گفتگوی ازاد نسخه ۳۹8

[ᗩᐯᗩ⁷]

مرسی بابایی چشوووم *-*  
ولی منم میخوام اوتاکوت کنم بابایی حالا ببیییین ۰-۰
یعسسسسس عاشقشمممم *^*  
۰-۰
منگل تو قبره... *وی یادش می افتد او الان پدرش است و متاسفانه باید خفه خوان بگیرد*
۰-۰
۰-----------------۰
نههههههه کمر بند نههههههههه میخوای منو بزنییییی چجوری دلت میاد آخه من دخملتمممم
*وی چشمانش را میبندد و تلاش میکند ترسش را مخفی بنماید*
بابایییییییی اگه منو بزنی توعم فرقی با داداشت نداریاااا ۰-۰
میخوای مث داداشت با من رفتار کنی
منو نزن گنا دالم...

هومم به احتمال زیاد میتونی اوتاکوم کنی چون خودمم علاقه دارم
خیلی هاته جیگر
*وی یادش می افتد چه سوتی ای داده و خفه خوان میگیگرد*
....
وییی بس کن من تسلیمم
نه اینکارو نمیکنم عزیز دلی تو
باعش جمعش کن شرورشو در آوردی

ایولللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل *-*
آره آره آره آرررررررررههههههههههههه بالاخره یه بابای اوتاکو نصیبم شددددد هخخخخخخخخخخخخخ *اشک شوق*
۰-۰
هاااااااااا پس مامانم تهیونگههههههه *-*
الان چجوری هم بایسمه هم مامانم ؟؟ ۰-۰ شاید چون زیادی مامانمو میدوستم ۰-۰
ایوللللللللل یاه یاه یاااااه من نفوذ پذیری زیادی دارم همیشه رو همه جواب میده ۰-۰
چشوم ببخشید دیگه نوموگم بابایی ۰-۰
*وی بندری میزند*
نانای بابای اوتاکو ... نانای عاشق مامان ته بیدو... اهم اهم هیچی ۰-۰