21-09-2018، 19:37
(آخرین ویرایش در این ارسال: 21-09-2018، 19:38، توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱.)
نام رمان :نبض لحظه ها
نویسنده :لیلا یار خدا
تعداد صفحات: 580 صفحه
خلاصه رمان:
داستان درباره ی يك خانم ۲۴ سالس كه همسرشو از دست داده و يه دختر ۳ ساله داره و ميخواد روي پاي خودش به ايسته و دخترشو بزرگ كنه .
طي اتفاقي با يه آقا آشنا ميشه و تو شركتش مشغول به كار ميشه كه مديرعامل عاشق ميشه و خانوادش با اين ازدواج مخالفن ……
صفحه ی اول رمان:
با نزدیک شدن به چهارراه و زرد شدن چراغ ، آراسته در یک آن تصمیم گرفت که قید رد شدن از چراغ را بزند و مانند یک راننده ی خوب بایستد. با این فکر پشت خط عابر پیاده توقف کرد که ناگهان با تکان محکم و سنگینی ماشین نو و تازه اش تقریبا یک متر به جلو رانده شد واگر کمربند ایمنی را نبسته بود حتما سرش با شیشه ی جلو و فرمان برخورد می کرد. از حرکت تند ماشین ، خیلی شوکه شد و چند لحظه بی حرکت ماند. احساس کرد قلبش نمی زند ؛ آیا زلزله ای رخ داده بود؟ اما با نگاه به آینه ی وسط و دیدن ماشینی که به ماشین قشنگش چسبیده بود فهمید که دچار تصادف شده است و هیچ زلزله ای در کار نبوده، که ای کاش زلزله بود و این تصادف پیش نمی آمد. ماشین سفید رنگی به عقب ماشینش چسبیده و مدل آن مشخص نبود و راننده همچنان پشت فرمان نشسته بود. ماشین هرچه بود بزرگ تر از ماشین کوچک و دو درب کرم رنگش که تازه خریده و خیلی دوستش داشت بود. آراسته چون به تازگی تصدیق گرفته بودتمام نکات رانندگی را رعایت می کرد. در سال هزارو سیصد و پنجاه و پنج کمتر خانمی رانندگی یاد می گرفت و تعداد اندک خانمی که رانندگی بلد بودند دقت بالایی داشتند و آراسته نیز جز این دسته زنان بود و به خوبی به رانندگی مسطل بود؛ مخصوصا که با بدبختی و جمع کردن حقوقش به سختی این ماشین صفر کیلومتر را خریده بود و همین فکر باعث شد اولین تصادف او را به اوج عصبانیت رسانده و با خشونت تمام ضامن کمربند را باز کرده و به تندی از ماشین پیاده شد. با چند ضربه به شیشه شیشه آرام پایین آمد و آراسته توانست چهره ی خ و نسرد راننده را ببیند نیشخندی زد و گفت :
زحمت پایین اومدن هم به خودتون نمی دین؟ زدین ماشین عروسک منو جمع کردین حالا هم عین خیالتون نیست ؟
مرد به آرامی گفت : مقصر خودتون هستین که یه دفعه ترمز کردین.