23-01-2019، 14:34
پارت 1:
صدای چک، چک آبی که به ظرفشویی فلزی ضربه می زند، با قدم برداشتنش یکی می شود. هر قدمی که بر می دارد، رد خون و کثیفی پا هایش روی سرامیک سرد سفید رنگ خانه، می ماند. در قدم پنجم، ناخن شصت پایش می شکند اما او بدون توجه، به رفتن ادامه می دهد.
هر قدم که بر می دارد، انگار کل خانه زیر این سرما می میرد و زنده می شود. جای زخم پا هایش، دل هر بی رحمی را به درد می آورد. لباس بلند سفید رنگش، داد می زند که صاحب این لباس، از تیمارستان دور افتاده ای آماده است.
مو های بلند و سیاه رنگش، کل سیمایش را پوشانده است و هر کسی جای او بود، در این تاریکی و با وجود این مو های پر پشت و بلند، نمی توانست راهش را تشخیص دهد. باز هم قدم بر می دارد. ادامه می دهد.
از راه پله بالا می رود و کنار درب سفید رنگی که در آن سیاهی خودنمایی می کند، می ایستد. درب را باز می کند و هماهنگ با آن، پنجره باز می شود و باد سوزانی به داخل می وزد. دخترک از خواب بیدار می شود و در اولین نگاه، موجود سفید پوش را می بیند.
می خواهد جیغ بزند، اما انگار خفه شده است و یک چیز بزرگ، راه گلویش را گرفته است. با ترس به او خیره می شود. موجود سفید پوش به سمتش می آید و دخترک با ترس و لرز، نظاره گر می شود.
در آخر، موجود سفید پوش می استد. مو های بلندش را کنار می زند و با چشم های سیاه وحشی اش، به دخترک خیره می شود.
با این نگاهش، دخترک ثابت می نشیند. ناگاه، دستش را بالا می آورد و روی گلویش می گذارد. نگاهش را از یک جفت چشم وحشی نمی گیرد و خیره می ماند. با دست هایی که روی گلویش گذاشته، فشاری به گلویش می آورد و تمام. مرگ!
* * *
«دافنه»
با لمس شدن شانه ام توسط یک دست سرد، از افکارم بیرون می آیم. فکر کابوس دیشب، مانند کنه ای به من و افکارم چسبیده است و از فکرم بیرون نمی رود. به صاحب آن دست، خانم فلارک، خیره می شوم.
سرش را کج می کند و لبخندی می زند.
صدای چک، چک آبی که به ظرفشویی فلزی ضربه می زند، با قدم برداشتنش یکی می شود. هر قدمی که بر می دارد، رد خون و کثیفی پا هایش روی سرامیک سرد سفید رنگ خانه، می ماند. در قدم پنجم، ناخن شصت پایش می شکند اما او بدون توجه، به رفتن ادامه می دهد.
هر قدم که بر می دارد، انگار کل خانه زیر این سرما می میرد و زنده می شود. جای زخم پا هایش، دل هر بی رحمی را به درد می آورد. لباس بلند سفید رنگش، داد می زند که صاحب این لباس، از تیمارستان دور افتاده ای آماده است.
مو های بلند و سیاه رنگش، کل سیمایش را پوشانده است و هر کسی جای او بود، در این تاریکی و با وجود این مو های پر پشت و بلند، نمی توانست راهش را تشخیص دهد. باز هم قدم بر می دارد. ادامه می دهد.
از راه پله بالا می رود و کنار درب سفید رنگی که در آن سیاهی خودنمایی می کند، می ایستد. درب را باز می کند و هماهنگ با آن، پنجره باز می شود و باد سوزانی به داخل می وزد. دخترک از خواب بیدار می شود و در اولین نگاه، موجود سفید پوش را می بیند.
می خواهد جیغ بزند، اما انگار خفه شده است و یک چیز بزرگ، راه گلویش را گرفته است. با ترس به او خیره می شود. موجود سفید پوش به سمتش می آید و دخترک با ترس و لرز، نظاره گر می شود.
در آخر، موجود سفید پوش می استد. مو های بلندش را کنار می زند و با چشم های سیاه وحشی اش، به دخترک خیره می شود.
با این نگاهش، دخترک ثابت می نشیند. ناگاه، دستش را بالا می آورد و روی گلویش می گذارد. نگاهش را از یک جفت چشم وحشی نمی گیرد و خیره می ماند. با دست هایی که روی گلویش گذاشته، فشاری به گلویش می آورد و تمام. مرگ!
* * *
«دافنه»
با لمس شدن شانه ام توسط یک دست سرد، از افکارم بیرون می آیم. فکر کابوس دیشب، مانند کنه ای به من و افکارم چسبیده است و از فکرم بیرون نمی رود. به صاحب آن دست، خانم فلارک، خیره می شوم.
سرش را کج می کند و لبخندی می زند.