امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

#19
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

رابرت، عروسک نفرین‌شده» عروسکی است که زمانی یک نقاش و نویسنده آمریکایی به نام رابرت یوجین اتو (به انگلیسی: Robert Eugene Otto) اهل جزیره کی وست فلوریدا صاحب آن بود.
به باور برخی این عروسک که شبیه ملوانان امریکایی اوایل قرن بیستم ساخته شده 《توسط نیروهای پلید ماوراالطبیعه تسخیر شده بود و گاهی از جلوی دیدگان ناپدید شده و گاه به صورت اتش در میاید
مدعاها:
رابرت این عروسک را در سال ۱۹۰۶ از یک خدمتکارباهامایی که خود را شعبده‌باز جادوی سیاهمی‌دانست به عنوان هدیه گرفت.

اما پس از چندی خانواده یوجین مدعی مشاهده موارد عجیبی در مورد این عروسک شدند. پدر و مادر رابرت می‌گفتند بعضی وقت‌ها که رابرت هنگام بازی با عروسکش حرف می‌زد، عروسک جواب او را می‌داد! در ابتدا تصور می‌کردند که این خود رابرت است که صدای خود را تغییر می‌دهد، اما اینگونه نبود و عروسک حرف می‌زد.
پس از آن شاهد موارد عجیبتری شدند که همسایه‌ها قسم می‌خوردند هنگامی که کسی خانه نبوده عروسک را بارها دیده‌اند که پشت پنجره‌های اتاق ایستاده است. بعدها خود خانواده یوجین چندین بار صدای خنده‌هایی مرموز را از عروسک شنیدند و همچنین در لحظاتی بسیار کوتاه شاهد بودند عروسک در خانه راه میرفته.
در یکی از شبها پدر و مادر رابرت صدای جیغ او را می‌شنوند و به سرعت به اتاقش می‌روند، در حالی که مبلمان اتاق به هم ریخته و رابرت از ترس صورتش برانگیخته بود، از او می‌پرسند چه اتفاقی افتاد، رابرت پاسخ می‌دهد: کار عروسکم بود. پس از آن میهمان‌های خانوادهٔ یوجین قسم می‌خوردند احساسات چهره و چشمان این عروسک تغییر میکرده.
رابرت در سال ۱۹۷۴ در گذشت اما عروسک او در زیرزمین خانه ماند و خانه مجدداً به خانواده دیگری که یک دختر ۱۰ ساله داشتند فروخته شد. چندی نگذشت که دخترک شب‌ها با جیغ و فریاد بیدار می‌شد و مدعی بود که عروسکی در خانه به دنبال اوست و گفته قصد کشتنش را دارد. این زن حتی هنوز در مصاحبه‌های خود می‌گوید هنوز باور دارم که این عروسک به دنبال من است. در اکتبر همان سال عروسک به موزه قدیمی اداره پست و خانه آداب و رسوم (کی غرب، فلوریدا) فرستاده شد. که کارمندان موزه هم پس از آن ادعاهای عجیبی در مورد این عروسک کرده‌اند. این عروسک بعدها به نام خود رابرت معروف شد.
امروزه عروسک رابرت در این موزه در یک کمد شیشه‌ای نگهداری می‌شود که کنار آن نوشته شده "به هیچ وجه لمس نشود" و در حالی که عکسبرداری در موزه برای عموم آزاد است: تابلوی دیگری در کنار این عروسک است که نوشته شده: "هشدار، طبق باور قدیمی ابتدا قبل از عکاسی باید مودبانه از عروسک اجازه گرفت!


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

ما تبریز زندگی میکردیم تو یه خونه ی حیاط دار که 2 تا اتاق بود که با حیاط از هم جدا میشدن ،اون موقع برادرام نبودن 3 تا خواهر بودیم ویه اتاق دیگه ام ته باغ داشتیم که برا نون پزی بود و تنور داشتیم
بعضی وقتا پدر مادرم برا خرید و یه سری کارا میرفتن تهران13 14 سالم بود که بازم طبق عادتشون منو با مادربزرگم تنها گذاشتن منم مثه همیشه 2 3 روز باید تنها میموندم با مامان بزرگ عالیه ،روز گذشتو هوا داشت تاریک میشد کم کم شامو خوردیمو مامان عالیه ام گفت که این اتاق گرمه بهتره بریم اتاق بالایی بخوابیم چون اونجا هواش خنک تره منم با اینکه خوف و ترس عجیبی از اون اتاق داشتم نه نگفتم دیگه
ساعت 11 اینطورا بود که مادربزرگم خواب بود ومنم اصلا خوابم نمیبرد بلند شدم درو قفل کردم چون واقعا میترسیدم یه جو سنگینی داشت،ساعت 2 اینا بود که دیگه چشام داشت بسته میشد صدای بادهم نمیزاشت درست حسابی خوابم ببره خلاصه طرفا 3 بود منم خوابو بیدار دیدم مامانم داره صدام میزنه ،صدا کم کم نزدیک میشد منم اصلا یادم نبود که مامانم اینا نیستن چون گیج وخوابو بیدار بودم..
از پشت پنجره 2 تا چشم دیدم با صدای مامانم که صدام کرد مهری مگه صدات نمیزنم؟
گفتم مامان تازه داشت خوابم میبرد چرا صدا میکنی!
بعدم رومو کردم اونطرفو پتو رو کشیدم رو سرم...
5 دقیقه بعد مامانم بالا سرم وایساده بود تو تاریکی با دستای آردی
گفت دارم نون میپزم بیا کمکم کن پاشو بریم زود باش زیاد وقت ندارم باید ببرمت.. گفتم خوابم میاد نمیشه این وقت شب نون میخای چیکار..
غرغر میکردمو ولی سر اخر بلند شدم قفل درو بازکردمو دیدم مامانم تو حیاطه پشت سره مامانم تو تاریکی هوا میرفتم سمت اتاق نون پزی.اون جلوتر از من میرفت قدش خیلی بلندتر به نظر میومد و چهارشونه تر با قدمای سنگین تو تا تاریکی محوطه جلو میرفت تو همین شیشو بش سرمو بالا گرفتم یه لحظه به خودم اومدم وسط راه وایسادم دیدم دیگه مامانم غیبش زده! چراغ اتاق نون پزی ام ته باغ خاموش شده بود..
همیشه تو این فکر بودم این کی بود این ساعت چه نون پختنی در که قفل بود چطور مامانم اومد تو اتاق که بعد با جیغا من همه تو حیاطمون جمع شدن
اما مطمئنم اون شب بیدار بودمو خداروشکر که باهاش نرفتم...

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

سلام قضیه ای که میخوام براتون تعریف کنم حدود 2 ، 3 سال پیش اتفاق افتاده و من اون موقع 11 سالم بود ، ما یه خونه توی اصفهان داریم که خیلی قدیمیه و هرسال برای تفریح میریم اونجا. یه شب که توی حیاطش بزرگش خوابیدم ( مامان و بابام توی اتاق خوابیدن )یه احساس خیلی بدی داشتم ، دستام عرق کرده بود ولی سرد بودن و پاهامم میلرزید نمیدونم چرا . خلاصه با کلی مکافات خودمو خواب کردم تا اینکه یهو یه صدای خیلی خیلی بلند گربه اومد ، قلبم از جا کنده شد بلند شدم ببینم چیه دیدم بالا سرم رو درخت یه گربه ی سیاه داره با یه گربه خاکستری دعوا میکنه از وحشت داشتم میمردم سری کیششون کردم . روبرو من یه در هست که میره به سمت انباری خونه ، اون شب اصلا جرأت نداشتم بالاسرمو نگاه کنم (بخاطر گربها) . دوباره گرفتم خوابیدم که یهو یه صدای خش خش اومد انگار یکی پاهاشو رو زمین میکشید صدا از سمت انباری میومد دوباره قلبم ریخت و تا ته رفتم زیر پتو و چشامو محکم بستم اما انقد میترسیدم که وحشت داشتم چشامو باز کنم بالاخره اروم چشامو باز کردم بعد چن دیقه صدای خش خش قطع شد . روبرومو نگاه کردم توی تاریکی دیدم یه پیر زنی که قدش خیلی بلند بود با حالت چهره عصبانی رو دیدم خیلی ترسیده بودم اون پیرزن انگار داشت دنبال چیزی میگشت اونم تو اون تاریکی با حالت راه رفتن عجییب که یهو نگاش به من افتاد و ثابت ایستادو رفت عقب و عقبتر به طوری که توی تاریکی انبار غیبش زد من از فاصله دور داشتم نگاش میکردم که دیگه نتونستم ببینمش وجرات نداشتم که پی گیرش بشم برای همین گرفتم خوابیدم . وقتی نگاش به نگام افتاد چشاش یه کم برق میزد ولی اون زمان ترجیح دادم احتمال رو به خواب آلودگیم بدم اما قسم میخورم همه چیزی که تعریف کردم راسته و واقعا به چشم دیدم چون بابامم قبول داره که اون خونه جن داره چون بابام 1 بار ته حوض جن دیده یه بار توی انباری خونشون....

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

سلام من یاسمن هستم۱۹سالمه وکوردکرمانشاهم یه خاله همسن خودمم دارم دانشجوی تهرانه واسه تعطیلات اومدبود کرمانشاه خونه مادربزرگم منم شب رفتم خونه مادربزرگم که پیش هم بمونیم وتاصبح حرف بزنیم.چندوقتی بودکه زن دائیم طبقه بالازندگی میکردازچیزای عجیبی حرف میزدمثلاصداهای عجیب یا صدای بچه کوچیک یااینکه یکی ازدایی هام که مجرده طبقه پایین یاهمون زیرزمین خوابیده بوداونجام دوتااتاق داره تعریف میکرد که بیدارشدم رفتم زیرراه پله روشویی صورت بشورم ک یه پیره زنه روپله نشسته وبهم زل زده حتی ازترس چندبارصورتشومیشوره که خیاله امابازمیبینتشوفرارمیکنه.ازهمه ترسوترمادربزرگم ازپله هام ردنمیشدحتی داخل حیاطم نمیرفت طوری بودکه همه متوجه وجوداون جن.یاروح نمیدونم دقیق شده بودن.بریم سراصل مطلب ما اونشب پیش هم بودیم گرم حرف زدن بودیم که همش صدای گریه بچه نوزادمیشنیدم درموردشم شنیده بودم زن دائیم گفته بودهزاران بارم گفته همچین صدایی شنیده بود .بیخیال شدیم دراتاق یخورده بازبود طوری که سایه دری که میخورد به راه پله قشنگ میخوردتوی اتاق متوجه شدیم ک یکی دروبازکردواومدتوساکت شدیم که اگه کسی بیداره ازصدامون شاکی نشه ونفهمه بیداریم.یهواومدتواتاق مادربزرگم بوداسراااار پشت اسرررراررر که بیاین بریم از زیرزمین صدای بچه میادماهم میگفتیم که بیخیال بچه کوچیک نداریم لابت همسایس کوتاه نمیومدتایه ربعی باهامون جروبحث کردو از پشت در. وبیخیال شدازدم دراتاقم جلوترنیومد.ازاتاق که رفت بیرون من گفتم به خالم این میترسیداززیرزمین چطورشده ساعت ۳شب گیرداده درراه پله روکه بازکردماهم پشتش ازاتاق رفتیم بیرون اما ندیدیمش ترسیدیم نکنه که بلایی به سرش بیاد خدایی نکرده سکته نکنه.که دیدم مادربزرگم تواتاق خوابه خوابه منم همونجاسکته کردم. بعدش راجب دیشب مرسیدیم قسم پشت قسم که من اونشب نبودم! این داستان کاملاواقعی بودبخدااگه میدونستم ازاول الان وجودنداشتم چون ازترس دق میکردم بعداونم یه اتفاقای دیگه ای افتادولی همش یه مدت بودتموم شد.


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

سلام. خیلی سال پیش من و خواهرم و دامادمون با رفیقم علی رفتیم مشهد زیارت.
من و علی یه اتاق گرفتیم و خواهر و دامادمون یه اتاق.
شب بعد از شام رفتیم اتاق خودمون تو مسافرخونه که طبقه اول بود وپنجره ـش رو به یک باغ متروکه وبی صاحب و قدیمی باز میشد. توی باغ کسی زندگی نمیکرد چون یه اتاقک چوبی و قدیمی با یه پنجره بزرگ با شیشه شکسته بود و توی باغ کلی آشغال از رو دیوار ریخته بودن.
من پرده اتاق رو کشیدم و روی تخت دراز کشیدم و مشغول صحبت با علی بودم که چشمام سنگین شد.
گفتم علی چراغ رو خاموش کن بعد حرف بزن گوش میکنم. علی چراغ رو خاموش کرد و من دیگه فقط چشماشو میدیدم و الکی به حرفش گوش میدادم که خوابم برد.
نفهمیدم چقدر طول کشید که علی بلند صدام کرد و گفت بهزاد خوابیدی؟!
گفتم هــی، کم وبیش ولی صداتومیشنوم.
گفت یک نفر دیگه تو اتاق هست، من یه صدایی میشنوم. منم چون خوابم میومد، نیشخند زدم و گفتم خوابت میاد توهم زدی! بگیر بخواب.
ولی کنجکاو شدم وگوشم رو تیز کردم. شایدراست بگه چون اصلاً چیزی دیده نمیشد.
خوب که گوش کردم یه صدایی مثل نفس کشیدن خیلی نزدیک به گوشم خورد، اول فکرکردم علی ـه. صدا بیشتر و بیشتر شد تا اینکه حس کردم انگار یکی پشتم خوابیده...
ملافه روم یه تکونی خورد و من از جام پریدم و چراغ رو روشن کردم. یک دفعه دیدم یه چیزی به شکل دود کمرنگ از پنجره و گوشه پرده بیرون رفت.
خیلی ترسیدم. علی هم از ترس خشکش زده بود ورو تخت با چشمای پرخون به من زل زده بود.
ازجاش بلندشد و پرید بیرون. منم رفتم کنار پنجره دیدم چراغ ضعیفی توی اتاقک باغ روشن شده ولی کسی تو اتاق نبود.
رفتیم خواهر و دامادمون رو صدا زدیم و جریان رو تعریف کردیم ولی اونام خندیدن.
چقدر حال بدی داشتیم، ما تعریف میکردیم و اونا باور نمیکردن. تا اینکه صاحب مسافرخونه اومد و یه اتاق سمت کوچه به ما داد و وقتی خارج میشد گفت اون باغ مال یه پیرمردی بود که ورثه نداشت و چند سال پیش جنازش تو باغ پیدا شد و الان کسی توباغ زندگی نمیکنه، ولی تو این چندسال از این اتفاق ها افتاده ولی اگه کسی بدونه دیگه به مسافرخونه ما نمیاد و به ماگفت لطفاً به کسی این دور و ور چیزی نگیم.
خلاصه دو روز با ترس تو اون مسافرخونه قدیمی موندیم وبعد اومدیم تهران. هنوزم بعد بیست سال ازجای خلوت میترسم...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) - ⓩⓐⓗⓡⓐ - 30-06-2018، 18:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Lightbulb دنیای تاریک من | my dark world [ عجیب و ترسناک ]
  داستان کوتاه عاشقانه
  خفن ترین فیلم ترسناک هایی که دیدید و پیشنهاد میدید ؟؟؟؟؟
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  اگه یه زمانی یه جن خیلی ترسناک دیدی چیکار میکنی. خاطراتتون اگه جن یا روح دیدید هم بگی
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان