12-06-2018، 9:40
خانوم جون کمی صحبت کرد و با احمدرضا سمت تراس رفتیم.
با تنها شدنمون نفسش رو بیرون داد و فاصله ی بینمون رو کم کرد. دستش نرم روی گونه ام نشست.
-چه خوشگل شدی!
لبخندی زدم. جدی شد و گفت:
-تو من و دوست داری؟ نمیخوام بخاطر ترحم باهام ازدواج کنی! دلم می خواد با عشق وارد زندگیم بشی.
ازم فاصله گرفت و سمت ته تراس رفت.
-آقا احمدرضا ...
چرخید و نگاهش رو بهم دوخت.
-جانم؟
ته دلم خالی شد از جانم پر مهرش. نفسم رو بیرون دادم و نگاهم رو بهش دوختم.
-من مادر نداشتم تا ناز کردن بهم یاد بده ... پدر نداشتم تا رفتار با یه مرد رو بهم یاد بده ... من جز بی بی خدابیامرز هیچ کسی رو نداشتم تا خیلی چیزها رو یاد بگیرم ... من بلد نیستم بگم بذار برای رسیدن بهم سختی بکشه ... من فقط یاد گرفتم ببخشم و محبت کنم؛ نه برای اینکه ضعیف بودم، فقط برای آرامش خودم. الانم ...
سرم و پایین انداختم.
-من ...
مکثی کردم.
-من شما رو دوست دارم و هر چی تو گذشته بود توی گذشته میمونه.
نفسم رو بیرون دادم.
-فقط یه چیزی ازتون میخوام ... میدونم سخته!
سکوت کرده بود و فقط سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.
-اینکه نذارید هیچ وقت، هیچ کس نفهمه بهارک دختر شما نیست. بذارید با خودمون زندگی کنه.
اومد جلو. نگاهم به کفشهاش بود.
-تو میدونی دیدن بهارک چقدر برام سخته!
دستهامو توی هم قلاب کردم. حرفش درست بود.
-اما اون بیگناهه ... ناخواسته پا توی این دنیا گذاشته.
سری تکون داد. قدمی جلو اومد که غیر ارادی قدمی به عقب رفتم و پشتم به در تراس خورد.
لبخندی گوشه ی لبش نشست. دستش اومد بالای سرم روی در قرار گرفت.
حالا کامل توی بغلش بودم. فاصله مون به صفر رسیده بود. سرش و روی صورتم خم کرد.
هرم نفسهای داغش به صورتم می خورد.
-تو چرا انقدر مهربونی؟
سرم رو بالا آوردم که نوک بینیم به بینیش برخورد کرد. لبهاش با فاصله ی کمی رو به روی لبهام قرار داشت.
نگاهش تو نگاهم سنگینی می کرد. ازم فاصله گرفت و نفسش رو سنگین بیرون داد.
-مهم اینه که تو در کنارمی!
از کنارم رد شد. متعجب به رفتنش نگاه کردم. منظورش چی بود؟!
-نمی خوای بیای؟
-چرا اما ...
-خیلی بهش فکر نکن خانوم کوچولو، در مورد بهارکم تا زنده ام نمیذارم کسی بفهمه!
لبخندی روی لبهام نشست. میدونستم قبول کردنش چقدر براش سخت بوده.
با هم وارد سالن شدیم. خاله با لبخند نگاهمون کرد.
-خوب، شیرینی بخوریم؟
-مگه قرار بود نخوری؟!
خاله کل کشید و رفت سمت آشپزخونه تا چائی بیاره.
احمدرضا هم با خانوم جون مشغول صحبت شدن. دل توی دلم نبود.
یه جور هیجان خاصی داشتم. خاله با سینی چائی برگشت.
احمدرضا دست توی جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیکی ازش بیرون آورد.
ادامه دارد... .