امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#24
Rainbow 
رمان اسطوره

#پارت24

شاداب

-چیه شاداب؟چرا اینجوری بغ کردی؟

به شادی که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:

-نباید قبول می کردیم.

مادر با کلافگی گفت:

-از دست تو…از سر شب یه سر داری همینو تکرار می کنی.

با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:

-می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم ۷۰۰-۶۰۰ تومن پول بابتش داده…این چرخ و لپ تاپ که بماند…به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟

مادر عینکش را به چشم زد…لباس پسته ای رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:

-چیکار می کردم مادر جون؟؟؟تا اینجا بلند شده اومده…با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده…دیدی که نخواستم قبول کنم…اما نشد…چجوری می گفتم هرچی خریدی بردار و ببر…زشت بود…تو عمل انجام شده قرار گرفتم…وگرنه خودت که منو بهتر می شناسی…تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟

با اخم رویم را برگرداندم.مادر کمی به سمتم خم شد و از بالای عینکش نگاهم کرد.

-حالا هم چیزی نشده…یه جوری جبران می کنیم…می خوای واسش شال گردن ببافم؟پیرهن مردونه هم بلدم.می خوای واسش بدوزم؟

بلند و با حرص گفتم:

-شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟

و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم…اشاره کردم.

مادر از تندی من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:

-نه…ولی خب منم وُسعم همین قدره مادر جون…! تو بگو چیکار کنم؟

به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت…از خودم بدم آمد…روی زمین خزیدم و کنارش نشستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:

-ببخشید مامانی..غلط کردم داد زدم…یه لحظه کنترلم رو از دست دادم…

بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:

-من اینهمه جون می کنم که شما با سربلندی زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم…وقتی اونجوری تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه…دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم…بعدشم حتما که نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم…هرکی به اندازه تواناییش…اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که سهم اونم بدی..از بس از این آت و آشغالای رستورانا خورده معدش به این حال و روز افتاده…! یه مدت غذای خونگی بخوره حالشم بهتر میشه…خوبه اینجوری؟

عینکش را بداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم..توی آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:

-آره مامانی…اینجوری خیلی خوبه…

دستی روی موهایم کشید و گفت:

-تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن…تو که مدرکت رو بگیری…مهندس بشی…دست و بالمون باز میشه…اون موقع خودت هرجوری خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده…

سرم را توی سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:

-دیگه غصه نمی خوری؟

محکمتر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:

-وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟

شادی هم روی زانوهایش جلو آمد و گفت:

-پس من چی؟

مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید…!آرامش به وجودم برگشت…علی رغم دلخوریهایم…شب فوق العاده ای بود…دیاکو برای اولین بار به خانه ما آمد… با صمیمت هرچه تمام تر کنارمان نشست و بدون هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد…این را از خنده های بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم…و غرق خوشی بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من…!قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و برادری که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد…!

به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر…!؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 09-05-2020، 20:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان