25-01-2013، 11:16
بسان مرغکی آواره ای غم
به دشت سینه من پر گشودی
به سقف کلبه ویرانه دل
گرفتی آشیان آنجا غنودی
بگو ای غم سرایی جز دل من
چنین مخروبه آیا دیده بودی ؟
تو که ماوا در این ویرانه کردی
ز صاحبخانه اش پرسیده بودی؟
مرو ای غم که بی تو این دل من
چو فانوسی شکسته سوت و کور است
مرا بی همزبان مگذار مگذر
که با شادی رهم بس دور دور است ...
به دشت سینه من پر گشودی
به سقف کلبه ویرانه دل
گرفتی آشیان آنجا غنودی
بگو ای غم سرایی جز دل من
چنین مخروبه آیا دیده بودی ؟
تو که ماوا در این ویرانه کردی
ز صاحبخانه اش پرسیده بودی؟
مرو ای غم که بی تو این دل من
چو فانوسی شکسته سوت و کور است
مرا بی همزبان مگذار مگذر
که با شادی رهم بس دور دور است ...