06-01-2013، 14:32
روزی نجواکنان در گوشم گفت:که آرزویش گرفتن ِ دستان ِ کوچک ِ من در دستان بزرگش و با هم پرواز کردنمان به اوج است
به جنگل چشمانش چشم دوختم و گفتم لیاقت ِ این دستان چیزی فرا تر از دو دست کوچک من است،پس قلب پاک و عاری از هرگونه آلودگی ام که وسعت دریا و عظمت کوه ها را داشت به دستانش سپردم
آن زمان بود که همانطور که دو چشمم در آن سیاهی و تاریکی اجازه ی بارانی شدن را می طلبید دو گوشم صدای شکستن چیزی را شنید که گویی از شدّت ِ بلندی ِ صدایش گوش فلک را نیز کر کرده بود
یک قلب شکست
این قلب آنقدر بزرگ بود که دو دستش نیز با دیدن آن به وضوح حقارت را پذیرفته بودند و اینگونه شد که رخصت رها کردن ِ مقدس ترین شیء را به خود داده بودند
آری صندوقچه ی دلدادگی ام شکست اما آموختم که قبل از سپردن بزرگترین نعمت زندگی ام به
دیگری ابتدا باید ظرفیت دستانش را بسنجم
به جنگل چشمانش چشم دوختم و گفتم لیاقت ِ این دستان چیزی فرا تر از دو دست کوچک من است،پس قلب پاک و عاری از هرگونه آلودگی ام که وسعت دریا و عظمت کوه ها را داشت به دستانش سپردم
آن زمان بود که همانطور که دو چشمم در آن سیاهی و تاریکی اجازه ی بارانی شدن را می طلبید دو گوشم صدای شکستن چیزی را شنید که گویی از شدّت ِ بلندی ِ صدایش گوش فلک را نیز کر کرده بود
یک قلب شکست
این قلب آنقدر بزرگ بود که دو دستش نیز با دیدن آن به وضوح حقارت را پذیرفته بودند و اینگونه شد که رخصت رها کردن ِ مقدس ترین شیء را به خود داده بودند
آری صندوقچه ی دلدادگی ام شکست اما آموختم که قبل از سپردن بزرگترین نعمت زندگی ام به
دیگری ابتدا باید ظرفیت دستانش را بسنجم