چجوری میشه آدما عاشق هم میشن
بدون هم احساس تنهایی میکنن
فکر میکنن اگه با هم نباشن زندگی معنی نداره
بعد ازدواج میکنن با وجود همه مخالفتها تضادها مشکلات
و بعد از ازدواج انگار به یک بار همه چیز تموم میشه اونی که بیطاقت تر بود حالا بی تفاوت تر میشه شوهر فکر میکنه فقط باید کار کنه پول در بیار یادش میره چه رویایی واسه زندگیشون داشت چه قولایی داده بود
زن روز به روز تنهاتر افسردتر بیاحساس تر
چقدر ترسناک!!! پس خدا کجای این قضیست ؟؟اونی که گفت اگه ازدواج کنید دستتونو میگیرم مهر بینتونو زیاد میکنم اون کجاست؟؟؟
چرا همه چیز به هم میریزه؟چرا حس میکنی همه چیز دروغ بوده؟
چرا یهو همه چی سخت میشه؟هی پشت سر هم اتفاق؟سردی؟دوری؟تنهایی؟دروغ؟
یه احساس ترس دارم خیلی واژه هایی که قبلا برام بیمعنی بوده الان انگار تو وجودم زندخ شدن خودکشی خیانت افسردگی مرگ.....
از خودم میترسم قلبم تو سینم تیر میکشه و من بهش میخندم چون اون بود که با دیدنش ازجا کنده شد اون اسیرم کرد
حالام همونه که بیشتر از همه درد میکشه....
چرا اینجوری شدم دیگه حوصلهٔ امیدواری و تلاش ندارم
سرده مثل یخ
سردم مثل جسد
تنهام و تنهاست شاید از قبلمون تنهاتر
کاش عاشق نمیشدم شایدم خیال کردیم این عشق؟؟؟
بد از مدتها دوری میبینتم اما حتا بغلم نمیکنه؟؟غم چهرمو میبینه مثل ۱غریبه از سر اجبار میپرسه خوبی؟و در جواب سکوتم بیتفاوت رد میشه و میره
برا مرگ و مریضی اطرافیا گریه میکنه اما برا غریبی و مرگ تدریجی من که یه روزی عشقش بودم و حالا زنش انگار که...
بی حس چرا؟؟من سعی کردم با همه چیز بسازم با همه تفاوتا مشکلات اما انگار نشد
نمیفهممش سعی میکنم اما نمیشه برام ۱غریبس که دوسش دارم احساس میکنم با اومدنش بر خلاف چیزی که فکر میکردم که دیگه تنها نیستم دیگه ۱آغوش مهربون هست ۱نفر که موهامو نوازش کنه برام شونه بکشه.....تنهاتر شدم اونقدر تنها که بعضی وقتا فکر میکنم زنده نیستم؟؟
یعنی من از وسیلههای خراب خونه بی اهمیت ترم؟
کاش کولر بودم تا گرمای تنمو حس میکردی میفهمیدی؟کاش دیش بودم که هر از گاهی واسه تنظیمم وقت میذاشتی؟یا زن همسایه که با مرگم گریه میکردی سر بقیه داد میکشیدی؟یا بچه مریضی که به خاطر مریضیم شب نمیتونستی بخوابی؟یا داداشت که ۱شب تا صبح برا شنیدن حرفم وقت میذاشتی؟؟
کاش هرچی بودم جز اینی که هستم چیزی که خودمم نمیدونم چی و داره چیکار میکنه پر از دوستم و خالی...
خدا هم که گاهی فکر میکنم نیست بعد میترسم پشیمون میشم و میگم هست!!!؟؟!!
حال بدی دارم خیلی بد
مینویسم تا اگه روزی دیگه نبودم بفهمه خیلی تنهام گذاشت خیلی کوچیکم کرد اینقدر که گدایی کردم ازش هر چی رو که حق طبیعیم بود و بخشیدنش برام سخت شده خیلی سخت
نمیدونی چه دردی داره که احساس کنی بقیه حرفتو،دردتو بیشتر از اونی که باید بفهمه میفهمن اونوقت انگار عاشق هر بی سرو پایی که حس میکنی برا حرفت وقت میذاره و آرومت میکنه میشی!!
نمیدونی چه دردی داره که مغرور باشی اما ذره ذره غرورتو واسه گدایی محبتی که بهت قول دادن یا برا به دست آوردنش از هر کسی که یه روزی بت محبت میکرد دور شی از دست بدی
خیلی سخت بخدا....
.
.
.
لطفی بکن
عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز ...
بی تفاوت بودنت
...هر لحظه آبم می کند
میدونم حوصله ندارید بخونید منم همینجور سرسر نوشتم
بدون هم احساس تنهایی میکنن
فکر میکنن اگه با هم نباشن زندگی معنی نداره
بعد ازدواج میکنن با وجود همه مخالفتها تضادها مشکلات
و بعد از ازدواج انگار به یک بار همه چیز تموم میشه اونی که بیطاقت تر بود حالا بی تفاوت تر میشه شوهر فکر میکنه فقط باید کار کنه پول در بیار یادش میره چه رویایی واسه زندگیشون داشت چه قولایی داده بود
زن روز به روز تنهاتر افسردتر بیاحساس تر
چقدر ترسناک!!! پس خدا کجای این قضیست ؟؟اونی که گفت اگه ازدواج کنید دستتونو میگیرم مهر بینتونو زیاد میکنم اون کجاست؟؟؟
چرا همه چیز به هم میریزه؟چرا حس میکنی همه چیز دروغ بوده؟
چرا یهو همه چی سخت میشه؟هی پشت سر هم اتفاق؟سردی؟دوری؟تنهایی؟دروغ؟
یه احساس ترس دارم خیلی واژه هایی که قبلا برام بیمعنی بوده الان انگار تو وجودم زندخ شدن خودکشی خیانت افسردگی مرگ.....
از خودم میترسم قلبم تو سینم تیر میکشه و من بهش میخندم چون اون بود که با دیدنش ازجا کنده شد اون اسیرم کرد
حالام همونه که بیشتر از همه درد میکشه....
چرا اینجوری شدم دیگه حوصلهٔ امیدواری و تلاش ندارم
سرده مثل یخ
سردم مثل جسد
تنهام و تنهاست شاید از قبلمون تنهاتر
کاش عاشق نمیشدم شایدم خیال کردیم این عشق؟؟؟
بد از مدتها دوری میبینتم اما حتا بغلم نمیکنه؟؟غم چهرمو میبینه مثل ۱غریبه از سر اجبار میپرسه خوبی؟و در جواب سکوتم بیتفاوت رد میشه و میره
برا مرگ و مریضی اطرافیا گریه میکنه اما برا غریبی و مرگ تدریجی من که یه روزی عشقش بودم و حالا زنش انگار که...
بی حس چرا؟؟من سعی کردم با همه چیز بسازم با همه تفاوتا مشکلات اما انگار نشد
نمیفهممش سعی میکنم اما نمیشه برام ۱غریبس که دوسش دارم احساس میکنم با اومدنش بر خلاف چیزی که فکر میکردم که دیگه تنها نیستم دیگه ۱آغوش مهربون هست ۱نفر که موهامو نوازش کنه برام شونه بکشه.....تنهاتر شدم اونقدر تنها که بعضی وقتا فکر میکنم زنده نیستم؟؟
یعنی من از وسیلههای خراب خونه بی اهمیت ترم؟
کاش کولر بودم تا گرمای تنمو حس میکردی میفهمیدی؟کاش دیش بودم که هر از گاهی واسه تنظیمم وقت میذاشتی؟یا زن همسایه که با مرگم گریه میکردی سر بقیه داد میکشیدی؟یا بچه مریضی که به خاطر مریضیم شب نمیتونستی بخوابی؟یا داداشت که ۱شب تا صبح برا شنیدن حرفم وقت میذاشتی؟؟
کاش هرچی بودم جز اینی که هستم چیزی که خودمم نمیدونم چی و داره چیکار میکنه پر از دوستم و خالی...
خدا هم که گاهی فکر میکنم نیست بعد میترسم پشیمون میشم و میگم هست!!!؟؟!!
حال بدی دارم خیلی بد
مینویسم تا اگه روزی دیگه نبودم بفهمه خیلی تنهام گذاشت خیلی کوچیکم کرد اینقدر که گدایی کردم ازش هر چی رو که حق طبیعیم بود و بخشیدنش برام سخت شده خیلی سخت
نمیدونی چه دردی داره که احساس کنی بقیه حرفتو،دردتو بیشتر از اونی که باید بفهمه میفهمن اونوقت انگار عاشق هر بی سرو پایی که حس میکنی برا حرفت وقت میذاره و آرومت میکنه میشی!!
نمیدونی چه دردی داره که مغرور باشی اما ذره ذره غرورتو واسه گدایی محبتی که بهت قول دادن یا برا به دست آوردنش از هر کسی که یه روزی بت محبت میکرد دور شی از دست بدی
خیلی سخت بخدا....
.
.
.
لطفی بکن
عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز ...
بی تفاوت بودنت
...هر لحظه آبم می کند
میدونم حوصله ندارید بخونید منم همینجور سرسر نوشتم