10-11-2012، 16:50
یه شعر از پروین اعتصامی به اسم مست و هوشیار:
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرو راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت میباید تو را تا خانه ی قاضی برم
گفت رو صبح آی،قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی ازکجا در خانه ی خمار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه؟
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان سبب بی خود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حدزند هشایر مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
--------------------------------------------------------------------------------
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرو راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت میباید تو را تا خانه ی قاضی برم
گفت رو صبح آی،قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت والی ازکجا در خانه ی خمار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه؟
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان سبب بی خود شدی
گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حدزند هشایر مردم مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
--------------------------------------------------------------------------------