__از سر عمومم هم زیادی ، حالا كه ازت تعریف كردم گوشمو ول كن ، جون عزیزت ، جون همین یك دونه عموم
زن عمو گوشمو ول كرد،دستی به گوشم كشیدم
_آخر من ناقص میشم
سامان:الانم درست و حسابی سالم نیستی
_اه آش خورم كه اینجاس ، كی كچل میشی ما یكم بهت بخندیم
_تولازم نكرده به من بخندی،برو یه دبه بگیر كه میخوایم ترشی بندازیمت
از سر عمومم هم زیادی ، حالا كه ازت تعریف كردم گوشمو ول كن ، جون عزیزت ، جون همین یك دونه عموم
زن عمو گوشمو ول كرد،دستی به گوشم كشیدم
_آخر من ناقص میشم
سامان:الانم ست و حسابی سالم نیستی
_وای خوب شد گفتی نمیدونستم
مامان:ساینا
_به مامان خوشگل خودمم كه اینجاس
یه ماچ گنده از لپش كردم دستی بجای بوسم كشید
_تو باز منو تف مالی كردی
_مامااان!!
بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه مثل
كوزتا تو آشپزخونه براى كمك مامان و زن عمو رفتیم .
بعد از یه شام عالی كنار خانواده و
دورهمی ، مامان وبابا،ساسان و سامان
رفتن، عمو زن عمو،هیرادو زنش هم به خانشون رفتن.
منو هلنا و هیوا شب خونه ی عزیز موندگار شدیم.
همه در كنار عزیز تشك پهن كردیم
_عزیز چطور شد كه عمه فائزه مرد؟
هلی:آره عزیز
عزیز بعد ازكمی مكث،با صدائی كه
ناراحتی توش موج میزد گفت:فائزه و
فواد (بابای من) دوسال تفاوت سنی
بیشتر نداشتن ، فائزه دختر
شروشیطونی بود.
فیروزه رو آقاجونتون خودش شوهرش
رو انتخاب كرد ، فیروزه هم حرفی
نداشت و میگفت كه آقا جون بزرگتر ماست و
خیر وصلاحمونو بهتر از خودمون میدونه، اما فائزه اینجوری
نبود و دلش عشق و عاشقی میخواست.
١٤،١٥سالش بود عاشق پسر همسایمون
شد یه سال بیشتر نبود كه به محل ما
اومده بودن و به نظر پولدار میومدن،
اما عمر عمتون به این ازدواج كفاف نداد .
_عزیز ، عمه فائزه چجوری مُرد،مریض بود یانه؟؟
_خسته ام، بخواب
_یعنی نمی گین؟
هلی:ساینی هیس، شاید دلش نمیخواد ،بگه
_آخه همیشه به فوت عمه میرسه دیگه نمیگه
هلی:شاید مرور خاطرات گذشته رو
دوست نداره. بعد خمیازه ای كشید
گفت:من میخوابم شب بخیر
_شب بخیر
ولی من خوابم نمیبرد باصدای ویبره ی گوشی یه چشممو باز كردم یه پیام از رهام بود...
توی این یه هفته فهمیدم پسر شیطونیه
و برعكس خیلی پسرا كه مغرورن
اصلاًمغرور نیست،پیامشو باز كردم
_سلام دختر خوابی؟
لبخندی زدم تایپ كردم
_سلام نه هنوز ، بیدارم
_خوب خدارو شكر از صبح ازت خبرى نیست، خوبی؟
_خوبم تو خوبی؟از صبح سر كارم ، شبم دورهمی خونه ی عزیزجون بودیم
_اِه عزیز هنوزم مثل قدیما شب جمعه ها همه رو دور هم جمع میكنه؟
_اوهوم
_خیلی دلم برای اونروزا تنگ شده ما اینجا واقعاً تنها هستیم
_خوب چرا بر نمیگردین؟
_میایم به همین زودیا،بسه دیگه هر چقدر از فامیل دور بودیم
بعد از كمی صحبت با رهام شب بخیر گفتم خوابیدم.....
یك ماه از چت كردن من با رهام
میگذشت هرچی میگذره انگار بیشتر
میشناسمش ، توی این یك ماه اتفاق
خاصی نیوفتاده ، امروز سامان میره
سربازی و مامان و زن عمو تو حیاط
عزیز دارن براش آش پشت پا میپزن،منو هلنا
داریم ظرفارو آماده میكنیم هیواهم كه
از زیركار به بهانه ی درس در رفت
_راستی هلی
_چیه؟
_یادم بنداز عكسای رهامو نشونت بدم
_إه آفرین.این پرهام كه انقد نچسبه كه بیا و ببین
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت12
_ای بابا زورش میاد دوكلمه با آدم حرف بزنه منم دیگه محلش نذاشتم
_نه رهام كه خیلی خوش برخورده،
انگارحول و حوش مهر به ایران برمیگردند
_پس ما جمال این شاه پسرای عمه جونمون رو میبینیم
زن عمو:دخترا بیاین كاسه هارو بیارین
_میگم هلی پاشو بریم آش نذری بدیم
بلكه بختمون بازشد مثل قدیما آش و میگیرن جاش گل میذارن
_عزیزم اون مال قدیما بود نه الان که همه اینترنتی همسر زندگیشونو پیدا میکنن
_ساینا كاسه شدی؟
_بدو بریم تا مامان با چماق نیومده
با صداى بلندى گفتم : مامان اومدم
سامان درحال آش خوردن بود
_آش خور، تو برو اونجا ، جز آش چیزی ندارى بخورى،
الانم داری آش میخوری...
عزیز: ساینا سربه سر بچم نذار، بخور مادر جون نوش جونت
_ایش اخه پسرم انقدر خودش رو لوس میكنه؟
عمو ، بابا ، ساسان و هیرادم اومدن
ساسان:سامان آماده ای بریم؟
سامان: اره داداش بریم
همه آماده برای بدرقه كنار هم ایستادیم
وقتی خواست باهام خداحافظی كنه
محكم بغلش كردم گفتم:مراقب خودت باش
_توام ، دلم برای کل کلامون تنگ میشه
بعد از خداحافظی از هممون رفت،مامان اشكشو پاك كرد
_عه مامانی واسه چی گریه میكنی رفته مرد شه بیاد
_الهی بمیرم بچم چی بخوره واسش سخت میگذاره میدونم
عزیز:عیب نداره دخترم، مرد باید این
سختیا رو ببینه ،پاشین بیاین این آش هارو بین درو همسایه تقسیم كنید
منو هلنا آش هارو به همسایه ها دادیم
اكثریت رو میشناختیم اون بچه هایی
كه باهاشون تو كوچه بازی میكردیم حالا
بزرگ شدن بعضیاشون تشكیل خانواده
دادن بعضیام دارن درس میخونن
بعد از دادن آش به همسایه ها و آش خوردن
...كنار هلنا تو اتاق دراز كشیدم
_وای كمرم ناقص شد
_من از تو بدترم،عكسارو بده ببینم
گوشیم رو از تو جیبم بیرون كشیدم
رفتم تو گالری عكسایی رو كه رهام فرستاده بود رو نشون دادم
_واوو چه خوشگل شده این پسر عمه ی ما
_اوهوم ته چهره ی قدیمیشو داره ولی مردونه تر شده
_اره اما الان خوشتیپ تر شده
به یكی از عكساش كه خندیده بود نگاه كردم لبخند زدم
_هوی ساینی عاشق شدی
_كی؟!من؟نه
_دروغ نگو
با این حرف هلی قلبم هری ریخت....
اما گفتم :نه دیوونه كی با دو تا پیام عاشق میشه (تو دلم گفتم اره بابا عاشقی کجا بود)
_اره انقدر از دخترای اینطوری بدم میاد
در جواب هلی فقط سرمو تكون دادم ، اما
فكرم خیلی مشغول بود ،چون ادم گاهی
الکی الکی میبینه عاشق شده و خبر نداره
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت13
رفتن سامان و یك ماهی میشه روزها تند از پی هم میگذرن بدون هیچ اتفاق خاصی
-ساینا كجایى؟
-چی ،چی شده؟
-حواست كجاس عاشق شدی؟
-برو بابا چی میگی
-یه ساعته دارم صدات میكنم اصلاً حواست نیست
-خب بگو الان گوشم با تواِه
-نه تورو خدا میخوای الانم برو تو هپروت
بعد چشماشو تنگ كرد گفت :ببینم نكنه موادی چیزی میزنی ؟ هاااان ، وای خاك بر سرم معتاد شدی رفت
(همینطور جیغ جیغ میکرد)
-هیــس ، دیوونه این حرفا چیه !
-باور كنم معتاد نشدی؟بگو،من طاقتشو دارم
-سیمات قاطی كرده هلی خانوم ، بی شوهری روت فشار آورده
-ایش مرده شور همه ی مردا رو ببرن
-تو كه راست میگی،حالا چیكارم داری؟
-بیا این نسخه رو به اتاق شایسته ببر
-إه زرنگی یا قشنگی چرا خودت نمیبری؟
-ساینی ببر دیگه من پیش این پسره
احساس امنیت ندارم انقدر دختر بازه میترسم مخ منم بزنه
-آها تو بری بده... من برم خوبه؟
-ساینی تو زرنگ تر وبزرگتر از منى
- خودتو برای من گربه ی شرک نکن
پووف از دست تو ، بده ببینم
-آفرین دختر عموی گلم
-برو بابا
نسخه داروها رو گرفتم ،سمت اتاق
شایسته رفتم ،دوتا تقه به در زدم
-بیا تو
آروم در اتاق رو باز كردم وارد شدم
-سلام
دستشو زیر چونش زد نگاهی به سرتا پام كرد
سری تكون داد
(ایش انگار زبون نداره)
نسخه رو روی میز گذاشتم
، سرشو روی نسخه خم كرد
منم سرم رو خم كردم حواسم رو به
نسخه دادم سرشو یهو بالا آورد ،سرش محكم به دماغم خورد
-آیییی دماغم
دستمو گذاشتم رو بینیم
-اووف سره یا سنگ؟
ابرویی بالا داد
-همیشه انقدر فضول هستی؟
چشمام اندازه ی توپ پینگ
پنگ شد ، دستی به دماغم كشیدم
-نخیر كی گفته؟
-كسی نگفته ، معلومه
فقط از حرص دندونامو بهم سابیدم،
نسخه رو به دستم داد
میتونی بری این نسخه مشكلی نداره
تندی سرمو پایین انداختم ،نگاهی به
نسخه كردم دیدم راست میگه
(میكشمت هلی حالا منو دست میندازی)
سرمو انداختم پایین سمت در اتاق رفتم كه با
صداشایسته ایستادم
-دفعه ی بعد برای خلوت با من یه روش
دیگه رو انتخاب كن بلکه نتیجه بگیری
وای اگه جواب نمیدادم امشب خوابم
نمیبرد ،برگشتم سمتش خیلی جدی
گفتم:خیلی خودتونو تحویل میگیرین جناب شایسته
تند در اتاق و باز کردم اومدم بیرون
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت_14
درو محكم كوبیدم و با قدمهای محكم
رفتم قسمت پذیرش نسخه که من و هلی کارمیکنیم...
اما اونجا نبود خیلی از دستش عصبی بودم
-خانوم فهیمی خانوم نستو رو ندیدی؟
خندید و با دستش اتاقی رو كه
لباسامونو میذاشتیم نشون داد،تندی
رفتم سمت اتاق همین كه درو باز كردم
هلنا گفت : خشـم اژدها وارد میشود
-خیلی بیشعوری هلی حالا منو مچل میكنی؟
میون خنده گفت : حالا چی شده مگه؟
-ابروی منو جلوی این قوزمیت بردی،
فكر كرده عاشق چشم و ابروش شدم،
هلی میكشمت فهمیدی؟
-ساینی ما كه دوستیم دختر عموییم دلت میاد
-حرف نزن خوبم دلم میاد
پریدم سمتش محكم مقنعه اش رو
كشیدم یه دونه ام لگد پروندم
طرفش ، اونم نامردی نكرد مقنعه ام رو
كشید كه باعث شد كلیپسم باز بشه و
موهای لختم بریزه رو صورتم،هنوز
درگیر بودیم كه در اتاق باز شد دست من
تو موهای فر هلی دست اونم دور یقه ی
من ،با داد شایسته هردومون هل كردیم
-اینجا چه خبره خانوما اینجارو با مهد
كودك اشتباه گرفتین؟یكبار دیگه چنین
كارهایی ازتون ببینم هردوتون اخراجید
درو محکم كوبید رفت،
منو هلنام مثل منگلا همینطور وایساده بودیم
-خاك تو سرمون ببین با چه وضعی مارو دید
-همش تقصیره توعه
-نخیر،تو مقصری كه انقد بی جنبه ای
-میزنمتا هلی بدو بریم تا اخراج نشدیم
لباسامونو مرتب كردیم رفتیم سر كارمون
تازه رو تخت دراز كشیده بودم كه یه
پیام از رهام برام اومد ،
تو این ٢ماه خیلی بهش عادت كردم
گاهی حس میكنم دوسش دارم سری
برای افكارم تكون دادم
-سلام بانو بیداری؟
-سلام اره
-خوبی چه خبر؟
-اینجا سلامتی ، اونجا چه خبر؟
-من یه خبر خوب برات دارم
-چی؟
-ما هفته ی دیگه ایرانیم
-واقعاً؟
-اره دلم میخواد از نزدیك ببینمت
(وای حالا چیكار كنم)
-هلنا خوش حال نشدی؟
-چرا خیلی!
-پس چرا دیر جواب دادی؟
-اخه باورم نمیشد
-ای جان حتماً از خوشی غش كردی بعد ایكون خنده فرستاد
منم ایكون خنده براش فرستادم
-خب عزیزم خسته ای برو بخواب شب بخیر
-شب توام بخیر
گوشیمو روی كوسن پرت كردم به عكسم
كه روبه روی تختم نصب كرده بودم
دوختم اما فكرم جای دیگه پرسه میزد
باید با هلنا حرف میزدم (وای اگه بفهمه
من هلنا نیستم،پووف)
با فكرو خیال خوابم برد ، همش تو
خواب میدیدم رهام فهمیده من هلنا نیستم
صبح هم با سردرد بیدار شدم ،یه دوش
٢دقیقه ای گرفتم تا سرحال بیام مانتو
شلوار مشكیمو پوشیدم كیف اسپورتمو
با كفش ال استارمو برداشتم
-مامان خداحافظ
-به سلامت عزیزم....
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت15
هلنا ازواحدشون اومد بیرون
_سلام ساینا خانوم ، دپرسی؟
_سرم درد میکنه
_چی شده؟
_من نمیدونم چرا به حرفای تو گوش میدم با اینکه میدونم اشتباهه
_حالا چی شده؟
_هفته ی دیگه رهام اینا میان ایران
_واه خب بیان مگه جای تو رو تنگ میکنه؟
_هه هه خندیدم،بامزه جای من تنگ
نمیشه اما اون بفهمه من تو نیستم چی؟
_اها راس میگیا،حالا چیکار کنیم
_اگه میدونستم به توام میگفتم
_حالا کو تا اخر هفته بذار یه فکری میکنیم
_هلی زشته بفهمه
_خب یه کاری میکنیم نفهمه
_چیکار مثلا
_اوم...این یه هفته من جوابشو میدم که دروغم نشده
کمی فکر کردم
_باشه
_حله حالا بیا خوش باشیم
_چطوری؟
_مثل بچگیامون زنگ بزنیم در بریم
_مردم ازار
_نه که تو قدیسه ای، میگم ساینی خاک تو سرمون یه دوست پسرم نداریم مارو اینور اونور ببره
_اره اینور اونور میبرتت بعدش خونه
خالی و در اخر تو میمونی و یه بچه تو شکمت
_اه اه حالمو بد کردی ساینی
_والا نمیشه به این موجودات موزی اعتماد کرد
_راس میگی،واقعا حوصلم سر رفته
_زیرشو کم کن سر نره
_هر هر با نمک ، اخ نه یه عروسی نه تولدی ، هیچی هیچی
_اره دیدی، منم دلم جشن میخواد یکم اون وسط قر بدم
از امشب قرار شد هلنا جای من به رهام
پیام بده نزدیک 3ماه شب و روز با رهام
چت کردم اون از تمام اتفاقاتی که تو
طول روز براش می افتاد برام تعریف
میکرد منم گاهی از اتفاقات داروخونه،
گاهی براش شعر میفرستادم چون خیلی دوست داره.....
چون عادت کرده بودم قبل خواب با رهام
چت کنم ، برام سخت بود خوابیدن هی
از این پهلو به اون پهلو میشدم...
همه اش تقصیر خودمه نباید قبول
میکردم جای هلی پیام بدم...
عزیز از خوشحالی نمیدونست چیکار
کنه وقتی فهمید عمه اینا دارن میان
گریه کرد، حالام داره تمام خونشو برق میندازه...
الان دیگه فقط دو روز مونده تا اومدن
خانواده ی عمه ، این چندروز برام سخت
بود چون به رهام و چت کردن باهاش عادت کرده بودم .
با هلنا داشتیم کف اشپزخونه رو طی میکشیدیم
_میگم ساینی این رهام پسر باحالیه ها
_چطور؟
_اخه خیلی بانمکه کلی باهاش حال
میکنم مرد باید اینطوری باشه
فقط لبخندی زدم و زیر لب گفتم:اوهوم
ساسان:ساینی یه لیوان اب بده
_وای داداش خسته شدم بیا یکم کمک کن
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت16
_تمیز کنین ببینم تنبلا دونفر ادم هنوز
کف اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
_اِه اِه دیدی رفت؟
_بله داداش جناب عالیه دیگه
_نه که داداش خودت خیلی کمک کرد
_اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره
_آهان اون وقت داداش من تا اخر عمر میخواد سینگل بمونه این کار نداره
هلی دست کثیفشو کشید رو صورتم ،
منم دستمو پر کف کردم پاچیدم تو
صورتش
_ارایشم خراب شد
_حقته تا تو باشی منو کفی نکنی
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد
_شما دوتا...
لبخند دندون نمایی زدم
_سلام عزیز
_اینجوری کار میکنین؟؟
_عزیز خسته ایم خسته
_مگه کوه کندیدن که خسته این؟
دوتا مبل جا به جا کردین،سرامیک و درو پنجره تمییز کردین
_اینا کار نیست؟
_نه ما قدیما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم
_اون قدیم بود عزیز
_دختر دختره قدیم و جدید نداره حالام تند کارتونوبکنین
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شدیم
_وای مردم از پا درد
هلی:من از تو بدتر
_عزیز مامان زن عمو ما گشنمونه
مامان_چه خبره الان غذا رو میارن
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده
هایی که عمو خریده رو همه دور هم
خوردیم کنار سفره ولو شدم دستی به
شکمم کشیدم
_دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی
عمو:نوش جونت عمو جان
هلی:هوی هیوا تو همش از زیر کار در
رفتی ، برو یه سینی چایی بیار
هیوا-من درس دارم
هلی:مامان من این دخترتو میکشم
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت17
هلی برای هیوا زبونی در اورد منم غش غش خندیدم
_ضایع شدی هیوا خانوم
هیوا:برو بابا
یه مانتوی صورتی روشن کوتاه با یه
شلوارکتون لوله تفنگی سفید باشال
سفید پوشیدم ، یه ارایش ملایم کردم
میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام.
تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود
_ساینی بدو دیر میشه
_اومدم مامان
عمو فرزاد رفته بود دنبال عزیز ما هم
سوار ماشین شدیم رفتیم سمت فرودگاه
ساعت 10پروازشون بود،یکم هیجان
داشتم و دلم میخواست اولین دیدار عالی باشم.
همه کنار هم منتظر ورود مسافرا بودیم
هلنا:میگم ساینی به نظرت برخورد رهام با من چطوره؟
_نمیدونم ولی حتما خوبه این یه هفته شناختیش یا نه؟
_اره بابا یکم که تو توضیح دادی یکمم
خودم باهاش چت کردم،به نظر پسر خوبی میاد
بادیدن عمه و شوهر عمه با هیجان دستی تکون دادم
_ عزیز ببین عمه فیروزس،وای ماشالا عمه اصلا پیر نشده،اوه اونم رهامه
_کو کجاس؟
هلی:اوناهاش پشت عمه اینا
نگاهم به پسر قد بلند کت و شلواری
افتاد که پشت عمه و شوهر عمه داشت
سمت ما میومد وقتی دید نگاه ما
متوجهش هست دستی تکون داد برامون
نمیدونم چی شد با نگاهش و لبخندی که
رو لبش بود چیزی توی دلم تکون خورد
هلیا با هیجان گفت : واو چه پسر عمه ای داریمااا
با نزدیک شدن عمه اینا همه به سمتشون
رفتیم ،عزیزو عمه هم و بغل کردن و هر
دو زدن زیر گریه بعد از چند دقیقه از هم
جدا شدن عمه با برادراش احوال پرسی
کرد و بابا و عمو عمه رو بغلش کردن
...بعد از احوال پرسی با بزرگ ترها، اومد سمت ما
عمه:ماشالا چه خانومی شدین شما سه تا
_خوش اومدی عمه جون
عمه:عمه به فدات،چقدر دلتنگتون بودم..،،
با شوهر عمم احوال پرسی کردیم بعد
رهام اومد سمت ما نگاهی به هر سه
تامون انداخت اما لبخندش وقتی به هلنا نگاه کرد عمیق تر بود
دستشو دراز کرد
_سلام خانوم های زیبا ، من رهامم یادتون که نرفته؟
هلنا دستشو فشرد
_خوش اومدین به وطن
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت18
خانواده ی ما از لحاظ دست دادن به پسر
های اقوام نزدیک ، مشکلی نداشتن و
خیلی راحت برخورد میکنیم.
بیشتر همه با هم دوست و صمیمی بودیم
رهام دستشو طرف دراز کرد با دقت
نگاهی بهم انداخت گفت : باید ساینا باشی درسته؟
لبخندی زدم و نوک انگشتام رو گذاشتم توی دستش
_خوش اومدی پسر عمه ، درسته ساینام
دستمو فشرد
_ممنونم چه بزرگ شدی
با هیواهم دست داد، گرمی دستشو هنوز حس میکردم....
همه باهم به خونه ی عزیز رفتیم، البته
بابا به عمه فیروزه گفت :اگه خسته
هستن ما میریم فردا میایم مبینیمشون
ولی عمه گفت:خسته نیست
اما شوهر عمه، اقای ملکی، از همه عذر
خواست و خسته بود رفت تا بخوابه
ماهم کنار هم تو سالن نشستیم
بابا : ابجی پرهام چرا نیومده؟
عمه : یکم از کاراش مونده اما تا چند ماه دیگه حتما میاد ایشالا...
همه درحال صحبت بودن با هلیا رفتیم
اشپزخونه ، وسایل پذیرایی رو اوردیم
سالن ، رهام با یه دست لباس اسپرته تو
خونه ای از اتاق اومد بیرون ،کنار
ساسان نشست چون تفاوت سنی باهم
نداشتن از قدیم باهم جور بودن و با
رفتن عمه اینا این دوستی کم نشد و از
طریق تلفن و چت باهم در ارتباط بودن این چند سال و.....
دو سه روزی از اومدن عمه اینا میگذره و
قرار شده یه شب یه مهمونی بگیریم و
فامیل های نزدیک رو دعوت کنیم
مهمونی که میگم نه از اون مهمونیای
بزرگ عیونی ، نه بابا همین مهمونی
ساده خودمون به صرف شام و شیرینی
با هلنا و هیوا رفتیم بازار من یه کت
گلبهی استین سه ربع با یه زیری مشکی
که تا روی رونم بود خریدم،هلنا هم کت
وشلوار، هیوا هم یه تونیک خرید...
یه دوش دو دقیقه ای گرفتم بعد از
خشک کردن موهام یه سشوار کشیدم و
کریستال مو زدم، موهام لخت روی شونه هام ریخت
یه ساپورت کلفت مشکی با کفش
عروسکی مشکی براق پوشیدم،یه ارایش
ملایم انجام دادم عطرم رو هم زدم و از اتاق بیرون اومدم
_مامان من اماده ام
مامانمم یه کت و دامن یاسی خوشگل
پوشیده بود ،
با:ا-خوب اگه اماده هستین بریم
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت19
یه شال روی سرم انداختم کیف
دستیمو گرفتم رفتم بیرون عمو اینا هم
اومدن ،بابا ماشین رو کنار خونه ی عزیز
پارک کرد و وارد حیاط شدیم،
عزیز از خوشی نمیدونست چیکار کنه.
با عمه و عزیز احوال پرسی کردیم،رهام
و ساسان نبودن رفتیم اتاق وسایل
اضافیو گذاشتیم یه نگاه کلی به قیافم
انداختم
_چطور شدم هلی
هلیا نگاهی به سر تا پام کرد
_هی بدک نشدی به پای من که نمیرسی
_برو بابا چه پرویی تو، منو ببین به این نااازی هیکل و نیگااا
هیوا:شما دوتا از هم نظر نپرسین به نظرم خیلی بهتره
هلی:بچه وقتی دوتا بزرگتر حرف میزنن نپر وسطشون
هیوا:هه هه الان شما دوتا خیلی از من بزرگترین دیگه اره؟
_پس چی بچه ام بچه های قدیم بریم ببینیم کیا اومدن
همین که رفتیم بیرون نگاهم به ساسانو
رهام افتاد که کت وشلوار پوشیده کنار
هم نشسته بودن حرف میزدن.
با خروج ما از اتاق رهام نگاهی به هر سه
تامون انداخت و لبخندی زد به سمت پسرا رفتیم
هلی : سلام ، پسر عمه و پسر دایی خوب خلوت کردین
رهام : سلام هلنا خانوم شما هم بفرمایید
خندیدم
_ما هم که بوق تشریف داریم
رهام : این چه حرفیه اصلا هم اینطور نیست
هلی : سلقمی ایی به پهلوم زد و رفت
نشست رو مبلی که رهام کنارش نشسته بود
منو هیوا هم کنار هم نشستیم
_خوب آقا رهام شما رشتتون چیه ؟
(با اینکه میدونستم )
رهام : اولش که با من راحت باش همون
رهام یا پسر عمه خیلی بهتر از اینکه آقا
به اسمم می بندی فکر میکنم خیلی سنم بالاس ،راحت نیستم
خوب من آرشتکتم
هیوا : وای چه خوب
رهام لبخندی زد
.
کم کم همه مهمونا اومدن البته
تعدادشون خیلی زیاد نبود
جوونا یه طرف سالن نشستن و میانسال ها یه طرف سالن
هرکی راجع به یه چیزی صحبت میکرد
زن عمو گوشمو ول كرد،دستی به گوشم كشیدم
_آخر من ناقص میشم
سامان:الانم درست و حسابی سالم نیستی
_اه آش خورم كه اینجاس ، كی كچل میشی ما یكم بهت بخندیم
_تولازم نكرده به من بخندی،برو یه دبه بگیر كه میخوایم ترشی بندازیمت
از سر عمومم هم زیادی ، حالا كه ازت تعریف كردم گوشمو ول كن ، جون عزیزت ، جون همین یك دونه عموم
زن عمو گوشمو ول كرد،دستی به گوشم كشیدم
_آخر من ناقص میشم
سامان:الانم ست و حسابی سالم نیستی
_وای خوب شد گفتی نمیدونستم
مامان:ساینا
_به مامان خوشگل خودمم كه اینجاس
یه ماچ گنده از لپش كردم دستی بجای بوسم كشید
_تو باز منو تف مالی كردی
_مامااان!!
بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه مثل
كوزتا تو آشپزخونه براى كمك مامان و زن عمو رفتیم .
بعد از یه شام عالی كنار خانواده و
دورهمی ، مامان وبابا،ساسان و سامان
رفتن، عمو زن عمو،هیرادو زنش هم به خانشون رفتن.
منو هلنا و هیوا شب خونه ی عزیز موندگار شدیم.
همه در كنار عزیز تشك پهن كردیم
_عزیز چطور شد كه عمه فائزه مرد؟
هلی:آره عزیز
عزیز بعد ازكمی مكث،با صدائی كه
ناراحتی توش موج میزد گفت:فائزه و
فواد (بابای من) دوسال تفاوت سنی
بیشتر نداشتن ، فائزه دختر
شروشیطونی بود.
فیروزه رو آقاجونتون خودش شوهرش
رو انتخاب كرد ، فیروزه هم حرفی
نداشت و میگفت كه آقا جون بزرگتر ماست و
خیر وصلاحمونو بهتر از خودمون میدونه، اما فائزه اینجوری
نبود و دلش عشق و عاشقی میخواست.
١٤،١٥سالش بود عاشق پسر همسایمون
شد یه سال بیشتر نبود كه به محل ما
اومده بودن و به نظر پولدار میومدن،
اما عمر عمتون به این ازدواج كفاف نداد .
_عزیز ، عمه فائزه چجوری مُرد،مریض بود یانه؟؟
_خسته ام، بخواب
_یعنی نمی گین؟
هلی:ساینی هیس، شاید دلش نمیخواد ،بگه
_آخه همیشه به فوت عمه میرسه دیگه نمیگه
هلی:شاید مرور خاطرات گذشته رو
دوست نداره. بعد خمیازه ای كشید
گفت:من میخوابم شب بخیر
_شب بخیر
ولی من خوابم نمیبرد باصدای ویبره ی گوشی یه چشممو باز كردم یه پیام از رهام بود...
توی این یه هفته فهمیدم پسر شیطونیه
و برعكس خیلی پسرا كه مغرورن
اصلاًمغرور نیست،پیامشو باز كردم
_سلام دختر خوابی؟
لبخندی زدم تایپ كردم
_سلام نه هنوز ، بیدارم
_خوب خدارو شكر از صبح ازت خبرى نیست، خوبی؟
_خوبم تو خوبی؟از صبح سر كارم ، شبم دورهمی خونه ی عزیزجون بودیم
_اِه عزیز هنوزم مثل قدیما شب جمعه ها همه رو دور هم جمع میكنه؟
_اوهوم
_خیلی دلم برای اونروزا تنگ شده ما اینجا واقعاً تنها هستیم
_خوب چرا بر نمیگردین؟
_میایم به همین زودیا،بسه دیگه هر چقدر از فامیل دور بودیم
بعد از كمی صحبت با رهام شب بخیر گفتم خوابیدم.....
یك ماه از چت كردن من با رهام
میگذشت هرچی میگذره انگار بیشتر
میشناسمش ، توی این یك ماه اتفاق
خاصی نیوفتاده ، امروز سامان میره
سربازی و مامان و زن عمو تو حیاط
عزیز دارن براش آش پشت پا میپزن،منو هلنا
داریم ظرفارو آماده میكنیم هیواهم كه
از زیركار به بهانه ی درس در رفت
_راستی هلی
_چیه؟
_یادم بنداز عكسای رهامو نشونت بدم
_إه آفرین.این پرهام كه انقد نچسبه كه بیا و ببین
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت12
_ای بابا زورش میاد دوكلمه با آدم حرف بزنه منم دیگه محلش نذاشتم
_نه رهام كه خیلی خوش برخورده،
انگارحول و حوش مهر به ایران برمیگردند
_پس ما جمال این شاه پسرای عمه جونمون رو میبینیم
زن عمو:دخترا بیاین كاسه هارو بیارین
_میگم هلی پاشو بریم آش نذری بدیم
بلكه بختمون بازشد مثل قدیما آش و میگیرن جاش گل میذارن
_عزیزم اون مال قدیما بود نه الان که همه اینترنتی همسر زندگیشونو پیدا میکنن
_ساینا كاسه شدی؟
_بدو بریم تا مامان با چماق نیومده
با صداى بلندى گفتم : مامان اومدم
سامان درحال آش خوردن بود
_آش خور، تو برو اونجا ، جز آش چیزی ندارى بخورى،
الانم داری آش میخوری...
عزیز: ساینا سربه سر بچم نذار، بخور مادر جون نوش جونت
_ایش اخه پسرم انقدر خودش رو لوس میكنه؟
عمو ، بابا ، ساسان و هیرادم اومدن
ساسان:سامان آماده ای بریم؟
سامان: اره داداش بریم
همه آماده برای بدرقه كنار هم ایستادیم
وقتی خواست باهام خداحافظی كنه
محكم بغلش كردم گفتم:مراقب خودت باش
_توام ، دلم برای کل کلامون تنگ میشه
بعد از خداحافظی از هممون رفت،مامان اشكشو پاك كرد
_عه مامانی واسه چی گریه میكنی رفته مرد شه بیاد
_الهی بمیرم بچم چی بخوره واسش سخت میگذاره میدونم
عزیز:عیب نداره دخترم، مرد باید این
سختیا رو ببینه ،پاشین بیاین این آش هارو بین درو همسایه تقسیم كنید
منو هلنا آش هارو به همسایه ها دادیم
اكثریت رو میشناختیم اون بچه هایی
كه باهاشون تو كوچه بازی میكردیم حالا
بزرگ شدن بعضیاشون تشكیل خانواده
دادن بعضیام دارن درس میخونن
بعد از دادن آش به همسایه ها و آش خوردن
...كنار هلنا تو اتاق دراز كشیدم
_وای كمرم ناقص شد
_من از تو بدترم،عكسارو بده ببینم
گوشیم رو از تو جیبم بیرون كشیدم
رفتم تو گالری عكسایی رو كه رهام فرستاده بود رو نشون دادم
_واوو چه خوشگل شده این پسر عمه ی ما
_اوهوم ته چهره ی قدیمیشو داره ولی مردونه تر شده
_اره اما الان خوشتیپ تر شده
به یكی از عكساش كه خندیده بود نگاه كردم لبخند زدم
_هوی ساینی عاشق شدی
_كی؟!من؟نه
_دروغ نگو
با این حرف هلی قلبم هری ریخت....
اما گفتم :نه دیوونه كی با دو تا پیام عاشق میشه (تو دلم گفتم اره بابا عاشقی کجا بود)
_اره انقدر از دخترای اینطوری بدم میاد
در جواب هلی فقط سرمو تكون دادم ، اما
فكرم خیلی مشغول بود ،چون ادم گاهی
الکی الکی میبینه عاشق شده و خبر نداره
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت13
رفتن سامان و یك ماهی میشه روزها تند از پی هم میگذرن بدون هیچ اتفاق خاصی
-ساینا كجایى؟
-چی ،چی شده؟
-حواست كجاس عاشق شدی؟
-برو بابا چی میگی
-یه ساعته دارم صدات میكنم اصلاً حواست نیست
-خب بگو الان گوشم با تواِه
-نه تورو خدا میخوای الانم برو تو هپروت
بعد چشماشو تنگ كرد گفت :ببینم نكنه موادی چیزی میزنی ؟ هاااان ، وای خاك بر سرم معتاد شدی رفت
(همینطور جیغ جیغ میکرد)
-هیــس ، دیوونه این حرفا چیه !
-باور كنم معتاد نشدی؟بگو،من طاقتشو دارم
-سیمات قاطی كرده هلی خانوم ، بی شوهری روت فشار آورده
-ایش مرده شور همه ی مردا رو ببرن
-تو كه راست میگی،حالا چیكارم داری؟
-بیا این نسخه رو به اتاق شایسته ببر
-إه زرنگی یا قشنگی چرا خودت نمیبری؟
-ساینی ببر دیگه من پیش این پسره
احساس امنیت ندارم انقدر دختر بازه میترسم مخ منم بزنه
-آها تو بری بده... من برم خوبه؟
-ساینی تو زرنگ تر وبزرگتر از منى
- خودتو برای من گربه ی شرک نکن
پووف از دست تو ، بده ببینم
-آفرین دختر عموی گلم
-برو بابا
نسخه داروها رو گرفتم ،سمت اتاق
شایسته رفتم ،دوتا تقه به در زدم
-بیا تو
آروم در اتاق رو باز كردم وارد شدم
-سلام
دستشو زیر چونش زد نگاهی به سرتا پام كرد
سری تكون داد
(ایش انگار زبون نداره)
نسخه رو روی میز گذاشتم
، سرشو روی نسخه خم كرد
منم سرم رو خم كردم حواسم رو به
نسخه دادم سرشو یهو بالا آورد ،سرش محكم به دماغم خورد
-آیییی دماغم
دستمو گذاشتم رو بینیم
-اووف سره یا سنگ؟
ابرویی بالا داد
-همیشه انقدر فضول هستی؟
چشمام اندازه ی توپ پینگ
پنگ شد ، دستی به دماغم كشیدم
-نخیر كی گفته؟
-كسی نگفته ، معلومه
فقط از حرص دندونامو بهم سابیدم،
نسخه رو به دستم داد
میتونی بری این نسخه مشكلی نداره
تندی سرمو پایین انداختم ،نگاهی به
نسخه كردم دیدم راست میگه
(میكشمت هلی حالا منو دست میندازی)
سرمو انداختم پایین سمت در اتاق رفتم كه با
صداشایسته ایستادم
-دفعه ی بعد برای خلوت با من یه روش
دیگه رو انتخاب كن بلکه نتیجه بگیری
وای اگه جواب نمیدادم امشب خوابم
نمیبرد ،برگشتم سمتش خیلی جدی
گفتم:خیلی خودتونو تحویل میگیرین جناب شایسته
تند در اتاق و باز کردم اومدم بیرون
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت_14
درو محكم كوبیدم و با قدمهای محكم
رفتم قسمت پذیرش نسخه که من و هلی کارمیکنیم...
اما اونجا نبود خیلی از دستش عصبی بودم
-خانوم فهیمی خانوم نستو رو ندیدی؟
خندید و با دستش اتاقی رو كه
لباسامونو میذاشتیم نشون داد،تندی
رفتم سمت اتاق همین كه درو باز كردم
هلنا گفت : خشـم اژدها وارد میشود
-خیلی بیشعوری هلی حالا منو مچل میكنی؟
میون خنده گفت : حالا چی شده مگه؟
-ابروی منو جلوی این قوزمیت بردی،
فكر كرده عاشق چشم و ابروش شدم،
هلی میكشمت فهمیدی؟
-ساینی ما كه دوستیم دختر عموییم دلت میاد
-حرف نزن خوبم دلم میاد
پریدم سمتش محكم مقنعه اش رو
كشیدم یه دونه ام لگد پروندم
طرفش ، اونم نامردی نكرد مقنعه ام رو
كشید كه باعث شد كلیپسم باز بشه و
موهای لختم بریزه رو صورتم،هنوز
درگیر بودیم كه در اتاق باز شد دست من
تو موهای فر هلی دست اونم دور یقه ی
من ،با داد شایسته هردومون هل كردیم
-اینجا چه خبره خانوما اینجارو با مهد
كودك اشتباه گرفتین؟یكبار دیگه چنین
كارهایی ازتون ببینم هردوتون اخراجید
درو محکم كوبید رفت،
منو هلنام مثل منگلا همینطور وایساده بودیم
-خاك تو سرمون ببین با چه وضعی مارو دید
-همش تقصیره توعه
-نخیر،تو مقصری كه انقد بی جنبه ای
-میزنمتا هلی بدو بریم تا اخراج نشدیم
لباسامونو مرتب كردیم رفتیم سر كارمون
تازه رو تخت دراز كشیده بودم كه یه
پیام از رهام برام اومد ،
تو این ٢ماه خیلی بهش عادت كردم
گاهی حس میكنم دوسش دارم سری
برای افكارم تكون دادم
-سلام بانو بیداری؟
-سلام اره
-خوبی چه خبر؟
-اینجا سلامتی ، اونجا چه خبر؟
-من یه خبر خوب برات دارم
-چی؟
-ما هفته ی دیگه ایرانیم
-واقعاً؟
-اره دلم میخواد از نزدیك ببینمت
(وای حالا چیكار كنم)
-هلنا خوش حال نشدی؟
-چرا خیلی!
-پس چرا دیر جواب دادی؟
-اخه باورم نمیشد
-ای جان حتماً از خوشی غش كردی بعد ایكون خنده فرستاد
منم ایكون خنده براش فرستادم
-خب عزیزم خسته ای برو بخواب شب بخیر
-شب توام بخیر
گوشیمو روی كوسن پرت كردم به عكسم
كه روبه روی تختم نصب كرده بودم
دوختم اما فكرم جای دیگه پرسه میزد
باید با هلنا حرف میزدم (وای اگه بفهمه
من هلنا نیستم،پووف)
با فكرو خیال خوابم برد ، همش تو
خواب میدیدم رهام فهمیده من هلنا نیستم
صبح هم با سردرد بیدار شدم ،یه دوش
٢دقیقه ای گرفتم تا سرحال بیام مانتو
شلوار مشكیمو پوشیدم كیف اسپورتمو
با كفش ال استارمو برداشتم
-مامان خداحافظ
-به سلامت عزیزم....
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت15
هلنا ازواحدشون اومد بیرون
_سلام ساینا خانوم ، دپرسی؟
_سرم درد میکنه
_چی شده؟
_من نمیدونم چرا به حرفای تو گوش میدم با اینکه میدونم اشتباهه
_حالا چی شده؟
_هفته ی دیگه رهام اینا میان ایران
_واه خب بیان مگه جای تو رو تنگ میکنه؟
_هه هه خندیدم،بامزه جای من تنگ
نمیشه اما اون بفهمه من تو نیستم چی؟
_اها راس میگیا،حالا چیکار کنیم
_اگه میدونستم به توام میگفتم
_حالا کو تا اخر هفته بذار یه فکری میکنیم
_هلی زشته بفهمه
_خب یه کاری میکنیم نفهمه
_چیکار مثلا
_اوم...این یه هفته من جوابشو میدم که دروغم نشده
کمی فکر کردم
_باشه
_حله حالا بیا خوش باشیم
_چطوری؟
_مثل بچگیامون زنگ بزنیم در بریم
_مردم ازار
_نه که تو قدیسه ای، میگم ساینی خاک تو سرمون یه دوست پسرم نداریم مارو اینور اونور ببره
_اره اینور اونور میبرتت بعدش خونه
خالی و در اخر تو میمونی و یه بچه تو شکمت
_اه اه حالمو بد کردی ساینی
_والا نمیشه به این موجودات موزی اعتماد کرد
_راس میگی،واقعا حوصلم سر رفته
_زیرشو کم کن سر نره
_هر هر با نمک ، اخ نه یه عروسی نه تولدی ، هیچی هیچی
_اره دیدی، منم دلم جشن میخواد یکم اون وسط قر بدم
از امشب قرار شد هلنا جای من به رهام
پیام بده نزدیک 3ماه شب و روز با رهام
چت کردم اون از تمام اتفاقاتی که تو
طول روز براش می افتاد برام تعریف
میکرد منم گاهی از اتفاقات داروخونه،
گاهی براش شعر میفرستادم چون خیلی دوست داره.....
چون عادت کرده بودم قبل خواب با رهام
چت کنم ، برام سخت بود خوابیدن هی
از این پهلو به اون پهلو میشدم...
همه اش تقصیر خودمه نباید قبول
میکردم جای هلی پیام بدم...
عزیز از خوشحالی نمیدونست چیکار
کنه وقتی فهمید عمه اینا دارن میان
گریه کرد، حالام داره تمام خونشو برق میندازه...
الان دیگه فقط دو روز مونده تا اومدن
خانواده ی عمه ، این چندروز برام سخت
بود چون به رهام و چت کردن باهاش عادت کرده بودم .
با هلنا داشتیم کف اشپزخونه رو طی میکشیدیم
_میگم ساینی این رهام پسر باحالیه ها
_چطور؟
_اخه خیلی بانمکه کلی باهاش حال
میکنم مرد باید اینطوری باشه
فقط لبخندی زدم و زیر لب گفتم:اوهوم
ساسان:ساینی یه لیوان اب بده
_وای داداش خسته شدم بیا یکم کمک کن
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت16
_تمیز کنین ببینم تنبلا دونفر ادم هنوز
کف اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن
_اِه اِه دیدی رفت؟
_بله داداش جناب عالیه دیگه
_نه که داداش خودت خیلی کمک کرد
_اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره
_آهان اون وقت داداش من تا اخر عمر میخواد سینگل بمونه این کار نداره
هلی دست کثیفشو کشید رو صورتم ،
منم دستمو پر کف کردم پاچیدم تو
صورتش
_ارایشم خراب شد
_حقته تا تو باشی منو کفی نکنی
صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد
_شما دوتا...
لبخند دندون نمایی زدم
_سلام عزیز
_اینجوری کار میکنین؟؟
_عزیز خسته ایم خسته
_مگه کوه کندیدن که خسته این؟
دوتا مبل جا به جا کردین،سرامیک و درو پنجره تمییز کردین
_اینا کار نیست؟
_نه ما قدیما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم
_اون قدیم بود عزیز
_دختر دختره قدیم و جدید نداره حالام تند کارتونوبکنین
بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شدیم
_وای مردم از پا درد
هلی:من از تو بدتر
_عزیز مامان زن عمو ما گشنمونه
مامان_چه خبره الان غذا رو میارن
یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده
هایی که عمو خریده رو همه دور هم
خوردیم کنار سفره ولو شدم دستی به
شکمم کشیدم
_دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی
عمو:نوش جونت عمو جان
هلی:هوی هیوا تو همش از زیر کار در
رفتی ، برو یه سینی چایی بیار
هیوا-من درس دارم
هلی:مامان من این دخترتو میکشم
زن عمو:هیوا یکم کار کنی بد نمی شه
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت17
هلی برای هیوا زبونی در اورد منم غش غش خندیدم
_ضایع شدی هیوا خانوم
هیوا:برو بابا
یه مانتوی صورتی روشن کوتاه با یه
شلوارکتون لوله تفنگی سفید باشال
سفید پوشیدم ، یه ارایش ملایم کردم
میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام.
تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود
_ساینی بدو دیر میشه
_اومدم مامان
عمو فرزاد رفته بود دنبال عزیز ما هم
سوار ماشین شدیم رفتیم سمت فرودگاه
ساعت 10پروازشون بود،یکم هیجان
داشتم و دلم میخواست اولین دیدار عالی باشم.
همه کنار هم منتظر ورود مسافرا بودیم
هلنا:میگم ساینی به نظرت برخورد رهام با من چطوره؟
_نمیدونم ولی حتما خوبه این یه هفته شناختیش یا نه؟
_اره بابا یکم که تو توضیح دادی یکمم
خودم باهاش چت کردم،به نظر پسر خوبی میاد
بادیدن عمه و شوهر عمه با هیجان دستی تکون دادم
_ عزیز ببین عمه فیروزس،وای ماشالا عمه اصلا پیر نشده،اوه اونم رهامه
_کو کجاس؟
هلی:اوناهاش پشت عمه اینا
نگاهم به پسر قد بلند کت و شلواری
افتاد که پشت عمه و شوهر عمه داشت
سمت ما میومد وقتی دید نگاه ما
متوجهش هست دستی تکون داد برامون
نمیدونم چی شد با نگاهش و لبخندی که
رو لبش بود چیزی توی دلم تکون خورد
هلیا با هیجان گفت : واو چه پسر عمه ای داریمااا
با نزدیک شدن عمه اینا همه به سمتشون
رفتیم ،عزیزو عمه هم و بغل کردن و هر
دو زدن زیر گریه بعد از چند دقیقه از هم
جدا شدن عمه با برادراش احوال پرسی
کرد و بابا و عمو عمه رو بغلش کردن
...بعد از احوال پرسی با بزرگ ترها، اومد سمت ما
عمه:ماشالا چه خانومی شدین شما سه تا
_خوش اومدی عمه جون
عمه:عمه به فدات،چقدر دلتنگتون بودم..،،
با شوهر عمم احوال پرسی کردیم بعد
رهام اومد سمت ما نگاهی به هر سه
تامون انداخت اما لبخندش وقتی به هلنا نگاه کرد عمیق تر بود
دستشو دراز کرد
_سلام خانوم های زیبا ، من رهامم یادتون که نرفته؟
هلنا دستشو فشرد
_خوش اومدین به وطن
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت18
خانواده ی ما از لحاظ دست دادن به پسر
های اقوام نزدیک ، مشکلی نداشتن و
خیلی راحت برخورد میکنیم.
بیشتر همه با هم دوست و صمیمی بودیم
رهام دستشو طرف دراز کرد با دقت
نگاهی بهم انداخت گفت : باید ساینا باشی درسته؟
لبخندی زدم و نوک انگشتام رو گذاشتم توی دستش
_خوش اومدی پسر عمه ، درسته ساینام
دستمو فشرد
_ممنونم چه بزرگ شدی
با هیواهم دست داد، گرمی دستشو هنوز حس میکردم....
همه باهم به خونه ی عزیز رفتیم، البته
بابا به عمه فیروزه گفت :اگه خسته
هستن ما میریم فردا میایم مبینیمشون
ولی عمه گفت:خسته نیست
اما شوهر عمه، اقای ملکی، از همه عذر
خواست و خسته بود رفت تا بخوابه
ماهم کنار هم تو سالن نشستیم
بابا : ابجی پرهام چرا نیومده؟
عمه : یکم از کاراش مونده اما تا چند ماه دیگه حتما میاد ایشالا...
همه درحال صحبت بودن با هلیا رفتیم
اشپزخونه ، وسایل پذیرایی رو اوردیم
سالن ، رهام با یه دست لباس اسپرته تو
خونه ای از اتاق اومد بیرون ،کنار
ساسان نشست چون تفاوت سنی باهم
نداشتن از قدیم باهم جور بودن و با
رفتن عمه اینا این دوستی کم نشد و از
طریق تلفن و چت باهم در ارتباط بودن این چند سال و.....
دو سه روزی از اومدن عمه اینا میگذره و
قرار شده یه شب یه مهمونی بگیریم و
فامیل های نزدیک رو دعوت کنیم
مهمونی که میگم نه از اون مهمونیای
بزرگ عیونی ، نه بابا همین مهمونی
ساده خودمون به صرف شام و شیرینی
با هلنا و هیوا رفتیم بازار من یه کت
گلبهی استین سه ربع با یه زیری مشکی
که تا روی رونم بود خریدم،هلنا هم کت
وشلوار، هیوا هم یه تونیک خرید...
یه دوش دو دقیقه ای گرفتم بعد از
خشک کردن موهام یه سشوار کشیدم و
کریستال مو زدم، موهام لخت روی شونه هام ریخت
یه ساپورت کلفت مشکی با کفش
عروسکی مشکی براق پوشیدم،یه ارایش
ملایم انجام دادم عطرم رو هم زدم و از اتاق بیرون اومدم
_مامان من اماده ام
مامانمم یه کت و دامن یاسی خوشگل
پوشیده بود ،
با:ا-خوب اگه اماده هستین بریم
رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]
#پارت19
یه شال روی سرم انداختم کیف
دستیمو گرفتم رفتم بیرون عمو اینا هم
اومدن ،بابا ماشین رو کنار خونه ی عزیز
پارک کرد و وارد حیاط شدیم،
عزیز از خوشی نمیدونست چیکار کنه.
با عمه و عزیز احوال پرسی کردیم،رهام
و ساسان نبودن رفتیم اتاق وسایل
اضافیو گذاشتیم یه نگاه کلی به قیافم
انداختم
_چطور شدم هلی
هلیا نگاهی به سر تا پام کرد
_هی بدک نشدی به پای من که نمیرسی
_برو بابا چه پرویی تو، منو ببین به این نااازی هیکل و نیگااا
هیوا:شما دوتا از هم نظر نپرسین به نظرم خیلی بهتره
هلی:بچه وقتی دوتا بزرگتر حرف میزنن نپر وسطشون
هیوا:هه هه الان شما دوتا خیلی از من بزرگترین دیگه اره؟
_پس چی بچه ام بچه های قدیم بریم ببینیم کیا اومدن
همین که رفتیم بیرون نگاهم به ساسانو
رهام افتاد که کت وشلوار پوشیده کنار
هم نشسته بودن حرف میزدن.
با خروج ما از اتاق رهام نگاهی به هر سه
تامون انداخت و لبخندی زد به سمت پسرا رفتیم
هلی : سلام ، پسر عمه و پسر دایی خوب خلوت کردین
رهام : سلام هلنا خانوم شما هم بفرمایید
خندیدم
_ما هم که بوق تشریف داریم
رهام : این چه حرفیه اصلا هم اینطور نیست
هلی : سلقمی ایی به پهلوم زد و رفت
نشست رو مبلی که رهام کنارش نشسته بود
منو هیوا هم کنار هم نشستیم
_خوب آقا رهام شما رشتتون چیه ؟
(با اینکه میدونستم )
رهام : اولش که با من راحت باش همون
رهام یا پسر عمه خیلی بهتر از اینکه آقا
به اسمم می بندی فکر میکنم خیلی سنم بالاس ،راحت نیستم
خوب من آرشتکتم
هیوا : وای چه خوب
رهام لبخندی زد
.
کم کم همه مهمونا اومدن البته
تعدادشون خیلی زیاد نبود
جوونا یه طرف سالن نشستن و میانسال ها یه طرف سالن
هرکی راجع به یه چیزی صحبت میکرد