27-04-2013، 21:47
آسمان نیم ابری و هوا نیم سرد کرده بود. مثل همیشه هنوز خورشید از افق سر بر نیاورده به راه افتادم. کوه ها در تاریک و روشنای بامداد هییبتی ترسناک تر از همیشه داشتند. من بودم و خودم که هر روز از میان روزنه دره، پیاده چوبدستی در دست، پیچ و خم های فرسوده و یادگار سیلاب های دیرین را پشت سر می گذاشتم و در هر قدم خیال و خاطرات گذشته با امواجی از شادی هاو حسرت ها و غم ها بر من هجوم می آورد. گاهی قدم ها به سستی می گرایید و بیشتر که توجه می کردم خاری پایم را خلیده بود. چرخش باد در میان گون ها گاهی توهم مار های زنگی صحرا را به سر می انداخت. آخرین ستاره های درخشان سحری آرام آرام صحنه آسمان را برای وزش صبح صادق جارو می زدند.تک درختان بلوط دامنه، شب را آرام زیر پرتو فانوش شیطان برکه به سر برده بودند و اکنون برای در آغوش گرفتن خورشید لحظه شماری می کردند. صبح غریبی بود. همه مژده ی خبری را که در راه است داشند اما در من هراس گنگی موج می زد.