20-11-2018، 13:53
هال با ذوق قبول کرد. یه استرس عجیبی داشتم.
مثل دخترهای ۱۴ ساله شده بودم و این رفتارم از چشمهای تیزبین امیریل دور نموند.
با هم وارد خونه شدیم. دوستهای هلیا اومده بودن اما پارسا نیومده بود.
امیرعلی و مونا هم اومدن. یکساعتی می شد اومده بودیم.
هلیا کیک رو آورد. صدای زنگ آیفون بلند شد.
هلیا: اینم از جناب پارسای ما.
پارسا با دسته گل بزرگی وارد شد. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت ما اومد.
لحظه ای از دیدن امیریل متعجب شد اما سریع به خودش اومد و خونسرد باهاش دست داد.
نهال با ذوق به پارسا نگاه کرد و طوری که نشنوه گفت:
-اووف، اینو کجا قایم کرده بودی؟
لبخند کم جونی زدم. علنی پارسا ندیده گرفتم و از کنارم رد شد.
بعد از برش کیک و پذیرایی با هلیا وارد آشپزخونه شدیم تا سینی چائی رو ببریم.
نگاهم به نهال افتاد که روی مبل دونفره ای کنار پارسا نشسته بود و باهاش صحبت می کرد. حالم یه جوری شد.
با سنگینی نگاه امیریل نگاهم رو از پارسا و نهال گرفتم. پاسی از شب گذشته بود. بلند شدم.
امیریل و بقیه هم بلند شدن. نهال با پارسا دست داد.
-یه روز حتماً برای دیدن هتلتون میام.
-با کمال میل، بانو.
مثل دخترهای ۱۴ ساله شده بودم و این رفتارم از چشمهای تیزبین امیریل دور نموند.
با هم وارد خونه شدیم. دوستهای هلیا اومده بودن اما پارسا نیومده بود.
امیرعلی و مونا هم اومدن. یکساعتی می شد اومده بودیم.
هلیا کیک رو آورد. صدای زنگ آیفون بلند شد.
هلیا: اینم از جناب پارسای ما.
پارسا با دسته گل بزرگی وارد شد. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت ما اومد.
لحظه ای از دیدن امیریل متعجب شد اما سریع به خودش اومد و خونسرد باهاش دست داد.
نهال با ذوق به پارسا نگاه کرد و طوری که نشنوه گفت:
-اووف، اینو کجا قایم کرده بودی؟
لبخند کم جونی زدم. علنی پارسا ندیده گرفتم و از کنارم رد شد.
بعد از برش کیک و پذیرایی با هلیا وارد آشپزخونه شدیم تا سینی چائی رو ببریم.
نگاهم به نهال افتاد که روی مبل دونفره ای کنار پارسا نشسته بود و باهاش صحبت می کرد. حالم یه جوری شد.
با سنگینی نگاه امیریل نگاهم رو از پارسا و نهال گرفتم. پاسی از شب گذشته بود. بلند شدم.
امیریل و بقیه هم بلند شدن. نهال با پارسا دست داد.
-یه روز حتماً برای دیدن هتلتون میام.
-با کمال میل، بانو.