امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#20
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت20

دیاکو

همزمان با تابیدن اولین اشعه های خورشید چشم باز کردم…فضای اتاق نا آشنا بود…گیج و منگ سرم را چرخاندم و طعم خون را در گلویم حس کردم…آب دهانم را قورت دادم…زن مشکی پوشی به رویم لبخند زد و آرام گفت:

-بهتری پسرم؟

چشمم به دختری که روی تخت کناری خوابش برده بود افتاد…با تشخیص چهره شاداب..همه اتفاقات را به یاد آوردم…دوباره صدای زن را شنیدم.

-خوبی؟ می خوای پرستار رو صدا کنم؟

سعی کردم لبخند بزنم.

– نه خوبم…ممنون…

دوباره به شاداب نگاه کردم…پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود.

-شما مادر شاداب هستین؟

با مهربانی گفت:

-آره پسرم…خیلی نگرانت شدیم..خدا رو شکر که بهتری…!

به زحمت گفتم:

-باعث دردسر شدم…نمی دونم چجوری تشکر کنم.

خندید:

-نزن این حرفو مادر جان…شما هم مثل پسر من…!

دلم نمی خواست از شاداب غرق خواب چشم بردارم…اشک های دیشبش…نگرانی بی حد و اندازه اش…تلاشی که برای کمک به من می کرد…همه و همه قلبم را لبریز از محبت به این دختر کوچک کرده بود…!

-شاداب بدونه بیدار شدین خیلی خوشحال میشه…!

زیرلب گفتم:

-خیلی ترسوندمش…بیشتر از خودم نگران اون بودم…همش می ترسیدم از حال برم و رو دستش بمونم…!

روی صندلی نشست و گفت:

-شاداب دختره احساساتی و حساسیه…خیلی هم دل نازکه…و البته ترسو…همین که دست و پاش رو گم نکرده و تونسته شما رو تا اینجا برسونه کلی جای تعجب داره..!

و باز هم خندید…چقدر این زن آرام بود…درست مثل شاداب…!

-بله..خودمم متوجه شدم…واقعا متاسفم که اینجوری اذیتش کردم…!

توی صورتم دقیق شد…نگاهش حرف داشت…

-شاداب وظیفه انسانیش رو انجام داده…باید اینکارو می کرد…خدا رو شکر این اتفاق باعث شد که منم شما رو ببینم و خیالم از محیط کارش راحت شه…!

نگاهی به دخترش کرد و ادامه داد:

-آخه می دونین…هر دو تا دختر من…ساده و چشم و گوش بستن…خیلی ساده..خیلی احساساتی…خیلی رویایی…شاید خوب نباشه که تو این جامعه یه بچه رو اینجوری صاف و معصوم بار بیاری…شاید لازم بشه یه کم گرگ بودن رو هم یادشون بدی…اما من نتونستم…به قیمت عذاب کشیدن و استرسهای مداوم و تموم نشدنی خودم…بچه هامو سالم بار آوردم…دور از هر زشتی و کثیفی…شاداب من شاید نوزده سالش باشه..اما دلش مثه یه بچه دو ساله کوچیکه…فکر می کنه همه مثل خودش خوبن..همه مثل خودش پاکن…نجیبن…بی غل و غشن! همینم نگرانم می کنه…از اینکه به ظاهر بزرگ شده…وارد اجتماعی شده که هیچ سنخیتی با روحیاتش نداره…از روباه و شغالهای دور و برش می ترسم…

نگرانی اش را درک می کردم…کنایه های غیرمستقیمش را هم همینطور…داشتن همچین جواهری…در این زمانه خراب…ترس هم داشت…درک می کردم که حتی در این شرایط جسمانی من..بخواهد کمی خیالش را راحت کند…از اینکه کسی چشم بد به این دختر ندارد…کسی قصد بدی در موردش ندارد…کسی فکر بدی درباره اش نمی کند…!

با نفس عمیقی که کشیدم درد در تمام اعضا و جوارحم پیچید…کمی جا به جا شدم و گفتم:

-حق با شماست…امثال شاداب تو این مملکت کم شدن…و گرگهای زیادی در کمین همچین بره های معصومی هستن…اما خیالتون راحت باشه…شاداب برای من مثه خواهر کوچیکم و یا حتی دختر خودم می مونه…من واسه همه چیش احترام قائلم…واسه پشتکاری که تو درس خوندن داشته و داره…واسه احساس مسئولیت مردانه ای که در برابر شما و خواهرش داره…و واسه نجابت و شرافتش…! بهتون قول می دم که جاش پیش من امنه…منم یه خواهر داشتم که متاسفانه فوت کرده…اما از روز اول شاداب شما رو به همون چشم دیدم..!

نگاهش دقیق و موشکافانه بود…! اما نمی دانم در چشمم چه دید که آرامش به صورتش بازگشت…نفس راحتی کشید و گفت:

-از کردای مملکتمون به جز این چیز دیگه ای انتظار نمی ره…خدا رو شکر که هنوز توی منطقه شما…ناموس و ناموس پرستی حرمت داره…!

دردم شدت گرفته بود…به زور لبخندی زدم و گفتم:

-از برادرم خبر ندارین؟

کمی چادرش را جلو کشید و گفت:

-نه والا…هیچ شماره ای ازش نداشتیم…شادابم موبایلتون رو پیدا نکرد…می خواین الان بهش زنگ بزنین؟

هوا هنوز کامل روشن نشده بود…همینطوری هم این بچه خواب راحتی نداشت…نمی خواستم بیشتر از این بدخوابش کنم…آهی کشیدم و گفتم:

-نه…چند ساعت دیگه تماس می گیرم…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 03-05-2020، 5:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان