27-12-2012، 12:22
شم هایم را میبندم و نم نم باران را در گونه هایم جاری میکنم
صدای باران را از اتاقم گوش میدهم و سردی پاییز را با تنم حس میکنم
تمام وجودم به یکباره گر میگیرد اما هنوز سرتاسر از غرورم
غروری که در چشمانم اشک را خفه میکند و بغض را جایگزینش میکنم
گلویم از این همه بغز میگیرد و تنها به اینده دلم را دلخوش میکنم
تا شاید دلم کمی اروم بگیرد هر چند میدانم دلیلی برای اینده هم ندارم
اینده ای که امروز است او را بسازد اما امروز چیزی برای اینده ندارم
سرنوشت من را چه تلخ نوشتند اما شکر است همین تلخیم عالمی دارد !
صدای باران را از اتاقم گوش میدهم و سردی پاییز را با تنم حس میکنم
تمام وجودم به یکباره گر میگیرد اما هنوز سرتاسر از غرورم
غروری که در چشمانم اشک را خفه میکند و بغض را جایگزینش میکنم
گلویم از این همه بغز میگیرد و تنها به اینده دلم را دلخوش میکنم
تا شاید دلم کمی اروم بگیرد هر چند میدانم دلیلی برای اینده هم ندارم
اینده ای که امروز است او را بسازد اما امروز چیزی برای اینده ندارم
سرنوشت من را چه تلخ نوشتند اما شکر است همین تلخیم عالمی دارد !