امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جدید زندگی تو

#7
پارت4 و 5





_اونا مردن  یعنی کشتنشون
همینطور که اشکاشو پاک میکرد گفت
_نمیخوام راجبش حرف بزنم
هنگ کرده بودم ولی با این حال درکش کردم و بغلش کردم خورشید غروب کرد و من و سم سوار ماشین شدیم 45 کیلومتر جلوتر یه شهرک بود اونجا رو فکر کنم تازه باز کرده بودن مغازه های مختلف بود لباس فروشی و رستوران و... به لباسای خودم و سم نگاه کردم خیلی بوی بدی میدادن رفتیم توی فروشگاه من یه تاپ آبی با یه شورتک جین برداشتم با یه کفش پوتین مانند ولی خنک بعدش یه سویشرتم برداشتم  سم هیچی برنمیداشت تا اینکه خودم دست به کار شدم و یه تی شرت خاکستری با یه شلوار مشکی و یه کفش مثل خودم پوتین مانند با یه سویشرت طوسی  برداشتم سم عوض نمیکرد لباساشو تا اینکه گفتم
+سم من میرم تو ماشین اگه لباساتو عوض کرده بودی باهم میریم اگه نه همونجا گازشو میگریم و میرم
بعد از فروشگاه اومدم بیرون و منتظر برگشتش بودم لباساشو عوض کرده بود و لباسای قدیمیشو مثل من ریخت تو سطل آشغال بعد اومد منم رفتم توی رستوران اونجا مشتری های زیادی داشت تا اینکه یه لشکر از پسر ها وقتی من و سم و دیدن سرشونو به طرف ما چرخوندن فکر کنم زیادی شرتک جینم تو چشم بود واسه همین من و سم سریع رفتیم یه جا نشستیم و اونا هم با چشاشون ما رو بدرقه میکردن نمیدونستم چی سفارش بدم واسه همین رس بیف سفارش دادم و سم هم کباب لقمه همینکه منتظر غذا بودیم یه نفر از اونا بلند شدو اومد کنار من نشست و بهم گفت که
-خانوم چی بودی آهان الیزابت جانسور یا همون چکاوک چطوری پول ما رو اوردی؟
+کدوم پول آقا اشتباه گرفتید
تو فکر این بودم چه پولی بهش قرضم ولی یهو گفتم
+اسمت چیه اصلا من تورو باید برای چی بشناسم از آدمی که نمیشناسم که نباید پول بگیرم
-چه جالب تو نبودی که ازم یه ده میلیون گرفتی هاپولی کردی ها
+دستم و ول کن دردم گرفت
-نه بابا دردت گرفته تو که بهم گفتی خیلی پوست کفتی ها
_ولش کن داداش ولش کن
-چرا اون پول منو گرفته و به قولش عمل نکرده
_داداش ولش کن دیگه
چند تا از دوستاش اومدن و دستشو گرفتن که دست منو فشار نده ولی کار از کار گذشته بود بخیم باز شده بود و داشت از دستم خون میریخت  و اون احمقم نفهمیده بودش  کم کم داشت نفس کشیدن برام سخت میشد ولی صدا سم که فریاد میزد خاله خاله که توسط دوستای اون مرد گرفته بودنش صدای فریاد ولش کن داداش هم میومد من کم کم حس خواب آلودگی رو داشتم حالم بد بود اون یکی دستم که آزاد بود و روی دستش گذاشتم همینکه اینکارو کردم به دستم نگاه کرد وبعد به صورتم که با التماس اینکه ولم کنه توی چشای آبیم پیدا شده بود  کم کم دستش شل شد و ولم کرد و به دستش نگاه کرد که  تمام دستش پر خون شده بود جوری نفس میکشیدم که انگار آخرین باری دارم نفس میکشم یه نفس آروم ولی با صدای زیاد بیدون اینکه صبر کنه منو در آغوش گرفته بلند کرد و برد توی یه خونه خالی پر سیاه حالم خیلی بد بود و از طرف دیگه خوابم هم میومد صدای اون مرد توی گوشم پیچید
-فقط نخواب نخواب نخوابــــ
چشمام کم کم داشت سیاهی میرفت و با یه صدای گرفته و خسته و شاید حتی بی روح گفتم
+نمیـ   نمیـ   تونم
منو گذاشت روی یه تخت بعد بهم یه سرم وصل کرد و بخیه مو باز کرد حالم بد بود در هر شرایطی میتونستم بی هوش بشم یا حتی بخوابم ولی مقاومت کردم انگار بدنم خسته نبود روحم خسته بود و نیاز به یک استراحت طولانی داشت  بخیمو کم کم باز کرد و با یه صحنه عجیب روبه رو شد دید که من رگ مو زدم یهو سرشو اورد بالا و توی تخم چشام خیره شد احساس کردم سکوتش داره منو قورط میده بعد از لحظه کمی که منو دید سرشو برد پایین و شروع به باز کردن بخیم  کردم و به جای اینکه منتظر بمون ضد عفونی بهم زد که فریادم و به آسمون برد بعد با اصبانیت اینکه منتظر بمونه که خودش زخم ببنده نخ و تو سوزن کرد و شروع به دوختن دستم کرد دوستاشم اومدن دست و پامو گرفتن بعد از اینکه فقط دوبار دور رگم دور زد با سوزن از شدت درد بی هوش شدم و وقتی بیدار شدم دیدم هیشکسی بالا سرم نیست پاشدم که یهو دردو توی ناحیه دستم احساس کردم و وقتی دستمو بالا اوردم دیدم پر از نخ های آبی از بین رفته هستش پاشدم ولی هنوز احساس میکردم که سرم درد میکنه سروصدای بیرون حواس منو به خودش جلب کرد یهو دیدم که سم داره با اون مرده که به گفته خودش کراک دعوا میکنه و میگه
_تو چته چرا به خاله من گیر میدی همش ؟
همش فقط سه سال از من کوچیک تر ولی بهم میگه خاله  اومد جلو ی هردوتا شون که ببینم چشونه
-تو فقط غرغرویی همین برو پی کارت
_چیه نمیتونی حقیقت رو باور کنی که تو خاله ی منو
یهو پام خورد به میزو همه چیز تموم شد هر دو سرشونو به طرف من چرخوندن و سکوت همه جا رو فرا گرفت یهو گفتم
+خاله منو چی؟
-چیزی نیس
+یعنی چی ؟
-گفتم که چیزی نیست
این دفعه تن صدامو وعوض کردمو گفتم
+جواب منو بدید
_خاله بیا بریم
+گفتم که جواب منو بدید
-بسه دیگه من خسته ام میرم بخوابم
+باید  جواب منو بدید
ولی اون بدون اینکه بهم اهمیت بده از کنارم گذشت وبهم تنه زد من خیلی تعجب کرده بودم ولی بدون اینکه اهمیتی بدم گذاشتمو رفتم توی اتاقی که بهم داده بودن و نشستم رفتم تو اینترنت وتوی خبرا گشت زدم  خبر های جدید دخترانی بی چاره پسری که دختری را کشت دختری که قصد خودکشی داشت پولی که توسط دزدان دزدیده شد اصلا حوصله این مزخفات رو نداشتم که یهو دیدم که نوشته بودن دختری که رگ خود را به خاطر فشار خبر ها زد من در تعجب این بودم که منو میگه یا یکی دیگه  با کنجکاوی رفتم توی خبر و دیدم که بدبخت شدم دیدم که هنوز تو چشمم و نمیدونم چبشده که از چشم مردم نمی افتم با این حال شروع به خواندن کردم و دیدم که
نوشته:
خانم پلین شرما...
خیالم راحت شد و حس کردم حالم بهتر یه بار دیگه سعی کردم به فریده زنگ بزنم که یهو برداشت امیدم دوباره تازه شد گفت
_بله؟
+سلام منم فریده
_چی چکــ
سر حرفش پریدم و گفتم
+ کسی پیشت؟
_اره
+کی
_همون پسر ویکتور
+دکش کن بره
_چرا؟
موضوع رو بهش گفتم و آدرس اینجارو بهش دادم تو خونه توی اتاقم خیلی فکر کردم فکر درباره حرف اون دوتاحتی هزار جور جواب هم پیدا کردم اه...آخه چرا جواب باز گذاشتید که من نفهمم اه****
یه تک زنگ از فریده گرفتم که معنیش اینه که اومده داشتم میرفتم که صدای در اومد در و باز کردم که یهو شاهرخ رو پشت در دیدم  یه قدم رفتم عقب در عوض با هرقدم من اون یه قدم میومد جلو تا اینکه یهو دیدم رسیدم به دیوارخیلی آروم با عصبانیتی که داشت نفسش تند تند میومد بیرون  سرشو نزدیک من کرد منم چاره ای نداشتم جزء زل زدن به چشم های فوسفوریش خیلی آروم بهم گفت
_چرا فرار کردی؟
+نمیــ دونم
_پس نمیدونی
دستشو اورد و گذاشت رو دیوار و صورتشو حدود یک ربع بهم نزدیک تر کرد
که یهو به عقب کشیده شدو صدای کراک و شنیدم میگفت
-داری چه غلطی میکنی عوضی
همونطور که کراک و شاهرخ به هم مشت میزدن و بیشتر شاهرخ مشت میخورد من رفتم و دست کراک گرفتم و گفتم
+کراک ولش کن
چی داری میگی چکاوک
آخه چیکار کنم آهان              
+عزیزم
سر کرک  و شاهرخ به طرف من چرخید و من با تعجب تمام به من نگاه میکردن
+کراک جان ولش  کن
همینکه شاهرخ ول کرد منو کراک رفتیم بیرون منتظر موندیم که شاهرخ خودشو درست کنه بعد بیاد بیرون از اتاق
همینکه از اتاق بیرون اومد به کراک گفت
_حالا حالا ها باهم کار داریم بعد رفت
فریده  هم داشت از در میومد تو که شاهرخ و دید و با تعجب پرسید:
_این اینجا چیکار میکنه؟
+نمیدونم از خودت باید بپرسی
_دنبالم کرده اره؟
+دقیقا
حالت رسمی رو برداشتم و رفتم تو حالت آشتی و فریده و محکم بغل کردم و حصابی با هم حرف زدیم ولی من اصلا حواسم نبود چی میگفتم و چی میشنیدم در هرصورت احساس میکردم که زندگی بدون فریده خر است بیشتر توجه به حرفاش نمیکردم توجه به خودش میکردم ولی احساس میکنم که دارم میمیرم چونکه هیچوقت این احساس رو نداشتم و ...


تفاوت عجیب در داستان که به زبان خودمون یعنی آینده:


سلام دوستان این رمان اولین رمانی که خودم نوشتم و در وسط های داستان موضوع کلا عوض
میشه و زیباتر و یه جورایی پیچیده تر میشه دوستدارم بدونم اولین رمانمو چجوری نوشتم لطفا تو نظرات بهم بگید


ممنونم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان جدید زندگی تو

ما روحمون به خون آلوده ست. ما هزارتا احساسو کشتیم.....
پاسخ
 سپاس شده توسط باران 8 ، ❤alone❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان جدید زندگی تو - Open world - 04-08-2019، 11:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  زندگی یعنی....
  رمان غروب خورشید
Subarrow رمان کوتاه(رقص عشق)
Heart معرفی کتاب از میان رمان های ایرانی
Minioni معرفی کتاب از میان رمان های خارجی
  گلچینی از دلنوشته زندگی(:
  اگر در زندگی به دنبال هدف می گردید این 4 کتاب را بخوانید
  یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
  1309 / آب زندگی - صادق هدایت
  اولین رمان خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان