24-01-2013، 18:35
غریب بودم در سرزمین آشنای خودم،
همه غریبه شدند و کسی پنجره ی تنهاییم را
رو به سوی باغ آشنایی باز نکرد.
و در سکوت تلخ زندگی ام
در جُست و جوی فریادی از حضور،میسوختم
کسی جوابم را نمیداد
همه سوالهایم بی جواب بود،
تنهاییم همنفس و همدم زندگی ام شده بود
کسی باورم نکرد!
در آن هنگامه که نگاه تو را باور کردم
ابتدا چشمهایت باورم کردند.
بعد نگاهم را آرام و آهسته نوازش کردند.
همه غریبه شدند و کسی پنجره ی تنهاییم را
رو به سوی باغ آشنایی باز نکرد.
و در سکوت تلخ زندگی ام
در جُست و جوی فریادی از حضور،میسوختم
کسی جوابم را نمیداد
همه سوالهایم بی جواب بود،
تنهاییم همنفس و همدم زندگی ام شده بود
کسی باورم نکرد!
در آن هنگامه که نگاه تو را باور کردم
ابتدا چشمهایت باورم کردند.
بعد نگاهم را آرام و آهسته نوازش کردند.