خب بحث را متبرک به کلامی از «نیچه» نیز بکنیم. نیچه در جایی از کتاب «چنین گفت زرتشت» می گوید:
خدایانی وجود ندارند چه اگر وجود داشت من خود یکی از آنها بودم!
و این آن باز سنگینی هست که میگویند:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
انتخاب گری و دل به "عشق" و "غریزه درونی" دادن تاوان دارد. اما فریادرس آدمی هم دقیقا همین مایه عذاب آدمی است:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت
آنها که تکیه بر کلام دیگری میکنند به نوعی باری از دوش خودشان بر می دارند؛ اما آنها که بنده و مرید دل و نفس و عشق خودشان هستند همه جا زیر بار سنگین آن باید گردن بگذارند و در نهایت همین تحمل سنگینی به سبک پایی و اوج گیری شان منجر می شود. سه دگردیسی: شتر، شیر و کودک.
آدمی در ابتدا زیر این بار کمرش خرد می شود اما در نهایت چون شیری شجاعت رو به رویی با واقعیت و رهایی و کسب سرخوشی کودکانه در خلق ارزش های نو و انقلابات درونی را به خود می دهد.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز
خدایانی وجود ندارند چه اگر وجود داشت من خود یکی از آنها بودم!
و این آن باز سنگینی هست که میگویند:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
انتخاب گری و دل به "عشق" و "غریزه درونی" دادن تاوان دارد. اما فریادرس آدمی هم دقیقا همین مایه عذاب آدمی است:
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چهارده روایت
آنها که تکیه بر کلام دیگری میکنند به نوعی باری از دوش خودشان بر می دارند؛ اما آنها که بنده و مرید دل و نفس و عشق خودشان هستند همه جا زیر بار سنگین آن باید گردن بگذارند و در نهایت همین تحمل سنگینی به سبک پایی و اوج گیری شان منجر می شود. سه دگردیسی: شتر، شیر و کودک.
آدمی در ابتدا زیر این بار کمرش خرد می شود اما در نهایت چون شیری شجاعت رو به رویی با واقعیت و رهایی و کسب سرخوشی کودکانه در خلق ارزش های نو و انقلابات درونی را به خود می دهد.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بخواه جام و شرابی به خاک آدم ریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز