12-10-2012، 20:45
خـ ـدا مـرا به دستـــ بنـــدگـ ـانش سپرد
و بندگانش مرا حـ ــرامـ ـزاده نامیدند
همان جا بود که به شیــ ـطان پناه بردمـ
بر خلاف آدمـ ــ ها
شیطان با من مهـ ــربان بود
در برابر من ســـ ـــجده کرد
و مرا اسیر امیال درونش نـ ــکرد
من آن هنگامـ روحمـ را فــ ـــروختمـ
که کودکی گرسنه پشت چراغ قرمـ ـــــز
با دسته گلی به رنگ خـ ـــون
با حسرتـ ــ به دستان مردمی چشمـ میدوختـــ
که بی تفاوتـ ــ از کنار او میگذشتند
آن هنگامـ که رویاهای کودکانه دختـ ــریـ را
به زور به زیر روسریـــ فرو کردند
و آن هنگامـ که نوزادیـ نـ ـارس در جوی آب افتاده بود
من روحمـ را به او فروختمـ
و با پولش برای خود
کمی آرزو...
کمی خاطره...
کمی هوس...
کمی احترامـ...
و کمی شیرینی خریدم
تا با آن تلخـ ــــی روزگارمـ را شیـ ـــــرین کنمـ
نقطــ .ه
و بندگانش مرا حـ ــرامـ ـزاده نامیدند
همان جا بود که به شیــ ـطان پناه بردمـ
بر خلاف آدمـ ــ ها
شیطان با من مهـ ــربان بود
در برابر من ســـ ـــجده کرد
و مرا اسیر امیال درونش نـ ــکرد
من آن هنگامـ روحمـ را فــ ـــروختمـ
که کودکی گرسنه پشت چراغ قرمـ ـــــز
با دسته گلی به رنگ خـ ـــون
با حسرتـ ــ به دستان مردمی چشمـ میدوختـــ
که بی تفاوتـ ــ از کنار او میگذشتند
آن هنگامـ که رویاهای کودکانه دختـ ــریـ را
به زور به زیر روسریـــ فرو کردند
و آن هنگامـ که نوزادیـ نـ ـارس در جوی آب افتاده بود
من روحمـ را به او فروختمـ
و با پولش برای خود
کمی آرزو...
کمی خاطره...
کمی هوس...
کمی احترامـ...
و کمی شیرینی خریدم
تا با آن تلخـ ــــی روزگارمـ را شیـ ـــــرین کنمـ
نقطــ .ه