

-برای چی؟

-خوب ... چجوری بگم؟ ... امشب تولد بهارکه!

احمدرضا مکثی کرد.

-برام مهم نیست.

و سمت در آشپزخونه رفت.

-اما من مهمون دعوت کردم.

یهو برگشت سمتم.

-تو چیکار کردی؟!

رنگم پرید. فکر نمی کردم از اینکه بخوام برای بهارک تولد بگیرم انقدر عصبی بشه. به تته پته افتادم.

-فکر می کردم خوشحال بشین.

-تو غلط کردی بدون اطلاع من مهمون برای خودت دعوت کردی. فکر کردی چندرغاز پول برات رسیده می تونی همه کاری بکنی دختره ی دهاتی احمق؟

بغض گلوم رو گرفته بود. هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. رفت سمت در سالن.

-زنگ می زنی کنسل می کنی!

سریع به سمتش رفتم و ناخواسته بازوش رو گرفتم. برگشت و نگاهم کرد.

-آقا تو رو خدا ... بهارک کلی ذوق داره. درسته بچه است اما می فهمه.

بازوش رو از توی دستم کشید و در سالن رو باز کرد.


-بهتره منتظر من نباشین! همینقدر که کنسلش نکردم برو خدا رو شکر کن.

سوار ماشین شد و از خونه بیرون رفت. با رفتنش عصبی در سالن رو به هم زدم. مردکِ احمقِ خودخواهِ از خودراضی!!

پامو زمین کوبیدم. لعنتی ... لعنتی ...

با صدای زنگ آیفون ترسیده به مانیتور نگاه کردم اما با دیدن مونا دکمه رو زدم و منتظر ایستادم.

مونا خوشحال وارد حیاط شد و پله ها رو دو تا یکی بالا اومد.

-سلام خانوم! چیه اول صبحی اخمات تو هم رفته؟

-هیچی بابا ...

-باز این مجسمه ابوالهول اذیتت کرده؟!

حرفی نزدم.

-به خدا خری دیانه! بهت گفتم بیا برو خونه تنها بگیر، گوش نمی کنی!

-برم خونه ی تنها بگیرم اون صیغه ی لعنتی چی میشه؟ اصلاً اینا به کنار، بهارک چی؟ من بدون بهارک نمی تونم.

-آی آی نشدااا ... خودتم می دونی بهارک دختر اونه. تو یه پرستار بیشتر نیستی! انقدر خودتو به این بچه وابسته نکن.

بغضی توی گلوم نشست.

-مونا تو نمیدونی الانم وابسته شده!

-دورت بگردم دیانه ... به خدا به خودت لطمه می زنی!

دستی زیر چشمهام کشیدم.

-خوب از کجا شروع کنیم؟

مونا بشکنی زد و به سمت سیستم رفت.

-اول یه آهنگ شاد بعد کار!

آهنگی رو پلی کرد و هر دو مشغول کار شدیم. تمام خونه رو بادکنک زدیم و کلی وسایل تزیینی دیگه.

کیک و سفارش داده بودیم و غذا هم قراربود خودمون درست کنیم.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 55


با خنده و شوخی تا بعد از ظهر تمام کارها رو کردیم. غذا و دسر، همه چی آماده بود.

مونا خندید گفت:

-تا من میام تو بهارک رو حموم کن. منم میرم کیک و میگیرم و میام.

-باشه.

مونا رفت تا کیک و بیاره. بهارک و بغل کردم و سمت حموم رفتم. تمیز شستمش. خودمم دوش گرفتم.

یک ساعت کمتر به اومدن مهمونا مونده بود. بهارک رو آماده کردم.

مونا اومد. رفت دوش بگیره. هر دو آرایش کردیم و لباس پوشیدیم.

مونا نگاهی بهم انداخت و گفت:

-چه خوشگل شدی!

خندیدم.

-ببند نیشتو ... حالا یه چیزی گفتم تا اعتماد به نفس بگیری!

افتادم دنبالش. خندید و پله ها رو پایین رفت. صدای زنگ آیفون باعث شد تا هر دو مثل دو تا خانوم با وقار سمت در ورودی سالن بریم.

نگاهی به مانیتور انداختم. خاله بود. در و باز کردم و منتظر ایستادم تا بیان.

خاله به همراه امیر علی بود. امیر علی با دیدنمون بشکنی زد و گفت:

-می بینم بالاخره این خونه روی شادی رو هم دید!

خاله با محبت گونه ام رو بوسید.

-همه اش بخاطر وجود دیانه ام هست.

-اوو بر منکرش لعنت.

-خوش اومدین.

خاله رو کرد سمت مونا.

-معرفی نمی کنی؟

-دوستم مونا امروز خیلی کمکم کرده.

-دستش درد نکنه ... کاری نداری خاله؟

-نه همه چی آماده است.

کنار خاله اینا نشستم که دوباره صدای زنگ بلند شد.



باورم نمی شد آقاجون و خانوم جون هم بیان اما اومده بودن. کمی استرس داشتم. کنار در سالن ایستادم.

هر دو وارد شدن. سلامی دادم که آقا جون خم شد و روی سرم رو بوسید.

نمیدونم چرا برای اولین بار این بوسه برام لذت بخش بود.

با اومدن بقیه ی مهمون ها شروع به پذیرایی کردم. امیر حافظ و نوشین نیومده بودن و خبری از احمدرضا هم نبود.

بهارک با ذوق با نوه ی دائی محمد بازی می کرد. مونا اومد سمتم و آروم گفت:

-اون یکی پسر خاله ات اومده.

سمت در سالن رفتم. امیر حافظ همراه نوشین بود و دسته گل بزرگی توی دستشون بود. اومدن جلو.

امیر حافظ گل های توی دستش رو گرفت سمتم. گلها رو از دستش گرفتم.

-خوش اومدین.

با هم وارد سالن شدیم. امیر حافظ و نوشین با همه احوالپرسی کردن. آقا جون گفت:

-احمدرضا کجاست؟

-نمیدونم!

آقا جون اخمی کرد.

-امیر حافظ، یه زنگ به احمدرضا بزن ببین ...

هنوز حرف آقا جون تموم نشده بود که در سالن باز شد و احمدرضا وارد سالن شد. نگاهی به جمع کرد.

آقا جون با همون اخمش گفت:

-مگه امشب تولد دخترت نیست؟ باید دیرتر از همه بیای؟!

-سر کار بودم. نمیتونم بخاطر یه تولد مسخره از کار و زندگیم بگذرم که اینجا باشم!



آقا جون سری تکون داد.

-از کی تا حالا انقدر مقید کار شدی؟!

احمدرضا دیگه حرفی نزد و کنار عمو حامد نشست. سینی چائی رو جلوش گرفتم.

سر بلند کرد و لحظه ای نگاهش رو بهم دوخت. با صدای آرومی گفت:

-تمام این فتنه ها زیر سر توئه!

ازش فاصله گرفتم. هانیه با ذوق گفت:

-تولد ... تولد ... بدو کیک و بیار دیانه که مردیم.

همه اعلام کردن تا کیک بیاد. سمت آشپزخونه رفتم و ظرف کیک رو برداشتم و سمت سالن اومدم.

خاله بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشت. همه جمع شدن. مونا آهنگ تولدت مبارک رو پلی کرد.

شوق و هیجان رو می شد تو چشمهای بهارک دید. کنار بهارک ایستادم. هانیه گفت:

-وایستین عکس بگیرم.

چند تا عکس دسته جمعی گرفت.

-احمدرضا، تو با دخترت عکس نمیگیری؟

احمدرضا اومد سمتمون و کنار من و بهارک ایستاد.

بعد از عکس بهارک شمع رو فوت کرد و همه کادوهاشون رو دادن.

کیک و توی یخچال گذاشتم تا بعد از شام بخوریم. میز شام رو با کمک هانیه و مونا چیدیم. همه اومدن سمت میز

خانوم جان نگاهی به میز انداخت.

-غذا رو از رستوران احمدرضا گرفتی؟

-نه، خودمون درست کردیم.

نگاه تحسین آمیزی بهم انداخت. همه دور میز نشستیم و شام تو شوخی و خنده صرف شد.

میز و تازه جمع کرده بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد.

با لب خندون سمت آیفون رفتم اما با دیدن کسی که اونور بود ته دلم خالی شد ... مرجان!!


نمیدونستم چیکار کنم. چرا هیچ کس هیچی نگفته بود؟ چرا نگفته بودن مرجان برگشته؟

با صدای دوباره ی زنگ به خودم اومدم و نا خواسته دکمه ی آیفون رو زدم. مونا اومد سمتم.

-چی شده دیانه؟ چرا رنگت پریده؟

-اون ...

-کی؟

-اون برگشته اما نمیدونم چرا کسی چیزی نگفته!

-داری چی می گی؟ کی برگشته؟

-مرجان.

-مادرت؟!

در سالن باز شد و بوی عطر سردش پیچید توی دماغم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

تا اومدم لبخند بزنم زد تخت سینه ام و وارد سالن شد.

با ورود مرجان انگار بقیه هم مثل من شوکه شده بودن. آقا جون با صدای تحلیل رفته ای گفت:

-چرا بی خبر اومدی؟

مرجان پوزخندی زد.

-می بینم دور همین ... خوبه ... خیلی خوبه! اون کجاست؟

همه نگاهی بهش انداختن. احمدرضا خیلی جدی گفت:

-کی؟

-همون اون ...

خاله رفت سمتش.

-منظورت کیه مرجان؟

-همونی که من فکر می کردم مرده اما زنده است! دختر اون مرد!

بدنم سرد شد. منظورش من بودم؟ احمدرضا اومد سمتش. پوزخندی زد.

-چیه؟ بعد از این همه سال یاد دخترت افتادی؟!!

-ساکت شو! من دختری ندارم. این همه سال به خاطر دوست داشتن توی لعنتی دور بودم اما حالا برگشتم ... من می خوامت!

خانوم جون با تحکم گفت:

-خجالت بکش مرجان، تا کی باید بار بی آبرویی تو رو یدک بکشیم؟


-مادر من، من چه بی آبروئی کردم جز اینکه عاشق این مرد شدم؟

احمدرضا عصبی دست زد.

-خوبه، خیلی خوبه ... تو عاشق من بودی و با یکی دیگه ازدواج کردی؟

-اون دختر کجاست؟

دیگه تحمل نداشتم. با دو گام بلند خودم رو بهش رسوندم. رو به روش قرار گرفتم.

-خیلی دوست داری بدونی اون دختر کجاست؟ چیکار می کنه؟

رنگ از چهره ی مرجان پرید و قدمی به عقب برداشت.

-توی دهاتی چی می گی؟

پوزخندی زدم.

-من دهاتی همون دختریم که دنبالشی!

دستش رفت سمت گلوش.

-دروغ میگی!! آقا جون، بگو این دختر دروغ میگه ... مگه اون بچه نمرده بود؟؟ چطور بعد از این همه سال زنده است؟

احمدرضا پشت سرم ایستاد.

-راستی، بهت نگفته بودم که من الان دومادتم!

یهو رنگش قرمز شد. فریادی از خشم کشید.

-دروغ می گی ... داری دروغ می گی لعنتی ... تو فقط مال منی ...

زد تخت سینه ام. پرت شدم تو بغل احمدرضا. رفت سمت آقا جون و خانوم جون.

-همه اش تقصیر شماست ... آقا جون، بگو داره دروغ می گه ...

آقا جون سرش رو پایین انداخت. مرجان یهو هجوم برد سمت میز و هرچی روی میز بود پرت کرد.

-داری دروغ می گی ... بخاطر انتقام از من دارید دروغ می گید.

هیچ کس هیچ چیزی نمی گفت. رفت سمت احمدرضا و یقه اش رو محکم گرفت.

-لعنتی ... تو چرا نمی فهمی من دوستت دارم؟ باید طلاقش بدی، می فهمی؟؟


احمدرضا عصبی یقه ی مرجان و گرفت.

-احمقی یا خودت رو زدی به حماقت؟ انقدر بی غیرت نیستم که ته مونده ی بقیه رو بگیرم!
برو گمشو به همون خراب شده ای که ازش اومدی، فهمیدی؟ یه تار موی گندیده ی دخترت می ارزه به صد تای مثل تو!

-خفه شو ... خفه شو ... راجب من درست صحبت کن.

-گمشو از خونه ام بیرون.

باورم نمی شد این زن من و به دنیا آورده باشه. پس اون مهر مادری که میگن کجاست؟

نفرت بود که پشت نفرت تو قلبم انباشته می شد. مرجان سمت آقا جون رفت.

-تمام این نقشه ها زیر سر شما دوتاست.

دائی حامد با تحکم گفت:

-مرجان!

-چیه، ها؟ دروغ می گم؟ از همتون متنفرم.

رنگ آقا جون برگشت و لحظه ای نکشید که نقش زمین شد. دائی و خاله سمت آقا جون رفتن.

احمدرضا با نفرت گفت:

-کار خودت رو کردی؟ تازه حالش خوب شده بود!

مرجان به آقا جون چشم دوخته بود و چیزی نمی گفت. امیر علی رفت جلو. فریاد زد:

-کسی بهش دست نزنه؛ امیر حافظ زنگ بزن اورژانس بیاد.

تمام لحظات انگار مثل سال می گذشت. نیم ساعت طول کشید تا اورژانس اومد.

آقا جون دوباره سکته کرده بود. انتقالش دادن بیمارستان. همه رفتن.

من موندم و یه خونه ی بهم ریخته و قلبی که انگار هزار تیکه شده بود.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 56



انگار اشکم خشک شده بود. بغض مثل یه سیب توی گلوم گیر کرده بود. نه می شکست و نه فرو می رفت.

بهارک روی مبل خوابش برده بود. چقدر تنها بودم ... چقدر احساس بی کسی می کردم ...

چرا کسی رو نداشتم تا دلداریم بده؟ چرا انقدر تنها بودم؟

سرم و توی دستهام گرفتم. حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. سردرگم بودم.

هیچ حسی به این مثلاً مادر نداشتم.

نگران حال آقا جون بودم. کاش میدونستم الان حالش چطوره. بی حال از جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.

مونا هرچی اصرار کرده بود که بمونه، اجازه ندادم. میدونستم مادرش دعواش می کنه.

در یخچال رو باز کردم. نگاهم به کیک دست نخورده افتاد. چه شب افتضاحی بود.

لیوانی آب خوردم و بهارک رو بغل کردم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم.

بهارک و روی تخت گذاشتم و کنارش دراز کشیدم. به هر سختی بود خوابیدم.

با احساس تکون دستی چشم باز کردم. احمدرضا بالای سرم ایستاده بود. گنگ نگاهش کردم.

-چیزی شده؟

-بهتره بلند شی.

دلم گواهی بد می داد. بلند شدم.

-میشه بگید چی شده؟

-آقاجون بخاطر سکته ای که کرده بود متأسفانه نتونست دووم بیاره.

اتاق دور سرم چرخید. روی تخت نشستم. لبم رو به دندون گرفتم. باورم نمی شد آقا جون فوت کرده باشه. آخه چرا؟؟

-بهتره بلند شی بریم اونجا.




به سختی از جام بلند شدم. احمدرضا از اتاق بیرون رفت. قطره اشکی از چشمم روی گونه ام سر خورد.

نگاهی به لباسهای داخل کمد انداختم. مانتو شلوار مشکی با روسری سیاهی برداشتم و پوشیدم.

لباسهای بهارک رو تنش کردم. توی ساکش لباس گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.

احمدرضا از اتاقش بیرون اومد. کت و شلوار مشکی تنش بود.

از خونه بیرون اومدیم. تا رسیدن به خونه ی آقا جون هر دو سکوت کرده بودیم.

با رسیدن به کوچه و شنیدن صدای قرآن دلم ریش شد. بغض بدی توی گلوم بالا پایین می شد.

ماشین رو کنار خونه ی آقا جون پارک کرد. از ماشین پیاده شدم.

چه زود همه جا رو سیاهپوش کرده بودن و دسته گل های بزرگ دو طرف در قرار داشت.

عکس آقا جون با اون چهره ی نورانی و پر ابهتش وسط گل ها قرار داشت.

امیر علی و امیر حافظ کنار در ایستاده بودن. سمتشون رفتم. هر دو ناراحت بودن. سلامی دادم و وارد حیاط شدم.

سمت خونه راه افتادم. در سالن رو باز کردم. صدای گریه ی خانم جون و بقیه انگار نیشتر به قلبم می زد.

نسترن و هدی و هانیه گوشه ای نشسته بودن. هانیه با دیدنم اومد سمتم و بهارک رو ازم گرفت.

سمت خانم جون رفتم. خم شدم و صورتش رو بوسیدم. نمیدونستم چی بگم!

خانم جون دستم رو گرم فشرد.



خاله با دیدنم گریه اش بیشتر شد گفت:

-دیدی پدرم رفت ... آقا جونت رفت ... بی پدر شدم ...

نگاهم به نگاه پر از نفرت مرجان افتاد. لحظه ای از اینهمه نفرت تعجب کردم. پیش هانیه رفتم و کنارش نشستم.

کم کم خونه شلوغ شد و فامیل و همسایه ها می اومدن. باورم نمی شد دیشب آقا جون بین ما بود و حالا توی سردخونه!

شروع به خوندن قرآن توی دستم کردم. تعدادی از مهمون ها بعد از شام رفتن. بهارک خوابش می اومد.

سمت یکی از اتاق ها رفتم تا بخوابونمش. مرجان سر راهم رو گرفت. سؤالی نگاهش کردم.

اومد جلو و رو به روم قرار گرفت.

-ببین، معلوم نیست از کدوم گوری پیدا شدی اومدی و خودت و تو دل این پیرمرد و پیرزن جا کردی، اما تو هیچ وقت دختر من نیستی و نخواهی بود!
به هر قیمتی شده احمدرضا مال منه و ازت می گیرمش! برام مهم نیست که تو زنش شدی یا نه. من هیچ وقت مادرت نیستم!

تمام نفرتم رو توی نگاهم جمع کردم.

-منم علاقه ای به این ندارم که شما رو مادر صدا کنم. من هیچ وقت مادری نداشتم اما راجب شوهرم ...

پوزخندی زدم.

-اون شوهر منه و عاشقشم، اگر می خواستت چند سال پیش می گرفتت!

تنه ای بهش زدم و وارد اتاق شدم. تمام بدنم نبض شده بود و می زد.

گونه هام گر گرفته بود. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

بهارک رو روی تخت گذاشتم و بی جون کنارش ولو شدم.




نگاهم رو به سقف سفید بالای سرم دوختم. مغزم انگار قفل کرده بود.

همه چیز توی سرم بود. زنگ می زد اما انگار هیچی نبود.

اصلاً نمیدونستم چیکار می کنم. از اینهمه بلاتکلیفی خسته شده بودم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با نور آفتاب چشم باز کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. با یادآوری اینکه کجا هستم سریع از جام بلند شدم.

از اتاق بیرون اومدم. کسی توی سالن نبود. نگاهی به ساعت انداختم. ۷ صبح رو نشون میداد.

سمت آشپزخونه رفتم. چند تا خدمتکاری که گرفته بودن در حال کار بودن.

لیوانی چائی برای خودم ریختم و روی صندلی نشستم.

هنوز چائیم رو نخورده بودم که احمدرضا وارد آشپزخونه شد. نیم نگاهی بهش انداختم.

اومد و روی صندلی رو به روم نشست. دست دراز کرد و لیوان چائی رو برداشت.

متعجب نگاهش کردم. کمی از چائی رو خورد.

-دیشب مرجان چی می گفت بهت؟

-حرف خاصی نمی زد.

-همون حرفی که خاص نبود رو بگو!

از جام بلند شدم.

-می گفت شما مال اون هستین.

-تو چی گفتی؟

چرخیدم و نگاهم رو مستقیم بهش دوختم.

-چی باید می گفتم؟ گفتم اگر می تونی پرستاری دخترش رو بکنی، مال شما!!

احساس کردم احمدرضا رنگ به رنگ شد اما حرفی نزد. سریع بیرون اومدم.

بقیه بیدار شدن. باید می رفتیم برای خاکسپاری. لباسهای مشکی تن بهارک کردم.

سوار ماشین احمدرضا شدم و سمت بهشت زهرا رفتیم.




غلغله ای به پا بود و همه جا شلوغ شده بود. صدای قرآن به گوش می رسید.

بهارک رو بغل کردم و گوشه ای ایستادم. آقا جون رو آوردن. خاله و خانوم جون خیلی بی تابی می کردن.

بالاخره خاکسپاری تموم شد. احساس کردم کسی کنارم ایستاد. سر بلند کردم.

نگاهم به پارسا افتاد. سلامی زیر لب دادم.

-حالت خوبه؟

-بله، ممنون.

-تسلیت می گم.

سری تکون دادم. احمدرضا با اخم نگاهمون می کرد. پارسا آروم سرش رو خم کرد.

-من برم تا احمدرضا دوباره شما رو تنبیه نکنه!

متعجب نگاهش کردم. پوزخندی زد.

-من این مرد رو خوب میشناسم!

و ازم فاصله گرفت. با رفتن پارسا، احمدرضا اومد سمتم.

-اگه لاس زدنت تموم شده برو سوار ماشین شو ... باید بریم مسجد برای پذیرایی.

جاش نبود تا حرفی بزنم. سمت ماشین حرکت کردم. احمدرضا ریموت ماشین و زد.

تا خواستم سمت در جلو برم، مرجان زودتر در جلو رو باز کرد و سوار شد.

در عقب رو باز کردم. میدونستم نگاه خیلی ها روی ما هست تا بدونن توی این خانواده چه خبره.

احمدرضا اومد و سوار شد. بعد از سوار شدن رو کرد به مرجان گفت:

-بهت اجازه گرفتن یاد ندادن؟ کسی بهت گفت سوار ماشین من بشی؟

مرجان عینکش رو زد گفت:

-بهتره حرکت کنی، الان خیلی ها دارن نگاهمون می کنن.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 57


احمدرضا فرمون و چرخوند و ماشین از جا کنده شد. وقتی از زیر ذره بین بقیه رد شدیم، با خشم رو کرد سمت مرجان.

-بار آخرت باشه بدون اجازه سوار ماشینم میشی!

-من الان عزادارما!!!

احمدرضا پوزخندی زد.

-چقدرم تو به مرگ عمو اهمیت میدی!

-آقا جون عمرش رو کرده بود.

از این حرف مرجان چشمهام از تعجب گرد شد. احمدرضا از آینه نیم نگاهی بهم انداخت. سری از روی تأسف تکون داد.

ماشین کنار مسجد بزرگ محله نگهداشت. از ماشین پیاده شدم. مرجان و احمدرضا هم پیاده شدن.

کنار در مسجد شلوغ بود. روسریم رو کمی جلو کشیدم.

بهارک رو تو بغلم جا به جا کردم و به سمت مسجد راه افتادم. صدرا کنار امیر حافظ ایستاده بود.

مجبور شدم بایستم و احوالپرسی کنم. صدرا خیره نگاهم کرد. از نگاهش معذب شدم.

سریع سمت مسجد رفتم. وارد قسمت زنانه شدم و کنار هانیه و هدی نشستم.

مرجان با سری افراشته وارد شد و کنار خانوم جان نشست.

بعد از پذیرایی از مهمون ها و رفتنشون، همه به خونه ی آقا جون رفتیم.

تعدادی از فامیلهای نزدیک هم اومده بودن و خونه شلوغ بود.

عکس آقا جون با اونهمه ابهت روی دیوار سفید سالن نصب شد.

خانوم جون بی تابی می کرد، خاله هم مثل خانوم جون ...



بهارک رو توی اتاق خوابوندم. سمت آشپزخونه رفتم.

گل گاوزبون دم کردم و توی سینی گذاشتم. خانوم جون تو اتاقش بود.

فنجونی به خاله دادم و ازش خواهش کردم تا بخوره. سمت اتاق خانوم جون رفتم.

اولین بارم بود که وارد اتاقشون می شدم. آروم در اتاق رو باز کردم. خانوم جون روی صندلی گهواره ای نشسته بود.

نگاهش به دیواری بود که بیشتر شبیهه نمایشگاه عکس می موند. اتاقی ساده اما زیبا.

آروم رفتم کنارش. سر چرخوند و نگاه اشکیش رو بهم دوخت. لبخند کم جونی زدم.

-خانوم جون، براتون گل گاوزبون آوردم.

سینی رو روی میز گذاشتم. دستم و گرفت. کنارش روی زمین زانو زدم.

دستم و روی زانوش گذاشت و با اون یکی دستش، دستم رو نوازش کرد. با صدای ضعیفی لب زد:

-تو ما رو می بخشی؟

-شما در حق من بدی نکردین!

-ما خیلی در حقت ظلم کردیم؛ اینکه تو اون روستا بزرگ شدی ...!

-این حرف و نزنید! بی بی محبت رو در حق من تموم کرده. اینکه مادرم من و نخواسته، تقصیر شما نیست.

خم شد و روی سرم رو بوسید.

-آقا جونت رو ببخش دخترم. خیلی چیزها این وسط پنهانه ... نمیدونم چرا من و تنها گذاشت و رفت! قرار بود با هم همه چیز رو بسازیم اما اون تنهام گذاشت.

صدای هق هقش بلند شد. از جام بلند شدم. شونه هاش رو ماساژ دادم.

-خانوم جون، آقا جون دوست نداره این همه اشک بریزید!


-کمی از این نوشیدنی رو بخورین، حتماً حالتون بهتر میشه.

بازوش رو گرفتم و سمت تخت بردمش. کمی از گل گاوزبون رو خورد. روی تخت دراز کشید.

-می خواین کنارتون بمونم تا خوابتون ببره؟

-می مونی عزیزم؟

سری تکون دادم. کنارش روی لبه ی تخت نشستم.

-از گذشته ات تعریف می کنی؟ اگه ناراحت نمیشی!

-گذشته ی من چیز بدی نداره که ناراحت بشم. خیلی از آدم ها مثل من بدون پدر و مادر بزرگ شدن، حتی تو شرایط بدتر از من! من بی بی مهربون رو داشتم.

از روزهای خوبی که داشتم برای خانوم جون تعریف کردم. با بسته شدن چشمهاش نگاهم رو به چهره ی چروکیده اش دوختم.

انگار این دو روز پیر تر از قبل کرده بودش! از روی تخت بلند شدم و آروم از اتاق بیرون اومدم.

خاله اومد سمتم.

-خوابید؟

-بله، خیالتون راحت.

-الهی خاله فدات بشه که انقدر مهربونی.

-کاری نکردم خاله جون.

-خاله دورت بگرده، احمدرضا هم فکر می کنم سرش درد می کنه.

-براش یه چائی بهارنارنج می برم.

خاله گونه ام رو بوسید. توی قوری خوش رنگی کمی بهارنارنج ریختم و با فنجون و ظرفی خرما سمت تراس رفتم.

احمدرضا روی صندلی نشسته بود و سیگار می کشید. هوا به شدت سرد بود.

روی صندلی فلزی رو به روش نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم.

با دیدنم نگاهش رو از حیاط گرفت و بهم چشم دوخت.



-براتون چائی بهارنارنج آوردم.

خواستم بلند شم که گفت:

-بشین!

نیم خیز شده بودم. دوباره روی صندلی فلزی نشستم.

-برام بریز.

می خواستم بگم خودت اینکار و کن اما ترجیح دادم سکوت کنم.

فنجونش رو پر از چائی کردم. عطر بهارنارنج پیچید توی مشامم.

هر دو سکوت مرده بودیم. احمدرضا نگاهش رو به پشت سرم دوخت گفت:

-عمو برای من یه پدر بود. بعد از فوت پدر و مادرم عمو شد همه کسم. هر روز که بزرگ تر می شدم احساس می کردم چقدر مرجان رو دوست دارم. تو اوج جوونیم فهمیدم با پسری که معلوم نیست خانواده اش کی و چیه ازدواج کرده، اونم بدون اطلاع ما!
خورد شدم ... شکستم ... از لج مرجان با یکی از همکارانم که هیچ علاقه ای بهش نداشتم ازدواج کردم.

بلند شد و سمت میله های تراس رفت. نگاهم رو به قامت مردونه اش دوختم.

چرا داشتم به حرفهای مردی گوش می کردم که زجرم میده؟ صداش سکوت بینمون رو شکست.

-بهار اون چیزی که فکر می کردم نبود. خیلی باهاش مدارا کردم اما ...

چرخید و نگاهش رو به منی که محو حرفهاش بودم دوخت.

-من چرا دارم اینا رو به یه موش کوچولو میگم؟

ناخواسته اخمی میان ابروهام نشست. لبخند محوی روی لبهاش نمایان شد اما سریع جمع کرد. بلند شدم که اومد سمتم.

توی دو قدمیم ایستاد. نگاهش رو به چشمهام دوخت.
تا به خودم بیام کشیده شدم سمتش و ....


یهو تو یه جای گرمی فرو رفتم. سرم روی سینه اش قرار گرفت. دستش و دور کمرم حلقه کرد.

خواستم از بغلش بیام بیرون که آغوشش رو تنگ تر کرد. با صدای بمی گفت:

-یه دقیقه وول نخور. فکر نکنم بغلم انقدر جای بدی باشه!

بدون هیچ تکونی توی بغلش موندم. ضربان قلبش رو احساس می کردم.

بوی عطر تلخش تا مغز استخونم نفوذ کرد. هر دو سکوت کرده بودیم. بازوهام رو گرفت.

از بغلش بیرون اومدم. قلبم محکم توی سینه ام می زد. آروم گونه ام رو نوازش کرد.

-همه دوست دخترام میگن بغلم جادو می کنه! اما انگار بغل توام از این جادو ها بلده!

و چشمکی زد و خونسرد سمت صندلیش رفت. هاج و واج مونده بودم. این احمدرضا بود که از من تعریف کرد؟!

سمت در تراس رفتم. نگاهم به مرجان افتاد که تو چهارچوب تراس ایستاده بود.

یعنی تعریفش بخاطر درآوردن حرص مرجان بود؟

از این فکر حس بدی بهم دست داد. بی توجه به مرجانی که تو چهارچوب در ایستاده بود، تنه ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.

سمت اتاقم رفتم و کنار بهارک دراز کشیدم. لامپ و خاموش کردم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق آروم باز شد.

بوی عطرش مثل همیشه زودتر از خودش اعلام وجود کرد.


چشمهام رو بستم. تخت بالا و پایین شد. تعجب کردم؛ این وقت شب تو اتاق من چیکار داشت؟!

با حلقه شدن دستش ناخواسته تکونی خوردم که کنار لاله ی گوشم گفت:

-هیسس، کاریت ندارم فقط می خوام اینجا بخوابم.

قلبم آروم گرفت اما هرم نفس های گرمش کنار گوش و گردنم حالم رو یه جوری می کرد.

سرش رو توی گودی گردنم گذاشت. هوا کم آوردم. این چرا داشت این کارها رو می کرد؟

قلبم شروع به تند زدن کرد اما احمدرضا آروم بود.

کم کم صدای نفسهای کشدارش خبر از خواب بودنش می داد. نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و سعی کردم بخوابم.

با تابش نور، غلطی تو جام زدم. با یادآوری اینکه احمدرضا دیشب تو اتاقم بود سریع چشم باز کردم اما تخت خالی بود!

تو جام نیم خیز شدم. یعنی دیشب خیالاتی شده بودم؟

سرم و خم کردم و متکای کناریم رو بو کشیدم. از بوی ادکلن مونده روی متکا فهمیدم اشتباه نکردم و احمدرضا شب رو تو اتاق بوده.

از جام بلند شدم. دستی به لباسهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی تو سالن انداختم. خبری از احمدرضا نبود ... یعنی کجا رفته؟

بالاخره سوم و هفتم آقا جون هم تموم شد و همه به خونه هاشون رفتن.

توی خونه ی به اون بزرگی فقط مرجان و خانوم جون مونده بودن.

روزها از پی هم می اومدن و می رفتن. احمدرضاسخت درگیر رستوران جدیدش بود.

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 58


مرجان هنوز ایران بود و انگار قصد رفتن نداشت. بالاخره چهلم آقا جون هم رد شد.

به درخواست خانوم جون قرار شد همه خونه ی آقا جون جمع بشیم تا وصیت نامه رو باز کنن.

احمدرضا قرار بود از رستوران بیاد. آژانس گرفتم و به خونه ی آقا جون رفتم.

همه جمع شده بودن. سلامی دادم و روی صندلی نشستم. نگاه مرجان آزارم می داد.

وکیل پیر آقا جون نگاهی به همه انداخت و عینک ته استکانیش رو جا به جا کرد.

-خوب، حالا که همه جمع هستین وصیتنامه رو باز می کنم.

شروع به خوندن مقدمه کرد. همه سکوت کرده بودن. اموال همونطور که آقا جون خواسته بود بین پسرها و دخترهاش تقسیم شد.

وکیل نگاهی به همه انداخت گفت:

-دیانه کیه؟

لبم رو با زبون خیس کردم.

-من!

-بیا جلو دختر جان.

بلند شدم و سمتش رفتم. پاکتی رو سمتم گرفت.

-این پاکت مال تو هست.

پاکت سفید رو از دستش گرفتم و سر جام برگشتم.

-خوب ... یه مسئله ی دیگه هم هست که باید بگم؛ آقا قبل از فوتش برگه ای رو بهم داد و گفت اضافه کنم به وصیت نامه و اون مسئله بر می گرده به عقد موقت احمدرضا و دیانه!

قلبم تند شروع به تپیدن کرد. منظورش چی بود؟ یعنی چی؟ سکوت سنگینی سالن رو در بر گرفته بود.



انگار وکیل هم بازیش گرفته بود چون توی خونسردی کامل چائیش رو نوشید.

نگاهش رو دوباره به دفتر جلوی روش انداخت.

-به درخواست آقا، عقد موقت شما فسخ میشه!

احمدرضا با عصبانیت گفت:

-چی؟

اما من شوکه شده بودم. باورم نمی شد آقا جون چنین درخواستی کرده باشه.

-اما من قبول ندارم!

-نیازی به قبول داشتن شما نیست؛ مثل اینکه قبل از عقد وکیل وصی شما آقا بوده و قید شده هر زمان به خواست ایشون این عقد میتونه فسخ بشه!

مثل اینکه بقیه هم مثل من شوکه شده بودن اما مرجان با غرور پا روی پا انداخت.

وکیل پیر از روی مبل بلند شد. کیف چرم اصلش رو توی دستش گرفت.

-حرفی باقی مونده که زده نشده باشه؟

همه نگاهی به هم انداختن. دائی محمد بلند شد و تا جلوی در سالن وکیل رو همراهی کرد.

امیر علی خندید گفت:

-خدا بیامرزتت آقا جون که هیچ کس سر از کارهات درنیاورد!

احمدرضا عصبی بلند شد.

-دیانه، پاشو بریم.

دائی محمد رفت سمتش.

-اما از امروز دیانه دیگه تو خونه ی تو کار نمی کنه!

احمدرضا پوزخندی زد و گفت:

-کسی قرار نیست برای ما تصمیم بگیره. دیانه پاشو!

مرجان با عشوه گفت:

-من می دونستم تو به خواست آقا جون این دختر و گرفتی، حالا دیگه از زندگیت بندازش بیرون!

احمدرضا نگاهی به سر تا پاش انداخت.

-هر خری اسم خودش رو مادر میذاره!!



-راجب من درست صحبت کن!!

-من اصلاً آدم حسابت نمی کنم که بخوام باهات حرف بزنم. دیانه، پاشو.

از روی مبل بلند شدم و دست بهارک رو گرتم. خانوم جون اومد سمتمون. نگاهی به احمدرضا انداخت.

-فقط تا آخر هفته دیانه اونجا می مونه، بعد از اون خودش تصمیم می گیره تا کجا زندگی کنه.

احمدرضا عصبی دستی به پشت موهاش کشید.

-بعد راجبش صحبت می کنیم خانوم جون.

-صحبتی نمونده پسرم، باید خیلی چیزها روشن بشه. برید فعلاً!

خداحافظی کردم و همراه احمدرضا از خونه بیرون اومدیم.

سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.

وارد سالن شدم که احمدرضا گفت:

-تو که نمی خوای بهارک و تنها بذاری؟

نیم نگاهی به بهارک انداختم. بغض بدی راه گلوم رو گرفته بود. سمت پله های طبقه ی بالا دویدم.

وارد اتاق شدم. اشک روی گونه هام جاری شدن. پشت در سر خوردم.

چرا آقا جون این عقد رو فسخ کرده بود؟! من بدون بهارک می مردم.

دست کردم تو جیبم که دستم به پاکتی که وکیل داده بود خورد. سریع درش آوردم و در پاکت رو باز کردم.

نگاهم روی نوشته ها بالا و پایین می شد. لبم رو به دندون گرفتم و اشکم روی کاغذ چکید.



“دخترم، دیانه؛ به حرفم گوش کن و از پیش احمدرضا برو. من اشتباه فکر می کردم، تو جوانی و آینده داری”

کاغذ رو سر جاش گذاشتم. از اون همه نوشته فقط همین دو سطر توی سرم بالا پایین می شد.

سرم و روی زانوهام گذاشتم. صدای پیانو بلند شد. شونه هام لرزید.

انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من و از بهارک دور کنه!

با صدای ضربه های آرومی که به در می خورد قلبم ریش شد.

بلند شدم و در اتاق و باز کردم. نگاهم به قامت کوچولوی بهارک افتاد.

دلم ضعف رفت. کشیدمش توی آغوشم و عطرش و بلعیدم.

فردا دانشگاه داشتم اما اصلاً حس و حال رفتن نداشتم.

شب با تمام سختی هاش تموم شد. دوشی گرفتم. روسری روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

نگاهی به سالن به هم ریخته انداختم. چرخیدم که نگاهم به احمدرضا افتاد.

روی مبل سه نفره خوابش برده بود. بالای سرش ایستادم. توی خواب چقدر مظلوم بود!

با کمترین صدا شروع به جمع کردن سالن کردم. چائی گذاشتم و پالتوم رو پوشیدم.

سمت نونوائی راه افتادم. دو تا نون گرفتم. سر کوچه بودم که نگاهم به پارسا افتاد.

با دیدنم لبخندی زد گفت:

-این بار شما سحرخیز تر بودیا!

-سلام.

-سلام خااانوم. خوبی؟

-ممنون. نونوائی می رفتین؟

-آره اما حالا می خوام یکی از نون های همسایه ام رو بگیرم.


لبخندی زدم.

-ایرادی نداره ... همیشه شما به ما نون دادین یه بارم ما به شما نون میدیم.

دست دراز کرد و خواست نون رو از دستم بگیره. لحظه ای دستش به دستم خورد.

هول کردم. با مکثی، نون رو از دستم گرفت. سمت در رفتم.

-دیانه.

چرخیدم.

-بله؟

-اگر یه کار پاره وقت برات پیدا بشه انجام میدی؟

-من؟!!

آروم زد رو پیشونیش.

-آخ یادم رفته بود تو تمام وقت باید مراقب بهارک باشی. فعلاً روز خوش.

سری تکون دادم. وارد حیاط شدم. احمدرضا هنوز خواب بود. معلوم نبود دیشب تا کی بیدار بوده که تا حالا خوابیده!

میز صبحانه رو چیدم. دست و صورت بهارک رو شستم. احمدرضا بیدار شده بود. صدای آب از سرویس بهداشتی می اومد.

بهارک رو روی صندلی گذاشتم. چرخیدم که احمدرضا وارد آشپزخونه شد. لحظه ای هر دو خیره ی هم شدیم.

ضربان قلبم بالا رفت. هول کردم و دستی به گوشه ی روسریم کشیدم. پوزخندی زد و روی صندلی نشست.

چائی رو کنارش گذاشتم. روی صندلی کنار بهارک نشستم.

-بهتره توی خونه ی من روسری سرت نباشه!

-اما ...

-اما چی؟ ها؟ چون محرم نیستیم؟ فکر کردی من اجازه میدم تو از این خونه بری؟

-ولی ...

-ولی و اما برای من نیار، می فهمی؟ من نفهمم، هیچی نمی فهمم!

صدای زنگ آیفون باعث شد عصبی بلند شه. از آشپزخونه بیرون رفت.



نفسم رو سنگین بیرون دادم. اصلاً نمیدونستم چیکار کنم و قراره چی بشه؟!

احمدرضا تو چهارچوب در نمایان شد.

-پاشو با بهارک برید بالا.

-برای چی؟

-نمی فهمی؟ زود باش!

دست بهارک و گرفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

-تا نگفتم پایین نمیای!

بی تفاوت شونه ای بالا دادم و سمت پله ها حرکت کردم. اما کنجکاو بودم چرا احمدرضا انقدر با هراس به من گفت برم بالا!

وارد اتاق شدم. سریع سمت تراس رفتم. پرده رو کنار زدم.

با دیدن زنی که وارد سالن شد و نفهمیدم کی بود، تعجب کردم.

تو اتاق شروع به قدم زدن کردم. سمت در اتاق رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم.

صدای گنگی از پایین می اومد. آروم از اتاق بیرون اومدم. از ترس قلبم محکم می کوبید.

میدونستم احمدرضا بفهمه بازم علم شنگه به پا می کنه اما دل و زدم به دریا و سمت نرده های طبقه ی بالا رفتم.

کمی خم شدم. کسی توی دیدم نبود. با شنیدن صدای المیرا ابروهام ناخواسته بالا رفت.

-احمدرضا، قرار بود ما با هم ازدواج کنیم!

نمیدونم چرا از شنیدن این حرف حس بدی بهم دست داد. یعنی احمدرضا قراره ازدواج کنه؟

-من دوست دارم احمدرضا!

-بهت گفتم نیاز دارم فکر کنم.

-اما ما این چند ماه با هم بودیم، چرا اون موقع نگفتی؟

-المیرا، داری عصبیم می کنی! گفتم این مدت تمام زندگیم بهم ریخته، نمی فهمی انگار، نه؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط #lonely girl# ، †cυяɪøυs† ، yald2015 ، AmIr GoD BaNgI ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 11-06-2018، 13:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان