امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ஜرمان سفر به دیار عشقஜ

#6
زیر لب زمزمه میکنم: راه درست زندگی همینه... تسلیم نشو دختر ...تو میتونی... باید بتونی... باید ادامه بديسرمو به نشونه ي تائید حرفام تکون میدمبه جدیت امشبم فکر میکنم... انگار یکی دیگه داشت به جاي من حرف میزد.. جاي من عصبانی میشد... جاي من نفسمیکشید.... یکی مثل ترنم روزهاي گذشته.... انگار ترنم چهار سال پیش زنده شده بودو به جاي من میگفت آره بایدبجنگی... با ساکت نشستن هیچی درست نمیشه... خودم هم دیگه نمیدونم دنبال چی ام؟... تنها چیزي که میدونم اینهکه دیگه ناامید نیستم... میخوام زندگیم رو بسازم و قدمهاي اولم رو هم خخوب برداشتمبا شنیدن صدایی از حیاط از فکر بیرون میام... صداي باز شدن در ورودي سالن باعث میشه ترسی تو دلم بشینه...نمیدونم کی اومده...زیر لب میگم: نکنه دزد باشه؟نفسم رو تو سینه ام حبس میکنم... صداي باز و بسته شدن در اتاق مونا و بابا رو میشنوم... بعد از چند دقیقه سکوتصداي بسته شدن در سالن بلند میشه و بعد از اون صداي حرف زدن طاهر و طاها شنیده میشه... طاها با صداي بلندمیخنده اما تو صداي طاهر بی حوصلگی موج میزنه.... صدایی از مونا و بابا شنیده نمیشه.... اینطور حدس میزنم که باباهنوز خونه نیومده... حوصلم سر رفته یاد حرف دکتر میفتم... باید خودم رو با چیزایی سرگرم کنم که بهشون علاقمندمزمزمه وار میگم: فردا باید تو مسیر راهم یه سر به کتابخونه بزنم...روي تختم میشینمو نگاهی به لباسام میندازم... حوصله ي عوضکردن لباسام رو ندارم... از وقتی اومدم خونه رو تختدراز کشیدمو براي خودم خیالپردازي کردمبر شیطون لعنت میفرستمو از روي تختم بلند میشم... همونجور که به سمت کمد لباسام میرم زیر لب غرغر میکنم- تو آدم بشو نیستی... مثلا میخواستی به هیچکس و هیچ چیز فکر نکنی ولی از وقتی اومدي مثل جنازه رو تختافتادي و مدام به این و اون فکر میکنی... بعد انتظار پیشرفت هم داريهمینجور که واسه خودم غرغر میکنم در کمد رو باز میکنم... یه دست بلوز و شلوار رنگ روشن برمیدارمو با لباسبیرونم عوضمیکنم... به سمت دستشویی میرم تا آبی به دست و صورتم بزنم... بعد از اینکه از دستشویی خارج میشمصداي بابا رو میشنوم... اصلا نمیدونم کی اومده... یه خورده استرس دارم... به سمت آینه میرم و نگاهی به خودممیندازم... از استرس رنگم پریده
زیرلب میگم: چته ترنم؟ میخواي در مورد مادرت بپرسی نمیخواي که گناه کنییه لبخند زوري میزنمو سعی میکنم استرس رو از خودم دور کنم... چشمامو میبندمو چند بار نفس عمیق میکشم... بعد ازچند لحظه چشمامو باز میکنمو نگاهی به دختر توي آینه میندازمزمزمه وار میگم: اینه دختر... اعتماد به نفست رو از دست نده... نهایتش داد و فحش و کتکه که تو بارها و بارها اینا روتوي این خونواده تجربه کرديلبخند رو لبام پررنگ تر میشه ولی این لبخندم از روي اجبار نیست بلکه از اطمینانیه که به خودم دارم... نگام رو از آینهمیگیرمو با قدمهاي بلند به سمت در اتاق میرم... کلید رو داخل قفل میچرخونمو دستگیره رو به سمت پایین میکشم...در اتاق باز میشه... لبخند رو از چهره ام پاك میکنم همه ي جدیتم رو توي صورتم میریزم... خونسرده خونسرد... بیتفاوت بی تفاوت... آرومه آروم... بدون استرس و نگرانی... در رو کامل باز میکنمو از اتاق خارج میشمدر رو پشت سرم به آرومی میبندم با قدمهایی محکم به سمت سالن حرکت میکنم... طاها و بابا رو میبینم که روي مبلمقابل هم نشستن و طاها به آرومی چیزي به بابا میگه... کلافگی از صورت بابا پیداست... صورت طاها رو نمیبینم چونپشتش به منه بابا میخواد چیزي بگه که نگاهش به من میفته... نگاهش پر از حیرت میشه... مدتها بود که پام رو از اتاقبیرون نذاشته بودم این تعجب و حیرتش رو درك میکنم... با گامهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکتمیکنم... طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره... خودم رو به مبلمیرسونمو به آرومی روي یکی از مبلهاي یه نفره میشینمزمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم... طاهر از اتاقش خارج میشه... با دیدن من چشماش پر از نگرانیمیشه... اینبار من متعجب میشم... عکس العمل متفاوت طاهر برام جاي سوال داره به جاي تعجب نگاهش پر از ترس ونگرانیه....مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخرهتصمیمت رو گرفتیبابا: مونا ساکت باشمونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه يکی از اتاقت اومدي بیرون؟این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه... با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روي یه مبل دو نفري نشسته بودمیشینه و به من خیره میشه
لبخندي میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنمطاها: ما هم باهات حرف داریمبابا با داد میگه: طاهاطاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا..........بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو... بشین و ساکت باشطاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگهبا تعجب به همگیشون نگاه میکنم... حرفاي طاها و مونا رو درك نمیکنم... همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا همبرام جاي سوال دارهبابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگواز فکر رفتاراي عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنمبه چشمهاي بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟از سوالم متعجب نشد... اخمم نکرد... هیچ تغییري در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی... انگار منتظر این سوالاز جانب من بوداز جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیابعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم... بابا بهاتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صداي مونا متوقف میشهمونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخواي همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیمبابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکنمونا: چی رو شروع نکنم... اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من... مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیحمیدي؟... حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه هاي من بود
باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ي این سالها بزرگم کرده... واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهاي سال مادرم میدونستم... یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره... یعنی اون دخترم دخترم گفتن ها همش یه نمایش بود... مگه میشه این همه سال نمایش بازي کرد... مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد... آخهمگه محبت راستی و دروغی هم داریم... خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره... چرا اینقدر باورش سخته...با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگمبابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی... چرا.....مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردي تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ي هووم رو نگهدارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادي و من هرحرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی... ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتیچرا مثل بچه ها رفتار میکنی... آبروي خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرامثله بچه ها رفتار میکنی... الان هم باز داري همین جمله ي مسخره رو تکرار میکنی... تا کی میخواي سرم رو شیرهبمالی... خستم کردي... به خدا خستم کردي من دیگه بریدم... دیگه نمیکشم... بابا من که گناه نکردم زنت شدم... اینهمه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ي دخترم... دیگه نمیخوام آدم خوبهباشم... هر چی میخواي بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوري ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کرديکه هیچ در غیر این صورت دور من رو براي همیشه خط بکش... امشب گفتنی ها رو نگی واسه ي همیشه ترکتمیکنمو از این خونه میرم...بابا با حرصچنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره....با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو براي نشستن انتخاب میکنهو در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشینبا ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم... مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابامیره... وقتی به بابا میرسه روي مبل دو نفره اي که بابا براي نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیرهمیشه.... با خودم فکر میکنم آیا همه ي این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟با صداي بابا به خودم میامبابا: بشین
گاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره اي واستادمو به بابا خیره شدم... اصلا نمیدونم کی به این مبلرسیدم...سرمو به نشونه ي باشه تکون میدمو خودم رو روي مبل پرت میکنمسکوت سنگینی توي سالن حکم فرماست... طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشوننشستنو هر کدوم به چیزي فکر میکنند... از احساس خودم بی خبرم... خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسیندارم... یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سرمیبرم... بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفاي دیشب مونا همه و همهحقیقت محضبودمعلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه... بی تفاوت به بابا خیره شدم... از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیحمیدادم براي آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشمدهنمو باز میکنم و با خونسردي میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کردهبا خونسردي میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو..........بابا با داد میگه: مونا نه مامانبا لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ي گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم... با گفتن این کلمه طرف مقابلواقعا مادر آدم نمیشه... مادر کسیه که قلبش براي جگرگوشه اش بزنه... یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هممادره...به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست... هر چند من هم دیگه انتظاري از ایشونندارم...مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی...با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سختمثله یه مادر کنارم نبودین...مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار...........بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟
مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشهبابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم... فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونوادهي تو هم همین افرادي هستن که توي سالن رو نشستنبعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه... الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ي سعیم رو میکنمکه بی حرمتی نکنم... که بی احترامی نکنم... که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم... با همه ي اینا نفسمو با حرصبیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ي حرفاي شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همشادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدك میکشه بدونمبابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردمبا ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ي خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توي اینخونه نگه داشتین... اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست براي یه بار هم که شده توي این چهار سال پاشوتوي اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد... اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوي هر غریبه ايروي من دست بلند نمیکرد... چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت... طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون درشرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ي افراد این سالن رو خونواده ي خودم بدونمنگاهی به طاهر میندازم... با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهاي دستش بازي میکنهبابا: جالبه... واقعا جالبه... خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندي زدي... واقعا برام جاي سواله الان با چهرویی جلوم واستادي و زبون درازي میکنیبا ناراحتی میگم: چرا متوجه ي حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم... من نمیخوام زبون درازي کنم... من کهحرف بدي نمیزنم... میگم یه نشونه از مادرم به من بدین... نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه اي از مادرمبهم میدین... مگه از شماها چی میخواستم... توي تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم... توبدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم...تنها چیزي که خواستارش بودم ذره اي محبت بود که هر روز وهر لحظه از من دریغ کردین... هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوالفقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخوردمیکردین؟... حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟...مونایی که اجازه نمیده بهشمادر بگم همین برخورد رو با بچه هاي خودش میکرد... نه پدر من... نه آقاي من... نه سرور من... من اگه امروز اینقدر
دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید... من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر منکاري نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین... پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین....مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردي و سیاش رو به این خونه کشیدي و وقتی دیديسیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدي.. آخرش هم که از راه هاي دیگه وارد شدي و دختر یکی یه دونموراهی قبرستون کردي... به جاي لباس عروس کفن تنش کردي داغش رو واسه ي همیشه به دلم گذاشتی... باز هممیگی من بی گناهم... بچه هاي من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه... تو هم مثله اون ماد........بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن... بعد میگی چرا میخواي بري تو اتاق صحبت کنی... چرا میخواي مخفیکاري کنیطاها با ناراحتی میگه: باب......بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونهو اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه... معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه... اشک تو چشمايمونا جمع میشه... نگام پر از دلسوزي میشه... دوست ندارم اینجوري بینمش... بالاخره مدتها جاي مادرم رو برام پرکرده... بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توي سالن قدم میزنههیچکس هیچی نمیگه... مونا آروم آروم اشک میریزهبابا بی توجه به اشکهاي مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ي من چه دیدي داري...دیگه حوصله ي دردسر ندارم... خودت رو آماده کن آخر هفته ي دیگه برات خواستگار بیاد... دیگه دوست ندارم بیشتر ازاین جو زندگیم رو براي توي نمک نشناس خراب کنمبهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعاي پدري میکرد خیره میشم... کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش روپدرم... الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاصبشه... به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلندنمیکنه.... چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم... هر چی باشه مونا مادرشه... محالهمن رو به مادرش ترجیح بدهلبخند تلخی میزنم... بغضبدي تو گلوم میشینه... لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوضمیکنه... حالا مفهوم حرفايمونا رو میفهمم... دوست دارم زار زار گریه کنم... چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشوننمیشه... به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده... دیگه خبري از گریه نیست... انگار همه ي گریه هاش فقط و فقط
براي موندگاري من تو این خونه بود... به زحمت بغضم رو قورت میدم... بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راهننداختم تعجب میکنه... پوزخندم پررنگ تر میشه... اما نگاهم... حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزي به نام احساسه...خالی از محبت... خالی از تنفر... خالی از همه چیز... حس میکنم نگاهم یخ بسته....یه نگاه شیشه اي که دیگه هیچحرفی واسه گفتن نداره... یه نگاه از جنس یخ به پدري میندازم که همه ي حرفاش یه ادعاي توخالیه... از هیچکسمتنفر نیستم... از هیچکس هم انتظاري ندارم... فقط با همه احساس غریبگی میکنم... آشنایی در جمع نمیبینم که دلمرو بهش گرم کنمهمونجور که نشستم به سردي میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه اي ندارمبابا از بین دندوناي کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگوبا تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه اي بهش ندارمبابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنیبا لبخندي تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم... تنها چیزي که من رو به شما متصل میکنههمین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودي رفع زحمت میکنم... پس بیخودي یه شبتونرو براي خواستگاراي بنده هدر ندین...خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برمبابا چنان فریادي میزنه که باعث میشه از ترس روي مبل جا به جا بشم... نتیجه ي فریادش لرزیه که به تنم افتاده...ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره... حتی مونا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روي قلبش میذاره...درسته خیلی ترسیدم... درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز همدلیلی براي شکسته شدن نمیبینم... اگه با شکسته شدن چیزي درست میشد همون 4 سال پیش که شکستم همه چیزحل میشدو من الان به جاي اینکه رو در روي پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم... همراهش بودم... یار ویاورش بودمبابا: چی؟ بري که یه گند دیگه بالا بیاريسعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندي بالا نیاوردم... من به خودم به گذشته ي خودم والانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم... چون هیچوقت توي زندگی پام رو کج نذاشتم...حتی توي بدترین شرایط... مهم نیست بقیه چی میگن... مهم اینه که من میدونم مسیري که دارم توش قدم میذارم
بهترین راه انتخاب براي منه... من نمیخوام با مردي ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچکس هم نمیتونه من رومجبور به این کار کنهاولش لرزشی در صدام ایجاد شد ولی آخراش لحن صدام محکمه محکم بود... خوشحالم که هنوز هم غرور شکستهشده ام رو به حراج نذاشتمهمه ي سعیم رو کردم که صدام بلند نشه... که توهین نشه... که حرمتها شکسته نشه... نمیدونم تا چه حد موفق بودم...بابام با ناباوري به من نگاه میکنه... انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت... کم کم اخماش تو هم میره وبعد با فریاد میگه: که هیچکس نمیتونه مجبورت کنه؟... کاري نکن همون روز بله برونت رو هم بگیرم تا بفهمی دنیادست کیهدستم رو روي قلبم میذارمو میگم: پیوند دو نفر به اینجاست نه به اون بله برونی که جوابه عروسش منفی باشه... حتیاگه بله برون هم بگیرین من باز هم حرف خودم رو میزنم وقتی پیوند قلبی نباشه هیچ ازدواجی صورت نمیگیره... محالهکسی رو به همسري قبول کنم که هیچ علاقه اي بهش ندارم... من چنین فردي رو نمیخوامبابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چیمیخواي... تو چه بخواي چه نخواي من کار خودم رو میکنم...مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیممیگیرمته دلم خالی میشه... یه خورده میترسم ولی همه ي ترس رو توي وجودم مخفی میکنم... واسه ي ترسیدن و لرزیدنخیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ي همیشه شکستم... با جدیتی که براي خودم همنااشناست میگم: اشتباه نکنید آقاي اختیاردار... تا من بله رو سر سفره ي عقد ندم هیچکس نمیتونه ادعاي همسري منرو داشته باشه... مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم براي بنده استعفا دادین...بابا با خشم به طرفم میادولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع ازدواج و خواستگاريشد ادعاي پدریتون میشه.........هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده... دستش میره بالا و حرف توي دهنم میمونه... چشمامو میبندمو سیلیمحکمی رو روي گونه ي سمت چپم احساس میکنم...شدت ضربه به قدري زیاده که تعادلم رو از دست میدمو روي
مبل پرت میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداري جلوي بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت وپرتی رو بگیطاهر با ناراحتی به من نگاه میکنه... لبخند تلخی به طاهر میزنمو نگامو ازش میگیرمبابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم... طاها و طاهر و حتی مونا بانگرانی به من نگاه میکنند... ولی نگرانی براي من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه... بهازدواج اجباري براي من محاله... حق من از زندگی این نیست... منی که آب از سرم گذشته دلیلی براي سکوتنمیبینم... حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگنبا صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا... امشب دیگه کوتاه نمیام...بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صداي من سر جاش متوقف میشه- بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم... پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاهاومدم... من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم... تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولیامشب دیگه کوتاه نمیام... من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام... من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندمهم به دست شماها تباه بشهبابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزي بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم... به زمین زل میزنمو باناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست... امشب ترنم میخواد حقشو بگیره... حق من مادریه که شمااز من دریغ کردین... من فقط یه اسم میخوام... یه اسم از مادرم... بعد میرم... مهم نیست شما چی میگین... مهم نیستمردم چی میگن... مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روي شکسته شده هاي دل من قدم میزنیداشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرسمادرمه... یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم... شده کل این کشور رو بگردم میگردم... کل این کشور چیه شدههمه ي دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادري که تمام این سالها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین.....همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم... با دیدن قیافه ي بابا حرف تو دهنممیمونه... صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده... رگهاي گردنش از فرط عصبانیت متورم شده... لحظهبه لحظه نگاهش عصبانی تر میشه... آتیش خشم رو تو چشماش میبینم... دستاش رو مشت کرده و از شدت حرص فشار میده
وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندي میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه... ساکت شدي؟... خجالت نکش... ادامه بده...دنبال اون مادر نمک نشناست میگردي که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد...با داد میگه: آره؟با تعجب نگاش میکنم... معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم...همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوي دیدن تو رو با خودش به گور میبره... از همون روز اول بعش گفتم باترك من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کردبا ناباوري بهش خیره میشم... غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ي تنش از جگرگوشه اش از کسی که نیمی ازوجودشه بگذره... درك حرفاي بابا برام سخته... یاد حرفاي مهربان میفتم... یاد حرفایی که در مورد زن هاي مطلقهمیزد... من حق ندارم قضاوت کنم... مهربان بهم گفت بعضی موقع رفتن بهتر از موندنه... بعضی موقع جدایی بهتر ازتحمل کردنه... من به اندازه ي کافی به خونوادم فرصت دادم... میخوام براي یه بار هم که شده حرفاي مادرم روبشنوم... براي یه بار هم که شده به مادرم فرصت بدم... براي یه بار هم که شده لذت آغوش مادرم رو تجربه کنمبا داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال.....حرف تو دهنش میمونه... با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادي بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگهحرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم...الهام... الهه... المیرا... اه.... چرا نگفت... چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد... خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو بهزبون میاورد؟... دختره ي دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود... صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود...یعنیاسم مادرم چیه... چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنند... من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هممیذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو بهدنیا آورده فکر کنم...صداي بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتري میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ي هفته ي دیگه آماده کنی...حوصله ي یه ماجراي جدید رو ندارمشاید حرفاي بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم.... تو یه دنیاي دیگه سیر میکنم... حس میکنم یه چیز بزرگیرو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه... ال... ال... یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟...
نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم... نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟... واقعا نمیدونم چرا؟... یعنی این همه محبتیکه در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟... من که اون رو ندیدم... پدر و مونا هم که از اون بد میگن پس این محبتیکه در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟صداي فریاد بابا رو میشنوم: شنیدي چی گفتم؟با صداي فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنمبه زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم... من قصد ازدواج ندارم.. شما هم خرجم رونمیکشین که من رو سربار خودتون بدونید... تنها چیزي که الان براي من مهمه مادرمهبا شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد... طاهر با نگرانی از جاش بلند میشه و میخوادچیزي بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پارهمیشه و روي زمین پرت میشم... مونا و طاها هم از جاشون بلند میشن... یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه... اما ایننگرانی رو براي خودم نمیبینم فکر میکنم براي رگهاي گرفته شده ي قلب بابا نگران هستن.... نمیتونم احساسشون رونسبت به خودم از توي چشماشون بخونم اما تو چهره ي طاهر نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش براي مننباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه... طاهر خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوي بابا چنگمیزنه... میخواد چیزي بگه که بابا با داد میگه:حق نداري از این دختره ي بیشعور طرفداري کنی... من امشب زبون ایندختره ي زبون دراز رو کوتاه میکنمبعد از تموم شدن این حرفش بازوش رو به شدت از دستاي طاهر بیرون میکشه و به سمت من میاد... طاهر بهت زدهسرجاش واستاده و به بابا نگاه میکنه... بابا به من میرسه و منی رو که روي زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هلمیده و در نهایت زیر مشت و لگد میگیره...طاهر تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت میکنه... ولی من آروم آروممزیر مشت لگدهایی که بهم وارد میشه به هیچ چیز فکر نمیکنم... تنها چیزي که ذهنم رو مشغول کرده اینه که ارزششرو داره... براي پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون میخرم... با هر ضربه اي که به تنم وارد میشهصداي شکسته شدن دوباره ي قلبم رو احساس میکنم...نه ناله اي میکنم نه التماسی... حتی اشکی هم براي ریختنندارم... هر چیزي تو این دنیا قیمتی داره... قیمت پیدا کردن مادرم هم کتکهاي امروز منه... کتکهایی که قبل از جسممن به روحم وارد میشه... طاهر دوباره خودش رو به بابا میرسونه ولی حریف بابا نمیشه... نمیدونم چی میشه که طاهاهم به طرف ما میادو سعی میکنه بابا رو از من دور کنه... بالاخره تلاشهاي طاها و طاهر براي جدایی بابا از من نتیجه میدهطاها با ناراحتی میگه: بابا یه خورده آروم باشین این همه حرصخوردن واسه قلبتون ضرر دارههمه ي بدنم درد میکنه اما درد بدنم با دردي که توي قلبم احساس میکنم قابل قیاس نیست...بابا با داد میگه: فقط کافیه هفته ي دیگه مخالفت کنی مطمئن باش زندت نمیذارمنگام به مونا میفته... با پوزخند نگام میکنه... بغضبدي تو گلوم میشینه... ولی اجازه آزاد شدن رو به بغضم نمیدم... اجازهاشک ریختن رو به چشمام نمیدم... اجازه ي هیچ عکس العمل احساسی رو به خودم نمیدم...به زحمت از روي زمینبلند میشم و به سختی به سمت اتاقم حرکت میکنم... به هیچکدومشون نگاه نمیکنم... به هیچکدومشون... با هر قدمیکه ازشون دور میشم بیشتر به فاصله ي ایجاد شده ي بینمون پی میبرم... حس میکنم خیلی وقته که دنیام از دنیاشونجدا شده... حس میکنم بیشتر از همیشه باهاشون غریبه ام... شاید خیلی وقته که با هم غریبه شدیم... شاید همون چهارسال پیش... شاید هم هیچوقت براشون آشنا نبودم... شاید هم همه ي این آشنایی ها فقط تظاهر بود... یه تظاهر برايدیگران... چقدر بده که یه روزي به یه جایی برسی که به همه ي محبتهایی که تا الان بهت شده شک کنی و از خودتبپرسی تمام اون محبتها دروغی بود؟... با هر قدم که ازشون دور میشم احساس آرامش بیشتري میکنم... با خودم فکرمیکنم امشب چقدر واژه ها برام غریبه شدن...واژه هاي خونواده... پدر... مادر... آره این واژه ها برام غریبه تر از همیشه هستن... حس میکنم هیچ تعلق خاطري به اینخونه و آدماش ندارم...به در اتاقم میرسم... هنوز صداي داد و فریاد بابا و همچنین صداي طاها رو که سعی در آروم کردن بابا داره رومیشنوم... نگاهی به عقب میندازم... هیچکس نگران من نیست... هیچکس با نگاه نگرانش من رو تعقیب نمیکنه...هیچکس... نه مونا... نه طاها... نه بابا... حتی طاهر هم بابا رو روي مبل نشونده و شونه هاش رو مالش میده... حساضافه بودن میکنم... حس بدیه... ایکاش هیچکس بهش دچار نشه... حس میکنم تو این دنیا واسه هیچکس مهمنیستمتنها کورسوي امیدم مادرمهزمزمه وار میگم: ترنم جاي تو اینجا نیست... خیلی وقته که دیگه تو جز این خونواده محسوب نمیشی... شاید همهیچوقت جزئی از آدماي این خونه نبودينگام رو ازشون میگیرم... دستم به سمت دستگیره ي در میره... اشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشه... دستمدستگیره ي در رو لمس میکنه... دومین قطره ي اشک از چشمم به پایین میچکه...هنوز صداي بابا به گوشم میرسههنوز هم داره تهدیدم میکنه...دستگیره در رو پایین میارم و به آرومی در رو باز میکنم... اشکام همینجور روون هستنومن هیچ کاري نمیتونم کنم... یه وقتایی حتی اگه همه ي سعیت رو هم کنی باز هم نمیتونی جلوي شکسته شدنت روبگیري... فقط از یه جهت خوشحالم اون هم اینه که هیچکس امشب اشکهاي من رو ندید... با اینکه اشکام دور از چشمبقیه سرازیر شد ولی مقاومتم تا آخرین لحظه نشکست... در این لحظه هیچ چیز نمیتونه دل ناآرومه من رو آروم کنه...به آرومی به اتاقم میرمو در رو پشت سرم میبندم... از داخل در اتاق رو قفل میکنمو به سمت تختم میرم... وقتی بهتخت میرسم خودم رو روي تخت پرت میکنمو به سقف اتاقم زل میزنم...زمزمه وار میگم: ماندانا زودتر بیا... به وجودت نیاز دارماین بار میخوام بر خلاف 4 سال قبل از ماندانا کمک بگیرم... مطمئنم کوتاهی نمیکنه... هر چند خیلی شرمندش میشمولی چاره اي برام نمونده... دیگه نمیتونم اینجا بمونم... میخوام برم... با اینجا موندن هیچ چیز درست نمیشه... برايرفتن به کمک کسی نیازمندمو اون کس کسی نیست جز ماندانا... تنها کسیه که بهش اعتماد کامل دارم... به عنوان یهدختر توي این جامعه که همه گرگن در لباس میش زندگی خیلی سخته... امکان اینکه آسیب ببینم زیاده... ادعايزرنگی ندارم یه دختر هر چقدر هم که زرنگ باشه باز هم امکان اینکه ازش سواستفاده بشه هست... نمیخوام ریسککنم...نمیخوام تو این یه مورد ریسک کنم... انتخاب الانه من همه ي آیندم رو تحت شعاع قرار میده... بهترین راهکمک گرفتن از مانداناست... ایکاش خدا عمري بهم بده تا کارایی رو که ماندانا در حقم کرده رو جبران کنم ... چاره ايبرام نمونده و گرنه ماندانا رو به زحمت نمنداختم اگه بخوام اینجا بمونم به هیچ جا نمیرسم... اشکام رو پاك میکنموسعی میکنم آروم بگیرمزیر لب زمزمه میکنم: اگه اینجا بمونی به زور شوهرت میدن و بعد هم مثله این چهار سال سراغی ازت نمیگیرن...آخرش هم یکی میشی مثله مهربان... در به در یه خونه... یه زن مطلقه که هیچ جایی تو این خونه نداري... با گذشته يسیاهی که من دارم محاله مورد خوبی برام پیش بیاد معلوم نیست مرتیکه چه مشکلی داره که میخواد من رو بگیرهمیدونم بی انصافیه... میدونم حق ندارم ندیده و نشناخته قضاوت کنم ولی این رو هم خوب میدونم که وقتی دلم جايدیگه گیره نمیتونم کس دیگه اي رو وارد زندگیم کنم... تا زمانی که مهر سروش از دلم بیرون نره هیچ پسري رو واردزندگیم نمیکنم... پس بهترین راه همینه... هم فرصتی براي پیدا کردن مادرم به دست میارم هم کسی نمیتونه من رومجبور به ازدواج کنه... اونا میخوان از دست من خلاصبشن و رفتن من بهترین راه براي خلاصیه اوناست و صد البتهخلاصی خود منه... چه براي من چه براي اونا همین راه بهترین گزینه ست... تمام این سالها تنها بودم ولی الان کهماندانا داره میاد میتونم رو کمکش حساب کنم... مطمئنم اگه خودم هم بخوام ماندانا تنهام نمیذاره... همونجور که درازکشیدمو براي آیندم برنامه ریزي میکنم به پهلو میشم که یهو دردي بدي توي پهلوم میپیچه... به سرعت روي تخت...
میشینمو دستم رو روي پهلوم میذارم... از شدت درد اخمام تو هم میره... بلوزم رو بالا میزنمو نگاهی به پهلوم میندازم...پهلوم کبود شده... دستی روش میکشم که باعث میشه درد بدي رو احساس کنم... لابد یکی از لگدهاي بابام به پهلوماثابت کرده... وقتی بهش دست میزنم درد میگیره در غیر این صورت دردي احساس نمیکنم... یاد صورتم میفتم... باناراحتی از تختم پایین میامو به سمت آینه میرم... با دیدن قیافه ي خودم جلوي آینه خشکم میزنه... گوشه ي لبم پارهشده و خون کنار لبم خشک شده... چند قطره اي از خون روي بلوزم ریخته...اثر انگشتهاي بابا هنوز هم روي صورتمهست... لابد همه ي بدنم هم کبود شده... تا فردا مطمننا اثر انگشتا از بین میره و کبودي سیلی ها نمایان میشهزمزمه وار میگم: فردا با این قیافه چه جوري به شرکت برم؟پوزخندي رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم لابد سروش با دیدن حال زار من خیلی خوشحال میشهتصمیم میگیرم یه دوش بگیرم... به سمت کمد میرمو یه دست لباس تمیز ازش خارج میکنم... کشوي کمد رو بازمیکنم حوله ي تمیزي رو بیرون میکشم... کشو رو میبندمو به سمت حموم میرم... در حموم رو باز میکنمو واردمیشمم... دلم عجیب گرفته... آهی میکشمو لباسام رو توي رختکن آویزون میکنم... دونه دونه لباسام رو از تنم درمیارم... همه ي بدنم درد میکنه... ولی کبودي زیادي روي بدنم دیده نمیشهبا پوزخند مسخره اي میگم: فردا باید یه نگاه به بدنت بندازي نه الان که جاي همه ضربه ها تازه ستبه سمت شیر آب گرم و سرد میرم... اول آب گرم و بعد از چند دقیقه هم شیر آب سرد رو باز میکنم... و تا ولرم شدنآب به این فکر میکنم که فردا با این قیافه ي درب و داغون چه جوري تو خیابون راه برم... دستم رو زیر آب میگیرموقتی از ولرم بودن آب مطمئن میشم به زیر دوش میرمو سعی میکنم درد بدنم رو با گرمی قطره قطره هاي آب تسکینبدم... گوشه ي لبم بدجور میسوزه... اما کرختی بدنم لحظه به لحظه کمتر میشه...حوصله ي شامپو و صابون ندارم... بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم...حس میکنم سرحالتر شدم... هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره... از حموم خارج میشموبدون اینکه نگاهی به قیافه ي زارم توي آینه بندازم به سمت میز میرم... کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رواز امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده »... برمیدارم... میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم« نمیکنیآهی میکشمو نگاهی به بسته ي قرصکه تو دستمه میندازمزیر لب میگم: فقط همین امشب... بدجور اعصابم داغونه... محاله با این اعصاب داغون خوابم ببره
مگه با اون قرصا میتونی »... یه قرصاز بسته خارج میکنمو میخوام تو دهنم بذارم که باز حرفاي دکتر تو گوشم میپیچه«؟ راحت بخوابیبا اعصابی خرد بسته ي قرصرو توي کشو پرت میکنمو به شدت کشو رو میبندم... اون یه دونه قرصرو هم راهیسطل آشغالی که گوشه ي اتاقمه میکنمو به سمت کیفم میرم... هنزفري و گوشیم رو از کیفم در میارمو به سمت تختممیرم... خوابم نمیاد.... حداقل یه خورده آهنگ گوش بدم... همینکه به تختم میرسم به آرومی روش میشینمو هنزفريرو به گوشیم وصل میکنم... آهنگ مورد نظر رو از گوشیم انتخاب میکنمو روي تخت دراز میکشم... هنزفري رو تويگوشم میذارمو دکمه ي پلی رو میزنم چشمام رو میبندم منتظر شروع آهنگ میشم:میبوسمت میگی خداحافظبا شروع شدن آهنگ لبخندي رو لبم میشینهاین قصه از این جا شروع میشهمن بغضکردم تو چشات خیسدست دوتامون داره رو میشهعاشق این آهنگم...تو سمت رویاي خودت میريمیري و من چشامو میبندمزیر لب زمزمه میکنم: این چه روزگاریست... دلم را میشکنی... هزاران هزار تکه میکنی... بر روي تکه تکه هایش باآرامش قدم میزنی ولی باز از یادها نمیري... ولی باز فراموش نمیشی... ولی باز در قلب و ذهنم باقی میمونیما خواستیم از هم جدا باشیمزمزمه وار میگم: ایکاش میتونستم از همه تون متنفر باشم.. اون موقع تصمیم گیري چقدر راحت میشدپس من چرا با گریه میخندم...!؟

دیگه صداي آهنگ رو نمیشنوم... توي دنیاي خودم غرق میشم... توي شیرینی ها و تلخی هاي زندگی... توي رویاهايآینده... به همه چیز فکر میکنمو در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنم...اونقدر فکر میکنم که زمان از دستم در میره... میخوام به پهلو بشم که دوباره احساس درد میکنم... با دردي که در بدنممیپیچه به خودم میامو چشمامو باز میکنم حواسم به ادامه ي آهنگ میره... بیتوجه به دردم همونجور طاق باز درازکشمیمونمو به ادامه ي آهنگ گوش میدمتو فکر میکردي بدون مندلشوره از دنیاي ما میرهیه خورده احساس خستگی میکنم... درد پهلوم دوباره کمتر شده...چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم...سخته... مدام حرفاي بابا... مونا... سروش... تو گوشم میپیچن...این جا یکی هم درد من میشهآهی میکشم.. گاهی فراموشی چه نعمت بزرگیست... کاش بیشتر از اینا قدرش رو بدونیم... چشمامو باز میکنم به سقفخیره میشم...اون جا یکی دستاتو میگیره...!گفتی میتونی بري اما...بغضتو دستاتو برام رو کرد!ما هر دو از رفتن پشیمونیم...کم کم خستگی چشمام رو احساس میکنمو پلکام سنگین میشنجون دوتامون زودتر برگرد ...!!!جون دوتامون ...!چشمام رو میبندمو خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم
به زحمت چشمامو باز میکنم... نگاهی به ساعت میندازم... ساعت شش و نیمه... هنوز خسته ام... از اونجایی که دیشبتا دیروقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد... روي تخت میشینمو خمیازه اي میکشمو کش و قوسی به بدنم میدم که ازشدت درد صورتم جمع میشه... با دردي که توي بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکاي بابا میفتم... ماجراي دیشب مثلهیه پرده سینما جلوي چشمم به نمایش در میادو باعث میشه آه پر سوز و گدازي بکشم... همونجور که به اتفاقات دیشبفکر میکنم از روي تخت بلند میشم ولی در کمال تعجب متوجه میشم یه چیزي دور گردنم پیچیده شده... رو لبه تختمیشینمو با تعجب دستم رو به سمت گردنم میبرم... به چیزي که دور گردنمه چنگ میزنم و به شدت اون رو میکشم کهباعث میشه هر چیزي که هست از وسط جر بخوره و پاره بشه... دستم رو بالا میارمو به هنزفري پاره شده توي دستمنگاه میکنم... آه از نهادم بلند میشه... از بی حواسی خودم حرصم میگیره... از رو لبه ي تخت بلند میشمو دنبال گوشیممیگردم... بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو از زیر پتوم پیدا میکنم... نیمی از هنزفري به گوشیم وصله و نیمه ي دیگشتو دستمه... کلا پدر هنزفري رو در آوردم... هنزفري رو از گوشیم جدا میکنمو نگاهی به گوشیم میندازم... خاموشهزیر لب میگم: لابد شارژش تموم شدهبه سمت شارژر گوشیم که روي میز افتاده میرمو شارژر رو به گوشیم وصل میکنم... بعد هم به سمت پریز برق میرموشارژر رو به برق میزنم... با ناراحتی نگاهی به هنزفري میندازمو زیر لب غر غر میکنم و اون رو توي سطل آشغال اتاقمپرت میکنم- تو رو چه به آهنگ گوش کردن تو این بی پولی فقط و فقط به اموال خودت ضرر میزنی... بعد هم میگی پول کمآوردم... آخه نصف شب آدم گوشیش رو بغل میکنه و میگیره میخوابهسري به نشونه ي تاسف واسه ي خودم تکون میدمو به سمت دستشویی میرم... وقتی از دستشویی بیرون میام چشممبه تختم میفته... به سمت تختم میرمو بعد از مرتب کردن تختم نگاهی به ساعت میندازم... ساعت هفت شده و منهنوز خونه ام... با گام هاي بلند خودم رو به کمدم میرسونمو لباسهاي موردنظرم رو از کمد خارج میکنم... بعد از عوضکردن لباسام چند قدمی که با میز آرایش فاصله دارم رو طی میکنم و خودم رو به میزآرایش میرسونم تا آرایشمختصري کنم... بالاخره یه جوري باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم... نگاهی سریعی به آینه میندازمو سرم روپایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه... بهت زده نگام رو بالا میگیرمو یه بار دیگه خودم رو از
داخل آینه نگاه میکنم... باورم نمیشه این دختري که داخل آینه میبینم خودم هستم... وضع خیلی بدتر از اونیه کهفکرش رو میکردم... صورتم خون مرده شده...زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود... پس چرا من اون لحظه متوجه ي اون همه درد نشدمدستم رو بالا میارمو پوست صورتم رو لمس میکنم... عجیب درد میگیره...دستمو از صورتم دور میکنمو آهی میکشم... حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینموحرف هر کس و ناکسی رو بشنوم... با دلی مالامال از غصه نگاهم رو از آینه میگیرمو آرایش مختصري میکنم.... هرچند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده... نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اولمشخصه که کتک خوردم... گونه ي سمت چپم یه خورده ورم داره... زخم گوشه لبم هم بد جور توي ذوق میزنه.... فقطتونستم خون مردگی رو بپوشونمشونه اي بالا میندازمو زیر لب میگم: بیخیالبا ناراحتی نگامو از آینه میگیرمو به سمت کیفم میرم... کیفم رو برمیدارمو شال رو روي سرم مرتب میکنم... نگاهی بهگوشیم میندازم شارژش خیلی کمه... شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم... گوشیم رو هم روشن میکنموتوي جیب مانتوم میذارم... با قدمهاي بلند خودم رو به در اتاق میرسونمو قفل در رو باز میکنم... دستگیره ي در رو پایینمیکشمو در رو به طور کامل باز میکنم... از اتاق خارج میشمو در رو به آرومی پشت سرم میبندم... بدون اینکه نگاهی بهاطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم... دوست ندارم چشمم به این خونه و آدماي این خونه بیفته... دیشب تادیروقت هم امیدوار بودم طاهر یه سري بهم بزنهپوزخندي میزنمو زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها....حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم... سریع خودم رو به در میرسونمو از خونه خارج میشمهمینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندي رو لبام میشینه چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم... نمیدونم دیشبدوباره بارون اومد یا نه فقط این رو میدونم که همه جا بوي خاك میده... چشمامو باز میکنم و به سمت ایستگاه حرکتمیکنم با اینکه توي این خیابونا از خاك خبري نیست ولی بعد از بارون این بو توي خیابونا بیداد میکنه... یاد شرکتمیفتم قدمهامو تندتر میکنم تا زودتر به شرکت برسم... همین الانش هم کلی دیر از خونه حرکت کردم میترسم دیربرسم... با سرعت خودم رو به ایستگاه میرسونمو منتتظر اتوبوس میشم... اتوبوس اول رو ازدست دادمو از اتوبوس دومهم خبري نیست روي نیمکتاي آهنی میشینمو با عصبانیت پامو تکون میدم... بعد از یه ربع بیست دقیقه معطلی بالاخره
اتوبوس میرسه... اون قدر سریع از جام بلند میشم که کیفم روي زمین پرت میشه... با حرصسري تکون میدمو کیفمرو از روي زمین برمیدارم و بعدش با عجله سوار اتوبوس میشم... روي اولین جاي خالی میشینمو بی توجه به آدمايداخل اتوبوس به بیرون نگاه میکنمزیر لب زمزمه میکنم: عجب روزي شود امروز... شروع خوبی که نداشتم امیدوارم پایانش خوب باشهآهی میکشمو به شرکت فکر میکنم... اولین روز کاري رو هم خراب کردمنمیدونم چقدر گذشت... کی پیاده شدم.. کی به شرکت رسیدم... اونقدر با عجله همه ي این کارا رو انجام دادم کهمتوجه ي هیچ چیز نشدم... سرمو بالا میارمو نگاهی به در ورودي شرکت میندازمزمزمه وار میگم: ترنم یادت باشه تو امروز فقط و فقط یه مترجمه ساده ايچشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم... بعد از اینکه یه خورده آروم میشم به داخل ساختمون میرمو به سمت آسانسورحرکت میکنم... خوشبختانه آسانسور تو طبقه ي همکف هست و دیگه واسه ي این یه مورد معطلی ندارم... سریع بهداخل آسانسور میرمو دکمه ي مورد نظر رو فشار میدم... بعد از اینکه آسانسور متوقف میشه با دو از آسانسور خودم رو بهبیرون پرت میکنمو به سمت در مورد نظر حرکت میکنم... به آرومی در رو باز میکنمو نگاهی به داخل میندازم... خبرياز منشی نیست... با تعجب وارد میشمو پنج دقیقه اي صبر میکنم ولی باز هم خبري از منشی نمیشه... گوشی رو ازجیبم در میارمو نگاهی به ساعت گوشیم میندازم... ساعت یه ربع به نه هست و من هنوز کارم رو شروع نکردم... بهناچار به سمت در اتاق سروش میرم... سعی میکنم آروم و خونسرد باشم.. چند ضربه به در میزنم که صداي بفرماییدسروش رو میشنوم... در رو باز میکنمو به آرومی وارد اتاق میشم...سروش همونجور که سرش پایینه و به کاراش میرسه میگه: خانم سپهري خبري از مترجم جدید نشدسرمو پایین میارمو زیر لب میگم: سلامسنگینی نگاش رو روي خودم احساس میکنم... هیچ حرفی نمیزنه... بعد از چند لحظه سکوت میگه: چه عجب... بالاخرهتشریف فرما شديزمزمه وار میگم: معذرت میخوام... اتوبوس اولی رو از دست دادمو دومی هم دیر رسیدسروش: جنا.....نمیدونم چی میخواست بگه که منصرف میشه و با خونسردي میگه:مهم نیست نیست... واسه کار آماده اي؟
بالاخره سرمو بالا میارمو میگم: اگه آماده نبودم الان اینجا حضور نداشتممیخواد چیزي بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش میمونه... با دهن باز نگام میکنهبا بی حوصلی میگم: احتیاجی به آزمون هست یا نه؟با حرف من به خودش میاد...با ناراحتی از جاش بلند میشه و همونجور که به طرف من میاد میگه: صورتت چی شده؟با کلافگی نگاش میکنمو میگم: نگفتین باید چیکار کنمبا ناراحتی دستی به موهاش میکشه و میگه: ترنم چه بلایی سر صورتت اومده؟از ترنم گفتنش ته دلم خالی میشه.. سعی میکنم تو حالات صورتم احساساتمو به نمایش نذارم....نگامو ازش میگیرمو بهزمین خیره میشمبعد از چند لحظه مکث میگم: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشهبا چند گام بلند فاصله ي بین من و خودش رو طی میکنه و با عصبانیت میگه: کی اینکار رو کرده؟دستامو تو جیب مانتوم میذارمو بی تفاوت از کنارش میگذرم... به سمت یکی از مبلایی که توي اتاقش خودنمایی میکنهحرکت میکنموقتی جوابی از جوابی از جانب من نمیشنوه میگه: یادت باشه تو زیر دست من کار میکنی... پس هر چی میپرسم بایدجواب بدي؟با این حرفش پوزخندي رو لبم میشینه... مثله بچه ها رفتار میکنه... یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنم...موقع نشستن پهلوم تیر میکشه و ناخودآگاه صورتم درهم میشه... دستم رو روي پهلوم میذارمو به آرومی میشینم...سرمو بالا میارم که سروش رو با دهن باز در چند قدمی خودم میبینمسروش با تعجب میگه: ترنم چی شده؟از این همه تغییر رفتارش در تعجبم... مگه الان نباید بخاطر دیر اومدنم و حرفاي دیشب از دست من عصبانی باشه...پس چرا الان براي منی که مایه ي عذابشم اظهار نگرانی میکنه... من خودم رو براي بدترین چیزا آماده کرده بودم امامثله اینکه امرز همه چیز فرق میکنه... سروش غیرقابل پیشبینی ترین آدمیه ککه توي عمرم دیدم... یه روز فکرنمیکردم باورم کنه ولی باورم کرد... یه روز فکر میکردم صد در صد باورم میکنه اما باورم نکرد... اون روز توي باغ با
خودم میگفتم محاله بهم دست درازي کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت... دیشب با اون همه حرفی که بارش کردممیگفتم حتما یه بلایی سرم میاره ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترك کرد... و الان فکر میکردم با خشونت باهامبرخورد میکنه ولی از وقتی اومدم هیچ خشونتی رو تو رفتاراش ندیدم... سروش واقعا غیرقابل پیش بینیهسروش با حرصمیگه: ترنم یا مثله بچه ي آدم میگی چه مرگت.......دستمو از روي پهلوم برمیدارمو با ناراحتی وسط حرفش میپرم: آقاي راستین حال من زیاد مساعد نیست اگه باید اینجااستخدام بشم تکلیف من رو روشن کنید در غیر این صورت برم به زندگیم برسمبا خشم نگام میکنه... به عادت همیشگیش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت به سمت میزش قدم برمیداره...کشوي میزش رو باز میکنه و چند تا برگه از داخل کشو بیرون میاره... با عصبانیت چنان کشو رو میبنده که حس میکنمکشو شکسته شده... دوباره به سمت من میادو برگه ها رو با خشونت روي میز، روبه روي من پرت میکنهسروش: فقط امضا کن... همه چیز از قبل آماده شدهشروع به خوندن نوشته ها میکنم...سروش با لحن مسخره اي میگه: قبلنا بیشتر از اینا بهم اعتماد داشتیهمونجور که به برگه ها نگاه میکنم با خونسردي میگم: خوبه خودتون هم میگین قبلنا... اون روزا براماز هر آشناییآشناتر بودین پس بهتون اعتماد داشتم و امروز برام از هر غریه اي غریبه تر هستین پس دلیلی براي اعتماد وجودنداره... گذشته از اینا باید بگم که اعتماد به یه مرد غریبه که قصد تجاوز به یه دختر بی پناه رو داشت اصلا کار درستینیستهیچ صدایی ازش در نمیاد...حتی سرم رو بلند نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم... عکس العملاي بچه گانش زیاد براممهم نیستبی توجه به سروش ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام من هست رو میخونم... با خوندن قرارداد لحظهبه لحظه اخمام بیشتر تو هم میره... با تموم شدن آخرین کلمه سرم رو بالا میارم و با عصبانیت به سروش نگاه میکنمبا لبخند مرموزس بهم خیره شده... حالا اون خونسرده و من عصبانیبی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابله منه حرکت میکنه و رو به روم میشینه.... خودکاري رو ازجیبش در میاره و با شیطنت میگه: یادم رفت بهتون خودکار بدم
بعد با حالت مسخره اي خودکار رو به طرفم میگیره و میگه: بفرمایید خانم مهرپروربا عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت میکنمو میگم: این کارا چیه؟اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردي میگه: کدوم کارا خانم مهرپرور... خونسردي تون رو حفظ کنید... از خانمبا شخصیتی مثله شما این رفتارا بعیدهبعد از تموم شدن حرفش هم با لبخند مسخره اي بهم زل میزنه- این مسخره بازیا رو تمومش کن... یعنی چی به مدت یک سال باید اینجا کار کنم؟تو چشمام زل میزنه و با خنده میگه: قبلا باهوش تر بودي... میخواي بگی معنی این جمله ي ساده رو هم نمیدونی... ازاونجایی که بنده فداکار خلق شدم... فداکاري میکنمو از کار خودم میزنم تا برات این مسئله ي مهم رو توضیح بدم... اگهبخوام واضح تر بگم... یعنی جنابعالی باید به مدت 12 ماه برام کار کنیلعنتی داره مسخرم میکنه و من مثله مترسک جلوش نشستمو چیزي نمیگممیخوام دهنمو باز کنمو حرف بزنم که اجازه نمیده و خودش با لبخند ادامه میده: اگه باز متوجه نشدي بذار اینجوريبگم... خانم مهرپرور شما باید به مدت سیصد و ش.........با جیغ میگم: تمومش کنبا جیغ من ساکت میشه... یه ابروشو بالا میبره و با لبخندي پررنگ تر و در عین حال لحنی مرموز میگه: چی رو- این بازي مسخره اي رو که امروز شروع کردي؟سروش: مگه بچه ام بخوام باهات خاله بازي کنممیخوام چیزي بگم که خودکار رو روي میز مقابلم پرت میکنه و بی توجه به من از جاش بلند میشه و با خونسردي بهطرف میزش حرکت میکنههمونجور که پشتش به منه میگه: بهتره سریع تر امضاشون کنی...آخرش مجبوري واسم کار کنی پس نه وقت من روبگیر نه وقت خودت رو- قرار ما یه ماهه بود
با تمسخر میگه: من هم علاقه اي ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ي این شرکت تصمیمنمیگیرم و از اونجایی که همکارام از سابقه ي جنابعالی راضی هستن قضیه کار آزمایشی کنسل شد- من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه میتونم اینجا کار کنمپشت میزش میشینه و میگه: اونش دیگه به من ربطی نداره... از اونجایی که قرار قبلیمون کنسل شد آقاي رمضانیپیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو دادبا حرصمیگم: این هم جز نقشه هاتهنگاه مرموزي بهم میندازه و میگه: هرجور مایلی به این موضوع فکر کن... نظرت چیه واسه ي آقاي رمضانی زنگ بزنمواز رفتاراي اخیرت بگم مطمئننا باهات برخورد سختی میکنه...- خیلی پستیاخمی میکنه و میگه: بهتره مواظب حرف زدنت باشی... مطمن باش یه بار دیگه بهم بی حترامی کنی همه ي رفتاراياخیرت رو به رئیس قبلیت گزارش میکنم یه کاري نکن هم از اینجا بیفتی هم از اون کار قبلیت... بهتره همین حالا اونقرارداد رو امضا کنی...با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: من نمیخوام اینجا کار کنم چرا این کارا رو میکنی؟... آقاي رمضانی خودش به من گفتفقط یه ماه به صورت آزمایشی اینج.......با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: یه حرف رو چند بار باید بزنم... اون موضوع کنسل شد... الان باید به مدت یهسال برام کار کنی و مطمئن باش اگه مشکلی براي من یا شرکتم به وجود بیاري آقاي رمضانی مسئول کاراي تو میشهبا تعجب نگاش میکنمبا داد میگه: بجاي اینکه به من زل بزنی اون قرار داد رو امضا کن- سروش چرا مزخرف میگی... کاراي من چه ربطی به آقاي رمضانی داره؟صداش رو پایین میاره و به آرومی میگه: من مزخرف نمیگم فقط دارم یه چیزایی رو بهت یادآوري میکنم... از اونجاییکه آقاي رمضانی تو رو معرفی کرد........- معرفی کرده که کرده دلیلی نمیشه مسئول اعمالی باشه که من انجام میدم
با لبخند مرموزي میگه: وقتی ضمانت جنابعالی رو کرده پس باید مسئول همه چیز باشه با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو میگم: خیلی نامردي سروش بی توجه به حرف من میگه: مثله اینکه نمیخواي امضا کنی.. باشه... فقط بدون خودت خواست یبهت زده بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من با خونسردي گوشی تلفن رو برمیداره و شماره اي رو میگیره... بعداز چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میادسروش: سلام آقاي رمضانی با شنیدن اسم آقاي رمضانی رنگم میپره... خیلی نامردي سروش... خیلی خیلی نامردي... نمیدونم آقاي رمضانی چی میگه ولی جواب سروش رو میشنوم که با پوزخند نگام میکنه و میگه: بله آقاي رمضانی.. حق با شماست......سروش: راستش غرضاز مزا.........همونجور که داره حرف میزنه خودکاري رو از روي میزش برمیداره و بهم اشاره میکنه امضا کنموقتی سرمو به نشونه ي نه تکون میدم... لبخند پررنگتر میشه و با دست به اونور خط اشاره میکنه سروش: بله بله داشتم میگفتم غرضاز مزاحمت.......دیگه زاقت نمیارمو خودکار رو از روي میز برمیدارم و اشاره میکنم: چیزي نگه سروش با بیخیالی میگه: تشکر بود و بس... میخواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستمبا ابرو اشاره میکنه امضا کنم... یه نگاه عصبی بهش میندازمو... قرار داد رو برمیدارمو برگه موردنظر رو پیدا میکنمواونجاهایی که احتیاج به امضا داره رو امضا میکنمسروش هم خوشحال از پیروزي خودش بالاخره گوشی رو قطع میکنه و با نیشخند نگام میکنهبا عصبانیت بهش زل میزنم که بی تفاوت به نگاه عصبی من از جاش بلند میشه و به طرف من میاد... قرارداد رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه زمزمه وار میگه: خوبه
میخوام چیزي بگم که با کلافگی میگه: کمتر چرندیات تحویل من بده... به جاي اینکه بهم بگی نامردي و پستی و ازاین حرفا... درست و حسابی کار کن تا آخرماه پولت رو بگیريبا حرصاز جام بلند میشمو میگم: الان باید چیکار کنم؟سروش: از اونجایی که این شرکت تازه تاسیسه و هنوز به همه ي کاراش سر و سامون ندادم یه هفته ي اول رو تو اتاقخودم بمون تا اتاقت آماده بشهبا تعجب نگاش میکنم که میگه: چیه... براي دو سه روز یکی از دوستام رو آورده بودم که اون هم همینجا میموند...فعلا جاي خالی ندارم... اتاقت هم هنوز آماده نیستبه جز حرصخوردن کاري از دستم برنمیاد... به میزي که گوشه ي اتاقشه اشاره میکنه و میگه: فعلا اونجا به کاراتسر و سامون بده تا ببینم چی میشهبا حرصبه سمت همون میز حرکت میکنمو به آرومی کیفم رو گوشه ي میز میذارم.. کامپیوتر رو روشن میکنمو چند تامتنی که احتیاج به ترجمه داره و از قبل روي میز گذاشته شده برمیدارم... تعدادشون خیلی زیادهبه آرومی میپرسم: کی باید تحویلشون بدم؟همونجور که داره پشت میزش میشینه میگه: امروز عصربا دهن باز بهش خیره میشمکه با پوزخند میگه: وقتی بی دلیل نمیاي یا با بهونه هاي الکی دیر سر کار حاضر میشی آخر و عاقبتت همین میشهبا ناراحتی نگامو ازش میگیرمو بدون اینکه جوابشو بدم مشغول کارم میشم... نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم بدجوراحساس گرسنگی میکنم... کارم هم هنوز تموم نشده... سرمو بالا میارمو نگاهی به اطراف میندازم... سروش روي مبلدو نفره لم داده و به سقف زل زده... دهنم از تعجب باز مونده... انگار سنگینی نگاه من رو روي خودش احساس میکنهچون نگاشو از سقف میگیره و به من نگاه میکنهبا جدیت میگه: چیه؟زیرلب میگم: هیچی
و دوباره مشغول کارم میشم... اینجا به همه چیز شباهت داره به جز به شرکت... مترجم توي اتاق رئیس شرکت کارمیکنه... رئیس شرکت به جاي کار کردن رو مبل لم داده... محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته... سرم تکون میدمو سعیمیکنم از فکر سروش و رفتاراي عجیب و غریبش بیرون بیام... دوباره مشغول کارم میشمم... حدود یک ساعت دیگهیکسره کار میکنم تا ترجمه ي متون تموم میشه... سنگینی نگاه سروش رو روي خودم احساس میکنم اما بدون اینکهنگاهش کنم برگه ها رو مرتب میکنم و میخوام مشغول تایپ بشم که میگه: ترجمه تموم شدنگاهی بهش میندازم... همونجور مستقیما تو چشمم زل زده و منتظر جواب منه... سري تکون میدمو میگم: فقط موندهتایپشسروش: برو خونه... ساعت چهار برگرد بقیش رو انجام بدهبا تعجب میگم: ساعت 4 که شرکت تعطیلهسروش: تا ساعت 6 شرکت تعطیل نمیشهشونه اي بالا میندازمو میگم: ترجیح میدم کارامو تموم کنم بعد برم... چند جایی کار دارمسروش: هرجور که مایلیبعد از تموم شدن حرفش از روي مبل بلند میشه و کتش رو که روي یکی از مبلا افتاده برمیداره... همونجور که کتاسپرتش رو تنش میکنه به سمت در میره و میگه: من دارم میرم... یکی دو ساعت دیگه برمیگردم تا متنهاي ترجمهشده رو ازت بگیرمدستش به سمت دستگیره ي در میره تا بازش کنهبا صداي آرومی میگم: فکر نکنم تا اون موقع باشم کارم که تموم شد میذار.....توي حرفم میپره و میگه: میمونی تا من بیام... باید نگاه کنم تا مشکلی توي ترجمه ها نباشهمیخوام چیزي بگم که اجازه نمیده و به سرعت در رو باز میکنه و از اتاق خارج میشهآخه یکی نیست بهش بگه تویی که اینقدر از ترجمه سرت میشه چرا مترجم استخدام میکنیدوباره کارم رو از سر میگیرم و اینبار شروع به تایپ ترجمه ها میکنم
از بس به کامپیوتر خیره شدم چشمام خسته شد... سرم رو روي میز میذارمو چشمامو میبندمزمزمه وار میگم: خداجون پس کی تموم میشه... هنوز یک سومش رو تایپ کردم... احساس ضعف و گرسنگی هممیکنمنمیدونم چی میشه که کم کم چشمام سنگین میشه و به خواب میرمبا صداي بسته شدن در از خواب میپرم... سروش رو جلوي در میبینم که با پوزخند نگام میکنهسروش: سرعت المعلت ستودنیه... چند ساعته تایپ رو تموم کردي که بعد از یک ساعت و نیم که من برگشتم تو باخیال راحت خوابیديیه چیزي ته دلم میگه: بیچاره شدي؟میخوام چیزي بگم که خمیازه نمیذاره... جلوي دهنم رو میگیرمو خمیازه اي میکشمسروش خندش میگیره ولی سعی میکنه جدي باشهسروش: چاپشون کردي؟با ترس و لرز میگم: راستشخواب موندمسري تکون میده و میگه: اینو که خودم هم فهمیدم زود چاپشون کن باید جایی برمنمیدونم چه جري بهش بگم که خواب موندم و بیشترش رو تایپ نکردمسروش: با توام... میگم چاپشون کن دیرم شده... نکنه هنوز خوابی؟- راستش... چه جوري بگم....سروش با تعجب نگام میکنه و میگه: چیزي شده؟سري تکون میدمو میگم: اره.. یعنی نه... یعنی هم آره هم نهبا کلافگی میگه: مثله بچه ي ادم حرف بزن بفهمم چی میگی؟دلمو میزنم به دریا و به سرعت میگم: راستش خواب موندم نتونستم همه رو تایپ کنم
انگار متوجه ي حرفم نشده چون گنگ نگام میکنه و با تعجب میگه: چی؟- باور کن از قصد نبود... اومدم یه خورده به چشمام استراحت بدم خواب موندمبا داد میگه: منو مسخره ي خودت کردي؟... خوبه بهت گفتم امروز باید همه شون رو تموم کنی... من فردا صبح زوداین ترجمه ها رو میخوام... امروز هم وقت ندارم برگردمو ازت بگیرم- به خدا از روي قصد نبودسروش: چه سهوي چه عمدي... من الان باید چیکار کنم؟- امشب همه رو آماده میک.....میپره وسط حرفمو با داد میگه: تا کارت تموم نشده حق نداري پات رو از شرکت بیرون بذاريبا ناراحتی نگاش میکنم که میگه: چیه؟... نکنه یه چیزي هم بدهکار شدم؟نگامو ازش میگیرمو نگاهی به ساعت میندازم... ساعت سه و ربعه... اگه بخوام به مطلب برم باید همین حالا راه بیفتم...با صدایی گرفته میگم: باور کن دیرم شده... امشب همه رو آماده میکنم فردا صب زود بهت تحویل میدمسروش: اون وقت دیگه کی وقت میشه من بهش نگاهی بندازم؟بهش حق میدم... اینبار اشتباه از من بود... با ناراحتی برگه ي ترجمه شده رو برمیدارمو شروع به تایپ میکنم... ده دقیقهاي همینجور تایپ میکنم که با صداي سروش یه خودم میامسروش: این بار رو استثنا میبخشم... ولی این رو بدون دفعه ي بعد از این خبرا نیستبا تعجب بهش زل میزنم که میگه: بقیه رو تو خونه انجام بده... یکی از کارتاي شرکت رو بردار و امشب قبل از ساعت12 به ایمیلی که روش نوشته شده برام ایمیل کنباورم نمیشه... لبخند کمرنگی رو لبام میشینهبا دیدن لبخند من ادامه میده: فقط کافیه دیرتر از 12 بفرستی مطمئن باش اون موقع دیگه بخششی در کار نیستبا لحن شادي میگم: قول میدم قبل از 12 تمومش کنمو بفرستم
با اخم سري تکون میده و میگه: زودتر وسایلاتو جمع کن دیرم شدیه باشه ي زیرلبی میگمو سریع دست به کار میشم... فلش رو از کیفم در میارمو به کامپیوتر وصل میکنم... فایل رو توفلشم کپی میکنم... بعد از برداشتن فلشم کامپیوتر رو خاموش میکنمو برگ هاي ترجمه شده رو به همراه فلش داخلکیفم میذارم... سروش همونجور کنار در دست به جیب به دیوار تکیه داده و نگام میکنه... از جام بلند میشمو به سمتمیز سروش حرکت میکنمبا لحن خشنی میگه: کجا؟بی توجه به خشونتی که تو صداش موج میزنه به سمتش برمیگردمو میگم: براي برداشتن کار.....وسط حرفم میپره و با لحن آرومتري میگه: شماره خودت رو هم پشت یکی از کارتا بنویس ممکنه احتیاج بشهسري تکون میدمو نگامو ازش میگیرم... با سرعت خودم رو به میزش میرسونمو دو تا کارت برمیدارم... یکی رو تو جیبمانتوم میذارم رو یکیش هم با خودکاري که روي میزه شمارم رو مینویسم... خودکار رو روي میز میذارمو با سرعت بهسمت سروش حرکت میکنم... همینکه ه سروش میرس کارت رو به طرفش میگیرم... کارت رو از دستم میگیره و ناهیبه شماره ي من میندازه بعد با بی تفاوتی اون رو تو جیب کتش میذاره و میگه: فردا به موقع تو شرکت باش... خوشمنمیاد مسائل شخصی رو مسال کاري تاثیر بذارهسري تکون میدم... هیچی نمیگه.... به سمت در برمیگرده و در رو باز میکنه... بدون اینکه تعارفی کنه که خانما مقدمترن و از این حرفا خودش زودتر از اتاق خارج میشه... من هم پشت سرش از اتاق بیرون میرمو در رو میبندم... سروشبه سمت منشی میره و میگه: خانم سپهري در مورد اون اتاق که بهتون گفته بودم اقدام کردین؟بدون اینکه توجهی به ادامه ي حرفاشون کنم یه خداحافظ سریع میگم و به سرعت ازشون دور میشم... وقتی بهآسانسور میرسم میبینم روي در آسانسور کاغذي چسبونده شده که در اون نوشته خراب است... به ناچار راه پله رو درپیش میگیرم... تند تند پله ها پشت سر میذارمو بالاخره به طبقه ي همکف میرسم... همونجور که نفس نفس میزنم ازساختمون خارج میشمو به سمت ایستگاه حرکت میکنم... توي راه به یه سوپرمارکت میرمو یه شیرکاکائوي کوچیک بایه کیک میخرم تا توي اتوبوس بخورم... بدجور گرسنمه... بالاخره بعد از ده دقیقه به ایستگاه مورد نظر میرسمو خودمرو از بین اون همه آدم به داخل اتوبوس پرت میکنم... اکثر صندلیها پر شده... بالاخره یه جاي خالی کنار یه پیرزن پیدامیکنمو یه سلام زیر لبی بهش میگمو کنارش میشینمپیرزن: سلام دخترم...
لبخندي میزنمو چیزي نمیگم... شیرکاکائو و کیکم رو در میارمو میخوام بخورم که یاد پیرزن میفتم- بفرماییدپیرزن: واي دخترجون اینا چیه میخوري؟با تعجب نگاش میکنم که میگه: هیچی غذاي خونه نمیشه تازه منظورش رو میفهمم و با مهربونی میگم: از اونجایی که سرم شلوغه وقت نمیکنم برم خونه چیزي بخورمپیرزن: درس میخونی؟همونجور که نی رو توي پاکت شرکاکائو فرو میکنم میگم: نه کار میکنمپیرزن: حالا که داري میخونی این آشغالا رو بریز دور رسیدي خونه یه چیز بخوراي خدا چه غلطی کردم یه تعارف زدما- مادر من حالا حالاها خونه نمیرم.. هنوز کارم تموم نشدهپیرزن: پس تو اتوبوس چیکار میکنی؟سعی میکنم خونسردیمو حفظ کنم- مادرجون همه کارا رو که تو شرکت و ادار......میپره وسط حرفمو میگه: جامعه خراب شده دختر... برو خونه... پدر و مادرت برات پول خرج میکنند تا به یه جایی برسیاونوقت تو این وقت بعداز ظهر تو خیابونا ول میچرخیترجیح میدم چیزي نگم... نی شبر کاکائو رو میارم تو دهنم که با اخم میگه: امان از دست شما جوونایه گاز به کیکم میزنمو میگم: مادر من شغل ایجاب میکنه از این آشغالا تو شکمم بریزمیه خورده اخماشو باز میکنه و میگه: دخترجون بهتره بري خونه... گول این پسراي تیتش مامانی رو نخور... از نهارت میزنی.. از پولت میزنی
با دهن باز به پیرزنه نگاه میکنمو اون همونجور ادامه میده: از وقتت میزنی... خونوادت رو فریب میدي... آخرش چیبرات میمونه بی آبرویینگاهی به صورتم میندازه و میگه: آدم با یه دعواي کوچولو با خونوادش از خونه قهر نمیکنه و به حرف پراي غریبهگوش نمیدهاي بابا... به خدا این پیرزنه یه چیزش میشه ها... چه غلطی کردم یه کیک بهش تعارف کردمترجیح میدم جوابشو ندم با ناراحتی کیک و شیرکاکائوم رو میخورم و وقتی به ایستگاه بعدي میرسم یه خداحافظیسرسري با پیرزن میکنمو پیاده میشمهر چند موقع پیاده شدن بهم گفت: تو هم جاي نوه ام میمونی حرفام رو به دل نگیرهر چند بهش گفتم به دل نگرفتم حق با شماستاما ته دلم یه خورده بهم برخورد... از قضاوتهاي اشتباه دیگران بدم میاد... بعد از چند بار اتوبوس عوضکردن و یهخورده هم پیاده روي بالاخره به مطب میرسم... به سرعت از پله ها بالا میرمو خودم رو به طبقه ي موردنظر میرسونم...وقتی به طبقه ي مورد نظر میرسم تازه یاد آسانسور میفتم... این فکر و خیال دست از سرم برمیدارن... از بس تو فکربودم اصلا متوجه ي آسانسور نشدم... به سرعت خودم رو به در مورد نظر میرسونمو در رو باز میکنم... خدا رو شکر بهجز منشی کسی تو مطب نیست... در رو میبندم که باعث میشه منشی سرش رو بالا بیاره... میخواست چیزي بگه که بادیدن قیافه ي من حرف تو دهنش میمونهلبخند غمگینی میزنمو میگم: با دکت......سریع به خودش میادو میپره وسط حرفمو میگه: بله بله... از اونجایی که یه ربع دیر کردین فکر کردم نمیاینبا اینکه هنوز از دیدن صورت من متعجبه ولی چیزي نمیپرسه و همونجور ادامه میده: دکتر منتظرتونهبا لبخند میگم:ك شرمنده یه خورده دیر شد... با اجازهسري تکون میده و هیچی نمیگه
به سمت اتاق دکتر حرکت میکنم... از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم... یا دیر میرسم... یا حرف میشنوم... یا همهاز دیدن قیافه ي کتک خوردم دهنشون باز میمونه... همینکه به اتاق دکتر میرسم چند ضربه به در میزنمو بدون اینکهمنتظر اجازه اي از طرف دکتر باشم در رو باز میکنم و وارد اتاق میشمفصل چهاردهمدکتر که پشت من مشغول تماشاي خیابونا بود به سمت من برمیگرده و میگه: بالاخر...........با دیدن حرف تو دهنش میمونه... زمزمه وار میگم: اینم سومین نفر...تو دلم میگم البته اگه اون پیرزن رو در نظر نگیرمبا ناراحتی در رو پشت سرم میبندمو به سمت دکتر برمیگردمو میگم: سلام آقاي دکترسري به نشونه ي سلام تکون میده و میگه: چه بلایی سر خودت آوردي؟همونجور که به سمت مبل حرکت میکنم میگم: من نیاوردم دیگران آوردندکتر با ناراحتی میگه: واسه همین دیر رسیدي؟همینکه به مبل میرسم خودم رو روش پرت میکنمو میگم: نه بابا... کتکا ماله دیشبه... سر کارم یه خورده معطل شدمبا قدمهایی بلند خودش رو به مبل میرسونه... رو به روي من میشینه و میگه: چی شده؟- چیز چندان مهمس نیست بعد از مدتها یه نافرمانی کوچیک کردم خواستن اینجوري رامم کنندبا حالت گنگی نگام میکنه و میگه: چرا یه حرف ساده رو اونقدر میپیچونی که من دکتر هم چیزي ازش نمیفهممبا صداي بلند میخندمو میگم: یعنی میخواین یگین دکترا همه چیز رو میفهمنلبخندي میزنه و میگه: خارج از شوخی بگو چی شده؟- چیز چندان مهمی نشده فقط یه مشت و مال حسابی نوش جان کردمدکتر میخواد چیزي بگه که میگم: پدرم گفت آخر هفته ي دیگه برام خواستگار میاد
دکتر سري تکون میده و میگه: خب... مشکلش چیه؟- بابام گفت باید بله رو به این خواستگاره بدم وقتی گفتم حاضر به ازدواج با کسی که دوستش ندارم نیستم اون هم اینبلا رو سرم آورد تا بفهمم دنیا دست کیه؟دکتر بهت زده نگام میکنه و میگه: یعنی هیچکس تو خونتون پیدا نمیشد جلوي بابات رو بگیرهآهی میکشمو میگم: تو این دنیا هم دیگه هیچکس پیدا نمیشه که هواي من رو داشته برسه چه برسه به اون خونهدکتر با ناراحتی به گوشه ي لبم نگاه میکنه و میگه: یعنی فقط براي یه نه گفتن....میپرم وسط حرفشو میگم: نه آقاي دکتر... فقط بخاطر یه نه گفتن نبود... اتفاقات زیادي تو این مدت افتادهدکتر: یه سوال- بفرماییددکتر: میشه گفت همه ي اتفاقاتی که این روزا میفتن به گذشته ي تو مربوط هستن؟از روي مبل بلند میشم... دکتر با تعجب نگام میکنه... لبخندي میزنمو کیفم رو روي مبل پرت میکنمدکتر: اتفاقی افتاده؟- اتفاق که نه... دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم... اجازه هست؟لبخندي میزنه و میگه: راحت باشبه سمت پنجره حرکت میکنمدکتر: جوابمو نداديوقتی به پشت پنجره میرسم دستامو تو جیب مانتوم فرو میکنم و آهی میکشمو به آسمون آبی نگاه میکنم... آسمونامروز خیلی خوش رنگه... لبخندي رو لبم میشینههمونجور که به آسمون خیره شدم میگم: لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روزا الهام میگیرن... همه چیز مربوطبه گذشته ست... درسته یه اتفاقی افتاده شاید خیلیا بگن تموم شده ولی من میگم اون چیزي که دیگران اون رو تموم
شده میدونند به نظر من هیچوقت تمومی نداره... چون توي حال و آینده ي من تاثیر داره... مثله یه نفر که توي یهتصادف فلج میشه... ممکنه اون تصادف تموم شده باشه ولی تاثیرش واسه ي همیشه تو زندگی طرف میمونهنگامو از آسمون میگیرمو به آدماي تو پیاده رو زل میزنمدکتر: بعضی مواقع حرفات زیادي ساده به نظر میرسن... بعضی مواقع هم اونقدر پیچیده به نظر میان که توشونمیمونم... در نهایت نمیدونم حرفات ساده ان یا پیچیده فقط میدونم ساعتها فکرمو مشغول میکنند... وقتی اینجوريحرف میزنی معنی حرفاتو میفهمم اما درکشون نمیکنم... کل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم... نه اینکه بخوامولی ناخودآگاه فکرم به حرفات کشیده میشد... من توي محیط خونه حرفی از کار نمیزنم ولی براي اولین بار اونقدر تويفکر بودم که برادرم کنجکاو شد و در کمال تعجب براي اولین بار براش از یکی از بیمارام گفتم... از تویی که اینقدرپیچیده و در عین حال ساده به نظر میرسی...به سمت دکتر برمیگردم... لبخندي میزنمو میگم: سادست دکتربا تعجب میگه: چی؟شونه اي بالا میندازمو میگم: حرفام... رفتارام... شخصیتم.... هیچ چیز پیچیده اي در من وجود نداره... حرفاي منپییچیده نیستن اگه درکشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درك نیستن دلیلش اینه که از گذشته ي من چیزچندانی نمیدونید... تجربه ها باعث میشن که دنیا رو بهتر از اون چیزي که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدمکه پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده... براي درك حرفاهاي ساده ي من یا باید جاي من باشین یا بایدتجربه هاي من رو داشته باشین... هر چند که آرزو میکنم نه جاي من باشین نه تجربه هاي تلخم رو تجربه کنیددکتر: یعنی اینقدر تلخه؟به طرف مبل قدم برمیدارموشونه اي بالا میندازمو میگم: چی بگم؟... من از گذشته ها میگم شما قضاوت کنیددکتر: آره بگو... دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیديآهی میکشمو به ارومی روي یه مبل دو نفره میشینم و میگم: تا کجا گفته بودم؟دکتر: تا ایمیل....
دستمو بالا میارمو با لبخند میگم: یادم اومددکتر سري تکون میده منتظر میشه... وفتی سکوت دکتر رو میبینم شروع میکنم- اون روز اونقدر گریه و زاري کردم که حالم بد شد...چشمامو میبندم هنوز هم چهره ي شرمنده ي سیاوش رو جلوي خودم میبینم... تک تک اون لحظه ها تو ذهنم ثبتشده... لحظه اي که سیاوش از جاش بلند شد... لحظه اي که با بی حواسی براي چیزي که سفارش ندادي بودیم چندتا اسکناس از جیبش در اوردو روي میز گذاشت... لحظه اي که به سمت من اومد گوشیش رو از به زور از دستمگرفت... لحظه اي که به بازوم چنگ زدو من رو به زحمت بلند کرد... لحظه اي که زیر بغلم رو گرفت تا از بی حالینیفتم... هنوز هم حرفایی که بین مون رد و بدل شد رو با جزئیات یادمهسیاوش: ترنم تو رو خدا آروم بگیرگریه هاي اون لحظه تا آخر از ذهنم پاك نمیشن- چه جوري سیاوش... چه جوري آروم باشم... یکی داره با من بازي میکنه و من نمیدونم کیهسیاوش: آروم باش ترنم... به خدا باور کردم... خودم همه چیز رو درست میکنم- اخه چه جوري... اون لحن بیانش هم شبیه منه... آخه کسی رمز ایمیلم رو ندارهسیاوش: هیس... ساکت باش ترنم... تو رو خدا آروم بگیر- سیاوش اگه سروش هم بفمه باورم نمیکنه.. مگه نه؟سیاوش: ترنم تمومش کن... من فهمیدم اشتباه کردم... سروش هم باورت میکنه- نه... نه... همه چیز زیادي واقعیه... اصلا میدونی چیه؟... تو همین الان هم باورم نداريچشمامو باز میکنمو به دکتر نگاهی میندازم...دکتر: بعدش چی شد؟
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: سیاوش هر حرفی میزد من پرت و پلا جوابش رو میدادم... اصلا دست خودم نبود...یکی ته دلم میگفت وقتی سیاوش باور کرده لابد بقیه هم باور میکنند... سیاوش آخرسر چنان دادي سرم زد که کلاخفه خون گرفتمدکتر با تعجب میگه: آخه چرا؟- خیلی عصبی بود... یه جورایی حدس زده بود من بی گناهم... اما نمیدونست کیه که داره دو نفرمون رو به بازي میده...اگه قرار باشه در یک جمله حرفمو بزنم فقط میتونم بگم توي اون لحظه احساس من و سیاوش یه چیز بود... ترس...آره آقاي دکتر من ترس از دست دادن سروش رو داشتم و سیاوش از نداشتن ترانه میترسید... من با گریه خودم رو خالیمیکردمو سیاوش همه چیز رو تو خودش میریخت... نمیدونم اون طرف کی بود و هدفش چی بود... فقط میدونم بههدف نهاییش رسید...دکتر: فکر میکنی هدف اون طرف چی بود؟- نابودي چهار نفرمون... کسی که این بازي رو شروع کرده بود چه هدفی به غیر از این میتونست داشته باشهدکتر متفکر میگه: بعدش چی شد؟- سیاوش من رو به زور از کافی شاپ خارج کرد... اصلا من قدم بر نمیداشتم همه سنگینیمو انداخته بودم روي سیاوشاون بدبخت هم من رو میکشید... نه اینکه بخوام واقعا تحمل این رو نداشتم که راه بیام... سیاوش هم به خاطر اینکهآدماي تو کافی شاپ بهمون زل زده بودن مجبور شده بود از کافی شاپ خارج بشه... هر چند وقتی سرم داد زده بود وساکت شده بودم ولی باز هم اشک میریختم و بی قراري میکردم... سیاوش از حرفاش پشیمون شده بود ولی دیگه توياون لحظه کاري از دستش برنمی اومد... تونسته بود ساکتم کنه ولی تو آروم کردنم مهارت نداشت... فقط سه نفر تويدنیا میتونستن آرومم کنند... مادرم... برادرم طاهر... سروش...چند لحظه مکث میکنمو بعد ادامه میدم: که امروز هیچکدومشون رو ندارم...دکتر با دلسوزي نگام میکنه و من با لحنی غمگین میگم: داشتن که دارم ولی انگار ندارمدکتر میخواد چیزي بگه که اجازه نمیدمو میگم: دکتر دلداري رو بذارید واسه ي آخر داستان... ترجیح میدم بقیه ماجرا روبگمدکتر با ناراحتی سري تکون میده و میگه: باشه ادامه بده
اون روز اونقدر بی قراري کردم که به ماشین نرسیده از حال رفتم...با صداي چند ضربه اي که به در میخوره ساکت میشمدکتر: یه لحظه...سري اکون میدمکه دکتر از جاش بلند میشه و به سمت در میره و در رو باز میکنه و میگه: چی شده؟صداي منشی رو میشنوم که میگه: آقاي دکتر یه کاري برام پیش اومده مجبورم زودتر برمدکتر: باشه... فقط کلیدا رو بده که در رو قفل کنممنشی: میذارم تو کشوي میزم خودتون برداریددکتر: باشه... خداحافظمنشی: خداحافظدکتر در رو میبنده دوباره به سمت مبلها میاد و روبه روم میشینه و میگه: شرمنده، لطفا ادامه بدهلبخندي میزنمو میگم: دشمنتون شرمنده...آره داشتم میگفتم اون روز از بس بی قراري کردم از حال رفتمو دیگه متوجه ي هیچی نشدم فقط وقتی به هوش اومدمخودم رو روي تخت درمونگاه و سیاوش رو هم کنار خودم دیدمحرفا، عکس العملها، رفتارا و از از همه مهمتر پشیمونی سیاوش از طرز گفتن ماجرا همه و همه جلوي چشمم به نمایشدر میانسیاوش: ترنم بالاخره به هوش اومدي- سیاوش من اینجا چیکار میکنم؟سیاوش: فشارت پایین اومد از حال رفتی آوردمت درمونگاه دکتر برات سرم نوشت- سیاو....
سیاوش: بهش فکر نکن.... حلش میکنم- باور کن کار من نیستدکتر میپره وسط حرفمو میگه: اون روز سیاوش باورت کرد؟- نمیدونم... زبونی میگفت میدونم ولی ته چشماش هنوز هم شک و تردید رو میدیدم... حتی وقتی بهش گفتم باور کنکار من نیست فقط سري تکون داددکتر: به سروش و ترنم گفتین؟آهی از سر پشیمونی میکشمو میگم: نه نگفتیم... یکی دیگه از اشتباهات بزرگ زندگیم همین بود... آقاي دکتر من توزندگیم اشتباهات زیادي کردم ولی گناهی مرتکب نشدم من یه بار به اصرار ترانه موضوع مسعود رو از سروش مخفیکردم... یه بار هم از ترس عکس العمل بقیه موضوع ایمیلا رو به هیچکس نگفتم... سیاوش خیلی اصرار کرد که حداقلبه سروش و ترنم بگیم ولی من میترسیدمدکتر: آخه از چی؟- وقتی تردیداي سیاوش رو میدیدم وقتی یاد عکس العمل قبلش میفتادم با خودم میگفتم لابد بقیه هم همین فکرومیکنند... با خودم میگفتم خودم اون طرف رو پیدا میکنم... هر چند سیاوش هم ماجرا رو دنبال میکرد ولی اون معتقدبود باید به خونواده هامون بگیم تا همه در جریان باشن... ولی من فکر میکردم اگه به کسی بگیم براي من بد میشه...چون اون ایمیلا فقط من رو آدم بده میکرد... تحمل نگاه هاي پر از شک و تردید دیگران رو نداشتم... سیاوش رو بهجون ترانه قسم دادم... ازش یه هفته فرصت خواستم... بهش گفتم همه ي سعیم رو میکنم تا اون طرف رو پیدا کنمدکتر: حماقت کرديسرمو تکون میدمو میگم: میدونم... هر چند گناهی مرتکب نشدم ولی بعضی جاها خودم به شک و تردید دیگران دامنزدم... مثلا همین اصرار بیجاي من براي نگفتن باعث شد بعدها خود سیاوش هم من رو زیر سوال ببرهدکتر: به هیچکس در مورد این ماجرا نگفتی؟- چرا... به دو نفر از دوستام گفتم... یکی ماندانا که دوست دوران دانشگاهم بود یکی هم بنفشه که به جز اینکه تودانشگاه با هم بودیم همبازي دوران کودکیم بود... دوستاي زیادي داشتم اما به جز این دو نفر با کسی صمیمی نبودم...
البته با بنفشه خیلی صمیمی تر بودم... به ماندانا هم کم و بیش حرفام رو میزدم ولی نه در حد بنفشه... من و ماندانا وبنفشه تو محیط دانشگاه همیشه با هم بودیم اما اون روزا که اون بلا سرم اومد بنفشه رو کمتر میدیدمدکتر: چرا؟- سال آخر دانشگاه بنفشه تصمیم گرفته بود تو شرکت باباش کار کنه... میگفت میخوام مستقل بشم دوست ندارم بابامخرجم رو بکشه... بعد از کلاس سریع به شرکت باباش میرفت... از همون روزاي اول که اومده بود دانشگاه دوستداشت دستش تو جیب خودش بره اما باباش میگفت اول درس بعدا کار ولی سال آخر تونست باباش رو راضی کنهدکتر: اگه با ماندانا زیاد صمیمی نبودیی چرا ماجرا به این مهمی رو بهش گفتی؟اول به بنفشه گفتم بدون هیچ شک و تردیدي باورم کرد... باهام اشک ریخت... باهام غصه خورد... من رو در آغوششگرفت و بهم دلداري داد... ولی از اونجایی که هم درس میخوند و هم کار میکرد خیلی روم نمیشد بهش زنگ بزنموباهاش درد و دل کنم... کم کم ماندانا با دیدن حال و روزم مشکوك شد و شروع به کنجکاوي کرد من هم که محتاجیه آغوش پرمهر بودم دلم رو به دریا زدمو ماجراي اصلی رو بهش گفتم از اونجا بود که صمیمیت من و ماندانا بیشتر اقبل شد... بنفشه هم در حاشیه بود ولی بیشتر با ماندانا حرف میزدم نمیخواستم بنفشه رو از کار و زندگیش بندازم هرچند بنفشه هم خیلی کارا در حقم کرد ولی از اونجایی که از برخی جزئیات بیخبر بود اون هم در آخر قیدم رو زد... تنهاکسی که لحظه به لحظه با من همراه بود ماندانا بود... ماندانا تنها کسیه که با من اون ترسا و استرسها رو تجربه کردهسري تکون میده و میگه: از بقیه ماجرا بگو... اتفاق بعدي چی بود؟- یه هفته از ماجراي اون ایمیلا میگذشت و توي اون هفته کار من گریه و زاري شده بود... مامان و ترانه چند بار مچمن رو حین گریه کردن گرفته بودن اما من کار زیاد سروش و دلتنگی خودم رو بهونه میکردم و از جواب دادن طفرهمیرفتم... بنفشه و ماندانا هم اصرار میکردن به خونوادم بگم ولی من قبول نمیکردم... شاید اگه اون روز سیاوش باهام تااون حد تند برخورد نکرده بود عکس العمل من هم متفاوت میشد اما سیاوش مثله همیشه عصبی شد و عکس العملمن هم در برابر عصبانی شدن سیاوش فقط و فقط ترس و استرس بود و بس... من هر صبح و هر شب براي سیاوشزنگ میزدمو میگفتم خبري نشد؟... و اون هم عصبی تر از قبل میگفت نه... هر دومون درمونده شده بودیم... من وماندانا بارها سر مسئله ي ایمیلا فکر کرده بودیم ولی نتیجه اي نداشتدکتر: هیچوقت به کسی شک نکردي؟- نه... یعنی هیچکس برام مشکوك نبود... ولی بنفشه میگفت هر کسی هست آشناست
دکتر: یعنی از دوستات- نمیدونمسرمو بین دستام میگیرمو تکرار میکنم: نمیدونم... واقعا نمیدونم... یه چیزایی هنوز که هنوزه براي خودم هم گنگه...مثلا زمان ارسال ایمیلا... همه ي ایمیلا بدون استثنا زمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنهابودم.. یعنی هیچکس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم به خونوادم نشونش بدم...دکتر با تعجب میگه: یعنی تا این حد باهات دشمنی داشت که اینقدر برنامه ریزي شده عمل میکرد؟- من هم همین رو میگم... آخه کی میتونه تا این حد با من دشمن باشه؟... من یه دختر معمولی با رویاها و آرزوهايدخترونه خودم بودم... عضو هیچ گروه یا فرقه ي خاصی نبودم... اهل هیچ کار خلافی هم نبودم... اشتباهات من تويشیطنتام خلاصه میشد پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم میگرفت؟دکتر متفکر به رو به رو خیره میشه و من ادامه میدم: تو اون یه هفته خیلی با ماندانا حرف زدم ولی نتیجه اي نداشتبعضی شبا هم با بنفشه سر مسئله ي دزد و ارتباطش با ایمیلا بحث میکردیم... بنفشه حرفایی میزد که به ظاهر منطقیبه نظر میرسیدن ولی هردومون مدرکی براي اثبات حرفامون نداشتیم... بنفشه میگفت صد در صد کار یکی ازآشناهاست... و بیشتر سر دوستام تاکید داشتدکتر: کدوم؟- نمیدونست فقط میگفت هر کسی اینکار رو کرد آشنا بوده چون از همه رفت و آمدات خبر داشتدکتر سري به نشونه ي مثبت بودن تکون میده و میگه: اینکه طرف آشنا بوده روشنه ولی چرا رو دوستات تاکید داشتحرفاي بنفشه تو گوشم میپیچهبنفشه: ده هزار بار بهت گفتم هر کس و ناکسی رو خونه راه نده- چه ربطی داره بنفشه... چرا چرت و پرت میگی بنفشه: هنوز نفهمیدي دختره ي بی عقل؟- چی رو؟
بنفشه: به نظر من کار یکی از اون دوستاي بیشعورته... هزار بار گفتم هر کسی اومد گفت سلام باهاش دوست نشو...سروش بدتیکه ایه... حتما میخوان با اینکارا رابطه تون رو بهم بزنند- بنفشهبنفشه: بنفشه و مرگ... خستم کردي... گوش میدي یا نه؟.... -بنفشه: وقتی دوستات رو دعوت میکنی مثل من و ماندانا باهاشون راحتی؟- یعنی چی؟بنفشه: یعنی اجازه میدي از کامپیوتر و وسایل شخصیت استفاده کنند- منظورت اینه که........بنفشه: بله... منظورم اینه که ممکنه این بی دقتی کار دستت داده باشه- آخه احمق جون کسی که این همه حساب شده ایمیلا رو ارسال کرده به راحتی میتونست با داشتن ایمیلم پسوردم روهک کنه... یعنی میخواي بگی اون بدبخت یه هکر پیدا نکرد؟ پیدا کردن که هیچی ممکنه ودش هکر باشهبنفشه: فعلا که بدبخت تویی نه اون آدم بیشعوري که این کارو با تو کرده... ولی با همه ي اینا حواست بهتره حواستبه همه چیز باشه... خیلی نگرانتم... باز هم میگم به سروش و خونوادت بگو- میترسم بنفشه... میترسم بهم شک کنندصداي عصبی بنفشه رو میشنومبنفشه:آخه احمق جون همه که مثل سیاوش نیستن... عصبانیت بیمورد سیاوش دلیل بر این نیست که بقیه هم مثل اونبا این مسئله برخورد کنند... بهتره به بقیه رو هم در جریان بذاري... صد در صد بزرگترها بهتر میتونند تصمیم گیريکننددکتر: بالاخره چی شد...گفتی؟
نه... یعنی چه جوري بگم... حرفاي بنفشه مجابم کرده بود ... اون شب کلی با خودم فکر کرده بودم که چه جوريماجرا رو به سروش و خونوادم بگم که نسبت به من بدبین نشن... تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم... هر چند به نتیجهاي نرسیدم که چه جوري باید ماجرا رو تعریف کنم ولی چاره ي دیگه اي هم برام نمونده بود... میدونستم حق با بنفشهست اما نمیدونستم چه جوري موضوع ایمیلا رو مطرح کنماون روز صبح کلاس داشتم... زودتر از همیشه از خونه بیرون زدمو به ماندانا هم گفتم اگه میتونه زودتر خودش روبرسونه... زودتر از ماندانا به دانشگاه رسیدمو توي محوطه ي دانشگاه منتظر ماندانا شدم... ماندانا یه ربع بعد از منرسیدو وقتی من رو دید سریع پرسید چی شده... من هم که فقط منتظر همین سوالش بودم شروع به تعریف ماجراکردم... بهش گفتم که میخوام همه چیز رو براي خونوادم تعریف کنم حرفاي بنفشه رو هم براش گفتم... هیچیهر » ... نمیگفت فقط به حرفام گوش میکردو به زمین خیره شده بود... وقتی حرفام تموم شد فقط یه حرف تحویلم دادجوابش فقط همین بود...اون روز سر هیچکدوم از کلاسها ننشستم... از ...« ... کاري که فکر میکنی درسته انجام بدهاول تا آخر با ماندانا در مورد اتفاقات اخیر صحبت کردمو در نهایت هم به سیاوش خبر دادم که تصمیم گرفتم ماجرا روبه خونواده بگم...دکتر: عکس العملش چی بود؟- خیلی خوشحال شد و بهم اس داد که باید خیلی زودتر از اینا این کار رو میکردیم... بعدش هم به سروش زنگ زدموگفتم با سیاوش به خونمون بیاد کار مهمی باهاش دارم... هر چند نگران شد و ماجرا رو جویا شد ولی من بهش گفتمنگران نباش مسئله ي چندان مهمی نیست...دکتر: آخه چرا این حرف رو زدي؟- نمیخواستم نگرانش کنم... ایکاش همون لحظه همه چیز رو تعریف میکردم... هر چند حالا که فکر میکنم میبینم حتیاگه همون لحظه هم همه چیز رو تعریف میکردم باز هم هیچی درست نمیشددکتر: چرا اینطور فکر میکنی؟- چون کسی که با من دشمنی داشت دست بردار نبود تا نابودم نمیکرد آروم نمینشستدکتر: بعدش چی شد؟- بهش گفتم امروز که دیدمت همه چیز رو برات تعریف میکنم اون هم قبول کردو گفت تا ظهر خودش رو میرسونه...بعد از خداحافظی از سروش ماندانا رو به زور فرستادم بره سر کلاس بعدیش بشینه خودم هم به سمت خونه حرکت
کردم ولی وقتی پامو تو خونه گذاشتم با جیغ و دادهاي ترانه، چشمهاي سرخ شده ي بابا، نفریناي مامان و اخمهاي در...« خیلی دیر تصمیم گرفتی ترنم... خیلی »... هم برادرام مواجه شدم... توي اون لحظه توي دلم با خودم میگفتممیدونستم که بیچاره شدم مطمئن بودم که ماجرا هر چی هست مربوط به خودمهدکتر: پس بالاخره اقدام بعدي رو کرده بود؟- آره... عکسهاي من و سیاوش رو واسه ترانه فرستاده بوددکتر: کدوم عکسها؟- از ترس من در شب دزدي سواستفاده کرده بود... وقتی شب دزدي از ترس به سیاوش چسبیده بودمو ول کنش نبودماون طرف داشت با خیال راحت بر علیه من و سیاوش عکس میگرفت... تو اون عکسا من تو بغل سیاوش بودمو داشتمگریه میکردم... لحظه هاي بدي بود آقاي دکتر... اون هم خیلی بد... ده دقیقه بعد از من سیاوش و سروش همرسیدن... سروش با دیدن عکسها با ناباوري به من و سیاوش خیره شده بود...میپره وسط حرفمو میگه: مگه شماها در مورد اون شب به خونوادتون نگفته بودین؟- چرا به خونوادمون گفته بودیم... ولی دیگه اینقدر با جزئیات هم نگفته بودیم آخه چی میتونستم بگم میگفتم از ترسپریدم تو بغل سیاوش اون هم براي اینکه آروم بشم هیچی نگفتدکتر سري تکون میده و میگه: احتیاجی به توضیح بیشتر نیست خودم گرفتم... بقیه ماجرا رو بگو- سیاوش رنگ به رو نداشت... من هم خیلی ترسیده بودمیه قطره اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و یاد اون روز باعث میشه دلم آتیش بگیره... ناله هاي ترانه بدجور دلمرو میسوزونهترانه: سیاوش اینا همش فتوشاپه مگه نه؟سیاوش با ترس و لرز حرف میزد: ترانه فتوشاپ نیست و.........ترانه: چی میگی سیاوش؟ یعنی چی فتوشاپ نیست؟بابا: ترنم اینجا چه خبره؟
- بابا به خدا اونجور که شماها فکر میکنید نیستهنوز نگاه سرد سروش رو به خاطر دارم هنوز لحن سردش تنم رو میلرزونه- سروش به خدا داري اشتباه فکر میکنی؟سروش: تو از اشتباه درم بیار... تو بگو این عکسا چی میگن؟- به خدا این عکسا واسه شبه دزدیه... من خیلی ترسیده بودم... از ترس این عکس العمل رو نشون دادم... میتونی ازسیاوش بپرسیترانه: ترنم.......- ترانه به خدا من کاري نکردم... یه لحظه خودت رو بذار جاي من... من ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنمشماها نبودین.. سروش هم نبود... تنها کسی که.......ترانه: اصلا چرا اونشب خونه ي خاله نرفتی؟...- ترانه.......ترانه: چیه؟... لابد همه ي اون ادا و اصولاتون هم مسخره بازي بود...- ترانه اگه من و سیاوش با هم صنمی داشتیم که اون عکسا رو واست نمیفرستادیمترانه:حتما یکی شما دو نفر رو با هم دیگه دید و عکس گرفت شما هم اون دروغا رو سرهم کردین- ترانهمامان: ترانه و چی؟... یه جواب قانع کننده تحویلمون بدین... بهم بگو چرا اون روز خونه ي خالت نرفتی؟- شما که میدونید من از خاله خوشم نمیاددکتر: بعدش چی شد؟- اون روز خیلی بحث کردیم... همه سعی در متهم کردن من و سیاوش داشتن... من و سیاوش حتی موضوع ایمیلها روهم گفتیم ولی وضع بدتر شد البته نه براي سیاوش براي من... ترانه که اول میگفت این هم نمایش شما دو نفره ولیوقتی سیاوش باهاش حرف زد نظرش عوضشدو من رو متهم کرد...
لبخند تلخی میزنم... حرفاي ترانه تو گوشم میپیچهترانه: لابد خونه ي خاله نرفتی تا سیاوش رو به خونه بکشونی و به هدفت برسیتو اون لحظه ها هیچکس طرفدارم نبود... داشتم از سروش هم ناامید میشدم که با شنیدن حرف آخر ترنم دادش بلندمیشهسروش: خجالت نکشین... همین جور به زنم تهمت بزنید... بخاطر احترام به من هم شده یه بار مراعات نکنیداخیالتون......بابا: سرو........سروش: چیه پدرجون... میگید ساکت بشینم تا دخترتون هر چی خواست بار زنم کنه... هر چند به خاطر پنهون کاري بهخاطر موضوع ایمیلها خیلی ازش دلخورم اما این رو هم خوب میدونم زن من خائن نیست...ترانه:اما........داد سروش توي اون لحظه ترانه رو هم ساکت کردسروش:گفتم این بحث رو همین جا تمومش کنید... من نمیدونم موضوع از چه قراره اما مطمئنم ترنم بیگناهه... به زنمن به چشم یه خائن نگاه نکنیدترانه: سروش خودت هم.....سروش: ترانه خانم چطور در عرض پنج دقیقه شوهرت رو تبرئه کردي بعد از من انتظار داري این مزخرفات رو باور کنمسیاوش: سروشسروش: سیاوش حرف نزن... خودت هم خوب میدونی ترنم اهل این کارا نیست... براي خلاصی از این ماجراها همهتون دنبال گناهکار میگردین و ساده تر از ترنم هم سراغ ندارین... واقعا براتون متاسفمبعد از تموم شدن حرفش دست من رو گرفت و به زور دنبال خودش کشید... من رو از خونه خارج کردو به سمت ماشینخودش هل داد...دکتر: واقعا باورت داشت یا در حد یه حرف بود
لبخندي میزنمو میگم: شاید باورتون نشه ولی صداقت رو میشد از تک تک کلمه هایی که میگفت فهمید... همه يکلماتش سرشار از عشق بود... ... معلوم بود باورم داره... معلوم بود داره حقیقت رو میگه... چشماش مثله چشمايسیاوش پر از شک و تردید نبود... تنها چیزي که تو چشماش میشد دید نگرانی بود ... هر چند ظاهرش پر از اخم وخشم بود ولی از تو چشماش میتونستم احساس واقعیش رو بخونم... میدونستم خیلی نگرانه منهدکتر: بعدش سروش چیکار کرد؟- با جدیت بهم گفت تو ماشین بشینمو خودش هم تو ماشین نشست بعد هم ماشین رو روشن کردو به سرعت از خونهدور شد... معلوم بود مقصدي نداره فقط بی هدف تو خیابونا دور میزد... حدود یک ساعت فقط تو خیابونا چرخید هیچینمیگفت... نه دادي نه فحشی نه فریادي نه سرزنشی نه کتکی هیچی... تنها عکس العملش سکوت بود با اخم به رو بهرو خیره شده بود و ماشین رو میروند... بعد از یک ساعت بالاخره خسته شد و ماشین رو یه گوشه پارك کرد...با این حرفش حرف تو دهنم موند ترجیح دادم حرفی ...« الان نه ترنم »: میخواستم باهاش حرف بزنم که با جدیت گفتنزنم تا یه خورده آروم بشه... اون هم سرش رو روي فرمون گذاشته بودو هیچی نمیگفت... معلوم بود از درون دارهخودش رو میخوره اما از بیرون هیچی معلوم نبود تنها کسی که شناخت کاملی ازش داشت من بودم... شاید اگه کسیتوي اون لحظه سروش رو میدید فکر میکرد آرومه آرومه ولی منی که پنج سال باهاش بودم میدونستم از هر زماندیگه اي ناآرومتره... تو اون لحظه حرفی نمیزد تا خشمش رو سر من خالی نکنه... میدونستم بیشتر از همیشه از دستمن دلخوره... نه براي ایمیلا... نه براي عکسا... نه براي اینکه تو اون لحظه تو آغوش سیاوش رفتم فقط به خاطر یهچیز و اونم بدقولی... من بهش قول داده بودم هیچ چیز رو ازش مخفی نکنم... اما مخفی کردم و سروش رو آزردم...حدوداي یه ربع بیست دقیقه گذشت بالاخره سروش به حرف اومدو ازم خواست همه چیز رو دوباره براش تعریف کنم ومن هم همه چیز رو گفتم... آره آقاي دکتر... همه چیز رو گفتم... سروش فقط گوش کردو در آخر گفت... اصلا ازتانتظار نداشتم...اشک از گوشه ي چشمام سرازیر میشه... چشمامو میبندمو حضور دکتر رو فراموش میکنم... خودم رو توي ماشینمیبینم... سروش کنارمه و به اندازه ي همه ي دنیا ازم دلخوره- سروش به خدا ترسیدمسروش: من بهت اعتماد کردم ترنم... آزادت گذاشتم تا خودت همه ي مسائل رو بهم بگی- به خدا......

هنوز دادش تو گوشمهسروش: خفه شو ترنم... فقط خفه شو... امروز این توهین هایی که به تو شد در اصل من رو زیر سوال برد... میفهمی؟...با هر حرفی که در موردت میزدند من میشکستم... اگه از اول به من میگفتی اجازه نمیدادم هیچ کدوم از این اتفاقا بیفته- به خدا ترسیدمسروش: از چی ترسیدي؟... ها... به من بگو از چی ترسیدي؟... از اینکه کتکت بزنم... که باهات بدرفتاري کنم؟... تا حالااز من رفتار این چنینی دیده بودي که اینطور برداشت کردي؟- این طور برداشت نکردم سروشمسروش: پس از چی ترسیدي؟همونجور که اشک میریختم جواب دادم- ترس من از فحش و بد و بیراه نبود... ترس من از کتک و سیلی و این حرفا هم نبود... من از ازدست دادنت ترسیدم...ترسیدم که تو هم مثله سیاوش برخورد کنی... از عکس العملت ترسیدمهنوز هم اشکی که از گوشه ي چشم سروش سرازیر شد مثلی خنجري قلبم رو تیکه پاره میکنهسروش: ترنم آخه چرا بهم اعتماد نکردي؟... من که همه جوره باهات راه اومدم پس چرا باورم نکردي؟... من کی مثلهداداشم عمل کردم که این باره دوم باشهاون لحظه با هق هق جواب میدادم.. اصلا نمیدونم چه جوري متوجه ي حرفام میشد... از بس هق هق میکردم حرفامواضح شنیده نمیشد- شرمندتم سروش... تو رو خدا ببخشسروش: چند بار ترنم؟... چند بار ببخشم... من باید اینجوري بفهمم؟- به خدا امروز میخواستم بهت بگمسروش: یه هفته از جریان گذشته و تو تازه میخواستی امروز بهم بگی... این بود جواب اعتمادم- سروش تو رو خدا تو یکی باورم کن... میدونم اشتباه کردم ولی....سروش: میدونم... ولی یادت باشه به این راحتیا بخشیده نمیشی... فعلا میخوام اون آدم عوضی رو پیدا کنمو بفهممهدفش از این کارا چیه؟...- سرو.......سروش: هیچی نگو ترنم... اینبار بهت سخت میگیرم تا واسه ي همیشه یادت بمونه که حق نداري هیچی رو از منمخفی کنی... از بس از اشتباهاتت راحت گذاشتم سرخود شدي... اگه از روز اول بهم حقیقت رو میگفتی کارمون بهاینجا نمیکشید...- میتر.......سروش: بله بله.. میدونم خانم میترسیدن... اما با یه ترس بیجا باعث شدي امروز بهت تهمت بزنند... میدونی اون لحظهچه حالی داشتم؟... فکر میکنی واسه خودم ناراحت بودم؟... اگه اینجور فکر میکنی باید بگم خیلی احمقی... من امروز ازخرد شدن تو شکستم... از اشکهاي تو داغون شدم... از نگاه هاي پر از تردید دیگران عصبی شدم...- سروش به خدا خیلی شرمنده و پشیمونمسروش: شرمندگی و پشیمونیت کجاي مشکل امروز رو حل میکنه؟اون لحظه هیچ جوابی براي حرفاي منطقی سروش نداشتم... سکوت کردمو سروش هم تا میتونست از من و رفتاري کهدر پیش گرفته بودم گله کردیاد حرفاي آخرش میفتمسروش: از اونجایی که جدیدا خیلی بی پروا عمل میکنی تا حل شدن این مشکلات اخیر خودم میبرمت بیرون و خودمهم برمیگردونمت... بدون اجازه ي من حق نداري پات رو از خونه بیرون بذاريچشمامو باز میکنمو دکتر رو میبینم که با نگرانی بهم زل زده و هیچی نمیگهلبخندي مینزنمو ادامه میدم: حقم بود آقاي دکتر... واقعا حقم بود... من باید به سروش میگفتم ولی پنهون کاري کردمدکتر: هر کسی ممکنه یه جاهایی اشتباه کنه- کار من خیلی بیشتر از یه اشتباه بود... سیاوش، بنفشه، ماندانا همه و همه اصرار داشتن که بگم ولی من نگفتم...باز همنگفتم... لعنت به مندکتر: تو که میگی گفتن و نگفتنش فرقی نمیکرد- آره... فرقی نمیکرد... چون صد در صد با مدارك بعدي که اون طرف رو میکرد همه بهم شک میکردن... حتی اگه اونمدارك هم تاثیري نداشت صد در صد باز هم دست به کار میشد... اون طرف کمر به نابودیم بسته بود... ولی من یهعاشق بودم... حق نداشتم در بدترین شرایط هم چیزي رو از عشقم مخفی کنم... همه میگفتن کارت اشتباهه... خودمهم میدونستم نگفتنم اشتباهه ولی باز ادامه میدادم... حالا که فکر میکنم میبینم کار من اشتباه نبود حماقت محضبود... اشتباه در صورتی اشتباهه که ندونی ولی وقتی دونسته مرتکب اشتباهی میشی داري حماقت میکنیدکتر: ولی سروش باورت کرد... بهت شک نکرد.. فقط ازت دلخور شد- درسته... ولی همین که ناراحتش کردم همین که دلخورش کردم همین که اشکی رو از گوشه ي چشمش سرازیرکردم... دلم رو آتیش میزنه...بعضی مواقع با خودم میکنمشاید اگه مخفی کاري نمیکردم سروش هیچوفت بهم شک نمیکرد هر چند یه حدسه ولی مطمئنم حماقتهاي خودم همدر عکس العمل سروش نقش داشته... خودم هم دیگه نمیدونم اگه حماقتهام نبود باز هم زندگیم این میشد یا نه... خیلیوقتا با خودم میگم هدف اصلی من بودم... چون به جز عکسا بقیه مدارك هم بر علیه من بود... اگه قرار بود سیاوش همبه همراه من خراب بشه باید بر علیه اون هم مدرکی ارائه میشد... سیاوش در حاشیه بود قربانی اصلی ماجرا من بودم...واسه همین هم هست که سیاوش در دادگاه دیگران تبرئه شد ولی من در ذهن همه یه خائنه گناهکار باقی موندمدکتر: وقتی به خونه برگشتی عکس العمل بقیه چی بود؟سري تکون میدمو میگم: اون روز سروش وقتی من رو به خونه برگردوند به همه گفت که دوست ندارم به زنم تهمتزده بشه اگه بخواین بهش نگاه چپ بندازین مجبور میشم زودتر از این خونه ببرمش چون به بیگناهیش ایمان دارم...بعد بدون اینکه منتظر جواب کسی بشه سالن رو ترك کرد بعد از مدتی هم از خونه خارج میشه... بابا و طاهر بیشتر ازبقیه هوام رو داشتن هر چند باهام سرسنگین بودن ولی انگار اونا هم نمیتونستن این تهمت سنگین رو باور کنند... مامانو طاها و ترانه بر علیه من بسیج شده بودن... هر چند مامان هیچی نمیگفت اما از توي چشماش دلخوري و عصبانیتموج میزد... با همه ي اینا همه یه هدف مشترك داشتن و اون هم پیدا کردن اون طرف بود... انگار ته دل همه شوناین امید وجود داشت که من میتونم بیگناه باشم... بدبختی اینجا بود که اون طرف هم حساب شده جلو میومد... ازایمیل من استفاده میکرد... از عکسهاي واقعی استفاده میکرد... در کل مدرك جعلی اي در کار نبود و من با ترس منتظراقدام بعدیش بودم... کماکان با ماندانا و بنفشه در تماس بودم... ماندانا به حرفام گوش میکرد راهکار ارائه میکرد ولیتصمیم گیري رو به عهده ي خودم میذاشت شعارش این بود که باید خودت درستی و غلطیش رو تشخیصبدي...ماندانا هیچوقت توي تصمیم نهایی بهم فشار نمیاورد... راهنماییش رو میکرد ولی تحت فشار قرارم نمیداد اما بنفشهوقتی میدید به هیچ نتیجه اي نرسیدم مدام غر میزد... تو اون روزا بنفشه و ماندانا رفتاراشون مخالف هم بود... مانداناسعی میکرد مثله یه مشاور عمل کنه ولی بنفشه طوري رفتار میکرد که انگار این اتفاق واسه خودش افتاده... نمیدونممتوجه ي منظورم میشین یا نه...دکتر: میخواي بگی بنفشه نگرانتر از ماندانا به نظر میرسید اما ماندانا رفتاراش عاقلانه تر بود- اوهوم... ماندانا میگفت به بقیه کار نداشته باش به خودت و سروش فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر... مهم نیستمن یا بنفشه چه نظري داریم اما بنفشه با اینکه از جزئیات ماجرا زیاد باخبر نبود باز هم مدام میگفت ترنم زودتر یهفکري بکن میترسم اون طرف یه اقدام دیگه بکنه...دکتر: خودت رفتار کدوم رو بیشتر قبول داشتی؟- نمیدونم... بنفشه خیلی نگرانم بود و من وقتی رفتاراشو میدیدم به خودم به خاطر داشتن چنین دوستی افتخار میکردمولی با همه ي اینا اون همه نگرانیش به من هم استرس وارد میکرد اما ماندانا سعی میکرد با آرامش برخورد کنه یهجورایی با حرفاش آرومم میکرددکتر متفکر میگه: اگه خودت جاي دوستات بودي کدوم روش رو انتخاب میکردي؟- من و ماندانا از خیلی جهات بهم شباهت داریم... من رفتار ماندانا رو بیشتر میپسندم... خونسرد و در عین حال منبعآرامش... شاید باورتون نشه یه بار خیلی اتفاقی دیدم داره در مورد من با بنفشه حرف میزنه و گریه میکنه اون روزفهمیدم که جلوي من ناراحتیشو بروز نمیده تا من رو غمگین تر نکنه... خیلی خیلی بهش مدیونم...اگه ماندانا رو اونروزا نداشتم داغون تر از اینی که هستم میشدمدکتر: ماجراي بعدي چی بود؟- ماجراي بعدي و البته ضربه ي آخر دو هفته ي بعد بهم وارد شد... اون روز از صبح زود کلاس داشتم تا ساعت 4بعدازظهر... یادمه کلاس اولم تموم شده بودو من میخواستم با یکی از دوستام تماس بگیرمو بهش بگم جزوه اي کهبهش دادم رو بهم برگردونه اما هر چی دنبال گوشیم گشتم نبود که نبود... من احمق هم فکر کردم صبح زود که باعجله از خونه خارج شدم لابد گوشی رو توي خونه جا گذاشتم... خیلی بیخیال سر کلاس بعدي نشستم وسطاي کلاسبودم که یه نفر چند ضربه به در زدو به استاد گفت دو نفر با خانم مهرپرور کار دارن... استاد بهم اجازه داد از کلاسخارج بشم همینکه پام رو از کلاس بیرون گذاشتم با سروش و سیاوش رو به رو شدم... چشماي سیاوش به خوننشسته بود و رگ گردن سروش هم متورم شده بود... اگه بخوام در مورد ترسم حرفی بزنم در یه جمله خلاصش میکنممن در اون لحظه سکته رو زدم... سیاوش با خشم میخواست به طرف من بیاد که سروش نذاشتو خودش با گامهاي بلندبه طرف من اومد... به بازوم چنگ زدو من رو با خودش به سمت در خروجی دانشگاه کشید... هر چی میپرسیدم چیشده هیچی نمیگفت... خودم هم خوب میدونستم مدرك بعدي رو شده... مدرکی که دروغینه ولی در عین حال واقعی بهنظر میرسه... سیاوش هم با عصبانیت پشت سر ما حرکت میکرد و منتظر یه تلنگر بود تا همه ي خشمش رو سر یه نفرخالی کنه و صد در صد در دسترس تر از من در اون لحظه پیدا نمیشد... وقتی به ماشین سیاوش رسیدیم سروش در روباز کرد و من رو به داخل ماشین هل داد خودش هم روي صندلی عقب کنارم نشست... سیاوش با خشم به سمت درراننده رفت و در رو باز کرد... خودش رو روي صندلی پرت کرد و در رو اونقدر محکم بست که من از ترس دستم روروي قلبم گذاشتم و چشمامو بستمدکتر: شرط میبندم مدرك هر چیزي که بود مربوط به گوشیت بودخنده ي تلخی میکنمو سري به نشونه ي تائید حرفش تکون میدم و میگم: درسته...یه نفر از جانب من به سیاوش اس ام اس زده بود که من فهمیدم کی عکسا رو فرستاده... باورتون میشه دکتر من باسیاوش توي یه کافی شاپ قرار گذاشته بودم ولی خودم خبر نداشتم... سیاوش هم خیلی خوشحال میخواست بره سرقرار که سروش رو توي شرکت دیدو همه ي ماجرا رو براش تعریف کرد... و اونجا بودش که به من مشکوك شد چونمن اگه چیزي فهمیده بودم باید به سروش میگفتم ولی وقتی سروش اظهار بی اطلاعی کرد هر دو با اعصابی داغونبه سمت دانشگاه من میانو بقیه ماجراهایی که پیش میاددکتر: عجیبه... اگه سیاوش سروش رو نمیدید چی میشد؟لحظه اي فکر میکنمو میگم: نمیدونمدکتر: دو حالت وجود داره... یا نقشه ي اون طرف چیز دیگه اي بوده یا اون طرف میدونسته سیاوش و سروش با همبرخورد میکنندشونه اي بالا میندازمو میگم: نمیدونمدکتر: تو چی کار کردي؟- حقیقتو گفتم سیاوش که اصلا باورم نکرد اما سروش گوشیشو به طرفم گرفت و گفت یه اس ام اس بده بگو دوستاتکیفتو بیارن... هر چند از دست سروش یه خورده دلگیر شده بودم اما بهش حق میدادم میدونستم بعد از اون همه مخفیکاري نباید انتظار عکس العمل بهتري رو ازش داشته باشم تو اون لحظه براي بنفشه اس دادم که کیفمو برام بیاره...بعد از چند دقیقه ماندانا پیداش شد...اون لحظه سرش اجازه داد از ماشین پیاده بشم تا کیفم رو از ماندانا بگیرم... ماندانابا دیدن من گفت بنفشه پاي تخته داشت تمرین حل میکرد من اس ام است رو دیدم و کیفت رو آوردم... از من ماجرارو پرسید موضوع اس ام اس رو سریع بهش گفتم تو اون لحظه تو چشماش ترس و نگرانی رو نسبت به خودم میدیدمتنها کاري که تونستم بکنم یه لبخند اجباري به همراه یه خداحافظی زوري بود... وقتی به داخل ماشین برگشتم سیاوشکیف رو با چنگ از دستم گرفتو زیپش رو سریع باز کرد و محتویاتش رو بیرون ریخت... هر چقدر گشت خبري ازگوشی نبود... هردوشون داشتن به حرف من میرسیدن که سیاوش متوجه ي زیپ بغل کیفم شد... به سرعت زیپ رو بازکردو جلوي چشماي بهت زده ي من گوشی رو از کیفم درآورد... آقاي دکتر من حاضرم قسم بخورم یک بار نه بلکهچندین بار تاکید میکنم چندین بار اون زیپ رو باز کرده بودم و توش هیچی نبود... من نه اون لحظه تونستم چیزيبفهمم نه الانی که دارم ماجرا رو براتون تعریف میکنم چیزي از اون اتفاقات سردرمیارمدکتر: هیچوقت به دوستات شک نکردي؟با شرمندگی سرمو پایین میندازمو میگم: چرا دروغ... اون روزا من به خودم هم شک میکردم چه برسه به دوستامدکتر: بنفشه یا ماندانا- ماندانادکتر: بعد چی کار کردي؟- وقتی بارها و بارها اومد دم خونمون و با من خونوادم در مورد بیگناهیم صحبت کرد... وقتی برام کار پیدا کرد... وقتیروزاي زیادي از کار خودش زد و به کارهاي من رسیدگی کرد... وقتی مجبورم کرد ادامه ي تحصیل بدم... وقتی بعد ازاون اتفاق همه ترکم کردن ولی اون گفت باورم داره... پیش خودم هزاران هزار بار شرمنده شدم... واي دکتر... اگهبدونید چه حس بدي بهم دست داده بود... اون لحظه دوست داشتم خودم رو بکشم... عذاب وجدان بدي داشتم... خیلیناراحت بودم که توي ذهنم به وفادارترین دوستم شک کردم... بالاخره یه روز دلم رو به دریا زدمو موضوع رو بهشگفتم اول با تعجب نگام میکرد ولی بعدش زیر خنده زدو گفت دیوونه از اول بهم میگفتی... این همه عذاب وجدان واسهچی بود؟... من هم به جاي تو بودم به همه چیز و همه کس شک میکردمدکتر: ناراحت نشد؟- نمیدونم... شاید ناراحت شدو به روي خودش نیاورد شاید هم واقعا اون حرف رو از ته دلش زد... بعد از اون دیگههیچوقت سر اون موضوع صحبت نکرد و من هم ممنونش بودمدکتر: بنفشه چی؟- بنفشه از خودم هم براي من نگرانتر بود... بنفشه دوستم نبود خواهرم بود... با هم بزرگ شده بودیم با هم زمینخورده بودیم با هم بلند شده بودیم در بدترین شرایط هم دلیلی براي شک نسبت به بنفشه وجود نداشت... بعضی مواقعماندانا رو متفکر میدیدم اما وقتی ازش میپرسیدم چی شده لبخند میزدو میگفت هیچی... ولی حس میکردم به بنفشهمشکوك شده... شاید بنفشه هم به ماندانا مشکوك بود... نمیدونم آقاي دکتر... نمیدونم... ماندانا بارها به من گفته بودخودت تصمیم بگیر به من و بنفشه کاري نداشته باش... شاید میخواست به طور غیرمستقیم بهم اشاره کنه به هیچکساعتماد نکن.... شاید هر کسی هم جاي ماندانا بود و از خودش اطمینان داشت به بنفشه شک میکرد آخه من به جز ایندو نفر تو اون روزاي اخر با کسی نمیگشتمدکتر: چرا به طور مستقیم بهت چیزي نمیگفت؟- میترسید رابطه ام رو باهاش قطع کنم... من روي بنفشه خیلی تعصب داشتم اجازه نمیدادم کسی در موردش حرفبزنه... بنفشه هم همین طور بود... دو تا دوست جدا نشدنی بودیمبا پوزخند ادامه میدم: که بعدش از هم جدا شدیم... رابطه ي من و بنفشه تعریف نشده بود... تنها دلیلی که من رشته يزبان رو انتخاب کردم بنفشه بود... براي من هنوز که هنوزه جاي سواله چه طور بنفشه حاضر شد قید دوستیمون روبزنه؟... چرا اون هم باورم نکرد؟...دکتر: وقتی بنفشه دوستیش رو با تو بهم زد ماندانا چیزي در مورد شکش به بنفشه نگفت؟«؟ ترنم تا چه حد به بنفشه اعتماد داشتی »: - چرا یه بار بهم گفتدکتر: تو چی گفتی؟- با لبخند گفتم: من به اندازه ي همه دوستیهاي دنیا به بنفشه ایمان دارم درسته رابطه اش رو با من قطع کرده ولیمطمئنم هیچوقت علیه من کاري انجام ندادنه و نمیدهدکتر: عکس العمل ماندانا در برابر این حرف چی بود؟- آهی کشیدو هیچی نگفتبا لحن غمگینی ادامه مبدم: وقتی پدرم باورم نکرد از بنفشه نمیشد توقعی داشتدکتر با تعجب میگه: پس مادرت چی؟- شما هنوز ماجراهاي جدید بیخبر هستین... فعلا اجازه بدین ماجراي قبلی رو تموم کنمسري تکون میده و هیچی نمیگهبا ناراحتی ادامه میدم: سیاوش که گوشی رو از کیفم در آورد چنان نگاهی به من انداخت که از ترس به خودم لرزیدم...اون لحظه میخواستم حرف بزنم که سروش یه داد بلند سرم زد که من از ترس خفه شدم... بعد هم گوشی رو از دستسیاوش چنگ زدو سریع به بخش اس ام اس هاي ارسال شده رفت... خبري از اس ام اس کذایی نبود... سروش هیچینگفت... فقط گوشی رو به سمت کیفم پرت کردو چشماشو بست اما سیاوش شروع به داد و بیداد کردو مدام میگفت چراداري زندگی من و ترانه رو خراب میکنی... بعد از یه ساعت داد و فریاد بالاخره سروش گفت.....تک تک کلماتش رو یادمهسروش: کافیه سیاوشسیاوش:سر......سروش: هنوز هیچی معلوم نیست... خودت هم خوب میدونی ممکنه یه نفر دیگه اون اس ام اس رو داده باشهسیاوش: سروش خودت رو زدي به خریت... این حرفت مثله این میمونه که بگم الان شبه... آخه احمق جون جلويچشمات داره بهت خیانت میکنه بعد.......داد سروش هنوز هم قلبم رو به لرزه میندازهسروش: خفه شو سیاوشناباوري سیاوش رو درك میکردم ولی طرفداري سروش رو نه... آقاي دکتر سروش واقعا عاشق بود... به خدا عاشقمبود... میتونم قسم بخورم... هر کسی جاي سروش بود توي اون لحظه بدون فکر توي گوش زنش میزد... ما فقط اسمانامزد بودیم در اصل زن و شوهر محسوب میشدیم... درسته زن صیغه ایش بودم درسته یه صیغه واسه ي محرمیتبود... ولی با همه ي اینا باز هم زنش بودمدکتر با لبخند سري تکون میده و میگه: هیچوقت با هم....معنی حرفش رو فهمیدم... با خجالت نگامو ازش میگیرم... دکتر هم که خجالتمو میبینه جملش رو ادامه نمیده... بهزمین خیره میشم و میگم: سروش هیچوفت از حد خودش تجاوز نمیکرد... تمام اون 5 سال با اینکه به هم محرم بودیمبه طرفم نیومد.. همیشه میگفت دوست دارم وقتی به خونه ي خودم اومدي مال من بشی... فقط حواست رو به درستبده... هنوز سنت واسه ي ازدواج کمهدکتر: پس دیوونت بودزیر لب میگم: من هم دیوونش بودمو با لبخند تلخی آهسته تر از همیشه زمزمه میکنم: و هستمدکتر موضوع رو عوضمیکنه و میگه: چی شد که سروش هم بهت شک کرد؟نفس عمیقی میکشمو سرمو بالا میارم که با لبخند دکتر مواجه میشم... معلومه زمزمه مو شنیده... خجالت زده لبخنديمیزنمو میگم: همون روز چند تا عکس از سیاوش از لاي یکی از کتابام پیدا میشهدکتر با تعجب میگه: چه جوري؟- سروش میخواست وسایلامو بریزه تو کیفمو از ماشین سیاوش پیاده بشه که از لاي یکی از کتابام یه عکس پایینمیفته... اون لحظه سروش بهت زده به عکس سیاوش خیره شده بود و بعد از چند لحظه مکث فقط یه کلمه گفت:...چرا؟...اشک از گوشه ي چشمم سرازیر میشه و میگم: آقاي دکتر بارتون میشه من خودم هم داشت باورم میشد که دیوونهشدمدکتر با تعجب میگه: چرا؟- با خودم میگفتم شاید واقعا همه ي این کارا رو من کردم و خبر ندارم... مثله این آدماي چند شخصیتیدکتر با صداي بلند میخنده و میگه: دیوونه.. چرا اینجوري فکر میکردي؟شونمو بالا میندازمو میگم: خوبه خودتون دارین میگین دیوونه ام دیگهبا صداي بلندتر میخنده و میگه: چی شد که فهمیدي دیوونه نیستی و همه ي اینا سر یکی دیگه ست- حرفاي ماندانا... مدام میگفت... اگه تو اون روز اس ام اس میزدي من متوجه میشدم دختره ي خل و چل... من که یهلحظه هم تنهات نذاشتم پس کی میخواستی همچین غلطی کنی... آخه من این حرفا رو به ماندانا و بنفشه هم گفتهبودم... بنفشه که عکس العمل شما رو نشون داد ولی ماندانا کلی باهام حرف زدو قانعم کرد... وگرنه من تا ساعتها بایدبه این فکر میکردم که دیوونه ام یا این کارا زیر سر یه نفر دیگه هستدکتر: بعد از تموم شدن ماجرا هیچ پیغامی برات فرستاده نشد؟- هیچی... واقعا هیچی... حتی یه تهدید کوچولو هم در کار نبود... غریبه اي اومد... ناآشنا وارد زندگیم شد... همه چیزمرو تباه کرد... و بی سر و صدا هم رفتدکتر: اشتباه نکن... غریبه اي اومد... باهات آشنا شد... وارد زندگیت شد... زندگیت رو تباه کرد و بعد اون بدبختیهاي تورو تماشا کرد معلوم هم نیست رفته باشه یا نه- میخواین بگین هنوز هم تماشاگر این داستان هست؟دکتر: اگه آشنا باشه پس هنوز هم میتونه از زندگیت مطلع بشهبه فکر فرو میرمدکتر: بعد از رو شدن عکسا چه اتفاقی افتاد؟شونه اي بالا میندازمو میگم: میخواستین چی بشه... زندگی سیاه بود سیاهتر شدآهی میکشمو ادامه میدم: براي اولین بار شک و تردید رو تو چشماي سروش دیدم... وقتی گفتم هر کسی موبایلم روبرداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره... سیاوش پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما سروش هیچینگفت... براي اولین بار نگاهشو از من گرفت... براي اولین بار با من غریبه شد... براي اولین بار باورم نکرد... براي اولینبار به اندازه ي فرسنگها از من دور شد... کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود... وقتی به خونهرسیدیم صداي جیغ و شیون همراه گریه و زاري از داخل خونه میومد...بیشتر همسایه ها جلوي در خونمون تجمع کردهبودن ولی در خونه بسته بود.... اون لحظه با دستهاي لرزون دنبال کلید میگشتم که سروش کیفم رو چنگ زد و خودشکلید رو پیدا کرد... با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد... سیاوش هم با رنگ و رویی پریده ازماشین پیاده شد... تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه اي که من ساکن اونهستم اتفاق بدي افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟... من احتمال هر چیزي رو میدادم دکتر... احتمال هر چیزي رومیدادم... هر چیزي به جز خودکشی خواهرمدکتر بهت زده میگه: نه!!!!- خیلی سخت بود دکتر وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد... بابا هم باعصبانیت داشت به طرفم میومد که سروش من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه... باورتونمیشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت... سروش جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی ترانه حرف زد... از اینکه کلیقرصخورده... از اینکه دیگه زنده نیست... از اینکه آمبولانس تو راهه... ولی نه براي اینکه نجاتش بده بلکه براي بردنجنازش... از اینک....دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش... اینقدر به خودت فشار نیاربا لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ ترانه میدونند... همه من رو قاتل ترانه میدونند... همه من رو خائن وگناهکار میدونند... من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن... آقاي دکتر چه جوري آرومباشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم... واقعا چطور هنوز زنده ام؟اشک گوشه ي چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشهبعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده... به سمت میزش میره و از قندون روي میزش چند تا قند برمیدارهداخل آب میریزه و با قاشقی که توي دستشه محتویات داخل لیوان رو هم میزنه و بعد هم به طرف من میاد... لیوان روبه طرف من میگیره و میگه: بخوربا دستهاي لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنونجلوم میشینه... معلومه آروم شده... لبخندي میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی... آوردم که بخوريلبخندي میزنمو سري تکون میدمو ... چند جرعه اي میخورمدکتر: تا تهش بخورمیخندمو میگم: من حالم خوبه آقاي دکتراون هم میخنده و میگه: من دکترم یا توهمونجور که میخندم میگم: شمادکتر: پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخورسري تکون میدمو به ناچار آب قند رو جرعه جرعه میخورمهمونجور که مشغول خوردن آب قند هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشیندکتر: من هر کاري میکنم تو میگی بهتون نمیادمیخندمو بقیه آب قندمو یک نفس سر میکشمبعد از تموم شدن آب قند میگه: اگه خسته اي بقیه رو بذار براي یه روز دیگه- نه... ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنمسري تکون میده و هیچی نمیگهو من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: سیاوش که همونجا از حال میره... سروش مات و مبهوت سر جاش خشکشمیزنه و اما من.. من با حال و روزي خراب به خونوادم نگاه میکردم... تو نگاه هیچکدومشون خبري از مهر و محبتسابق نبود... مامان مدام نفرینم میکرد... بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید... طاهر داشت با چشمهاي اشکی بهسیاوش کمک میکرد... طاها روي زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود... باورم نمیشد... باورم نمیشد کهخواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم...از پشت سروش خارج شدم... توي اون لحظه دیگه هیچیبرام مهم نبود... نه کتک خوردن... نه فحش شنیدن... هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزي که برام مهم بودخواهرم بود... فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله ترانه خودکشی کنه... با ناباوريبه داخل خونه میرفتمو به نگاه هاي پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم... هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت...حتی سروش هم هیچ کاري نمیکرد... همه ي خونه بوي مرگ میداد... ته دلم عجیب خالی شده بود... خونه اي کهعاشقش بودم بوي ماتم و عزا گرفته بود... از خودم اراده اي نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم باخواست و اراده ي اون پیش میرفتم... وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته... لپ تاپم روي اپن کنار تلفنبود... گوشی تلفنمون هم که از نوع بیسیم بود روي زمین افتاده بود... هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال وبود و تاریخ c روزم خراب تر میشد... توي لپ تاپم پر بود از عکس هاي سیاوش... تمام عکسها داخل پوشه اي در درایوایجادش هم یه ماه قبل بود...رو انتخاب کرده بود چون... C دکتر: کار هر کس بود درایورو انتخاب کرده بود چون ویندوز رو در این درایو نصب کرده بودم من براي C میپرم وسط حرفشو میگم: اره درایونگهداري عکس محال بود از این درایو استفاده کنمدکتر: ولی با همه ي اینا ازت شناخت داشته... حتما مطمئن بود که زیاد این درایو رو باز نمیکنی که این درایو رو انتخابکرده بود- حتی اگه باز هم میکردم متوجه نمیشدم توي یکی از پوشه هاي برنامه هاي نصب شده روي کامپیوترم ریخته بود...من که بیکار نبودم برم دونه دونه پوشه ها رو باز کنمدکتر: پس هر کسی بوده به خواهرت اطلاع داده بود... خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟- همه... بدون استثنا میگم همه بهم شک کردن... هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد...با دیدن عکسها از حال میرم... ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و زاري و اظهار بی اطلاعی کاري هیچ کاري از دستمبرنمیومد... سروش و طاهر که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی براي اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدنعکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن... سروش فکر میکرد منعکسا رو اون طور جاسازي کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه... از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانبتو اس ام اس داده پس چرا اس ام اس گوشی تو رو پاك کرده... اگه اس ام اس تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیهتو میشد... از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بوددکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه... خیلی- اوهومدکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردي؟- بعد از اون خونوادم من رو طرد کردن... سروش هم قید من رو زد... همه ي فامیل و همسایه و دوستام هم ترکمکردن... باورتون میشه حتی بنفشه هم تو گوشم سیلی زدو گفت ازت انتظار نداشتم... مادر بنفشه یه بار تو خیابون منرو دیدو گفت: دیگه حق نداري دور و بر دختر من بپلکی... تویی که به خواهرت رحم نکردي به دختر من رحم میکنی...نمیدونم آقاي دکتر بنفشه چرا اون برخورد رو کرد... بعد اون بارها و بارها بی توجه به تهدیداي مادرش به خونشونزنگ میزدم تا باهاش حرف بزنم اما مادرش اجازه نمیداد... هر چند برخورد همه ي فامیل با من اینجور بود اما بنفشهبرام خیلی عزیز بود و من ازش انتظار دیگه اي داشتمآهی میکشمو به رو به رو خیره میشمدکتر: شاید تحت تاثیر حرفاي مادرش دوستی با تو رو کنار گذاشت- بعدها من هم به همین نتیجه رسیدم... بنفشه عاشق مادرش بود... لابد بخاطر اینکه ناراحتش نکنه تصمیم گرفت قیدمن و دوستی با من رو بزنه... البته مطمئن نیستم ولی بهترین دلیلی که براي کارش پیدا کردم همین بود...دکتر درنگی میکنه و میگه: البته دو امکان دیگه هم وجود دارهبا تعجب میگم: چی؟دکتر: یا اینکه بنفشه تو این کار دست داشته باشهبا جدیت میگم: محاله... بنفشه در بدترین شرایط هم کنارم بودشونه اي بالا میندازه و میگه: شاید هم مدرکی علیه تو به دست بنفشه رسیده بود که نشون میداد تو گناهکاريبا تعجب میگم: فکر نکنم... یعنی نمیدونم... جدایی من از بنفشه چه نفعتی براي دیگران میتونه داشته باشه؟دکتر: نمیدونم... فقط یه احتماله... بقیه ماجرا رو بگومتفکر ادامه میدم: تو اون روزاي بد علاوه بر اینکه دنبال کار میگشتم باز هم تلاشم رو براي اثبات بیگناهیم میکردم...اولین چیزي که من رو مشکوك میکرد گوشیه تلفن بود... اون روز گوشی تلفن رو زمین افتاده بود و لپ تاپ همنزدیک تلفن بود... ماندانا مثله همیشه باورم کردو باهام همراه شد... رفتیم مخابرات تا پرینت تلفن رو بگیریم اما گفتنفقط به کسی داده میشه که تلفن به نامش باشه... اومدم خونه به بابام گفتم اما اون کلی کتکم زدو گفت: دیگه حوصلهي شنیدن این چرت و پرتا رو نداره... در اتاق ترانه رو هم قفل کرده بودن و اجازه نمیدادن به اتاقش برم... دوستداشتم وارد اتاق ترانه بشم تا شاید بتونم چیزي پیدا کنم... تو اتاق خودم هم بارها و بارها گشتم و در کمال ناباوري چندتا عکس از من و سیاوش در کافی شاپ و درمونگاه پیدا کردم... اون لحظه بود که فهمیدم هر چی بیشتر میگردممدارك بیشتري بر علیه خودم پیدا میکنم... همه چیز رو به ماندانا گفتم اون هم دیگه فکرش کار نمیکرد... بعد ازیکسال پرس و جو فقط یه چیز فهمیدم که اون هم کمک چندانی بهم نکرددکتر: چی؟- ترانه قبل از مرگش یه نفر رو ملاقات کرده بوددکتر با ناراحتی میگه: پس چرا چیزي نگفتی؟- چرا فکر میکنید چیزي نگفتم؟... زبونم مو در آورد از بس گفتم ولی کسی باور نکرددکتر: چه جوري فهمیدي؟- یازده ماه از مرگ ترانه میگذشت و من روزاي سختی رو میگذروندم... هیچ مدرك یا دلیل قانع کننده اي نداشتم...سروش هم خطش رو عوضکرده بود... از خونشون هم اسباب کشی کرده بودن و از منطقه اي که توش زندگیمیکردن رفته بودن... تو محل کارش هم جواب تلفنام رو نمیداد... حتی چند بار به محل کارش رفتم که اونقدر بد باهامبرخورد کرد که از رفتنم پشیمون شدم... خیلی ناامید بودم... کم کم داشتم بیخیال اثبات بیگناهیم شده بودم... که یهروز به صورت اتفاقی با پسربچه اي رو به رو میشم که به من میفهمونه ترانه قبل از مرگش با کسی صحبت کرده بود...نمیدونم اون فرد یکی از دوستاي ترانه بود یا همون کسی بود که این بلاها رو سرم آورد فقط میدونم قبل از مرگ ترانهشخصی توي خونه ي ما بوده که هیچ اثري از خودش به جا نذاشته... هر چند من بیشتر این حدس رو میزنم که اونطرف کسی بود که در تمام این ماجراها نقش داشتهدکتر: چرا؟- چون اگه یکی از دوستاي ترانه بود لابد بعدها میومد میگفت من قبل از مرگ ترانه دیدمش حالش این طور بود... چهمیدونم ولی حس میکنم از دوستاش نبود... شاید هم حسم اشتباههدکتر متفکر میگه: اون روز اون پسربچه بهت چی گفت؟- اون روز صبح زود داشتم از خونه خارج میشدم که صداي گریه یه پسربچه رو شنیدم... در رو باز کردمو با تعجب بهپسر بچه اي که کنار دیوار خونه ي ما نشسته بود نگاه کردم... بعد از چند لحظه به خودم اومدمو دلیل گریه اش روپرسیدم و فهمیدم جلوي خونمون زمین خورده و دستش خراشیده شده... از اونجایی که زخمش سطحی بود از تويکیفم دو تا چسب زخم در آوردمو روي دستش زدمنگاهی به دکتر میندازمو میگم: از روي عادت همیشه چند تا چسب زخم توي کیفم میذارملبخندي میزنه و چیزي نمیگهادامه میدم: اونقدر باهاش حرف زدم که کلا زخم و خراشیدگی رو فراموش کرد... بعداز اینکه خیالم از بابت زخمشراحت شد بهش کمک کردم تا از روي زمین بلند بشه و ازش پرسیدم که کجا زندگی میکنه... امیر هم آدرس چندکوچه اون طرف تر رو داد...دکتر: امیر؟لبخندي میزنمو میگم: همون پسر بچه رو میگم... اسمش امیر بوددکتر آهانی میگه دوباره منتظر ادامه صحبتم میشه- داشتم میگفتم از اونجایی که مسیر خونه ي امیر توي راهم بود بهش گفتم تا خونه همراهیش میکنم امیر هم شونهاي بالا انداخت و چیزي نگفت... من هم براي اینکه اون رو به حرف بگیرم تا یاد زخم روي دستش نیفته... یه کیک کهبراي صبحونه توي کیفم گذاشته بودم رو از کیفم درآوردمو نصفش کردم... نصف رو به امیر دادم نصفش رو هم واسهي خودم برداشتم و همونجور که کیک رو میخوردم به اون هم گفتم که کیک رو بخوره... اون هم سري تکون دادوشروع به خوردن کیکش کرددکتر: این جور که معلومه رابطه ات با بچه ها خوبه- سعیمو میکنم درست ارتباط برقرار کنم... دنیاي بچه ها رو دوست دارم زود قهر میکنند زود آشتی میکنند زودمیبخشن... همه ي تصمیم گیري هاشون ثانیه ایه... اهل کینه و انتقام و این حرفها هم نیستندکتر: درسته... دنیاي بچه ها زیادي پاکه- شاید دلیلش اینه که خودشون هم خیلی پاکندکتر سري تکون میده و میگه: حق با توههلبخندي میزنمو هیچی نمیگمدکتر: شرمنده که توي حرفات پریدم... در برابر این همه احساساتی که در مورد یه پسربچه ي غریبه نشون دادي متاثرشدم... لطفا ادامه بده- وقتی خودیها محبتت رو قبول نمیکنند مجبور میشی به غریبه ها محبت کنینگاهش غمگین میشه ولی من بی توجه به نگاهش ادامه میدم: همونجور که کیک میخوردیم با هم دیگه در موردمسائل مختلف حرف میزدیمو میخندیدیم... تا اینکه حرف به بازي فوتبال و این حرفا کشیده شد... اینجور که فهمیدهبودم امیر عاشق فوتبال بود و از اونجایی که بچه هاي کوچه ي خودشون خیلی ازش بزرگتر بودن اجازه نمیدادن امیرباهاشون فوتبال بازي کنه... امیر هم اکثرا تو کوچه ي ما پلاس بود و با بچه هاي کوچه ي ما بازي میکرد... چون تعدادپسربچه هاي هم سن و سال امیر تو کوچه اي که ما میشینیم خیلی زیاده مجبور بود به با کلی مکافات خودش رو بهکوچه ي ما برسونه... امیر همینجور مینالید که مامانم به سختی اجازه میده از کوچه مون خارج بشم... خیلی وقتایواشکی میام... من هم به حرفاش گوش میکردمو هیچی نمیگفتم تا اینکه میگه: یه بار که از روي کنجکاوي صدايبلند دو نفر توي کوچه تون دیر به خونه رسیدم که باعث شد کلی کتک از مامانم نوش جان کنماون لحظه من هم کنجکاو میشمو میپرسم: حالا مگه دعوا در مورد چی بود؟از یادآوري لحن فیلسوفانه ي امیر خندم میگیرهدکتر: چی شد؟ چرا میخندي؟- آخه طوري جواب سوالم رو داد که آدم فکر میکرد مهمترین معماي دنیا رو داره حل میکنه؟ من یه سوال کوچیکازش پرسیده بودم ولی امیر تمام اتفاقات اون روز رو برام تعریف کرد... هر چند باعث شد خیلی چیزا رو بفهممدکتر هم لبخندي میزنه و میگه: حالا چی میگفت؟مثله همیشه از صبح زود از خونه بیرون زده بودم با کلی التماس و خواهش مامانم رو »: حرفاي امیر تو گوشم میپیچهراضی کرده بودم تو کوچه ي شما بیام تا بتونم با حسن و علی و بقیه ي بچه ها بازي کنم... خونه ي حسن و علی اینانزدیک خونه ي شماست اکثرا نزدیکاي خونه ي شما قرار میذاریمو همون اطراف بازي میکنیم... صبح زود جلوي خونهي شما منتظر علی و حسن بودم تا با همدیگه به دنبال بچه هاي دیگه بریم... اول صبحی یه پیرمرد اخمالو از خونتونخارج شد که من با دیدنش سکته کردمو پشت یکی از درختاي اطراف قایم شدم بعد از مدتی بالاخره حسن و علیرسیدن... من هم موضوع پیرمرد رو فراموش کردم و با حسن و علی دنبال بچه هاي دیگه رفتیم و تا ظهر کلی با همفوتبال بازي کردیم... موقع برگشت هیچکس توي کوچه نبود... همه ي بچه ها خونشون نزدیک بود و بعد از بازي بهخونه هاشون رفته بودن ولی من باید کلی راه رو برمیگشتم... از اونجایی که توي خونه تنهام و خواهر و برادري ندارم ازخونه بدم میاد... واسه ي همین هم بیخیال به قوطیه خالی اي که جلوي پام بود لگد میزدمو آروم آروم به سمتخونمون حرکت میکردم که با شنیدن صداي دو نفر از حرکت واستادمو نگاهی به اطراف انداختم... کلا قوطیه خالی روبیخیال شدمو از روي کنجکاوي به سمت اون طرفی رفتم که صدا از اونجا میومد... و بالاخره فهمیدم که اون صدا،« صداي صحبت دو تا دختره که جلوي در خونه ي شما داشتن در مورد مسئله اي بحث میکردنبا صداي دکتر به خودم میام: از کجا مطمئنی امیر از همون روزي حرف میزد که ترانه خودکشی کرد- مطمئن نیستم شک دارمدکتر: دلیل اینکه تا حدي این فکر رو داري که اون چیزي که امیر دیده مربوط به همون روز هست... چیه؟- وقتی فهمیدم مشاجره اي که شکل گرفته جلوي در خونه ي ما بوده کنجکاویم بیشتر شد و با مشخصاتی که از امیردر مورد دخترا بهم داد مطمئن شدم یکی از اون دخترا ترانه بوده و اگه قبل از ماجراي تهمت و این حرفا ترانه با کسیمشاجره یا بحث میکرد صد در صد خونواده رو در جریان میذاشت در صورتی که من یادم نمیاد ترانه هیچ دعوا یامشاجره اي اون هم جلوي در خونمون داشته باشهدکتر: ممکنه فقط یه بحث کوچیک بوده باشه... از این بحثهاي دخترونه که یه دختر با دوستاش میتونه داشته باشه وترانه لازم ندونسته اون رو به خونوادش بگه- ببینید آقاي دکتر من نمیخوام براي تبرئه ي خودم حرفی بزنم اما چند تا دلیل خوب دارم که میگه: ترانه قبل ازمرگش با کسی حرف زده و حتی مشاجره هم داشتهدکتر با کنجکاوي میگه: و اون دلیلا چی هستن؟- امیر وقتی مشخصات ترانه رو داشت میگفت در مورد لباسش هم حرف زد لباس همون لباسی بود که شب گذشته توتن ترانه دیده بودم... دومین دلیلم اینه که ترانه اکثر روزا توي چشمش لنز میذاشت اما وقتی رنگ چشم ترانه رو از امیرپرسیدم بهم گفت قهوه اي بوده یعنی ترانه اون روز لنز نذاشته بود... و اون روزاي آخر که ترانه بی حوصله بود حوصلهي آرایشو لنز و این حرفا رو نداشت... و یکی از دلایل دیگه ي من این بود امیر میگفت حدود یک سال از اون ماجرامیگذره... پس به راحتی میشه نتیجه گرفت تو این یازده ماه که ترانه زنده نبود امکان افتادن این اتفاق غییرممکنه اگهاون یه ماه رو...دکتر حرفمو ادامه میده و میگه: در نظر بگیریم امکانش هست که توي همون روز اتفاق افتاده باشهسري تکون میدمدکتر: اما امکانش کمه- نه با در نظر گرفتن یه چیز میتونم بگم امکانش زیادهدکتر: چی؟- اول باید اینو بهتون بگم که ماهی یه بار یه نفر میاد به باغچه ي کوچولوي پشت خونه مون رسیدگی میکنه و اونروزي که ترانه خودکشی کرد صبح زودش باغبون صبح زود اومده بود کارش رو انجام داده بود و رفته بود... و اگه بهحرفام توجه کرده باشین امیر در مورد یه پیرمرد اخمالو حرف میزد... من که تو اون لحظه این حرفا رو میشنیدم حال وروزم خیلی خراب بود... ولی با همه ي اینا با خودم گفتم شاید منظور امیر از پیرمرد اخمالو پدرمه... هر چند پدر مناونقدرا هم پیر نیست و ما کسی رو تو خونمون میانسال تر از پدرم نداریم که صبح زود از خونمون خارج بشه... من کیفپولم رو در اوردم و عکس پدرم رو که داخل کیف پولم بود به امیر نشون دادم اما امیر گفت پدرم اون پیرمرد نبوده و ازطرفی چون عکس ترانه هم تو کیفم خودنمایی میکرد امیر با دیدن عکس ترانه سریع عکس العمل نشون داد و گفتمطمئنه این زن همونیه که جلوي در خونه مون مشغول بحث با دختره دیگه اي بوده و از اونجایی که توي عکس ترانهلنز آبی زده بود امیر بهم گفت فقط رنگ چشماش فرق میکرددکتر متفکر میگه: میشه گفت حق با توهه- با توجه به حرفاي امیر و همینطور تاریخ وقوع اتفاقات و مشخصات ظاهري ترانه میتونم این احتمال رو بدم که ترانهقبل از مرگش کسی رو ملاقات کردهدکتر: امیر در مورد شکل ظاهري دختر چیزي نگفت؟- به جز اینکه یه عینک آفتابی بزرگ به چشماش زده بود چیز قابل ملاحظه ي دیگه اي نگفت...دکتر: به نظرت عجیب نیست یه پسربچه بعد از یک سال مشخصات لباس یه نفر رو به یاد داشته باشه؟- شونه امو بالا میندازمو یگم: شاید دلیلش این بود که ترانه همیشه لباسهاي عجق وجق میپوشید...سلیقه ي من و ترانهزمین تا آسمون با هم متفاوت بود... ترانه هاي رنگهاي تند... مدلهاي عجیب غریب... آرایشجیغ رو به هر چیزيترجیح میداد... من هم که اون موقع ها آخر شیطنت بودم مدام اذیتش میکردم... حتی لباسهاي تو خونش هم متفاوتبود... اما در مورد اون شخصناشناس، امیر به جز عینک آفتابیه اون زن چیز دیگه اي یادش نبود... البته چرا یه چیزدیگه هم یادش بوددکتر: چی؟- کفشهاي پاشنه بلند اون زن... چون اون روز امیر با مسخره بازي بهم گفته بود اونقدر کفشاي اون زن پاشنه بلند بودنمن میترسیدم بیفتهدکتر: که اینطوربه آرومی سري تکون میدمو هیچی نمیگمدکتر: اون روز کسی به جز ترانه توي خونه نبود؟- اگه کسی توي خونه بود که اصلا ترانه نمیتونست خودکشی کنهدکتر: ازش نپرسیدي که ترانه و اون دختر چی میگفتن؟- چرا پرسیدم.. چیزي زیادي نمیدونست... فقط گفت یکی از دخترا که بعد فهمیدم منظورش ترانه هست خیلی عصبانیبود و به خانمه میگفت: محاله... و از یه اسمی به نام سیامک حرف میزد که فکر کنم منظورش همون سیاوش بود...چون یه خورده باهاشون فاصله داشت قشنگ متوجه ي حرفاشون نمیشددکتر: ترانه اون دختر رو توي خونه هم برد؟سري به نشونه ي آره تکون میدمو میگم: مثله اینکه بعد از مدتی اون شخصی که براي من مچهوله امیر رو دید و بهترانه چیزي گفت... که باعث شد ترانه ساکت بشه و نگاهی به امیر و اطراف بندازه و حتی امیر میگفت ترانه به نشونهي تائید حرف اون طرف سري تکون داد و اون دختر رو به داخل خونه برددکتر: مطمئنی حرفاي اون پسربچه درسته؟- آقاي دکتر اون یه بچه هست ممکنه کلی از ذهن خودش خلق کنه... باز هم میگم مطمئن نیستم ولی در این حدمیتونم بگم که امکانش زیاده که کلیات ماجرا درست باشهدکتر متفکر میگه: ترانه قبل از خودکشی نامه اي پیغامی چیزي براتون نذاشته بود؟- نه... چرا اینو میپرسین؟شونه اي بالا میندازه و میگه: آخه هر جور که فکر میکنم دلیل خودکشیش رو نمیفهمم- من هم نمیفهمم... یعنی به خاطر چند تا دونه عکس خشک و خالی خودکشی کرددکتر: شاید هم به خاطر حرفایی که اون زن یا دختر یا هرکسی که بود خودکشی کردنفس عمیقی میکشه و میگه: عکس العمل خونوادت در مورد حرفایی که از امیر شنیده بودي چی بود؟- شاید اگه همون روزاي اول میفهمیدم راضی میشدن ولی بعد از یازده ماه فکر میکردن این کارا رو میکنم تا من روببخشن... هر چند حس میکنم اگه همون روزاي اول هم میفهمیدم باز هم باورم نمیکردندکتر: سروش چی؟- اصلا حاضر نبود من رو ببینه... چه برسه به شنیدن حرفام... حالا فرضمیگیریم که حرفام رو میشنید به نظرتون یهپسربچه ي هشت نه ساله اعتماد میکرد؟دکتر: سروش و سیاوش چیکارا میکردن؟- سیاوش واسه ي یه مدت رفت خارج ولی سروش بعد از مدتی محل کارش رو هم عوضکرد... کسی هم به من درمورد سروش چیزي نمیگفت...دکتر: توي این چند سال باز هم اتفاق مشکوکی افتاد؟- نه... بعد از مرگ ترانه و بدبختی من دیگه هیچ اتفاق قابل توجهی نیفتاد... لابد هر کس که این کار رو کرد به هدفشرسیده بوددکتر: برام جاي سواله چرا یه بار هم تهدیدت نکرد؟- نمیدونم... هر چند جدیدا بدجور احساس خطر میکنمدکتر با تعجب میگه: چرا؟ تو که گفتی دیگه خبري از اتفاقات گذشته نیستلبخند تلخی میزنمو شروع میکنم به تعریف کردن اتفاقایی که جدیدا برام افتاده... از پارك... از دزدي... از ماشینايمشکوك... از ترسام... از خطرهایی که این روزا احساس میکنم... از تعقیب و گریزهایی که هر لحظه شکل میگیره و مناز اونا بی خبرم... از ملاقات دوباره ام با سروش... از رفتار سروش... از کار کردن تو شرکت سروش... و از رفتاري کهباهام توي باغ داشت... از آزاري که به روحم رسوند و تا تجاوزي که اگه طاهر نمیرسید ممکن بود صورت بگیره...دکتر بهت زده به من نگاه میکنه و هیچی نمیگه ولی من به اندازه ي تمام ناگفته هاي عمرم حرف میزنم اونقدر حرفمیزنم که خودم هم خسته میشم.... خسته تر از همیشه... ولی خستگی هم باعث نمیشه که سکوت کنم باز هم حرفامومیزنم... از همه چیز و همه کس میگم... ازنامادري اي که یه عمر برام حکم مادر رو داشت ولی الان حتی اسمم رو همبه زور به زبون میاره... از پدري که من رو سربار خودش میدونه... از مادري که در به در دنبالشم ولی هیچ آدرسی ازشندارم... از برگشت ماندانا که شده تنها امیدم براي تصمیماي جدیدي که گرفتم.. و در آخر از هدفهاي بزرگی کهنمیدونم باز هم زیر پاهاي دیگران له میشن یا به وقوع میپیوندن... بعد ازتموم شدن حرفایی که باید میزدم نفس عمیقیمیکشمدکتر دهنش باز مونده... میدونم باور این همه اتفاق براش سختهبا لبخند میگم: تموم شد... بالاخره تموم شد...دکتر به زحمت میگه: باورم نمیشهبا مهربونی میگم: میدونم.... سخت باور حرفایی که براي خودم هم مبهمه...دکتر: یعنی اینبار قصد جونت رو کردن؟آهی میکشمو میگم: نمیدونمدکتر: ممکنه مسعود زنده باشه؟- فکر نکنم... بهتره از من هیچی نپرسین همه اینا واسه ي خودم هم اي سواله... من دونسته هامو گفتم... از ندونسته هابی خبرم... دکتر به دو دلیل حرفامو زدم یکی که دنبال یه محرم اسرار میگشتم که غریبه رو به هر آشنایی ترجیحمیدادملبخند میزنه و میگه: درکت میکنم- اگه نمیکردین جاي تعجب داشت... دوم اینکه به امید یه کمک... بدجور درمونده شدم... از یه طرف رفتار پدرم... از یهطرف رفتار سروش... از یه طرف اون تعقیب و گریزها... این دفعه دیگه نمیخوام بیگدار به آب بزنم... این بار میخوامحساب شده پیش برم... حداقل یکی بدونه که من بیگناهم... درسته ماندانا میدونه ولی اون هم زیادي درگیر احساساتمیشه... من لبه وجود یکی نیاز دارم که با عقل تصمیم بگیرهدکتر با آرامش بهم نگاه میکنه و میگه: خیالت راحت باشه... میتونی به عنوان یه مشاور و همینطور یه دوست روي منحساب کنی؟- هر چند گفتن بعضی از مسائل برام سخت بود ولی سعی کردم همه چیز رو با جزئیات بگم تا بتونید تصمیم درستیبگیریددکتر: واقعا ممنونتم... خیلیا بخاطر آبروداري نیمی از مسائل رو از ما مخفی میکنند ولی تو سعی کردي اشتباهاتت رو همبگی و صد در صد این خودش خیلی تاثیر مثبت در روند کاري ما داره...با لبخند غمگینی میگم: من که دیگه آب از سرم گذشته آقاي دکتر... دیگه آبرویی برام نمونده که بخوام آبروداريکنم.... از اینجا به بعد فقط منتظر کمک شما هستم... همه ي امیدم به شماست... یه کمک... یه راه حل... یه راهکار...یه چیز که یه شروع دوباره بشه براي این زندگی من... بدجور داغونم آقاي دکتر...نفس عمیقی میکشه و با لبخند آرامش بخشی میگه: هیس... آروم باش... گفتم که کمکت میکنم... امیدت به خداباشهاشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشهفصل پانزدهمبا لحن غمگینی میگم: آقاي دکتر دنبال خیلی چیزا هستم... خیلی تصمیما گرفتم... دوست دارم به همه شون عمل کنمولی یه چیز درست نیست؟دکتر: و اون چیه؟آهی میکشم و سري تکون میدم... چند قطره ي دیگه هم از اشکام سرازیر میشن- اون چیزي که درست نیست لبخندامه... خنده هامه... شیطنتامه... اگه لبخندي بزنم... اگه نده اي بکنم... اگه شیطنتیبکنم... باز هم دلم شاد نمیشه... همه ي حرکتامون تظاهره... شاید دیگران نفهمن ولی خودم متوجه میشم... اصلاآرامش ندارم... بعضی شبا که فقط و فقط کابوس میبینم... کابوس گذشته ها... کابوس روزایی که همه ترکم کردن...کابوس تنهایی هاي حال و گذشته مو... روزا هم که دیگه تکلیفم روشنه... اونقدر از این و اون بدرفتاري میبینم کهروحیه ام از اینی که هست داغون تر میشه... شاید خیلی وقتا بگم... نه برام مهم نیست... اما وقتی دیگران از کنارت ردمیشن و با تمسخر نگات میکنند ته دلت یه جوري میشه... خیلی داغونم آقاي دکتر... نمیدونم چه جوري از احساساتمبراتون بگمدستمال کاغذي روي میز مقابلمون رو برمیداره و برطرفم میگیره و میگه: اول از همه اشکاتو پاك کنیه دونه دستمال کاغذي برمیدارم...اشکامو پاك میکنمو سعی میکنم گریه نکنمدکتر: حالا چند تا نفس عمیق بکشچند تا نفس عمیق میکشم... با لبخند نگام میکنهدکتر: سعی کن آروم باشی و به این فکر کنی که همه چیز درست میشه- آخه چه جوري؟دکتر: اولین اشتباهت همین جاست... مگه تصمیم نگرفتی که به هدفهاي جدیدت برسی؟سري به نشونه ي تائید تکون میدمدکتر: پس باید باورشون داشته باشیگنگ نگاش میکنمکه با لبخند برام توضیح میده: وقتی میگم همه چیز درست میشه باید اونقدر به همه ي هدفها و تصمیماتت اعتقادداشته باشی که بدون هیچ شک و تردیدي حرفمو تائید کنی... درسته تو الان هدفهاي بزرگی واسه خودت داري...تصمیمهاي قشنگی واسه آیندت گرفتی اما وقتی ته دلت ناامید باشی و باورشون نداشته باشی به هیچ جایی نمیرسی...از همین اول باید بدونی که رسیدن به هدفهاي بزرگ اراده و پشتکار بالایی رو میطلبه... اگه بخواي با حرف دیگرانپیش بري باید از همین حالا قید خیلی چیزا رو بزنی... خیلیا سعی میکنند ناامیدت کنند... خیلیا سعی میکنند جلوي پاتسنگ بندازن... اما اگه خودت بخواي همه چیز حل میشه... شاید سخت باشه ولی امکان پذیره- ولی خیلی سختهدکتر: ولی غیرممکن نیستآهی میکشمو با لحن غمگینی میگم: حق با شماست... باید به آرزوهام بها بدم.. باید باورشون کنمدکتر: دقیقا همینطوره... خوشم میاد که زود حرفامو میگیري... اما یادت باشه گفتن آسونه مهم عمل کردنه... مثله دیشبکه میخواستی قرصرو بخوري ولی مقاومت کردي و نخوردي... حالا فکرشو کن ترك کردن یه عادت بد چقدر میتونهسخت باشه براي رسیدن به هدفهاي بزرگ هم باید سختی بکشی تا بهشون برسی... چیزي که آسون بدست بیاد آسوناز دست میره...- با حرفاتون کتملا موافقم اما شما یه راهکار به من ارائه بدین که در برابر خونوادم چه جوري رفتار کنمدکتر: یکی از اشتباهات تو در گذشته این بود که بعد از یک سال کوتاه اومدي... تو باید هر طور که شده بود دنبالمدارك بیشتري براي اثبات بیگناهی خودت میگشتیبا تعجب نگاش میکنم که ادامه میده: مطمئن باش این جور آدما خودشون رو عقل کل و بقیه رو احمق فرضمیکنند وبه احتمال زیاد یه ردهایی از خودشون باقی میذارن- میخواین بگین اگه به تلاشم ادامه میدادم میتونستم گیرش بندازمدکتر: البته که میتونستی... تو تونستی بفهمی که ترنم قبل از مرگش با یه نفر ملاقات کرد... همین خودش نکته يمهمی بود- یعنی میشه یه روزي اون شخصگیر بیفته؟دکتر: صد در صد... بزرگترین اشتباه اون طرف این بوده که از یکی از آشناهات استفاده کرده بود... یکی از دوستات یایکی از فامیلات... در کل یه نفر که خیلی بهت نزدیک بوده... چون به لپ تاپت دسترسی داشته... به گوشیت دسترسیداشته... به اتاقت دسترسی داشته... به ایمیلت دسترسی کامل داشته... راستی کسی از پسورد ایمیلت باخبر بود؟- نه... به جز سروش کسی نمیدونست... تازه به سروش هم خودم گفته بودمدکتر متفکر میگه: پس میشه گفت پسوردت رو Hک کرده- یه چیز دیگه هم هستدکتر: چی؟- پسورد ایمیلم تاریخ تولد سروش بود... خوب خیلیا از علاقه ي من به سروش خبر داشتن... شاید تونسته باشن حدسبزنند... البته این فقط یه حدسه و اگه بخوام عقلانی فکر کنیم حرف شما عاقلانه تر به نظر میرسهدکتر: ترنم باید خیلی مراقب خودت باشی... این تعقیب و گریزهایی که ازش حرف میزنی بعد از چهارسال برام جايسوال داره... فقط یه چیز به ذهنم میرسه؟- چی؟دکتر: چهار سال پیش میخواستن از سروش جدات کنند... الان هم که دیدن دور و بر سروش میپلکی میخوان تو روازش دور کنند- آخه چرا؟... جدایی من با سروش چه نفعی براي اون طرف داره؟... هر چند من که دیگه کاري به کار سروش ندارم؟...اصلا اون طرف کی میتونه باشه؟دکتر: کسی که با وجود تو در اطراف سروش احساس خطر میکنه- ولی اون ماشین دقیقا از روز بعد از دزدي شروع به تعقیبم کرد؟دکتر: میخواستم بگم شاید از قبل تعقیبت میکردن ولی تو دیر متوجه شدي ولی از اونجایی که این حرف رو میزنی بازهم مسائل پیچیده ي زیادي این فرضیه رو خراب میکنه- دکتر شما میگین چیکار کنم؟دکتر: به طاهر نمیتونی بگی؟- میترسم انگ دیوونگی بهم بزنهدکتر: بهتره به یه نفر بگی... تا هفته ي دیگه دست نگه دار... ولی خیلی مراقب دور و برت باش... سعی کن تومحیطهاي شلوغ باشی... ولی اگه باز هم مورد مشکوکی دیدي حتما به یه نفر از اعضاي خونوادت بگو که من طاهر رونسبت به بقیه بیشتر قبول دارم... این از موضوع تعقیب و گریز... تو این مورد مشکلی نداري؟- با اینکه خیلی میترسم ولی فعلا مشکلی نیستدکتر: ترنم سعی کن ضعف نشون ندي... اگه اونا متوجه ي ترس یا ضعفت بشن وضع بدتر میشه... هر چند دوست دارمهر چه زودتر موضوع رو به طاهر بگی ولی به خاطر تو یه هفته صبر میکنم... اگه به طاهر گفتی و باورت نکرد یه فکردیگه برات میکنمهنوز هم نگرانم.. انگار نگرانی رو از حالتها و حرکاتی که انجام میدم میفهمه چون لبخند اطمینان بخشی میزنه و میگه:نترس... کمکت میکنم- همه ي سعیم رو میکنمدکتر: آفرین دختر خوب... حالا میریم سر مسئله ي سروش... میخواي تو شرکتش کار کنی؟- با اینکه حقوقش خیلی خوبه ولی اصلا دوست ندارم اونجا کار کنم... من دوست دارم در محل کارم آرامش داشته باشمتوي خونه به اندازه ي کافی عذابم میدن دوست ندارم توي محیط کارم هم اذیت بشم... توي شرکت سروش با طعنههاش داغ دلم رو تازه میکنه بدجور از لحاظ روحی اذیت میشمدکتر: پس اگه شرایطش جور باشه ترجیح میدي بري جاي دیگه کار کنی؟- اوهوم... ولی چون قرارداد بستم باید تا یک سال براش کار کنمدکتر: بالاخره راه هایی براي فسخ قرارداد وجود داره- آقاي رمضان.......میپره وسط حرفمو میگه: یکی دیگه از اشتباهاتت همینه... اول به خودت فکر کن... آقاي رمضانی از شرایط بد تو خبرنداره دلیلی هم نداره که مطلع بشه... درسته کمکت کرد ولی تو هم براش کار کردي... میدونم خودت رو مدیون آقايرمضانی میدونی اما یادت باشه با یه تصمیم نادرست الانت زندگی آیندت تباه میشه... هر چند من از رفتاراي سروشبرداشت دیگه اي دارمبا تعجب میگم: چه برداشتی؟... مگه غیر از این میتونه باشه که از من متنفرهدکتر: من به عنوان یه مرد میگم آره... غیر از اینه... به نظر من سروش هنوز هم دوستت دارهبهت زده بهش نگاه میکنمدکتر: چیه؟ چرا اینجوري نگام میکنی؟کم کم از اون حالت در میام... اول یه خنده ي کوتاه میکنم و بعد خنده ام طولانی میشهدکتر با نگرانی میگه: چته ترانه؟... خوبی؟با دست اشاره میکنم که حالم خوبه... به زحمت اشک گوشه ي چشمم رو پاك میکنم و میگم: جوك بامزه اي بود دکتردکتر با اخم میگه: من دارم جدي حرف میزنمدوباره خنده ي کوتاهی میکنمو میگم: آقاي دکتر من تنفر رو از توي چشماش میخونم... اون میخواست بهم تجاوز کنهدکتر: سروش هم دوستت داره هم ازت متنفره... بین دو تا احساس مختلف داره دست و پا میزنهنفسمو با حرصبیرون میدمو میگم: اون وقت با چه دلیلی و مدرکی این حرف رو میزنید؟دکتر: اگه دوستت نداشت این همه دروغ سر هم نمیکرد تا تو رو به شرکت خودش برگردونه... قرارداد یه ماهه رو بهیکساله تغییر نمیداد.. اصلا اون روزي که داشتی تصادف میکردي اسمت رو به زبون نمیاورد... به خاطر اینکه سر کارنرفتی جلوي خونتون حاضر نمیشد... کلا دلیلاي زیادي وجود دارهآهی میکشمو میگم: هر چند که من میگم دلیل این کاراش دوست داشتن من نیست ولی حتی دوستم هم داشته باشهدیگه کار از کار گذشته... اون نامزد کرده... دو ماه دیگه عروسیشهدکتر سري تکون میده و میگه: اگه واقعا همه چیز رو تموم شده میدونی و تحمل سروش و شرکتش برات سخته بهتپیشنهاد میکنم که محیط کارت رو عوضکنی- کجا برم؟... آقاي رمضانی که تا قراردادم تموم نشه قبولم نمیکنهدکتر فکري میکنه و میگه: نمیتونی از ماندانا کمک بگیري؟- هوم... نمیدونم... ولی مطمئنم اگه براش ماجرا رو تعریف کنم اون هم مخالف صد در صد کار کردن من توي شرکتسروش میشهدکتر: پس کمکت میکنه- آره، ولی تا پیدا شدن کار باید اونجا بمونمدکتر: نگران کارت هم نباش من چند تا دوست و آشنا دارم بهشون میسپارم ببینم چی میشه تو هم به ماندانا و شوهرشبگو شاید تونستن کاري برات بکنندبا خجالت نگامو ازش میگیرمو میگم: وقتی این طور برخورد میکنید شرمنده میشمدکتر: شرمنده واسه ي چی؟- آخه انتظار نداشتم تا این حد بهم کمک کنیددکتر: من که هنوز کاري برات نکردم- چرا آقاي دکتر... خیلی کارا برام کردین... هم بهم آرامش دادین هم به آینده امیدوارترم کردیندکتر: چرا اینقدر تعارفی هستی دختر... این کارا جز وظایفه منهسرمو بالا میارمو با بغضی که تو گلومه میگم: جز وظایفتون نیست آقاي دکتر... شما میتونستین به حرفام گوش بدینچند تا راهکار ساده ارائه بدین پولتون رو بگیرین و بعد هم بیخیال من و زندگی من بشینبا مهربونی نگام میکنه و میگه: باز که اشکات در اومدبا تعجب دستم رو به سمت صورتم میبرمو در کمال تعجب با صورت خیس از اشکم مواجه میشم- اصلا متوجه نشدمدکتر: میدونم.. بعضی وقتها اشکها بی اجازه جاري میشن- هیچ چیزي نمیتونه مثله گریه آرومم کنه... اشکها همدم همیشگی من هستن خیلی روزا بی اجازه ي من جاري میشناخم کوچیکی میکنه و میگه: ولی دلیل هم نمیشه همیشه گریه کنیلبخندي میزنمو هیچی نمیگم... یه دستمال کاغذي دیگه از روي میز برمیدارمو صورتم رو پاك میکنمدکتر با ناراحتی میگه: آثار جرم پدرت کاملا خودش رو نشون دادهبا لحن غمگینی میگم: بعضی روزا فکر میکنم شاید این همه مقاومت مسخره به نظر میرسه... منی که جلوي همه خوارو ذلیل شدم... غرورم شکسته... شخصیتم زیر سوال رفته... با گریه نکردن جلوي خونوادم یا محکم حرف زدن یاالتماس نکردن چه چیزي رو به دست میارم.. من که خیلی قبلتر از همه ي اینا شکستمدکتر: اشتباه نکن ترنم... اشتباه نکن... تو هنوز هم غرور و شخصیتت رو داري... تو هیچوقت به گناه نکرده ات اعترافنکردي... شاید دیگران فکر کنند خوار و ذلیل شدي آیا واقعا همینطوره؟... خوار و ذلیل به کی میگن؟... کسی که هیچگناهی مرتکب نشده میشه صفت خوار و ذلیل رو روش گذاشت؟فقط نگاش میکنمو هیچی نمیگم... حرفاش من رو به فکر فرو میبرهبه چشمام زل میزنه و به حرفاش ادامه میده: شاید پیش دیگران غرورت خرد شده باشه... شاید پیش دیگران شخصیتتزیر سوال رفته باشه اما به این فکر کن آیا پیش خودت هم این اتفاقا افتاده؟...با خودم فکر میکنم واقعا پیش خودم شرمنده ام؟آیا له شدن غرورت تقصیر خودت بود؟...زمزمه وار میگم: نه... من هیچوقت کاري نکردم که نشونه ي ضعفم باشه... فقط نتونستم بیگناهیم رو ثابت کنمدکتر: درسته... تو هیچوقت از ترس کتک و فحش و این حرفا به کسی التماس نکردي تو هیچوقت از فراز و نشیبهايزندگیت فرار نکردي... تو هیچوقت براي به دست آوردن محبت دوباره ي خونوادت به دروغ متوسل نشدي... تو همیشهخودت بودي... مقاومه مقاوم... استوار استوار... شاید نتونستی اونجور که باید و شاید از حقت دفاع کنی... شاید خیلیجاها زمین خوردي... شاید نتونستی اعتماد کسی رو جلب کنی... شاید بعضی جاها کم آوردي... ...اما هیچوقت ناامیدنشدي... همیشه ته دلت یه امیدهایی واسه ي آیندت داشتی که اگه نداشتی امروز جلوي من ننشسته بودي و دنبالراهکار نبودي... نه ترنم تو نشکستی... تو همون ترنمی فقط دلگیري... فقط دلخوري... فقط تنهایی... شخصیت توهمونه... ذات و فطرت پاك تو همونه... شکستن یعنی اینکه اجازه بدي خوردت کنند و تو هم هیچ کاري واسه دفاع ازخودت نکنی... ولی تو تلاشت رو کردي شاید یه جاهایی میتونستی بیشتر تلاش کنی میتونستی راهکار بهتري ارائهبدي ولی تو هم یه آدمی مثله همه ي آدماي دنیا...دلیلی وجود نداره که بخواي همیشه بهترین راه رو انتخاب کنی...همین که درس خوندي همین که مستقل شدي همین که از لحاظ مالی دستت رو به طرف کسی دراز نکردي همینکه اونقدر استقامت از خودت نشون دادي یعنی کارت خیلی درسته... همه ي آدما اشتباه میکنند... تو هم مثله خیلیااشتباهات کوچیک و بزرگ زیادي مرتکب شدي اما هیچکدوم از اشتباهاتت اونقدر بزرگ نبود که بخواي اینطورمجازات بشی... امروز فقط به خودت فکر کن... به آیندت... به این فکر کن که تو پیش خودت شرمنده نیستی... کهپیش خودت نشکستی... که مرتکب هیچ گناه نابخشودنی نشدي... من خودم اگه به جاي تو بودم نمیدونم میتونستمدووم بیارم یا نه...نگامو از دکتر میگیرمو به زمین خیره میشم... حرفاي دکتر آرامش عجیبی رو بهم منتقل کرده... چقدر ممنونشم... چقدرمدیونشم... واقعا نمیدونم چی بگم؟... تو این چهار سال هیچوقت هیچکس نتونسته بود اینجوري آرومم کنههمونجور که نگام به زمینه زیر لب زمزمه میکنم: ممنون که آرومم میکنید... خیلی وقت بود دوست داشتم یکی اینحرفا رو بهم بزنه...دکتر: من حقیقت رو گفتم... خیلی خوشحالم میتونم با حرفام آرومت کنملبخندي میزنمو چیزي نمیگمدکتر مکثی میکنه و با تعلل میگه: در مورد خواستگارت چه تصمیمی داري؟لبخند رو لبام خشک میشه... با ناراحتی سرمو بالا میارمو میگم: نمیدونم باید چیکار کنم... اصلا آمادگی این مراسمايمسخره رو ندارم... از همین حالا هم جوابم معلومهدکتر: دلیلت براي جواب منفی چیه؟- به هزار و یک دلیلدکتر: تو یه دونش رو بگو من قانع میشم- مهمترینش میتونه این باشه که دختري با شرایط من خواستگار مناسبی نمیتونه داشته باشهدکتر: ببین ترنم من میدونم همسایه ها و فامیل دید مناسبی نسبت به تو ندارن ولی دلیل نمیشه که همه ي آدما..........میپرم وسط حرفشو با کلافگی میگم: دختري با شرایط من اگه خواستگار خوبی هم داشته باشه بعد از تحقیقاتی کهخونواده ي اون پسر از دوست و آشناي بنده به عمل میارن مطمئن باشین اون خواستگار خوب میپرهدکتر ساکت میشه و میگه: من مجبورت نمیکنم ولی میگم زود قضاوت نکن... مگه خودت نگفتی هیچوقت نباید زودقضاوت کنیم؟با لحن غمگینی میگم: آقاي دکتر من دلایل خودم رو دارم... اون چیزي که گفتم فقط یه دلیلش بود... خیلی دلیلهايدیگه اي هم هست... من به سرکوفت خونواده ي اون پسر، به شکهاي گاه و بی گاه اون پسر، به نگاه هاي پر ازتمسخر فامیل اون پسر که ممکنه بعد از ازدواج در رفتارشون دیده بشه اشاره نکردمدکتر: اینا همش حدس و گمان توهه... شاید هم چنین چیزي نشه... من روي این خواستگار جدیدت تاکیدي ندارم ولیمیگم بالاخره که تا آخر عمرت نمیتونی مجرد بمونی- آقاي دکتر خوده شما به شخصه اگه از دختري خوشتون بیاد اولین کاري که میکنید چیه؟سرشو پایین میندازه زمزمه وار میگه: در موردش تحقیق میکنملبخند تلخی میزنمو میگم: درستش هم همینه... حالا اگه پشت سر اون دختر چنین حرفایی زده بشه باز هم حاضرینبراي ازدواج پا پیش بذاریدسرشو بالا میاره... تو چشمام خیره میشه و میگه: شاید....- دکتر با کلمات بازي نکید... خودتون هم خوب میدونید دیگه از نزدیکی اون دختر هم رد نمیشین... پس این آقا هرکسی که هست صد در صد از گذشته ي من خبر داره و میتونم باهاتون شرط ببندم که یه مشکل اساسی هم داره کهبراي ازدواج با من پا پیش گذاشته... هنوز ذره اي عقل تو سرم هست که از اینی که هستم بدبخت تر نشم... ازدواج منبا پسري که نمیدونم کیه مثله این میمونه که از چاله دربیامو به چاه بیفتمدکتر نفس عمیقی میکشه و میگه: اصلا من میگم باشه تو درست میگی... حق با توهه... اما چرا یه بار حرفاي اونطرف رو نمیشنوي؟... یه بار باهاش حرف نمیزنی... یه بار دلیل انتخابش رو نمیپرسی؟- من اگه رضایتمو به شرکت در مراسم خواستگاري اعلام کنم یعنی کلا به این ازدواج رضایت دادمدکتر: براي خونوادت شرط بذار... بگو به شرطی در مراسم حاضر میشم که حرفی از ازدواج زده نشه... فقط میخوام باطرف مقابلم آشنا بشم- آقاي دکتر سر و صورتم رو نمیبینید این کتکا براي شرکت در مراسم خواستگاري نبوده دلیلیش براي این بود که بلهرو ندادم... اونا جواب بله ي من رو میخوان وگرنه براي پدرم کاري نداره که مجبورم کنه تو مراسم شرکت کنم... همهاز سرکشی من براي نه اي که دادم میسوزنددکتر: مطمئنی تنها دلایلت براي جواب منفی همون حرفایی بود که به من زدي؟با تعجب میپرسم: منظورتون چیه؟لبخندي میزنه و میگه: خودت هم خوب میدونی منظورم چیه؟نگامو ازش میگیرمو میگم: آقاي دکتر......دکتر:هیس... نمیخواد چیزي بگی... هنوز هم وقتی ازش حرف میزنی میشه عشق رو از توي تک تک کلماتت از طرزنگاهت از اشکهاي بی امونت خونداشکی از گوشه ي چشمم سرازیر میشهدکتر: دختر تو این همه اشک رو از کجا میارينگاهی بهش میندازمو دستم رو روي قلبم میذارملبخند تلخی میزنمو میگم: از اینجا... از قلب تیکه تیکه شده امدکتر: هنوز هم دوستش داري؟- بیشتر از همیشه... دیوونه واردکتر: اگه یه روزي برگرده حاضري باهاش بمونی؟- آقاي دکتر میدونید مشکل من چیه؟سرشو به علامت ندونستن تکون میده- مشکل من اینه که حتی اگه برگرده هم نمیتونم کنارش بمونمدکتر: آخه چرا؟- به حرمت روزهاي عاشقانه اي که باهاش داشتم واگذارش میکنم به عشق جدیدش... من با خاطرات گذشته اشخوشمدکتر: اما.......- نه آقاي دکتر... هیچ حرفی در مورد این مسئله نزنید... من چهار سال منتظرش نشستم... چهار سال تمام همه يامیدم این بود که سروش برمیگرده... اما بعد از چهار سال چی بهم رسید... خبر نامزدي عشقم... وقتی تو چشمام خیرهشد و گفت خیلی خوشحالم که معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم من صداي شکستن تک تکاستخونامو شنیدم... خدا شاهده اون لحظه اونقدر زیر رگبار حرفاي بی امون سروش خرد میشدم که حتی نفس کشیدنهم برام به اندازه ي جا به جایی همه ي کوه هاي دنیا سخت بوددکتر: نمیدونم... واقعا نمیدونم چی بگم...- نمیخواد چیزي بگید... فقط یه راه حلی براي سرنگرفتن این مراسم بهم نشون بدیندکتر: یعنی تا آخر عمرت میخواي مجرد بمونی؟- میخواین بگید مردي پیدا میشه که زنی رو تحمل کنه که فقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟... ولی فکر و ذهن وروحش مختصمردي باشه که کنارش نیست... یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم و به عشق بی سرانجاممفکر کنمدکتر با ناراحتی بهم خیره میشهچشمامو میبندمو بغضی که تو گلوم جمع شده رو قورت میدم... سعی میکنم لبخند بزنم هر چند زیاد موفق نیستم ولیسعیم رو میکنم به آرومی چشمامو باز میکنم و با لحن گرفته اي میگم: آقاي دکتر تا روزي که قلبم براي سروش میزنههیچ مردي رو به عنوان همسر آیندم قبول نمیکنم... نه براي خودم... نه براي سروش... فقط و فقط به خاطر همون مردغریبه... نمیخوام یه خائن باشم... نمیخوام یه عمر عذاب وجدان داشته باشم... نمیخوام دنیاي یه نفر رو نابود کنم... منیه مهره ي سوخته ام که براي موندن تلاش میکنه نمیخوام در آینده باعث نابودیه کس دیگه اي بشم... یه روزي یهزمانی یه جایی من قلبی داشتم که اون رو به مردي تقدیم کردم... مردي که ادعاي عاشقی داشت... ولی بعدها همونمرد فهمید که اون عشق هوسی بیش نبوده... بعدها فهمید که عشقش من نبودم... بعد از 9 سال فهمید که عشقمیتونست بهتر از اون چیزي که من تقدیمش کردم باشه... اونقدر مرد نبود که جلوي من از عشق جدیدش حرف نزنه...اونقدر مرد نبود که جلوي من قلب اهدایی من رو نشکونه... هر چند خودش صاحب قلبم بود... مهم نیست خوب ازشمراقبت نکرد... مهم نیست شکوندش... مهم نیست مثله یه زباله اون رو به سطل آشغال پرت کرد... مهم نیست کهداغونش کرد... تنها چیزي که مهمه اینه که من مثله اون نباشم... درسته یه روزي دنیاي من رو از من گرفتن اما دلیلنمیشه من هم دنیاي دیگران رو ازشون بگیرم... من سروش رو حق خودم نمیدونم... اون مرد رو هم حق خودمنمیدونم... چون هیچدومشون مال من نیستن... سروش مال من نیست چون خودش رو وقف کس دیگه اي کرده... منهم مال اون مرد نیستم چون قلبم رو وقف سروش کردم...مکثی میکنم... دلم عجیب گرفته... با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم...زمرمه وار میگم:دلتنگ نشدي ببینی چگونه خوبترین خاطره ها بی رحم ترینشان می شود…دکتر: میدونم خیلی سخته- خیلی سخت تر از خیلی سخته... خیلی... بعضی مواقع با خودم میگم ایکاش تا این حد دوستش نداشتم... اون موقعزندگی راحت تر بود... خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم...دکتر: میخواي با این احساست چیکار کنی؟- دارم سعی میکنم باهاش کنار بیامدکتر: وقتی توي اون چهار سال نتونست...میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادتکنم... به خیلی چیزادکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردي... به ندیدنش... به نبودنش- نه... هیچوقت عادت نکردم... همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم... هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاشرو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم... نه آقاي دکتر این چهار سال به هیچ چیز عادت نکردم... نمیدونمچرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزي میرسه که سروش برمیگردهدکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟- نمیتونم... بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم... فقط میخوام عادت کنم... به اینکه باشه ولی مال من نباشه... به اینکهباشه ولی عشقش مال من نباشه... به اینکه باشه ولی تو دنیاي من نباشه... میخوام به خیلی چیزا عادت کنمدکتر: فکر میکنی این کارت درسته؟- نه... میدونم اشتباهه... ولی آقاي دکتر اجازه بدین مثله خیلی وقتاي دیگه اشتباه برم... وقتی خبرنامزدیش رو شنیدمخواستم همه ي یادگاریهاشو بریزم دور... همه ي یادگاري ها رو از توي کمدم در آوردم... آره... همه رو... مثله همه ياون روزایی که دلتنگش بودمو خودش نبود... مثله همه ي اون روزایی که این یادگاریها مرهم دل شکسته ام میشدناونا رو از کمد بیرون آوردم... ولی وقتی میخواستم همه شون رو دور بریزم باز هم خاطراتم برام زنده شد... باز همگذشته ها جلوي چشمام به نمایش در اومدن... باز هم اشکام جاري شد...باز هم دلم لرزید... باز هم دستم عاجز موند...نتونستم... نتونستم اتاقم رو خالی کنم... خالی از اون خاطرات... خالی از اون یادگاریها... خالی از عشق سروش... عشقسروش با تک تک سلولهاي بدنم عجین شده... براي فراموشی این عشق باید بمیرمو دوباره متولد بشم... هر چند منفکر میکنم اگه هزاران سال دیگه هم به دنیا بیام باز هم دیوونه وار اسم سروش رو به زبون میارمدکتر: دوست دارم کلی نصیحتت کنم که این راهی که در پیش گرفتی اشتباهه ولی میدونم فایده اي نداره... خیلی بایدروت کار کنم... احساساتی بودن خوبه ولی اگه بیشتر از حد معمول از احساسات مایه بذاري باعث میشه عاقلانه تصمیمنگیريمیخندم میگم: میترسم آخرش شما تسلیم بشیخنده اي میکنه و میگه: یادت نره من دکترت هستم پس تسلیم شدن تو کار من نیست... کسی که در آخر دستمالسفید رو تو هوا تکون میده توییشونه اي بالا میندازمو میگم: چی بگم والا... باید ببینیم و تعریف کنیمدکتر نگاهی به ساعت میندازه و میگه: دیروقته... بهتره بقیه رو بذاریم براي یه روز دیگه... فقط براي مسئله ي اونخواستگار فعلا بحثی با خونوادت نکن... هر چقدر بیشتر سرکشی کنی بیشتر به ضررت تموم میشه از اونجایی کهنامادریت روي رفتار پدرت تاثیر زیادي میذاره پس صد در صد میتونه از عکس العمل تند تو سواستفاده کنه... درستهقبلا مثله مادرت بهت محبت کرده و هیچوقت چیزي برات کم نذاشته ولی الان موضوع فرق میکنه و اون تو رو یهجورایی قاتل دخترش میدونهزمزمه وار میگم: باشه... فعلا چیزي نمیگماز جاش بلند میشه و به سمت میزش میره.. یه کارت از روي میزش برمیداره و به طرف من میاد... وقتی به من میرسهکارت رو به طرفم میگیره و میگه: هر وقت به مشکلی برخوردي باهام تماس بگیراز جام بلند میشمو با لبخند کارت رو ازش میگیرمو میگم: ممنون... بابت همه چیزسري تکون میده و میگه: دو سه روز دیگه هم یه تماسی باهام بگیر تا ببینم چه راهکاري میتونم واسه ي اون مراسمارائه بدم که نه پدرت عصبانی بشه نه تو از لحاظ روحی و جسمی صدمه اي ببینی- فقط زودتر یه فکري به حالم کنید... خیلی نگرانمدکتر: دلیلی براي نگرانی وجود ندارهمکثی میکنه با شیطنت اضافه میکنه: فعلا به همون چند تا نصیحتام گوش بده تا من راهکاراي جدید ارائه بدمخنده ي کوتاهی میکنمو هیچی نمیگمدکتر با لبخند میگه: برو تا بیشتر از این دیرت نشدهسري تکون میدمو میگم: باز هم ممنونمدکتر: من که هنوز کاري برات نکردم پس دلیلی واسه ي این همه تشکر نمیبینممیخوام چیزي بگم که اجازه ي حرف زدن به من نمیده و خودش ادامه میده: هر وقت خواستی بیاي اول یه نوبت بگیرتا معطل نشی... اگه به مشکلی هم برخوردي اصلا تعارف نکن و زنگ بزنبا شرمندگی نگاش میکنمو میگم: حتما... پس فعلا خداحافظسري تکون میده و به سمت میزش حرکت میکنهمن هم عقب گرد میکنمو به سمت در میرم... همین که به در میرسم دستم رو به سمت دستگیره ي در دراز میکنم تادر رو باز کنم ولی در لحظه ي آخر منصرف میشمو به سمت دکتر برمیگردم و صداش میکنمدکتر که پشت میزش نشسته با تعجب سرشو بالا میاره و نگام میکنهبا لبخند میگم: شاید واسه گفتن این حرف یه خورده دیر باشه ولی ترجیح میدم بگم... خیلی خوشحالم که به حرفاتوناعتماد کردمو شما رو محرم اسرار خودم دونستمکم کم رنگ تعجب در نگاهش کمرنگ میشه و جاش لبخندي رو لباش میشینه...پشتم رو بهش میکنمو در اتاق رو بازمیکنم... به آرومی از اتاق خارج میشمو میخوام در رو پشت سرم ببندم که در لحظه ي آخر صداش رو میشنوم که میگه:خوشحالم که پشیمون نشديبه سمتش برمیگرمو با لبخند دستم رو به نشونه ي خداحافظی بالا میارم اون هم دستش رو بالا میاره و من در رومیبندمچند لحظه اي سرجام وایمیستمو نفس عمیقی میکشم و بعد از چند لحظه توقف با امیدي وافر به سمت پله ها حرکتمیکنم... نمیدونم چرا اما دوست دارم از پله ها برم دوست دارم این امیدواري رو با تک تک سلولهاي بدنم احساسکنم... پیاده روي رو دوست دارم... دوست دارم ساعتها توي خیابون قدم بزنمو پام به خونه نرسه... یاد حرف دکتر میفتمکه بهم گفته بود تو مسیرهاي شلوغ رفت و آمد کنم... نگاهی به اطراف میندازم این منطقه نه تنها شلوغ نیست خلوتهم به نظر میرسه... قدمهام رو تندتر میکنم... باید حواسم رو جمع کنم... به سرعت از اون منطقه دور میشمو خودم روبه خیابن اصلی میرسونم... توي مسیر راهم یه سر به کتابخونه میزنمو چند تا رمان میگیرم... بعد هم به سمت ایستگاهحرکت میکنم... توي راه به این فکر میکنم که امشب کارام خیلی زیاده... باید متنهاي ترجمه شده رو تایپ کنمو برايسروش ایمیل کنم و این خودش کلی وقت از من میگیره... بعد از رسیدن به ایستگاه و سوار شدن اتوبوس ترجیح میدمیه خورده به چشمام استراحت بدم... چشمام رو میبندمو بدون اینکه بفهمم به خواب فرو میرم....با صداي یه نفر چشمام رو باز میکنم... به زحمت جلوي خمیازه اي که میخوام بکشم رو میگیرمو به اون مرد که آقايراننده هست نگاه میکنمراننده: خانم ایستگاه آخرهسري تون میدمو از جام بلند میشم هنوز یه خورده گنگم... ولی خستگی از تنم رخت بسته... از اتوبوس پیاده میشموبقیه راه رو پیاده میرم... یه خورده راه طولانیه ولی از اونجایی که دیروقته و کلی باید تو ایستگاه منتظر اتوبوس بمونمپیاده روي رو ترجیح میدم... توي مسیر راهم یه ساندویچ همبرگر هم براي شامم میخرم تا گرسنه نمونم... بعد از نیمساعت بالاخره به خونه میرسمو کلید رو از داخل کیفم درمیارم... بعد از باز کردن در وارد حیاط میشمو آروم آروم بهسمت در ورودي میرسم... همینکه به در میرسم صداي طاهر رو میشنومطاهر: مامان شما خودتون هم خوب میدونید که چقدر شما و بابا رو دوست دارم ولی این دلیل نمیشه که ترنم رو خواهرخودم ندونم... ترنم یه اشتباهاتی کرد اما با همه ي اینا اون هنوز هم دخترتونهمونا: ترنم دختر من نیست دختر اون الیکاي گور به گور شدست که زندگی من رو نابود کردفقط یه اسم تو گوشم میپیچه... الیکا...پس اسم مادرم الیکاست... اشک تو چشمام جمع میشهطاهر: مامان تو رو خدا این بحث رو تموم کنید... خودتون هم خوب میدونید که اشتباه پدر و مادر رو به پاي فرزندنمینویسن... ترنم مسئول اشتباه پدر و مادرش نیست...مونا: من هم یه روزایی فکر میکردم ترنم دختر خودمه... از جون و دلم براش مایه میاشتم... اما اون چیکار ك............طاهر: مامان ترنم که نمیدونست دختر شما نیست اون اگه کاري هم کرده از روي نادونیش بودهبا صداي داد مونا تکونی میخورممونا: طاهر خستم کردي کمتر حرصو جوش اون دختره ي عوضی رو بخورطاهر: مامان یه چیز بهتون میگمو این بحث رو تموم میکنم... میدونم آخرش پشیمون میشین... دیشب وقتی ترنم کتکمیخورد نگرانی رو تو چشماي شما هم دیدم... درسته به دنیا نیاوردینش ولی هنوز یه ته مایه هایی از محبت ترنم تودلتون مونده... چون تموم اون سالها مثله دختر خودتو...مونا با فریاد میگه: کافیهصداي پوزخند طاهر رو میشنومطاهر: با نگفتن حقیقت هم چیزي تغییر نمیکنه... فقط اینو یادتون باشه اگه ترنم ازدواج کنه و بدبخت بشه شما و طاهامسئولش هستین... چون شماها پدر رو تحریک به این کار کردینصدایی از مونا بلند نمیشه... طاهر هم دیگه حرفی نمیزنه... با همه ي سختیها فکر کنم هنوز هم خدا من رو فراموشنکرده...زمزمه وار میگم: خدایا شکرت هنوز هم یکی نگرانم هستته دلم خیلی خوشحالم.. خوشحالم که بدون هیچ زحمتی تونستم اسم مادرم رو پیدا کنم... شاید طاهر هم بتونه بهمکمک کنه تا مامانم رو پیدا کنماشکام رو پاك میکنمو چند دقیقه ي دیگه هم بیرون میمونم تا یه خورده آروم بشم... بعد از چند دقیقه بالاخره در رو بازمیکنم و وارد میشم... با وارد شدنم به سالن مونا رو میبینم که پشت به من روي مبل نشستهآهی میکشمو زیر لب سلامی میگم... با همه ي بدیهایی که در حقم کرده ولی باز هم احترامش واجبه... یه روزيروزگاري جاي مادرم بود... نمیدونم دوستم داره یا نه... هر چند که با حرف طاهر در مورد دوست داشته شدت توسطمونا مخالفم اما ترجیح میدم در مورد چیزي که نمیدونم قضاوت نکنم... من به حرمت روزهاي گذشته احترامشو نگهمیدارمبا شنیدن صداي من به طرف من برمیگرده و به سرعت از جاش بلند میشه... چشماش خیسه خیسه...میخوام به سمت اتاقم برم که با داد میگه: اون مادر گور به گور شدت شوهرم رو از من گرفت و تو ترانه ي نازنینم رو...الان هم که داري پسرم رو از من میگیري...همینجور که داد میزنه به طرف من میاد... تو همین موقع در اتاق طاهر به شدت باز میشه و طاهر از اتاقش بیرونمیاد... با دیدن مونا در اون حالت به من میگه: ترنم برو توي اتاقتسري تکون میدمو بی توجه به مونا با قدمهاي بلند به سمت اتاقم حرکت میکنم... مونا که متوجه ي دور شدن منمیشه قدمهاشو تندتر میکنه و تقریبا به سمت من هجوم میاره... اما طاهر خودش رو به مونا میرسونه و مگه: مامانتمومش کنمونا بی توجه به حرف طاهر میگه: نمیذارم طاهرم رو از من بگیري... زودتر از خونه ي من گم شو بیرون... اگه به اینخواستگاره جواب مثبت ندي خودم از این خونه بیرونت میکنممن همبنجور از مونا و طاهر دور میشمو مونا همونجور به داد و فریاداش ادامه میده... طاهر هم جلوي مادرش رو گرفتهتا به من نرسه با خودم فکر میکنم واقعا این مونا میتونه دوستم داشته باشه... به در اتاقم میرسم در رو به آرومی باز میکنمو واردمیشم...با پوزخندي جواب سوال خودم رو میدم: معلومه که نه... شاید یه روزي براش عزیز بودم ولی الان نه... مثله سروش کهیه روزي عشقش بودم ولی الان نیستم... مثله بابا که یه روزي دردونش بودمو الان نیستم... نه من امروز واسههیچکدومشون عزیز نیستم... نه سروش... نه مونا... نه بابا... تنها دلخوشیم همین طاهره که اون هم به خاطر مونا و پدرخیلی وقتا مجبوره کوتاه بیاد...در رو قفل میکنمو به سمت کامپیوترم میرم... کیفم رو روي میز میذارمو کامپیوتر رو روشن میکنم... دستم رو توي جیبمانتوم میکنمو دو تا کارتی که از سروش و دکتر گرفتم رو از جیبم خارج میکنم... کارت دکتر رو روي میز میذارم ولی بهکارت سروش نگاه دقیقی میندازم... شماره ي شرکت و شماره ي همراهش روي کارت به همراه ایمیل نوشته شده...مثله همیشه شمارش رنده و زود تو حافظه ي طرف میمونه... با کلافگی کشو رو باز میکنمو کارت رو به داخل کشوپرت میکنم... نگاهی به کامپیوتر میندازم هنوز ویندوزش بالا نیومده تا ویندوز بالا میاد مشغول عوضکردن لباساممیشم بعد از عوضکردن لباسام گوشی و شارژر رو از کیفم در میارمو به برق میزنم... خیالم که از بابت همه چیز راحتمیشه روي صندلی میشینمو برگه هاي ترجمه شده رو به همراه فلش از کیفم درمیارم... هنوز هم صداي فریادهاي مونارو میشنوم ولی ترجیح میدم خودم رو با کارام مشغول کنم... فلش رو به کامپیوتر میزنمو بعد از مدتی شروع به کارمیکنم... بی توجه به محیط اطراف تایپ میکنم بدون کوچکترین استراحتی به کارم ادامه میدم... دیگه از بیرون صدایینمیاد و همین خیالم رو راحت تر میکنه... محیط آروم رو به هر چیزي ترجیح میدم... بالاخره کارم تموم میشه... نگاهیبه متن تایپ شده میندازمو یه دور دیگه ویرایش میکنم تا غلط تایپی نداشته باشه بعدش هم مودم همراه رو بهکامپیوترم نصب میکنمو به اینترنت میرم... خیلی وقته ایمیل قبلیم رو حذف کردم... میترسیدم باز هم ازش سواستفادهبشه... اصلا دوست نداشتم ایمیل جدیدي درست کنم ولی از اونجایی که بهش احتیاج داشتم از روي ناچاري درستکردم... قبل از اینکه ترجمه ها رو براي سروش بفرستم یه نگاه کلی به ایمیلایی که برام فرستاده شدن میکنم... سیچهل تایی میشن... البته بیشترشون از این ایمیل تبلیغاتی ها هستن... چند تایی هم از مانداناست که لابد عکسايمسخره اي رو واسم فرستاده تا من رو بخندونه... بدون توجه به ایمیلهاي خونده نشده کشو رو باز میکنمو کارت شرکتسروش رو برمیدارم...به ایمیلی که روي کارت درج شده نگاه میکنم... بعد هم به همون آدرس متن ترجمه شده رو برايسروش میفرستم... وقتی خیالم از بابت ترجمه ها راحت شد تازه به سراغ ایمیلاي ماندانا میرمو دونه دونه بازشونمیکنم... طبق معمول چند تا عکس مسخره برام فرستاده... این همه شادابی و مهربونیش رو دوست دارم... من رو یادگذشته ي خودم میندازهسفر به دیار عشقزمزمه وار میگم: ایکاش آیندش مثله حال و روز الان من نباشهایمیلاي ماندانا رو حذف میکنمو میخوام ایمیلاي تبلیغاتی رو هم باز کنم که متوجه ي یه ایمیل خاصمیشم...« خانم فداکار بهتره بازش کنی » ... موضوعش برام عجیبهته دلم خالی میشه... حس میکنم این ایمیل یه شروعه... یه شروع دوباره براي همه ي اون اتفاقایی که در گذشتهافتاد... اگه تبلیغاتی بود یا از طرف یه فرد ناشناس بود از روي ایمیل نمیتونست به مرد یا زن بودن من پی ببره... صد درصد من رو میشناسه که نوشته خانم فداکار...زیر لب میگم: ترنم بیخیال شو... واسه ي خودت فلسفه نبافتصمیم میگیرم همه ي ایمیلا رو بدون خوندن حذف کنم ولی در لحظه ي آخر پشیمون میشم... در لحظه ي آخرپشیمون میشمو سریع روي ایمیل موردنظر کلیک میکنم... از اونجایی که سرعت نتم پایینه بعد از کلی حرص دادن منصفحه ي مورد نظر باز میشه... از دیدن عکسایی که مقابلمه ته دلم خالی میشه... عکساي من در مراسم نامزديمهسا... اشک تو چشمام جمع میشه... همه ي عکسا مربوط به ته باغه...زیر لب میگم: خدایا... دوباره نه... من تحمل یه بازي جدید رو ندارمسریع از روي صندلی بلند میشم به کارت دکتر که روي میز چنگ میزنمو و به سمت گوشیم هجوم میبرم... با دستهاییلرزون گوشی رو برمیدارمو با ترس شماره ي دکتر رو برمیدارم... بعد از چند بار بوق خوردن دکتر گوشی رو برمیدارهدکتر: بلهاز اون طرف خط صداي خنده ي چند نفر میادبا هق هق میگم: دک ت ردکتر با شنیدن صداي من با نگرانی میگه: ترنم تویی؟- دک ت ر بدبخ ت شدمدکتر: ترنم آروم باشفقط گریه میکنم... دکتر که میبینه حریفم نمیشه چند دقیقه اي مکث میکنه تا با گریه آروم بشم... بعد از 5 دقیقهمیگه: ترنم... آرومتري؟ اوهومدکتر: حالا بگو چی شده؟- برام یه ایمیل اومدهدکتر با نگرانی میگه: چه ایمیلی؟موضوع ایمیلا رو براش تعریف میکنم... دکتر هیچی نمیگه فقط و فقط به حرفام گوش میده... صداي یه نفر رو میشنومکه میگه: بهزاد چی شده؟دکتر: بهروز ساکت باش... ترنم بهتره این ایمیل رو حذف نکنی... این خودش یه مدرك بر علیه اون طرفه... و ازاونجایی که نوشته خانم فداکار صد در صد براي نجات اون بچه ي داخل پارك بوده- من میترسمدکتر: باید به طاهر بگی... از اونجایی که از موضوع باغ خبر داره خیلی از مشکلاتت حل میشه... اشتباه دفعه ي قبل روتکرار نکن- به نظرتون باورم میکنه؟دکتر: مهم نیست باورت کنه یا نه... مهم اینه که تو سعیت رو بکنی... همین امشب موضوع رو به طاهر بگوآهی میکشمو حرفاي مونا و طاهر رو هم براي دکتر تعریف میکنم بعد از تموم شدن حرفام میگه: که اینطور... ترنمهمین الان از اتاقت میري بیرون و در مورد ایمیلا براي طاهر حرف میزنی... شنیدي؟- با اینکه خیلی میترسم ولی اینبار نمیخوام اشتباه کنم... باشه آقاي دکتردکتر: همین امشب خبرم کن چی شده... نگرانتم- حتمادکتر: خیلی خوشحال شدم که بهم اعتماد کردي و بهم زنگ زدي... همین حالا به اتاق طاهر برو و همه چیز رو یکسرهکن- باشه... پس من برم ببینم چیکار میتونم کنمدکتر: منتظرتم... فعلا خداحافظ- خداحافظگوشی رو قطع میکنمو سرجاش میذارم... چشمامو میبندمو دستم رو روي قلبم میذارم... قلبم تند تند میزنه... چند تانفس عمیق میکشمو چشمام رو باز میکنم... به سمت میزم میرمو کارت دکتر رو هم توي کشو کنار کارت سروشمیذارم... کشو رو میبندم و نگاه آخر رو به عکسها میندازمزیر لب زمزمه میکنم: ترسو بودن بسه... تا کی میخواي حرف بشنوي؟به سمت در اتاقم حرکت میکنمو کلید رو توي قفل میچرخونم... در باز میشه و من با ترس از اتاقم خارج میشم... کسیتوي سالن نیست... با ترس ولرز به سمت اتاق طاهر میرم...... بعد از رسیدن به در اتاقش چند ضربه به در میزنمو منتظر اجازه ورودش میشم... بعد از چند لحظه در اتاق طاهر بازمیشه و طاهر با چهره اي متعجب جلوي در ظاهر میشه... لابد از اینکه کسی در زده تعجب کرده... تو این خونه همهبی اجازه وارد اتاق میشن... در زدن تو کار کسی نیست... با دیدن من اخماش تو هم میره و با جدیت میگه: چی کارداري؟با ترس و لرز نگامو ازش میگیرمو میگم: داداش یه چیزي شدهطاهر: سرتو بالا بگیربا نگرانی نگاش میکنم که از جلوي در اتاقش کنار میره و با دست به داخل اتاقش اشاره میکنه...همینجور بهش نگاه میکنم که بازوم رو میکشه و من رو به داخل اتاق خودش هل میده... در رو میبنده و میگه: سریعبگو... کلی کار سرم ریختهاز برخوردي که باهام داره ته دلم بیشتر خالی میشه... با اون حرفایی که به مونا زده بود فکر میکردم به خورده رابطهاش باهام بهتر شدهبا صداي دادش به خودم میامطاهر: میگم چه مرگته... حرفت رو بزن و بروبا صداي لرزون شروع به تعریف ماجرا میکنم... با پوزخند نگام میکنه و هیچی نمیگه... نه دادي نه فریادي... نهسوالی... هیچی نمیگه... فقط نگام میکنه... بعد از تموم شدن حرفام دستاش رو تو جیبش میکنه و با آرامش عجیبی توچشمام زل میزنهنمیدونم چرا؟... ولی من این آرامش رو دوست ندارم... حس میکنم آرامش قبل از طوفانه... با خونسردي چند قدم بهطرف من برمیداره و با پوزخند میگه: دوباره شروع کرديهمین یه جمله ش کافیه تا بفهم که ترسام بی مورد نبود... همین یه جمله اونقدر ته دلم رو خالی میکنه که از همه يحرفایی که زدم پشیمون میشم...طاهر بدون توجه به حال من ادامه میده: نکنه واقعا نقشه ي خودت بود تا سروش رو هوایی کنی یه بلایی سرت بیارهاشک تو چشمام جمع میشه... یه لبخند تلخ به لبم میادزمزمه وار میگم: میدونی اشتباه من چیه؟متعجب از حرفم چیزي نمیگه- اشتباه من اینه که اون موقعی که باید حقیقت رومیگفتم ترسیدمو نگفتم ولی امروزي که باورم نداري و من نبایدحرفی از حقیقت میزدم ترس رو کنار گذاشتمو گفتمبهت زده نگام میکنه... پوزخندي میزنمو پشتم رو بهش میکنم... به سمت در حرکت میکنمو در رو باز میکنمصداش رو میشنوم که با خشم میگه: واستا ببینمپوزخندم پررنگ تر میشه... به سرعت از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... صداي قدمهاي بلندش روپشت سرم میشنوم ولی قبل از اینکه به من برسه خودم رو توي اتاق پرت میکنمو در رو از پشت قفل میکنمزیر لب میگم: اینم آخرین تلاشم آقاي دکتر... به سمت کامپیوترم میرم... یه بار دیگه نگاهم به عکسها میفتهبا لبخند تلخی زمزمه میکنم: آخرش که چی؟... هر غلطی دلت میخواد بکن... بالاتر از سیاهی که براي من رنگینیست... همین الانش هم همه از من بد میگن... واسه ي من چیزي تغییر نمیکنهچند ضربه ي آروم به در اتاقم میخوره.. میدونم طاهره.. میدونم نمیخواد کسی از موضوع مطلع بشه... لابد فکر میکنهباز دارم دروغ میگم واسه همین با خودش میگه بهتره کسی چیزي نفهمه... چقدر احمق بودم که فکر میکردم میتونمروش حساب کنمطاهر به آرومی میگه: ترنم در رو باز کن کارت دارمبی توجه به حرف طاهر کامپیوتر رو خاموش میکنم و به سمت گوشیم میرم... براي دکتر اس ام اس میزنمو موضوع روبهش میگم... طاهر پشت در اتاقه دیگه حتی مراعات بقیه رو هم نمیکنه با صداي بلند فقط از من میخواد در رو باز کنمصداي مونا رو میشنوم که میگه: طاهر چی شده؟طاهر بی توجه به حرف مونا داد میزنه: لعنتی این در رو باز کن کاریت ندارم فقط میخوام باهات حرف بزنمصداي اس ام اس گوشیم بلند میشه... نگاهی به گوشیم میندازم... از طرف دکتره... برام نوشته فردا بهش سر بزنم...برامنوشته مهم نیست که طاهر باورت نکرد تو باید میگفتی که گفتی... برام نوشته که داداشش هم روانشناسه و چند تاراهکار خوب براي مشکلاتم داره...از حرفاي امیدوار کننده ي دکتر ته دلم آروم میشه... طاهر حدود نیم ساعت پشت در اتاقم میمونه ولی وقتی میبینه بهحرفش گوش نمیدم میره... ساندویچ و یکی از رمانها رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم... روي تختم میشینموشروع به خوردن ساندویچ و خوندن رمان میکنم... وقتی ساندویچ تموم میشه روي تخت دراز میکشمو ادامه ي رمان رومیخونم... رمان باحالی به نظر میرسه... واقعا نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم... من با دیدن اون عکسا نگران شده بودماما برخورد طاهر بهم فهموند که نگرانیم بی مورده... چون حتی اگه خونوادم هم اون عکسا رو ببینند واسه من چیزيتغییر نمیکنه من همین حالا هم آدم بده هستم چه دلیلی داره بیگناهیم رو براي چنین افرادي ثابت کنم... من باید اونشخصرو پیدا کنم... به هر قیمتی که شده... اون طرف هر کسی که هست قصدش ترسوندنه منه چون خودش همخوب میدونه که وضع من از این بدتر نمیشه... فقط دلیل کاراش رو نمیفهمم... سرمو تکون میدمو دوباره خوندن رمانرو از سر میگیرم... اونقدر میخونم که چشمام خسته میشن... خمیازه اي میکشمو کتاب رو گوشه ي تخت میذارم...زیر لب زمزمه میکنم: فردا پنج شنبه ست و بالاخره ماندانا رو بعد از مدتها میبینم... چقدر خوبه که از این به بعد دیگهتنها نیستمچشمام رو میبندمو با امیدي دوباره از حرفاي دکتر، از تصمیمهاي خودم و از برگشت ماندانا به خواب میرمفصل شانزدهمنصف شب از شدت تشنگی از خواب بیدار میشم... نگاهی به ساعت میندازم.... ساعت سه شبه... با کلافگی از رختخوابمبیرون میامو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنمو به طرف آشپزخونه میرم... بدون اینکه برق رو روشنکنم به سمت شیر آب میرمو با دست یه خورده آب میخورم... همین که برمیگردم متوجه ي شخصی میشم که توقسمت تاریک آشپزخونه به اپن تکیه داده... از ترس جیغی میزنم که باعث میشه اون شخصتکیه شو از اپن بگیره و بهطرف من بیاد... همینکه به من نزدیک تر میشه میفهمم اون شخصطاهره که با صداي گرفته اي میگه: خفه شو...منمنگام رو ازش میگیرمو میخوام از کنارش رد بشم که مچ دستم رو میگیره و من رو به سمت اتاق خودش میکشه... دراتاقش رو به سرعت باز میکنه و من رو به داخل پرت میکنه... در رو از پشت قفل میکنه و به سمت میزش میره.. پشتمیزش میشینه و لپتاپش رو روشن میکنه... بعد از چند دقیقه کانکت میشه و میگه: ایمیل و پسوردت رو بگوبا ناباوري بهش خیره میشم که میگه: کري؟پوزخندي میزنمو میگم: واسه ي تو چه فرقی میکنه؟... تو که حرفام رو باور نمیکنیمتقابلا با پوزخند میگه: با اون گذشته ي درخشانی که جنابعالی داري هر کسی هم جاي من باشه باور نمیکنه- پس لازم نیست به خودت زحمت اضافه بدي...میپره وسط حرفمو میگه: خودت که میدونی اگه عصبانی بشم برام فرقی نداره طرف مقابلم کی باشه... بهتره مثله بچهي آدم اون چیزي که ازت میخوام رو بدي..باصداي بلندتر ادامه میده: ایمیل و پسوردآهی میکشمو ایمیل و پسوردم رو بهش میگم... با شنیدن پسوردم نگاه متعجبی به من میندازه که با لبخند تلخ منمواجه میشه...یه لحظه تو چشماش تاسف و دلسوزي رو میبینم... اما سریع نگاهش رو از من میگیره تا من متوجه يدلسوزیش نشم... بدون هیچ حرفی وارد ایمیلم میشه... لابد فکر میکنه از کاراي گذشته ام پشیمونم... شاید هم به خاطرکاراي مونا و بابا دلش برام میسوزه...با جدیت میگه: کدومه؟با قدمهایی بلند خودم رو بهش میرسونمو ایمیل موردنظر رو براش باز میکنمبا دیدن عکسا اخماش تو هم میره... صفحه ي مورد نظر رو میبنده و با جدیت میگه: چیکار کردي که لقب خانم فداکاررو بهت نسبت دادماجراي پارك و دزدي و تعقیب و گریز رو براش تعریف میکنمبا اخم از جاش بلند میشه و به طرف من میاد و میگه: پس باز هم خودت رو به دردسر انداختی؟- من......سعی میکنه صداش رو بلند نکنه تا بقیه از خواب بیدار نشناز بین دندوناي کلید شده میگه: ترنم فقط کافیه بفهمم این هم یکی از همون بازیهاي مسخرته اونوقت با دستهايخودم میکشمت...اگه این دفعه هم دروغ باشه دیگه کوتاه نمیامبعد از تموم شدن حرفاش کلید رو به سمت من پرت میکنه و میگه: گم شو بیرونبا ناراحتی کلید رو از روي زمین برمیدارمو به سمت در اتاقش میرم... در رو باز میکنم همونجور که پشتم بهش هستمیگم: طاهر باور کن هیچ چیز اون جوري که شماها فکر میکنید نیست... تو رو خدا باورم کن... فقط همین یه باربعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش بشم از اتاقش خارج میشمو به سمت اتاق خودم میرم... ته دلم یه جوراییخوشحالم که طاهر به حرفام گوش کرد... چقدر مدیون دکترم... اگه دکتر نبود محال بود که به طاهر بگم... شاید هممیگفتم اما خیلی خیلی دیر... درست مثله گذشته ها که دیر گفتم و خیلی جاها ضرر کردمبه اتاقم میرسم... در رو میبندمو به سمت تختم میرم... خواب از سرم پریده... روي تختم دراز میکشمو رمان رو از گوشهي تختم برمیدارم... صفحه موردنظر رو باز میکنمو شروع به خوندن ادامه رمان میکنم... اونقدر میخونمو میخونم کهبالاخره تموم میشه... نمیدونم چند ساعت گذشته فقط میدونم خیلی وقته دارم میخونم... نگاهی به ساعت میندازم...ساعت یه ربع به هفته... باورم نمیشه این همه مدت داشتم رمان میخوندم...خیلی خوابم میاد... از کاراي مسخره يخودم خندم میگیره... به زحمت از جام بلند میشمو به سمت دستشویی میرم... بعد از اینکه از دستشویی بیرون میاملباساي بیرونم رو میپوشم... آرایش مختصري هم میکنمو به سمت گوشیم میرم... گوشیم رو از شارژر جدا میکنم...دیشب یادم رفت از شارژ درش بیارم... گوشی رو داخل جیب مانتوم میذارمو به سمت کیفم میرم... چند تا رمانی رو کهدیروز از کتابخونه گرفتم از کیفم بیرون میارمو روي میز قرارشون میدم... فلش رو هم تو کیفم پرت میکنمو نگاهی بهاتاقم میندازم... نمیدونم چرا یه لحظه دلم میگیره... شاید بخاطر اینه که امروز میخوام با ماندانا در مورد رفتنم از اینخونه حرف بزنمزیرلب زمزمه میکنم: همدم تنهایی هام دلم واست تنگ میشهخندم میگیره... انگار امروز دارم میرمازیرلب میگم: دختره ي دیوونه تازه میخواي باهاش صحبت کنی... هنوز هیچی معلوم نیست پس به جاي این خل وچل بازیا زودتر راهت رو بگیر و برو شرکت که باز یه آتوي جدید دست سروش نديسري به نشونه ي تاسف واسه خودم تکون میدمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم... در رو باز میکنم و وارد سالنمیشم... طبق معمول هیچکس پیداش نیست... یه خورده گرسنمه... دوست دارم به آشپزخونه برمو یه چیز بردارم بخورماما نمیدونم چرا از اون شب که خیلی چیزا رو فهمیدم دلم نمیخواد غذایی رو بخورم که مال من نیست... از خیر صبحونهمیگذرمو به سمت حیاط میرم... یاد این چهار سال میفتم که بعضی موقع مونا برام غذا میذاشت اگه دوستم نداشت پسدلیل این کاراش چی بود؟ نه به رفتار گذشتش نه به رفتار دیشبش واقعا از رفتار مونا در تعجبم... میدونم ساعتها همفکر کنم به هیچ نتیجه اي نمیرسم... ترجیح میدم بیخیالی طی کنم... گوشیم رو از جیبم درمیارمو نگاهی بهش میندازمهنوز هفت و ربعه... قدمهام رو تند تر میکنم تا دیرم نشه... در ورودي رو باز میکنمو داخل حیاط میشم... باد خنکیمیوزه... یکم احساس سرما میکنمزیر لب زمزمه وار میگم: ایکاش لباس گرمتري میپوشیدماز اونجایی که اگه برگردم و لباسم رو عوضکنم دیرم میشه بیخیال سرما میشم... به سرعت مسیر حیاط رو طیمیکنمو از خونه خارج میشمدر رو پشت سرم میبندمو به طرف ایستگاه حرکت میکشم... بدجور خوابم میاد... خمیازه اي میکشمو گام هام رو بلندترمیکنم.... بعد از یه ربع بالاخره به ایستگاه میرسمو سوار اتوبوس میشم... همینجور که توي اتوبوس به ماندانا فکر میکنمیاد حرف دکتر میفتم... بهم گفته بود امروز یه سر بهش بزنم ولی فکر نکنم امروز وقت بشه... اگه تا دیروقت شرکتباشمو بعدش هم به خونه ي ماندانا و امیر برم دیگه وقتی واسه ي قرارم با دکتر نمیمونه... فکر کنم بهتره به منشیشزنگ بزنمو بگم امروز نمیتونم بیام... از یه طرف روم نمیشه هر لحظه به گوشیش زنگ بزنم از یه طرف هم حسمیکنم شاید درست نباشه به منشیش بگم آخه خودش دیشب بهم گفت بیا من هم گفتم باشه بعد به منشیش بگمنشد... بالاخره دل رو به دریا میزنمو تصمیم میگیرم موضوع طاهر و نرفتن امروزم رو براش اس ام اس کنم... ازاونجایی هم که الان زوده یه خورده دیروقت تر بهش اس میدم راضی از تصمیمم لبخندي رو لبام نمایان میشه... بعد ازمدتی به ایستگاه بعدي میرسمو از اتوبوس پیاده میشم... بعد از چند بار پیاده و سوار شدن به موقع خودم رو به شرکتمیرسونم... مستقیما به سمت آسانسور حرکت میکنم که متوجه میشم یه نفر داخل آسانسوره و در داره بسته میشه... بادو خودم رو به آسانسور میرسونمو مانع بسته شدن در میشم... خودم رو به داخل آسانسور پرت میکنم... همونجور کهنفس نفس میزنم دکمه ي طبقه ي موردنظر رو فشار میدم با صداي پسر جوونی به خودم میامپسر: حالتون خوبه؟لبخندي میزنمو میگم: ممنونپسر: اونطور که شما....میپرم وسط حرفشو میگم: دیرم شده بودآسانسور وایمیسته و پسر با دست اشاره میکنه و که خارج بشم مثله اینکه خودش میخواد به طبقه ي دیگه اي بره...تشکر میکنمو از آسانسور خارج میشمپسر: از آشناییتون خوشحال شدمسري تکون میدمو به سمت اتاق موردنظر حرکت میکنم... از اونجایی که در اتاق بازه سریع وارد میشم... سلامی بهمنشی میدمو به سمت اتاق سروش حرکت میکنممنشی: خانم مهرپرور آقاي راستین نیستنبا تعجب به عقب برمیردمو میگم: خوب نباشن مگه در جریان نیستین تا آماده شد..........انگار چیزي یادش اومده باشه میگه: آه... بله... حق باشماست... فراموش کرده بودم... بفرماییدسري تکون میدمو در رو باز میکنم... توي دلم میگم چه بهتر که نیست اگه بود مثله این چند روز بلاي جونم میشد...در رو پشت سرم میبندمو به سمت میزم میرم... کیفم رو از روي دوشم برمیدارمو گوشه ي میزم میذارمکامپبوتر رو روشن میکنم نگاهی به برگه هاي روي میزم میندازم... باز هم تعدادشون زیاده... نفسمو با حرصبیرونمیدمو برگه ها رو برمیدارمو شروع به ترجمه شون میکنم... نمیدونم چقدر گذشته که در باز میشه با دیدن سروش سريتکون میدم... زیر لب سلام آرومی میگم و بعد دوباره مشغول کارم میشم... سروش هم سلامی رو زمزمه میکنه و بیحوصله به سمت میزش میره... بعد از یکی دو ساعت ترجمه بالاخره به خودم استراحتی میدمو میگم: ببخشیدسروش که سرش تو لپ تاپش بود سرشو بالا میاره و منتظر نگام میکنه
پاسخ
 سپاس شده توسط ✩σραqυєηєѕѕ✭


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ஜرمان سفر به دیار عشقஜ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 08-07-2018، 16:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Video داستانی از دیار اسپانیا
  رمان سفر به دیار عشق

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان