امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــانِ |ســـوگند بــه دســـت هـــایـت|

#5

با جیغ جیغای فرگل و تأیید جمع فرشاد مارو‌ مهمون بستنی آدمکی کرد؛ هرچند ارزون ولی بستنی محبوبمون بود. همه با تعجب نگامون میکردن که توی برف داریم بستنی مى خوريم. رفتیم تو

اتوبوس نشستیم رو صندلیا؛ فرگل کنارم و روشنک رو به روم بود. شروع کردم به دلقک بازی و کل اتوبوسو گرفتیم رو سرمون. روشنک دلشو گرفته بود و خم شده داشت میخندید منم سرمو

گذاشته بودم رو شونه فرگل مغنمو کشیده بودم رو صورتم و هرهر میخندیدم، فرگل‌ بیچاره هم کبود شده بود.

مغنمو کشیدم عقب و نگاهم چرخید رو پسرا تو‌قسمت آقایون؛ بهراد که لبخند رو لبش بود، فرشاد سرشو انداخته بود پایین و شونه هاش از زور خنده می لرزيدن، بهزادم دستشو گرفته بود جلو

دهنش می خنديد. یعنی بسی دیدینی‌ بود وضعمون. رسیدم ایستگاه پیاده شدم داشتم میرفتم که يه ماشين اومد كنارم واساد و شيششو داد پايين

-خانوم باستانى ؟

متعجب برگشتم سمت ماشين و با ديدن ياحقى تعجب كردم. ماتم برد كه عينك آفتابيشو رو چشم هاش جا به جا كرد و همونطور كه به جلوش خيره بود ادامه داد:

-تشريف بياريد چند دقيقه كارتون دارم.

قدم برداشتم سمت ماشينش، جلو پنجره واسادم و گفتم

-بله بفرماييد.

نفس عميق كشيد و اينبار عينك آفتابيش رو در آورد و چشماش رو دوخت بهم

-خانوم باستانى مسئله اى نيست كه بشه اينجا دربارش حرف زد سوار شيد.

اولش خواستم برم و سوار شم ولى يك آن متوقف شدم و اخم كردم

-خيلى عذر مى خوام جناب ياحقى ولى هر حرفى هست همين جا بزنيد احساس مى كنم فراموش كردين ارتباطتون با دانشجويانتون بايد در چه محدوده اى باشه و...

كلافه چشم هاش رو تو كاسه چرخوند و از ماشين اومد پايين. سينه به سينه هم ايستاده بوديم كه البته قدش از من بلندتر بود. تكيشو داد به ماشين، منم دست به سينه ايستادم و ادامه

دادم

-و داريد پاتونو از حدتون فراتر مى ذاريد!

بى تفاوت يه نگاهى به اينور و اونور انداخت. اصلا انگار نه انگار دارم باهاش حرف مى زنم. نفسشو فوت كرد بيرون و گفت

-سركار خانوم باستانى اين قضاوتتون بسيار نابجا هستش. مطمئن باشيد اگر مسئله مهمي نبود نمى اومدم اينجا!

-منم عرض كردم مسئله مهم رو همينجا بگيد.

چشم هاش رو بست.سعى مى كرد اعصابش رو كنترل كنه. زير لبى زمزمه كرد -آدم نفهم!

-چيزى گفتيد؟

چشم هاش رو باز كردو جا به جا شد

-ببينيد خانوم باستانى مادر من بايد شما رو ببينه!

چشم هامو گرد كردم و يه دفعه زدم زير خنده. اين يعنى مادرش مى خواد منو برا پسرش خواستگارى كنه و من قراره با نه گفتن حال ايشونو بگيرم. همونطور كه داشتم مى خنديدم ياحقى چپ

چپ نگام كرد و ادامه داد

-از اين بابت مطمئن باشيد كه بخاطر خواستگارى نيست.

خندم متوقف شد و نگاهش كردم. لباش رو تر كرد و با تمسخر گفت

-ببخشيد كه كاخ آرزو هاتون رو خراب كردم.

اى خاك بر سرت آروش يجورى خنديدى پسره فك كرده چه ماليه. براى ماسمالى گفتم

-من وقت زيادى ندارم جناب منتظر ادامه حرفتونم.

دست هاش رو گذاشت تو جيبش و ادامه داد

-اين مسئله به گذشته مادرم مربوطه. از سال هاست كه دنبال يه گمشدست. الان هم اگه اينجام تنها دليلش مادرمه.

كنجكاو گفتم

-گمشده؟

-آره گمشده.

-يعنى من قراره گمشدتونو پيدا كنم؟ مگه من روزنامم جناب ياحقى؟ دنبال گمشده هاتون تو روزنامه و آگهى ها بگردين برا چى اومدين دنبال من؟ خيلى عذر مى خوام ولى بايد برم. خدافظ.

برگشتم برم كه صداش متوقفم كرد-روزنامه نيستى ولى مى تونى همون گمشده باشى! سوال كنى جوابى نمى دم يه جاش برو و خوب فكراتو بكن. من شمارتو از دانشگاه گرفتم تا عصر

باهات تماس مى گيرم تا جوابتو بشنوم.

هنوز توى بهت بودم. صداى راه افتادن ماشينش باعث شد به خودم بيام. سردرگم راه افتادم سمت خونه تا ببينم بايد چه تصميمى بگيرم...

مدام توى اتاقم رژه مى رفتم و فكر مى كردم. نمى تونستم مفهوم جملش رو درك كنم. "روزنامه نيستى ولى مى تونى همون گمشده باشى!" نمى دونستم با بابا درميون بذارم يا نه. از طرفى

هم مى ترسيدم بخواد با اين بهونه بكشونتم يجايى و يه كارى بكنه.

صداى زنگ گوشيم افكارم رو بدتر به هم ريخت. نگاهم رو دوختم به شماره ناشناس. حتم داشتم خودشه.

-بله؟

-سلام. ياحقى هستم.

-سلام. بله شناختم.

-خب؟ اميدوارم تصميمتو گرفته باشى.

همونطور كه توى سيل افكارم غوطه ور بودم جرقه اى توى ذهنم زد. مى تونست معامله به جايى باشه!

-الو؟

صدام رو صاف كردم و جواب دادم

-بله جناب ياحقى دارم صداتون رو.

-خب؟

-خب اينكه ما مى تونيم يه معامله بكنيم.


با لحنى كه تمسخر قاطيش بود گفت

-معامله!؟

-اوهوم. اينطورى كه من ميام خدمت مادرتون ولى به شرطى كه مطمئن باشم واحدى رو كه با شما دارم رو پاس مى شم.

-چى؟ شوخيت گرفته؟

-نه كاملا جديم.

-خب پس من درخواستم رو پس مى گيرم.

-يعنى يه نمره قابل قبول دادن در اين حد سخته؟

-موفق باشيد خانوم باستانى. خدانگهدار.


و صداى بوق ممتد پيچيد تو گوشم. باورم نمى شد به همين راحتى رد كرد. عصبانى گوشى رو پرت كردم رو تخت. به عالم خودم مى خواستم بذارمش تو عمل انجام شده! سعى كردم ذهنم

رو درگير نكنم. راه افتادم سمت آشپزخونه تا فاطمه رو پيدا كنم؛ همين كه مى خواستم برم داخل آشپزخونه چشمم افتاد به فاطمه كه ايستاده بود روبه روى مرضى جون و داره سرشو برا تأييد

حرفاى مرضى تكون مى ده.

مرضى- فاطمه اين دختر رو من بزرگش كردم. بيشتر از تو نباشه كمتر از تو كه نيست ولى مى بينى كه اوستاخان حساسه. منم هركارى كه ايشون بگن رو بايد انجام بدم غير اينه؟...

مرضى جون همينطور داشت ادامه مى داد. آروم سرم رو بردم تو و گفتم

-پيس پيس. فاطى...

تموم سعيم رو كردم مرضى جون متوجه نشه؛ ولى نگاه ضايعه فاطمه باعث شد مرضى جون برگرده طرف من و ببينتم. نيشم رو شل كردم، راه افتادم سمت فاطمه و دستش رو گرفتم

-خيلى ببخشيدا مرضى جون ولى يه چند لحظه اين دختر گلتون رو مى تونم قرض بگيرم؟

مرضى جون لبخند زد

-بله بله.

نيشم رو بيشتر شل كردم و فاطمه رو با سرعت دنبال خودم كشوندم. رفتيم تو اتاق و در رو بستم. همونطور كه با تعجب به كارام خيره بود پرسيد

-چى شده آروش؟خوبى تو؟

-آره آره خوبم. مى خوام يه چيزى بهت بگم.

-خب بگو مى شنوم.

شروع كردم تموم ماجرا رو از سير تا پياز تعريف كردم. تهش كه شرطم رو گفتم يك دفعه اي زد زير خنده و گفت

-دختر تو فكر كردى خيلى زرنگيا! اون از تو هم زرنگ تره. حالا به دو روز نمى كشه كه از كنجكاوى گمشده و اينا خودت مى رى سراغش.

چشم هام رو گرد كردم و ضربه اى به شونش زدم، ولى اون همچنان به خنديدنش ادامه داد. حقيقتا حرفش بى ربط هم نبود. عاجزانه ناليدم

-فاطى الان چيكار كنم؟

فاطمه چهره متفكرى به خودش گرفت. مى دونستم استاد نقشه هاى شوم كشيدنه برا همون حرفى نزدم و سكوت كردم. چند دقيقه اى كه گذشت فاطمه آروم زير لبش زمزمه كرد

-به گمونم مى شه يه كارايى كرد...

*******

-آروشااا بيدار شوووو

گيج سرجام نشستم و شروع كردم به نق زدن

-چته فاطى سر صبحى ديوونه بازى درميارى؟

-دختر بيدار شو. يادت رفته امروز چه روزيه؟

پتوم رو دوباره كشيدم روم و جواب دادم

-خب بابا تولدت مبارك

عصبانى جيغ زد

-آروشا تو ديگه خيلى گيجى. امروز قراره برى پيش ياحقى...

قبل از اينكه حرفش رو تموم كنه سيخ نشستم سرجام و اين طرف اون طرف رو نگا كردم. انگار تازه به خودم اومده باشم شيرجه زدم سمت مبايلم و با ديدن ساعت دود از كلم بلند شد.

-واااى فاطى دير كردم كه.

-چهار ساعته دارم بيدارت مى كنم.

علي توي حياط سرگرم كمك كردن به مش باقر (در واقع پدرش) بود. فاطمه دويد سمتش، گونش رو بوسيد و من خيلى آهسته قدم برمى داشتم.

فاطمه- داداش گلم قربون دستت زحمت مى كشى ما رو برسونى تا دانشگاه؟

على لبخند نشوند رو لباش. هميشه همينطور بود؛ يه وقت هايى آرزو مى كردم يه همچين برادرى داشتم؛ مهربون، موقر و سر به زير...

على- آره عزيزم. سوار شين برسونمتون.

هردوتامون با چشم هايى مملو از تشكر نگاش كرديم و سوار ماشين شديم؛ فاطى نشست جلو و من نشستم رو صندلى عقب. على همونطور كه داشت ماشين رو روشن مى كرد؛ از تو آينه

نگاهى به من انداخت و فاطمه رو مخاطب قرار داد:

-خير باشه فاطمه. آروشا كه امروز كلاس نداره، يعنى؛ اوستاخان چيزى بهم نگفتن.

فاطمه- نه كلاس نداره. راستيتش؛ قراره بريم ديدن يكى از استاداش.

على- اگه مشكلى هست منم بيام.

اين جمله رو مى شد گذاشت به پاى غيرتى شدن برا خواهرش. هردومون لبخند زديم، اينبار من جواب دادم:

-نه على نيازى نيست. خودمون حلش مى كنيم.

سرى و تكون داد و تا رسيدن به دانشگاه حرفى نزديم...

از استرس زياد با چشمام سالن خالي دانشگاه رو از راست به چپ، از چپ به راست متر مى كردم، چند دقيقه يك بار تغيير رويه مى دادم و طرح موازائيكا رو مى شمردم. نگام رو به در سفيد

رنگ كلاس دوختم و چشم هام رو بستم؛ ده، نه، هشت... همين كه شمارش معكوسم رسيد روي يك صداي باز شدن در پيچيد تو سالن خالى. انگار يه چيزى توى دلم فرو ريخت. چشم هام رو

باز كردم، چند بارى زبونم رو روى لبام كشيدم و بد و بيراه گفتم به فاطمه بخاطر نقشش.

چندتا از پسرا از همه جلوتر زدن بيرون و پشت بندشون؛ ياحقى با حلقه اى كه بچه ها دورش زده بودن اومد بيرون. اين پا و اون پا كردم ولى نتونستم برم جلو. پيچيدم يه گوشه و رفتم سمت آب

سردكن؛ يه ليوان آب رو پر كردم و سركشيدم. هرازگاهى يكى دو نفر گذر مى كردن و با تعجب يه نگاهى به سر تا پام -بخاطر سر و صورت رنگ پريده ام- مى انداختن. چند دقيقه اى گذشت؛

ياحقى، درحالى كه داشت با چندتا از استاد ها حرف مى زد، اومد تو راهرو. چندتا نفس عميق كشيدم و چند قدمى از آب سردكن فاصله گرفتم؛ سرش گرم حرف زدن بود و من رو نمى ديد.

پشت كردم بهشون و گوشيم رو گرفتم دستم؛ وانمود كردم نمى بينمشون.

ياحقى- طول ترم بخور و بخوابه كارشون، آخر ترم هم نمره خواستن.

سرلك- سخت نگير ياحقى جان! ميان ترماى بنده خدا ها رو كامل رد كن برن.

آى دورت بگردم سرلك. اين استاد جز عشق ترين استاداى دانشگاهه اصلا.


آروم برگشتم سمتشون؛ ياحقى رفت سمت آب سردكن. انگار كه يك دفعه اى ديدمشون قدم برداشتم سمتشون:

-سلام استاد.

با اينكه مخاطبم ياحقى بود ولى هر سه استاديم كه كنارش بودن جوابم رو دادن. سرلك با خنده گفت:

-دختر تو رو هنوز اخراج نكردن؟

لبخند زدم و به گفتن "نه هنوز" اكتفا كردم. ياحقى بى شخصيت در جواب سلامم فقط سرش رو تكون داد. ليوانش رو كه پر كرده بود، از زير آب سردكن كشيد كنار و منتظر نگام كرد. يك سرى

حركاتش باعث مى شد انگيزه بيشترى براى اذيت كردنش پيدا كنم. چهره موقر و مظلوم به خودم گرفتم:

-استاد ببخشيد، اومدم خدمتتون درمورد پيشنهادى كه داده بودين حرف بزنيم.



پوزخند حرص درارى روى لباش نشوند و براى اين كه من رو بچزونه گفت:

-يادم نمياد خانوم باستانى. كدوم پيشنهاد؟

چشمم افتاد به فاطمه كه اومد و وايستاد يه گوشه از راهرو، قسمتى كه ياحقى و سه تا استاد پشتشون بود. ياحقى همونطور كه منتظر نگام مى كرد؛ ليوان رو برد بالا و رسوند به لباش. تو

دلم گفتم تو تماشا كن ياحقى! به نشونه خجالت سرم رو انداختم پايين و با دستام بازى كردم:


-استاد همون پيشنهادى كه گفته بودين بريم خدمت مادرتون، اگر مادرتون تأييد كردن و رضايت دادن يه شب با خونواده تشريف بيارين خدمت پدر...

ياحقى هرچى آب تو دهنش داشت فوت كرد بيرون و مانع گفتن ادامه حرفام شد؛ همه دانشجو ها برگشتن طرفمون و نگاش كردن. سرلك با خنده گفت:

-به به مباركه ياحقى جان. ايشالا كه مادر مى پسندن و مام يه عروسى مى افتيم.

ياحقى همچنان داشت سرفه مى كرد. فاطمه خودش رو از چند قدميمون رسوند و گفت:

-واى استااااد تبريك مى گم. به مباركى ايشالا.

ياحقى با قيافه سرخ از سرفه و تعجب به فاطمه نگاه مى كرد؛ اصلا همديگر رو قبلا نديده بودن و حالا فاطمه داشت وانمود مى كرد مى شناستش. با تبريكى كه فاطمه گفت بقيه دانشجو ها

هم جمع شدن دور ياحقى، شروع كردن به تبريك گفتن. داشتم به زور خودم رو كنترل مى كردم نزنم زير خنده و برنامه خراب نشه. چشم ابرو اومدم به فاطمه و فاطمه آروم آروم راهش رو كشي

رفت. ياحقى از بين اون همهمه هاى طلب نمره نمى تونست تكون بخوره. گه گاهى برمى گشتن سمت من و به من هم تبريكى مى گفتن و اصرار مى كردن كه بگو نمره بده؛ من هم با لبخند

ژكوند سرم رو تكون مى دادم. سرلك سعى كرد شلوغى به پا شده رو كنترل كنه:

-بچه ها يه چند لحظه آروم باشين، من قول مى دم ياحقى شما رو برا شام عروسيش كه نه دعوت نمى كه ولى قول مى دم شيرينيش رو بده.

همه بچه ها شروع كردن به دست زدن و داد و بيداد كه ميان ترمامون چند؟

سرلك- بابا ميان ترماتونم حل مى كنيم شما نگران نباشين.

با اين حرف سرلك كم كم بچه ها پراكنده شدن؛ من، سرلك و ياحقى مونده بوديم كه سرلك با اجازه اى گفت و رفت. خودم رو زدم به بيخيالى؛ جورى كه انگار كارى نكردم. ياحقى غريد:

-اين كارت بى جواب نمى مونه.

ابرو هام رو بردم بالا و چراغ ها رو نگاه كردم؛ بيشتر عصبى شد و با قدم هاى بلند از كنارم گذشت. دنبالش راه افتادم، رفت سمت ماشينش كه يه گوشه از حياط پارك كرده بود، قفلش رو زد و

نشست تو ماشين؛ من هم همونطور بيخيال رفتم نشستم روى صندلى جلو. نفسش رو فوت كرد بيرون:

-من آژانس نيستم خانوم باستانى.

-خب منم سوار آژانس نشدم كه. قراره بريم خدمت مادرتون.

برگشت شيرجه بزنه سمتم، نفسم رو حبس كردم و چشم هام رو در انتظار خوردن ضربه اى ناجوان مردانه بستم كه صداى تق تق رو شيشه ماشين متوقفش كرد...



آروم لاى چشم هام رو باز كردم كه ديدم فاطمه وايستاده كنار شيشه ياحقى. ياحقى با اخم هاى درهم شيشه رو كشيد پايين:

-بفرماييد.

فاطمه:

-سلام استاد. بازم تبريك مى گم بهتون.

ياحقى كلافه مشتش رو مى زد روى پاش؛ يه جورى از گوشه چشم بهم نگاه كردكه گند زدم به خودم. غريد:

-خب خانوم محترم تبريكتون رو گفتين بفرماييد.

فاطمه- استاد خواستم بگم اينجا هنوز محوطه دانشگاهه يه موقع بيش از اندازه به خانومتون نزديك بشين حراست مياد گير مى ده شمام كه استاد بد مى شه براتون...

لبم رو به دندون گرفتم تا صداى خندم بلند نشه. ياحقى چشم هاش رو روى هم گذاشت و نفس عميق كشيد:

-حتما خانوم ممنون بابت تذكرتون! مى تونيد تشريف ببريد.

فاطمه دست دست مى كرد؛ منم از خدام بود كه تنهامون نذاره.

فاطمه- استاد مى گم... مى گم...

ياحقى يه لحظه چشم هاش رو باز كرد؛ انگار تازه به خودش اومده باشه يه كم مكث كرد و مشكوك گفت:

-ببخشيد خانوم محترم؛ شما دقيقا كدوم ترم دانشجوى من بودين؟

رنگ از رخسار فاطمه پريد، با تته پته گفت:

-چيزه...من...من به عنوان مهمان اومده بودم تو كلاستون.

ياحقى پوزخندى روى لباش نشوند ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت:

-من تا به حال اجازه ندادم كسى به عنوان مهمان بياد تو كلاسم.

فاطمه عاجزانه نگاهى بهم انداخت و يه دفعه اى گفت:

-ببخشيد استاد؛ دارن صدام مى كنن. با اجازتون، خداحافظ.

و با قدم هاى بلند از ماشين دور شد. ياحقى برگشت سمت من و ابروهاش بالا رفت:

-اين كارتون بى جواب نمى مونه خانوم باستانى.

سعى كردم همچنان خودم رو بزنم به اون راه. ماشين رو روشن كرد و راه افتاد. بى تفاوت گفتم:

-استاد من نميفهمم واقعا. چيكار كردم مگه من ؟

بدون اين كه جوابم رو بده گوشيش رو گرفت مشغول شماره گرفتن شد. منم محلش نذاشتم و حواسم رو دادم به منظره اطرافم.

ياحقى:

-الو؟ سلام مامان جان... خوبى شما؟... آره زنگ زدم همون رو بهت بگم... كجا بيارمش؟... باشه پس ما مى ريم اونجا منتظر مى مونيم... قربانت... خداحافظ.

منتظر بودم حرفى بزنه ولى دريغ از يك كلمه؛ انگار اصلا من اونجا نبودم. تصميم گرفتم من هم مثل خودش بى تفاوت رفتار كنم. مسير رو تا مقصد توى سكوت طى كرديم. توى افكارم غرق بودم؛

كه توقف ماشين باعث شد به خودم بيام. نگاهم رو چرخوندم، چشمم افتاد به كافى شاپى كه رو به روش ايستاده بوديم. ماشين رو خاموش كرد و خودش پياده شد؛ انگار نه انگار منم نشستم

تو اون ماشين. بهم برخورده بود؛ دست هام رو توى هم گره زدم و منتظر نشستم. وقتى ديد خبرى از من نشد در ماشين رو باز كرد، خم شد و گفت:

-شما قصد پياده شدن نداريد خانوم؟

همونطور كه نگاهم رو اينور اونور مى چرخوندم جواب دادم:

-والا قديما وقتى خانوم محترمى رو مى آوردن كافى شاپ؛ بعد از پياده شدن مى اومدن در رو واسشون باز مى كردن نه اين كه بلانسبت مثل چى واسن نگا كنن!

دهنش رو كج كرد و گفت:

-عهههه؟ نه بابا؟ پس شما بشين منتظر همون جنتلمنت باش كه بياد در ماشين رو برات باز كنه


در رو كوبيد و رفت سمت كافى شاپ. مات و مبهوت نگاهش مى كردم؛ گويا اين بشر بويى از شعور نبرده بود. همونطور كه زير لبى مشغول غر زدن بودم پياده شدم و در ماشين رو كوبيدم؛ يك

جورايى دق و دليم رو سرش خالى كردم. اخم هام رو كشيدم تو هم و راه افتادم سمت كافى شاپ، خبرى از ياحقى نبود و اين نشون مى داد مشرف شده داخل؛ اخم هام بيشتر رفت تو هم.

در كافى شاپ رو باز كردم؛ صداى زنگوله هايى كه بالاى در آويزون بود توى كافه پيچيد. نگاهم رو چرخوندم كه پيداش كردم، راه افتادم سمت ميزى كه نشسته بود؛ صندلى رو به روش رو

كشيدم عقب و نشستم روش. ابرو هاش رو انداخت بالا و با صداى نسبتا بلند گفت:

-خانوم محترم مگه من به شما اجازه دادم بشينيد؟

چشم هام گرد شد. نگاه ميز هاى اطراف چرخيد طرف من. ياحقى با همون تن صدا ادامه داد:

-معنى اين كاراتون رو نمى فهمم واقعا. از صبح افتادين دنبال من، بابا خانوم محترم من نامزد دارم زشته اين پيشنهاد هاى وقيحانه اى كه مى دين.

من همچنان شوك زده خيره شده بودم بهش. صداى پچ پچ كسايى كه نشسته بودن رو مى شنيدم. اينبار با صداى بلندتر ادامه داد:

-بفرماييد خانوم محترم، خواهش مى كنم بفرماييد بريد من اينجا منتظر نامزدم هستم. بسه اين همه مزاحمت. واقعا كه اين جامعه داره به كجا مى ره!

نفسم بالا نمى اومد. صداى پچ پچ اطرافيان آزارم مى داد. يكى از گارسون ها اومد طرفم و با اخمى كه رو پيشونيش نشونده بود، آروم گفت:

-ممنون مى شم مشكلتون رو بيرون از اينجا حل كنيد و مخل آسايش بقيه نشيد.

عصبى پشت سر هم پلك زدم، از جام بلند شدم و با قدم هاى بلند از كافه رفتم بيرون. تلاش مى كردم خودم رو آروم كنم ولى نمى شد. لعنت فرستادم به خودم كه حاضر شده بودم يه

همچين آدم نالايقى رو همراهى كنم.

صداى قدم هايى رو دنبالم مى شنيدم؛ زياد از كافه دور نشده بودم. صداى نحسش باعث شد بايستم:

-خانوم باستانى؟

اومد ايستاد جلوم و ابروهاش رو انداخت بالا:

-چيزى كه عوض داره گله نداره!

جوش آوردم؛ با كيفم كوبيدم به سينش و داد زدم:

-احمق تو فكر كردى كى هستى!

دوباره با كيفم كوبيدم به سينش:

-اصلا مگه من چيكار كردم؟ من حرفى زدم؟ من گفتم من و تو نامزديم؟ هان؟ من چى گفتم؟ مگه من مسئول برداشت هاى ديگرونم؟ توى احمق پيش خودت چى فكر كردى؟ از تحقير اطرافيانت

لذت مى برى؟ اومدى استاد شدى كه عقده هات رو خالى كنى؟

همچنان با هر جملم مى كوبيدم به سينش و اون بى تفاوت نگاهم مى كرد. انگشت اشارم رو بردم بالا و با جمله آخرم ضربه فنيش كردم


-ببين آقاى استاد خان؛ لطف كن از اين به بعد جورى تلافى كن، جورى عقده هات رو خالى كن كه به اين وضوح بى شعوريت رو نشون نده!

دهنش رو باز كرد جوابم رو بده كه صدايى توجه هردومون رو به خودش جلب كرد:

-آراز؟

برگشتم پشت سرم؛ يه خانوم ميانسال با عينك آفتابى رو چشم هاش ايستاده بود كه با ديدن من، آروم دستش رفت سمت عينكش و درحالى كه دستش مى لرزيد عينكش رو در آورد. توى

چشم هاش اشك حلقه زده بود، با صداى لرزون گفت:

-آروشا!؟

متعجب خيره شده بودم بهش، قدم برداشت طرفم و يك دفعه اى من رو كشيد توى آغوشش. توانايى انجام هيچ عكس العملى رو نداشتم....


چشم هام گرد شده بود و نمى تونستم هيچ حرفى بزنم. صداى هق هق گريه هاش باعث شد ياحقى بياد سمتش و از من جداش كنه:

-مامان. مامان جان؛ آروم باش عزيزم.

من هنوز توانايى تحليل نداشتم؛ تنها چيزى كه اين وسط فهميدم اين بود كه خانومه مادر ياحقيه.

خانوم ياحقى:

-چطور آروم باشم آراز!؟ انگار خود خدا بيامرز جلوم وايستاده.

-باشه مامان جان آروم باش شما. تا ديروز پر پر مى زدى براى پيدا كردنش؛ نگاه كن الان روبروت وايستاده.

خانوم ياحقى كمى آروم تر شد و به پيشنهاد ياحقى راه افتاديم سمت ماشين. خانوم ياحقى كمى جلوتر حركت مى كرد و من و ياحقى دو سه قدم عقب تر از اون. دل خوشى ازش نداشتم

براى همون؛ قدم هام رو بلند تر برداشتم و با خانوم ياحقى هم قدم شدم. سوار ماشين شديم و خانوم ياحقى پيشنهاد داد يه جاى دنج بريم براى حرف زدن. آراز يا به عبارتى "ياحقى" حركت

كرد سمت يكى از رستوراناى همون دور و بر. در طول مسير هممون سكوت كرده بوديم، اين وسط آراز گاه و بيگاه نگاه سياهش رو مى كشيد روى آينه و با غيظ نگاهم مى كرد، من هم با

چشم غره جوابش رو مى دادم. انگار ميدون رو سپرده بوديم به سياهى چشم هامون تا باهم يكه به دو كنن. هر از گاهى چين روى پيشونى و اخم هاى در هم رو هم چاشنى نگاهمون مى

كرديم.با همه اينا دل شوره عجيبى داشتم و حركات و رفتار آراز و مادرش به اين دل شورم دامن مى زد.

حدود يك ربع بعد جلوى رستوران پارك كرد و پياده شديم. از در رستوران كه وارد مى شدى اولين چيزى كه توجهت رو جلب مى كرد باغچه كوچيك و سنتيش بود؛ صداى شرشر آب حس و حال

ديگه اى رو لا به لاى اون درختاى كوچيك و بزرگ حاكم مى كرد. روى يكى از تخت ها نشستيم و گارسون براى گرفتن سفارش ها جلو اومد؛ بدجور دلم هوس كباب كوبيده كرده بود براى همون

لحظه اى بيخيال دلشورم شدم و نوبتم كه رسيد، بدون نگاه كردن به منو سفارش چلوكوبيده مخصوص دادم. اصلا پاك يادم رفته بود برا چى اومديم اينجا نشستيم. با سرفه هاى آراز به خودم

اومدم و با يه چشم غره اساسى نگاهم رو سوق دادم سمت خانوم ياحقى. چشم هاش رو دوخته بود بهم و با يه عشق خاصى نگام مى كرد. نگاهش حس آشنايى رو بهم القا مى كرد؛ انگار

خيلى وقته مى شناسمش. لبخندش عميق تر شد، فاصلش رو باهام كم تر كرد و يك جورايى كنارم نشست:

-هميشه همين قدر كم حرف و خجالتى هستى؟

تو دلم شروع كردم به خنديدن ولى ظاهرم رو حفظ كردم، يه لبخند زدم و مشغول بازى كردن با انگشتام شدم. شنيدم كه آراز زير لبى زمزمه كرد:

-چه ماهرانه خودشو مى زنه به موش مردگى!

خانوم ياحقى دستش رو گذاشت رو شونم و با محبت مادرانش گفت:

-اينكه آروشاى سرزبون دار يه همچين دخترى داشته باشه برام غيرقابل باوره!

شنيدن اسم آشناى مامان از زبون يه غريبه باعث شد با تعجب سرم رو بلند كنم و در جستوجوى جواب سوالام به چشم هاى آشناش خيره بشم.

مسخ نگاهم كرد و گفت:

-مثل سيبى كه از وسط نصف شده باشين!

دوباره نگاهش رنگ محبت گرفت و ادامه داد:

-برات عجيبه و كلى سوال دارى مى دونم؛ ولى بايد صبور باشى تا همش رو مفصل برات تعريف كنم.


بالاخره زبون باز كردم و گفتم:

-حرفاتون و رفتاراتون براى من يه شوك بزرگ محسوب مى شه خانوم ياحقى. خيلى سردرگم شدم؛ برام غريبه ايد ولى نگاهتون يه حس عجيب و آشنا داره برام.

اخم ساختگى روى صورتش نشوند و گفت:

-خانوم ياحقى چه صيغه ايه دختر؟ تو به نگاه هاى آشنا اعتماد كن. من سمانم، هرطور كه راحت و صميمى ترى صدام كن. مى تونى خاله هم صدام بزنى.

ترس برم داشت؛ مى ترسيدم از اين كه اين زن از خونواده مامانم باشه و من آمادگى رو به رو شدن با خاله يا هر فاميل ديگه اى رو نداشتم. چيزى توى دلم فرو ريخت و باعث شد از دست هاى

نوازش گرش فاصله بگيرم؛ خودش هم متوجه شد و دستش رو عقب كشيد:

-خوبى رها جان؟

با ترس رخنه كرده توى چشمام نگاهش كردم:

-چيزى نيست، فقط مى خوام برم سرويس بهداشتى يه آبى به صورتم بزنم.

با نگرانى گفت:

-باشه عزيزم.

از جام بلند شدم و با قدم هاى نامطمئن راه افتادم سمت سرويس بهداشتى. توانايى كنترل افكار بهم ريختم رو نداشتم، رو به روى آينه ايستادم و آبى به صورتم زدم؛ دست هام رو به روشويى

تكيه دادم و نگاهم رو دوختم به دخترى كه توى آينه بود. سردرگمى از سر و روش مى باريد و سياهى نگاهش هرلحظه بيشتر توى تاريكى فرو مى رفت.

موهاى مشكى بهم ريختم رو مرتب كردم. با همه درگيرى هاى ذهنيم نمى تونستم مانع حس خوبى كه از اون چشم هاى جنگلى سمانه مى گرفتم بشم. چندتا نفس عميق كشيدم و با قدم

هاى سفت و محكمم برگشتم سمت تخت. گارسون داشت سفارش ها رو روى تخت مى چيد، اشتهام كور شده بود و ديگه تمايلى به خوردن كوبيده زعفرونى نداشتم. بى حوصله لبه تخت

نشستم و مشغول شمردن حركات گارسون شدم؛ ماست چكيده رو هم كنار هر بشقاب گذاشت و بعد از چيدن ليوان ها، سينى رو زد زير بغلش و گفت:

-چيز ديگه اى لازم ندارين؟

آراز سرش رو به طرفين تكون داد و گارسون رفت تا از تخت كنارى سفارششون رو بگيره. سمانه لبخندى زد و گفت:

مى خواين همينجورى زل بزنين به غذاهاتون؟ شروع كنين ديگه.

در جواب لبخندش من هم لبخند زدم و مشغول بازى كردن با برنج ها شدم. آراز برعكس من خوش اشتها ولى با همون غرورش مشغول خوردن غذاش شد
.
آب دهنم رو قورت دادم و سعى كردم يه قاشق از برنج و كباب رو بخورم بلكه اشتهام باز شد؛ مامان ليلى هميشه مى گفت بى اشتها كه مى شى قاشق اول رو بخورى اشتهات باز مى شه،

ولى اين بار توصيه هاى مامان ليلى هم كارساز نبود. چند قلپى از آب توى ليوان رو خوردم، لب هام رو تر كردم و رو به سمانه گفتم:


-شما مادر من رو از كجا مى شناسين؟

دست از خوردن كشيد و با دستمال كاغذى كنار بشقابش دور لب هاش رو پاك كرد؛ انگار داشت خودش رو آماده مى كرد براى سفر به گذشته هاى دور. با همون نگاه مهربونش گفت:

-من و مادرت از دوره دبيرستان دوست هاى صميمى بوديم؛ مثل دو تا خواهر...

با بغضى كه توى صداش معلوم بود ادامه داد:

-مرگ مادرت هممون رو داغون كرد...هممون رو...

با هربار ياد آورى نبود مادرم مثل هميشه بغض چنگ مى انداخت به گلوم؛ هيچ وقت نتونستم با نداشتنش بسازم. باز هم آب دهنم رو قورت دادم تا با بغض لعنتيم بجنگم. سوالى كه تموم اين

سال ها درگيرم كرده بود رو به زبون آوردم:

-مامانم چرا مرد؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمــانِ |ســـوگند بــه دســـت هـــایـت| - Emmɑ - 24-07-2021، 11:28


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: