انچنان فریفته ی نگاه قلم شیوای تو شدم که زمستان با تمام سوز
وسرمای تند خویش از تنم رخت بر بست
بهار امد ،باور کن بهار امد
با همه ی رعناییش
با همه ی زیباییش
با همه ی ناز و دلفریبیش
وبا همه ی خمار امد
با خمار اسرار امیزی که از نگاهش چون الماس می درخشید و
دل می برد
ودل به راهش تپش هدیه می کرد و در امتداد نگاه قشنگش فرش عشق
را پهن می کرد
من فالنامه ی نگاه دلم را با نیت خمار چشم تو باز کردم و به فردای
خویش امیدوار گشتم
وقتی قلم من کفشهای خود را پوشید تا از میان این همه برف و سوز و
سرما راهی به دل بهاری تو باز کند می دانستم که دیگر بر نمی گردد
زیرا دل راهی بدون بازگشت را انتخاب نموده است
او رفته تا ترا بیابد ومن همچنان تنهای تنها بر انگشتانم چکش چانه را
می کوبم و ذره ذره بر زمین فرو می روم
ودل سفری را که بسوی تو اغاز نموده و فرشی از خواستن که زیر پای
تو باز نموده باز گشتی برایش متصور نیست
ومن همچنان تندیسی از قرون و سال و فصل گذشته هستم که چمباتمه
زده ام و بر انگشتان دستم تکیه کرده ام و به اینده ای موهوم و به دور
ودستها می نگرم
و نقش دلی را که هرگز بر نمی گردد بر روی برفهای تنم ترسیم
میسازم تا افتابی دیگر و اب شدنی دیگر ...
وسرمای تند خویش از تنم رخت بر بست
بهار امد ،باور کن بهار امد
با همه ی رعناییش
با همه ی زیباییش
با همه ی ناز و دلفریبیش
وبا همه ی خمار امد
با خمار اسرار امیزی که از نگاهش چون الماس می درخشید و
دل می برد
ودل به راهش تپش هدیه می کرد و در امتداد نگاه قشنگش فرش عشق
را پهن می کرد
من فالنامه ی نگاه دلم را با نیت خمار چشم تو باز کردم و به فردای
خویش امیدوار گشتم
وقتی قلم من کفشهای خود را پوشید تا از میان این همه برف و سوز و
سرما راهی به دل بهاری تو باز کند می دانستم که دیگر بر نمی گردد
زیرا دل راهی بدون بازگشت را انتخاب نموده است
او رفته تا ترا بیابد ومن همچنان تنهای تنها بر انگشتانم چکش چانه را
می کوبم و ذره ذره بر زمین فرو می روم
ودل سفری را که بسوی تو اغاز نموده و فرشی از خواستن که زیر پای
تو باز نموده باز گشتی برایش متصور نیست
ومن همچنان تندیسی از قرون و سال و فصل گذشته هستم که چمباتمه
زده ام و بر انگشتان دستم تکیه کرده ام و به اینده ای موهوم و به دور
ودستها می نگرم
و نقش دلی را که هرگز بر نمی گردد بر روی برفهای تنم ترسیم
میسازم تا افتابی دیگر و اب شدنی دیگر ...