09-02-2013، 23:20
تو مرا
آنقدر آزردي
که خودم کوچ کنم از شهرت
بکنم دل ز دل چون سنگت
تو خيالت راحت
... مي روم از قلبت
مي شوم دورترين خاطره در شب هايت
تو به من مي خندي
و به خود مي گويي
باز مي آيد و مي سوزد از اين عشق
ولي
بر نمي گردم نه
مي روم آنجايي
که دلي بهر دلي تب دارد
عشق زيباست و حرمت دارد
تو بمان
دلت ارزاني هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بي روح شده است
سخت بيمار شده است
تو بمان در شهرت
آنقدر آزردي
که خودم کوچ کنم از شهرت
بکنم دل ز دل چون سنگت
تو خيالت راحت
... مي روم از قلبت
مي شوم دورترين خاطره در شب هايت
تو به من مي خندي
و به خود مي گويي
باز مي آيد و مي سوزد از اين عشق
ولي
بر نمي گردم نه
مي روم آنجايي
که دلي بهر دلي تب دارد
عشق زيباست و حرمت دارد
تو بمان
دلت ارزاني هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بي روح شده است
سخت بيمار شده است
تو بمان در شهرت