امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک من و دوستام در جنگل...کاملا واقعی...نیای پشیمون میشی

#83
کابوس شبانه
همیشه تو زندگیه خودم دنبال یه قدرتی چیزی بودم تا بتونم با اون از خودم دفاع کنم .
همیشه با خودم میگفتم کاش یه قدرت عجیبی داشتم که با اون میتونستم به مردم کمک کنم یا به خودم
همشم فکرم درگیر این بود که چطور به اون قدرت ها برسم
به فکر احضار روح می افتادم اما چون ترسو بودم جرعتشو نداشتم
نمیدونم چرا اما خوب ترس داشت دیگه
بگزریم
من جک هستم
خانواده من خانواده ای متوسط و تقریبا پولدار هستن
من پدر و مادر مهربونی دارم با یه داداش هفت ساله و یه خواهر عاشق فیلم عاشقانه به اسم آلیس اون و من خیلی دعوا میکردیم اما بعدا که من سنم بیشتر شد و بزرگ شدیم خیلی دیگه دعوا نداشتیم
برادرم دنیس هم خیلی شیطون بود و ما خیل باهم جور بودیم
اون شیطون و در عین حال مهربون و دوست داشتنی و قشنگ بود

از نظر خودم من یکی از بهترین خانواده های دنیا رو داشتم و خدا خیلی بهم لطف کرده بود.
چند وقت پیش برای تعطیلات پدرم مارو به خانه پدربزرگ و مادربزرگ برد تا هم به اونا سر بزنیم هم کلی خوش بگزرونیم
پدر بزرگ من ادم خیلی باحالی بود مادر بزرگمم همینطور من و داداشم خیلی باهاشون جور بودیم
شبا ما بیرون دور اتیش جم میشدیم و همیشه من و دنیس از پدربزرگم خواهش میکردیم که برامون داستان ترسناک تعریف کنه
داستاناش اینقدر ترسناک بودن که ترس رو در عمق بدن و استخونات حس میکردی دنیس خیلی میترسید اما من دیگه یکم عادت کرده بودم ولی بازم با این که دیگه 17 سالم بود برام ترسناک بود
بعد از دوروز از تولدم که همونجا جشن گرفتیم هرچند وقت کابوس هایی میدیدم که فردی میگفت به زودی بر میگردم و میکشمت تقریبا هر شب
من خیلی به اینا توجه نمیکردم چون فکر میکردم به خاطر داستان های پدر بزرگه
همیشه هم مادر بزرگم میگفت بس کن مرد اخرش اینارو سکته میدیا
پدربزرگمم میگفت بیخیال بزار دوتا چیز یاد بیگیرن بترسن بخندیم
پدر بزرگم ادم با تجربه ای بود از همه چیز خبر داشت حتی میدونست چطور هواپیما بسازی
یه شب تو یه جمع خانوادگی ازش پرسیدم پدر بزرگ راهی هست که بشه از اون طریق به قدرت های عجیب دست یافت
پدر بزرگم یهو نگاش یه جوری شد و ازم پرسید چطور این سوال برات پیش اومد منم براش توضیح دادم که برای چی میخوام و چرا دوست دارم دست پیدا کنم به اینا
اونم یه چیزی در گوشی به پدرم گفت و پدرم جوابشو داد منم که نمیدونستم بفهمم
بعد یهو پدر بزرگم بلند شد و بدون جواب به سوال من رفت بخوابه رفتم ببینم چی شد دیدم در قفله در زدم پدر بزرگ درو باز کرد و قبل از حرف زدن من گفت اینا همش خرافاته و دنبالش نباش

منم که سردگم شده بودم بیخیال شد و رفتم بخوابم سریع خوابم برد
اما چه خوابی کابوس بدی دیدم
خواب میدیدم موجودی که به نظر میرسید موجودی حیوان و انسان مانند با پاهای که مانند سم اسب بود مو های سر دختری رو گرفته و میکشه و دخترک هم هی جیغ و داد میزد و کمک میخواست هرچقدر سعی کردم نتونستم صورت دختر رو ببینم
تا این که موجود ان را به کلبه خراب و متروکه داخل جنگل برد و سر اونو به یه میز بست و سر اون رو اروم اروم با چاقو برید تا زجر بکشه دخترک هم از درد هی جیغ میکشید و ناخون هاش رو به کنار های میز چوبی میکشید تا این که دیگه جیغ هاش تموم شد بعد او هیولا اروم شکم دختر رو پاره کرد در همون لحظه سر بریده شده دختر دوباره شروع به جیغ کشیدن کرد انگار هنوز داشت درد میکشید
بعد اون موجود سر رو در دستش گرفت و به من نگاه کرد و گفت به زودی بر میگردم
و کم کم به من نزدیک شد ...
یه دفعه با صدای مادرم از خواب پریدم که می گفت جک بیدار شو چرا اینقد سر و صدا میکردی چرا عرق کردی حالت خوبه نکنه مریض شدی بعد یه لیوان اب به من داد بعد آب رو خوردم و یکم حالم سرجاش اومد و گفتم کابوس دیدم چیزی نیست
گفت باشه پاشو بیا بیرون که صبحانه از دهن افتاد
گفتم باشه و مامان رفت
کلا اون روز ذهنم درگیر اون کلمات و اون موجود بود
اون چی بود چرا دنبال من بود چرا میخواست برگرده و انتقام بگیره....
پایان قسمت اول
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان ترسناک من و دوستام در جنگل...کاملا واقعی...نیای پشیمون میشی - ma323680 - 11-09-2018، 15:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یه داستان خنده دار
  اموزش ترکی-خنده دار ولی واقعی
  داستان های کوتاه خنده دار
Big Grin وقتی محمدامین کریم پور جای علیشمس خواننده بشه..(اخــــــــر خندس...نیای از دستت رفته)
Wink داستان خنده دار سه زن در بهشت !
Video وردهای داستان های هری پاتر « قسمت چهارم »
  داستان طنز در مورد زن و شوهر
  داستان های کوتاه و طنز
  جوک خفن>نیای از دست رفته .خوددانی<
  اگه نیای نه زنی نه مرد[انتخاب با خودته]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان