دخترک برگشت، بزرگ شده بود. از او پرسیدم :کبریت هایت کو؟ صورتش رنگ آتش شد… سرخ… رنگ شرم گفتم :کبریت بسته ای چند؟ نگاهم کرد. در نگاهش ذوب شدم… نگاهش پتکی به به اندازه ی اورست شد. گفت :کبریت هایم را نخریدند. مدتهاست ” تن ” می فروشم می خری؟
خودشم تُن ماهی جنوبه، یبار بخوری نمیتونی ازش دست برداری!
خودشم تُن ماهی جنوبه، یبار بخوری نمیتونی ازش دست برداری!