امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه!

#26
با این که نه سپاس داشتم
نه نظر ولی بازم میذارم واستون!!!



سبزه رو از لبه ی حوض برداشتم ورفتم توی خونه...امشب سال تحویل میشد و من هم با شور اشتیاق وصف
نشدنی داشتم سفره ی هفت سین رو می چیدم...از توی حوض خونه ی عمه 2 تا ماهی قرمز وتپل مپل گرفتم
وانداختم توی تنگ بلور وهمراه سبزه گذاشتم توی سفره....کمی دورتر از سفره ایستادم وبهش نگاهی از سر
رضایت انداختم...عالی شده بود.......یه افرین به خودم بدهکارم با این شاهکار هنریم.......پس افرین پریناز
خانم گل.
بعد از اینکه اعتماد به نفس کافی رو از جانب خودم دریافت کردم .. شاد و سرحال رفتم توی اشپزخونه پیش
عمه...
عمه کنار گاز ایستاده بود وکوکو سبزی وماهی سرخ می کرد.کنارش ایستادمو وگونه اش رو بوسیدم.
-به به چه بویی راه افتاده عمه جون...سبزی پلو با ماهی وکوکوسبزی......به به چه شود امشب.
عمه خندید و در حالی که کوکو ها رو بر می گردوند تا اونطرفشون هم خوب سرخ بشه گفت:دختر ماشاالله تو
چقدر انرژی داری...از کله سحر بلند شدی وهی داری به این سفره ور میری.......... ولش کن عزیزم خودتو
انقدر خسته نکن.اونوقت شب موقع سال تحویل کسل وخسته ای ... یه کمی هم انرژیتو واسه اون موقع
نگه دار مادر........
دستمو دور کمرش حلقه کردم وبا لبخند گفتم:خیالت تخت عمه جونم...من الان انقدر انرژی دارم که مطمئن باش
تا اخر سال هم تموم نمیشه.
-امان از دست شما جوونا...............
با همون لبخند رفتم توی پذیرایی...نگاهی به ساعت انداختم..هنوز 3 ساعت تا تحویل سال مونده بود...
گوشیمو برداشتم ویه اس به مانی دادم...که اونم جواب داد...
(سلام..... خسته نباشی....خوبی؟)
(علیک سلام عشق خودم...خوب بودم الان که پیامتو خوندم حس می کنم بهتر شدم)
لبخند بزرگی نشست روی لبام وجوابشو دادم...
(چطور؟!...)
(به تو سوگند
به راز گل سرخ
به پروانه که در عشق فنا میگردد
زندگی زیبا نیست
آنچه زیباست تویی
تو که آغاز منو لحظه ی پایان منی)
با اشتیاق چندبار شعری که برام فرستاده بود رو خوندم...توی دلم قربون صدقه اش می رفتم ولی روی لبام فقط
لبخند بود...براش نوشتم...
(خدا نکنه من لحظه ی پایانت باشم...من تورو همیشه سلامت و سرحال میخوام)
(پریناز عمر دست خداست... من نمی تونم بگم که تا فردا زنده می مونم یا نه)
لبخند از روی لبام کم کم محو شد...این دیوونه چی داره میگه؟...شب سال نو داره این حرفا رو می زنه...
(مانی تورو خدا این حرفا رو نزن...امشب خوب نیست از غم و دوری بگیم)
(باشه گلم.. ولی پریناز مرگ حقه... کار من هم جوریه که به فرداش هم نمیشه امیدوار بود)
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون...این چی داره میگه؟کارش مگه چیه؟...ای خدا این مثل اینکه قصد داره
امشب منو دیوونه بکنه...
(مانی چی داری میگی؟...مگه کار تو چیه؟)
(یادمان باشد شاید شبی آنچنان آرام گرفتیم که دیدار صبح فردا ممکن نشد
پس به امید فرداها محبتهایمان را ذخیره نکنیم...دوست دارم پریناز...سال نوت هم مبارک)
نمی دونم چرا یه دفعه یه دلشوره ی عجیب گرفتم...حرفاش با معنی بود؟...یا همین جوری داشت می گفت؟...
براش نوشتم...
(ای که از تازگی زخم دلم تازه تری
یعنی از قصه دلتنگی من با خبری
مثل مهتاب که از خاطر شب می گذرد
هر شب آهسته از آفاق دلم می گذری...سال نوی تو هم مبارک مانی)
دلم طاقت نیاورد..شماره اش رو گرفتم ولی جواب نمی داد...ای خدا چرا دلشوره گرفتم؟...این دیگه چه حسیه؟...
************************************************** ***

با صدای توپ سال تحویل که از تلویزیون پخش شد با شوق به سمت عمه رفتم وبوسیدمش...
-سال نوتون مبارک عمه جون.............ایشاالله امسال سال خوب وپربرکتی براتون باشه.
عمه گونه امو بوسید وگفت:قربون تو دختر گلم بشم...سال نوی تو هم مبارک باشه دخترم...من هم برای تو دعا
می کنم همیشه عاقبت بخیر باشی...
از لای قران یه اسکناس در اورد وبه عنوان عیدی ویه جعبه ی کادو شده ی کوچیک هم از کنارش
برداشت وداد بهم...
با اشتیاق بازش کردم...وای خدا...یه دستبند طلا...خیلی زیبا بود...
گونه ی عمه رو بوسیدم ...
-الهی قربونتون برم...چرا زحمت کشیدید؟...خیلی خوشگله عمه..دستتون درد نکنه.
عمه با لبخند همیشه مهربونش گفت:قابل تو دختر گلمو نداره...ایشاالله همیشه به خوشی وشادی بندازی به
دستت.
-مرسی عمه جون...
من هم یه پیراهن خوشگل براش گرفته بودم که کادوش کرده بودم...گرفتم به سمتشو گفتم:قابل عمه ی خوبمو
نداره...
لبخندش پررنگتر شد وگرفتش:دستت درد نکنه مادر...چرا زحمت کشیدی؟
-زحمتی نبود عمه...همه اش رحمته.
-زنده باشی دخترم...
همون موقع تلفن زنگ زد...بابا ومامان بودند که سال نو رو تبریک گفتند...بعد ازاینکه تلفنو قطع کردم...
زنگ در خونه به صدا در اومد...به عمه نگاه کردم...
-عمه جون قراربوده مهمون بیاد؟...
-نه عمه...این موقع شب که مهمون نمیاد...ساعت 12 شبه............
در حالی که با اه وناله از جاش بلند میشد گفت:بزار برم ببینم کیه....
-نه عمه جون..شما پاتون درد می کنه من میرم...
-اخه دخترم این موقع شب خوب نیست بری دم در...
-این حرفا چیه عمه جون؟... شما استراحت کنید من میرم...نگران نباشید...
در حالی که به پشتی مبل تکیه می داد گفت:باشه دخترم...خدا خیرت بده.
به روش لبخند زدم...
ایفون رو برداشتم...
-کیه؟...
مکث کوتاهی کرد وگفت:منم پریناز....باز کن.
با تعجب گفتم:مانی؟...تو اینجا چکار می کنی؟
-درو باز کن دختر قندیل بستم...این حرف یعنی چی؟...خب اومدم عید دیدنی دیگه...
-الان؟...اومدی خونه ی عمه ی من؟...
-ای بابا...درو باز کن یخ زدم...پ نه پ اومدم خونه ی عمه ی خودم...میدونم اینجا خونه ی عمه ی تو
هست...مطمئن باش راهو اشتباه نیومدم ..پس درو باز کن .. وگرنه تا بیای درو باز بکنی به جای مانی یه
بستنی یخی تحویل میگیری....د باز کن دیگه.
نخیر مثل اینکه پاک قاطی کرده بود...گوشی رو گذاشتم ورفتم توی حیاط...درو باز کردم ...
مانی با لبخند پشت در ایستاده بود...
تا دید دروباز کردم اروم منو هل داد کنار و اومد تو...ای وای ...این دیگه چقدر پررو بود..............
توی حیاط ایستاد ودر حالی که به اطرافش نگاه می کرد گفت:به به چه جای باحالیه........اینجا چقدر اصیل
ساخته شده...خیلی خوبه.
درو بستم ورفتم کنارش ایستادم...
-این موقع شب اومدی اینجا از خونه ی عمه ی من بازدید کنی؟...
روبه روم ایستاد وبا عشق خیره شد توی چشمام....
-نخیر خانم خانما...اومدم از دختر خوشگلی که توی این خونه زندگی می کنه بازدید کنم..........اشکالی داره؟
-نه چه اشکالی داره؟...ولی دختر خوشگلی توی این خونه زندگی نمی کنه...........اشتباه اومدی اقا پسر.
اروم بازوهامو گرفت وکمی بهم نزدیک شد...
-پس این خانم خانمایی که جلوم وایساده کیه؟... منم اومدم تو رو ببینم دیگه...عشق خودمو.
با لبخند نگاهش کردم که گفت:از این لبخندای مانی کشت الان واین موقع شب نزن که ممکنه کار دستت
بده ها..
سریع لبخندمو جمع کردم که خندید وگفت:اوه حالا نمی خواد انقدر بترسی...من سر قولم هستم.
دست کرد توی جیبش ویه جعبه ی کادو شده ی کوچیک وخوشگل اورد بیرون...گرفت به طرفم وبا همون
لبخند جذابش گفت:تقدیم با عشق به یگانه عشق زندگیم...عیدت مبارک.
با ذوق گفتم:این چیه؟...برای منه؟...
-پ نه پ واسه ی دخترهمسایه تونه بی زحمت خودت ببر بهش بده من روم نمیشه...
کادورو ازش گرفتم واروم زدم به بازوش...
-شیطون...نخیر واسه خودمه.به کسی هم نمیدم...
با نوک انگشتش زد به بینیم وگفت:ای شیطون..باشه واسه خودت نمی خواد انقدر حسودی بکنی...حالا بازش
کن.
اروم کادوشو باز کردم...وای خداجون...
گردنبند رو گرفتم توی دستم واوردمش بالا...
-وای مانی این چقدر نازه....مرسی.
یه پلاک به شکل دوتا قلب تو هم بود که حرف (عشق من) به فارسی روش Hک شده بود ... ظریف وزیبا....
-خوشت اومد؟...حالا عیدی منو بده بیاد...
-چی بدم؟..من که کادو نگرفتم؟...
-منم نگفتم چرا کادو نگرفتی .. گفتم عیدی منو بده بیاد...
-اخه چی بدم؟...
با شیطنت نگاهم کرد وگفت:یعنی تو نمی دونی؟....
منه خنگ هم گفتم :نه به خدا...ببخش اصلا یادم نبود...
اومد نزدیک تر واول توی چشمام وبعد نگاهش سر خورد روی لبامو گفت:من به همینم قانعم...پس بده بیاد...
با چشمای گرد شده گفتم:چی بدم؟...چی داری میگی؟...
سرشو اورد پایین وگفت:همونی رو که قراره بهم بدی رو بده بیاد...عیدیمو میگم...
منظورشو گرفتم...ولی همین که اومدم بگم :بی خیال مانی...عمه ام خونه است...
لبای داغ وپر حرارت مانی نشست روی لبام و حرف تو دهنم موند...
یه بوسه ی اروم ولی پر حرارت از لبام گرفت وسرشو کشید عقب...
تموم تنم از اون بوسه اتیش گرفته بود...گونه ام گلگون شده بود وداشت می سوخت...
اروم کنار گوشم زمزمه کرد:اینم عیدی من...مرسی گلم...بهترین عیدی رو از تو گرفتم...
نگاهش کردم...چشماش برق خاصی داشت...لباش می خندید...
نمی دونم چه حسی بود...ولی یه حس گنگی اذیتم می کرد وباعث میشد دلشوره بگیرم...
-شبت بخیر پریناز...
برگشت به سمت در که از پشت بغلش کردم..کارام دست خودم نبود...ولی اون حس اذیتم می کرد...یه ترس
توی دلم بود.
حرکتی نمی کرد...یعد از چند لحظه اروم برگشت به سمتم ومحکم بغلم کرد...سرمو گذاشتم روی سینه اش
وزمزمه وارگفتم:خیلی دوست دارم مانی...مواظب خودت باش...
منو از خودش جدا کرد وتوی چشمام خیره شد...همون برق توی چشماش بود...
گفت:عزیزم...تو هم مواظب خودت باش واینو بدون خیلی دوست دارم...خیلی.
ازش جدا شدم وگفتم:شبت بخیر مانی...از عیدیت هم ممنونم...خیلی دوستش دارم..
-پس اگر دوستش داری بده بندازم به گردنت...
با عشق گفتم:باشه...بفرمایید..
گردنبندو گرفت ...پشتمو کردم بهش...شالمو شل کردم تا بتونه راحت ببندتش...گردنبند رو بست..برگشتم به
سمتش...
-مرسی...........
-خواهش می کنم ...دیگه کاری با من نداری؟...
-نه....بازم ممنون.
با شیطنت گفت:منم باید تشکر بکنم...بابت عیدیم.
سرمو انداختم پایین ولبخند زدم..خیلی شیطون بود...
-خداحافظ گلم..
سرمو بلند کردم وگفتم:خداحافظ...
برگشت سمت در وجلوی در برگشت به سمتم وبرام دست تکون داد ودرو باز کرد ورفت بیرون...ودر وبست.
با بسته شدن در اون دلشوره بیشتر شد....یعنی این حس چیه؟...ای خدا خودت بخیر کن...
پلاک گردنبندو گرفتم توی دستم وبهش خیره شدم...زمزمه کردم(عشق من).....


با صدای تقه ای که به در اتاقش خورد سرش را از روی پرونده ی استخدام النازبلند کرد وگفت:بفرمایید.
در به ارامی باز شد و قامت کشیده وجذاب دختر جوان در درگاه در نمایان شد...با صدای ارامی گفت:سلام...
علیرضا با دیدنش ازپشت میزش بلند شد وبا لبخند همیشه جذابش رو به دختر جوان که همان الناز اسایش بود
گفت:سلام خانم...بفرمایید خواهش می کنم.
دختر هم متقابلا لبخند زد ودر را بست...
به سمت میز علیرضا رفت وبا اشاره ی دست علیرضا روی نزدیک ترین مبل به او نشست...
-بفرمایید..خوش اومدید..ببخشید تو این موقعیت مزاحمتون شدم...
-خواهش می کنم...ظاهرا با من تماس گرفته بودید وبا استخدامم موافقت کرده بودید...
علیرضا پرونده ی الناز اسایش را باز کرد ودر حالی که به ان نگاهی می انداخت سرش را تکان داد وگفت:بله
درسته...به هر حال باید ببخشید ..ایام نوروز هست وحتما هم سرتون شلوغه...باید ببخشید که الان مزاحمتون
شدم.
الناز لبخند زد وسرش را پایین انداخت...
-نه خواهش می کنم...من به این کار نیاز دارم ... در هیچ شرایطی هم نمی خوام از دستش بدم..از شما هم ممنونم
که منو استخدام کردید.
علیرضا به ارامی از پشت میزش بلند شد وبه سمت الناز رفت روی مبلی که درست روبه روی الناز بود نشست
وکمی به روبه رو خم شد...دستانش را در هم گره کرد وگفت:باید بهتون بگم که من به این خاطر با شما تماس
گرفتم چون شرایط شما همه جوره با اون چیزی که ما مدنظرمونه مطابقت داره...ما به نیروهای جوان نیاز داریم
تا کارمونو توسعه بدیم...می دونم الان سال نو هست وشما هم سرتون شلوغه ولی خب ما الان به این نیرو
نیازمندیم واگر شما بخواید.. با امضا کردن این برگه استخدام میشید و از امروز اینجا مشغول به کار
میشید...البته اگر مایل باشید.
برگه ای از لای پرونده بیرون کشید و با قلم روی میز گذاشت...
الناز از جایش بلند شد وبرگه رو امضا کرد ودر حالی که روی مبل می نشست گفت:من که گفتم به این کار نیاز
دارم..بنابراین در هر شرایطی حاضرم کارمو شروع بکنم...تعطیلات برام مهم نیست چون برام معنا نداره...
علیرضا نگاهی گنگ به او انداخت ولی الناز نگاهش را دزدید وبه زمین خیره شد...
سکوت سنگینی در اتاق حاکم بود..که علیرضا ان را شکست...
-خانم اسایش...شما شخصی رو به اسم پریناز ستایش می شناسید؟...اسمش هم براتون اشنا نیست؟
الناز با چشمانی گرد شده از تعجب ودهانی باز به علیرضا خیره شد...عرق سردی رو پیشانی وکمرش
نشست...رنگش به سفیدی می زد ولبانش می لرزید...زمزمه کرد:س...ستایش؟...
پریناز؟..پریناز ستایش؟

علیرضا با تعجب رو به او گفت:چیزی شده خانم اسایش؟..حالتون خوبه؟...
الناز مات ومبهوت در حالی که هنوز به علیرضا خیره بود...زیر لب تکرار کرد:شما...شما گفتید پریناز
ستایش؟...اقای علایی شما گفتید ستایش؟
علیرضا که هول شده بود از روی مبل بلند شد وبه سمتش رفت...
-بله...پریناز ستایش...شما می شناسیدش؟..خانم حالتون انگار خوب نیست...چتون شد؟
به سمت میزش رفت ودکمه ی تلفن را فشرد...صدای منشی در اتاق پیچید...
-بله اقای رییس...
-خانم بهنود لطفا یه لیوان اب قند بیارید به اتاق من...سریعتر...
-چی؟...بله...بله قربان..همین الان.
به سمت الناز برگشت...رنگ به صورت نداشت...دستانش می لرزید وچشمانش را بسته بود...
علیرضا کنارش نشست وزمزمه کرد:خانم اسایش حالتون خوبه؟...اخه یهو چی شد؟...
تنها صدایی زمزمه وار ازبین لبان لرزان الناز به گوش رسید:پس بالاخره پیداش کردم...خدایا...شکرت.
خانم بهنود تقه ای به در زد و وارد اتاق شد...علیرضا با دیدنش از جایش بلند شد وبه سمتش رفت..لیوان اب قند
را از دستانش گرفت وگفت:ممنونم...شما می تونید برید.
خانم بهنود در حالی که با کنجکاوی به چهره ی رنگ پریده ی الناز خیره شده بود با گفتن:چشم قربان...
از اتاق خارج شد.
به سمت الناز رفت ودر حالی که محتویات داخل لیوان را هم می زد..گفت:خانم اسایش...کمی از این بخورید تا
حالتون بهتر بشه...
الناز چشمانش را به ارامی باز کرد...قطره قطره اشک هایش صورت ظریف وزیبایش را خیس کرد...
دستان لرزانش را به سمت لیوان دراز کرد ولی علیرضا دستان او را کنار زد وخودش لیوان را به لبان او
نزدیک کرد وجلوی دهانش گرفت...
النازا اینکه کمی معذب شده بود ولی دهانش را باز کرد وکمی از ان را خورد...سرش را به پشتی مبل تکیه داد
وگفت:مرسی....
-خواهش می کنم...الان بهترید؟
در حالی که چشمانش بسته بود زمزمه کرد:بله...ممنونم.
لیوان را روی میز گذاشت وروی مبل نشست...
-ببخشید کنجکاوی می کنم...ولی می خوام بدونم شما پریناز رو از کجا می شناسید؟... اینو می دونستید که شما
بی نهایت به پریناز شبیه هستید؟...اصلا انگار خودش هستید...خیلی عجیبه...
الناز که حالا کمی حالش بهتر شده بود..کمی روی مبل جا به جا شد و رو به علیرضا گفت:چی عجیبه؟...اینکه
پریناز خواهر دوقلوی منه؟...
علیرضا مات ومبهوت به سمتش نیم خیز شد وگفت:چی؟...پریناز...خواهر دوقلوی شماست؟...ولی اون که
خواهری نداره...لااقل تا اونجایی که من اطلاع دارم خواهری نداره اون هم خواهر دوقلو...این چطور امکان
داره؟...
-قضیه اش مفصله...الان نمی تونم براتون بگم...
-باشه باشه..حالتونو درک می کنم...فردا توی کافی شاپ رها می تونم شما رو ملاقات بکنم؟
الناز ازجایش بلند شد ودر حالی که کیفش را روی شانه جابه جا می کرد به ارامی گفت:حتما...فردا ساعت 5
منتظرم باشید..حتما میام.شما عکس یا نشونی از خواهرم دارید؟
علیرضا مردد نگاهش کرد...الناز که به خوبی نگاهش را درک کرده بود گفت:باشه..درکتون می کنم.همون فردا
که ماجرا رو براتون تعریف کردم..خودتون متوجه همه چیز میشید.فعلا باید برم...با اجازه.
-امیدوارم از من ناراحت نشده باشید...درک این موضوع برام مشکله...ولی باشه..فردا منتظرتونم.خدانگهدار...
الناز به سمت در رفت وزیر لب خداحافظی کرد واز اتاق خارج شد.
علیرضا با رفتن الناز...سریع گوشی موبایلش را از جیبش در اورد وشماره ی مانی را گرفت...
-الو...
-الو مانی...منم علیرضا...
-بله شناختم...همون مزاحم همیشگی...
-مانی شوخی نکن...اگر بدونی چی شده دو تا شاخ اندازه ی گوزن رو سرت در میاد.
صدای خنده ی بلند مانی توی گوشی پیچید....با خنده گفت:حالا چرا گوزن؟...چیز دیگه نبود مثال بزنی؟...بگو
ببینم چی شده؟
علیرضا بی مقدمه گفت:می دونستی یه خواهر زن هم داری؟............
صدای خنده ی مانی قطع شد واینبار با صدایی متعجب گفت:چی؟...خواهر زن؟...علیرضا حالت خوبه؟معلوم
هست چی میگی؟کدوم زن؟...کدوم خواهر زن؟...
-زنت که پرینازه...خواهر زنت هم که الناز خانمه.چیه تعجب کردی؟...رو سرت دست بکش ببین شاخ ماخ در
اوردی یا نه؟اندازه ی شاخ گوزن هست؟...
-چی داری میگی دیوونه... شوخی کردی.. درسته؟
-نخیرجناب.. کاملا هم جدی گفتم...شما مانی خان یه خواهر زن هم داری به اسم الناز اسایش...ولی فکر کنم الان
باید بگم الناز ستایش...
-علیرضا واضح تر حرف بزن ببینم چی داری میگی؟.............
امروز بیا گل یخ باید باهات حرف بزنم...فکرکنم اون موردی که دنبالش بودید خود به خود جور شد........
-باشه میام...من که از حرفات چیزی سر در نیاوردم...
-کم کم سر در میاری داداش عزیز...فعلا کاری نداری؟
-نه پس گل یخ می بینمت...خداحافظ.
-باشه..خداحافظ.



فصل یازدهم
دستانش را روی میز گذاشت وبه علیرضا که خیلی خونسرد به پشتی صندلی اش تکیه داده بود نگاه کرد...
-خب...بگو می شنوم...
علیرضا نگاهی شیطنت امیز به مانی انداخت وگفت:چی بگم؟...از کجاش بگم؟...
-از هر جا که دلت می خواد..فقط هر چه زودتر بگو چه خبره؟..اون حرفا چی بود که پشت تلفن می زدی؟...
-کدوم حرفا؟....
مانی با کلافگی نگاهش کرد وگفت:علیرضا حوصله ی شوخی ندارم...بگو اون حرفا چی بود که در مورد زن
وخواهر زن من می گفتی؟....................
لبخند از روی لبان علیرضا محو شد و کمی روی صندلی اش جابه جا شد ودستانش را روی میز قلاب کرد وبا
جدیت در چشمان مانی خیره شد....
-مانی می دونستی پریناز یه خواهر دوقلو داره؟..............
مانی که اول متوجه حرف علیرضا نشده بود عکس العملی نشان نداد ولی وقتی پی به معنی حرف او برد
چشمانش از تعجب گرد شد وبا دهان باز به او خیره شد...........
-چی؟.............یه بار دیگه بگو؟...خواهر دوقلو؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-درست شنیدی...خواهر دوقلو........چند روز پیش یه دختر برای مصاحبه اومد شرکت همون روز من باهاش
توی اسانسور برخورد داشتم .اون دختر بی نهایت شبیه به پریناز بود...وقتی بهش گفتم پریناز...گفت اشتباه
گرفتید ورفت...وقتی فرم مشخصاتشو دیدم فهمیدم اسمش الناز اسایشه...........تا اینکه باهاش تماس گرفتم
وگفتم که چون به نیروی جوان نیاز داریم شما استخدامید وامروز بیاید شرکت...امروز اومد...وقتی بهش گفتم
شبیه پرینازه وکسی رو به اسم پریناز ستایش می شناسه یا نه؟...همون موقع رنگش پرید وبا تعجب گفت پریناز
ستایش؟....بعد هم حالش بد شد...وقتی بهش اب قند دادم و بهتر شد گفت که پریناز خواهر دوقلوشه...گفت فردا
میاد کافی شاپ رها تا با هم حرف بزنیم واون توضیح بده که چرا ادعا می کنه که خواهر پرینازه.

مانی به شدت در فکر بود...دست راستش روی میز بود ودست چپش را تکیه گاه پیشانیه اش کرده بود...
-مانی حالا میخوای چکار کنی؟.........به پریناز میگی؟
مانی سرش را بلند کرد ونیم نگاهی به مانی انداخت...نگاهش را از پنجره ی کافی شاپ به بیرون دوخت
وگفت:نه...تا مشخص نشده قضیه از چه قراره نباید بهش چیزی بگیم.
رو به علیرضا گفت:در ضمن روزی که خواستی بری با اون حرف بزنی من هم باهات میام.
علیرضا سرش را تکان داد وگفت:باشه...به نظر من هم اینجوری بهتره.مانی میخواستم یه پیشنهادی بهت بدم.
مانی در چشمان علیرضا زل زد وزمزمه کرد:نه علیرضا...فعلا نمیشه روش حساب کرد.
-مگه می دونی چی می خوام بگم؟...
مانی سرش را تکان داد ودر حالی که به روی گلبرگ گل روی میز دست می کشید گفت:اره می دونم.......من
بهت گفتم یه همچین موردی برای کارمون لازم داریم ولی حالا که خدا خواسته وپیدا شده نباید بیگدار به اب
بزنیم...ما هنوز نمی دونیم اون دختر کیه...شاید از طرف همون کسایی باشه که میخوان به پریناز اسیب
برسونند...نباید با عجله جلوبریم...توی این کار صبر حرف اولو می زنه...
-ولی مانی همیشه هم صبر خوب نیست..دیربجنبی از دستش میدی...
مانی با اخم به علیرضا نگاه کرد و خشک وجدی گفت:نه علیرضا...دیگه ادامه نده.من نمی تونم جون پرینازو به
خطر بندازم...این کار به من محول شده پس خودم هم از پسش بر میام.......پریناز از همه چیز برای من
مهمتره...حاضرم جونمو بدم ولی یه تار مو از سرش کم نشه....اون تنها عشقه منه..اینو می فهمی؟

علیرضا سرش را پایین انداخت...لحن مانی رویش تاثیر گذاشته بود...او می دانست مانی بی نهایت عاشق پریناز
است...وبا صدایی لرزان زمزمه کرد:باشه...درکت می کنم...پریناز لیاقتشو داره که یکی مثل تو عاشقش
بشه.
سرش را بلند کرد و گفت:خب داداش دیگه با من کاری نداری؟...
مانی متوجه برق چشمان علیرضا شده بود ولی چیزی از ان سر در نیاورد...
علیرضا با بی قراری از پشت میز بلند شد ودستش را به سمت مانی دراز کرد...مانی هم از پشت میز بلند شد
ودست علیرضا را برادرانه فشرد...
-نه داداش...برو به سلامت.فقط یادت نره فردا با من هماهنگ باشی و حتما وقتی خواستی بری سر قرار منو هم
خبر کنی........
علیرضا با صدای محزونی گفت:باشه...یا علی...تا بعد خداحافظ.
مانی سرش را تکان داد و گفت:یا علی...مواظب خودت باش داداش.خداحافظ.
همان موقع صدای گوشی مانی بلند شد...با دیدن شماره ی پریناز لبخند بزرگی روی لبانش نشست..جواب
داد:الو..سلام بر یگانه عشق خودم...خوبی خانمی؟...

علیرضا سرش را بلند کرد و نگاهی به چهره گشاده ی علیرضا انداخت... لبخند محوی زد و از کافی شاپ
خارج شد...جلوی در کافی شاپ نفس عمیقی کشید...سرش را رو به اسمان بلند کرد..باران بهاری شروع به
باریدن کرده بود.دانه های باران نوازش گرانه روی صورتش می نشست ... اه کوتاهی کشید وبا تصور چهره
ی پریناز سرش را پایین انداخت...زیر لب با حرص زمزمه کرد:نمی خوام دیگه حتی بهش فکر کنم...اون از
اولش هم مال من نبود...اون حق یکی دیگه است نه من...
دوباره سرشو رو به اسمان بلند کرد...چشمانش را بست ودر دل گفت:دیگه تموم شد...برای همیشه تموم شد.

چشمانش را باز کرد...لبخند محوی روی لبانش نقش بست...لبخندی که تنها خودش می دانست واقعی
نیست...لبخندی که مصنوعی بودنش را به راحتی میشد فهمید...سرش را به ارامی تکان داد و به سمت ماشینش
رفت... پشت فرمان نشست و وقتی نگاهش به روبه رو افتاد با کمال تعجب ماشین پریناز را روبه روی
ماشینش دید..
.مانی از کافی شاپ خارج شد وبه سمت پریناز دوید..پریناز از ماشینش پیاده شد وکنار ان ایستاد...مانی که
نگرانی از چهره اش پیدا بود روبه روی او ایستاد وبا او مشغول حرف زدن شد...علیرضا شاهد گفت گوی انها
بود ولی صدایشان را نمی شنید...هر دو کلافه بودند.
پریناز سر مانی داد زد:مانی ازت توقع نداشتم بهم دروغ بگی................
سوار ماشینش شد وبی توجه به مانی با اخرین سرعت حرکت کرد....
مانی در حالی که با نگاهش او را دنبال می کرد با کلافگی دستی بین موهایش کشید...علیرضا برایش بوق
زد...مانی به عقب برگشت وبا دیدن علیرضا به سمت او رفت...در کنار راننده را باز کرد ونشست...
-چی شده مانی؟...چرا پریناز انقدر عصبانی بود؟
مانی نگاهی پر از غم به او انداخت وگفت:مثل اینکه داشته ازاینورا رد می شده از شیشه ی پنجره ی کافی شاپ
من وتورو توی کافی شاپ میبینه ... بهم زنگ زد وگفت تو از کجا علیرضا رو می شناسی؟من هم گفتم من
اصلا کسی رو به اسم علیرضا نمی شناسم . گفتم چرا این حرفو می زنی؟گفت همین الان دیدمت که با اون تو
کافی شاپ بودی...حالا بگو با علیرضا چه نسبتی داری؟...من هم گفتم دوستیم...خلاصه انگار مشکوک شده...
علیرضا که هنوز گنگ به مانی نگاه می کرد گفت:خب دیده باشه..تو هم که گفتی دوستیم.چرا باید ناراحت
بشه؟...
-چون من می ترسم اون الان پیش خودش هزار جور فکر بکنه..که همه ی اینا نقشه بوده ومن وتو داشتیم بهش
کلک می زدیم...
علیرضا نگاه متعجبش را به او انداخت وگفت:کدوم کلک؟...چی داری میگی؟
-همون نقشه ای که برای شناخت پریناز با هم کشیدیمو میگم.........علیرضا من یه فکری دارم.
-چه فکری؟...چی میخوای بگی؟...
-اون الان پیش خودش هزار جور فکر میکنه...پس نباید بزاریم بیشتر از این پیشروی بکنه...علیرضا من بهت
اطمینان دارم...تو باید باز به پریناز ابراز علاقه بکنی...یه بار دیگه ازش تقاضای ازدواج بکن.
علیرضا که کم کم داشت تا پای سکته می رفت بهت زده گفت:چی؟؟؟؟؟؟؟ مگه دیوونه شدی مانی؟اخه این چه
فکر مزخرفیه که کردی؟...جون عزیزت رو من یکی حساب باز نکن.
مانی کاملا رو به علیرضا برگشت وگفت:علیرضا تو از اجرای اخرین مرحله از نقشمون به اینور دیگه به
پریناز ابراز علاقه نکردی وکلا فراموشش کردی...و بعد من افتادم جلو و ازش خواستگاری کردم وتا به
الان...اون هم امکان داره شک بکنه...پریناز خیلی باهوشه..فقط یه بار دیگه بیافت جلو و بگو که بهش علاقه
داری...مطمئنا پریناز باز جواب منفی میده ولی اینبار می فهمه که من وتو نقشه ای نداشتیم...وگرنه تو باز
پیشنهاد نمی دادی.
علیرضا که از دلایل بیخود مانی حسابی عصبی شده بود تقریبا داد زد:اخه نابغه این چه حرفیه تو
می زنی؟...مگه پریناز چیزی به تو گفته که داری اینجور برداشت می کنی؟..از کجا معلوم اون همچین
برداشتی کرده باشه؟...اصلا از کجا می خواد بفهمه؟..توروخدا بی خیالش بشو مانی...اول بزار ببینیم چی میشه
و اون چه برداشتی می کنه و چه فکری پیش خودش می کنه بعد من یه غلطی می کنم...الان نه...

مانی نگاه نگرانش را به علیرضا دوخت وگفت:همه ی حرفاتو قبول دارم علیرضا...ولی می ترسم از دستش
بدم..نمی دونم چرا یه حسی بهم میگه به همین زودیا از دستش میدم......به خدا می ترسم...

علیرضا برادرانه دستش را روی شانه ی مانی گذاشت وفشرد..
-اخه این چه حسیه تو داری پسر؟... از این حرفا نزن..اون فقط فهمیده من وتو دوستیم..همین.این که چیزی
نیست..چرا بیخودی نگرانی؟... شوهر عمه ی خوش خیال منو باش که دختر اقای ستایش رو به کی
سپرده...خیر سرت ستوانی...مثلا محافظ پرینازی...این حرکات چیه؟...چرا دیگه مثل قدیم محکم نیستی؟اون
مانی خشک وسرد وجدی کجا و تو کجا؟............این حرفا رو نزن مانی...

مانی نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت ودر حالی که به بارش باران خیره شده بود گفت:دست خودم نیست
علیرضا...از وقتی فهمیدم عاشق پرینازم دیگه نمی تونم بی تفاوت باشم...قلبم دیگه سرد نیست از عشق پریناز
گرمه...
نگاهش را به مانی دوخت و ادامه داد:من بعد از عید باید برم تهران...
علیرضا متعجب نگاهش کرد وگفت:تهران؟...پس درست چی میشه؟دیگه دانشگاه نمیای؟...
مانی پوزخندی زد وگفت:دانشگاه؟...فکر نکنم دیگه بتونم بیام...من هدفمو پیدا کردم وباید دنبالش برم.
-چی؟چه هدفی؟
-الان نمی تونم بهت بگم...بعد از تعطیلات عید میرم تهران با سرگرد همتی یه کار مهم دارم...
-پس پریناز چی میشه؟...مگه قرار نبود تو ازش محافظت کنی؟
مانی لبخند زد وگفت:قراره با پریناز برم...فعلا چیزی نمی دونه ولی وقتی کارام انجام شد بهش میگم.
علیرضا با غم نگاهش را به روبه رو چرخاند وگفت:پس برای همیشه میرید؟... پریناز هم دیگه بر میگرده
تهران؟
مانی که متوجه غم توی صدای علیرضا نشده بود گفت:اره..اون بر می گرده ولی من نه...من اینجا هم کار دارم.
-برای پریناز خطر نداره؟...منظورم تهرانه............
-نه... یه نقشه ای داریم که امیدوارم با یاری خدا جواب بده...
چی؟...همون موردی که گفتی؟
-اره...ولی همونطور که گفتم نباید عجله بکنیم...باید خودم الناز اسایشو زیر نظر بگیرم وباهاش حرف بزنم.
علیرضا سرش را تکان داد وگفت:باشه.... من هم موافقم...فقط مانی بیشتر مواظب خودت باش.
مانی دستی روی شانه ی علیرضا زد وگفت:چشم برادر گرام............اگر کاری با من نداری دیگه برم.
-نه داداش...برو به سلامت.
مانی اه کشید وگفت:برم ببینم می تونم از دلش در بیارم............نمی تونم همین جوری ولش کنم.
-باشه برو...برات ارزوی موفقیت می کنم.
مانی به شوخی گفت:اتفاقا من منتظر همچین ارزویی اون هم از طرف توبودم...............
علیرضا به شوخی زد توی پهلوی مانی وگفت:برو پسر......... برو به منت کشیت برس....بعد بیا بلبل زبونی کن.
-یه روز تورو هم می بینم که چه جوری داری ناز زنتو اون هم با منت می خری...........اونوقته که سلامت
می کنم داداش.
علیرضا لبخندش کمرنگ شد وگفت:این کارا به گروه خونی من نمی خوره ......... پس سلامت باشه واسه
خودت...
مانی خندید وگفت:باشه می بینیم....فعلا .
-خدانگهدار.
از ماشین پیاده شد وبه سمت ماشین خودش رفت...سوار شد وبا تک بوقی از کنار ماشین علیرضا گذشت.با
لبخند سرش را تکان داد...ماشینش را روشن کرد وهمین که خواست راه بیافتد..متوجه ون مشکی شد که پشت
سر مانی حرکت کرد....
با تعجب نگاهش کرد... تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که شماره ی ماشین را
بردارد...ترسی در دلش افتاده بود......نگران مانی وپریناز بود....................با همان حس ماشینش را به
حرکت در اورد ...................
.

با حرص توی اتاقم راه می رفتم وبه خودم ومانی بد وبیراه می گفتم...اون واقعا دوست علیرضاست؟پس چرا
چیزی به من نگفته بود؟....
یه دونه زدم تو سر خودم ..اخه خنگ..اون از کجا باید می دونسته که تو علیرضا رو می شناسی که شخصا
بهت معرفیش بکنه؟...
اره خب.. اینم هست ...ولی نمی دونم چرا الکی بهش مشکوک بودم؟...پس چرا وقتی ازش پرسیدم اون علیرضا
رو از کجا می شناسه اون گفت که اصلا کسی رو به اسم علیرضا نمی شناسه؟...یه جای کارش
می لنگه...یعنی داره چیزی رو از من پنهون می کنه؟....وای خدا دارم دیوونه میشم.
یعنی علیرضا از من هم چیزی به مانی گفته؟...گفته که از من خواستگاری کرده؟...دیگه کم کم داشتم خل
می شدم...صدای گوشیم در اومد که منم شیرجه زدم روش...شماره ی مانی بود...دکمه ی برقراری تماسو زدم
وگوشی رو گرفتم کنار گوشم...ولی جوابی ندادم.
-الو...الو پریناز.
-...
-پریناز چرا جواب نمیدی خانمی؟...با من قهری؟
-...
از صداش معلوم بود که حسابی کلافه است....
-پریناز من جلوی در خونتون هستم...بیا بیرون.میخوام باهات حرف بزنم.
گوشیمو قطع کردم...دلم براش پر می کشید ولی از طرفی هم دودل بودم که برم یا نه....اخرش هم با یه تصمیم
ناگهانی دویدم سمت کمدم ومانتو و شالمو برداشتم وپوشیدم...جلوی اینه به سرو وضعم یه نگاه سرسری کردم
واز اتاقم رفتم بیرون................
درو باز کردم وبه داخل کوچه سرک کشیدم.سر کوچه توی ماشینش نشسته بود ودستاش روی فرمون بود
وسرشو گذاشته بود روی دستاش....
اروم به سمتش رفتم...در کنار راننده رو باز کردم ونشستم روی صندلی ودرو بستم...بدون اینکه نگاهش بکنم به
روبه رو خیره شدم...ولی زیر چشمی حواسم بهش بود.
سرشو از روی فرمون بلند کرد ونگاهی به من انداخت...به پشتی صندلی تکیه داد ونفس عمیقی کشید...
چند لحظه ای بینمون سکوت بود تا اینکه گفت:پریناز از من دلگیری؟...
جوابشو ندادم...نمی دونستم چی بگم...
با دادی که سرم زد دقیقا چسبیدم به سقف ماشینش...............
-د مگه من با تو نیستم؟؟....این سکوت لعنتیت چه معنی میده؟...دارم باهات حرف می زنم پریناز.چرا جوابمو
نمیدی؟
هول شده بودم...وای خدا به دادم برسه.این چرا یهو انقدر جوش اورد؟مگه من چی کارش دارم؟
-از...از من می پرسی؟...چی جوابتو باید بدم؟هان؟...
با عصبانیت نگاهم کرد...چشمای طوسی وخوشرنگش حالا از زور عصبانیت سرخ شده بود...نگاهمو ازش
دزدیم وبه بیرون خیره شدم...
تقریبا با حرص گفت:تو بپرس تا من جواب میدم...چرا با من اینکارو می کنی؟...پریناز من طاقت هر چیزی رو
دارم ولی کم محلی وبی محلی کردن های تورو اصلا....به هیچ وجه تحملشو ندارم...پس راست وپوست کنده
حرفتو بزن...بگو چته؟
خیلی پررو بوداااااا...تازه با اون دروغی که به من گفته میگه بگو چته؟..........
نگاهش کردم:من چیزیم نیست مانی...فقط می خوام بدونم چرا بهم دروغ گفتی که علیرضا رو
نمی شناسی؟...حتما از این هم خبر داری که علیرضا خواستگار منه وبابام اونو برای ازدواج با من در نظر
گرفته؟...حتما علیرضا بهت گفته اره؟...
با خشم محکم کوبوند روی فرمون وگفت:اره اره اره...لعنتی من از همه ی اینا با خبرم...همه چیزو درباره ی
تو می دونم پریناز...امروز همه چیزو بهت میگم...دیگه خسته شدم...نمی خوام چیزی بینمون پنهون بمونه که
بعدش برعلیه من ازش استفاده بشه...
با غم ولی همراه با خشم نگاهم کرد وداد زد:نمی خوام از دستت بدم ... اینو می فهمی؟
با تعجب بهش زل زده بودم...این چی داره میگه؟..من فقط پرسیدم تو علیرضا رو می شناختی وبه من چیزی
نگفتی؟اونوقت این حرفا چیه داره تحویلم میده؟...در مورد چی باید با من حرف بزنه؟..چی رو می خواد به من
بگه؟...
-مانی چی داری میگی؟...چی می خوای بگی؟...
ماشین رو روشن کرد و در حالی که فرمونو می چرخوند گفت:اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست...میریم
یه جای دنج وخلوت...باید باهات حرف برنم...بعدش هر تصمیمی خواستی بگیر...
نزدیک به 20 دقیقه بود که داشتیم تو خیابون می چرخیدیم تا اینکه رسیدیم به یه پارک...
هر دو پیاده شدیم وبه سمت پارک رفتیم..پارک خلوتی بود..کاملا می شد بوی بهار رو حس کرد..صدای جیک
جیک پرنده ها از بین درختا ارامش خواستی بهم می داد...ولی همچنان ذهنم مشغول چیزهایی بود که مانی
مخواست بگه...توی سرم پر از علامت سوال بود که واسه هیچ کدومشون جوابی نداشتم ..اگر هم داشتم همه اش
احتمال بود.
روی نیمکت دونفره ای نشست من هم کنارش نشستم...نگاهش کردم..اخماش توی هم بود وداشت اطرافشو نگاه
می کرد...صاف نشسته بود وبه صندلی تکیه داده بود...دست به سینه نشسته بود وبا جدیت به رو به روش
خیره شده بود...من هم محو تماشای نیم رخ جذاب ومردونه اش بودم که شروع به حرف زدن کرد...تمام
حواسمو جمع حرفاش کردم که مبادا چیزی رو جا بندازم...
-تو از گذشته ی من خبر داری..از مصیبت هایی که به خاطر پریناز کشیدم..از دردسرهایی که داشتم...ولی تا
اونجایی می دونی که پریناز از زندگیم رفت...وقتی رفت روحیه ام رو کاملا باخته بودم..به همه بی اعتماد شده
بودم..دیگه چیزهای اطرافم که روزی برام جذابیت داشتند دیگه جلوی چشمم ارزشی نداشتند.اون زمانی که تازه
پی برده بودم پریناز چه کاره است احساس سرخوردگی می کردم..نمی تونستم قبول بکنم یکی مثل پریناز به
این راحتی یه پسری مثل منو خام خودش بکنه وتمام هست ونیستمو به نابودی بکشونه..تو تا اینجا می دونی
ولی از بقیه اش بی خبری...........
کمی تو جاش جابه جا شد وبرگشت سمتم..حالا تمام رخ رو به روم نشسته بود..
-الان 4 ساله که تونیروی پلیس فعالیت می کنم...از همون بچگی دوست داشتم وقتی بزرگ شدم پلیس بشم.
پوزخندی زد وادامه داد:و شدم...اون زمان یه روز که رفته بودم خونه ی علیرضا عمه وشوهر عمه اش هم
اونجا بودند..از اونجا با سرگرد همتی اشنا شدم.مردی جدی وخونگرم...وقتی از علاقه ام مطلع شد منو با
خودش وارد ارتش کرد...من زیر دستش وارد نیروی پلیس شدم...البته اون به تنهایی نبود...کسای دیگه هم
بودند ولی مشوق وپشتیبانم سرگرد همتی بود.وقتی پریناز وارد زندگیم شد و تموم ماجراهایی که داشتیم رو
برات گفتم ولی اینکه من یه پلیسم رو برات نگفتم..اون هم به دلایلی.1 سالی که به خوبی وخوشی تموم شد ولی
وقتی پی به خیانت پریناز بردم شدم سنگ...سخت وغیرقابل نفوذ...روز به روز بیشتر تلاش می کردم..با
خشونت با اطرافم وکارم مبارزه می کردم.سرگرد ازم می خواست با خودم این کارو نکنم چون معتقد بود اخرش
فقط خودمو نابود می کنم ولی من حالیم نبود...وقتی هم اون تهمت بهم زده شد که پریناز بارداره وبچه از منه با
اینکه می دونستم اینطور نیست ولی نمی تونستم حرفی بزنم...چون...چون..
سرشو انداخت پایین...صورتشو بین دستاش گرفت وچند لحظه توی همون حالت موند.منم که از حالم نگن
بهتره...کلا توی شک بودم...اه عمیقی کشید وسرشو بلند کرد:یه شب ازم خواست باهاش برم به مهمونی
دوستش..گفت نمی خواد تنهایی بره.من هم قبول کردم.به هر حال هنوز نامزدم بود.توی اون مهمونی میدیدم که
چطور خودشو جلوی من به مردا می چسبوند وباهاشون می رقصید...وقتی اینها رو میدیدم از خود بی خود شدم
واون شب...مست شدم.چیزی که تو این همه سال نشده بودم وتجربه اش رو نداشتم.ولی اون شب داغ کرده
...هیچی از اون شب یادم نمیاد ولی وقتی پریناز بهم گفت از من بارداره شک کردم...وقتی یاد اون شب می
افتادم پیش خودم می گفتم یعنی ممکنه من کاری کرده باشم؟اخه اون شب وقتی از خونه ی دوستش برگشتیم تنها
چیزی که یادمه اینه که بی حال افتادم روی تختم ودیگه چیزی نفهیمدم...این شک مثل خوره افتاده بود به جونم
وداشت نابودم می کرد...داغونم می کرد...باز هم سرگرد وعلیرضا ونیما بودند که تنهام نذاشتند وکمکم
کردند...وقتی همه به ماهیت اصلی پریناز پی بردند واون هم شرش از زندگیم کم شد من دیگه سخت تر
وسردتر از گذشته شده بودم...اولین کاری که کردم سکوت وتنهایی رو انتخاب کردم..توی خونه ی خودم به
تنهایی ارامش داشتم وسکوت برام همدم بود....توی کارم پیشرفت داشتم...توی مدت زمان کمی شدم ستوان
مانی اریا فرد... برای ماموریتی رفتم تهران که همون روزی که تو اتاق سرگرد همتی بودم...پدرت
وپدرعلیرضا هم توی اتاق بودند وپدرت داشت از چند نفر ادم مشکوک صحبت می کرد که قصد دارن تورو
بدزدند وچند بار هم خواستند این کارو بکنند که موفق نشدند...وقتی اسمت رو گفت فهمیدم خودت هستی...پرونده
ات رو خوندم وبه همه چیز پی بردم...پدرت برات محافظ گذاشته بود ولی از اونجایی که من بهت یه حس
خاصی داشتم نمی تونستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم...به همین خاطر تصمیمم رو با جناب سرگرد در
میون گذاشتم وازش خواستم بذاره من محافظت باشم.سرگرد نمی خواست این کارو به من محول کنه ولی با
اصرار بیش از حد من قبول کرد..و اینجوری من شدم محافظت...همه جا باهات بودم...سایه به سایه ات.. ولی
تو متوجه من نبودی...این یک طرف قضیه است...
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:تموم اون حرفایی که علیرضا بهت گفت..منظورم از عشق وعاشقی
وخواستگاریه...اونا همه نقشه ی من بود...من می خواستم امتحانت بکنم...وقتی از اخرین مرحله سربلند بیرون
اومدی من..من حس کردم بهترین انتخابو کردم...می دونستم قلبم هیچ وقت اشتباه نمی کنه.
از زور عصبانیت دوست داشتم خرخرشو بجووم...این چی داره میگه؟؟؟؟؟؟من الانه که پس بیافتم...اشک تو
چشمام جمع شده بود...اول میگه پریناز نامزدش بوده..بعد میگه پلیسه...بعد میگه اون حرفا وحرکات علیرضا
نقشه بوده...این یعنی اینکه به من اعتماد نداشته...این یعنی اینکه اون با شک منو انتخاب کرده....نه نه....یعنی
از ته قلبش عاشقم نشده؟...همه اش با شک؟با تردید؟...
به صورتم خیره شده بود وحتی پلک هم نمی زد...قطره قطره اشک روی گونه هام چکید.سریع از روی نیمکت
بلند شدم ودسته ی کیفمو توی دستام فشردم.. دلم می خواست با همین کیف بزنم توی سرش وبگم خیلی
بی شعوری مانی...ازت توقع نداشتم ...واقعا ازت توقع نداشتم..ولی فقط مثل منگلا نگاهش کردم ومثل برق
دویدم به سمت در پارک...همچین تند وسریع می دویدم که انگار یه حیوون وحشی افتاده دنبالم...از پارک زدم
بیرون وجلوی اولین تاکسی رو گرفتم وسوار شدم...صدای مانی رو می شنیدم که مرتب صدام می کرد وازم
می خواست وایسم...وقتی راننده حرکت کرد.تازه هق هق گریه ام بلند شد وزدم زیر گریه.....

بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط parmida.a ، Kimia79 ، ♥h@di$♥ ، ... R.m ... ، KOH ، arooos ، aida 1 ، نازنین* ، هستی0611


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان مسیر عشق(هیجانی و عاشقانه ویه کوچولو پلیسی)عاااالیه! - ^BaR○○n^ - 01-04-2013، 12:11

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان