01-01-2013، 19:10
بس شنیدم داستان بی کسی
بس شنیدم قصه ی دل واپسی
قصه ی عشق از زبان هر کسی
گفته اند از نی حکایت ها بسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چشمهایش بوی نیرنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من عاشقم من قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست
کار او آتش زدن من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم عشق مردن باک نیست
خون دل هرلحظه خوردن باک نیست
آه میترسم شبی رسوا شدم
بدتر از رسواییم تنها شوم
برچنین نامهربانی دل مبند
دوستان گفتند دل نشنید پند
خانه ای ویرانتر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افسانه ام
گرچه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش میگویم که من دیوانه ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیلگی بهتر از این پروانگی
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش افسوس او باور نکرد
خب نمیدانم خدا چیستم من
یک نفر بامن بگوید کیستم من
بس کشیدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسیها ساختم
وای برمن ساده بودم باختم
گریه کردن تاسحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
مذهب او هرچه باداباد بود
خوش به حالش کاین قدر ازاد بود
یک شبه ازعمر سیرم کرد ورفت
من جوان بودم پیرم کرد ورفت
من پذیرم شکست خویش را
پندهای قلب کور اندیش را
میروم شاید فراموشم کنی
با فراموشی هم آغوشم کنی
میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از من میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
بس شنیدم قصه ی دل واپسی
قصه ی عشق از زبان هر کسی
گفته اند از نی حکایت ها بسی
حال بشنو از من این افسانه را
داستان این دل دیوانه را
چشمهایش بوی نیرنگ داشت
دل دریغا سینه ای از سنگ داشت
با دلم انگار قصد جنگ داشت
گویی از با من نشستن ننگ داشت
عاشقم من عاشقم من قصد هیچ انکار نیست
لیک با عاشق نشستن عار نیست
کار او آتش زدن من سوختن
در دل شب چشم بر در دوختن
من خریدن ناز او نفروختن
باز آتش در دلم افروختن
سوختن در عشق را از بر شدیم
آتشی بودیم و خاکستر شدیم
از غم عشق مردن باک نیست
خون دل هرلحظه خوردن باک نیست
آه میترسم شبی رسوا شدم
بدتر از رسواییم تنها شوم
برچنین نامهربانی دل مبند
دوستان گفتند دل نشنید پند
خانه ای ویرانتر از ویرانه ام
من حقیقت نیستم افسانه ام
گرچه سوزد پر ولی پروانه ام
فاش میگویم که من دیوانه ام
تا به کی آخر چنین دیوانگی
پیلگی بهتر از این پروانگی
دل شبی دور از خیالش سر نکرد
گفتمش افسوس او باور نکرد
خب نمیدانم خدا چیستم من
یک نفر بامن بگوید کیستم من
بس کشیدم آه از دل بردنش
آه اگر آهم بگیرد دامنش
با تمام بی کسیها ساختم
وای برمن ساده بودم باختم
گریه کردن تاسحر کار من است
شاهد من چشم بیمار من است
مذهب او هرچه باداباد بود
خوش به حالش کاین قدر ازاد بود
یک شبه ازعمر سیرم کرد ورفت
من جوان بودم پیرم کرد ورفت
من پذیرم شکست خویش را
پندهای قلب کور اندیش را
میروم شاید فراموشم کنی
با فراموشی هم آغوشم کنی
میروم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از من میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی