09-05-2013، 19:14
اول برج است . به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای خندان به من داد اما آن را پس دادم و
گفتم :این هم شد شیرینی ؟
چشمان پدرم خیس شد ...
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای خندان به من داد اما آن را پس دادم و
گفتم :این هم شد شیرینی ؟
چشمان پدرم خیس شد ...