همیشه ترس و استرس در دوران مدرسه با من بود و فکر می کنم به خاطر درس نخواندن و تنبلی در نوشتن مشق بود.
سال اول دبستان بودم. در آن سال وقتی روانه مدرسه می شدم، تا موقعی که معلم سر کلاس نیامده بود، خدا خدا می کردم که امروز نیاد و یه نفس راحتی بکشیم. ولی دعا کردن های من فایده ای نداشت. معلم هر روز قبراق تر از روز قبل سر کلاس حاظر می شد.
یک روز مغز اول دبستانی من به این نتیجه رسید که هر چه دعا می کنم که معلم نیاد برعکسش اتفاق می افته. پس باید بگویم خدا کمک کن معلم بیاد.
اون روز تا جلو مدرسه فقط می گفتم: خدا کنه معلم بیاد! خدا کنه معلم بیاد!
می دونید چی شد؟!!
متاسفانه باز هم معلم اومد...
سال اول دبستان بودم. در آن سال وقتی روانه مدرسه می شدم، تا موقعی که معلم سر کلاس نیامده بود، خدا خدا می کردم که امروز نیاد و یه نفس راحتی بکشیم. ولی دعا کردن های من فایده ای نداشت. معلم هر روز قبراق تر از روز قبل سر کلاس حاظر می شد.
یک روز مغز اول دبستانی من به این نتیجه رسید که هر چه دعا می کنم که معلم نیاد برعکسش اتفاق می افته. پس باید بگویم خدا کمک کن معلم بیاد.
اون روز تا جلو مدرسه فقط می گفتم: خدا کنه معلم بیاد! خدا کنه معلم بیاد!
می دونید چی شد؟!!
متاسفانه باز هم معلم اومد...

