23-11-2021، 12:10
میخندید و بیپروا رفتار میکرد. برخلاف رفیقش جسور بود و زرنگ، کمی هم سر به هوا. اصلا بخاطر او بود که اتوبوسمان نیم ساعت دیرتر راه افتاد؛ چون رفته بود برای خودش و رفیقش دوتا ساندویچ لاغر مثل خودشان بگیرد. در مقابل غر غرهای مسافرها بخاطر معطلیاش تنها میخندید و هیچ نمیگفت. بعدتر که حرف زدیم فهمیدم بچهی افغانستان است و از پانزده سالگی رفته ترکیه کار کند و بعد هم که برگشته افغانستان، به خاطر جنگ و درگیری و طالبان، آمده ایران. از اوضاع کشورش که پرسیدم گفت...
"صندلی شماره ۲۹" روایتی کوتاه و احساسیست در باب همسفری از دیاری نچندان دور یعنی افغانستان.
ادامهی این نوشته به قلم #مجتبی_پورفرخ را میتوانید در صفحهی پنجم از شماره ۵۷ ام نشریهی دریاکنار (انتشار یافته در ۳۰ آبان ۱۴۰۰) بخوانید.
"صندلی شماره ۲۹" روایتی کوتاه و احساسیست در باب همسفری از دیاری نچندان دور یعنی افغانستان.
ادامهی این نوشته به قلم #مجتبی_پورفرخ را میتوانید در صفحهی پنجم از شماره ۵۷ ام نشریهی دریاکنار (انتشار یافته در ۳۰ آبان ۱۴۰۰) بخوانید.