26-01-2019، 18:30
(آخرین ویرایش در این ارسال: 26-01-2019، 18:32، توسط fateme_1383.)
پارت 2:
لبخندش را با لبخند جواب می دهم. گلویش را با سرفه ای صاف می کند و می گوید:
_ خوب، کارکنان و خدمتگذاران، دافنه خدمتگذار تازه ی اینجا هست.
سپس خطاب به من می گوید:
_ امیدوارم توی نبود من بتونی با سوفیا و فیلیپ و بقیه، دوست باشی.
باز هم لبخندی می زنم. به پسر قد بلند، خوش اندام و جذاب خیره می شوم. پسری با مو های قهوه ای و چشمانی به رنگ دریا.
سمت راست او نیز، دختری لاغر و قد بلند ایستاده. قیافه ی آن ها هیچ شباهتی به هم ندارد سوفیا دختری است با مو های مشکی و چشم های قهوه ای.
سوفیا به سمت من می آید و خطاب به خانم فلارک، می گوید:
_حتما مامان. نمی زاریم احساس غریبی کنه.
سپس به من خیره می شود. لبخندی می زنم و زیر لب می گم:
_ ممنونم.
خانوم فلارک سری تکان می دهد و می گوید:
_خوب دافنه، تو که می دونی اینجا باید چی کار کنی. مگه نه؟
سری به نشانه ی تایید تکان می دهم و می گویم:
_ بله خانوم. تمیز کردن اتاق های پذیرایی طبقه ی اول و دوم و همچنین نظافت اتاق های سوفیا و فیلیپ، بر عهده ی منه.
سری تکان می دهد.
رو به کارکنان و خدمتکاران، که تقریبا روی هم 12 نفر می شوند، می کند و می گوید:
_ همه ی شما ها می دونید که من و همسرم برای سر زدن به خواهرش، داریم به شهر نیویورک می ریم. لطفا توی نبود من، اوضاع ویلا و بقیه ی چیز ها، مثل همیشه باشه. دوست ندارم اتفاق بدی بیفته.
همه سری تکان می دهند و "بله خانم" را زیر لب می گویند. سوفیا و فیلیپ، از پدر و مادرشان خداحافظی می کنند و خانم فلارک و همسرش به سمت درب خروجی ویلا روانه می شوند.
پارت 3:
برای بدرقه ی آن ها پا به حیاط می گذاریم. عقب تر از بقیه به راه می افتم و به حیاط سر سبز و بزرگ ویلا، خیره می شوم.
به درخت های سرو قد بلند و به فلک کشیده خیره می شوم که در سمت راست و چپ راه، با غرور سر بلند کرده اند و صاف ایستاده اند.
به درب خروجی می رسیم. آقای فلارک نفس عمیقی می کشد و با صدای کلفتش می گوید:
_ آنی، چمدون ها رو بزار من خودم می برمشون تو ماشین. تو هم اگه خواستی باز هم از همه خداحافظی کن.
خانم فلارک، سری تکان می دهد و تشکری می کند. به کل ویلا خیره می شود و نفس عمیقی می کشد. با شنیدن صدای گریه ی دختری، روی پنجه ی پا هایم می ایستم و کنجکاوانه به دنبال دختری که در حال گریه است، می گردم.
چشمم به دختر قد کوتاه و لاغری می افتد که با گریه خودش را در آغـ*ـوش خانم فلارک انداخته است و زیر لب حرف های نا مفهومی می زند.
خانم فلارک دستی به سر دختر می کشد و می گوید:
_ الیزابت! تو دیگه برای چی داری گریه می کنی؟!
اشک چشم هایش را پاک میکند و صاف می ایستد. فین، فینی می کند و می گوید:
_ آخه من بهتون عادت کردم. دلم براتون تنگ می شه!
این حرف را آنقدر با عشـ*ـوه و ناز و چاپلوسی می گوید، که با اخم چشم هایم را از او می گیرم و چینی به بینی ام می دهم. دخترک لوس! در اولین نگاهم زیاد از او خوشم نیامد. نمی دانم چرا؟ اما از آدم های لوس و چاپلوس و خود شیرین، بیزارم!
خانم فلارک ریز می خندد و رو به الیزابت می گوید:
_ اشکات رو پاک کن دختر. من که زود بر می گردم. تازه دافنه هم هست. اون تقریبا با تو هم سنه. می تونید با هم دوست بشین.
لبخندش را با لبخند جواب می دهم. گلویش را با سرفه ای صاف می کند و می گوید:
_ خوب، کارکنان و خدمتگذاران، دافنه خدمتگذار تازه ی اینجا هست.
سپس خطاب به من می گوید:
_ امیدوارم توی نبود من بتونی با سوفیا و فیلیپ و بقیه، دوست باشی.
باز هم لبخندی می زنم. به پسر قد بلند، خوش اندام و جذاب خیره می شوم. پسری با مو های قهوه ای و چشمانی به رنگ دریا.
سمت راست او نیز، دختری لاغر و قد بلند ایستاده. قیافه ی آن ها هیچ شباهتی به هم ندارد سوفیا دختری است با مو های مشکی و چشم های قهوه ای.
سوفیا به سمت من می آید و خطاب به خانم فلارک، می گوید:
_حتما مامان. نمی زاریم احساس غریبی کنه.
سپس به من خیره می شود. لبخندی می زنم و زیر لب می گم:
_ ممنونم.
خانوم فلارک سری تکان می دهد و می گوید:
_خوب دافنه، تو که می دونی اینجا باید چی کار کنی. مگه نه؟
سری به نشانه ی تایید تکان می دهم و می گویم:
_ بله خانوم. تمیز کردن اتاق های پذیرایی طبقه ی اول و دوم و همچنین نظافت اتاق های سوفیا و فیلیپ، بر عهده ی منه.
سری تکان می دهد.
رو به کارکنان و خدمتکاران، که تقریبا روی هم 12 نفر می شوند، می کند و می گوید:
_ همه ی شما ها می دونید که من و همسرم برای سر زدن به خواهرش، داریم به شهر نیویورک می ریم. لطفا توی نبود من، اوضاع ویلا و بقیه ی چیز ها، مثل همیشه باشه. دوست ندارم اتفاق بدی بیفته.
همه سری تکان می دهند و "بله خانم" را زیر لب می گویند. سوفیا و فیلیپ، از پدر و مادرشان خداحافظی می کنند و خانم فلارک و همسرش به سمت درب خروجی ویلا روانه می شوند.
پارت 3:
برای بدرقه ی آن ها پا به حیاط می گذاریم. عقب تر از بقیه به راه می افتم و به حیاط سر سبز و بزرگ ویلا، خیره می شوم.
به درخت های سرو قد بلند و به فلک کشیده خیره می شوم که در سمت راست و چپ راه، با غرور سر بلند کرده اند و صاف ایستاده اند.
به درب خروجی می رسیم. آقای فلارک نفس عمیقی می کشد و با صدای کلفتش می گوید:
_ آنی، چمدون ها رو بزار من خودم می برمشون تو ماشین. تو هم اگه خواستی باز هم از همه خداحافظی کن.
خانم فلارک، سری تکان می دهد و تشکری می کند. به کل ویلا خیره می شود و نفس عمیقی می کشد. با شنیدن صدای گریه ی دختری، روی پنجه ی پا هایم می ایستم و کنجکاوانه به دنبال دختری که در حال گریه است، می گردم.
چشمم به دختر قد کوتاه و لاغری می افتد که با گریه خودش را در آغـ*ـوش خانم فلارک انداخته است و زیر لب حرف های نا مفهومی می زند.
خانم فلارک دستی به سر دختر می کشد و می گوید:
_ الیزابت! تو دیگه برای چی داری گریه می کنی؟!
اشک چشم هایش را پاک میکند و صاف می ایستد. فین، فینی می کند و می گوید:
_ آخه من بهتون عادت کردم. دلم براتون تنگ می شه!
این حرف را آنقدر با عشـ*ـوه و ناز و چاپلوسی می گوید، که با اخم چشم هایم را از او می گیرم و چینی به بینی ام می دهم. دخترک لوس! در اولین نگاهم زیاد از او خوشم نیامد. نمی دانم چرا؟ اما از آدم های لوس و چاپلوس و خود شیرین، بیزارم!
خانم فلارک ریز می خندد و رو به الیزابت می گوید:
_ اشکات رو پاک کن دختر. من که زود بر می گردم. تازه دافنه هم هست. اون تقریبا با تو هم سنه. می تونید با هم دوست بشین.