03-04-2013، 12:54
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-04-2013، 18:53، توسط ashkyakhee.)
این مطلب سومین خاطره ایه که اشک یخی از دفتر خاطراتش براتون بازنویسی میکنه.
البته باید بجای سومین خاطره ،این اولین خاطره میبود.چون شروع ماجرای من توش بازگو شده.
سرود آفرینش (3):
پسری بودم معمولی،مث بقیه ی پسرهای هم سنم.
زندگی کاملا عادی داشتم و و آدمی بودم که با کوچکترین اتفاق خوشایند خوشحال میشدم و در مقابل غصه ها بی خیال.
چه میدونستم عاشقی چیه و دلتنگی سیخی چند؟!
همیشه وقتی دوستام از عاشقی و دوست داشتن دختری باهام حرف میزدن حسابی مسخرشون میکردم و بهشون میخندیدم.
تو زندگی شخصیم تنها از یه چیز تنفر داشتم و اون دوست داشتن دخترا بود!
بر خلاف ضاهرم یادمه که تا وقتی هنوز وارد دانشگاه نشده بودم تموم دخترای همسایمون رو یه جوری چزونده بودم و اذیتشون کرده بودم.
یعنی بهترین سرگرمی که باهاش حال میکردم همین آزارو اذیت اونها بود.
مادرمم که دیگه خسته شده بود از شکایت های زنان همسایه.
حتی به دختر عموهای خودمم رحم نمی کردم.
مثلا یکی از عموهام که تو همسایگیمون بودن سه تا دختر داشت.
تو حیاتشون یه آلاچیق بود؛ وقتایی که هوا خوب بود همیشه دختر عموهام میرفتن داخلشو مینشستن.
من هم که همیشه منتظر اذیت کردنشون بودم چنتا نایلکس می آوردم و بعد از پرکردنشون از آب و گره زدنشون؛نایلکس ها رو بالای سرشون مینداختم.
بعد از پایان کارم،دختر عموهام مث موش های آب کشیده ای میشدن که فقط بلد بودن جیغ بزنن!
اما خدا منتظر نموند وحسابی پس گردنم زد و من رو گرفتار یکی از همین موجودات کرد!
اسمشم آرام بود.
اخلاق خیلی خاصی داشت.
مثلا بجای سلام جیبش همیشه پر بود از فوش و ناسزا !!!
اونم کلا فوشای ناموسی، که بعضی از اون هارو تا به اون روز از کسی نشنیده بودم.
اما در عین حال خیلی شیرین زبون و خوش حرف بود.
خلاصه اساسی من رو رام خودش کرده بود. مث یه خرگوش دست آموز.
خیلی حس قشنگی نسبت بهش پیدا کرده بودم.یه حس تازه و غریب.
البته مطمئن بودم این حس بین دوتامون مشترکه.
بعد از آشنا شدن با آرام خانوم؛دیگه از بی خیالی و بی غصه بودن خبری نبود.
همیشه دلتنگی می اومد سراغم و از تنها چیزی که خبری نبود؛خنده بود.
حالاهم خداروشکر خیلی باهم خوبیم و همدیگه رو دوست داریم.
اگه خدا بخواد قراره تو آینده ای نزدیک باهم ازدواج کنیم تا دلتنگیامون دیگه تموم بشه و مث آخر داستانا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم.
1387/5/26 دوشنبه
این برگ خاطره از اوایل دوستیمون بود.
فکر می کردم مثل آخر داستانا با خوبی و خوشی تموم میشه؛اما نمیدونستم که مث اول داستانا واسمون اتفاق می افته : همیشه یکی بود و یکی نبود.
یه خیال واهی که فکر میکردم به آرامم میرسم.
ای کاش میدونستم آرام برای من یه سراب بیشتر نیست. ( هرچقدر بهش نزدیک میشم اون دورتر میشه).
ادامه دارد...
در پایان اگه لایق دونستین سپاس و نظر یادتون نره لطفا
البته باید بجای سومین خاطره ،این اولین خاطره میبود.چون شروع ماجرای من توش بازگو شده.
سرود آفرینش (3):
پسری بودم معمولی،مث بقیه ی پسرهای هم سنم.
زندگی کاملا عادی داشتم و و آدمی بودم که با کوچکترین اتفاق خوشایند خوشحال میشدم و در مقابل غصه ها بی خیال.
چه میدونستم عاشقی چیه و دلتنگی سیخی چند؟!
همیشه وقتی دوستام از عاشقی و دوست داشتن دختری باهام حرف میزدن حسابی مسخرشون میکردم و بهشون میخندیدم.
تو زندگی شخصیم تنها از یه چیز تنفر داشتم و اون دوست داشتن دخترا بود!
بر خلاف ضاهرم یادمه که تا وقتی هنوز وارد دانشگاه نشده بودم تموم دخترای همسایمون رو یه جوری چزونده بودم و اذیتشون کرده بودم.
یعنی بهترین سرگرمی که باهاش حال میکردم همین آزارو اذیت اونها بود.
مادرمم که دیگه خسته شده بود از شکایت های زنان همسایه.
حتی به دختر عموهای خودمم رحم نمی کردم.
مثلا یکی از عموهام که تو همسایگیمون بودن سه تا دختر داشت.
تو حیاتشون یه آلاچیق بود؛ وقتایی که هوا خوب بود همیشه دختر عموهام میرفتن داخلشو مینشستن.
من هم که همیشه منتظر اذیت کردنشون بودم چنتا نایلکس می آوردم و بعد از پرکردنشون از آب و گره زدنشون؛نایلکس ها رو بالای سرشون مینداختم.
بعد از پایان کارم،دختر عموهام مث موش های آب کشیده ای میشدن که فقط بلد بودن جیغ بزنن!
اما خدا منتظر نموند وحسابی پس گردنم زد و من رو گرفتار یکی از همین موجودات کرد!
اسمشم آرام بود.
اخلاق خیلی خاصی داشت.
مثلا بجای سلام جیبش همیشه پر بود از فوش و ناسزا !!!
اونم کلا فوشای ناموسی، که بعضی از اون هارو تا به اون روز از کسی نشنیده بودم.
اما در عین حال خیلی شیرین زبون و خوش حرف بود.
خلاصه اساسی من رو رام خودش کرده بود. مث یه خرگوش دست آموز.
خیلی حس قشنگی نسبت بهش پیدا کرده بودم.یه حس تازه و غریب.
البته مطمئن بودم این حس بین دوتامون مشترکه.
بعد از آشنا شدن با آرام خانوم؛دیگه از بی خیالی و بی غصه بودن خبری نبود.
همیشه دلتنگی می اومد سراغم و از تنها چیزی که خبری نبود؛خنده بود.
حالاهم خداروشکر خیلی باهم خوبیم و همدیگه رو دوست داریم.
اگه خدا بخواد قراره تو آینده ای نزدیک باهم ازدواج کنیم تا دلتنگیامون دیگه تموم بشه و مث آخر داستانا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنیم.
1387/5/26 دوشنبه
این برگ خاطره از اوایل دوستیمون بود.
فکر می کردم مثل آخر داستانا با خوبی و خوشی تموم میشه؛اما نمیدونستم که مث اول داستانا واسمون اتفاق می افته : همیشه یکی بود و یکی نبود.
یه خیال واهی که فکر میکردم به آرامم میرسم.
ای کاش میدونستم آرام برای من یه سراب بیشتر نیست. ( هرچقدر بهش نزدیک میشم اون دورتر میشه).
ادامه دارد...
در پایان اگه لایق دونستین سپاس و نظر یادتون نره لطفا