10-03-2013، 15:27
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-03-2013، 15:37، توسط ICe Angele.)
مریم همشون همین طورین نباید محلشون داد یکی از همین بی شعور ها می خواست منو بد بخت کنه
دست تو رو شد ز پیش قلب ناشادم برو دیگر از تو دل گسستم قبل فریادم برو
حیف آن عمری من پای دورنگی دادمت کی توان جبران عمر رفته بر بادم برو
کاش هرگز لحظه ی دیدار تو بینا نبود این دو چشم خسته از اشکان مازادم برو
گفته بودند تا جوانی عاشقی می بایدت کاش هرگز این سخنها را نمی خواندم برو
کاش با رفتن ز درد غصه ها کم می شدم گرچه سختی دارد اما باز آزادم برو



شعر عاشقانه دلم را سپردم به بنگاه دنیا
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید، دیگر
"برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم..."






















دست تو رو شد ز پیش قلب ناشادم برو دیگر از تو دل گسستم قبل فریادم برو
حیف آن عمری من پای دورنگی دادمت کی توان جبران عمر رفته بر بادم برو
کاش هرگز لحظه ی دیدار تو بینا نبود این دو چشم خسته از اشکان مازادم برو
گفته بودند تا جوانی عاشقی می بایدت کاش هرگز این سخنها را نمی خواندم برو
کاش با رفتن ز درد غصه ها کم می شدم گرچه سختی دارد اما باز آزادم برو




شعر عاشقانه دلم را سپردم به بنگاه دنیا
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچکس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد.
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است !
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم :
خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم
ببخشید، دیگر
"برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم..."





















