17-07-2013، 13:37
قصه از انجا شروع شد خیلی عصبانی بودم بهم گفت دوستم داری گفتم اری
گفت به من ثابت کن گفتم چه جوری گفت تیغ رابردار ورگت رابزن
گفتم مرگ وزندگی دست خداست
گفت پس دوستم نداری تیغ را برداشتم ورگم رازدم
وقتی به ارامی در اغوش گرمش جان میدادم زیر لب گفت اگر دوستم داشتی تنهایم نمیگذاشتی
گفت به من ثابت کن گفتم چه جوری گفت تیغ رابردار ورگت رابزن
گفتم مرگ وزندگی دست خداست
گفت پس دوستم نداری تیغ را برداشتم ورگم رازدم
وقتی به ارامی در اغوش گرمش جان میدادم زیر لب گفت اگر دوستم داشتی تنهایم نمیگذاشتی
