27-12-2012، 12:11
را می خواند خاطراتی که با من حرف ها دارند ...
حرف هایی که هر تکه اش تکه ای از دلم است ...
دلی که تنها قربانی سرنوشت تلخم است ...
چه دنیای عجیبی است به راستی که دل دردها زیاد است ...
اما مسبب کیست...نمیدانم...
بغض رهایم نمی کند امانم را گرفته اما چاره چیست...
با اشک که دل درد خنثی نمیشود ...
نیمی از لیوان را با اب پر میکنم...
سر میکشم شاید اینبار ارام شوم...
در کنار پنچره می ایستم به عابران خیابان نگاهی می اندازم...
در میان انها نگاهم به دختری می افتد که تنها در گوشه ای از خیابان ایستاده است ...
چشمانش پر از حرف نگافته ای است که به نقطه ای دیگر از خیابان مینگرد...
یاد دخترک درون خاطراتم میافتم اهی میکشم و پنچره ها را باز میکنم...
نسیم پاییزی در تنم به پیچ و تاب می افتد به یکباره تنم سرد میشود...
میخواهم پنچره ها را ببندم اما...
دلم میگوید بگذار بماند ما که به سردی عادت کرده ایم بگذار اینبار هم با سردی هوا سرد شویم...
اه ... چرا خاطرات دست از سرم بر نمیدارد ...
چرا بعد از این همه مدت مرا رها نمیکند ...
همه رفته اند همه...
تنها خاطرات باقی مانده اند...
خاطراتی که با هر بار یاداوری برایم جز غم چیزی به ارمغان ندارد...
نصف شب است و من هنوز جلوی پنچره ایستاده ام...
زمان چه سریع گذشت...
از اتاق به گوشه ای از خیابان مینگرم...رفته است ...
دخترک تنها را دیگر نمیبینم...فاصله میگیرم...
به سوی تخت روانه میشوم ...
خودم را در میان مادیات زندگی به اغوش میگیرم...
تنم را گرم میکند اما دلم ...هنوز سرد است...
هنوز بعد از این همه مدت نتوانسته است خودش را گرم کند...
شاید دستانی برای گرم کردن پیدا نکرده است...
به ماه کامل در اسمان نگاهی می اندازم و با خودم میاندیشم...
ماه هم بعد از 30 روز تنهایی کامل میشود اما من...
دیدگانم تار میشود ...حال ماه را تکه تکه میبینم...
چشم هایم را میبندم ...
اشک هایم روی گونه هایم سر میخورند ...
بغض را در میان اب گلویم پنهان میکنم...
با خودم زمزمه میکنم:
من همان گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی...
ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم...
هزار بار تکرار میکنم و اشک هایم را بی صدا میریزم...
دیگر نه صدایی می اید نه اشکی از چشمه ای...
در خواب پنهان شده ام تا کمی ارام گیرم...
کاش شبی شود از شب ها
تا شوم پنهان در خواب ها
حرف هایی که هر تکه اش تکه ای از دلم است ...
دلی که تنها قربانی سرنوشت تلخم است ...
چه دنیای عجیبی است به راستی که دل دردها زیاد است ...
اما مسبب کیست...نمیدانم...
بغض رهایم نمی کند امانم را گرفته اما چاره چیست...
با اشک که دل درد خنثی نمیشود ...
نیمی از لیوان را با اب پر میکنم...
سر میکشم شاید اینبار ارام شوم...
در کنار پنچره می ایستم به عابران خیابان نگاهی می اندازم...
در میان انها نگاهم به دختری می افتد که تنها در گوشه ای از خیابان ایستاده است ...
چشمانش پر از حرف نگافته ای است که به نقطه ای دیگر از خیابان مینگرد...
یاد دخترک درون خاطراتم میافتم اهی میکشم و پنچره ها را باز میکنم...
نسیم پاییزی در تنم به پیچ و تاب می افتد به یکباره تنم سرد میشود...
میخواهم پنچره ها را ببندم اما...
دلم میگوید بگذار بماند ما که به سردی عادت کرده ایم بگذار اینبار هم با سردی هوا سرد شویم...
اه ... چرا خاطرات دست از سرم بر نمیدارد ...
چرا بعد از این همه مدت مرا رها نمیکند ...
همه رفته اند همه...
تنها خاطرات باقی مانده اند...
خاطراتی که با هر بار یاداوری برایم جز غم چیزی به ارمغان ندارد...
نصف شب است و من هنوز جلوی پنچره ایستاده ام...
زمان چه سریع گذشت...
از اتاق به گوشه ای از خیابان مینگرم...رفته است ...
دخترک تنها را دیگر نمیبینم...فاصله میگیرم...
به سوی تخت روانه میشوم ...
خودم را در میان مادیات زندگی به اغوش میگیرم...
تنم را گرم میکند اما دلم ...هنوز سرد است...
هنوز بعد از این همه مدت نتوانسته است خودش را گرم کند...
شاید دستانی برای گرم کردن پیدا نکرده است...
به ماه کامل در اسمان نگاهی می اندازم و با خودم میاندیشم...
ماه هم بعد از 30 روز تنهایی کامل میشود اما من...
دیدگانم تار میشود ...حال ماه را تکه تکه میبینم...
چشم هایم را میبندم ...
اشک هایم روی گونه هایم سر میخورند ...
بغض را در میان اب گلویم پنهان میکنم...
با خودم زمزمه میکنم:
من همان گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی...
ولی با منت و خواری پی شبنم نمیگردم...
هزار بار تکرار میکنم و اشک هایم را بی صدا میریزم...
دیگر نه صدایی می اید نه اشکی از چشمه ای...
در خواب پنهان شده ام تا کمی ارام گیرم...
کاش شبی شود از شب ها
تا شوم پنهان در خواب ها