امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

#20
داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

ونگ زن"
نوعی جن که در مازندران به ونگ زن معروف است.افراد کمی تا به حال دیدنش با این حال بعضی ها میگند که نامرئی! .معمولا توی جنگل و سر جاده ها میشینه و افراد رو تنها گیر میاره و به اسم کوچیک صدا میزنهشون، میگفتن وقتی‌ تنها بریم تو باغ شبیه صدای یه اشنا صدات می‌کنه و با خودش میبره.. "ونگ زن" نوعی از دوال پا که توی ایرانه (مخصوصا توی مازندران) اسمش ونگ ِ زن هست.البته توی خراسان میگن که این پیرزن ها معمولا نوزاد ها رو می دزدن و برای همین هم باید تا 40 روز یه دعای مخصوص رو به لباس نوزاد وصل کرد که به تبع اون نوزاد رو نزدن.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

سلام. سال 75 بود و من بعد از دانشگاه و گرفتن مدرک فوق دیپلم حدودا 21 سالم بود و سرباز بودم.
بعد از اتمام مراحل اموزشی در کرج به یکی از شهرهای کردستان اعزام شدم.
یه روز که توی شهر اومده بودم رفتم جلوی مغازه پدر بزرگم راستی یادم رفت بگم خونه پدر مادرم یکی از روستاهای اون شهر بود و پدر بزرگم توی اون شهر مغازه داشت وغروبا بعد پایان کار روزمره اش به روستا بر می گشت.
اون روز پدر بزرگم با اصرار من رو به روستا برد پدر و مادر بزرگم اونوقتها تنها زندگی می کردن تمام پسر و دختراشون ازدواج کرده ورفته بودن پی زندگی خودشون.
شب موقع خواب من که تنها توی یکی از اتاقها خوابیده بودم نصفه شب چیز وحشتناکی رو دیدم که الان بعد سالها هنوز که به ان فکر می کنم مو بر اندامم سیخ میشه.
ساعت حدود 2شب بود که حس خفگی به من دست داد وقتی چشمم رو باز کردم صحنه وحشتناکی رو دیدم یه پیرمرد با قیافه ای بسیار وحشتناک زانوهاش رو روی سینه من گذاشته بود وبه طرز وحشتناکی به چشمهای من زل زده بود.
چون شنیده بودم خوندن ایت الکرسی باعث فرار اونا می شه شروع به خوندن کردم اما هرچی می خوندم تکان نمی خورد واقعا لحظات ناراحت کننده و ترسناکی بود. الان که بعضی وقتها فکرش رو می کنم می گن مثلا فلانی جوان بوده تو خواب سکته کرده، حتما اینجور چیزایی اتفاق می افته که جوانا تو سن پایین بعضی هاشون تو خواب سکته مغزی و قلبی می کنن.
واقعا نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی من همیشه تو دوستام و فامیل به ادم نترسی مشهورم بازهم می ترسیدم ولی خودم و جمع و جور کردم .
این اتفاقها حدودا 10 دقیقه ای طول کشید. اول خواستم با مشت تو صورتش بزنم پیش خودم گفتم نکنه به من ضربه بزنه چون شنیده بودم خیلیها بر اثر ضربه جنها دیوانه شدن.
پیش خودم تصمیمی گرفتم و مچ دست اون رو گرفتم. من که ورزشکار و قوی بنیه بودم در همون حالتی که دستش رو گرفته بودم با تمام زورم اونو به دیواری که کنارش خوابیده بودم کوباندم. از کوبیدن اون به دیوار صدای محکمی برخواست و دیدم که مثل یه حیوان چهاردست و پا از روی من پرید وبه طرف در ورودی فرار کرد.
دقیقا تا حدود 10-15 دقیقه از اتفاقی که برام افتاده بود شوکه شده بودم و حتی جرات بلند شدن از جام رو نداشتم.
بعدا بلند شدم وبه حیاط خونه رفتم و برق حیاط رو روشن کردم و با ترس اطراف رو نگاه کردم اما چیزی ندیدم برگشتم ولی تا صبح خوابم نبرد همه ش اون صحنه جلوی چشمام راه می رفت و به اون فکر می کردم.
حدودا یکسالی این مسئله رو برای کسی بازگو نکردم چون می دانستم که کسی باور نمی کنه تا اینکه بعد از یکسال یه شب مهمان زیادی خونه ما مهمان بودن که سر صحبت فامیلها در مورد جن باز شد هرکی چیزی می گفت منم اون داستان خودم رو باز گو کردم.
چند تایی از فامیلا همه ش انکار می کردن می گفتن غذا زیاد خوردی اون شب یا خواب دیدی تا اینکه پدرم به حرف اومد و گفت 30 سال پیش همین اتفاق برای برادرش، یعنی عموم توی همون خونه پدربزرگم اتفاق افتاده که عموم با مشت توی دماغش کوبانده بود که فرار کرده بود اون موجود. چون پدرم می گفت که قدیمیها می گن جن دماغ نداره برای اینکه کسی نفهمه از خمیر برای خودشون دماغ درست می کنن و به همین خاطر عموم به اونجاش زده بود. عموم انسان شجاع ونترسی بود همه اون رو می شناختن، اون شبی که ما این حرفهارو میزدیم سال 76 بود. عموم سال 65 مرده بود واین داستان عموم مال جوانیهاش بود که اتفاق افتاده بود.
بعدا یکی از داییهام نیز که تو مهمانی بود گفت من هم این موجود رو دیدم موقع بچگی و حتی چند روز شدیدا مریض شدم.
حتی مادرم از مادرش نقل می کرد که حتی یه بار که مادرش حامله بوده همون موجود با عصایی که دستش بود، عصا رو رو گوش مادر بزرگم قرار داده بود و فشار داده بود که پدربزرگم در همون لحظه وارد شده بود و اون موجود فرار کرده بود.
همه متفق القول عقیده دارن که اون موجود توی اون خونه هست اما معلوم نیست جنه یا چیزی دیگه س.
الان که سالهاست پدربزرگ ومادر بزرگم فوت کردن اون خانه حالت مخروبه بخودش گرفته. ولی واقعا جرات می خواد کسی اونجا بره چون اون خانه الان مخروبه و خالیه...


داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

سلام. من و رفیقم علی میان دوره رفتیم تا به شوهرخالش که دعانویس بزرگی تو قوچان بود سر بزنیم.
اسم شوهرخالش اقا میرزا بود و خیلیا از سراسر ایران واسه نوشتن دعا پیشش میرفتن. خونشون تو یکی از روستاهای قوچان به اسم کواکی بود که کلاً پنج خانوار بودن و همه فامیل.
علی واسم تعریف کرده بود که شوهرخالش علاوه بردعانویسی احضا رروح و جن هم میکنه، ولی من اصلاً به این حرفا اعتقادی نداشتم.
اون خیلی کتاب قدیمی و خطی چندصدساله داشت که بیشتر به همین موضوعات مربوط میشد. یه کتابش هم فقط در مورد جن و اسامی اونها و چگونگی احضار اونا بود که قپنهانش میکرد و به همه توصیه میکرد اصلاً سمتش نرن، حتی پسر خودش سمت اون کتاب نمیرفت، تا اینکه علی که کنجکاو شده بود رفت سراغ کتاب...
اونا چند تا اتاق داشتن و ما همه تو یکی از اتاق‌ها درحال صحبت بودیم. شب بود و نه برق نه تلفن نه تلویزیون داشتن. میرزا هم چون سن و سالش بال ابود درحال چرت زدن بود که یه دفعه در اتاق با شدت بسته شد!
همه بهم خیره شدیم و ترسیده بودیم. میرزا هم از همه جا بی‌خبر از خواب پرید و گفت علی کووو؟! گفتم ندیدمش.
تابلند بشه یه دفعه انگار یه اسب با جفت پا روی پشت بام فرود اومد. حتی سقف هم لرزید و یکم خاک ریخت چون خونه کاه گلی بود، راحت صدای پشت بام شنیده میشد. دوباره همون صدا تکرار شد و میرزا خودشو به علی رسوند و دید عین گچ سفیدشده و کتاب هم دستشه.
سریع کتاب خطی رو از دستش گرفت و شروع به ورق زدن کرد. تو همین حین دعای خاصی هم میخوند که اسم شعب ابی دجاجه توش چند بار تکرار شده بود و یه دعا هم از کتاب خوند و علی انگار از خواب پرید و تندتند نفس میزد. بعد نفس عمیقی کشید و گریه کرد و گفت میرزاغلط کردم. منو داشتن میکشتن به دادم رسیدی!
بعداً تعریف میکرد که بعد خوندن دعا چیزی با سر و سم اسب جلوش ظاهر شده بود و قصد اذیت و خفه کردنش رو داشته و نمیتونسته همونطور که احضارش کرده دعای رفتن و ترخیص اونو بخونه.
خلاصه الان به دنیای ارواح واجنه اعتقاد دارم و اصلاً باهاش شوخی نمیکنم. مخصوصاً وقتی تخصصی توش ندارم.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

چند سال پیش هروقت میخوابیدم تو خواب صدای پا میشنیدم، انگار کسی یا چیزی داره تو اتاق راه میره. فکر میکردم مادرم یا زن برادرمه که تو اتاق اومدن و دارن راه میرن ولی هر وقت بیدار میشدم کسی تو اتاق نبود و در اتاقم بسته بود. گاهیم تو خواب حس میکردم کسی میاد و کنارم دراز میکشه و موهامو نوازش میکنه و گاهی هم محکم بغلم میکرد و انقدر فشارم میداد که از خواب بیدار میشدم ولی هنوز فشارشو رو بدنم حس میکردم.
همش میگفتم دچار توهم شدم. تا یک شب خواهرم اومده بود تو اتاق من و درست روبروم رو زمین خوابیده بود. نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم یک سایه بالای سر خواهرمه و خودش و جمع کرده ونشسته. باتعحب داشتم نگاه میکردم که یکدفعه انگار سمتم خیز برداشت وحمله کرد!
ناخداگاه جیغ زدم و سرمو عقب بردم ولی غیب شده بود. گفتم حتما خیالاتی شدم تا چند ماه بعد که دوباره نیمه شب از خواب بیدار شدم دیدم دقیقا همون سایه روبروی تختم نشسته و انگار داره منو میبینه.
نمیدونم چطور از اتاقم فرار کردم. انقدر ترسیده بودم که جرات نداشتم برگردم تو اتاق. بعد چند دقیقه باترس و لرز برق اتاقم رو روشن کردم کسی نبود.
وقتی رفتم دعانویس بهم گفت جوشن کبیر رو بنویس بزار تو بالشت منم اینکارو کردم و دیگه چیزی نه دیدم نه دیگه تو خواب صدای پا شنیدم.
حالا نمیدونم اینا توهم بود یا واقعی، خواهرمم که تازه عقد کرده بود یک شب تو خواب بلند داد زد و مامانم رو صدا کرد، وقتی رفتیم تو اتاقش چشاش باز بود و خیره به دیوار بود و تکون نمیخورد. بعد چند دقیقه گفت یک دست اومد سمت صورتم. مامانم گفت خواب دیدی ولی باز که خوابید نیم ساعت نشده بود که باز داد زد.
وقتی رفتیم بالا سرش باز با چشای باز خیره شده بود به دیوار و میگفت یک دست میاد سمت صورتم. نمیدونم واقعا این اتفاقها چرا میفتاد. البته چند سال قبل برادرم همراه دوستاش احضار روح تو خانه انجام داده بودن به ادعای خودشون نمیدونم حالا این ماجراها بهم ربطی داشتن یا فقط یک نوع توهم به خاطر مشغله های زندگی بوده.

داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی)

یه بار که کارم گیر کرده بود رفتم دنبال دعا نویس که یکی از دوستانم خانوم پاکستانی ای رو معرفی کرد. منو با خودش برد پیشش، اول عصبانی شد که چرا آدرسش رو داده بمن اما قانعش کردم. باهام صحبت کرد و من مات و مبهوت که حتی کوچکترین مسئله زندگیم رو میدونست و مشکلم رو باز کرد و با من دوست شد و حتی ازم پول نگرفت.
ازش قول گرفتم یک بار احضار جنش رو جلوی چشمم انجام بده که چند روز پیش زنگ زد و گفت بیا که موردی عالی سراغم اومده. منم گازه ماشین رو گرفتم و نفهمیدم چجوری رسیدم. وقتی وارد خونه شدم دیدم دو تا مرد جوان یه زن که معلوم بود مادر دو مرده و یک دختر بسیارررر زشت و ژولیده داخل خونه ن.
جن گیر از من خواست که تلفن همراهم رو خاموش کنم. اتاق رو تاریک کردن و از دختر پرسید چی شده، دختره شروع کرد جیغ زدن و جن گیر شروع کرد به دعا خوندن. دعا که تموم شد دختره ساکت شد و گفت من تو بدنم جن وجود داره. بعد من رو نگاه کرد و گفت میدونم میخوای کمکم کنی. منم یه پوز خند تصنعی زدم.
مادر دختره گفت: هر روز تشنج میکنه دخترم جوری که وقتی بهوش میاد حدود نیم ساعت با ما صحبت میکنه اما صحبتی که ما معنیش رو نمیفهمیم و کلماتی نامفهوم میگه. شب ها مورد آزار جنسی قرار میگیره در حالی که هیچ کس نزدیکش نیست بطوری که تمام لباسش غرق خون میشود و بعدش هم بالا می آورد.
خانوم جن گیر این رو که شنید یه گردن بند انداخت گردنم و گفت: تو خیلی جوانی و این گردن بند ازت محافظت میکنه.
دختر گفت: بعضی اوقات من رو محاصره میکنند و میخواهند به عقد یکی از پسران خود در آورند و بعد زن جنگیر شروع کرد اورادی را خوندن که اتصال رو برقرار کرد وهمه را از اتاق بیرون کرد و من رو نگه داشت و گفت نرو جنیان تو را میشناسند و منم داشتم از ترس سکته میکردم. گفتم منو من رو از کجا میشناسن؟
من صدای اجنه رو نمیشنیدم اما دختر کاملا میشنید. جن گیر پرسید تو چرا آزارش میدی و گفت: این دختر ازماست و ذات جنی دارد. البته من نمیشنیدما جن گیر برام میگفت و گفت چه کنیم که دست از او بردارید و گفتند سیدی را که گرفته اند را پس دهند. جن گیر با خشم از دختر پرسید سید پیامبر را چه کرده اید؟ دختر گفت از من نپرسید از مادرم بپرسید.
جن گیر مقاربه را قطع کرد و مادر دختر رو صدا کرد و پرسید و زن جواب داد: همسرم شیعه نبود و شدیداً اهل جن گیری بود. روزی سیدی که بسیار در محل مشهور بود از او خواست که دست از سر جن ها بردارد و به آزار و اذییتشون نپردازد. بحث بالا میگیرد و شوهرم با چاقو سید را میکشد و بعد از آن هم اعدامش میکنند و من آن زمان دختر را باردار بودم.
بعد از اتصال دوباره مقاربه جن گیر به اجنه گفت حال چه کنیم و جنیان خواستند که ۱۴ گوسفند قربانی کنند و مسجدی در محل بنا کنند بنام آن سید و دختر نیز اهانتش را پس گیرد به آل پیامبر. جن گیر از دختر خواست ابتدا مسلمان شود و به مدت ۴۰ روز در اتاقی دور از هیاهو روزه بگیرد وبا شیر و خرما افطار کند و بعد دعایی به آن ها داد که هر شب بالای سرش آب کشیده و آب آن را به دختر بخورانند و دختر تمام ۴۰ روز را استغفار کند و رفتند.
بعد زن جن گیر در رابست و گفت: خب اجنه با این دختر چکار دارید؟ آیا او را اذیت میکنید؟ ابتدا جنیان هیچ نگفتند و بعد هم گفتند که ما او را سپاس داریم. او از ۳ تن از ما که در شکل انسان و حیوان بودیم نگه داری کرده ومشکلات ما را گشوده ولی به ما بی توجه است و ما فقط میخواهیم او را متوجه خود سازیم تا هر چه بخواهد به او بدهیم.
جن گیر به من گفت دختر جان تو از آن ها چیزی نخواه و فقط به خدایت توکل کن. جنیان خود را در قالب حیوان در آورده اند و تو نیز کمکشان کرده ای، تنها چیزی که از آنان میخواهی این باشد که تو را نترسانند.
من خونه اومدم، دیروز زن جن گیر بمن زنگ زد و با خوش حالی گفت دختر شفا گرفته است، من هم خیلی خوشحال شدم. همش حقیقتی بود که اگه منم به چشم خودم ندیده بودم و از زبان دیگری شنیده بودم باور نمیکردم.
پاسخ
 سپاس شده توسط ѕтяong ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان ها و عکس های ترسناک ✞SCarY✞(بروز رسانی) - ⓩⓐⓗⓡⓐ - 01-07-2018، 9:35

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Lightbulb دنیای تاریک من | my dark world [ عجیب و ترسناک ]
  داستان کوتاه عاشقانه
  خفن ترین فیلم ترسناک هایی که دیدید و پیشنهاد میدید ؟؟؟؟؟
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  اگه یه زمانی یه جن خیلی ترسناک دیدی چیکار میکنی. خاطراتتون اگه جن یا روح دیدید هم بگی
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: