09-05-2020، 20:33
رمان اسطوره
#پارت24
شاداب
-چیه شاداب؟چرا اینجوری بغ کردی؟
به شادی که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
-نباید قبول می کردیم.
مادر با کلافگی گفت:
-از دست تو…از سر شب یه سر داری همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
-می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم ۷۰۰-۶۰۰ تومن پول بابتش داده…این چرخ و لپ تاپ که بماند…به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد…لباس پسته ای رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
-چیکار می کردم مادر جون؟؟؟تا اینجا بلند شده اومده…با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده…دیدی که نخواستم قبول کنم…اما نشد…چجوری می گفتم هرچی خریدی بردار و ببر…زشت بود…تو عمل انجام شده قرار گرفتم…وگرنه خودت که منو بهتر می شناسی…تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم.مادر کمی به سمتم خم شد و از بالای عینکش نگاهم کرد.
-حالا هم چیزی نشده…یه جوری جبران می کنیم…می خوای واسش شال گردن ببافم؟پیرهن مردونه هم بلدم.می خوای واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
-شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم…اشاره کردم.
مادر از تندی من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
-نه…ولی خب منم وُسعم همین قدره مادر جون…! تو بگو چیکار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت…از خودم بدم آمد…روی زمین خزیدم و کنارش نشستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
-ببخشید مامانی..غلط کردم داد زدم…یه لحظه کنترلم رو از دست دادم…
بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:
-من اینهمه جون می کنم که شما با سربلندی زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم…وقتی اونجوری تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه…دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم…بعدشم حتما که نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم…هرکی به اندازه تواناییش…اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که سهم اونم بدی..از بس از این آت و آشغالای رستورانا خورده معدش به این حال و روز افتاده…! یه مدت غذای خونگی بخوره حالشم بهتر میشه…خوبه اینجوری؟
عینکش را بداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم..توی آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
-آره مامانی…اینجوری خیلی خوبه…
دستی روی موهایم کشید و گفت:
-تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن…تو که مدرکت رو بگیری…مهندس بشی…دست و بالمون باز میشه…اون موقع خودت هرجوری خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده…
سرم را توی سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
-دیگه غصه نمی خوری؟
محکمتر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
-وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادی هم روی زانوهایش جلو آمد و گفت:
-پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید…!آرامش به وجودم برگشت…علی رغم دلخوریهایم…شب فوق العاده ای بود…دیاکو برای اولین بار به خانه ما آمد… با صمیمت هرچه تمام تر کنارمان نشست و بدون هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد…این را از خنده های بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم…و غرق خوشی بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من…!قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و برادری که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد…!
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر…!؟!
#پارت24
شاداب
-چیه شاداب؟چرا اینجوری بغ کردی؟
به شادی که با خوشحالی مشغول بازرسی کیف جدیدش بود نگاه کردم و گفتم:
-نباید قبول می کردیم.
مادر با کلافگی گفت:
-از دست تو…از سر شب یه سر داری همینو تکرار می کنی.
با عصبانیت تکیه ام را از دیوار برداشتم و گفتم:
-می دونی قیمت همه اینا چقدره؟ارزون ترینش همون کیف و وسایل شادیه که کمِ کم ۷۰۰-۶۰۰ تومن پول بابتش داده…این چرخ و لپ تاپ که بماند…به نظرت واسه تشکر زیاد نیست؟
مادر عینکش را به چشم زد…لباس پسته ای رنگ را برداشت و منجوق ها و ملیله ها را از سوزن رد کرد و گفت:
-چیکار می کردم مادر جون؟؟؟تا اینجا بلند شده اومده…با اون حالش چرخ به این سنگینی رو بغل زده و آورده…دیدی که نخواستم قبول کنم…اما نشد…چجوری می گفتم هرچی خریدی بردار و ببر…زشت بود…تو عمل انجام شده قرار گرفتم…وگرنه خودت که منو بهتر می شناسی…تا حالا چند بار صدقه قبول کردم که این بار دومم باشه؟
با اخم رویم را برگرداندم.مادر کمی به سمتم خم شد و از بالای عینکش نگاهم کرد.
-حالا هم چیزی نشده…یه جوری جبران می کنیم…می خوای واسش شال گردن ببافم؟پیرهن مردونه هم بلدم.می خوای واسش بدوزم؟
بلند و با حرص گفتم:
-شال گردن و پیرهن واسه جبران اینا؟
و با دست به چرخ خیاطی و لپ تاپ که کنار هم گذاشته بودم…اشاره کردم.
مادر از تندی من لب برچید و سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:
-نه…ولی خب منم وُسعم همین قدره مادر جون…! تو بگو چیکار کنم؟
به دستان لرزان و سر فروافکنده اش نگاه کردم و قلبم گرفت…از خودم بدم آمد…روی زمین خزیدم و کنارش نشستم.دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
-ببخشید مامانی..غلط کردم داد زدم…یه لحظه کنترلم رو از دست دادم…
بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:
-من اینهمه جون می کنم که شما با سربلندی زندگی کنین! ولی امشب نتونستم رو حرف این پسر حرف بزنم…وقتی اونجوری تو چشمام زل زد حس کردم واقعا پسرمه…دلم نیومد با اون مریض احوالیش دست رد به سینش بزنم…بعدشم حتما که نباید از طریق مالی واسش جبران کنیم…هرکی به اندازه تواناییش…اصلا از این به بعد یه ذره بیشتر واست غذا می ذارم که سهم اونم بدی..از بس از این آت و آشغالای رستورانا خورده معدش به این حال و روز افتاده…! یه مدت غذای خونگی بخوره حالشم بهتر میشه…خوبه اینجوری؟
عینکش را بداشتم و نم زیر پلکش را گرفتم..توی آغوشش فرو رفتم و به خاطر دلخوشی اش گفتم:
-آره مامانی…اینجوری خیلی خوبه…
دستی روی موهایم کشید و گفت:
-تازه نگاه به حال و روز الانمون نکن…تو که مدرکت رو بگیری…مهندس بشی…دست و بالمون باز میشه…اون موقع خودت هرجوری خواستی جواب مهربونی این پسر رو بده…
سرم را توی سینه اش بالا و پایین کردم. موهایم را بوسید و گفت:
-دیگه غصه نمی خوری؟
محکمتر به تن نحیفش چسبیدم و گفتم:
-وقتی تو رو دارم غصه چیو بخورم؟
شادی هم روی زانوهایش جلو آمد و گفت:
-پس من چی؟
مادر دست چپش را دراز کرد و او را هم در آغوش گرفت و به نوبت موهایمان را بوسید…!آرامش به وجودم برگشت…علی رغم دلخوریهایم…شب فوق العاده ای بود…دیاکو برای اولین بار به خانه ما آمد… با صمیمت هرچه تمام تر کنارمان نشست و بدون هیچ تعجب و ترحمی از سادگی زندگیمان لذت برد…این را از خنده های بی غل و غش و سر زنده اش فهمیدم…و غرق خوشی بودم از هوش بالایش جهت ایجاد اعتماد و اطمینان در مادر حساس و نگران من…!قطعا هیچ چیز به اندازه همان رابطه خواهر و برادری که گفته بود خیال مادرم را راحت نمی کرد…!
به هرحال اکثر مردها از همین جا و به همین شکل شروع می کنند دیگر…!؟!