06-04-2012، 11:06
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-04-2012، 11:16، توسط frozen✘girl.)
وقتی که ذهن گرفتار سکوت مبهم واژه ها می شود و هیچ کس ندای خواهش کلمات را از پس سختی ناگفته ترین سخن ها نمی شنود قلم در غم انگیزترین لحظه های خویش به سوگ می نشیند و حقیقت زیبای واژه ها در بی طراوتی رگهایش می پوسند .
وقتی هیچ نوایی در نای خشکیده واژه ها شوری نمی آفریند و معنا این شانه ی زلف پریشان واژه ها نظمی نمی آفریند و هیچ شنوایی آهنگ حزین خستگیهایت را در نا توانی سخن ها نمی شنود و هیچ چشمی به تماشای آنچه باید ببیند نمی نشیند ؛ چقدر خستگی شانه هایت در زیر کوله بار سنگین حقیقت های ناگفته بی طاقت می شود... .
وقتی به سکوت می نشینی و دست های اندیشه ات را به اسارت زنجیرهای غفلت و خموشی می سپاری چقدر واژه ها فریادها خستگی ها کلمات و بی صبری ها بر تنهایی پریشان افکارت هجوم می آورند و آنگاه چگونه می توان بر هجوم بیکرانه ها ایستاد و خموش ماند ؟! و وقتی اندیشه بر بیکرانی حقیقت زبان می گشاید قلم در عجز خویش به عزلت می نشیند و چگونه می توان نوشت وقتی زبان گویای اندیشه هایت ترا یاری نمی کند؟! ... .
چندی است که قلم را بغضی است سنگین... و من چشم انتظارم که توان از کف دهد و سر بر شانه ی کاغذ نهاده و شیون بسراید باشد که دل کمی سبکبار تر شود ... .
بغض قلم من ... بغضی است دیرینه
قلم بغض می کند .. من واژه تحویل می گیرم
من می نویسم ... کاغذ بی جان دفترم آرام می گیرد
من ... قلم ... واژه ... درماندگی
حال این روزهایم باید بهتر باشد
مگر نه اینکه بهار آمده است؟!
بهار ... تازگی ...
روزگار غریبی است ... بهار هم با ما ناسازگار شده
آسمان هم بغض کرده
خوش به حال آسمان .. وقتی دلگیر است
چشمان ابریش باران می شود
دردش را همه حس می کنند
همه همدرد باران می شوند
اما حال چشمان من .. ابری هم که باشد
بارانش را فقط من می بینم و آینه
بیچاره آینه اتاقم ... بر بخت سیاهش باید گریست
بگذریـــــــــــــــــــــم
برای درد کشیدن ... برای گفتن از دردواره ها همیشه فرصت هست
مگر نه؟
بخند
چشمان آینه بی قرارند
بخند
بغض آینه هم ترکید
بخند
وقتی هیچ نوایی در نای خشکیده واژه ها شوری نمی آفریند و معنا این شانه ی زلف پریشان واژه ها نظمی نمی آفریند و هیچ شنوایی آهنگ حزین خستگیهایت را در نا توانی سخن ها نمی شنود و هیچ چشمی به تماشای آنچه باید ببیند نمی نشیند ؛ چقدر خستگی شانه هایت در زیر کوله بار سنگین حقیقت های ناگفته بی طاقت می شود... .
وقتی به سکوت می نشینی و دست های اندیشه ات را به اسارت زنجیرهای غفلت و خموشی می سپاری چقدر واژه ها فریادها خستگی ها کلمات و بی صبری ها بر تنهایی پریشان افکارت هجوم می آورند و آنگاه چگونه می توان بر هجوم بیکرانه ها ایستاد و خموش ماند ؟! و وقتی اندیشه بر بیکرانی حقیقت زبان می گشاید قلم در عجز خویش به عزلت می نشیند و چگونه می توان نوشت وقتی زبان گویای اندیشه هایت ترا یاری نمی کند؟! ... .
چندی است که قلم را بغضی است سنگین... و من چشم انتظارم که توان از کف دهد و سر بر شانه ی کاغذ نهاده و شیون بسراید باشد که دل کمی سبکبار تر شود ... .
بغض قلم من ... بغضی است دیرینه
قلم بغض می کند .. من واژه تحویل می گیرم
من می نویسم ... کاغذ بی جان دفترم آرام می گیرد
من ... قلم ... واژه ... درماندگی
حال این روزهایم باید بهتر باشد
مگر نه اینکه بهار آمده است؟!
بهار ... تازگی ...
روزگار غریبی است ... بهار هم با ما ناسازگار شده
آسمان هم بغض کرده
خوش به حال آسمان .. وقتی دلگیر است
چشمان ابریش باران می شود
دردش را همه حس می کنند
همه همدرد باران می شوند
اما حال چشمان من .. ابری هم که باشد
بارانش را فقط من می بینم و آینه
بیچاره آینه اتاقم ... بر بخت سیاهش باید گریست
بگذریـــــــــــــــــــــم
برای درد کشیدن ... برای گفتن از دردواره ها همیشه فرصت هست
مگر نه؟
بخند
چشمان آینه بی قرارند
بخند
بغض آینه هم ترکید
بخند