امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#25
Heart 
دوستای گلم
اینم یه پست دیگه
مثه همیشه سپاس نشه فراموش
منتظر نظرم هستم


داشتم رانندگی می کردم وشدیدا هم توی فکر بودم...از کارای علیرضا سردر نمیاوردم.چرا انقدر بی مقدمه؟
چرا به این زودی؟...
هه...کاراش منو یاد کارای مانی میندازه...عجول وغیرقابل پیش بینی...............
نگاهم افتاد توی اینه ی ماشینم.با ترس زل زدم تو اینه..همون ماشین مشکوک...همون ون مشکی
بزرگ...........
وای خدا..این همون ماشینه.بافاصله ی خیلی نزدیک از من پشت سرم می اومد.انگار از بادیگاردام هم خبری
نبود...
اونا دیگه کجا غیبشون زد؟الان که باید پیداشون بشه نیستند...وقتی همه جا امن وامانه مثل کنه دنبالم هستند.
دست وپام می لرزید..تنها فکری که به سرم زد این بود که پامو محکم فشار بدم روی گاز وبا اخرین سرعت
رانندگی بکنم.
هول شده بودم واین باعث شده بود هیچ تمرکزی روی رانندگیم نداشته باشم....ای وای خدا....حتی نزدیک بود
یه عابر رو زیر بگیرم...ولی از اون ماشین وادماش خیلی می ترسیدم.یه حس بدی داشتم...خیلی بد....
گوشیم زنگ خورد..با دستای لرزون از روی صندلی بغل برش داشتم ..ولی شیش دنگ حواسم به جلوم بود
وبه اینه...همچنان پشت سرم بودند.
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم...با دیدن اسم مانی انگار نور امیدی توی دلم روشن شد..
حالا نه اینکه الان از تو گوشی می پرید بیرون و می اومد کمکم..انقدر ذق مرگ شده بودم...ولی توی اون
لحظه اینم خودش برام دلگرمی بود.
دکمه رو فشار دادم وگوشی رو محکم به گوشم چسبوندم....دستام یخ زده بود و می لرزید...
-ال..الو..مانی...مانی.........
-الو... پریناز کجایی؟چرا جواب نمیدادی؟
بی اختیار بلند زدم زیر گریه و همون موقع رسیدم به چهار راه که پیچیدم سمت راست...
چشمام پر از اشک بود واین باعث میشد دیدم تار بشه.
-الو...پرینازچرا گریه می کنی؟..........پریناز...پریناز حالت خوبه؟چی شده؟
-ما..مانی...دارن میان....دنبالم دارن میان مانی...کمکم کن.
وحشت زده گفت:کی؟ادمرباها؟.............تو الان کجایی؟
توی اون لحظه انقدر استرس وترس داشتم که یادم نبود بپرسم مانی تو از کجا می دونی اونایی که دنبالم هستند
ادمربایند ومی خوان منو بدزدند؟...
-مانی...پشت سرم هستند............من الان تو خیابونم...با سرعت دارم رانندگی می کنم.چکار کنم مانی؟
-نترس عزیزم .دقیقا کجایی؟..........خواهش می کنم با سرعت رانندگی نکن...ممکنه تصادف بکنی.
با پشت دست چشمامو پاک کردم وجواب دادم:ولی مانی..اونا اگه منو بگیرند معلوم نیست چی میشه.من الان
تو خیابون(...) هستم...........
-باشه باشه....من هم همون نزدیکیام...بیا به این ادرس...(...)
با هق هق گفتم:باشه...ولی اونا دنبالم هستند.
-نترس عزیزم...تو بیا نگران نباش.خودت می فهمی.
-باشه...فعلا.
-خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم وبرگشتم پشت سرمو نگاه کردم... با اینکه فاصله شون کمی دور بود ولی همچنان تعقیبم
می کردند.
ادرسی که مانی بهم داده بود رو توی ذهنم مرور کردم وبه همون سمت رفتم...
وقتی ماشینم رو یه گوشه پارک کردم دیدم...مانی روبه روی اداره ی پلیس وایساده وداره به ساعتش نگاه
می کنه وکاملا معلوم بود کلافه است.
پشت سرمو نگاه کردم...خبری از اون ون مشکی نبود...انقدر خوشحال شدم که انگار دنیارو با اشانتیونش بهم
دادند.
مانی با دیدنم لبخند گرمی روی لبهاش نشست وبه سمتم اومد.
خواستم از ماشین پیاده بشم که اشاره کرد اینکار رو نکنم.نزدیک ماشین شد ودر کنار راننده رو باز کرد
وکنارم نشست.
از دیدنش توی دلم کارخونه قند رو با جاش اب می کردند...وقتی پیشش بودم احساس امنیت سرتاپامو فرا
می گرفت.
-تو اینجا چکار می کنی؟
نگاهم کرد وبا خونسردی گفت:هیچی...همینجوری رد می شدم.
همین طور زل زده بودم بهش وحرفی نمیزدم. با همون لبخند دلگرم کننده اش توی صورتم خیره شد ودستشو
اورد جلو.. دستای سرد منو توی دستای گرم ومردونه اش گرفت.از گرمای دستاش دستم که هیچ...تموم تنم
هم گرم شد.
-میشه بریم یه جای خلوت؟
چشمام از تعجب گرد شد وبا دهان باز گفتم:هان؟...........
با دیدن حالت من بلند زد زیر خنده وگفت:قربون اون ذهن منحرفت بشم من.................منظورم اون چیزی
که توی سر خوشگلت هست نبود...منظورم این بود که بریم یه جای خلوت وساکت تا با هم حرف بزنیم.فکر
نمی کنم اینجا جای خوبی باشه.
از سوتی که داده بودم واز اینکه فکرمو خونده بود...گونه هام از زور شرم سرخ و تنم داغ شده بود.
دستشو اروم کشید روی گونه ام وگفت:اوه واه چرا داغ کردی؟...............
زیرچشمی نگاهش کردم که اون هم با چشمای شیطون ولبخند جذابش خیره شده بود به من...
زیر لب یه دیوونه بهش گفتم که شنید وگفت:اره اینو درست میگی....من دیوونه ام..اونم دیوونه ی
تو..............نمی خوای بری یه جای خلوت؟
خنده ام گرفته بود...حالا این شده بود واسه اش سوژه ومی خواست باهاش اذیتم بکنه.
ماشینو روشن کردم و گفتم:خب کجا برم؟من که توی این شهر جای خلوت و ساکت سراغ ندارم.
-ولی من سراغ دارم...حرکت کن تا بهت بگم.
ادرس یه جای سرسبز و تفریحی رو داد...وقتی رسیدیم توی مسیر هیچ حرفی بینمون زده نشده بود.کناری
ماشین رو پارک کردم وهر دو پیاده شدیم.
افراد کمی لابه لای درختا قدم می زدند واکثرشون هم دختر و پسرای جوون بودند که دست تو دست همدیگه
ودر کنار هم قدم بر می داشتند.
ما هم به همون سمت رفیتم که بین راه مانی مسیرش رو عوض کرد...منم دنبالش رفتم...یه 5 دقیقه ای پیاده
روی کردیم تا اینکه رسیدیم به یه قسمتی که ازجاهای دیگه ی اون محوطه خلوت تر وساکت تر بود.
با یه حرکت نشست روی چمن های سبزو بی هوا دست منو گرفت وکشید سمت خودش...منو نشوند روی
پاهاش و کنار گوشم گفت:جا خوبه؟.................
از نزدیکیه زیادم به مانی معذب بودم...فقط سکوت کرده بودم.انگار به کل قضیه ی ادمرباها رو فراموش
کرده بودم.
خواستم از روی پاهاش بلند بشم که وضع بدتر شد.............دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد وگفت:هی
خانم کجاکجا؟؟؟؟؟؟؟؟
-مانی نکن...یه وقت یکی می بینه بد میشه.بزار کنارت بشینم.
توی چشمام خیره شد وگفت:کی میشه که دیگه از من فرار نکنی؟
-من ازت فرار نمی کنم..........فقط میگم اینطوری هم خوب نیست.اگر یکی از اینجا رد بشه چه فکری
می کنه؟
اخم کرد وگفت:هر فکری می خواد بکنه...اصلا بیجا می کنه که فکر می کنه...............زنمی دوست دارم
بغلت بکنم.مگه این بده؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:زنتم؟.............رو چه حسابی من زنتم؟ما که هنوز چیزی بینمون نیست.
باز شیطون شد وگفت:پس دوست داری یه چیزی بینمون بشه؟.............
بهش چشم غره رفتم وگفتم:نخیر منظورم یه چیز دیگه بود..............
-مثل همون یه جای خلوت؟..................
خنده ام گرفته بود....هیچ جوری کم نمیاورد.
-میشه دیگه اون سوتیمو به رخم نکشی؟..................خجالت میکشم.
خندید ودستامو گرفت توی دستش گفت:کدوم سوتی؟...من که چیزی یادم نمیاد.
سرمو انداختم پایین وزیرچشمی نگاهش کردم...هنوز لبخند روی لباش بود وچشماش هم از شیطنت برق
می زد.
-یعنی تو نمی دونی؟..تو که داری دم به دقیقه می زنیش تو سرم.
-من غلط بکنم عزیزم.............اهان جای خلوتو میگی؟
حرصم در اومده بود...با مشت زدم به بازوش که بلند خندید وگفت:باشه باشه..تسلیم .دیگه چرا می زنی؟
از روی پاهاش بلند شدم ونشستم کنارش...........
-می زنمت چون داری اذیتم می کنی.
دستشو انداخت دور شونه هام و گفت:من خیلی بیجا بکنم اگر بخوام تو رو اذیت بکنم....مگه کسی عشقشو هم
اذیت می کنه؟
فقط لبخند زدم ............حرفا وابراز عشق مانی برام بهترین و روحنوازترین چیز ممکن بود...........خیلی
دوستش داشتم..خیلی.
صدای جدی وگرمش به گوشم خورد:پریناز نمی خوای از اون ادمرباها چیزی به من بگی؟
نگاهش کردم...صورتش کاملا جدی بود.گفتم:تو از کجا می دونی اونا ادمربا هستند ومی خوان منو بدزدند؟
احساس کردم کمی هول شد ولی نامحسوس بود ونمیشد چیزی ازش سر در اورد.گفت:فکر می کنم خودت برام گفته بودی.
-نه...من که یادم نمیاد.
-حالا این مهم نیست...نمیخوای برام بگی موضوع چیه؟
دستامو تو هم قلاب کردم وگذاشتم روی پاهام...به روبه روم خیره شدم وگفتم:من نمی دونم اونا کی هستند.پدرم می دونه که هنوز چیزی در موردشون بهم نگفته.مدام دنبالم هستند وتعقیبم می کنند.توی تهران که بودم یه بار منو به زور می خواستند سوار ماشین بکنند که از دستشون فرار کردم..ولی انگار توی اصفهان هم دست از سرم برنداشتند.
نگاهش کردم توی فکر بود وبه روبه رو نگاه می کرد.مدتی مکث کرد وگفت:پس موضوع این بود؟.........پس...
نگاهم کرد وگفت:عزیزم من همیشه باهاتم...بهت قول میدم تنهات نزارم.
با عشق نگاهش کردم وگفتم:دوست دارم مانی...ازت ممنونم.از اینکه پیشم هستی خوشحالم.
منو به خودش چسبوند ومنم با ارامش سرمو گذاشتم روی شونه ی مردونه اش...
شونه هایی که برای من ارامش بخش بود وبه من احساس امنیت می دادند.



فصل دهم
وارد حیاط شد وسرایدار در را بست.ماشین را جای همیشگی پارک کرد واز ان پیاده شد.
عمو علی سرایدارشان دوان دوان خودش را به علیرضا رساند.
-سلام عمو علی...خسته نباشید.
عمو علی با صورت همیشه مهربانش ولبخند گرم وپدرانه اش رو به علیرضا گفت:سلام پسرم...ممنونم.شما هم
خسته نباشید.
علیرضا به سمت در خانه حرکت کرد ولی بین راه به طرف عمو علی برگشت وپرسید:بابا هم خونه است؟
-بله اقا... تازه اومدند.
سری تکان داد وبه راهش ادامه داد.در خانه را باز کرد و وارد راهرو شد.
به سمت پذیرایی رفت وبه داخل ان سرک کشید...پدر ومادرش انجا بودند وبر سر موضوعی بحث می کردند.
وارد شد وبا صدای بلند سلام کرد.
-سلااااااااام به اهل خونه....من اومدم.نمیاید پیشوازم؟
مادرش از روی مبل بلند شد وبا لبخند به طرفش رفت.
-سلام پسرم..خسته نباشی.
علیرضا پیشانیه مادرش را بوسید وگفت:سلامت باشی مادر گلم.
به سمت پدرش رفت وکنارش نشست.
-خب چه خبر؟...داشتید سر چی بحث می کردید؟
مادرش با تردید نگاهی به حمید انداخت وگفت:چیزی نبود پسرم..برو لباسات رو عوض کن بیا ناهار
بخوریم.الان به زینت میگم میز رو بچینه.
علیرضا مشکوک به مادرش که از ظاهرش دستپاچگی کاملا مشخص بود نگاهی کرد واز روی مبل بلند شد.
در حالی که به سمت پله ها می رفت گفت:باشه...ولی من می دونم که یه چیزیتون هست.
با صدای پدرش همانجا ایستاد وبه طرف او برگشت.
-علیرضا...بعد از ناهار می خوام باهات حرف بزنم.خیلی مهمه.
علیرضا با شک نگاهش کرد ودر اخر با یه .....خیلی خوب باشه...... به سمت پله ها رفت.
*****************************************
هر سه نفر داخل پذیرایی نشسته بودند وعلیرضا چشم به دهان پدرش دوخته بود و منتظر بود پدرش به حرف
بیاید و ان موضوع مهم را مطرح کند.
-خب بابا...چیزی شده؟چی می خواستید بگید؟من سرتاپا گوشم.
پدرش با تک سرفه ای پا روی پایش انداخت وخیلی جدی به صورت پسرش نگاه کرد.با خونسردی
گفت:تصمیمت رو گرفتی؟
علیرضا با تعجب گفت:تصمیم؟تصمیم چی؟..............
پدرش نیم نگاهی به سمیرا خانم انداخت ورو به پسرش گفت:مگه قرار نبود درباره ی پریناز فکر بکنی
وجوابتو بدی؟............خب الان دیگه فرصتت تموم شده.من تصمیم دارم توی عید نوروز بریم خونشون
وهمه چیز رو رسمی بکنیم.
علیرضا سریع از جاش بلند شد وبا چشمانی گرد شده و وحشت زده گفت:چی؟؟؟؟؟ می خواید همه چیز رو
رسمی بکنید؟اخه بابا من که گفتم..من تصمیم به ازدواج ندارم وهنوز برام زوده.در ضمن به پریناز هم هیچ
علاقه ای ندارم.خواهش می کنم دیگه از..............
حمید میان حرفش امد وبا همان خونسردی همیشگیش گفت:بهت گفتم فکراتو بکن...تو هم گفتی باشه.الان هم
دارم بهت میگم من به سینا گفتم که دخترش رو واسه ی تو می خوام...مردم که مسخره ی ما نیستند.
علیرضا با عصبانیت در حالی که درصدایش کمی لرزش داشت گفت:بله...مردم مسخره ی ما نیستند و شما هم
نباید بدون مشورت با من بهشون قول می دادید.من که گفتم هیچ علاقه ای به پریناز ندارم.
حمید از روی مبل بلند شد وروبه روی پسرش ایستاد...با لحنی کوبنده گفت:پس چرا اون شب اونقدر بهش
توجه می کردی؟...چرا مرتب دوروبرش بودی؟...چرا؟.............د جواب بده دیگه....دلیلت چی بود؟
علیرضا مکث طولانی کرد وبه پدرش خیره شد.نمی دانست چه بگوید...
پدرش با عصبانیت روی سینه ی علیرضا کوبید وگفت:مگه من با تو نیستم؟...........چرا دختر مردم رو
امیدوار می کنی وبعد پا پس می کشی؟...
پوزخندی زد وجواب داد:دختر مردم یا همون پریناز...به من هیچ علاقه ای نداره بابا................اون ...
-اون چی؟..........
مردد نگاهی به پدرش انداخت ودهان باز کرد وگفت:اون خودش به یه کس دیگه علاقه داره.
فریاد زد:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟به کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
علیرضا کلافه دستی بین موهای خوش حالتش کشید وگفت:نپرسید بابا.......... قول دادم که چیزی نگم.
پدرش مشکوک نگاهش کرد وگفت:پریناز ازت خواسته که چیزی نگی؟..........
-نه............تورو خدا به این قضیه پیله نکنید.یه کلام ختم کلام..........من به پریناز علاقه ای ندارم و اینو
بدونید اگر قصد ازدواج هم داشتم با پریناز ازدواج نمی کردم.
با خشم نگاهش کرد وگفت:چرا؟...تو نجیبیش شک داری؟...خانواده دار نیست؟...دیده وشناخته نیست؟...بگو
اشکالش چیه که باهاش ازدواج نمی کنی؟بگو تا ما هم بدونیم.
علیرضا سرش را پایین انداخت ومدتی سکوت کرد...وقتی سرش را بلند کرد به راحتی می شد از چهره اش
فهمید که کلافه وناراحت است.
در حالی که با همان نگاه به پدرش خیره شده بود عقب عقب رفت وبا صدایی گرفته گفت:چون...دلش با من
نیست........
برگشت وبه سمت پله ها رفت وبا قدمهایی بلند پله ها را دوتا یکی طی کرد و وارد اتاقش شد...در اتاقش را
محکم به هم کوبید.
حمید وسمیرا نگاهی گنگ به هم انداختند ..... هیچ کدام حرفی برای گفتن نداشتند.
************************************************** *******
-پریناز در مورد من با پدرت صحبت کردی؟
نگاهش کردم وگفتم:نه مانی....هنوز نه...به نظرت زود نیست؟
نگاهم کرد ...توی نگاهش ترس رو میشد دید.
باز به خیابان نگاه کرد ودر حالی که رانندگی می کرد گفت:چی زوده؟...من می خوام باهات ازدواج بکنم...تو
هم باید با پدرت این موضوع رو در میون بزاری.
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:پریناز اینکارو می کنی؟
برای اینکه بیشتر از این حساسش نکنم گفتم:باشه.......... امشب بهشون زنگ می زنم.
در حالی که رانندگی می کرد...دست راستش رو به سمتم اورد ودست چپمو توی دستش گرفت وبوسید.
-ازت ممنونم پریناز...........
از تماس لباش با پوست دستم باز گر گرفتم...از شرم سرمو انداختم پایین ولبمو گزیدم...
خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که این اجازه رو بهم نداد.دستمو گذاشت روی دنده و دست خودش رو هم
گذاشت روش.

فقط سکوت کردم... از اینکه انقدر با هم صمیمی بودیم خوشم می اومد.
شنیده بودم دو تا غریبه اگر تو یه روز عاشق هم بشن سریع صمیمی میشن و انگار سالهاست همدیگرو
می شناسند...ولی حالا داشتم با چشم میدیم.
مانی اریا فرد...الان فقط برای من مانی بود.تو یه روز ... تو یه لحظه... این غریبگی کنار گذاشته شد وهمون
لحظه که به هم ابراز عشق کردیم با هم بی نهایت صمیمی شدیم...دلیلش هم تنها یک چیز بود...........نزدیکیه
بیش از حد دلامون به هم.یا همون....عشق.
از گوشه ی چشم نگاهش کردم...صورتش کاملا جدی بود وبا تسلط کامل رانندگی می کرد.از طرز رانندگیش
خوشم می اومد.خونسرد ومسلط.............مانی همه چیزش تک بود.
فکرم رفت پیش بابام.........وای حالا چطوری شب براش توضیح بدم؟...باید قبلش فکرامو خوب بکنم تا بتونم
حرفمو بزنم.
-مانی رفتی تا مادرت رو ببینی؟
لبخند گرم ودلنشینی زد وگفت:تصمیم دارم فردا یه سر بهشون بزنم.
نگاهم کرد وگفت:پریناز عید نوروز اصفهان می مونی؟
مردد گفتم:نمی دونم...بابام که هنوز چیزی نگفته.
با شیطنت نگاهش کردم وگفتم:دوست نداری برم؟
نگاهش غمگین شد وبه دستم کمی فشار اورد وگفت:من حتی دوست ندارم تو یه لحظه از کنارم دور
بشی...........برای همین هم هست که اصرار دارم هر چه زودتر مال خودم بشی.
- مگه من وسیله ی شخصیتم که مال تو بشم؟
کمی به طرفم خم شد وگفت:وسیله ی شخصی نه......... تو برای من نور امیدی...سرشار از زندگی
هستی...وقتی پیشم هستی بالاترین و بهترین حس رو توی قلبم دارم...
لبخند زدم وگفتم:انقدر قربون صدقم نرو لوسم می کنی ها..............
خندید وگفت:می دونم جنبه ات بالاست...لوس شدن تو کارت نیست.ناز داری.....ولی لوس....هرگز.
نگاهش کردم وسرمو تکون دادم:از دست تو مانی..............اصلا انگار زمین تا اسمون با اون مانی که اوایل
می شناختم فرق می کنی.
نگاهم کرد وگفت:خب معلومه که فرق می کنم...اون مانی که تو دیدی مانی نبود...بدلش بود...یه کسی که به
چهره اش نقاب یخی و غرور زده بود..........اینی که الان کنارت نشسته مانی اصلیه.........من قبل از اون
ماجرا همینجوری بودم.پر از احساس وشیطون...........ولی خب............
اه کشید و بعد مکث کوتاهی ادامه داد:ولی با تو ...با کمک عشق تو.....تونستم برگردم به هویت واقعیم.تونستم
خودمو پیدا بکنم وبشم همون مانی که بودم.
نیم نگاهی به من کرد وگفت:ازت ممنونم گلم..............ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی وبهم امید زندگی
دادی...امید به زنده بودن ونفس کشیدن.تو به قلب سخت وسرد وسنگیه من روح دادی واین قلب به خاطر تو و
تنها برای تو می تپه............چون تو بهش جون دادی.
از این همه احساس نمی دونستم چکار بکنم و چی بگم...اشک توی چشمام جمع شده بود...برای اینکه اشکمو
نبینه سرمو چرخوندم به سمت پنجره وبه بیرون خیره شدم...........خیلی دوستش داشتم...خیلی.


با صدای تقه ای که به در خورد سرش را از روی پرونده ی روبه رویش بلند کرد وگفت:بفرمایید.
در اروم باز شد.
با دیدن اقای ستایش با لبخند از روی صندلی اش بلند شد وگفت:به به جناب ستایش...سلام .بفرمایید.
اقای ستایش با لبخندی دوستانه به سمت سرگرد همتی رفت ودر حالی که با او دست میداد گفت:سلام...خسته
نباشید........من که هر روز مزاحمتون هستم.
سرگرد همتی در حالی که به صندلی روبه رویش اشاره می کرد گفت:بفرمایید خواهش می کنم...این حرفا چیه
شما حق دارید از همه چیز مطلع باشید.ما داریم وظیفمون رو انجام میدیم.
اقای ستایش سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد وتشکر کرد.
-خب جناب سرگرد تا به الان تونستید ردی ازشون پیدا بکنید؟
سرگرد همتی با صورتی کاملا جدی به اقای ستایش نگاه کرد وگفت:یه چیزایی دستگیرمون شده ولی کافی
نیست.طبق مشخصاتی که شما دادید و همین طور اون مکانهایی که معرفی کردید بچه های ما دارند تمام
تلاششون رو می کنند.ظاهرا با یه باند بزرگ طرف هستیم که توی هر کار خلافی فعالیت می کنند.

اقای ستایش سرش را تکان داد وگفت:بله درسته... من چیز زیادی ازشون نمی دونم فقط در همین حدی که
براتون گفتم.اونا خیلی خطرناکند.نگران جون دخترم هستم.با اینکه براش بادیگارد گذاشتم.باز هم مثل اینکه
دخترم چند بار مورد مشکوکی دیده.
جناب سرگرد لبخند ارامش بخشی زد وگفت:نگران دخترتون نباشید اون علاوه بر بادیگارداش یه محافظ سفت
وسخت هم داره که حاضره جون خودشو بده ولی بلایی به سر دخترتون نیاد.
اقای ستایش با تعجب نگاهش کرد وگفت:منظورتون چیه؟من که فقط دوتا بادیگارد براش گذاشتم.اون نفر سوم
کیه؟
با همان لبخند گفت:مطمئن باشید به همین زودی ها می فهمید.......نگران دختر خانمتون نباشید..اون جاش
امنه.
نگاه اقای ستایش همچنان گنگ بود.ولی حرفی نزد ودر فکر فرو رفت.
از جایش بلند شد ودر حالی که با سرگرد همتی دست میداد گفت:خب من دیگه رفع زحمت می کنم.اگر خبری
شد منو هم در جریان بزارید.
-حتما خیالتون راحت باشه............به خانواده سلام برسونید.در ضمن...
اقای ستایش در سکوت نگاهش کرد که ادامه داد:باز هم میگم جناب ستایش..نگران دخترتون نباشید.محافظش
باهاشه... ادم کاملا مطمئنیه.
-والله من که از حرفاتون چیزی نفهمیدم ولی چون شما بهم اطمینان میدید پس حرفتون رو قبول می کنم.با
اجازه.خدانگهدار...
-همینطور با ما در تماس باشید.خدانگهدار.
اقای ستایش به سمت در رفت ودر همان حال گفت:حتما....... فعلا.
از اتاق خارج شد.
سرگرد همتی گوشی تلفن را برداشت وشماره گرفت.
-الو........
با شنیدن صدایش لبخند دوستانه ای روی لبانش نشست.
-الو... چطوری محافظ ویژه؟
-به به جناب سرگرد........ زیر سایه ی شما مگه میشه بد بود؟چطوری شما؟...بی ما خوش می گذره؟
-عالی.......به تو چی؟........ محافظت از جنس مخالف اینبار تو کتت میره؟... ببینم وظیفه ات رو که خوب
انجام میدی درسته؟
مکث کوتاهی کرد وجواب داد:من وظیفه ام رو به خوبی میدونم جناب سرگرد.مثلا زیر دست خودت
بودم.شاگردیتو کردیم که به اینجا رسیدیم دیگه.
-حالا چی شده انقدر شاد و شنگولی؟همیشه با یه تن عسل هم نمیشد خوردت... چیزی شده؟
-نه بابا چیزی نشده...... فقط کمی متحول شدم.مگه بده؟
-تحول؟اون هم تو؟.......... دارم شاخ در میارم.کنجکاو شدم ببینم توی یخچال فریزر چطوری یهو متحول
شدی؟
-هر وقت دیدمت برات میگم.
-باشه....... از خانم ستایش چه خبر؟مورد مشکوکی مشاهده نکردی؟
- حالش خوبه... مگه من میزارم اب توی دلش تکون بخوره؟...مورد مشکوک هم دیروز مشاهده
شده...یه ون مشکی که البته سرنیشنانش دیده نشدند.
-مطمئنی؟......... خودت دیدی؟
-اره خودم هم دیدم........... شما چیزی دستگیرتون نشده؟
-فعلا از روی مشخصاتی که اقای ستایش داده داریم پیگیری می کنیم.نام چند مکان رو هم گفته که وقتی رفتیم
کسی اونجا نبود.مثل اینکه تنها خلافشون ادمربایی نیست... اونها یه باندن..........یه باند فوق العاده
بزرگ.حتی توی دبی هم فعالیت می کنند.باید تلاشمون رو بیشتر بکنیم..
-اگر احتیاج به من بود.حتما بهم بگو.
-نه برادر من..........تو فقط مواظب خانم ستایش باش.اون فعلا براشون طعمه ی بزرگیه.به وسیله ی اون
می تونند به هدفشون برسند.
-باشه...اگر کاری نداری برم...باید به کارای دانشگاهم برسم.
-نه دیگه کاری نیست...یا علی.
-پس من برم به وظیفه ام برسم.یاعلی............خداحافظ.
-برو...........خدانگهدار.


-الو...سلام بابا.
-به به دختر بابا...سلام..........خوبی دخترم؟
-مرسی من خوبم..شما خوبید؟مامان چطوره؟
-ما هم خوبیم...شکر.
-خب خدا رو شکر....بابا دیشب هر چی زنگ می زدم کسی جواب نمیداد.خونه نبودید؟
-نه دخترم...با مادرت رفته بودیم بیرون.چطور؟چیزی شده؟
-نه نه..چیزی نشده.زنگ زده بودم که هم حالتون رو بپرسم وهم.........
دو دل بودم که بگم یا نه...
-هم چی دخترم؟...چرا ساکت شدی؟
-چیزی نیست بابا...فقط تصمیم دارید من ..برای عید نوروز هم...همینجا باشم؟تهران نیام؟
اه کوتاهی کشید وگفت:خیالم راحت شد...دخترم گفتم حتما اتفاقی افتاده که داری انقدر کشش میدی........نه
دخترم..فعلا همون جا بمون.....هر وقت موقعیتش فراهم شد بهت خبر میدم که کی می تونی برگردی تهران.
نمیدونم چرا انقدر خوشحال شده بودم.....انگار دنیا رو بهم داده بودند.
با ذوق وشوق گفتم:مرسی بابا.........باشه حتما..هر چی شما بگید.پس من اصفهان می مونم؟
بابا مکث کوتاهی کرد ودر جوابم گفت:اره ..گفتم که فعلا همونجا بمون...پریناز اتفاقی برات افتاده؟...
با تعجب گفتم:نه..چه اتفاقی؟.........
-نمی دونم...اخه یه دفعه از این رو به اون رو شدی.............گفتم شاید دوست نداشتی بیای تهران و
می ترسی.
خندیدمو گفتم:نه بابایی........اتفاقا منم خیلی دوست دارم هر چه زودتر برگردم پیشتون...
-باشه دخترم...راستی بادیگاردات همچنان به وظیفشون عمل می کنند یا نه دارن کوتاهی می کنند؟
توی دلم گفتم:هه...اره عمل می کنند...اون موقع که باید پیداشون بشه تو هفتادتا سوراخ هم نمیشه پیداشون کرد
ولی همین که لازمشون نداری تازه یادشون میافته وظیفشون چیه.........
ولی چون نمی خواستم بابا رو نگران بکنم در جوابش با صدای ارومی گفتم:اره بابا...........اونا وظیفشون
رو خوب بلدن...
مکث طولانی کرد وگفت:دخترم....به جز اون دو تا محافظی که برات گذاشتم...کس دیگه ای هم ازت
محافظت می کنه؟
هان؟؟؟؟؟؟؟بابا چی می گفت؟یه کس دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟
-منظورتون چیه بابا؟.........مگه فقط همین دوتا نیستند؟
-اره...من فقط همین دوتا روبرای محافظت از تو استخدام کردم ....ولی...گفتم شاید...
با حالتی گنگ گفتم:من که چیزی از حرفاتون سردر نمیارم...ولی تنها کسایی که در حال حاضر دارن رل
محافظ رو برای من بازی می کنند همین دوتا قول تشن هستند.
بابا خندید وگفت:اینجوری در مورد مردم حرف نزن دخترم.............به هر حال اونا کارشون اینه.
-بله ..کاملا حق با شماست.
هر چی می خواستم در مورد مانی با بابا حرف بزنم...این زبون تو دهنم نمی چرخید...
-خب دخترم کاری نداری؟...مادرت میخواد باهات حرف بزنه.
ای بخشکی شانس....نتونستم چیزی از مانی بگم...
-نه بابایی ... مواظب خودتون باشید.خداحافظ.
-تو هم مواظب خودت باش دخترم......در پناه خدا...خدانگهدار.
بعد از بابا با مامان هم کلی خوش وبش کردم وبعد ازاینکه تلفنمو قطع کردم رفتم تو اتاقم تا بخوابم...
که برام اس اومد...بازش کردم از طرف مانی بود.........
{هیچ کس از راز دلم آگاه نیست...جزتو...
هیچ کس ازآه دلم به جزقلب تو خبرندارد...
من درمسیرقلب توام...مسیرعشق...چون مسافری...
ومقصدم افق دور... چشمان تو...چشمان زیبای توست...پس از من دریقش مکن.}
با خوندن اسی که فرستاده بود...لبخند روی لبام نشست واحساس کردم بیش از پیش دوستش دارم....
براش نوشتم.........
{اگر باران ببارد ، باز مي آيم درون کوچه ی اميد ...
و از ترکيب دستانم برايت چتر ميسازم ...
تا مبادا قطره اى بيازارد نگاه مهربانت را...}
گوشیمو گذاشتم بالای سرم وروی تختم دراز کشیدم...
چشمامو بستم که صدای ویبره ی گوشیم در اومد...سریع برش داشتم وصفحه رو باز کردم...مانی برام اس
داده بود....
{عزیزم اینو بدون همیشه در کنارتم ومواظبتم.........نمیزارم هیچ اتفاقی برات بیافته......پس در ارامش
بخواب واینو بدون مانی همیشه وهمه جا تنها به یاد توست وتا پای جونش وتا اخرین نفس ازت محافظت
می کنه....شبت بخیر گلم}
{ممنونم مانی...شبت بخیر}
وقتی روی تخت دراز کشیدم به جمله ی مانی فکر می کردم...(واینو بدون مانی همیشه وهمه جا تنها به یاد
توست وتا پای جونش وتا اخرین نفسش ازت محافظت می کنه)...نمیدونم چرا با خوندن این جمله ی مانی
ارامشی خاص وجودمو در بر گرفت.ولی از اون طرف هم یه استرس واضطراب مبهمی توی قلبم
نشست..با یاد مانی چشمامو بستم ودیگه نفهمیدم کی خوابم برد...
************************************************** *
در خانه به ارامی باز شد ومانی ماشینش را به داخل هدایت کرد.........سرایدار در را بست و پشت سر مانی
حرکت کرد.
ماشینش را گوشه ای پارک کرد ودر حالی که به عمارت خیره شده بود از ان پیاده شد...
سرایدار که همه در ان خانه... بابا حسین ...صدایش می کردند .. کنار مانی ایستاد .
-سلام بابا حسین...دلم برات تنگ شده بود.خوبی؟چه خبر؟
بابا حسین با ذوق وشوقی که همیشه با دیدن مانی به او دست میداد گفت:سلام اقا...فدای قد وبالات...ماشاالله
هزار ماشاالله..روز به روز زیبا تر وجوان تر میشید...پسرم منم دلم برات تنگ شده بود...خداروشکر که
بالاخره برگشتی.
مانی با مهربانی صورت بابا حسین را در دست گرفت وبر پیشانی این پیرمرد زحمت کش ودل پاک بوسه زد.
اشک در چشمان بابا حسین جمع شد...با لبخند گفت:پسرم حتی دلم برای این مهربونیهات هم تنگ شده
بود...خوشحالم که برگشتی بابا...برو داخل..خانم چشم انتظارته...
لبخندی به رویش زد وسرش را تکان داد.
دوباره برگشت به سمت عمارت وبه ان خیره شد...6 ماه بود که دیگر انجا نیامده بود.در ذهنش خاطراتی که
در این عمارت داشت را مرور می کرد...خاطرات کودکی...خاطرات ناب جوانی...
وقتی که هنوز دل به پریناز نبسته بود وشاد وشیطون..در این عمارت می گشت وفارق از اطرافش برای
خودش خوش می گذراند و تنها به جوانیش توجه داشت.
ان زمان پسری بود که سالی 5 تا ماشین عوض می کرد ولباسهایش همه از بهترین فروشگاه های پاریس
وفرانسه خریداری میشد.بهترین لوازم در اختیارش بود.برای هر کاری که می خواست انجام دهد خدمتکاری
دست به سینه منتظر اجرای اوامرش بود..ولی همه اش تا قبل از ورود وجود نحس پریناز در زندگیش
بود...
در این عمارت هم خاطرات خوب داشت وهم بد............
اهی عمیق از سینه اش بیرون داد که نشانه ی تاسفش از روزهای بربادرفته اش بود.
با قدمهایی محکم به سمت عمارت رفت...به اطرافش نگاه کرد..هیچ چیز تغییر نکرده بود جز ادمهای این
عمارت............
جلوی در ایستاد...چشمانش را بست..با یاد پرینازش لبخندی روی لبانش نقش بست و با باز شدن چشمانش در
را نیز باز کرد وتمام غمهایش را پشت در گذاشت و وارد راهرو شد ودر را بست.
نفس عمیقی کشید واین بوی اشنا را به جان کشید.



مهتاب...مادر مانی توی درگاه در ایستاد وبا چشمان به اشک نشسته وبهت زده به قد وبالای یکدانه پسرش نگاه می کرد.
تمام بدنش از هیجان می لرزید...مانی همانطور جلوی در ایستاده بود وبه مادرش خیره شده بود...
چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود...در دل به خود لعنت می فرستاد که اینگونه انها را ترک کرده وبه
فراموشی سپرده بود.........
مادرش با قدمهایی لرزان فاصله ی میان خود وپسرش را طی کرد ودر اغوش مردانه ی مانی جای گرفت...
سر برشانه ی او گذاشت واشکهایش یکی پس از دیگری راه خودشان را پیدا کردند وروی صورتش جاری
شدند.
-مانی..پسرم...عزیز مادر خوش اومدی........دلم برات تنگ شده بود مادر...........نمیگی یه مادر هم داری که
همیشه چشم انتظارته؟...
مانی مادرش را به سینه فشرد و روی موهایش را بوسه زد....
در حالی که صدایش می لرزید گفت:مامان ازت خواهش می کنم گریه نکن...همه اش 6 ماه پیشتون
نبودم.......دل منم براتون تنگ شده بود...برای همین برگشتم پیشتون.
مادرش هراسان سرش را بلند کرد ودر حالی که به صورت پسرش زل زده بود گفت:بازم میخوای ترکمون
بکنی؟...میخوای برگردی؟.............عزیز مادر...چشمم به این در خشک شد تا توبرگردی خونه...دیگه مارو
ترک نکن...هر کاری بگی می کنیم ولی از انجا نرو.
قلب مانی به درد امده بود...از اینکه مادرش را در این حالت می دید رنج می کشید و خودش را نفرین
می کرد.
صورت همیشه مهربان مادرش را در دست گرفت ودر حالی که با مهربانی در چشمانش خیره شده بود
گفت:مامان...خواهش می کنم گریه نکن..........می دونی که من هیچ وقت طاقت گریه کردن شما رو
ندارم...تورو خدا دیگه تمومش کنید.من هر جا هم که باشم بازبه یادتونم....بهتون قول میدم هر روز بیام
اینجا...خوبه؟
مادرش با ارامش نگاهش کرد...
مانی پیشانی اش را بوسید.........
به اطرافش نگاه کرد وبا شوق گفت:بابا کجاست؟سمیه خانم و بقیه کجان؟.......
مادرش در حالی که اشک هایش را از روی صورت پاک می کرد گفت:بابات تا 1 ساعت دیگه میاد...بقیه هم
سرشون به کارشون گرمه...کم کم می بینیشون..........
دست مانی را گرفت ودر حالی که او را به سمت پذیرایی هدایت می کرد گفت:بیا پسرم...بشین و برام بگو تو
این مدت که ندیدمت چکارمی کردی..........احساس می کنم دیگه اون مانی سابق نیستی.
مانی روی مبل نشست ومادرش هم کنارش جای گرفت.
مانی با شیطنت خندید وگفت:از کجا فهمیدی دیگه مثل سابق نیستم؟
مادرش لبخند مهربانی زد وگفت:از اونجایی که اینو حس مادریم بهم میگه....در ضمن تو هیچ وقت اینجوری با
من شوخی نمی کردی....
با افسوس به پسرش خیره شد وادامه داد:دلم برای خودت وتموم شیطنتات تنگ شده بود...پسرم برام تعریف کن
تو این مدت چکار می کردی؟
************************************************** **************************
در راهرو ایستاده بود ومضطرب به ساعتش نگاه می کرد.با دیدن سروان پناهی با قدمهایی بلند به سمتش
رفت.
سروان پناهی با دیدن سرگرد همتی سلام نظامی داد...
-سلام جناب سرگرد...
-سلام...خسته نباشید...نتیجه چی شد؟
سروان پناهی پرونده ای را که در دست داشت را باز کرد و در حالی که عکسی از بین برگه های ان بیرون
می کشید ...ان را به سمت سرگرد همتی گرفت وگفت:حدستون درست بود قربان...این شخص هم جزو همون
بانده...اسمش سروش که ظاهرا توی گروهشون به افتاب پرست مشهوره........
-افتاب پرست؟.........
سروان پناهی لبخند زد وگفت:بله قربان.........
سرگرد همتی در حالی که با دقت به عکس نگاه می کرد گفت:حالا چرا افتاب پرست؟........
-ظاهرا توی هر عملیاتی که توسط این گروه انجام میشده...این شخص به راحتی با تغییر ظاهرخودش و
گروهش می تونسته به راحتی محموله هاشونو از مرز خارج بکنند...در ضمن تمام نقشه هاشون هم زیر نظر
همین فرد به مرحله ی اجرا می رسیده............ظاهرا توی کارشون فرد حرفه ایه..........هیچ سرنخی از
خودش به جای نمیزاره....و اینی هم که الان تونستیم ازش به دست بیاریمو باید از اقای ستایش ممنون
باشیم....
سرگرد همتی عکس را برگرداند وداخل پرونده گذاشت:بله درسته...دخترش هم طعمه ی خوبیه...باید خیلی
مراقب باشیم.
-من مطمئنم اریا فرد به خوبی از پس این کار بر میاد..............اون تا به الان خودشو به خوبی نشون
داده که تونسته به اینجا برسه..
-درسته..اون الان اول راهه...خودش خواست به عنوان محافظ از خانم ستایش محافظت بکنه......ولی شاید با
این ماموریت بتونه به درجات بالاتری هم دست پیدا بکنه.
سروان پناهی لبخند زد وگفت:مطمئنا همینطوره...به هر حال زیردست خودتون بوده.
سرگرد همتی سرش را تکان داد ودر حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:اون توی زندگیش مشکلات زیادی
داشته.............به همین خاطر سرد وخشن شده وتونسته با این سن کم خودشو به اینجا برسونه.
رو به سروان پناهی گفت:راستی اقای ستایش امروز تماس نگرفتند یا شخصا نیومدند؟
-نه........امروز نه تماس گرفتند ونه اومدند اداره..........چطور؟
-هیچی...چیز مهمی نیست.فقط می خواستم عکس سروش رو اون هم ببینه و...بعد ببینیم که می شناسدش یا
نه...شاید اون بتونه شناساییش بکنه.
-ولی قربان..اقای ستایش که همه چیز رو گفتند...ولی حرفی از این مرد نزدند.
جلوی اتاقش ایستاد وگفت:بله می دونم...ولی شاید چهره ی این مرد براش اشنا باشه......به هر حال اگر اومد
بگید حتما یه سر بیاد اتاقم.........
-بله قربان...........راستی سال نوتون مبارک.
سرگرد همتی با لبخند گفت:سال نوی شما هم مبارک.......موفق باشید.
-ممنون..............همچنین.


داخل پارکینگ شرکت شد و ماشینش را پارک کرد.از ان پیاده شد ودر را بست..در حالی که به سمت اسانسور
می رفت دکمه ی ریموت ماشینش را زد.
دکمه ی اسانسور را فشرد و منتظر ایستاد...در اسانسور به ارامی باز شد و علیرضا شتابان وارد ان شد.. که
همزمان به شدت با شخصی که قصد خروج از اسانسور را داشت برخورد کرد.
اون شخص که دختر جوانی بود نشست ومشغول جمع کردن محتویات داخل کیفش شد.
علیرضا که از این تصادف شکه شده بود به خودش امد وروبه روی دختر نشست وهمانطور که به دختر کمک
می کرد گفت:ببخشید خانم...واقعا شرمنده ام...اصلا...
دختر سرش را بلند کرد وهمزمان حرف در دهان علیرضا ماند.........
بهت زده وبا دهانی باز از تعجب به دختر خیره شده بود.
دختر با متانتی خاص وصدایی گیرا گفت:خواهش می کنم اقا...اشکالی نداره...اتفاق بود دیگه..
علیرضا همانطور بهت زده زمزمه کرد:پ..پریناز؟...تو اینجا چکار می کنی؟
دختر با تعجب به علیرضا نگاه کرد...از نگاه خیره ی علیرضا معذب شده بود..سرش را پایین انداخت
وگفت:بله؟...پریناز کیه اقای محترم؟...حتما اشتباه گرفتید.
کیفش را از روی زمین برداشت و در حالی که روی شانه اش می انداخت با گفتن:با اجازه...ببخشید...
از کنار علیرضا گذشت.
علیرضا همانطور ایستاده بود وبه روبه رویش نگاه می کرد.وقتی به خودش امد که اون دختر رفته بود.
به اطرافش نگاه کرد...به سمت در پارکینگ دوید که همان لحظه ماشین اون دختر از پارکینگ خارج شد.
علیرضادر حالی که پشت ماشین می دوید داد زد:خانم...صبر کنید..خانم...
ماشین بی توجه به علیرضا از در شرکت خارج شد وعلیرضا نفس نفس زنان بین راه ایستاد.
در حالی که به در بسته شده خیره شده بود زمزمه کرد:یعنی خودش بود؟...پس چرا نگاهش انقدر غریب
ونااشنا بود...اون که منو می شناسه پس چرا........ولی اون گفت پریناز نیست...پس کیه؟

************************************************** ****************************
منشی با دیدنش از روی صندلیش بلند شد وگفت:سلام اقای رییس...
علیرضا در جوابش در حالی که به سمت اتاقش می رفت سری تکان داد وگفت:سلام خانم بهنود...
وارد اتاقش شد ودر حالی که کتش را از تن خارج می کرد به طرف میزش رفت.کتش را روی صندلیش
انداخت.
خانم بهنود با زدن چند ضربه به در وارد اتاق شد.در حالی که در دستانش چند پرونده و ارقام وسر رسید بود به
سمت علیرضا رفت.
-اقای رییس..این پرونده ها رو باید امضا بکنید ومهر بزنید...در ضمن از شرکت گیتا تماس گرفتند و تاکید
کردند حتما توی جلسه ی فردا شخصا حضور داشته باشید.با شرکت سما هم تماس گرفتم وگفتم که فردا وقتتون
ازاد نیست ونمی تونید برید اونجا....
علیرضا در سکوت در حالی که یکی یکی پرونده ها رو امضا می کرد ومهر می زد به صحبت های خانم
منشی هم با دقت گوش می داد.
خانم بهنود پرونده ای را که جدا از پرونده های دیگر در دست داشت به طرف علیرضا گرفت وگفت:اقای
رییس اینها اسامی ومشخصات کسانی هستند که برای استخدام مراجعه کردند...اقای جهانبخش باهاشون
مصاحبه کردند وفرم ها رو اینجا قرار دادند.
علیرضا پرونده را از خانم بهنود گرفت وگفت:خیلی خب...ممنونم.نگاهی بهشون میندازم ونتیجه رو بهتون
میگم که به اقای جهانبخش اعلام کنید..الان هم می تونید برید.
-بله اقای رییس...با اجازه.
منشی از اتاق خارج شد ودر را بست.
علیرضا روی صندلی اش نشست وپرونده را باز کرد.اسامی ومشخصات .. همراه با عکس بود.یکی یکی
برگه ها را می خواند وکنار می گذاشت...که نگاهش روی برگه ی اخر خیره ماند...نگاهش از روی عکس به
روی اسم وفامیل دختر افتاد....
در حالی که برگه را توی دستانش محکم می فشرد به روبه رویش خیره شد.
انگشت اشاره اش را روی دهانش گذاشت ومتفکر به عکس دختر خیره شد...دوباره به اسمش نگاهی انداخت..
زیر لب زمزمه کرد:الناز اسایش...الناز...اسایش..پس یعنی...یعنی این دختر پریناز نیست؟...ولی بی نهایت
شبیه به پرینازه...پس اگر اون نیست...کیه؟
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، Kimia79 ، ... R.m ... ، ♥h@di$♥ ، KOH ، arooos ، ƝeGaЯ ، niloofarf80 ، aida 1 ، davoodafarin ، نازنین* ، *رونيكا* ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! - ^BaR○○n^ - 31-03-2013، 13:12

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان