20-07-2021، 9:44
پارت دوم
سحر زد زیر خنده -بهار رو ميگى؟
با خنده سرمو تكون دادم. ميون خنده هاش زد رو شونم و گفت- پایین منتظرم دیر بجنبین عمتون تیکه تیکه میکنه همتونو!
و رفت دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد با افسوس نگاشون کردم و گفتم-پاشین جمع کنین خودتونو بابا
بهزاد-واااای دختر یعنی کپی برابر اصل ها!
-بِگُم باباااا (همون گمشو ) من کجام شبیه اون دختره لوسه
رو کردم به بهارک-البته شرمنده هاااا خودت خواهرتو میشناسی دیگه
بهارک لبخند زد-آرهبابا دختر دایی راحت باش.
چشمک زدم به بهارک. اصلا انگار از اون خونواده نبود خصوصيات اخلاقيش برعكس خونوادش بود. برگشتم سمت روشی-هوووی روشی میخوای چيكار کنی عمه اینجاس؟
روشی با خشم گفت- عزیزم هزاربار گفتم هوی نه دوما هزار بار هم گفتم روشی نه و روشنک!
-برو بابا من اسم به اون درازی رو نمیتونم بگم!
روشی-همش یه حرفش بیشتره.
-عاغا من بیشتر از چهار حرف تو دایره لغاتم نیس (با دستم بهزادو نشون دادم) اون که بهیه (بعدش بهرادو) اونم که بهیه باز (رو به بهارک) اینم بهرکه شمام که روشی یا روشن تموم شد با منم بحث نکن.
روشی سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت-آدم نمیشی
-اثرات كمال همنشينه نفسم!روشی جون پاشو یه خاکی تو سرت کن تا عمه نیومده سیا بختت کنه.
اصولا عمه آسا متعقد بود توی جمع های خونوادگی نباید افراد متفرقه باشن. یعنی این عمه من مسواک میکرد تو حلقمون و من به احترام بابا هیچی نمیگفتم. هزاران بار میگفتم بابا اعتقادات هرکس عین مسواکشه. مسواکتونو تو حلق این و
اون نکنین !آخه یعنی چی.....
بهزاد-الوووو کجایی؟
-هان؟
-میگم آدامس خرسیات کجان؟
پارت سوم
براق شدم سمتش-چی گفتی؟
کاملا ریلکس گفت-گفتم آدامس خرسیات کجان؟
-به تو چه؟
-هیچی آخه من یه بسته اینجا پیدا کردم....
و بعدش بسته آدامس خرسیامو آورد بالا تکون داد با صدای بلند گفتم-بهزااااد یعنی گور خودتو کندی! بذارش زمیییین
و دویدم سمتش ولی در رفت!یعنی اصن این آدامس خرسیام عین ناموسم بودن.بدجور روشون حساس بودم.
من پشت تخت بودم و بهزاد هم اونطرف رو به روم انگاری داشتیم خونه خاله کودوم وره بازی میکردم! بهزاد برای اینکه حرصمو در آره گف-عمرا بتونی بگیری.
-میگیرم.
-عمرا.
-میگیرم.
-عمرا.
یه دفعه همزمان گفتیم-شرط میبندی؟؟؟؟
و بچه ها همزمان گفتن-بازم شروع شد....
آخه کار همیشگیمون بود هفته ای یه بار حداقل شرط بندی داشتیم حالا گاها یه روز درمیون هم میشد.
گفتم-سر چی؟
بهزاد-هرچی تو بگی.
چهره متفكر به خودم گرفتم-اممم هركى باخت جلو عمه آدامس بجوه!
بچه ها با تعجب نگامون کردن و گفتن-نههههه!
من و بهزاد با لبخند پیروزمند گفتیم-آرهههه.
و با یه حرکت دویدم دنبال بهزاد که دوباره در رفت. همونطور دنبالش تو طبقه بالا میدویدم كه قلبم شروع کرد به بيش از اندازه تند زدن.دویدن زیاد براى قلبم ضرر داشت البته هنوز مى تونستم بدوم ولی برای اینکه کلک بزنم به دردم میخورد. یه
دفعه دستمو گذاشتم رو قلبم و صورتمو جمع کردم چشامو بستم و نشستم رو زمین گفتم-آخ!
با آخ گفتنم سرعت بهزاد کم شد برگشت سمتم نگاهش رنگ نگرانی گرفت با عجله اومد سمتم و گفت-چی شد آروش؟
پارت چهارم
و اومد دقيقا جلوم واساد. تو یه حرکت بسته رو قاپیدم و دویدم سمت اتاقم.درو وا کردم بسته رو بردم بالا-من بردم بچه ها.
با خنده سرشونو به نشونه تاسف تكون دادن.خودمو رسوندم به کمدم یه آدامس از توش برداشتم و بقیشو گذاشتم توکمد قفلش کردم. بهزاد اومد تو چارچوب در دست به سینه واساد آدامسو رو هوا تکون دادم اومد نزدیک وگفت-هرچند
نامردی کردی ولی مرده و حرفش.
آدامسو از دستم گرفت و بازش کرد گذاشت تو دهنش.
خیلی دوسش داشتم شاید نزدیک ترین کسم بود. بهزاد رو عین داداشم دوست داشتم ؛هرچند زیاد کل کل میکردیم و سر به سر هم میذاشتیم، ولی واقعا تو روزای سختیمون کنار هم بودیم و به هم تکیه میکردیم. این نزدیکی بیش از
حدمون باعث شده بود بهار فکر کنه بین ما خبریه و از من متنفر بشه هرچند مهم نبود...
بهزاد خوب بلد بود آرومم کنه. چه وقتایی که دلم از دست این دنیای بی رحم نگرفته و پیشش گریه نکردم؛ اونم عین یه برادر دستامو گرفته و آرومم کرده. بهزاد عین خودم شیطون و پایه بود، دقیقا برعکس برادر دوقلوش بهراد که خیلی آروم و
متین رفتار میکرد. ولی همین پسرعموی شیطون و شر من تو روزاى سختى سنگ صبورم ميشد و آرومم ميكرد ولى پسرعموى آروم من از اين توانايى محروم بود. من و بهزاد از بچگی مرهم دردای هم بودیم. من مادر نداشتم و وقتی سنم
كم تر بود اين موضوع خيلى آزارم ميداد و سرش كلى اشك ميريختم ولی بهزاد مثل يه تكيه گاه يا يه برادر بغلم میکرد و میگفت مامانم داره نگام میکنه. همین بهزاد بهم یاد داد محکم باشم و من تونستم بشم یه دختر شر و شیطون و مغرور و
خیلی خصوصیات دیگه. من دختری شدم که حتی یه پیرهن چین چین یا دامن گل گلی و يا گل سرى که بزنم رو موهام نداشتم. من دختری شدم که همه کلاسای ورزشی ورزمی رو زفته بودم(به غیر بسکتبال که ازش متنفرم) من دختری
شدم که با زور و اصرار مخ بابامو زدم تا سیکس پک کنم(البته تا یه حدی بابا نذاشت زیاد ادامه بدم) دختری که بلد نبود لاک بزنه و از وسایل آرایشی استفاده کنه....
آره این منم منی که توی هیجده سال عمرم آهنگ غمگین گوش نداده بودم.
فقط مشکل من با موهای بلندی بود که به اجبار بابام داشتمشون و بلندیشون تا زیر باسنم میرسید...
سحر زد زیر خنده -بهار رو ميگى؟
با خنده سرمو تكون دادم. ميون خنده هاش زد رو شونم و گفت- پایین منتظرم دیر بجنبین عمتون تیکه تیکه میکنه همتونو!
و رفت دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد با افسوس نگاشون کردم و گفتم-پاشین جمع کنین خودتونو بابا
بهزاد-واااای دختر یعنی کپی برابر اصل ها!
-بِگُم باباااا (همون گمشو ) من کجام شبیه اون دختره لوسه
رو کردم به بهارک-البته شرمنده هاااا خودت خواهرتو میشناسی دیگه
بهارک لبخند زد-آرهبابا دختر دایی راحت باش.
چشمک زدم به بهارک. اصلا انگار از اون خونواده نبود خصوصيات اخلاقيش برعكس خونوادش بود. برگشتم سمت روشی-هوووی روشی میخوای چيكار کنی عمه اینجاس؟
روشی با خشم گفت- عزیزم هزاربار گفتم هوی نه دوما هزار بار هم گفتم روشی نه و روشنک!
-برو بابا من اسم به اون درازی رو نمیتونم بگم!
روشی-همش یه حرفش بیشتره.
-عاغا من بیشتر از چهار حرف تو دایره لغاتم نیس (با دستم بهزادو نشون دادم) اون که بهیه (بعدش بهرادو) اونم که بهیه باز (رو به بهارک) اینم بهرکه شمام که روشی یا روشن تموم شد با منم بحث نکن.
روشی سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت-آدم نمیشی
-اثرات كمال همنشينه نفسم!روشی جون پاشو یه خاکی تو سرت کن تا عمه نیومده سیا بختت کنه.
اصولا عمه آسا متعقد بود توی جمع های خونوادگی نباید افراد متفرقه باشن. یعنی این عمه من مسواک میکرد تو حلقمون و من به احترام بابا هیچی نمیگفتم. هزاران بار میگفتم بابا اعتقادات هرکس عین مسواکشه. مسواکتونو تو حلق این و
اون نکنین !آخه یعنی چی.....
بهزاد-الوووو کجایی؟
-هان؟
-میگم آدامس خرسیات کجان؟
پارت سوم
براق شدم سمتش-چی گفتی؟
کاملا ریلکس گفت-گفتم آدامس خرسیات کجان؟
-به تو چه؟
-هیچی آخه من یه بسته اینجا پیدا کردم....
و بعدش بسته آدامس خرسیامو آورد بالا تکون داد با صدای بلند گفتم-بهزااااد یعنی گور خودتو کندی! بذارش زمیییین
و دویدم سمتش ولی در رفت!یعنی اصن این آدامس خرسیام عین ناموسم بودن.بدجور روشون حساس بودم.
من پشت تخت بودم و بهزاد هم اونطرف رو به روم انگاری داشتیم خونه خاله کودوم وره بازی میکردم! بهزاد برای اینکه حرصمو در آره گف-عمرا بتونی بگیری.
-میگیرم.
-عمرا.
-میگیرم.
-عمرا.
یه دفعه همزمان گفتیم-شرط میبندی؟؟؟؟
و بچه ها همزمان گفتن-بازم شروع شد....
آخه کار همیشگیمون بود هفته ای یه بار حداقل شرط بندی داشتیم حالا گاها یه روز درمیون هم میشد.
گفتم-سر چی؟
بهزاد-هرچی تو بگی.
چهره متفكر به خودم گرفتم-اممم هركى باخت جلو عمه آدامس بجوه!
بچه ها با تعجب نگامون کردن و گفتن-نههههه!
من و بهزاد با لبخند پیروزمند گفتیم-آرهههه.
و با یه حرکت دویدم دنبال بهزاد که دوباره در رفت. همونطور دنبالش تو طبقه بالا میدویدم كه قلبم شروع کرد به بيش از اندازه تند زدن.دویدن زیاد براى قلبم ضرر داشت البته هنوز مى تونستم بدوم ولی برای اینکه کلک بزنم به دردم میخورد. یه
دفعه دستمو گذاشتم رو قلبم و صورتمو جمع کردم چشامو بستم و نشستم رو زمین گفتم-آخ!
با آخ گفتنم سرعت بهزاد کم شد برگشت سمتم نگاهش رنگ نگرانی گرفت با عجله اومد سمتم و گفت-چی شد آروش؟
پارت چهارم
و اومد دقيقا جلوم واساد. تو یه حرکت بسته رو قاپیدم و دویدم سمت اتاقم.درو وا کردم بسته رو بردم بالا-من بردم بچه ها.
با خنده سرشونو به نشونه تاسف تكون دادن.خودمو رسوندم به کمدم یه آدامس از توش برداشتم و بقیشو گذاشتم توکمد قفلش کردم. بهزاد اومد تو چارچوب در دست به سینه واساد آدامسو رو هوا تکون دادم اومد نزدیک وگفت-هرچند
نامردی کردی ولی مرده و حرفش.
آدامسو از دستم گرفت و بازش کرد گذاشت تو دهنش.
خیلی دوسش داشتم شاید نزدیک ترین کسم بود. بهزاد رو عین داداشم دوست داشتم ؛هرچند زیاد کل کل میکردیم و سر به سر هم میذاشتیم، ولی واقعا تو روزای سختیمون کنار هم بودیم و به هم تکیه میکردیم. این نزدیکی بیش از
حدمون باعث شده بود بهار فکر کنه بین ما خبریه و از من متنفر بشه هرچند مهم نبود...
بهزاد خوب بلد بود آرومم کنه. چه وقتایی که دلم از دست این دنیای بی رحم نگرفته و پیشش گریه نکردم؛ اونم عین یه برادر دستامو گرفته و آرومم کرده. بهزاد عین خودم شیطون و پایه بود، دقیقا برعکس برادر دوقلوش بهراد که خیلی آروم و
متین رفتار میکرد. ولی همین پسرعموی شیطون و شر من تو روزاى سختى سنگ صبورم ميشد و آرومم ميكرد ولى پسرعموى آروم من از اين توانايى محروم بود. من و بهزاد از بچگی مرهم دردای هم بودیم. من مادر نداشتم و وقتی سنم
كم تر بود اين موضوع خيلى آزارم ميداد و سرش كلى اشك ميريختم ولی بهزاد مثل يه تكيه گاه يا يه برادر بغلم میکرد و میگفت مامانم داره نگام میکنه. همین بهزاد بهم یاد داد محکم باشم و من تونستم بشم یه دختر شر و شیطون و مغرور و
خیلی خصوصیات دیگه. من دختری شدم که حتی یه پیرهن چین چین یا دامن گل گلی و يا گل سرى که بزنم رو موهام نداشتم. من دختری شدم که همه کلاسای ورزشی ورزمی رو زفته بودم(به غیر بسکتبال که ازش متنفرم) من دختری
شدم که با زور و اصرار مخ بابامو زدم تا سیکس پک کنم(البته تا یه حدی بابا نذاشت زیاد ادامه بدم) دختری که بلد نبود لاک بزنه و از وسایل آرایشی استفاده کنه....
آره این منم منی که توی هیجده سال عمرم آهنگ غمگین گوش نداده بودم.
فقط مشکل من با موهای بلندی بود که به اجبار بابام داشتمشون و بلندیشون تا زیر باسنم میرسید...